. . .

متروکه رمان گمشده (جلد دوم) | زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
نام رمان: گمشده(جلد دوم)
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
خلاصه:
هیچ کس از اتفاقاتی که قبلاً افتاده خبر ندارد و ناخودآگاه درگیر جنگی نابرابرانه شده‌اند که شاید تنها راه فرارش مرگ باشد!
مقدمه:
غوطه ور شدن در رازی که سال‌ها پیش اتفاق افتاده و حال گریبان‌گیرشان شده، وقتی که ناگهان چشم باز می‌کنی و می‌بینی تو هرگز کسی نبودی که فکرش را می‌کردی! و حال باید آن را بپذیری.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #2
(پارت 1)
قدم‌های آرام و بی‌سر و صدایی برمی‌داشت و چشمش مدام به دوروبر می‌چرخید، هیجانش به اوج رسیده بود و نمی‌توانست جلوی لرزی که به بدنش افتاده بود را بگیرد، نبضش در گوش‌هایش می‌کوبید و به شدت ع×ر×ق کرده بود.
چشمانش تاریکی را می‌کاویدند تا دری برای ورود پیدا کند، ناگهان درجا خشک شد و با دیدن دو مأمور که به سمتش می‌آمدند سریع خودش را به گوشه‌ای پرت کرد و به دیوار چسبید، پوستش از خراشیده شدن به دیوار سوخت و سریع لب پایینی‌اش را به دندان گرفت تا صدایش درنیاید.
مأمورها همان‌طور که آرام پچ‌پچ می‌کردند از کنارش رد شدند و کم‌کم در این تاریکی شب محو گشتند.
کمی خودش را بالا کشید و وقتی نتوانست اثری از آن دونفر بیابد از پناهگاهش بیرون آمد و به طرف در ورود دوید، این‌بار حواسش جمع بود که به کسی برخورد نکند؛ اما همان‌طور که حدس می‌زد در ورودی هم حتماً نگهبانانی داشت.
نفسش را با کلافگی و ترس به بیرون فوت کرد و با چشمان جستجوگرش به دنبال راه دومی گشت، هرچند که چندان امید به پیدا کردن راهی‌مخفی نداشت؛ ولی باید از جایی شروع می‌کرد. شاید با این کارش کمکی به بقیه هم می‌کرد.
ساختمان کتابخانه را دور زد و درست پشت آن قرار گرفت، چند دقیقه در تاریکی به دیوار خیره شد و کم‌کم داشت ناامید می‌شد که یکدفعه چشمانش دری کوچک و آهنی را در گوشه‌ای تاریک و پنهان یافتند.
برق هیجان و ترس در چشمانش موج کشید و بی‌اراده، سریع به طرف آن خیز برداشت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #3
(پارت 2)
جلوی در ایستاد و اطراف را از نظر گذراند و پس از این‌که خیالش از بابت نبود کسی راحت شد دستی به قفل در کشید و خوب آن را بررسی کرد، قفلِ محکمی بود و به این راحتی‌ها باز نمی‌شد، دوروبرش را به دنبال میله‌ای فلزی و یا چیزی که بتواند با آن قفل را بشکند گشت؛ اما در این تاریکی شب چشمش چیزی را درست نمی‌دید، به اجبار گوشی‌اش را که ویلیام به آن‌ها داده بود درآورد و با این‌که خوب می‌دانست این کار ریسک بالایی دارد؛ اما چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد و با آن مشغول جستجو شد، خم شد و با دقت بیش‌تری زمین را نگاه کرد.
ترس این‌که ناگهان ممکن است کسی از پشت سرش بیاید و غافلگیرش کند نمی‌گذاشت درست روی کارش تمرکز کند و مدام برمی‌گشت تا مطمئن شود کسی این دورواطراف نیست.
بادی ملایم می‌وزید و صدای خش‌خش برگ‌هایی که روی زمین ریخته بودند را به گوش می‌رساند، پشت گردنش از این باد مور مور می‌شد و با هر کوچک‌ترین صدایی با ترس برمی‌گشت؛ اما فقط با تاریکی مواجه می‌شد، به خودش تشر زد و سعی کرد خوب حواسش را جمع کند زیاد وقت نداشت و باید به اتاقش برمی‌گشت، نور را به گوشه و کنار می‌تاباند و آهسته قدم بر می‌داشت.
یکدفعه میله‌ای فلزی را گوشه‌ی دیواری دید و سریع نور گوشی‌اش را به آن تاباند، لبخند کوچکی از روی رضایت گوشه لبش نشست؛ اما خیلی سریع محو شد و با نگرانی پا تند کرد و میله‌ی سرد و تقریباً سنگین را در دست گرفت و چراغ‌قوه گوشی‌اش را خاموش کرد و دوباره آن را درون جیب شلوارش فرو کرد.
با قدم‌های بلند خودش را به در کوچک و آهنی رساند و با نگاهی به قفل زنگ‌زده و قدیمی، میله‌را در آن فرو کرد و جای پایش را روی زمین محکم کرد و تمام نیرویش را برای فشار جمع کرد، با شمارش سه با تمام توان میله‌را به سمت پایین فشار داد و زور زد، چند دقیقه طول نکشید که خسته دست کشید و به قفل که حتی نیم‌تغییری هم نکرده بود خیره شد، نفسش را با پوفی بیرون داد و دوباره تلاش کرد، دستانش که از زور زیاد قرمز شده بود دوباره روی میله فشرد و با آخی قفل را شکست و گوشه‌ای انداخت.
نفس نفس زنان به قفل که روی زمین خاکی افتاده بود نگاه کرد و میله‌را هم به کنار آن پرت کرد تا بعداً بتواند گم‌گورشان کند.
سینه‌اش از فرط زور زدن زیاد و ترس نامحسوسی که به جانش افتاده بود بالا و پایین می‌شد، با دستان لرزان در را کشید و در با صدای قژ تقریباً بلندی باز شد، صورتش از صدای خشک و بلند در آهنی درهم رفت، سریع وارد کتابخانه شد و در را دوباره پشت سر خود بست.
برگشت و به کتابخانه اصلی نگاهی کرد و هوای نم‌دارش را استشمام کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #4
(پارت 3)
تنها صدای قدم‌هایش که آرام و با تردید بر روی کف کتابخانه برمی‌داشت به گوش می‌رسید و همه‌جا را سکوت وهم‌آوری فرا گرفته بود.
اضطراب خفیفی به دلش چنگ می‌کشید و انگار می‌خواست به او بفهماند این‌جا آمدن چندان هم کار درستی نبوده، اگر حدسش غلط بود چه؟ آنوقت باید چه کار می‌کرد؟!
خودش را سرزنش کرد، او این‌جا آمده بود تا مطمئن شود هرچه فکر می‌کرده غلط بوده و فقط یه مشت حدس و گمان بوده که بی‌خودی به ذهنش راه باز کرده‌اند، از این‌که حدسش درست از آب دربیاید وحشت داشت!
میز‌وصندلی‌ها را رد کرد و با چشمانش همه‌ی قفسه‌ها را از نظر گذراند؛ اما تاریکی و نمور بودن کتابخانه این اجازه را نمی‌داد تا بتواند دقیق قفسه‌ها را بررسی کند.
دست برد و دوباره گوشی‌اش را بیرون کشید و بی‌آنکه نگاهی به آن بکند چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد، بلافاصله دانه‌های ریز گردوخاک به دور چراغ جمع شدند و مانند پشه‌کوره‌های کوچک به حرکت درآمدند.
نور را بالا گرفت، روی هر قفسه چند دقیقه صبر می‌کرد و بعد از این‌که ‌‌پرونده مورد نظرش را پیدا نمی‌کرد به سرعت به طرف قفسه بعدی پا تند می‌کرد.
نمی‌دانست چند دقیقه به این منوال ادامه پیدا کرد تا این‌که خسته روی صندلی‌ای افتاد و به چندین قفسه باقی مانده نگاه کرد که مطمئن بود تا صبح فرصت ندارد همه‌ی آن‌ها را بررسی کند.
فرصت زیادی تا طلوع آفتاب نمانده بود و اگر تا آن موقع کتابخانه را ترک نمی‌کرد حتماً در دردسر می‌افتاد و حتی برای دوستانش هم دردسر درست می‌کرد، شاید باید بیخیال می‌شد، حتماً اشتباه کرده بود و حدس هایش در مورد هانا اشتباه بود!
اما با تمام این‌ها هنوز در پس ذهنش زنگ هشداری روشن شده بود و مدام آژیر می‌کشید و اخطار می‌داد و این چیزی بود که باعث می‌شد دلشوره بگیرد و بی‌قرار شود، نمی‌توانست به همین راحتی این‌جا را ترک کند، برای ورود خطرات زیادی را به جان خریده بود و قرار بود دست‌پر بیرون برود.
دستش را آرام روی میز کوبید و از جا بلند شد و این‌بار با سرعتی بیش‌تر از قبل مشغول بررسی قفسه‌ها و پرونده‌ها شد که ناگهان عنوان قفسه‌ای توجه‌اش را جلب کرد:
"پرونده مأموران"
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #5
(پارت 4)
تا چند دقیقه هیچ حرکتی نکرد و فقط به آن قفسه چشم دوخت، آب دهانش را قورت داد، خب حالا چی؟ یعنی ممکن بود واقعاً چیزی را که به دنبالش بود این‌جا بیابد؟!
زیر لب زمزمه کرد:
- نه... امیدوارم!
قدم‌ها‌‌ی آرامی برداشت و نزدیک‌تر شد، نور را به پرونده‌ها تاباند و با استرس مشغول خواندن عنوان‌های روی پرونده‌ها شد، چشم‌هایش به سرعت می‌چرخیدند و تک‌تک پرونده‌ها را بررسی می‌کردند که یکدفعه حرف "ه" را روی یکی از پرونده‌ها دید، با تردید دست دراز کرد و آن را برداشت، با نگاهی سرسری به آن به طرف میزی که نزدیک‌تر بود رفت و بی‌حواس روی صندلی‌ای نشست.
پرونده و نورش را مقابل خود گرفت و شروع کرد به خواندن، احساس ناخوشایندی به این پرونده داشت انگار هرچیزی که دلش می‌خواست انکارش کند را قرار بود درون این پرونده پیدا کند، ناچار بود حالا که تا این‌جا آمده کارش را تمام کند.
دست لرزانش را جلوتر برد و پرونده را باز کرد، کمی زیرورویش کرد؛ اما تنها چیزهایی که به چشم می‌خورند یک مشت اسم و اطلاعات از افرادی بود که عضوی از گروه شورشی‌ها بودند، تنها چیز مشترک بین آن‌ها حرف "ه" در اول اسمشان بود.
همان‌طور که با دست دیگرش نور را نگه داشته بود با دست دیگر صفحات را تند تند ورق می‌زد که ناگهان متوقف شد! دستش بین زمین و هوا معلق ماند و نفسش را با ترس تو کشید.
به چشمانش اعتماد نداشت، یعنی ممکن بود واقعاً اسم هانا واتسون را بین اعضای گروه شورشی‌ها ببیند؟!
حتماً اشتباه شده بود، شاید تشابه اسمی پیش آمده بود!
اما خوب می‌دانست تمام فرضیاتش فقط یه مشت افکاری بودند برای توجیه شُکی که به او وارد شده بود.
آه لرزانی کشید و دستش آرام آرام به سمت اسم هانا متمایل شد، نور را جلوتر آورد و با دیدن عکسی کوچک از او که گوشه پرونده منگنه شده بود تمام شک هایش به واقعیتی تلخ و ترسناک تبدیل شد!
از این‌که تمام این مدت دوستیه نه چندان خوبشان دروغی بیش نبوده و تمام رفتار و حالاتش تظاهر بوده قلبش به درد آمد و بغضی راه گلویش را بست، او تنها کسی بود که در این مدت بیش‌تر از دیگران به هانا نزدیک بود و حداقل او را بیش‌تر از دیگران می‌شناخت، بنابراین یک‌جورهایی احساس خاصی نسبت به او پیدا کرده بود و البته که شک‌هایی هم درمورد او داشت که حالا به شکل واقعیتی دردآور درآمده بود.
سعی کرد این احساسات را کنار بزند تا بتواند کارش را ادامه دهد، حالا نباید دست می‌کشید تا این‌جا پیش رفته و دیگر نمی‌توانست برای دانستن بیش‌تر درمورد هانا مقاومت کند، با بدنی لرزان به سمت جلو متمایل شد و با دلشوره شروع کرد به خواندن پرونده " هانا واتسون " !
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #6
(پارت 5)
چشمانش را قفل نوشته‌های پرونده کرد و ذهنش را وادار به تحلیل کردنشان.
همه‌چیز تقریباً درمورد هانا به جز اسمش دروغ بوده حتی او چهارده سالش هم نبود و دوسال بزرگ‌تر از آن‌ها بود؛ اما چیز مهم‌تر درمورد او گذشته عجیبش بود، طبق نوشته‌های پرونده هانا وقتی کودک بوده رئیس گروه اورا پیدا کرده و برای این‌که هانا بچه‌ی یکی از بهترین دوستانش بوده اورا به فرزندی قبول کرده و آموزشات او را از سن نه سالگی آغاز کرده و تا همین امروز او را به موقعیت‌های مختلفی می‌فرستد، چیزی که غم‌انگیز بود زندگی بی‌احساسش بود، او از همان کودکی وقتی که دوسال بیش‌تر نداشته وارد گروهی بی‌رحم و آدم‌کش می‌شود و در همین فضا بزرگ می‌شود و حتی در سن نه سالگی هم مجبور به یادگیری آموزش‌هایی شده که روحیه‌ی یک بچه نه ساله را تخریب می‌کند و اجازه نمی‌دهد کودکی که تنها نه سال دارد از بچگی چیزی بفهمد و دنیای زیبایش را درک کند.
چشمان خیسش را از روی پرونده برداشت و عقب کشید، دلش به حال هانا‌یی که شاید هیچ‌کدام از این‌ها تقصیرش نبوده می‌سوخت.
شاید مجبور بوده این کارها را انجام دهد، شاید هم او می‌خواست این‌طور فکر کند!
چشمش که با لایه‌ای از اشک پر شده بود به سمت در مخفی چرخید و بارقه نور صبحگاهی را دید، سریع از جا پرید و پرونده‌ را جمع کرد و به سرعت به طرف قفسه رفت و می‌خواست پرونده را در جایش بگذارد که آنقدر هول شده و عجله داشت آرنجش به قفسه خورد و چند پرونده هم روی زمین پخش شدند، با آخی کوتاه، آرنجش را عقب کشید و از درد نامحسوسش چهره‌اش درهم شد، خم شد تا پرونده‌های پخش و پلا شده را جمع کند که عکسی را که بیرون یکی از پرونده‌ها افتاده بود توجه‌اش را جلب کرد، زنی بود که شباهت عجیبی به هانا داشت!
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #7
(پارت 6)
دستش به طرف عکس جهید و تند آن را برداشت، با نگاهی کوتاه به آن و عکس هانا متوجه شد این شباهت اتفاقی نیست!
پرونده‌ای را که عکس از آن بیرون زده بود را برداشت و همان‌جا روی زمین نشست و سرش را برای خواندن پرونده خم کرد.
هرچه جلوتر می‌رفت چشمانش گردتر و نبضش تندتر می‌شد، پرونده درست متعلق به پدرومادر هانا بود!
لوگان و جنیفر واتسون.
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد نوشته‌های پرونده را هضم کند.
لوگان و جنیفر هردو در گروه G.L بودند و همان‌جا باهم آشنا و ازدواج کردند که حاصل ازدواجشان هانا بوده؛ آن‌ها دوستان نزدیک پسران رئیس گروه بودند؛ اما از آن‌جا که جنگی بین این دو برادر برمی‌گیرد با اصرار برادر بزرگ‌تر وارد مأموریتی می‌شوند که قرار براین بوده که برادر کوچک‌تر کشته شود؛ ولی هردو مخالفت می‌کنند و برادر بزرگ‌تر خشمگین شده و خود اقدام می‌کند و اول آن دو را به قتل می‌رساند، اما نمی‌تواند به برادر خود آسیبی بزند، در آخر وقتی که متوجه فرزند کوچک و دوساله لوگان و جنیفر می‌شود آن را به فرزندی می‌گیرد، حتی در پرونده ذکر شده بود که شاید هانا به دردشان بخورد و روزی باعث موفقیتشان شود و این یعنی سواستفاده از او!
لبش را از حرص و دلشوره گاز گرفت و جوید آنقدر که لبش خونی شد، یکدفعه فکری به سرش زد و بی توجه به درست و یا غلط بودنش گوشی‌اش را درآورد و با عجله مشغول عکس گرفتن از پرونده لوگان و جنیفر شد.
آخرین عکس را گرفت و سریع گوشی را داخل جیبش فرو کرد و به پرونده‌های پخش‌وپلا شده چنگ انداخت و با سرعتی که برای خودش هم غافلگیر کننده بود همه را در جای خودشان گذاشت.
خودش را از قفسه عقب کشید و نفس لرزانش را با هوفی بیرون داد، سینه‌اش از دلشوره و جنب‌و‌جوش زیادی‌اش بالا و پایین می‌شد، هزار فکر و سوال در ذهنش می‌چرخید آنقدر که دیگر مغزش هنگ کرده بود.
آوریلا بغضش را فرو خورد و به طرف در مخفی قدم برداشت!
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #8
(پارت 7)
فصل 1:خطر!

- بدوئین بدوئین بدوئین!
همگی نفس نفس زنان و با تمام توان می‌دویدند و سینه‌هایشان از فرط خستگی و ترس به خس خس افتاده بود، اندرو جلوتر از همه می‌دوید و ذهنش چنان درگیر بود که کم‌تر توجهی به صدای تیراندازی و آه و ناله‌ها می‌کرد.
تنها یک فکر در ذهنش می‌چرخید و آن در خطر بودن آوا بود!
به خودش بارها و بارها لعنت فرستاد که گذاشته بود آوا تنها برود، اگر اتفاقی برای او می‌افتد همه‌اش تقصیر او بود، باید حالا کنار آوا بود نه این‌جا بی‌خبر از وضعیت او... .
با صدای درمانده و خش ‌دار جیمز که از او می‌خواست بایستد، به خود آمد و تازه موقعیتشان را درک کرد!
شورشی‌ها در همه‌جای پایگاه کمین کرده بودند و صدای تیراندازی‌های مکرر نشان از این می‌داد که هردو گروه باهم درگیر شده‌اند، یعنی آوا و دخترها موفق شده بودند آن‌ها را خبر کنند؟ این ممکن بود خبر خوبی باشد، شاید حالا جایشان امن بود و ویلیام هم بزودی به دنبالشان می‌آمد تا از این مخمصه نجاتشان دهد.
اما همه‌ی این‌ها یک مشت حدس و گمان بود که اندرو برای رهایی از هزاران فکر دیگر ساخته بود.
جیمز بازوی اندرو را کشید و با جدیت گفت:
- به خودت بیا! باید یه جا پناه بگیریم.
اندرو، مات‌زده به جیمز زل زد و فقط نگاهش کرد، در ذهنش آشوب به پا شده بود، نگرانی آن چنان به مغزش فشار آورده بود که دیگر نمی‌توانست به دنبال راه حلی بگردد، دلش می‌خواست می‌توانست حالا از این بهت بیرون بیاید و مغزش را به کار بیندازد؛ اما نمی‌توانست، تا به حال به یاد نداشت این‌طور با تمام وجود ترس را احساس کند و حتی نتواند از وحشتی که برایش بی‌سابقه بود تکان بخورد.
جیمز با کمی نگرانی بلندتر از قبل گفت:
- اندرو؟ اندرو؟!
با هر بار صدا زدنش او را تکان می‌داد؛ اما اندرو کاملاً خشک شده بود و تنها چشمانش بودند که ترس و نگرانی بیش از حداش را بازگو می‌کردند.
صدای محو دوستانش را در بین هزاران شلیک گلوله و داد و فریادهایی که او را بیش‌تر از قبل می‌لرزاندند، می‌شنید؛ ولی پاسخی در برابر هیچ کدامشان نداشت.
- جیمز باید همین الان از این‌جا بریم
اویریلا با ترس به پشت سرش نگاه کرد و دوباره به چشمان سبز و لرزان جیمز خیره شد، حالا تنها امیدش او بود.
بچه‌ها نگران این پا و آن پا می‌کردند و با هر صدای شلیک از جا می‌پریدند.
پسر تازه وارد، پیتر نزدیک بود از ترس سکته کند، رنگش مانند گچ سفید شده بود و چشمانش نزدیک بود از حدقه دربیایند.
جیمز دوباره نگاهی بی‌قرار به اندرو کرد که حالا به پایین خیره شده بود، با این‌که می‌فهمید او بسیار ترسیده؛ اما نمی‌توانست دست روی دست بگذارد تا به خاطر او همه به خطر بیفتند، دست اندرو را سفت چسبید و گفت:
- دنبالم بیاین
و سریع به طرف جایی که قرار بود به ویلیام علامت بدهند دوید، با این‌که کار بسیار خطرناکی بود؛ اما تنها جایی بود که حالا به ذهنش می‌رسید.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #9
(پارت 8)
صدای جیغ میشل متوقفشان کرد، اویریلا به سرعت به طرف میشل که روی زمین نشسته بود و از ترس می‌لرزید خیز برداشت و با نگرانی پرسید:
- میشل؟
میشل گریه کنان به صورت هراسان اویریلا نگاه کرد و گفت:
- دیگه نمی‌تونم
جیمز، به طرف آن‌ها دوید.
پایگاه هرلحظه بیش‌تر شبیه به کشتارگاه می‌شد، مکثی وجود نداشت با هر قدم بیش‌تر به مرگ نزدیک می‌شدند و ترس آن‌ها را بیش‌تر از قبل در خود می‌کشید.
با این‌که از گوشه و کنار حرکت می‌کردند و کم‌تر کسی را در راه خود می‌دیدند؛ اما صداها همه‌چیز را روشن می‌کردند.
با هر قدم خود را به میدان جنگ نزدیک‌تر می‌کردند، اما چاره‌ای هم نبود اگر این‌جا می‌ماندند در آخر مرگ به سراغشان می‌آمد. تنها راه، عمل کردن به دستورات ویلیام بود.
میشل را قبل از این‌که، دونفری که از آن‌جا می‌گذشتند ببینند کنار کشیدند و گروه را دوباره واردار به حرکت کردند.
کم کم ترس واقعی را حس می‌کردند، صداها وحشتناک‌تر شده بود، جنازه‌ها در هر گوشه و کنار دیده می‌شدند، صدها تفنگ و افرادی که پشت آن‌ها بودند بر روی بام‌ها کمین کرده بودند و مامورانی که مانند اسباب بازی بیهوده در زمین می‌دویدند و پس از ثانیه‌ای نفسی در سینه‌اشان نمی‌ماند.
این زمین بازی وحشتناک بی‌رحم بود. فقط با یک تلنگر می‌توانست تو را از صفحه محو کند و بیرون بیندازد.
همگی مانند مهره‌های شطرنجی شده بودند که با دست یک نفر وارد بازی و با همان دست به بیرون پرتاب شده‌اند.
جیمز نزدیک بود از ترس قالب تهی کند او که تا به حال با دیدن قطره‌ای خون پس می‌افتاد حالا رودی از خون می‌دید؛ اما ترسش از دیدن جنازه‌ها نبود دیگر به آن‌ها عادت کرده بود، ولی نمی‌دانست این عادت خوب است یا بد!
او هیچ نمی‌دانست، فقط می‌خواست چشم‌هایش را ببندد و تنها یک‌لحظه نفسی بدون ترس و وحشت بکشد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
66
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
523

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین