. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #51
دیگر ترسش بیشتر از این نمی‌شد! با چشم‌‌های گرد شده به دودی که به آسمان می‌‌رفت، چشم دوخت.
زن با قاطعیت به دود چشم دوخت و گفت:
- دنبالم بیاین!
آوا به او نگاه کرد و گفت:
- چی؟
زن همان‌‌طور که بر می‌‌گشت تا برود، گفت:
- ازم جدا نشین!
اویریلا سریع به دنبالش راه افتاد. آوریلا گفت:
- هی کجا؟
اما اویریلا جوابی نداد، جیمز گفت:
- بهتره بریم دنبالشون!
آوریلا به او نگاهی کرد و زیر لب، چیز نامفهومی گفت و سریع به راه افتاد. آوا کمی با شک گفت:
- فکر کنم باید بریم!
کسی چیزی نگفت؛ اما به تایید از او پا تیز کردند تا از زن عقب نمانند.
زن، پایین پله‌‌ها منتظرشان بود و به محض دیدن آن‌‌ها گفت:
- اوضاع خیلی خرابه!
و بعد به آوا نگاه کرد و گفت:
- نقشه‌ات خوب جواب داده!
و پوزخندی تحویلشان داد.
آوا متوجه منظورش نشد؛ اما زیاد توجهی نکرد و پرسید:
- این شورشی‌‌ها کی هستن؟
زن به راه افتاد و همان‌‌طور که پله‌‌ها را طی می‌‌کرد، شنلش در هوا باد می‌‌خورد و با هر حرکتش جابه‌جا میشد.
- فکرکنم قبلاً در مورد دشمن‌‌های گروه GL شنیدین. این‌‌ها همون‌‌ها هستن؛ شورشی‌‌ها!
کلمه آخر را با لحن مخوفی به زبان آورد و همان لحظه، صحنه وحشتناک قتل هزاران نفر روبه‌رویشان ظاهر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #52
اویریلا جیغ خفه‌ای کشید و سریع با دست جلوی دهانش را گرفت. وحشتناک چندش‌‌آور بود، این‌که تا به‌ حال حتی یک مرده هم ندیده باشی؛ اما حالا هزاران نفر غرق در خون را ببینی! اصلاً خوب نبود، خوب نه! افتضاح، وحشتناک، دیوانه‌وار!
آوا زبانش بند آمده بود و تمام اعضای بدنش به شدت می‌لرزید، با هر صدای شلیک گلوله، از جا می‌‌پرید و قلبش مانند پتک به سینه‌اش می‌کوبید؛ اما زن آن‌ها را وادار می کرد تا راه بروند. ماشینی در فاصله نه چندان دور از آن‌ها در آتش می‌سوخت و دودش باعث می‌شد تا چشمش، به سوزش بیفتند.
همه، به سرعت پشت سر زن راه می‌‌رفتند و صدایی ازشان در نمی‌آمد؛ اما صدای شلیک‌های پی‌در‌پی گلوله، یک لحظه ساکت نمی‌ماند. ناگهان ایستاد، با چشمان گرد شده به یکی از کارآموز‌ها چشم دوخت که گلوله، درست وسط قلبش شلیک شده بود.
تازه می‌فهمید منظور زن چیست! او موفق شده بود آن‌ها را از این‌جا رها کند؛ اما نه به زندگی گذشته‌شان، بلکه به دنیای مردگان!
آوا، دو زانو بر روی زمین افتاد و گذاشت تا اشک‌هایش روان شوند. چه‌گونه توانسته بودند چنین عمل وحشیانه‌ای را انجام دهند، چه‌‌طور می‌توانستند یک بچه بی‌‌گناه را قربانی کارهایشان کنند؟ اما تنها یک نفر نبود که قربانی شده بود! بچه‌‌های زیادی بودند که هنگام فرار، گرفتار شورشی‌ها شده و در اثر گلوله، به قتل رسیده بودند.
آوا دیگر تحمل نداشت، دیگر نمی‌‌توانست صدای تیراندازی‌ها را بشنود. نمی‌توانست به هیچ‌‌چیز نگاه کند. صداهای مبهمی می‌شنید که اسم او را صدا می زدند، انگار در خلسه‌ای فرو رفته بود و جز صحنه‌‌ی مرگ کارآموزها، چیز دیگری را نمی‌دید. ناگهان آدلی را دید که به سمتش خیز برداشت و ناگهان، بی‌‌حرکت جلویش زانو زد. آوا، با چشمانی گرد شده به چشمان او خیره شد و زمزمه کرد:
- نه!
اشک دیدگانش را تار کرده بود و نبضش در گوش‌‌هایش می‌کوبید. آدلی زیر لب چیزی گفت و بیهوش، روی زمین افتاد. آوا به سمتش خیز برداشت؛ اما ناگهان دردی عمیق چشمانش را سوزاند و حس کرد دیدگانش سیاه می‌شوند، دنیا دور سرش می‌چرخید و از درد به خود می‌پیچید. در لحظه آخر قبل از این‌که کامل بیهوش شود، اندرو را دید که به سمتش می‌دوید و نامش را صدا می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #53
فصل هشتم: عواقب‌ها
***
نور چشمانش را زد. سریع با دست جلوی نور را گرفت و از لای انگشتانش، به چراغ آویزان از سقف خیره شد. کجا بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ خواست بلند شود؛ اما درد امانش را بریده و دوباره روی تخت ولو شد. به دست چپش نگاه کرد که با باندی بسته شده بود و لکه‌‌های خون، رویشان مشخص بود. به شدت می‌سوخت و حتی نمی‌‌توانست بلندش کند.
ناگهان تمام اتفاقات مانند صحنه فیلمی که روی دور تند قرار گرفته، از جلوی چشمانش گذشت. زیر لب زمزمه کرد:
- آدلی
این‌‌بار بلندتر گفت:
- آدلی!
ناگهان در باز شد و زنی که به نظر می‌‌رسید پرستار باشد، وارد شد و گفت:
- به هوش اومدی؟
آوا با چشمانی که با لایه‌ای از اشک پر شده بود به او نگاه کرد و پرسید:
- من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟
پرستار گفت:
- بهداری، دستت تیر خورده؛ ولی نگران نباش، خوب میشه!
- چند وقته؟
پرستار به او نگاه کرد و گفت:
- شاید دو یا سه روز.
آوا با تعجب پرسید:
- سه روزه بیهوش بودم؟
- البته یه موقع‌‌هایی به هوش میومدی و یه سری چیزهای نامفهوم می‌گفتی و دوباره بیهوش می‌‌شدی، یادت نمیاد؟
آوا به زمین چشم دوخت و بی‌‌مقدمه پرسید:
- چه بلایی سر آدلی اومد؟ الان کجاست؟
پرستار کمی مردد شد و گفت:
- نمی‌‌دونم، حالا استراحت کن، بعداً دوباره بهت سر می‌زنم.
و سریع بیرون رفت.
آوا دهانش را باز کرد که بازهم سوالی بپرسد؛ ولی پرستار سریع بیرون رفت و او را با سردرگمی خودش، تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #54
از درد دوباره به خواب رفته بود. صدای گفت و گویی را بالای سرش می‌شنید؛ اما نمی‌توانست چشم‌‌هایش را باز کند.
- من نگرانم!
- چه‌‌طور باید بهش بگیم؟
می‌توانست صدای اویریلا و میشل را تشخیص دهد.
اندرو:
- فعلاً لازم نیست کسی چیزی بهش بگه!
آوریلا:
- بالاخره که چی؟
آوا چیزی از حرف‌هایشان سر در نمی آورد، در ذهنش پر از سوال‌های بی‌‌جوابی بود که هنوز باید نگهشان می‌داشت.
اویریلا:
- بس کنید دیگه!
آوا آرام چشم‌هایش را باز کرد و به همه‌ی آن‌ها که کنار تختش جمع شده بودند، نگاه کرد.
اویریلا با شوق به طرفش پرید و گفت:
- آوا! بیدار شدی؟ خوبی؟
اندرو با نگرانی به او خیره شد و گفت:
- وایسا بیدار شه بعداً سوال پیچش کن!
میشل با دست حرف اندرو را رد کرد و گفت:
- دیگه بیدار شده! آوا حالت خوبه؟ درد داری؟
آوریلا به تمسخر گفت:
- نه فشارش افتاده، اومده استراحت کنه!
آوا از این همه شلوغی بچه‌ها سردرد گرفت و آرام گفت:
- میشه لطفاً یکم ساکت باشید؟
اندرو به بقیه چشم غره رفت و گفت:
- بفرما!
نفس عمیقی کشید و خودش را آرام کرد و گفت:
- ممنون بچه‌ها من خوبم؛ ولی واقعاً گیجم! می‌شه بهم بگید چیشد؟
آوریلا پرسید:
- چی چیشد؟
آوا چشم‌هایش را روی هم فشار داد و گفت:
- من بعد از بیهوشی چیزی یادم نیست، لطفاً بگید چه اتفاقی افتاد؟ بچه‌ها، شورشی‌ها...
کمی مکث کرد و گفت:
- آدلی؟
میشل و اویریلا به یک‌‌دیگر نگاه کردند و چیزی نگفتند. آوریلا آب دهانش را قورت داد و با تته پته گفت:
- ام، خوب شورشی‌ها که فرار کردن، یعنی وقتی اوضاع برای هردو طرف خیلی خراب شده بود، یه جورهایی عقب نشینی کردن.
اویریلا با سر تایید کرد. آوا هنوز هم منتظر بود، همه‌ی آن‌ها داشتندچیزی را از او مخفی می‌کردند!
- چه اتفاقی برای آدلی افتاد؟
اندرو لبخند غمگینی زد و گفت:
- آوا فعلاً بهتره استراحت کنی، بعداً در موردش حرف می‌‌زنیم.
آوا با عصبانیت گفت:
- نه! همین الان بهم بگین چی شده؟ چرا همه‌‌اش یه چیزی رو از من پنهان می‌کنین؟ اتفاقی برای آدلی افتاده؟ بهم بگین!
کلمه آخر را تقریباً داد زد و میشل کمی لرزید. اویریلا رویش را برگرداند و پنهانی، اشک‌‌هایش را پاک کرد. قلبش به شدت می‌تپید و به او ندا می داد که حدسش درست بوده. نمی‌‌توانست تا از زبان کسی نشنیده باور کند، امکان نداشت!
آوریلا با غمی که خوب مشخص بود گفت:
- بچه‌های زیادی کشته شدن آوا! آدلی می‌‌خواست به تو کمک کنه؛ ولی...
آوریلا مکث کرد، انگار نمی‌‌توانست بیشتر از این ادامه دهد. آوا بغضش شکست، دیگر تحمل نداشت، دلش می‌‌خواست فقط گریه کند و برای تمام بدبختی‌‌هایش اشک بریزد. بیچاره آدلی! چرا زندگی، این همه بی‌‌رحم بود؟ چرا یک بچه چهارده ساله باید درگیر این‌‌طور چیزها می‌شد؟ چرا باید به بی‌‌رحم ترین شکل ممکن به قتل می‌رسید؟ چرا؟! آوا صورتش را برگرداند و صدای ضجه‌های خاموشش را، در بالشتش پنهان کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #55
وقتی به خاطر نقشه‌‌های احمقانه تو خیلی‌‌ها قربانی می‌‌شوند و جانشان را از دست می‌‌هند، به خصوص بهترین دوستت، هرگز نمی‌‌توانی خودت را ببخشی؛ اما این فرقی به حال آن‌‌ها نمی‌‌کنه، چون دیگه آن‌‌هایی وجود ندارند!
آوا دیگر دلش نمی‌خواست در آن اتاق کوچک و خلوت و دلگیر بماند، به خاطر همین با اصرار زیاد دکترش را راضی کرد که خوب است و می‌‌تواند مرخص شود. بغض گلویش را می‌‌فشرد و حس عذاب‌‌وجدان، حتی یک لحظه هم رهایش نمی‌‌کرد. بچه‌ها مدام اصرار داشتند که او را تا اتاقش همراهی کنند؛ اما آوا قبول نکرد. دلش می‌‌خواست تنها باشد. دستش هنوز درد می‌‌کرد و می‌‌سوخت؛ اما زخمش سطحی بود و گلوله از کنارش رد شده بود. با این‌‌که تمام این مدت در حال استراحت بود؛ اما حس می‌‌کرد به شدت خسته‌‌ست و نیاز به کمی خواب راحت دارد.
در اتاق را به آرامی باز کرد و وارد شد. همه‌‌چیز درون اتاق مانند قبل بود؛ ولی احساس آوا، نه! نمی‌‌خواست بیشتر از این به آن روز فکر کند؛ چون خوب می‌‌دانست دوباره اشک‌‌هایش سرریز می‌‌کنند و به این زودی‌‌ها، بند نمی‌‌آیند.
به اتاق استراحتش رفت و خودش را در آیینه نگاه کرد. وضعش خیلی خراب بود! موهایش به شدت آشفته بودند و روی صورتش را گرفته بودند، لباس‌‌هایش خاکی و خونی شده و بعضی جاهایش هم پاره شده بودند. حتی نای درست کردن سر و وضعش هم نداشت. خودش را روی تخت ولو کرد که ناگهان جیغش درآمد. با چشمان اشک‌‌آلود، دست تیر خورده‌اش را که زیرش مانده بود، در آورد و آرام کنارش گذاشت. چرا چشمه چشمانش یک لحظه هم آرام نمی‌‌گرفت؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #56
***
- کمک!
دور تا دورش را محاصره کرده بودند و حتی یک قدم اضافی، باعث می‌‌شد جانش را از دست بدهد.
- آوا! کمکم کن!
یک نفر مدام صدایش میزد و از او کمک می‌‌خواست؛ اما چه‌‌طور باید کمکش کند؟ اصلاً او که بود؟
- آوا، آوا! کمکم کن، لطفاً!
صدایش حالت التماس به خود گرفته بود و انگار از درد می‌‌نالید. آوا دور و برش را از نظر گذراند؛ اما هیچ‌‌کس نبود. پس چه کسی او را صدا می‌‌کرد؟
آوا قدم اول را برداشت و به سمت منبع صدا دوید. صدا ضجه می زد:
- نه! من نمی‌‌خوام درد بکشم، نه! تیر اول شلیک شد و او را از پای درآورد. آوا روی زمین افتاد و گریه کنان گفت:
- تو کی هستی؟
- آوا! من نمی‌‌خوام بمیرم، نه!
آوا می‌‌خواست بلند شود، باید به او کمک می‌‌کرد؛ اما افسوس که دیگر دیر شده بود.
- آوا! من نمی‌‌خوام به‌‌خاطر تو بمیرم!
***
آوا از خواب پرید، نفس نفس زنان ع×ر×ق روی پیشانی‌‌اش را که با اشک‌‌هایش درهم آمیخته بود، پاک کرد و آرام زیر لب زمزمه کرد:
- من رو ببخش آدلی! من رو ببخش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #57
تمام شب را کابوس می‌‌دید و حتی یک لحظه هم از فکر آن روز، بیرون نیامد.
جلسه‌ای برای کل اعضا پایگاه برگزار شده بود که همه، مجبور بودند حتماً بیایند. آوا با این‌‌که حال خوشی نداشت و هنوز دستش درد می‌‌کرد، سعی کرد به خودش برسد. برای همین تا جایی که می‌‌توانست، ظاهرش را مرتب کرد؛ اما برای لباس‌‌هایش کاری از دستش بر نمی‌‌آمد و برای همین مجبور شد با همان لباس‌‌های پاره و خونی، سر جلسه برود. همه و همه‌‌چیز بعد از اتفاق آن روز، بسیار آشفته و داغان بود. وضعیت پایگاه بسیار خراب شده بود و تقریباً، چیز سالمی باقی نمانده بود.
آوا با همان وضعیت و به خصوص وضعیت خراب دستش، سر جلسه رفت که در محوطه پشت ساختمان‌‌ها که نسبت به محوطه اصلی بهتر بود و به تعداد افراد صندلی چیده شده بود، رفت. تقریباً همه آمده بودند.
صف اول، استادها و صف دوم ارشدها و بعد از آن‌‌ها هم دو صف برای کارآموزها. اویریلا به محض دیدن او، برایش دستی تکان داد و آوا هم به سمت او رفت. همه‌‌ی بچه‌‌ها، کنار هم نشسته بودند. وقتی داشت از کنار صندلی‌‌ها رد میشد، نگاهش به رانا افتاد که با رنگی پریده و ظاهری آشفته، تنها روی صندلی کز کرده و نگاهش به روبه‌رو خیره شده بود. آوا دلش به حال او سوخت! حتماً سخت بود که از آن زندگی رویایی، وارد همچنین جایی شود و حالا هم آدلی را از دست بدهد. همیشه این زنگ که "همه‌‌چیز تقصیر توست" در ذهنش می‌‌پیچید و یک لحظه هم رهایش نمی‌‌کرد. قبل از این‌‌که بغضش بشکند، به سمت بچه‌ها رفت و با تکان سر برای آن‌‌ها، کنار اویریلا نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #58
اندرو به او نگاه کرد، به نظر کمی عصبانی می‌‌رسید.
- چرا بیشتر استراحت نکردی؟ چرا همیشه لجبازی می‌‌کنی؟
آوا با بی‌‌حالی لبخندی زد و گفت:
- من خوبم اندرو، نگران نباش!
اندرو ناگهان خشکش زد و چند لحظه به او خیره شد و بعد با دستپاچگی گفت:
- نگران نیستمغ ولی بهتر بود استراحت می‌‌کردی!
و نگاهش را دزدید و روبه‌رو زل زد. آوا لبخندی زد و آه کشید، شاید اگر وضعیت این‌‌طور نبود، می‌‌خندید و کمی سربه‌سر اندرو می‌‌گذاشت؛ اما حس می‌‌کرد هر لحظه ممکن است کسی را از دست بدهد، برای همین دلش می‌‌خواست بیشتر قدر این لحظه‌‌ها را بداند و کمتر بداخلاقی کند. نگاهش به هانا افتاد که با بی‌‌حوصلگی، ناخنش را می‌‌جوید و متفکرانه، به گوشه‌ای خیره شده بود. آخرین بار که هانا را دیده بود وقتی بود که خیلی ناگهانی غیبش زده بود و وسط آن شلوغی، گم شده بود.
رو به اویریلا کرد که به نظر می‌‌رسید با جیمز سرگرم بحث خیلی مهمی هستند.
- اویریلا؟ راستی فهمیدین هانا کجا غیبش زده بود؟
اویریلا برگشت و با حواس‌‌پرتی گفت:
- هوم؟ نه؛ ولی فکر می‌‌کنم بعد از این‌‌که شورشی‌‌ها رفته بودن دیدمش، چه‌‌طور؟
آوا سرش را تکان داد و گفت:
- هیچی.
و به هانا نگاه کرد که ناگهان نگاه‌‌شان در هم قفل شد و هانا با قیافه‌‌ی سردی، فقط به او خیره شد. آوا، سریع رویش را برگرداند و آب دهانش را قورت داد. نمی‌‌دانست چرا؛ اما گاهی اوقات از نگاه کردن به عمق چشمان هانا، می‌‌ترسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #59
بعد از چند لحظه، مدیر رونالد وارد شد و جلوی همه قرار گرفت و با میکروفون، جوری که صدایش به همه برسد گفت:
- می‌‌دونم همه گیج شدین و حتی ترسیدین؛ اما لطفاً خونسردی خودتون رو حفظ کنین و خوب دقت کنین.
آوا نفس عمیقی از روی درد کشید، چون دستش شروع کرده بود به تیر کشیدن و تمام بازویش درد می‌‌کرد؛ اما سعی می‌‌کرد توجهی نکند.
- می دونم که شما کارآموز ها سعی کردین شورش کنین و حتی فرار کنین و این به خاطر اینه که شما هنوز کمی گیج بودید؛ اما ما قراره شرایط رو ساده‌تر بکنیم تا فشاری بر روی شما نباشه.
اویریلا زیر لب چیز نامفهومی در مورد این‌‌که شرایط بدتر نیز می‌‌شود گفت و به مدیر زل زد. مدیر ادامه داد:
- قبول دارم که شرایط کمی شما رو ترسونده بود و حالا با این وضعیت تازه به وجود اومده که ما حداقل بیست نفر از کارآموزها و تعداد زیادی از نگهبانانمون رو از دست دادیم، بیشتر از قبل هم ترسیدین! اما نگران نباشین، به زودی همه‌‌چیز درست میشه و ما دوباره به حالت عادی بر می‌‌گردیم و کار دشمن‌‌مون رو تلافی می‌‌‌کنیم.
مدیر لحظه‌ای مکث کرد. به نظر می‌‌رسید منتظر تشویق یا تایید از طرف حاضران است؛ اما وضعیت بدتر از این‌‌ها بود که با چند کلام حرف و تشویق و امید واهی، بشود درستش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #60
مدیر بعد از چند مکث، سرفه‌‌ای کرد و در آخر گفت:
- در کل، امیدوارم که همگی دست به دست هم بدیم و کاری کنیم که پایگاه زودتر سر پا بشه و ما بتونیم آموزشات‌‌مون رو به صورت حرفه‌ای، ادامه بدیم؛ با تشکر از تمامی حاضران این جمع!
مدیر رونالد سری تکان داد و بعد، از پشت میکروفون بیرون آمد و رفت. استادان همان‌‌طور که باهم حرف می‌‌زدند، به راه افتادند و هرکدام با جمعی، به سمتی رفتند. آوا روبه اویریلا کرد و گفت:
- برای کسانی که به قتل رسیدن نمی‌‌خوان مراسمی بگیرن؟
اویریلا پوزخندی زد که از او بعید بود:
- چی فکر کردی؟ من فکر می‌‌کنم حتی اون‌‌ها رو خاک هم نمی‌‌کنن، چه برسه به مراسم!
آوا با تعجب و سردرگمی پرسید:
- پس چی‌ کار می‌‌کنن؟
هانا همان‌‌طور که رد میشد، ایستاد و با لحن مرموزی گفت:
- می‌‌سوزونن‌‌شون!
آوا و اویریلا همان زمان پرسیدند:
- چی؟
هانا با بی‌‌تفاوتی و سردرگمی از تعجب آن‌‌ها، شانه بالا انداخت و با لحنی که انگار کاملاً معمولی است گفت:
- می‌‌سوزونن‌‌شون، تنها راهش همینه!
جیمز زیر لب گفت:
- چه بی‌‌رحمانه!
آوا هنوز باورش نمی‌‌شد. آخر چرا باید به این شکل فجیع نابود بشوند؟ هانا خندید و گفت:
- این تازه اولشه!
و قبل از این‌‌که کسی فرصت کند منظورش را بپرسد، گذاشت و رفت. آوا آب دهانش را قورت داد. نمی‌‌دانست واقعاً ممکن است حرف‌‌های هانا حقیقت داشته باشد یا این‌‌که فقط می‌‌خواسته باز هم ضدحال بزند؟ آوا امیدوار بود تنها قصد هانا، همین بوده باشد! نزدیک بود از فکر این‌‌که ممکن است روزی جسم آدلی را بسوزانند، حالت تهوع بگیرد که ناگهان اندرو ضربه‌ای به سرش زد و گفت:
- انقدر بهش فکر نکن!
آوا لحظه‌ای شک کرد که نکند اندرو می‌‌تواند ذهنش را بخواند؛ اما بعد گفت:
- به چی؟
اندرو لبخند غمگینی زد و گفت:
- خودت رو مقصر ندون، این کاری بود که همه‌‌مون توش سهمی داشتیم و میشه گفت تقصیر ما هم بوده؛ اما آوا! واقعاً کی می‌‌تونست پیش‌‌بینی کنه همچین اتفاقی می‌‌افته؟
آوا که نزدیک بود بغضش بشکند، گفت:
- آره؛ ولی این نقشه من بود، این من بودم که شما رو وادار به این کار کردم!
ناگهان آوریلا از پشت سرش گفت:
- ما می‌‌تونستیم قبول نکنیم، تو مارو مجبور نکرده بودی! آدلی هم همه‌‌ی خطرها رو به جون خریده بود و قبول کرده بود که باشه. آوا! اون فقط سر قولش موند و این راه رو تا آخر رفت.
اویریلا هم با لبخند امیدبخشی اضافه کرد:
- آوا من مطمئنم اون حالا خوشحاله و حتماً دلش نمی‌‌خواد تو خودت رو مقصر مرگش بدونی!
همه حرف او را تأیید کردند و به او لبخند زدند. آوا با چشمان پر از اشک لبخند زد و گفت:
- ممنونم بچه‌‌ها، ممنونم.
اما چرا با تمام این حرف‌‌ها، باز هم قانع نمی‌‌شد؟ چرا نمی‌‌توانست احساس عذاب‌‌وجدان را از خودش دور کند؟ چرا مرگ تمام کارآموزها را تقصیر خودش می‌‌دانست؟ چرا باید آدلی می ‌‌مرد، چرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
67
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
526

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین