. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #41
پارت چهل
آوا با سردرگمی جوری که فقط اندرو بشنود پرسید:
- چرا نرفتن بالا؟
اندرو ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- مطمئنم دلیل خوبی داره!
و به سمت بچه‌ها رفت و جیمز را گوشه‌ای کشید و شروع کرد به سوال پرسیدن.
آوا نمی‌توانست از این فاصله صدایشان را بشنود؛ اما نمی‌خواست نزدیک شود، نگهبان دومی بدجوری بهشان زل زده بود.
جیمز با هیجان به اندرو توضیح می‌داد و اندرو اخم‌هایش را در هم کشیده بود.
آدلی چیزی اضافه کرد که باعث واکنش عصبی اندرو به او شد، آدلی شانه بالا انداخت و دور شد؛ اما تک نگاهی به آوا کرد و روی مبل نشست.
آوا سعی کرد تمام حواسش را به اندرو بدهد، اندرو برگشت و گفت:
- مثل این‌که نمی‌تونیم تا فردا وارد طبقه‌های بالاتر بشیم!
- یعنی چی؟
اندرو شانه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم؛ اما تا فردا برای کلاس‌ها حق ورود به طبقه‌های بالا رو نداریم.
آوا به فکر فرو رفت، چرا نمی‌توانستند وارد طبقه‌های بالایی شوند؟ یعنی مشکلی پیش آمده بود؟
- حالا چی؟
اندرو لبخند خفیفی زد و گفت:
- تو عقل کل گروهی، من باید بپرسم حالا چی؟
آوا زیاد از عقل کل بودن خوشش نمی‌آمد، نمی‌دانست چه باید بکنند.
هانا همان‌طور که به آن‌ها نزدیک می‌شد بی‌توجه به نگهبان‌ها گفت:
- فقط یه راه داریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #42
پارت چهل و یک
همه به هانا چشم دوختند، حتی نگهبان‌ها!
هانا به نگهبان‌ها نگاهی کرد و لبخند مصنوعی تحویلشان داد. هر دوی آن‌ها از دیدن قیافه داغون هانا می‌ترسیدند، خوب می‌دانستند او همانی است که نصف مام‍ٔورانشان را لت و پار کرده.
هانا به هر دوی آن‌ها نزدیک‌تر شد و این‌بار با صدای آرام‌تری نسبت به قبل گفت:
- به راه داریم، اون هم اینه که این دو تا چغندر رو از سر راه برداریم!
اندرو پرسید:
- منظورش از چغندر این‌هاست؟
و به نگهبان‌ها اشاره کرد که یکی‌شان به شدت سعی می‌کرد چشمش به هانا نیفتد.
آوا بدون توجه به اندرو گفت:
- چی میگی؟ دوربین‌ها می‌گیرنمون!
اون‌وقت قبل از شروع نقشه گیر می‌افتیم.
هانا آهی کشید و گفت:
- خب یه مدت می‌خوابونمشون!
اندرو دوباره پرسید:
- واقعاً! چجوری می‌خوابونیشون؟
آوا چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اندرو میشه انقدر مزه نپرونی؟
جمله آخرش را با نفسی از روی حرص بیرون داد و به اندرو زل زد.
اندرو خندید و گفت:
- نمی‌دونستم از نظر تو بامزه‌ام!
آوا دلش می‌خواست او را خفه کند، دهانش را باز کرد که به او تشر بزند که یک دفعه صدای تاپ بلندی از پشت سرش شنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #43
پارت چهل و دوم
آوا به سرعت برگشت و هانا را دید که بالای سر دو نگهبان که هر دو بی‌هوش روی زمین افتاده بودند، ایستاده است.
آوریلا با بی‌تفاوتی گفت:
- راستش الان به جای دوتا نگهبان، پنجاه تا می‌ریزه.
آوا خشکش زده بود، هانا چجوری در یک لحظه نقل مکان کرده بود؟
اندرو آب دهانش را قورت داد و گفت:
- لطفاً بگو قبلش یه فکری واسه دوربین‌ها کردی؟
هانا که انگار تازه متوجه دوربین‌ها شده نگاهی به آن‌ها کرد که سرشان مستقیم رو به او بود.
با لبخند مزخرفی گفت:
- اِ وا، دوربین‌ها رو یادم رفت!
آوا با عصبانیت به او تشر زد:
- انقدر حواست به خود شیرینی‌هات بود که اصلاً فکر دوربین‌ها رو نکردی.
آوا این بار بلند تر از قبل داد زد:
- چطور می‌تونی بگی یادت رفت؟ هر خری هم بود اگه اسمش رو فراموش می‌کرد، دوربین‌ها رو فراموش نمی‌کرد.
اندرو سعی کرد او را آرام کند:
- آوا بس کن!
- نه، بهم بگو الان باید چه غلطی بکنیم؟هان! اگه بریزن همه‌ی ما رو بکشن باید چی کار کنیم؟
آوا بی‌آن‌که بفهمد اصلاً چه می‌گوید مدام داد می‌کشید و تمام احساسات این چند هفته را سر هانا خالی می کرد.
اندرو مدام سعی داشت او را آرام کند؛ اما آوا اصلاً گوش نمی‌کرد.
اندرو بلندتر از صدای آوا داد زد:
- خفه شو!
آوا دهانش را بست، اشک‌هایش روی صورتش روان شد. قلبش محکم به سینه‌اش کوبیده می‌شد و سعی داشت با نفس‌های پی درپی خودش را آرام کند.
- به جای داد و فریاد باید یه کاری بکنیم، الانه که هزار نفر بریزن این تو!
همه ترسیده بودند و اویریلا از گریه آوا اشک‌هایش روان شده بود. آوریلا با خونسردی گفت:
- متأسفانه وقتمون خیلی کمه، پس باید توی این فرصت کوتاه نقشه‌امون رو اجرا کنیم.
همه به آوا چشم دوخته و منتظر حرکتی از طرف او بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #44
پارت چهل و سوم
آوا خودش را جمع جور کرد، اصلاً نمی‌دانست چرا یک دفعه تمام احساسات‌اش فوران کرده.
آوریلا راست می‌گفت باید هر چه زودتر به اتاق کنترل می‌رسیدند.
- میریم اتاق کنترل، حالا!
کلمه آخر را با قاطعیت گفت و سعی کرد قوی‌تر از قبل به نظر بیاید.
زودتر از همه حرکت کرد و از کنار هانا هم گذشت و سریع از پله‌ها بالا رفت. بچه‌ها هم بعد از مکث کوتاهی به دنبالش آمدند.
ناگهان بلندگو‌ها با صدای جیغی روشن شد و صدای یک زن پخش شد.
- کارآموزان حق ورود به طبقه‌های بالا رو ندارن، لطفاً هرچه سریع‌تر به اتاق‌هاتون برگردین.
آوا کمی مرد ماند؛ اما بعد بدون توجه به آن ها سریع‌تر پله‌ها را طی کرد و جوری که همه بشنوند گفت:
- به حرف‌هاش اهمیت ندین، فقط به هدفتون فکر کنید. زودتر!
زن با جدیت بیش‌تری ادامه داد:
- اگه همین حالا برنگردین تنبیه سختی در انتظارتون خواهد بود.
با این که می‌شد ترس را از صورت بچه‌ها خواند؛ اما هیچ کدام به روی خودشان نمی‌آوردند.
آوا در طبقه آخر ایستاد، نفس نفس زنان به اطراف نگاه کرد هیچ کس نبود.
سالن خالی خالی بود، انگار سال‌ها کسی به این‌جا نیامده.
میشل با ترس پرسید:
- خب؟
آوا به در انتهای سالن چشم دوخت، در ساده‌ای بود؛ اما تنها امیدشان بود.
به سمت در اشاره کرد و گفت:
- باید این باشه!
اندرو به سمت در رفت و گفت:
- منتظر چی هستین؟ بیاین شروع کنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #45
پارت چهل و چهار
- بهتون هشدار داده بودم!
آوا سریع به دنبال اندرو رفت؛ اما اندرو ایستاده بود و با دست‌گیره در ور می‌رفت.
آوا: چی شده؟
اندرو سرش را تکان داد و گفت:
- معلومه که در قفله!
آوریلا رو به هر دویشان گفت:
- برید کنار!
آوا با سردرگمی پرسید:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
آوریلا جوابی نداد و فقط دوباره تکرار کرد:
- برید کنار.
آوا و اندرو کمی از در فاصله گرفتن و آوریلا هم چند قدمی دور شد و تفنگش را از زیر لباسش بیرون کشید و با یک تیر به دست‌گیره آن را باز کرد.
آوا با صدای تیر از جا پرید و گوش‌هایش زنگ زد.
با عصبانیت داد زد:
- می‌تونستی قبلش بگی گوش‌هامون رو بگیریم.
آوریلا نفسش را با پوفی بیرون داد و گفت:
- خب گوش‌هاتون رو بگیرین.
آوا: الان دیگه چه...
یک دفعه آوریلا چرخید و با چند تیر دیگر تک تک دوربین‌ها را از کار انداخت.
آوا که دیگر حس می‌کرد گوش‌هایش را برای همیشه از دست داده دوباره فریاد کشید:
- همین الان بهت گفتم قبلش بگو که گوش‌هامون رو بگیریم.
آوریلا: من هم همین الان گفتم گوش‌هاتون رو بگیرین، نگفتم؟
انگار آوریلا و هانا تنها کسانی بودند که صدای تیرها اذیتشان نکرده.
هانا سرش را تکان داد و گفت:
- فکر کنم کر شدی، چون همین چند دقیقه پیش بود که گفت.
اویریلا که اشک درون چشم‌هایش حلقه زده بود و دو دستی گوش‌هایش را چسبیده بود گفت:
- با این کارت الانه که بریزن این‌جا.
اریک: قبل از این هم همین قصد رو داشتن.
جیمز تایید کرد و بلاخره بعد از مدت‌ها به حرف آمد:
- به نظرم بهتره بریم تو.
آوا به جیمز نگاه کرد و حرفش را زیر لب تایید کرد و سریع وارد اتاق شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #46
پارت چهل و پنج
اتاق عجیبی بود! کل دیوارهای رو به رویی را کامپیوترها و مانیتورها پر کرده بودند و دو برابر کلیدهای یک هواپیما آن‌جا می‌شد کلید و دکمه‌های مختلف پیدا کرد که البته هیچ کدامشان از آن‌ها سر در نمی‌آوردند.
اندرو با تعجب سوتی کشید و گفت:
- حالا کی می‌تونه بفهمه چجوری درها باز میشن؟
اویریلا که به نظر می‌رسید دارد ذوق‌ مرگ می‌شود گفت:
- وایسین شاید بتونم کمکی کنم.
و همان‌طور که آن‌ها را تحسین می کرد آرام به سمتشان رفت و دستی بر روی کلیدها و دکمه‌ها کشید.
آوا با تعجب پرسید:
- مگه می‌تونی باهاشون کار کنی؟
به جای او آوریلا جوابش را داد:
- فکر می‌کنم تو این چند ساله تنها همدش همین کامپیوترها بودن، خب طبیعیه یه چیزی سرش بشه.
آوا متوجه منظور آوریلا از کلمه همدم و این سال‌ها نشد؛ اما توجهی نکرد و رو به اویریلا گفت:
- خب الان چی فهمیدی؟
اویریلا دیگر حال چند دقیقه گذشته را نداشت و حالا بیشتر استرس بود که گریبان گیرش شده بود.
اویریلا: می‌دونی یکم کار می‌بره پیدا کردنش، ولی نگران نباشید پیداش می‌کنم.
هانا با تمسخر گفت:
- می‌دونی زیاد وقت نداریم، الان همشون میان ما رو بیرون می‌ندازن.
اویریلا اخم کرد؛ اما چیزی نگفت.
او دختر احساساتی بود و احتمالاً فشار زیادی را تحمل می کرد و حالا مهم‌ترین بخش نقشه هم به عهده او بود. طبیعی بود که کمی استرس بگیرد یا حتی کمی بترسد.
آوا برای این‌که او را آرام کند گفت:
- ببین اویریلا زمان کمه؛ اما لطفاً تمام حواست رو به این‌ها بده و فعلاً به چیزی فکر نکن، باشه؟
اویریلا تکان کوچکی به سرش داد و مشغول شد.
همان موقع دوباره صدای زن پخش شد:
- کار خودتون رو سخت کردین کارآموزان فوضول!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #47
پارت چهل و شش
میشل: زود باش!
اویریلا عرقی که از روی پیشانی‌اش روی صورتش ریخته بود را پاک کرد و گفت:
- انقدر هولم نکنین!
آوا نمی‌خواست اویریلا تمرکزش را از دست بدهد؛ ولی واقعاً دیگر وقت نداشتند.
آوا رو به اویریلا گفت:
- یکم سریع‌تر!
بعد به سمت اریک و واران رفت و گفت:
- شما دوتا روی پله‌ها وایستید و اگه صدایی یا حرکتی دیدید بهمون بگید.
هر دو تایید کردند و از اتاق بیرون رفتند.
آوریلا پرسید:
- چیزی فهمیدی؟
روی صحبتش با اویریلا بود، اویریلا همان‌طور که با کلید‌ها ور می‌رفت گفت:
- فکر می‌کنم این‌ها باید کلید در اتاق‌ها باشن.
و به یه سری کلیدها که همه نقره‌ای رنگ بودند و کنار هم قرار داشتند اشاره کرد.
آوا که استرس گرفته بود گفت:
- خب پس معطل چی هستی؟ اویریلا با شک به او نگاه کرد و گفت:
- هیچی!
سریع نگاهش را از او گرفت و به کلیدها دوخت.
زمزمه وار گفت:
- خب شروع می‌کنیم.
و با کمی مکث تمام کلید‌ها را فشار داد، جیمز با حیرت گفت:
- اون‌‌جارو، جواب داد!
آوا مسیر نگاه جیمز را دنبال کرد و به صفحه مانیتورها رسید، تک تک درها پشت سرهم در حال باز شدن بودند.
آوریلا گفت:
- ایول! حالا یکی باید بهشون توضیح بده.
آوا روبه اندرو کرد و گفت:
- تو می‌تونی؟
اندرو با سر تایید کرد و از اویریلا پرسید:
- میکروفن؟
اویریلا گفت:
- نیازی به میکروفن نیست، من این دکمه رو می‌زنم و تو هم حرف‌هات رو میگی و پخش میشه.
اندرو ابروهایش را بالا داد و گفت:
- خیله خب بزن بریم.
اویریلا سری تکان داد و پس از مکث کوتاهی دکمه را زد و به اندرو اشاره کرد که شروع کند.
ناگهان هانا بی‌مقدمه گفت:
- ای بابا مگه می‌خوای سخنرانی کنی، یه کلامه دیگه!
اویریلا مدام در تلاش بود او را ساکت کند؛ اما هانا کار را تمام کرد.
- هی بچه‌ها درها بازه و جاده دراز همین الان تا می‌تونین در برین، یعنی فرار کنین، امم موفق باشید!
و کلید را زد و بلندگوها خاموش شد.
همه با تعجب به او نگاه می‌کردند واقعاً که این دختر عجیب بود.
هانا اخمی کرد و پرسید:
- چیه؟
اندرو سرش را خم کرد و به مسخره گفت:
- خیلی خوب بود واقعاً!
هانا به او محل نگذاشت و کمی از آن‌ها فاصله گرفت.
آوا به مانیتورها چشم دوخت و بچه‌ها را دید که بعضی مرد جلوی در این پا و آن پا می کردند و بعضی هم سریع از سالن خارج می‌شدند.
آوا می‌خواست دهانش را باز کند تا بخش آخر نقشه را اجرا کنند که یک دفعه آژیری با صدای گوش خراش و وحشتناکی به صدا درآمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #48
پارت چهل و هفت
میشل با وحشت پرسید:
- این دیگه چه کوفتیه؟
آوا با ترس به سمت پنجره رفت، شاید به خاطر این بود که بچه‌ها وارد محوطه شده بودند؛ اما نه افرادی غریبه مسلح به کلی اسلحه و تجهیزات که داشتند هر لحظه به ساختمان نزدیک می‌شدند. آنقدر زیاد بودند که قابل شمارش نبود.
ناگهان تیری هوا را شکافت و درست وسط پیشانی مردی که جلوتر از همه قرار داشت قرار گرفت و خون مانند فواره بیرون ریخت و مرد از پشت به زمین برخورد کرد.
آوا با دیدن این صحنه سریع از پنجره فاصله گرفت، ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود و نزدیک بود بالا بیاورد.
اندرو با دیدن قیافه آوا به سمتش دوید و با نگرانی پرسید:
- خوبی؟
اما صدایش در میان صداهای تیرهایی که هوا را می‌شکافتند و در گوشت و پوست‌ها جای می‌گرفتند گم شد.
صدای ناله و فریادها از روی درد و زجر بلند شد و هر لحظه بالاتر می‌گرفت.
میشل با چشم‌های گریان روی زمین کز کرد و سرش را در دست‌هایش گرفت و مدام جیغ می کشید.
ترس و وحشت به همه سرایت کرده بود.
آوا خشکش زده بود، نمی‌توانست این صداهای وحشتناک را که تمام صحنه‌ها را در ذهنش تداعی می‌کرد تحمل کند.
اریک و واران با عجله وارد شدند و اریک فریاد زد:
- دارن میان بالا!
آوا با وحشت به آن‌ها چشم دوخت، نمی‌توانست کلمه‌ای حرف بزند.
اندرو هم که معلوم بود ترسیده پرسید:
- کی‌ها؟
واران سرش را با ترس تکان داد و گفت:
- استادها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #49
پارت چهل و هشت
هیچ راه فراری نبود، آن‌ها گیر افتاده بودند.
نمی‌دانست این‌ها کی بودند و چرا درست همین حالا باید به پایگاه حمله می کردند؟ چرا باید این همه وحشیانه آدم‌ها به قتل می‌رسیدند؟ یعنی از آن‌ها هم می‌خواستند که در آینده همچین کاری بکنند؟ مگر اصلاً قرار بود این‌جا بمانند؟
اویریلا که نزدیک بود پس بیفتد پرسید:
- حالا چی کار کنیم؟ اصلاً این‌جا چه خبره؟
ناگهان آوریلا داد زد:
- هانا؟
همه به سمتش برگشتند و با ترس به او چشم دوختند.
اما او بدون این‌که به آن‌ها توجهی کند گفت:
- هانا نیست!
راست می‌گفت در این شلوغی هانا غیبش زده بود.
آوریلا می‌خواست به دنبالش برود که آدلی جلویش را گرفت و گفت:
- چی‌کار می کنی دیوونه؟ تو این سلاخ خونه می‌خوای بری دنبال اون دختره عجیب غریب؟
آدلی ترسیده بود و ترسش با عصبانیت در هم آمیخته بود و تمرکز درست حسابی نداشت؛ اما آوریلا خودش را رها کرد و گفت:
- باید برم دنبالش!
آوا با ترس دست آوریلا را کشید و داد زد:
- آوریلا چی کار می کنی؟ نمی‌فهمی اون پایین چه خبره؟ می‌خوای بمیری؟
جمله آخر را با ترس و وحشت بیشتری فریاد زد.
درست در همین لحظه زنی وارد شد و با صدای مور مور کننده‌ای گفت:
- همین الان هم باید خودتون رو مرده فرض کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #50
پارت چهل و نه
زنی قد بلند با موهایی سیاه رنگ و چشم‌هایی که تهشان مشخص نبود، شنلی بلند و دنباله دار به رنگ بنفش تیره به تن داشت که لکه‌های خون رویشان مشخص بود. در دستش چاقویی خونی بود و چهره پریشان و البته خشنی داشت که در عین حال می‌توانست زیبا هم باشد.
- وروجک‌های شیطون احمق!
صدایش آرام؛ اما خشن بود. کلاً تضاد عجیبی بین زیبایی و نجیبی و خشنی داشت.
آوا با ترس به او زل زده بود و نمی‌توانست کلمه‌ای به زبان بیاورد.
اویریلا تته پته کنان پرسید:
- ت... تو کی کی هستی؟
زن پوزخند زد و گفت:
- متاسفانه تا حالا سعادت دیدار با شما وروجک‌های دردسرساز رو نداشتم!
چشم‌هایش حالت عجیبی داشت که هم حس ترس و هم حس زیبایی را به دیگران القا می‌کرد. مژه‌های بلند و چشم‌های درشتی داشت.
آوا آب دهانش را قورت داد و چشم‌هایش را از روی چاقوی توی دست‌های زن گرفت و به صورتش دوخت.
زن نگاهی به او کرد و لحظه‌ای مرد ماند و به صورتش خیره شد.
آوا آب دهانش را قورت داد و سعی کرد قوی به نظر برسد:
- چه خبر شده؟ اون‌ها کی‌ان که به پایگاه حمله کردن؟
صدای تیرها هم‌چنان به گوش می‌رسید و خبر از جنگی وحشتناک را آن پایین می‌داد.
زن با جدیت به او خیره شده بود و با همان لحن جدی گفت:
- شورشی‌ها!
نگاهش را لحظه‌ای از روی صورت او بر نمی‌داشت، آوا کمی احساس معذبی کرد. چرا آن‌طور به او خیره شده بود؟
زن خندید و گفت:
- به گمونم تو رئیسشونی‌ها؟
آوا کمی امم اومم کرد، نمی‌دانست چه بگوید! او رئیس نبود؛ اما همش تقصیر او بود که همچین نقشه خطرناکی را کشیده بود.
تنها جوابی که به ذهنش می‌رسید به زبان آورد:
- اون‌وقت از کجا به این نتیجه رسیدی؟
زن لبخند مرموز و خفیفی زد.
همان لحظه صدای منفجر شدن، مانند منفجر شدن بمب به گوش رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
106
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
615

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین