. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #11
پارت دهم
زنی که روی صندلی نشسته بود و رویش به پنجره بزرگ اتاقش بود با یک چرخش رو به او برگشت و با لبخند گفت:
- آوا پارکر از دیدنت خوشحالم.
آوا به او خیره شد احساس ترس نمی‌کرد؛ اما به شدت کنجکاو بود تا بداند واقعاً موضوع چیست.
برای همین سعی کرد قوی‌تر از چیزی که به نظر می‌آید نشان دهد؛ اما وضعش اصلاً مناسب نبود موهایش کاملاً پریشان شده بود و لباس‌هایش که از روز مهمانی به تن کرده بود کثیف و شلخته شده بودند.
زن رو به لی یون کرد و گفت:
- مچکرم لی یون من کارم با خانم پارکر کمی طول می‌کشه لطفاً بیرون منتظر بمون.
لی یون بدون هیچ حرفی بیرون رفت و در را هم پشت سرش بست.
حالا فقط آوا و آن زن در اتاق تنها مانده بودند.
- لطفاً بشین.
آوا دوباره به زن و صندلی نگاهی انداخت. زن ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- نمی‌خوای بشینی؟
آوا با قیافه‌ای جدی گفت:
- تا نگی این‌جا چه خبره از جام تکون نمی‌خورم و دیگه از دستوراتتون هم اطاعت نمی‌کنم.
زن لبخندی زد و گفت:
- دختر سرسختی هستی.
و کمی خندید و گفت:
- راستش من هم می‌خواستم همین کار ر‌و بکنم، پس لطفاً بشین تا شروع کنیم.
آوا بدون هیچ حرکتی سر جایش باقی ماند و سعی کرد با نگاهش به زن بفهماند او سر حرفش می‌ماند و تکان نمی‌خورد.
زن آهی کشید و گفت:
- باشه هر طور که مایلی، من می‌خوام از کارمون در این‌جا شروع کنم.
نفس عمیقی کشید و به چشم‌های آوا خیره شد و گفت:
- ما یک گروه هستیم در واقع یک سازمان، سازمانی برای امنیت و سلامت مردم و کشور وظیفه ما اینه که جلوی هرگونه جنگ، شورش و یا آسیب به کشورمون رو شناسایی و به موقع رفع کنیم.
آوا از حرف‌هایش سر در نمی‌آورد.
- خب این به من چه ربطی داره؟ من می‌خوام بدونم واسه‌ی چی من رو دزدیدین؟
زن ادامه داد:
- این به تو ربط داره، چون تو هم جزوی از این مردمی، پس باید بدونی که تو انتخاب شدی تا وظیفت رو به عنوان یک مامور در این سازمان انجام بدی.
- چه وظیفه‌ای؟
زن خنده کوتاهی کرد و گفت:
- محافظت از مردم و کشورت، تو قراره در این‌جا آموزش ببینی تا یک مامور مخفی از سازمان G.L بشی و کارت ر‌و شروع کنی.
آوا حس عجیبی داشت نمی‌دانست باید چه کار کند برای همین گفت:
- اما، اما چرا من؟ چرا من باید این کار رو انجام بدم؟ من فقط چهارده سالمه!
صدایش به لرزش افتاده بود و سعی می‌کرد ترسش را پنهان کند؛ اما چندان در این کار موفق نبود.
زن آهی کشید و گفت:
- می‌دونم الان باید سر بازی‌ات باشی؛ اما در این زمونه بچه‌ها هم می‌تونن مثل بزرگ‌تر‌ها قوی و با هوش باشن. اون‌ها حتی می‌تونن قهرمان بشن و آینده کشورمون رو بسازن.
آوا با گیجی به او خیره شد.
- آوا تو انتخاب شدی چون صلاحیتش رو داشتی، چون تو ویژگی‌هایی داری که خودت هم ممکنه کشفشون نکرده باشی؛ اما این‌جا به تو فرصت داده میشه که خودت رو بهتر بشناسی و با توانایی‌هات آشنا بشی. این وظیفه‌ی خیلی بزرگیه و به عهده توهِ پس بهتره وظیفه‌ات رو خوب انجام بدی.
آوا می‌خواست مخالفت کند و بگویید که او نمی‌تواند یک قهرمان باشد. او اصلاً ویژگی خاصی ندارد و برای این‌ کار مناسب نیست؛ اما زن دستش را بالا برد و گفت:
- ببین تو حالا دیگه این‌جایی و از این به بعد یک کار آموز محسوب میشی.
بعد نگاه جدی و سرسختانه‌ای نثارش کرد و با صدای محکمی گفت:
- دیگه راه برگشتی وجود نداره کار آموز صد، تو حالا دیگه جزوی از این سازمانی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #12
پارت یازدهم
فصل پنجم: کار آموز صد
آوا به همراه لی یون با آسانسور به طبقه پایین می‌رفتند؛ اما این بار آوا همه چیز را می‌دانست یا حداقل فکر می کرد که همه چیز را می‌داند.
در واقع همه چیز عجیب و غریب‌تر از قبل شده بود، او به عنوان یک کار آموز برای مأمور مخفی شدن باید آموزش می‌دید و این‌جا زندگی می کرد و این یعنی او دیگر نمی‌توانست پدر و مادرش را ببیند و هرگز نمی‌توانست خنده‌های مادرش را ببیند و... .
لی یون او را از افکارش بیرون کشید و گفت:
- این طبقه خوابگاه کار آموزهاست و روی هر اتاق یک شماره داره شماره‌‌ی تو عدد صده، حالا برو و کمی استراحت کن. فردا آموزش‌هاتون شروع میشه.
آوا بدون هیچ حرفی به طرف اتاقش که ته سالن بود رفت، روی در همان‌طور که لی یون گفته بود عدد صد نقره‌ای رنگی روی در هک شده بود و پایین در کارتی برای باز کردن در وجود داشت.
آوا خم شد و کارت را برداشت روی کارت عدد صد نوشته شده بود و پشت کارت هم اسمش نوشته شده و گوشه کارت علامت G.L قرار داشت.
آوا کارت را کشید و در با صدای تق آرامی باز شد و آوا داخل شد و در را بست.
اتاق بسیار بزرگ بود، ‌‌‌‌در ورودی مبل‌های طوسی و سفید رنگ راحتی با یک تلویزیون کوچک قرار داشت که کنارشان آشپزخانه‌ای کوچک بود که هر وسیله‌ای که لازم بود در آن‌جا دیده می شد.
آوا به سمت در دیگری که در اتاقش بود رفت و در را باز کرد در آن‌جا هم تختی وجود داشت و کمدی هم کنار دیوار بود و پنجره‌ای هم روبه بیرون بود که با پرده‌های طوسی و سفید رنگی گرفته شده بود.
آوا بدون توجه به محیط اطرافش روی تخت ولو شد.
مغزش دیگر توان درک این همه مسئله را نداشت و فقط تنها کاری که از دستش بر می‌آمد گریه کردن بود.
آوا تا می‌توانست اشک ریخت و خودش را خالی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #13
پارت دوازدهم
آوا با صدای زنگ بلندی از خواب بیدار شد.
ملافه‌هایش از اشک خیس شده بود و بعضی از تارهای موهایش به صورتش چسبیده بود.
صدای زن جوانی از بلندگوهای اتاق اصلی بلند شد که می گفت:
- کار آموزان عزیز لطفاً تا ساعت هفت و چهل دقیقه حاضر شوید و جلوی درهای اتاق‌هاتون آماده بایستید.
آوا روی تخت نشست و به ساعت روی میز کنار تختش نگاه کرد ساعت هفت بود.
روی میزش لباس فرمی بود که کنارش پوتین‌های سیاه رنگی هم به چشم می‌خورد.
آوا لباس‌ها را برداشت که شامل یک تیشرت ساده سیاه و سویشرت طوسی رنگ و شلوار جذب سیاه رنگی بود‌. سریع لباس‌هایش را عوض کرد و پوتین‌هایش را هم پوشید.
موهایش کمی شلخته بود، برای همین مجبور شد با دست از هم بازش کند و آن‌ها را ببافد تا کمی مرتب‌تر به نظر به رسد.
در آینه روی دیوار نگاهی به خودش کرد حالا خیلی وضعیت بهتری نسبت به قبل داشت.
ساعت هفت و نیم شده بود آوا سریع از اتاقش در آمد، خیلی گرسنه‌اش بود.
از وقتی که دزدیده شده بود چیزی نخورده بود.
خوشبختانه آن‌ها به فکر این هم بودن چون روی میز آشپزخانه صبحانه کوچکی بود، آوا به سرعت چند لقمه خورد و درست سر ساعت هفت و چهل دقیقه از اتاقش درآمد.
آن موقع بود که بچه‌های دیگری را که درست مانند او لباس پوشیده بودند و جلوی در اتاق‌هایشان ایستاده بودند را دید.
همه به هم دیگر نگاه می‌کردند و کسی چیزی نمی‌گفت تا این‌که دوباره صدای زن از بلندگو‌ها پخش شد.
- کار آموزان عزیز از این‌که سر موقع حاضر شدید متشکریم. حالا لطفاً به گروه‌های ده نفره تقسیم بشید و با ارشدهای خودتون به محوطه اصلی برید.
در این لحظه چند زن و مرد جوان وارد شدند و هر کدام با ده نفر از بچه‌ها با پله‌ها به پایین می‌رفتند.
یکی از زن‌ها یک گروه ده نفره را تشکیل داد که آوا هم جزوشان بود.
آن‌ها به همراه زن سوار آسانسور شدند و به طبقه پایین رفتند.
آوا حالا که این بچه‌ها را می‌دید که همه‌ی آن‌ها هم مانند او دزدیده شده‌اند و از خانواده‌هایشان جدا شده‌اند هم، حس خوبی و هم حس بدی داشت.
از این‌که می‌دید تنها نیست خوشحال بود و از این‌که تمام این بچه‌ها حالا درگیر ماجراهای خطرناکی شده‌اند هم حس بدی داشت.
وقتی به طبقه پایین رسیدند ارشدشان آن‌ها را به صف کرد و جلوی صف ایستاد.
زنی که روز اول آوا به دیدنش رفته بود رو به روی آن‌ها روی پله‌ها ایستاد و میکروفن به دست شروع کرد به صحبت کردن.
- کار آموزان عزیز من مدیر پایگاه آموزشی گروه G.L رونالد هستم و می‌خواهم ورود شما رو به این‌جا تبریک بگم.
کسی دست نزد و هورا نکشید، مثل این‌که هیچ کس از بودنش در این‌جا راضی نبود و البته که همین‌طور بود، هیچ کس به میل خودش وارد این‌جا نشده بود.
- مطمئنم هر کدومتون حداقل چند بار این اسم G.L رو شنیدن این نام مخفف Good luck هستش که به معنی (موفق باشید) است.
کمی صدای پچ پچ آمد و بعد مدیر گفت:
- امروز روز دوم شما از ورود به پایگاه آموزش‌ست و ما فقط می‌خواییم شما رو با محیط اطراف و آموزش‌هاتون در سال و قوانین آشنا کنیم.
آوا آب دهانش را قورت داد و سعی کرد آرام باشد.
- هر کدوم از شماها در ده گروه ده نفره هستید که یک ارشد و چند استاد دارید. ارشدهای شما توضیحات لازم را به شما می‌دهند و آموزشگاه را به شما معرفی می‌کنند لطفاً با دقت گوش کنید و سعی کنید هر چه زودتر با آموزشگاه آشنا بشید.
مدیر ادامه داد:
- و شما شش استاد برای درس‌هاتون دارید که بعداً توسط ارشد‌هاتون باهاشون آشنا می‌شید.
مدیر به تمام بچه‌ها نگاهی کرد و با لبخند گفت:
- من امیدوارم تمامی شما با موفقیت این دو سال را پشت سر بگذارید و گروه G.L رو سربلند کنید و شعار ما (صلح و امنیت کشور) است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #14
پارت سیزدهم
آوا به همراه هم گروهی‌های دیگرش به دنبال ارشدشان که زن جوانی بود و حدوداً هفده هجده ساله به نظر می‌رسید به راه افتادند.
- خب اول می‌خوام همدیگر رو بشناسیم، من سامانتا هستم ارشد شما و کارم با شما متفاوته یعنی وقتی بیشتر با آموزشگاه آشنا شدید متوجه می‌شید.
سامانتا لبخندی زد که مشخص بود فقط برای روز اول است، چون کلاً قیافه جدی و باهوشی داشت و معلوم بود که زیاد لبخند نمی‌زند.
- خب برای این‌که همدیگر رو بشناسیم و رابطه دوستانه‌ای داشته باشیم لطفاً خودتون رو معرفی کنید.
و به دختری که جلوی صف ایستاده بود اشاره کرد.
دختر که به نظر می‌رسید هر لحظه ممکن است زیر گریه بزند با صدای جیغ جیغی گفت:
- میشل استوار هستم.
دختر ریزه میزه و قد کوتاهی بود، آوا دلش برای او سوخت، این بچه حقش نبود این‌جا باشد. اصلاً هیچ کس حقش نبود این‌جا باشد.
نفر بعدی پسری با موهای بلوند و چشم‌های سبز بود که به نظر با نمک می‌آمد پسر گفت:
- جیمز میلر.
سامانتا لبخندی به جیمز زد و به آوا اشاره کرد و گفت:
- و تو؟
آوا کمی جا به جا شد و گفت:
- آوا پارکر.
و همین طور بقیه هم خودشان را معرفی کردند که دو دختر دو قلو که خیلی شبیه به هم بودند.
قل اول که اویریلا نام داشت موهای قهوه‌ای و چشم‌های عسلی داشت ‌‌و آن یکی که آوریلا نام داشت درست مانند خواهرش بود فقط کمی تیره‌تر و پسر دیگری با موهای تیره به نام اندرو بارنز که چهره آرامی داشت و دختری چشم و موهایش به رنگ زغال بود که هانا واتسون نام داشت و کمی ترسناک بود. آوا چند لحظه به چشم‌های او خیره شد نمی‌دانست چرا؛ اما چشم‌هایش او را به لرزه انداخت. یک چیز عجیبی در ته چشم‌هایش پنهان بود.
هانا نگاهی به او کرد که باعث شد آوا سریع رویش را برگرداند.
او تقریباً هم قد سامانتا بود و به نظر نمی‌رسید چهارده سالش باشد؛ اما تمام این بچه‌ها باید چهارده سالشان می‌بود.
و در آخر هم سه پسر دیگر به نام‌های واران پاول، اریک فاستر و مایک کوپر خودشان را معرفی کردند.
سامانتا با همان لبخندش و با صدای بلند گفت:
- از میشل، جیمز، آوا، اویریلا، آوریلا، اندرو، هانا، واران، اریک و مایک ممنونم.
آوا کمی تعجب کرد چون سامانتا خیلی سریع اسم‌ها و ترتیبشان را حفظ کرده بود.
- خب حالا تور گردشگری در آموزشگاه جی ال شروع می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #15
پارت چهاردهم
آموزشگاه خیلی بزرگ بود و احتمالاً چند ساعتی طول می‌کشید تا بتواند همه جای آن را ببینند.
بچه‌ها همه در طول این گردش ساکت بودند و گه گاهی سرشان را به نشانه تایید تکان می‌دادند.
سامانتا به ساختمان اصلی اشاره کرد و گفت:
- این‌جا ما دو ساختمان داریم، ساختمان اول تشکیل شده از پنج طبقه‌اس، یک ورودی، دو خوابگاه کار آموزها پنجاه نفر اول، سه خوابگاه پنجاه نفر آخر، چهار دفتر استادها و در آخر طبقه پنجم دفتر کار مدیر رونالد، متوجه‌ هستین؟
همه تایید کردند.
سامانتا لبخندی از روی رضایت زد و ادامه داد:
- و حالا ساختمان دوم که کلاً مکان کلاس‌ها و تمرینات شماست.
شما حداقل پنج یا شش کلاس دارید که بعداً بهتون معرفی می‌کنم.
سامانتا به نیمکت‌های در محوطه اشاره کرد و گفت:
- بهتره بریم اون‌جا بنشینیم.
همان‌طور که به طرف نیمکت‌ها می‌رفتند چند گروه از کنارشان رد شد که همه در حال یادگیری مکان‌ها بودند.
سامانتا روی نیمکت اول نشست و به آن‌ها هم اشاره کرد که بنشینند.
آوا کنار دوقلو‌ها نشست.
به نظر می‌رسید آوریلا کمی عصبی باشد البته همه‌ی آن‌ها همین‌طور بودند.
آوا نگاهی به قیافه بی‌تفاوت و آسوده هانا انداخت، خب نه همه!
- می‌دونم برای اولین بار وارد شدن به این‌جا چه حسی داره؛ اما باید باهاش کنار بیاین شماها قراره سال‌ها این‌جا باشید و احتمالاً شرایط سختی رو خواهید داشت. پس لطفاً سعی نکنید فرار کنید یا بخواید به کسی خبر بدید یا هر کار دیگه‌ای، چون نه تنها بی‌فایده‌اس بلکه تنبیه هم به دنبال داره و ما دلمون نمی‌خواد کسی تنبیه بشه می‌دونید که؟
از نظر آوا این یک‌جور تهدید بود تا جلوی شورش احتمالی بچه‌ها را بگیرند و این به این معنا بود که اگر آن‌ها می‌خواستند می‌توانستند همگی از این سازمان فرار کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #16
پارت پانزدهم
آوا تمام مدت حواسش به دور و اطراف پایگاه بود تا راهی برای فرار پیدا کند؛ اما محوطه پر از کارکنان و ارشدها بود و جلوی دروازه ورودی هم دو نگهبان مسلح وجود داشت که هر ورود و خروجی را کنترل می‌کردند.
و جلو و داخل هر ساختمان هم یک نگهبان بود. آوا مطمئن بود نگهبان‌های زیادی وجود داشتند؛ اما پنهان بودند. این کار را سخت می‌کرد؛ ولی شدنی بود، اگر تمام بچه‌ها یا حداقل نصف آن‌ها موافقت می کردند تا به فرارشان کمک کنند، حتماً موفق می‌شدند. آوا می‌توانست یک نقشه درست و حسابی بکشد و همه با کمک هم از این‌جا فرار می‌کردند.
سامانتا که در حال توضیح دادن بود به آوا اشاره کرد و گفت:
- هی کجایی؟
آوا از افکارش بیرون آمد و دستپاچه گفت:
- همین‌جا!
- حواست باشه.
آوا سرش را تکان داد و سامانتا دوباره مشغول حرف زدن شد. اویریلا یکی از قل‌ها نگاهی به او کرد و زیر لب از او پرسید:
- حالت خوبه؟
هانا که حرف اویریلا را شنیده بود پوزخندی زد و گفت:
- خوب؟ شک نکن به زودی از خوشحالی بال در میاره!
پوزخندش به حالت بی‌تفاوتی تبدیل شد و با قدم‌های محکم دور شد.
اویریلا اخم کرد و به جلو خیره شد.
آوا برای این‌که او را آرام کند با لبخند گفت:
- ممنون که پرسیدی؛ ولی فکر کنم خودت می‌دونی.
اویریلا لبخند کم‌رنگی تحویلش داد و آرام گفت:
- فکر کنم مجبوریم با این قضیه کنار بیایم.
آوا تعجب کرد یعنی او به همین راحتی پذیرفته بود و می‌خواست این‌جا بماند تا بالاخره یک روزی بمیرد؟ این احمقانه بود، آن‌ها نباید تسلیم می شدند.
آوا می‌خواست به او بگوید که او یک نقشه دارد و به زودی همه باهم از این‌جا می‌روند؛ ولی سامانتا دوباره روبه او گفت:
- آوا اگه این چیزها‌یی رو که گفتم نفهمی مطمئناً بعداً به مشکل می‌خوری، پس لطفاً حواست رو جمع کن و خوب گوش کن.
آوا زیر لب گفت:
- باشه.
و به سامانتا که جلوی آن‌ها راه می‌رفت و حرف می‌زد گوش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #17
پارت شانزدهم
- شما‌ها قراره به مدت دو سال آموزش ببینید و در آخر آزمونتون رو می‌دید و به عنوان یک مأمور رسمی عضوی از گروه G.L می‌شید.
میشل پرسید:
- یعنی تا آخر عمرمون همین‌جا می‌مونیم؟
سامانتا اول کمی به میشل نگاه کرد و بعد لبخند مهربانی به او زد و گفت:
- خب قرار نیست برای همیشه این‌جا بمونید، بعد از اتمام دوسال آموزشیتون می‌تونی به عملیات‌های کوچیک برید و... .
میشل حرف او را قطع کرد و دوباره پرسید:
- یعنی دیگه نمی‌تونیم خانواده‌هامون رو ببینیم؟
- نه این‌طور نیست.
سامانتا مکث کرد و آهی کشید به نظر می‌رسید دیگر جوابی برای پرسش میشل ندارد، بنابراین گفت:
- خب حالا باید با آموزش‌هاتون آشنا بشید.
و به راه افتاد.
میشل نگاه غم باری به او کرد و به دنبال او رفت.
درست بود اگر این‌جا می‌ماندند دیگر هیچ وقت نمی‌توانستند پدر و مادرشان را ببینند، اگر این‌جا می‌ماندند معلوم نبود چه بلایی سرشان می‌آمد. آوا حس کرد که حتماً باید کاری کند تا از این جهنم فرار کنند.
فقط باید منتظر یک زمان مناسب می‌ماند.
سامانتا در آخر جدولی به آن‌ها داد که نام شش درس و استادها در آن نوشته شده بود.
یک: رفتار و اخلاقیات-استاد: اولدورانت
دو: تاریخچه و قوانین-استاد: ماک پریز
سه: ورزش و سلامت-استاد: کریس سانچس
چهار: کار با الکترونیک-استاد: مارتین بروک
پنج: آشنایی با اسلحه‌ها-استاد: جان براون
شش: کار با اسلحه-استاد: بانو لیا
- از فردا کلاس‌های شما سر ساعت هفت و چهل دقیقه شروع میشه، پس بهتره همه مثل امروز آماده بشید و به کلاس‌هاتون برید.
برنامه هفتگی هم امشب به دستتون می‌رسه. سوالی هست؟
هیچ کس چیزی نگفت.
سامانتا دست‌هایش را به هم زد و با صدای بلند گفت:
- پس به اتاق‌هاتون برید که فردا کلی کار دارید.
همه متفرق شدند، آوا به همراه گروه به خوابگاه رفت. وقتی به طبقه بالا رسیدند آوا خیلی سریع گفت:
- وایستید!
همه ایستادند و به او نگاه کردند.
آوا کمی دستپاچه شد و گفت:
- امشب بعد از ساعت خاموشی باید دور هم جمع بشیم.
همه البته به جز یک نفر با حالت کنجکاوی به او نگاه کردند.
پسری که خودش را اندرو معرفی کرده بود گفت:
- چرا باید همچین کاری بکنیم؟
آوا آب دهانش را قورت داد و گفت:
- چون مسئله مهمی هست که باید بهتون بگم، ازتون خواهش می‌کنم که حتماً بیاین چون واقعاً مهمه.
هانا نگاه سردی به او کرد و گفت:
- نمی‌تونیم بیایم.
اویریلا با عصبانیت گفت:
- از طرف خودت حرف بزن، من برام مهم نیست موضوع چیه؛ ولی من میام.
آوریلا به او چشم غره رفت؛ اما چیزی نگفت.
هانا با لبخند عصاب خورد کنی گفت:
- راستش تو هم نمی‌تونی بیای.
اویریلا به او زل زد و پرسید:
- تو می‌خوای جلوم رو بگیری؟
- نه من این کار رو نمی کنم اون‌ها می‌کنن.
و به در اتاق‌ها اشاره کرد.
آوا پرسید:
- منظورت چیه؟
هانا که وانمود می‌کرد حوصله‌اش سر رفته گفت:
- ای بابا عجب خنگ‌هایی هستین شما، در اتاق‌ها بعد از ساعت خاموشی قفل میشه و نمی‌تونین تا صبح بیاین بیرون.
آوا تعجب کرد چرا باید بخواهند همچین کاری بکنند؟ یعنی فکر می‌کردند ممکن است شبانه فرار کنند؟
اویریلا با شک به هانا نگاه کرد.
جیمز برای این‌که باز درگیری پیش نیاید سریع گفت:
- خب مشکلی نیست که توی غذاخوری موقع غذا با هم حرف می‌زنیم باشه؟
اویریلا زیر چشمی به هانا نگاه کرد و گفت:
- باشه.
آوا به بقیه نگاه کرد و پرسید:
- شماها چی؟
اندرو به او لبخند زد و گفت:
- قبوله!
آوریلا آهی کشید.
- من هم میام.
بقیه هم با سر تایید کردند.
آوا لبخندی زد و گفت:
- ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #18
پارت هفدهم
فصل شش: نقشه فرار
آوا روی مبل جلوی تلویزیون ولو شده و به ساعت روی دیوار زل زده بود.
هر لحظه منتظر زنگ ناهار بود تا زده شود. با خودش خیلی فکر کرده بود که چطور باید به آن‌ها توضیح دهد و چه نقشه‌ای بکشد؛ اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید. اگر قبول نمی‌کردند یا حتی بدتر به کسی در مورد این نقشه می‌گفتند آن وقت کارش ساخته بود.
تازه در این کار بیشتر از ده نفر نیاز داشت، آن هم اگر قبول می‌کردند.
زنگ ناهار به صدا درآمد.
آوا سریع بلند شد و سیخ رو به در ایستاد.
وقتش بود باید طوری حرف می‌زد که همه را متقاعد کند با او همکاری کنند.
به سمت در رفت و دستگیره در را گرفت و کشید. در راهرو جنب و جوش بچه‌ها به چشم می‌خورد، همه به سرعت حرکت می کردند و به سمت غذاخوری می‌رفتند.
آوا به سمت پله‌ها رفت و همان‌طور که به سرعت رد می‌شد، یک دفعه به یک نفر برخورد کرد. برگشت تا معذرت خواهی کند که در جا خشکش زد.
- آوا؟ تو این‌جا چی‌ کار می‌کنی؟
آوا همان‌طور به آدلی که با تعجب به او زل زده بود خیره شد که یک نفر از پشت سرش پرسید:
- شما ها همدیگر رو می‌شناسین؟
آوا برگشت و اندرو را دید که با کنجکاوی به آن‌ها نگاه می‌کرد.
آوا با تته پته گفت:
- نن...نه!
آدلی به اندرو زل زد و گفت:
- آره چطور؟
اندرو خندید و گفت:
- هیچی فقط برام جالب بود.
و همان‌طور که به آدلی نگاه می کرد گفت:
- آوا توی غذاخوری منتظرتم دیر نیای!
آوا دهانش را باز کرد که حرف بزند؛ ولی اندرو به سرعت دور شد.
آوا به سمت آدلی برگشت و با لبخند مصنوعی گفت:
- اِه چه تصادفی!
آدلی به راهی که اندرو رفته بود اشاره کرد و گفت:
- می‌بینم که خیلی سریع دوست پیدا کردی.
آوا سرش را به سرعت تکان داد و گفت:
- امم من باید برم ببخشید.
و به سرعت دور شد.
آوا می‌توانست نگاه آدلی را پشت سرش حس کند، پله‌ها را دو تا یکی پایین رفت و وقتی از آدلی دور شد نفس راحتی کشید و به سمت غذاخوری رفت.
در ذهنش آشوب بود، یعنی آدلی را هم دزدیده بودند؟ اما چرا او؟ او یکی از بچه پولدارهای مدرسه بود و خانواده معروفی داشت، مطمئنن دزدیده شدن پسر خانواده جونز آشوب بزرگی به پا می‌کرد.
بی‌خیال این افکار در هم و برهم شد و به راهش ادامه داد.
غذاخوری پر از بوهای خوش‌مزه و دلنشین بود و بچه‌ها دور میزها نشسته بودند. صدای پچ پچ‌ها همه جا را گرفته بود.
آوا نگاهی به دور و اطراف انداخت تا بچه‌ها را دور یکی از میزها دید و به سمتشان رفت.
اندرو و دوقلوها و جیمز و میشل دور میز نشسته بودند.
آوریلا در حال خوردن سالاد بود که او را دید و گفت:
- هی بالاخره میزبان اومد.
آوا روی یکی از صندلی‌ها کنار میشل و آوریلا نشست و گفت:
- بهتره منتظره بقیه بمونیم تا بیان.
میشل آهی کشید و اویریلا تایید کرد.
اندرو با لبخند شیطنت آمیز ی به او نگاه می کرد.
آوا به او چشم غره رفت او توی راهرو وانمود کرده بود که دوست اوست در حالی که فقط چند ساعت بود که او را می‌شناخت.
آوا با عصبانیت گفت:
- تو چرا همچین...
اندرو ابروهایش را بالا برد و با همان لبخندش به او نگاه کرد.
آوا جلوی خودش را گرفت نباید حرفی می‌زد، چون ممکن بود اندرو با نقشه‌اش موافقت نکند.
برای همین رویش را برگرداند و به آوریلا که به جان ظرف سالادش افتاده بود نگاه کرد.
عجیب بود که او در این شرایط آنقدر متمرکز سالادش بود و حتی به دور و اطرافش هم اهمیت نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #19
پارت هجدهم
کم کم همه جمع شدند و دور هم نشستند.
همه منتظر بودند تا او شروع کند و دلیل این‌جا جمع شدنشان را بگوید.
آوا سرفه‌ای کرد تا حواس‌ها را جمع کند، هر چند که همه منتظر بودند.
- دلیل این‌که گفتم بیاید این‌جا اینه که می‌خواستم بگم...
آوا کمی مکث کرد و نفسی کشید و ادامه داد:
- می‌خواستم بگم که ما باید...
هانا وسط حرفش پرید و گفت:
- خلاصه می‌خواد بگه که باید فرار کنیم هوم؟
آوا دهانش باز ماند و بقیه با وحشت به او زل زدند.
هانا پوزخند زد.
اریک زمزمه کرد:
- دیونه شدی؟ اگه بفهمن چه فکری داشتی‌ می‌کشنت!
میشل سریع گفت:
- من نیستم.
مایک هم با سر تایید کرد.
آوا با حالت التماسی گفت:
- ببینید ما که نمی‌تونیم این‌جا بمونیم، این بی‌رحمانه‌اس که ما رو برای همیشه از خانواده‌هامون جدا کنن. این‌که دیگه نزارن ما زندگی عادی داشته باشیم و با دوست‌هامون خوش بگذرونیم این‌که دیگه نتو...
هانا دستش را تکان داد و گفت:
- خیلی خب بابا فهمیدم، دیگه نمی‌تونیم این لوس بازی‌ها رو در بیاریم.
به نظر می‌رسید حرف‌هایش به جز هانا روی بقیه تأثیر داشته است.
اشک در چشم‌های اویریلا و میشل جمع شده بود و به نظر می‌رسید هر لحظه ممکن بود بزنند زیر گریه
صدایی از پشت سرش گفت:
- من هستم.
آوا سریع برگشت و آدلی را دید که با لبخند محوی او را نگاه می کرد.
آوا همان‌طور که به او نگاه می کرد بغضش به لبخند تبدیل شد و سعی کرد جلوی اشک شوقش را بگیرد و با صدایی که معلوم بود ممکن است از خوشحالی بال در بیاورد گفت:
- واقعاً ممنونم آدلی!
آدلی به او لبخند زد و گفت:
- فکر کنم تا همیشه باید از من ممنون باشی!
اندرو روی میز زد و بلند شد و گفت:
- من هم هستم.
آوا به او نگاه کرد کمی عصبی به نظر می‌رسید و به آدلی زل زده بود رفتارهای او کلاً عجیب بود.
آوا به بقیه نگاه کرد و منتظر بود آن‌ها هم جواب دهند؛ اما همه با کمی شک به او نگاه می کردند.
آوا دوباره از آن‌ها خواهش کرد.
- بچه‌ها ما به کمک شما احتیاج داریم تا بتونیم از این‌جا بریم، شما که نمی‌خواید تا آخر عمر این‌جا بمونید؟
اویریلا سرش را تکان داد و چند قطره اشک ریخت و به او لبخند زد.
آوا از ته قلبش به او گفت:
- ممنونم تو واقعاً خیلی شجاعی که قبول کردی.
آوریلا که به نظر می‌رسید کمی شک دارد به اویریلا اشاره کرد و گفت:
-مثل این‌که من هم مجبورم باشم.
میشل و واران هم با اکراه قبول کردند.
آوا به مایک و اریک که معلوم بود به این راحتی‌ها قبول نمی‌کردند گفت:
- می‌فهمم تصمیم سختیه؛ اما اگه این کار رو نکنیم بعداً حسرت این‌که می‌تونستیم و این کار رو نکردیم رو می‌خوریم، خواهش می‌کنم!
اریک نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه، باشه، من هم هستم!
مایک از جایش بلند شد و گفت:
- من واقعاً نمی‌تونم این کار رو بکنم.
آوریلا با کنایه پرسید:
- ترسیدی؟
- آره ترسیدم، چون دلم نمی‌خواد بمیرم، چون می‌خوام همین‌جا بمونم، چون این‌جا خیلی بیشتر از اون‌جایی که بودم راحت‌ترم، حداقل این‌جا جای خواب و غذا واسه خوردن دارم، چون بیرون از این‌جا هیچکس منتظر من نیست و تنها هدف من تو کل زندگیم زنده موندنه من نمی‌خوام بمیرم.
همان‌طور که حرف می‌زد صدایش بالا و بالاتر می‌رفت و تقریباً کلمه آخر را فریاد زد.
چند دقیقه همه به آن‌ها زل زدند.
آوا دلش به حال او سوخت او حق داشت قبول نکند برای همین گفت:
- ببین مایک...
- نه، من چیزی به کسی نمیگم و آرزو می‌کنم موفق بشید؛ اما من نمی‌تونم قبول کنم!
و به سرعت دور شد.
آوا اسمش را صدا کرد؛ اما او دیگر رفته بود.
میشل با حس دلسوزی گفت:
- نباید اون رو سرزنش کنیم، او واقعاً حق داره!
آوا با سر تایید کرد.
همه قبول کرده بودند به جز مایک و هانا.
آوریلا به هانا چشم دوخت و پرسید:
- و تو؟
هانا با کنایه گفت:
- به هر حال که می‌میریم، پس من هم هستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,872
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,763
امتیازها
613

  • #20
پارت نوزدهم
آوا روی تختش دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.
همه به جز مایک قبول کرده بودند تا در این کار همکاری کنند. حالا فقط نیاز به یک نقشه درست و حسابی بود تا بتوانند از این‌جا فرار کنند.
قرار شد فردا همه با هم نقشه‌ای بکشند و موقعیت را بررسی کنند.
آوا چشم‌هایش را بست و به پهلو چرخید تا خوابش ببرد.
نمی‌دانست فردا می‌توانستند نقشه‌ای بکشند یا نه؛ اما دلش می‌خواست امیدوار باشد که می‌توانستند موفق شوند.
***
صدای زنگ صبح به صدا در آمد.
آوا چشم‌هایش را باز کرد و ساعت را نگاه کرد.
هفت بود! موهایش را از صورتش کنار زد و آرام بلند شد.
سریع حاضر شد و به اتاق اصلی رفت، روی پیشخوان آشپزخانه صبحانه حاضر بود‌ آوا روی صندلی پشت پیشخوان نشست و مشغول خوردن شد که چشمش به برنامه امروز خورد.
کاغذ را برداشت و همان‌طور که لقمه‌اش را می‌جوید آن را خواند.
امروز سه کلاس داشتند.
یک: رفتار و اخلاقیات استاد: الدورانت ساعت: هفت چهل دقیقه/هشت و نیم کلاس: یک A
دو: تاریخچه و قوانین استاد: ماک پریز ساعت: هشت و نیم/نه و بیست دقیقه کلاس: یک C
سه: ورزش و سلامت استاد: کریس سانچس ساعت: نه و بیست دقیقه/ده و ده دقیقه کلاس: یک D
لطفاً به موقع سر کلاس‌ها حاضر شوید.
آوا به سرعت لقمه آخر را خورد و بلند شد، در همین لحظه صدای در زدن شنید.
به سمت در رفت و آن را باز کرد، اویریلا بود که با لبخند به او نگاه می کرد.
- صبح بخیر! امم گفتم بیام با هم بریم سر کلاس‌ها.
آوا هم لبخند زد و گفت:
- حتماً بزن بریم.
لبخند اویریلا گشادتر شد و کمی این پا و آن پا کرد.
آوا در اتاقش را بست و به همراه اویریلا به طبقه پایین رفتند.
همه بچه‌ها در رفت و آمد بودند تا زودتر به کلاس‌هایشان برسند.
آوا لی یون را دید که پشت میزش نشسته بود و با بی‌حوصلگی به مجله‌ای را ورق می‌زد. به نظر می‌رسید از شلوغی زیاد خوشش نمی‌آمد، البته این شلوغی زیاد طول نمی‌کشید.
اویریلا بی‌مقدمه گفت:
- من می‌ترسم.
آوا در جایش ماند و به اویریلا نگاه کرد.
اویریلا هم ایستاد و به زمین چشم دوخت و با لبخندی گفت:
- راستش می‌ترسم اتفاقی برای یه نفر بیوفته، ممکنه یه نفر صدمه ببینه من نمی‌تونم این ر‌و تحمل کنم.
آوا دستش را روی شانه اویریلا گذاشت و گفت:
- اویریلا ما موفق میشیم، درسته من تازه شماها رو دیدم؛ اما یه حسی به هم میگه هممون سالم از این‌جا بیرون می‌ریم. تازه اون‌ها به ما صدمه‌ای نمی‌زنن، چون بهمون احتیاج دارن. من مطمئنم!
اویریلا با چشم‌هایی که اشک درونشان حلقه زده بود به او نگاه کرد و پرسید:
- راست میگی؟
- معلومه که نه!
هانا هر دو دستش را روی شانه آن‌ها گذاشت و گفت:
- من مطمئنم که موفق نمی‌شیم، چون اصلاً شانسی در قبال اون‌ها نداریم؛ اما عیبی نداره بزار تلاش کنیم، تحش مرگه دیگه مگه نه خانم عقل کل؟
و با پوزخند به آوا نگاه کرد و همان‌طور که عقب عقب می‌رفت با دستش شکل تفنگ را نشان داد و چشمک زد و گفت:
- بووم!
آوا دهانش را باز کرد که به او بگوید خفه شود؛ اما او دیگر رفته بود.
آوا نمی‌دانست او چرا اینقدر سعی می‌کرد روحیه بچه‌ها را خراب کند. چطور می‌توانست آنقدر راحت در مورد مرگ حرف بزند و باز با این حال قبول کرده بود با آن‌ها باشد؟
آوا اویریلا را دلداری داد:
- به حرف‌هایش گوش نکن، داره چرت و پرت میگه!
اویریلا با این‌که مشخص بود ترسیده؛ اما سرش را تکان داد و لبخند زد:
- ما حتماً موفق میشیم.
آوا دستش را گرفت و کشید و گفت:
- معلومه که میشیم.
و هر دو به سمت کلاس‌هایشان دویدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
106
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
615

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین