بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #31
پارت سی‌
آوا همان‌جا رو به در ایستاده بود و داشت به حرف سامانتا فکر می‌کرد که ناگهان میشل درست کنار دستش گفت:
- آوا؟
آوا کمی پرید و به میشل چشم دوخت.
- بچه‌ها جلسه گذاشتن، دنبال تو می‌گشتیم، زود باش بریم!
آوا سر تکان داد و به دنبال میشل از پله‌ها بالا رفت.
***
آوریلا سری تکان داد و گفت:
- همه جا نگهبان داره، خیلی‌ها شون هم پنهانی نگهبانی میدن.
اندرو حرف او را تأیید کرد.
- درسته مطمئنن نگهبان‌های زیادی هستن که ما نمی‌تونیم ببینیمشون.
آوا رو به آدلی کرد و پرسید:
- به نظرت چند تا میشن؟
- نمی‌دونم، احتمالاً بیشتر از پنجاه تا.
جیمز با حالت متفکری و همان‌طور که به میز خیره شده بود گفت:
- تا اون‌جایی که فهمیدم دو تا جلوی دروازه هستن که کاملاً مسلحن، البته ممکنه بیشتر هم باشن، دو نفر هم از ساختمان اول و دوم مراقبت می‌کنن...
آوا حرفش را قطع کرد و گفت:
- من هم یک نفر رو پشت ساختمون‌ها دیدم به نظر می‌رسید از زندان محافظت می‌کرد، فکر می‌کنم هانا هم باید همون‌جا باشه.
آوریلا وقتی اسم هانا را شنید سرش را به سرعت بالا آورد و با چشم‌های گرد شده از او پرسید:
- تو مطمئنی؟
- گفتم فکر کنم؛ ولی تا اون‌جا که یادم میاد هانا رو اون‌جا بردن.
- اگه اون‌جا باشه نجاتش زیاد سخت نیست.
اریک با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- زیاد سخت نیست؟ این خود تله مرگه! او‌ن‌وقت میگی سخت نیست؟ خود فرارمون یه طرف، حالا این هم اضافه شد. یک دفعه بگو بریم بمیریم دیگه!
آوا قبل از این‌که آوریلا چیزی بگویید سریع گفت:
- اریک ما قبلاً توافق کردیم که هانا رو هم نجات بدیم، همون‌طور که گفتی ما ریسک فرار رو پذیرفتیم، پس این دیگه در برابر اون یه ریسک کوچیک محسوب میشه.
اریک عصبی به نظر می‌رسید، البته همه همین طور بودند. آوا به آن‌ها حق می‌داد، چون حتی خودش هم ترسیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #32
پارت سی و یکم
بعداز جلسه که مخفیانه در اتاق آوریلا برگزار شده بود همه به اتاق‌هایش رفتند.
کل اطلاعاتی که همه از پایگاه به دست آورده بودند، دو ماشین ضد گلوله در پارکینگ، حداقل پنجاه نگهبان پنهان و دوربین‌هایی که در همه جای پایگاه بودند و تمام تصاویر را ضبط می‌کردند و تمام ارشد‌ها و استادها و پیشخدمت‌ها بودند.
آوا شک داشت بتوانند جلوی این همه آدم به ایستند؛ اما این نقشه خودش بود و این خودش بود که همه را ترقیب کرده بود تا با او همکاری کنند، پس حالا دیگر حق ترسیدن و جا زدن نداشت.
فردا صبح قرار شد اول هانا را از سلول بیرون بیاورند و بعد نقشه‌شان را عملی کنند.
قلبش به شدت می‌تپید و صدایش درون گوش‌هایش پخش می‌شد، نمی‌دانست دارد کار درست را انجام می‌دهد یا نه؟ اما خوب می‌دانست که نمی‌تواند دور از پدر و مادرش در جایی که پر از خشم و نفرت است زندگی کند.
هیچ کس حق نداشت او را از خانواده‌اش دور کند، هیچ کس نمی‌توانست او را وادار به کاری کند که معلوم نبود چه آینده‌ای دارد و قرار است چه اتفاقی بیفتد.
او باید هر طور که شده پیش خانواده واقعی خود بر می‌گشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #33
پارت سی و دوم
آوا با زنگ صبحگاهی از جا پرید، تمام شب را بیدار بود و داشت به فرارشان فکر می‌کرد.
احساس ناخوشایندی داشت، انگار که در دلش رخت می‌شستند، هر لحظه بیشتر از قبل نگران می‌شد؛ اما کاری بود که باید انجامش می‌داد.
بلند شد و سریع لباسش را پوشید، بدون توجه به صبحانه همیشه حاضر روی میز برنامه کلاسی را قاپ زد و بیرون رفت.
همه چی مانند روزهای دیگر بود پر از هیاهو و شلوغی بود. هیچ کس خبر نداشت قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ اما آوا در دلش قول داده بود که هر طور شده همه را آزاد کند و باید این کار را می‌کرد.
در وسط این هیاهو چشمش به رانا و آدلی افتاد که مثل همیشه رانا سعی می کرد کاری کند که بیشتر مورد توجه آدلی قرار بگیرد. بیچاره رانا که نمی‌دانست نه تنها مورد توجه آدلی نیست بلکه حتی وقت مناسبی هم برای این کار انتخاب نکرده.
آوا به سمت آن‌ها رفت تا آدلی را از دست او خلاص کند.
رانا: آدلی می‌خوای باهم بریم کافه تریا؟ کلی بهمون خوش می‌گذره.
آدلی حتی دیگر سعی نمی کرد لبخند بزند مشخص بود حسابی ذهنش درگیر است.
- ببین رانا من واق...
آوا وسط حرف او پرید و گفت:
- سلام بچه‌ها خوبین؟ اومدم دنبال آدلی، باید بریم سر کلاسمون آخه داره دیر میشه. می‌دونین که اگه دیر کنیم استاد کله‌امون رو می‌کنه!
آدلی لبخند ساختگی تحویل رانا داد و گفت:
- درست میگه، متاسفم رانا می‌تونیم بعداً بریم کافه تریا باشه؟
بعد بدون این‌که منتظر جواب او بماند دست آوا را کشید و گفت:
- خداحافظ رانا!
این را با لحن کش‌داری گفت و با هم به سمت پله‌ها رفتند که ناگهان رانا با فریاد بغض آلودی گفت:
- تو اون رو به من ترجیح میدی؟ واقعاً آدلی؟
آوا برگشت و به صورت اشک آلود و درمانده رانا نگاه کرد.
- من فکر می‌کردم تو واقعاً بهم توجه داری؛ ولی تو هم فقط به خاطر پول و ثروت خانواده‌ام بهم توجه می‌کردی، چطور تونستی آدلی؟
آدلی به او نگاه نمی کرد و پشتش به او بود؛ اما حرف‌هایش را خوب می‌شنید، ولی انگار جوابی برایشان نداشت.
- من همیشه تنها بودم حالا این‌جا از همیشه هم تنهاتر هستم. تنها کسی‌ام که می‌شناسم تویی، تنها کسی که دلم می‌خواست پیشم باشه تویی؛ ولی حالا تو هم تنهام می‌زاری؟
اشک از سر و روی رانا سراریز بود و با هر کلمه صدایش ضعیف‌تر می‌شد. حرف‌هایش درست بود، او خیلی تنها بود. آوا هیچ وقت نفهمید که ممکن است دختری مثل رانا سختی‌هایی داشته باشد یا انقدر احساس تنهایی کند.
همه دور تا دورشان حلقه زده بودند و به آن‌ها چشم دوخته بودند. بعضی‌ها با ناراحتی سر تکان می‌دادند و بعضی‌ها هم با دوست‌هایشان ریز ریز می‌خندیدند و پچ پچ می کردند.
آوا می‌خواست او را آرام کند.
- رانا قضیه اون‌طوری نیست که تو فکر می کنی...
او ناگهان خشمگین شد و فریاد زد:
- پس چه طوریه؟ این‌که آدلی بیچاره ازتو خوشش میاد؛ ولی تو اصلاً برات مهم نیست. این‌که من روزها سعی کردم بهش بفهمونم جز تو من هم هستم‌؟ هان! پس چه طوریه؟ بهم بگو!
آوا گیج شده بود و به آدلی چشم دوخت؛ اما آدلی هنوز هم چیزی نمی‌گفت.
آوا سر او فریاد زد:
- یه چیزی بگو دیگه، بهم بگو داره چرت و پرت میگه آدلی؟
آدلی تکان نمی‌خورد.
رانا لبخند غمگینی زد و گفت:
- چی بگه؟ بگه داره راست میگه و من دوست دارم؟ هان! بگه که هیچ وقت رانا برام مهم نبوده و نیست؟
رانا جمله آخر را با خشم باور نکردنی که از او بعید بود به زبان آورد.
آوا می‌لرزید. از آدلی فاصله گرفت و آرام جوری که او بشنود زمزمه کرد:
- آدلی یه چیزی بگو!
اما او باز هم تکان نخورد و حرفی نزد فقط با چشمان غمناکش که با لایه‌ای از اشک پر شده بود به او خیره شد.
آوا که بغض کرده بود سرش را با سردرگمی و ناراحتی تکان داد و به سرعت دور شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #34
پارت سی و سوم
فصل هفتم: دوست عزیز
آوا هرگز باورش نمی‌شد نمی‌توانست باور کند آدلی همچین حسی به او داشته باشد، در صورتی که او فقط او را به عنوان بهترین دوستش می‌شناخت. آدلی پسر مهربانی بود و کمک‌های زیادی به او کرده بود؛ اما آخر چطور ممکن بود؟
- چیزی شده؟
آوا کمی دستپاچه شد و سعی کرد بدون این‌که اندرو اشک‌هایش را ببیند آن‌ها را پاک کند؛ اما اندرو مچش را گرفت و پرسید:
- برای چی گریه می کنی؟
آوا مچش را آزاد کرد و بلند شد و با عصبانیت گفت:
- به تو ربطی نداره!
و با قدم‌های محکم به سمت سالن رفت، عجیب بود که اندرو هنوز سر کلاسش نرفته بود.
اندرو به دنبالش دوید و گفت:
- چرا بهم نمیگی چی شده؟ می تونم کمکت کنم!
آوا برگشت و به چشم‌های او چشم دوخت، اندرو هم ایستاد و با نگرانی به او نگاه کرد.
آوا: کمکی از دستت بر نمیاد، حالا لطفاً تنهام بزار.
اندرو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید؛ اما آوا به او فرصت نداد و دوباره به راه افتاد.
اندرو از پشت سرش داد زد:
- نمی‌خوای حداقل به کلاس بیای؟
آوا باز هم به او محل نگذاشت، فقط دلش می‌خواست در آن لحظه تنها باشد. لحظات سختی برای او بود، نه تنها ماجرا آدلی باعث شده بود هم ناراحت و هم ذهنش درگیر شود، بلکه نقشه فرارشان و نجات بچه‌ها هم همه چیز را سخت‌تر می کرد.
آوا حس کرد که اندرو بی‌خیال شده و رفته کمی احساس تنهایی کرد؛ اما توجهی نکرد به زودی به خانه و پیش خانواده‌اش بر می‌گشت و همه چیز درست می‌شد، دیگر لازم نبود به هیچ چیز فکر کند.
همه چیز درست می‌شد، آوا امیدوار بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #35
پارت سی و چهارم
آوا در اتاقش ماند، حتی به کلاسش هم نرفت. نمی‌دانست اگر سر کلاس حاضر نشود چه می‌شود؛ اما برایش مهم نبود.
نمی‌دانست اصلاً قرار است چه کار کنند؟ چرا باید به کلاس بروند، وقتی قرار بود شورش کنند.
آوا بلند شد باید بچه‌ها را جمع می کرد، باید همین حالا شروع می‌کردند.
***
آوا از پله‌های سالن پایین رفت و صبر کرد تا دو ارشد که داشتند حرف می‌زدند رد شوند و بعد آوا به سمت محوطه پشت ساختمان‌ها دوید.
اول از همه باید راهی برای نجات هانا پیدا می کرد.
نگهبان هم‌چنان برای محافظت از زندان پشت در سیخ ایستاده بود. آوا نمی‌دانست باید چه کار کند، چطور می‌توانست هانا را از آن‌جا بیرون بکشد؟
آوا با صدای تق محکمی از جا پرید، مثل این‌که صدا از در آهنی سلول می‌آمد. نگهبان کلیدی در آورد و در را باز کرد.
نفس آوا با دیدن چهره داغون و کبود هانا بند آمد. مردی او را گرفته بود و مدام هلش می‌داد تا راه بیفتد، چهره‌اش از وقتی به زندان رفته بود بدتر شده بود. خیلی بیچاره و ضعیف به نظر می‌رسید.
یعنی چه بلایی سرش آورده بودند؟
هانا به زور روی پاهایش بند بود؛ اما با این وجود سعی می‌کرد راه برود و نیفتد.
آوا دلش به درد آمد با این‌که هانا کمی بداخلاق بود و همیشه رفتارهای عجیبی داشت؛ اما ته دل آوا برای او ناراحت بود.
نگهبان دوباره در را قفل کرد و مرد هانا را به جلو هل می‌داد تا سریع‌تر حرکت کند.
آوا به دیوار چسبید تا دیده نشود، وقتی آن‌ها بلاخره به محوطه اصلی رفتند، آوا از جایش بیرون آمد و به سمت سالن دوید. درست در همان لحظه در آسانسور بسته شد و مرد و هانا در آسانسور غیب شدند و به بالا رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #36
پارت سی و پنجم
آوا جلوی در ایستاده بود که متوجه شد کلاس‌ها تمام شده‌اند.
همه بچه‌ها از ساختمان دوم بیرون ریختند، آوا در بین جمعیت آوریلا اویریلا و جیمز را دید که با هم حرف می‌زدند و به سمت سالن می‌آمدند.
آوا منتظر شد تا آن‌ها بیایند و بعد آن‌ها را صدا زد تا توجهشان را جلب کند. اولین نفر اویریلا بود که او را دید و به بچه‌ها اشاره کرد.
آوا به سمتشان رفت و گفت:
- باید همه جمع بشیم، دیگه وقتشه!
چشم‌های اویریلا گشاد شد و آب دهانش را قورت داد.
اما هیچ کدام حرفی نزدند.
بعد از مدتی جیمز سرش را تکان داد و گفت:
- باشه، قرارمون کجاست؟
***
طولی نکشید که همه دوباره در اتاق آوریلا جمع شدند و هر نفر جایی را در اتاق برای خود گرفت.
تنها منتظر یک نفر بودند، هانا!
آوریلا بعد از فهمیدن این‌که هانا بلاخره آزاد شده، سریع به دنبالش رفت تا او را با خود به جلسه‌شان بیاورد. حتی لحظه‌ای صبر نکرد تا آوا کلمه‌ای بگوید.
البته آوا مطمئن نبود هانا با وضعی که داشت بتواند اصلاً به آن‌ها کمک کند بهتر بود او فعلاً کاری نکند.
آوا همان‌طور در اتاق راه می‌رفت و فکر می‌کرد که اندرو آرام رو به او گفت:
- خوبی؟
آوا از فکر بیرون آمد و به او نگاه کرد. رفتار صبح آوا زیاد با اندرو خوب نبود؛ اما به نظر نمی‌رسید اندرو از دست او ناراحت باشد.
- فکر کنم، نگران هانام، فکر نکنم بتونه کمکی بهمون بکنه، اصلا‍ً وضعیت خوبی نداره.
اندرو نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو این چند وقتی که هانا رو دیدم فهمیدم که به این راحتی‌ها کنار نمی‌کشه، مطمئنم حتی با این وضعیتش هم تمام تلاشش رو می‌کنه تا کمک کنه.
آوا دهانش را باز کرد که حرف اندرو را تأیید کند که یک دفعه در باز شد و بلاخره آوریلا و هانا وارد شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #37
پارت سی و ششم
همه ناگهان به سمت در برگشتند و آوا چند صدای نفس کشیدن از روی تعجب را شنید.
دیدن چهره هانا در آن وضعیت، حتماً جای تعجب داشت. آوا به سمت هانا رفت و پرسید:
- خوبی؟
این تنها چیزی بود که می‌توانست بگویید هر چند که مشخص بود اصلاً خوب نیست.
پوزخندی زد و گفت:
- آره، آخ که نمی‌دونی چقدر خوش گذشت!
آوا از این‌که می‌دید هانا دوباره مثل قبل تیکه می‌اندازد خوشحال شد؛ اما کمی هم حالش گرفت، کاش می‌فهمید چه اتفاقی برایش افتاده.
هانا به سمت نزدیک‌ترین صندلی رفت و خودش را روی آن ولو کرد. نفسی از روی درد کشید؛ ولی صدایی از او در نیامد. آوا کمی متعجب بود که یک دختر چهارده ساله چطور می‌تواند این همه درد را تحمل کند؛ اما حتی صدایش هم در نیاید.
آدلی با صدای زیری گفت:
- خب حالا همه هستن؟
آوا به او محل نگذاشت هنوز نمی‌دانست باید چه واکنشی در برابر او نشان دهد.
- هانا تو مطمئنی می‌خوای باشی؟ چون الان اصلاً...
هانا حرفش را قطع کرد و با چشم‌های نافذش به او چشم دوخت و گفت:
- هستم!
بعد لبخند مرموزی گوشه لب‌هایش نشست و پرسید:
- خب حالا کی قراره خودمون رو به کشتن بدیم؟
***
میشل: خدمه خدمه و باز هم خدمه! این‌ها نمی‌خوان برن؟
میشل تا کمر در پنجره خم شده بود و داشت تمام محوطه را دید می‌زد؛ اما حتی یک لحظه هم محوطه خلوت نمی‌شد.
اریک: چیز دیگه‌ای نمی‌بینی؟
میشل خودش را پایین کشید و سرش را تکان داد و به ساعت که دوازده و شش دقیقه را نشان می‌داد چشم دوخت.
اویریلا: نگرانم، چرا انقدر دیر کردن؟
آوا که در اتاق مدام از این‌ور به آن‌ور می‌رفت ایستاد و به اویریلا نگاه کرد و گفت:
- نگران نباش دیگه الان می‌رسن.
هنوز حرف آوا تمام نشده بود که آوریلا و هانا به سرعت وارد شدند.
آوا به هر دوی آن‌ها نگاه کرد و با نگرانی پرسید:
- خب؟
هانا سرش را با تأسف تکان داد.
آوا ابروهایش را با نگرانی در هم کشید که یک دفعه آوریلا س×ا×ک سیاه رنگی را جلوی آن‌ها گذاشت و با خنده گفت:
- به اندازه کافی آوردیم!
آوا نفس راحتی کشید و لبخند زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #38
پارت سی و هفتم
با این‌که هیچ‌کدامشان درست و حسابی بلد نبودند از اسلحه استفاده کنند؛ اما برای اطمینان بیشتر هر نفر اسلحه کوچکی را در زیر لباسش جا داد. هر چند که آوا در مواقع لازم هم نمی‌توانست از همچین چیزی استفاده کند.
هانا همان‌طور که فشنگ تفنگش را پر می‌کرد با حالت ترسناکی گفت:
- به نفع خودشونه تا چند دقیقه دیگه محوطه رو خالی کنن وگرنه...
تفنگ را تنظیم کرد و همان‌طور که با تحسین به آن چشم دوخته بود پوزخندی زد و ادامه داد:
- با اسلحه خوشگل جدیدم یه گلوله مهمونشون می‌کنم!
آوا اخم‌هایش را درهم کشید و با عصبانیت به هانا چشم دوخت.
هانا همان‌طور که پوزخند بر لب‌هایش بود، سرش را بالا آورد و به بچه‌ها که بعضی با ترس و بعضی با عصبانیت به او زل زده بودند نگاه کرد. ابروهایش را بالا داد و با حالت نمایشی گفت:
- خیلی خب بابا، فقط یه تیر کوچولو تو پا می‌زنم!
آوا با تعجب سری تکان داد.
هانا: خب یه خراش سطحی چطور؟
آوریلا آهی کشید و با بی‌حوصلگی سری تکان داد، هانا به گوشه‌ای نگاه کرد و با حالت متفکرانه‌ای پرسید:
- نمیشه یه زد خوردِ.
آوریلا با حالت نمایشی سرش را تکان داد و گفت:
- واقعاً خیلی مهربانانه‌تر شد!
آوا چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- نه نمیشه! حالا تمومش کنید، وقت واسه این چرت و پرت‌ها نداریم.
هانا چشم غره‌ای به آوریلا رفت و آوریلا با قیافه حق به جانبی ابرو بالا داد و با پرویی به او زل زد.
هانا فقط آهی کشید و تفنگش را در زیر پلیورش پنهان کرد و بدون توجه به آوریلا همان‌طور که داشت رد می‌شد تنه‌ای به او زد و از اتاق بیرون رفت. آوریلا دهانش را باز کرد که شروع کند؛ اما هانا از اتاق خارج شد و دهان آوریلا با عصبانیت و تعجب باز ماند.
***
آوا به خودش یادآوری کرد که کار سختی را دارند شروع می‌کنند و به علاوه احتمال هر خطری وجود دارد؛ اما امیدوار بود اتفاق جدی نیفتد.
قرار شد اریک و واران نگهبانی بدهند و احتمال هر خطر کوچکی را هم گزارش دهند.
اول از همه نیاز داشتند که به اتاق کنترل برسند تا بتوانند به کل سرورها و تمام دوربین‌ها و قفل درها دسترسی پیدا کنند.
در آخر هم با باز کردن درها و اعلام آزادی بچه‌ها هرج و مرج درست می‌کردند و می‌توانستند پلیس خبر کنند و امید آوا بر این بود که نقشه‌شان بگیرد و کاری از دست استادان یا مأموران بر نیاید، البته این نقشه گیج کننده می‌توانست آن‌ها را کمی معطل کند تا مأموران پلیس برسند.
با این‌که نقشه ساده و کوچکی بود؛ اما تنها امید بچه‌ها برای فرار از این‌جا بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #39
پارت سی و هشت
برای دیده نشدن در دوربین‌ها مجبور بودند به دیوار‌ها بچسبند و از گوشه و کنار حرکت کنند.
اما هانا که با این قضیه مخالف بود گفت:
- مجبور نیستیم مثل احمق‌ها به دیوار بچسبیم، چون به هرحال دیده میشیم و گیر می‌فتیم، باید وانمود کنیم فقط یه عابر پیاده‌ایم و داریم رد میشیم.
اویریلا با حالت پرسشی گفت:
- عابر پیاده؟
آوا سرش را تکان داد و گفته هانا را تأیید کرد.
- درست میگه، فکر کنم دیگه لازم نیست خاکی‌ام بشیم!
اندرو با نگاه عاقل اندرسهیفی به او چشم دوخته بود.
آوا رو به او لب زد:
- چیه؟
اندرو بی‌توجه به او زیر چشمی به پشت سر او چشم دوخت.
آوا با کنجکاوی برگشت و آدلی را دید که با قیافه درمانده‌اش به او نگاه می کرد. با دیدن قیافه اندرو سریع چشم‌هایش را گرفت و به گوشه‌ای خیره شد.
آوا دوباره رو به اندرو برگشت، هنوز به خاطر آدلی گیج و ناراحت بود. کاش واقعاً می‌فهمید باید چه کار کند.
آنقدر حواسش پرت بود که نفهمید بچه‌ها دو نفر دو نفر از محوطه رد شدند.
فقط حالا میشل آدلی و اندرو و او باقی مانده بودند.
آدلی بلند شد و به سمت آوا آمد و دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که ناگهان اندرو او را با خود کشید و گفت:
- چند دقیقه بعد ما بیاید.
آدلی با دهان باز و چشم‌های گردش به رفتن آن‌ها زل زد و آه کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,869
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,717
امتیازها
613

  • #40
پارت سی و نه
آوا خودش را از دست اندرو خلاص کرد و گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟
اندرو با قیافه جدی به او زل زد و گفت:
- نقشه رو اجرا می‌کنم.
آوا با حرص نفسی کشید و به دور و بر نگاهی انداخت. هیچ کس نبود، مثل این‌که بچه‌ها بدون دردسر توانسته بودند خودشان را به اتاق کنترل برسانند.
آوا جوری که جلب توجه نکند به دوربین رو به رو نگاه کرد که بلافاصله چرخید.
اندرو: می‌خوای تا ابد همین‌جا بمونی؟
چرا همیشه حرف‌های اندرو باعث می‌شد حرص بخورد؟
بی‌توجه به او راهش را کشید و خیلی عادی به طرف ساختمان دوم رفت. حواسش بود که اندرو پشت سرش باشد، نمی‌خواست مشکلی برایشان پیش بیاید.
اندرو همان‌طور که دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود با قدم‌های نسبتاً آرامی پشت سرش می‌آمد و با چشم‌هایش گوشه و کنار محوطه را نگاه می کرد.
آوا جلوی در ساختمان ایستاد و نفس عمیقی کشید، نگاهی به دوربینه گوشه در کرد و سعی کرد عادی باشد، هر چند که هرچه سعی می کرد بیشتر لو می‌رفت.
اندرو با چند قدم فاصله کنارش ایستاد و آرام پرسید:
- می‌خوای اول من برم؟
آوا قیافه جدی به خود گرفت و گفت:
- نه، خودم اول میرم.
بعد پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت و وارد سالن شد؛ اما در کمال تعجب بچه‌ها را دید که همه در طبقه اول خودشان را مشغول کاری کردند و بدون توجه به نگهبان‌های طبقه اول وانمود می کردند که در حال انجام دادن کاری هستند.
آوا از سر کلافگی پوفی کرد و در جایش ماند.
اندرو: اوه! جعممون جمعه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
558

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین