در وجود مردان عاشق، نوعی دیوانگییست
خودرا کند خار در چشم یار ، که به دور از مردانگییست
به دور آتش عشق چنان دیوانه وار می چرخد
که گوی پروانه و شمع است،آری کارش پروانه گییست
در آتش عشق گرفتار است، این از دام عشق بی خبر
زیرا قلب مرد درگیر جنگ با عشق زنانگییست
عشق در بر مرد یک نوع قدس مقدس است
همچو فرهادو مجنون بودن خود فرزانگییست
با عاشق شدن مرد، در آنی معشوق خدا شود
همانا کار مرد عاشق دائما سجده عشقو بندگیست
راهی جز بندگی نیابد این موبد عاشق عشق
قرق در عشق شود مسموم باسم دماندگییست
مرد عاشق بدون یار جسمی شود فقط متحرک
زنده میماند اما گمان نبرد که این زندگییست
مرد سرباز مطیع معشوق امادهی جان فدای
معشوق هم طبق مرسوم در جفا در حال فرماندهگییست
تا آخرین نفسش چشم به در منتظر یار است
همانا عاشق کارش برای معشوق ایستادهگییست
بهار عاشق ابرهای سیاهی در آسمانش دارد
هقهق رعد آیدو چشمانش در حال بارندهگییست
این بازی یک طرفه معشوق،عاقبتی ندارد مرد
زیرا معشوق حاکم عاشق محکوم به بازندهگییست
مرد را بیهوده مرد ننامیدهاند ز حجر و درد نامیدهاند
در وجود مرد عاشق نام معشوق ابدیو جاودانهگییست