. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #21
پارت بیستم
آوا همان‌طور که اویریلا را با خود می‌کشید و به سمت ساختمان دوم می‌برد، سعی کرد به هانا و رفتارهای عجیبش فکر نکند.
وقتی به ساختمان رسیدند آوا دست اویریلا را ول کرد و آرام گفت:
- بریم؟
اویریلا از پله‌ها بالا رفت و آوا به دنبالش قدم‌های آهسته بر می‌داشت و پله‌ها را طی می‌کرد.
- اولین کلاسمون کدوم بود؟
آوا به برنامه‌اش نگاه کرد و گفت:
- کلاس یک A.
اویریلا و آوا به دنبال کلاس یک A رفتند که زیاد هم طول نکشید تا پیدا شود، چون اول تمام کلاس‌ها بود.
در کلاس باز بود و بچه‌ها پشت میزهای تک نفره خود نشسته بودند و کلاس بسیار ساکت بود.
آوا و اویریلا وارد شدند و پشت میزهایشان نشستند.
آوا با سر به آوریلا سلام کرد. عجیب بود که اویریلا و آوریلا با این‌که دوقلو بودند؛ اما زیاد با هم نبودند و کاری باهم نداشتند، انگار که دو دوست جدید بودند؛ اما مشخص بود که مراقب هم هستند.
آوا چشمش به آدلی خورد که گوشه کلاس نشسته بود و برای او دست تکان می‌داد افتاد. آوا هم برای او دست تکان داد و لبخند زد.
در همین لحظه اندرو جلوی دید او را گرفت و پرسید:
- اسم استادمون چیه؟
آوا ابروهایش را بالا برد و گفت:
- احیاناً توی برنامه‌ات نوشته نشده؟
اندرو لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت:
- امم گمش کردم.
- گمش کردی؟
اندرو به گوشه و کنار نگاه کرد و گفت:
- خب راستش... .
- گمش نکردی!
آدلی بود که با قیافه حق به جانبی به اندرو زل زده بود و جوری به او نگاه می‌کرد که انگار می‌خواست او را خفه کند.
- اون وقت تو از کجا می‌دونی؟
آدلی پوزخند زد و دست‌هایش را به اطراف چرخاند و گفت:
- مشخصه، تو فقط می‌خوای یه بهونه واسه این‌که وسط ما قرار بگیری پیدا کنی.
اندرو خنده عصبی کرد و گفت:
- چی؟ من واسه چی باید بخوام وسط شما قرار بگیرم؟
- چون هر دفعه همین کار رو می‌کنی.
آوا دستش را بین آن‌ها تکان داد و گفت:
- هی آروم باشید!
و رو به اندرو کرد و گفت:
- الدورانت اسمش الدورانته.
و بعد رو به آدلی گفت:
- فکر کنم اون فقط یه سوال کوچیک داشت باشه!
آدلی سرش را تکان داد؛ اما با قیافه عبوسی به اندرو زل زده بود.
اندرو با لبخند رو به آوا گفت:
- ممنون.
و به آدلی نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم یکی دنبالت می‌گرده.
آدلی نگاه پرسش‌گرانه‌ای به او کرد، اندرو به پشت سر او اشاره کرد.
آدلی برگشت و چشم‌هایش از تعجب گرد شد.
آوا به سمت در نگاه کرد و در کمال تعجب رانا را دید که با لبخند برای آدلی دست تکان می‌داد.
یعنی او را هم دزدیده بودند؟
آوا نمی‌دانست چرا باید رانا را به این‌جا بیاورند، آخر او که نمی‌توانست با اسلحه کار کند. مطمئنن با دیدن اسلحه درجا پس می‌افتاد.
آدلی نفس عمیقی کشید و به سمت آوا برگشت و خواست حرفی بزند که آوا حرفش را قطع کرد و به سمت رانا اشاره کرد و گفت:
- درست نیست آنقدر منتظرش بذاری!
آدلی سرش را خم کرد و با لبخند ساختگی به سمت در رفت.
اندرو با لبخند شیطنت آمیز ی آدلی را بدرقه کرد و بعد روبه او کرد دهانش را باز که چیزی بگوید؛ اما پشیمان شد و به سمت میزش رفت.
اویریلا همان‌طور که با موهایش ور می‌رفت زیر لب گفت:
- دو رقیب عشقی!
- چی گفتی؟
اویریلا به او نگاه کرد و با لبخند گفت:
- مطمئنم تا حالا خودت متوجه شدی.
آوا دستش را تکان داد و گفت:
- نه بابا این‌جوری نیست.
اویریلا با خنده گفت:
- باشه هر چی تو بگی.
آوا با حالت دفاعی گفت:
- گفتم که موضوع این‌طوری که تو فکر می کنی نیست.
- خیلی خب، من گفتم باشه قبول!
و ریز ریز خندید.
آوا نفسی از روی حرص کشید و با عصبانیت روی میز ضرب گرفت.
آدلی وارد کلاس شد به نظر می‌رسید زیاد خوشحال نیست. نگاهی به او کرد و بدون هیچ حرفی به سمت میزش رفت و نشست.
در همین لحظه استاد الدورانت وارد کلاس شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #22
پارت بیست و یکم
همه از جایشان بلند شدند.
استاد الدورانت زنی تقریباً میان‌سال بود که به خودش راحت گرفته و تیشرت طوسی رنگ ساده‌ای پوشیده بود.
با اشاره دست به آن‌ها گفت که بنشینند و خودش هم پشت میزش نشست.
- مطمئنم تا حالا فهمیدن که چرا این‌جایید و قراره چی‌کار کنیم؛ اما خب من باز هم براتون توضیح میدم.
همه جا سکوت بود و فقط صدای باد که زوزه می‌کشید و پرندگانی که بالای درخت‌ها جیک جیک می کردند به گوش می‌رسید. ناگهان آوا به یاد پنجره اتاقش افتاد که صبح‌ها آن را باز می کرد و نسیم خنک آرام صورتش را نوازش می‌داد و صدای نرم مادرش که به او می‌گفت صبح شده و باید بلند شود، صدای آواز صبحگاهی پدرش که همه را به خنده می‌انداخت و شروع روز را شادتر می‌کرد و بوی نان شیرینی‌های مادرش که عقل را از سر می‌پراند.
همه و همه این‌ها غم بزرگی را در سینه آوا به جا گذاشته بود و آوا سعی می‌کرد آن را پنهان کند؛ اما واقعاً دلش برای خانه تنگ شده بود. نمی‌دانست پدر و مادرش از گم شدنش چه حسی دارند و چه فکری می‌کنند؛ اما مطمئن بود که آن‌ها بسیار ناراحت هستند و به دنبالش می‌گردند.
اویریلا آرام از او پرسید:
- داری گریه می‌کنی؟
آوا ،گیج پرسید:
- چی؟
دستی به گونه‌اش کشید و سریع اشک‌هایش را پاک کرد. اصلاً متوجه نشده بود کی گریه کرده!
- چیزی نیست، فکر کنم یک چیزی توی چشمم رفت.
اویریلا با قیافه‌ای که معلوم بود حرفش را باور نکرده گفت:
- شاید!
آوا سعی کرد تمام توجه‌اش را به حرف‌های استاد الدورانت بدهد تا حواسش از این فکرها پرت شود.
استاد: دشمن بزرگ ما گروهیه که سعی داره ما رو نابود کنه، اون‌ها سعی می‌کنند تا با نفوذ به قسمت‌های مهم، کنترل کل کشور رو به دست بگیرند. اون‌ها حتی برای رسیدن به این هدف شوم، حاضرن مردم بی‌گناه رو بکشن و دست به کارهای وحشتناکی بزنند. ما باید جلوی اون‌ها رو بگیریم، نباید بزاریم اون‌ها به قدرت برسند، چون معلوم نیست چه بلاهایی ممکنه سر مردم و کشور و یا حتی دنیا بیارن.
هانا بدون اجازه گفت:
- حس نمی‌کنید خودتون هم دارید همین کار رو می‌کنید؟
استاد الدورانت ابروهایش را بالا برد و پرسید:
- چی؟
هانا با گستاخی به استاد زل زده بود.
- شما میگید اون‌ها می‌خوان به قدرت برسند، شما هم می‌خواید جلوشون رو بگیرید و خودتون به قدرت برسید تا به قول خودتون نزارید به هدف شومشون برسن، پس هدف شما هم همینه فرقی نداره.
استاد الدورانت با جدیت گفت:
- این‌طور نیست هدف ما صلح و امنیت کشوره و اما هدف ا‌ون‌ها خرابکاری و شورش و جنگه! اون‌ها می‌خوان ما رو از سر راهشان بردارن تا به قدرت برسن و ما این اجازه رو بهشون نمیدیم او‌ن‌ها هم این رو خوب می‌دونن.
هانا پوزخند زد و گفت:
- من فکر می کنم شما فقط دارید کار خودتون رو با این حرف‌ها توجیه می کنید، مگرنه شما هم سعی دارید اون‌ها رو نابود کنید و این حتماً جنگ بزرگی به راه می‌اندازه که عواقب زیادی به دنبال داره.
استاد حالا به نظر خیلی عصبانی می‌آمد، هانا نمی‌توانست خفه شود و آنقدر رو اعصاب بقیه نرود.
صدای استاد بالاتر رفت و گفت:
- ای احمق! تو چیزی از اون‌ها نمی‌دونی پس بیخودی جواب نده!
هانا هم حالا به نظر عصبی می‌آمد.
- نه تو نمی‌دونی شماها یه مشت دیونه احمقین که به جون هم افتادین و برای هیچ و پوچ می‌جنگین. اصلاً تو می‌دونی هدف داشتن یعنی چی؟ تو فقط کارهای وحشیانه خودتون رو توجیه می کنید تا عذاب وجدان نگیرید.
استاد الدورانت فریاد زد:
- دیگه کافیه، نمی‌خوام چرت و پرت‌هات رو بشنوم.
آوا لرزید، بهتر بود هانا ساکت شود. آوا می‌ترسید بلایی سرش بیاورند؛ اما هانا انگار از چیزی نمی‌ترسید از جایش بلند شد و گفت:
- چیه؟ حرف راست اذیتت می‌کنه؟ شما به فکر مردم نیستید، پس الکی بهونه نیارید. اگه اون‌ها به فکر نابودی و قدرتن، شما هم همین رو می‌خواید، قدرت رو به دست بگیرید و مراقب باشید اتفاقی نیفته.
هانا خنده وحشیانه‌ای کرد و گفت:
- احمقانه‌اس، حداقل یه چیزی بگو باور پذیر باشه!
آوا داشت کم کم از هانا هم می‌ترسید او چش شده بود؟ چرا این دختر آنقدر عجیب و غریب بود؟
استاد الدورانت از عصبانیت می‌لرزید.
- اگه نمی‌خوای تنبیه بشی پس بشین سرجات و حرف نزن.
- دیگه حرفی واسه گفتن نداری، برای همین می‌خوای پرتم کنی بیرون هوم؟
اویریلا زیر لب گفت:
- خواهش می کنم، تمومش کن!
هیچ‌کس جیکش در نمی‌آمد همه از ترس می‌لرزیدند و مانند مجسمه خشک شده بودند.
استاد الدورانت گفت:
- خودت خواستی بچه!
و دکمه‌ای را زیر میز فشار داد و دو نفر وارد شدند.
استاد به هانا اشاره کرد و گفت:
- ببرینش سلول تنبیه، مراقب باشید بهش خوش بگذره!
آن‌ها با سر تایید کردند و به سمت هانا رفتند.
هانا با چشم‌های درنده خویش به آن‌ها خیره شد و خیز برداشت و در عرض چند دقیقه صندلی‌اش را برداشت و توی سر نفر اول کوبید و شکست.
مرد با ناله به زمین افتاد و سرش را با دست گرفت.
بعضی‌ها جیغ می‌زدند و بعضی‌ها هم فرار کردند.
نفر دوم چند دقیقه به دوستش که نفله شده بود خیره شد و بعد به سمت هانا خیز برداشت؛ اما هانا دوباره با یک حرکت سریع جاخالی داد و با یک لگد در شکم مرد او را زمین زد.
آوا از جایش بلند شد و با چشم‌های گرد شده به هانا چشم دوخت او در دفاع عالی بود.
اویریلا کنارش سرش را در دست‌هایش گرفته بود و جیغ می‌کشید.
استاد که با حیرت به هانا خیره شده بود فریاد زد:
- بهتره تسلیم بشی بچه گستاخ، مگرنه بدجوری تنبیه میشی.
هانا که نفس نفس می‌زد پوزخند زد و گفت:
- جداً؟ بگو ببینم چطوری می‌خوای من رو بگیری؟ هان! می‌ترسی خودت این کار رو بکنی؟
استاد الدورانت دستش را روی میز کوبید و داد زد:
- بهت اخطار دادم!
- وای خدا ترسیدم ای پیرزن بزدل!
استاد الدورانت به شدت می‌لرزید او دکمه روی میز را دوباره فشار داد و این بار مأمور‌های بیشتری وارد شدند. صدای جیغ و دادها توجه همه را به اتفاق داخل کلاس جلب کرده بود.
چهار نفر از مأمورها به سمت هانا رفتند و سعی کردند او را بگیرند؛ اما او خیلی فرز و سریع و دقیق بود.
با چند حرکت دو نفرشان را به زمین انداخت، دو نفر قبلی بلند شدند و از پشت به او ظربه زدند، هانا کمی تلو تلو خورد؛ اما سریع خودش را کنترل کرد و با یک لگد در فک طرف او را به عقب پرت کرد.
این صحنه‌ها بیشتر شبیه به فیلم‌ها بودند تا واقیعت.
همه جیغ زنان کلاس را ترک کردند، فقط تنها کسانی که باقی ماندند او و آوریلا و اندرو بودند.
اندرو به او نزدیک شد و با صدایی که به گوش او برسد داد زد:
- این‌جا خطرناکه باید بریم.
آوا نمی‌دانست چه کار باید بکند؟ آیا باید به هانا کمک کند یا بزارد و برود؟
اندرو دوباره داد زد:
- زود باش!
و او را با خود به بیرون برد.
تنها چیزی که آوا برای آخرین بار از این درگیری دید مأمور ی بود که ضربه محکمی با صندلی به پشت هانا زد و هانا دو زانو به زمین افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #23
پارت بیست و دوم
آوا دستش را از اندرو پیش کشید و نفس نفس زنان گفت:
- داری چی کار می‌کنی؟
- جونت رو نجات میدم دیوونه!
- چی؟
اندرو با نگرانی به او خیره شده بود و سعی می‌کرد خودش را آرام کند، البته حق داشت همه چیز بسیار شوکه کننده بود.
آوا کمی نگرانش شد و پرسید:
- خوبی؟
اندرو خندید و گفت:
- از این بهتر نمیشم.
آوا هم خندید:
- به چی می‌خندی؟
اندرو به او خیره شد و گفت:
- به تو، همه داشتن فرار می‌کردن؛ ولی تو مثل مجسمه محو هانا شده بودی. اگه نجاتت نداده بودم، حتماً تو هم مثل یکی از اون بیچاره‌ها یه صندلی توی سرت می‌خورد.
آوا حالت دفاعی گرفت و گفت:
- اصلاً هم این‌طور نبود!
دلش می‌خواست جواب دندان شکن‌تری بدهد؛ اما چشمش به مأمورها خورد که چهار نفری هانا را گرفته بودند و به زور می‌کشیدند.
هانا اصلاً وضعیت خوبی نداشت، خون از گوشه سرش جاری بود و صورتش زخمی و کبود شده بود. مشخص بود که در این درگیری به این راحتی‌ها شکست نخورده و البته هر چهار مأمور هم به زور خودشان را می‌کشیدند و حسابی زخمی شده بودند.
اما چهره هانا حتی یک ذره درد را هم نشان نمی‌داد، انگار نه انگار که همین چند دقیقه قبل کلی زد و خورد داشته.
مأمورها او را به پشت ساختمان‌ها بردند و از محدوده دید آوا دور شدند.
اویریلا به سمت آن‌ها دوید و با چهره‌ای که مشخص بود حسابی ترسیده گفت:
- خدای من این وحشتناکه، استاد الدورانت حسابی عصبانی بود فکر کنم کار هانا ساخته‌اس!
آوا پرسید:
- حالا چی‌کارش می‌کنن؟
اندرو به جایی که مأمورها هانا را برده بودند خیره شد و گفت:
- به گفته استاد الدورانت قراره کلی بهش خوش بگذره!
اویریلا با ترس گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی این‌که احتمالاً شکنجه میشه.
- این اتفاق نمی‌افته؟
آوریلا به آن‌ها نزدیک شد و با جدیت گفت:
- نباید بزاریم اونقدر اون‌جا بمونه که شکنجه بشه.
آوا با سردرگمی گفت:
- چی داری میگی؟ ما که نمی‌تونیم جلوی تنبیه شدنش رو بگیریم.
- ما که داریم یه خلاف بزرگ می‌کنیم، پس این هم روش باید هانا رو با خودمون ببریم.
آوا نمی‌دانست چه بگوید؟ برای همین به اندرو نگاه کرد تا از او کمک بگیرد.
اندرو به آوریلا نگاه کرد و بعد به آوا و گفت:
- آوریلا راست میگه، ما احتمالاً به کمک اون هم نیاز داریم.
بلندگوها با صدای جیغ گوش‌خراشی روشن شدند و اعلام کردند:
- توجه! توجه! کارآموزها لطفاً سریعاً به اتاق‌هاتون برید و تا اطلاع ثانوی اتاق‌هاتون رو به هیچ وجه ترک نکنید.
بلندگوها مدام خبر را تکرار می‌کردند و ارشدها سعی می‌کردند همه را به اتاق‌هایشان بفرستند.
آوا نمی‌دانست چه خبر شده ممکن بود به خاطر درگیری هانا با مأمورها مشکلی پیش آمده باشد.
سامانتا به سمت آن‌ها دوید و به سرعت گفت:
- سریع برید اتاق‌هاتون بیرون هم نیاید.
آوریلا پرسید:
- چه خبر شده؟
- گفتم سریع برید، سوال هم نپرسید. زود!
و به سرعت دور شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #24
پارت بیست و سوم
آوا دست‌گیره در را امتحان کرد قفل بود.
به سمت مبل رفت و روی آن نشست و به ساعت خیره شد. هشت و نیم بود، تقریباً نیم ساعتی می‌شد که آن‌ها را با عجله به اتاق‌هایشان فرستاده و زندانی‌شان کرده بودند.
آوا هنوز هم دلیل این رفتار عجیب را نمی‌دانست. یعنی اتفاق بدی افتاده بود که در این ساعت روز همه را در اتاق‌هایشان حبس کرده بودند؟ حتی کلاس‌ها را هم لغو کرده بودند، آوا شک داشت همه این اتفاق‌ها به خاطر دست‌گیری هانا باشد.
آوا که کمی پریشان شده بود مدام منتظر بود تا اعلام کنند همه چیز عادی شده است؛ اما انگار قرار نبود حالا حالاها از اتاق‌هایشان در بیایند.
آوا روی مبل دراز کشید و پاهایش را درون شکمش جمع کرد و چشم‌هایش را بست.
دیگر دلش نمی‌خواست به چیزی فکر کند، فقط می‌خواست بخوابد تا بلکه دوباره در خانه خودشان چشم‌هایش را باز کند و ببیند که همه این‌ها یک خواب بوده؛ اما خوب می‌دانست که هرگز همچین اتفاقی نخواهد افتاد.
***
آوا درون راهروهای سیاه و تاریک آهسته قدم بر می‌داشت همه جا را سکوت و هم آوری فرا گرفته بود و هیچ چیز دیده نمی‌شد؛ اما آوا می‌دانست اتفاق بدی قرار بود بیفتد، این را خوب می‌شد حس کرد.
نفسش به زور بالا می‌آمد و قلبش به تندی می‌تپید.
ناگهان صدایی از پشت سرش شنیده شد، صدایی شبیه به افتادن فلز روی کف راهرو! آوا به سرعت برگشت؛ اما چیزی ندید صدایی هم به گوش نمی‌خورد. اگر هم چیزی بود در این تاریکی دیده نمی‌شد.
صدای نفس زدن‌هایش کل راهرو را در بر گرفته بود. سکوت وحشتناک بود! چه اتفاق‌هایی افتاده بود؟ او کجا بود؟ می‌خواست فریاد بزند و کمک بخواهد؛ ولی صدایش در نمی‌آمد چند بار تلاش کرد؛ اما انگار لب‌هایش را با نخ به هم دوخته بودند.
نمی‌دانست چی؛ اما نیرویی او را به سمت جلو می‌کشید و او را وادار می کرد تا راه برود. چیزی که انگار او را به سوی مرگ فرا می‌خواند.
صدای وحشتناک جیغی کل راهرو را پر کرد و طنین صدایش گوش‌هایش را به لرزه انداخت.
آوا به شدت لرزید ترسش دیگر قابل توصیف نبود، مطمئن بود به زودی از ترس سکته می‌کند.
صدا این بار فریاد زد:
- کمک!
آوا نفس نفس زنان در طول راهرو‌ها دوید، باید نجاتش می‌داد. باید او را نجات می‌داد، باید او را از درون سیاهی‌ها بیرون می‌کشید.
آوا ایستاد بارقه نوری به وسط راهرو برخورد کرده بود، یک نفر آن‌جا ایستاده بود.
صورتش دیده نمی‌شد؛ اما یک دختر بود که موهایش به حالت پریشانی روی صورتش ریخته شده بود و پیراهن سفید ساده‌ای به تن داشت که پاره و کثیف شده بودند. او بسیار کوچک بود شاید دو یا سه ساله بود.
دهان دختر تکان نمی‌خورد؛ اما هنوز صدای فریاد کمک در راهرو‌ها می‌پیچید.
آوا با وحشت تمام به دختر زل زد دیگر نمی‌توانست روی پاهایش بایستد.
صدای مردی از ته راهرو به گوش رسید:
-همین‌جا می‌کشمت و از دستت خلاص میشم.
مرد رو به دختر کوچک حرف می‌زد انگار او را نمی‌دید انگار او در این دنیا نبود، اشک‌های دختر از صورتش روی زمین می‌چکید و صدای هق هقش گوش‌های آوا را پر کرده بود.
در همین لحظه گلوله‌ای هوا را شکافت و از جلوی صورت آوا رد شد.
آوا فریاد زد:
- نه!
اما تیر به سرعت گذشت و درست به شکم دختر برخورد کرد.
صدای ضجه و ناله دنیای سیاه و تاریک را در هم بلعید و صداها قطع شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #25
پارت بیست و چهارم
آوا نفس نفس زنان از خواب پرید.
ع×ر×ق از سر و رویش می‌چکید و موهایش به پیشانی‌اش چسبیده بود قلبش مانند پتک به سینه‌اش می‌کوبید و انگار هر لحظه ممکن بود از جایش بیرون بپرد.
آوا سعی کرد خودش را آرام کند، این فقط یک خواب بود، واقعی نبود؛ اما آوا حس می کرد این اتفاق واقعاً رخ داده. حس می‌کرد این خودش بود که گلوله به شکمش برخورد کرده.
چهره پنهان دخترک کوچک با این‌که درست دیده نمی‌شد؛ اما کمی برایش آشنا آمد.
آوا دستش را روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید، نباید دیگر به آن خواب عجیب و غریب فکر می‌کرد.
بلند شد و به سمت در رفت دست‌گیره را چرخاند و در باز شد.
آوا به راهرو نگاهی انداخت کم و بیش رفت و آمدی دیده می‌شد انگار همه چیز حل شده بود.
آوا مغزش را به کار انداخت، باید سریعاً با بچه‌ها فکری می‌کردند. هنوز فرصت نکرده بودند حتی پایگاه را بررسی کنند.
آوا سریع به راه افتاد؛ اما سرش گیج رفت و مجبور شد دستش را به دیوار بگیرد تا نیفتد. چند لحظه طول کشید تا بتواند رو به رویش را ببیند و دوباره حرکت کند.
با قدم‌های آهسته به سمت اتاق اویریلا رفت و در زد؛ اما کسی در را باز نکرد. احتمالاً اویریلا به طبقه پایین رفته بود.
چند اتاق پایین‌تر اتاق جیمز بود آوا در زد.
حالش زیاد خوب نبود برای همین به در اتاق تکیه داد تا کمی حالش جا بیاید.
جیمز در را باز کرد و به محض دیدن او با نگرانی پرسید:
- آوا حالت خوبه؟
آوا که صورت جیمز را کمی تار می‌دید گفت:
- آره باید بچه‌ها رو پیدا کنیم، کمکم می‌کنی؟
جیمز سرش را تکان داد و گفت:
- داری از حال میری باید استراحت کنی.
آوا محکم گفت:
- خوبم اگه نمیای خودم میرم.
و به سمت پله‌ها رفت، قدم اول را که برداشت تعادلش را از دست داد و نزدیک بود به پایین پله‌ها سقوط کند که جیمز او را گرفت:
- وای خدا! آوا چت شده؟
آوا نفس عمیقی کشید‌، خودش هم نمی‌دانست چه مرگش شده. در این شرایط باید سالم می‌بود تا بتواند درست فکر کند و تصمیم بگیرد؛ اما حالا مانند بیمارها هر لحظه ممکن بود از هوش برود. حس می‌کرد تمام نیرویش تحلیل رفته و نمی‌تواند راه برود.
جیمز سعی داشت به او کمک کند؛ اما آوا دستش را رها کرد و گفت:
- خودم می‌تونم بیام.
جیمز با شک پرسید:
- مطمئنی؟
آوا سرش را تکان داد و به خودش نهیب زد نباید مثل مریض‌ها رفتار می کرد.
پله‌ها را آرام پایین رفت تا به طبقه پایین رفت.
لی یون هم‌چنان پشت میزش بود و به مانیتورهای روی میزش چشم دوخته بود، چند نفر هم با هم پچ پچ می‌کردند و جز آن‌ها کسی نبود.
آوا روی مبل کناری نشست و به جیمز گفت:
- می‌تونی بچه‌ها رو جمع کنی، بهشون بگو در مورد نقشه‌اس!
جیمز سرش را تکان داد و به سمت محوطه دوید تا آن‌ها را جمع کند.
آوا سعی کرد در این مدت خودش را با مجله‌ها سرگرم کند. هر چند که نمی‌توانست کلمه‌ها را درست ببیند.
مطمئن بود همه این‌ها ربطی به آن خواب داشتند، خوابی که واقعاً تمام نیرویش را از او گرفته بود.
و آوا هنوز هم از آن سر در نمی‌آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #26
پارت بیست و پنجم
چند دقیقه دیگر همه دور هم جمع شده بودند، آوا هر کدام را دو تا دو تا گروه کرد تا هر بخش را بررسی کنند و قرار شد تا فردا هرچه را که فهمیدند همین‌جا با هم درمیان بگذارند.
- خب پس کسی با کارش مشکلی نداره؟
همه تایید کردند و آوا هم با رضایت گفت:
- خوبه، فقط خیلی مواظب باشید نباید کاری کنیم که بهمون شک کنند، همین الان هم یکی از اعضای گروهمون رو از دست دادیم.
آوریلا همان‌طور که به میز خیره شده بود گفت:
- از دست ندادیمش.
آوا با حالت پرسش‌گرانه‌ای به او خیره شد و پرسید:
- منظورت چیه؟
آوریلا سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد نگاهش سنگین بود:
- منظورم این‌که باید نجاتش بدیم.
میشل با ترس روبه آوا پرسید:
- چی‌ میگه؟
آوا نمی‌دانست چه بگوید. نجات هانا باعث دردسر و خطر بیشتری می‌شد؛ اما با این‌که هانا عجیب و غریب بود باید نجاتش می‌دادن. به هرحال که قرار بود همه نجات پیدا کنند.
میشل دوباره پرسید:
- آوا چی‌کار کنیم؟
آوا نگاهی به آن‌ها انداخت، نگاه همه آن‌ها رو به او بود و منتظر بودند تا او چیزی بگوید، عادت نداشت آنقدر از او نظر بخواهند و مدام منتظر حرف‌های او باشند.
- فکر کنم آوریلا راست میگه، می‌دونم حس خوبی به این قضیه ندارید؛ ولی هانا هم قبول کرد به ما کمک کنه، پس ما هم باید بهش کمک کنیم.
اندرو حرف اورا تایید کرد:
- درسته پس اولویت دوممون میشه نجات هانا!
آوا لبخندی زد به بچه‌ها نگاه کرد.
آدلی چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- با این آقای خود شیرین موافقم به هرحال که قرار بود کمک کنم، پس این هم روش!
اندرو برای او ادایی درآورد؛ اما ته نقش لبخند روی صورتش مشخص بود.
به نظر می‌رسید همه موافق هستند، آوریلا نفس عمیقی کشید و بلند شد و گفت:
- من میرم کارم رو شروع کنم.
و بدون این‌که منتظر جوابی بماند به سرعت دور شد.
اویریلا که کمی گیج شده بود پرسید:
- اون چش شده؟
اریک با طعنه گفت:
- خواهر توه اون‌وقت از ما می‌پرسی؟
جیمز بلند شد و گفت:
- من میرم دنبالش.
آوا با سر تایید کرد و جیمز هم به سمت محوطه دوید.
ناگهان اویریلا زد زیر خنده، همه با تعجب به او چشم دوختند. اویریلا به زور جلوی خودش را گرفت و گفت:
- ببخشید یکم هیجان‌زده شدم.
آوا سرش را تکان داد، احساسات اویریلا عجیب و غریب بود البته آوا مطمئن بود این دست خودش نیست.
- خب هم گروهی‌های عزیز، امیدوارم تو تحقیقتون موفق باشید. حالا هم بهتره از این‌جا بریم، چون خیلی تو دید هستیم.
آوا به لی یون که زیر چشمی به آن‌ها نگاه می کرد اشاره کرد و گفت:
- دفعه بعد بهتره بریم یه جایی که آدم‌های کنجکاو نداشته باشه.
بعد هم بلند شد و به سمت لی یون رفت و با لبخند مصنوعی گفت:
- سلام لی یون بودی دیگه درسته؟
لی یون با شک به او خیره شد و گفت:
- آره چطور؟
- یاد اولین روزی که من رو بردی پیش رونالد افتادم، یادت میاد؟
لی یون با بی‌حوصلگی گفت:
- آره یادمه!
- حافظه خوبی داری، پس حتماً یادت میاد دیروز چی شد؟
لی یون با سردرگمی پرسید:
- خب آره یادمه، منظورت از این حرف‌ها چیه؟
آوا خندید و گفت:
- منظوری ندارم، من همین الان ازت تعریف کردم، آخه می‌دونی من از دیروز چیزه زیادی یادم نمیاد. گفتم شاید تو بتونی کمکم کنی؟
آوا مستقیم به چشم‌های او زل زد و سرش را خم کرد.
لی یون انگار کمی نرم شده بود به چشم‌های او خیره شد و آب دهانش را قورت داد و گفت:
- آ دیروز اتفاق بدی افتاد، باید می‌رفتین اتاقاتون آخه خطرناک بود.
آوا تمام حواسش را جمع او کرده بود دوباره پرسید:
- چه اتفاقی؟ لی یون یادته؟
لی یون چند بار سرش را تکان داد و گفت:
- آره، آره، دیروز یه اخطار...
- این‌جا چه خبره؟
آوا برگشت و دوباره برای بار چندم در این هفته در کمال تعجب جکسون را دید که با قیافه جدی به آن‌ها خیره شده بود.
آوا خونسردی‌اش را حفظ کرد و با لبخند پرسید:
- خدای من جکسون؟
جکسون زیر چشمی نگاهش کرد و به لی یون گفت:
- لی یون شنیدم داشتی حرف‌هایی می‌زدی که نباید می‌زدی!
لی یون که ناگهان انگار از یک جهان دیگر به این‌جا آمده با گیجی پرسید:
- چی؟ نه، نه این بچه...
جکسون دستش را بالا آورد و جلوی حرف زدن او را گرفت و رو به آوا پرسید:
- هیپنوتیزم؟
آوا لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت:
- نه بابا یک گپ دوستانه بود.
جکسون ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- ازت خواهش می‌کنم، دیگه با کسی گپ دوستانه نزن، چون هم برای اون دوست بیچارت عواقب داره، هم برای خودت!
و با قدم‌های محکم از پله‌ها بالا رفت و آوا را با لی یون تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #27
پارت بیست و ششم
آوا نگاهی عذرخواهانه به لی یون انداخت و گفت:
- فکر کردم می‌تونم ازت کمک بخوام.
لی یون خیلی عصبانی به نظر می‌رسید و انگار هر لحظه ممکن بود او را خفه کند. آوا همان‌طور که سعی می‌کرد لبخندش را حفظ کند، عقب عقب رفت که ناگهان به شخصی برخورد کرد، برگشت و آدلی را دید کمی از او فاصله گرفت و گفت:
- ببخشید!
آدلی لبخند زد و گفت:
- عیبی نداره.
اندرو با عصبانیت بلند شد و گفت:
- دیوونه شدی؟ نزدیک بود گیر بیفتی! فکر کنم اون جکسون که نمی‌دونم از کجا می‌شناسیش، آدم خوبی بوده که گذاشت قسر در بری، وگرنه حتماً مثل هانا تو رو هم باید از یه سلول بیرون می‌کشیدیم.
آوا سرش را پایین انداخت حرفی برای دفاع از خود نداشت. اندرو راست می گفت، او فقط می‌خواست در مورد اتفاق دیروز چیزی از زیر زبان لی یون بکشد و تقریباً هم موفق شده بود که ناگهان سر و کله جکسون از ناکجا آباد پیدا شد. مثل این‌که تمام کسانی که در این هفته دیده بود، همه ناگهان وارد این گروه شده‌اند، نزدیک بود چند وقت دیگر معلم‌هایش را هم به عنوان پیشخدمت در آشپزخانه‌ها ببیند.
آدلی روبه اندرو گفت:
- اون فقط قصدش کمک بود، دیدی که مهارت‌هاش تو به حرف کشیدن عالیه! فقط اون جکسون نام لعنتی یک دفعه از زیر زمین سبز شد، نمی‌دونم دلیل این همه عصبانیت چیه؟
آوا دوباره حوصله یک دعوای دیگر نداشت بنابراین گفت:
- می‌دونم تقصیر منه، نباید بی‌احتیاطی می‌کردم. اندرو راست میگه، من واقعاً متأسفم!
به کفش‌هایش خیره شد. نمی‌توانست به آن‌ها نگاه کند.
- من رو ببخشید؛ ولی بهتره برم اتاقم.
بدون این‌که منتظر جواب بماند به سرعت به سمت پله‌ها رفت و آن‌ها را دو تا یکی بالا رفت.
می‌توانست نگاه خیره آن‌ها را پشت سرش حس کند.
***
آوا سعی کرد حواسش را جمع کند. این بار نباید بی‌احتیاطی می کرد!
می‌خواست به پشت ساختمان‌ها برود، جایی که هانا را برده بودند. تا به حال آن‌جا را ندیده بود؛ اما الان وقتش بود.
محوطه خلوت بود همه بچه‌ها در اتاق‌هایشان بودند و پیشخدمت‌ها هم سرگرم کارهای روزانه‌شانن بودند. خوب می‌دانست همه دوربین‌ها تصاویرش را ضبط می‌کنند؛ اما نمی‌شد کاریش کرد. آوا آرام از پله‌ها پایین آمد و روی پله دوم ایستاد و از آن‌جا سری به میز لی یون کشید. لی یون پشت میزش به خواب رفته بود و صدای خور و پف او در سالن ورودی پیچیده بود. آوا سرش را برگرداند و به دوربین‌ها نگاه کرد که هر چند دقیقه یک بار می‌چرخیدند و تمام نقاط سالن را بررسی می‌کردند. به حالت عادی از پله‌ها پایین آمد و سعی کرد لی یون را بیدار نکند. آرام روی مبل‌ها نشست و خودش را سرگرم مجله‌ها کرد. چند دقیقه منتظر شد تا بالاخره دوربین‌ها چرخیدند و یکی به سمت در و دیگری به سمت پله‌ها برگشتند. آوا سریع از جایش بلند شد و طوری که تصویرش در دوربین نیفتد، میز لی یون را دور زد و پشت او قرار گرفت تا به حال مانیتورهای او را ندیده بود؛ اما مشخص بود که همیشه روشن هستند.
سه مانیتور بودند که هرکدام چیزی را نشان می‌دادند. اولی کل محوطه، دومی بیرون دروازه و سومی پشت ساختمان‌ها نشان می‌دادند.
آوا به سرعت نگاهی به دوربین‌ها کرد با حساب او هر دوربین حداقل سه دقیقه روی یک جهت ثابت می‌ماند و الان فقط دو دقیقه فرصت داشت.
محوطه که کاملاً خالی بود و گاهی چند پیشخدمت به سرعت رد می‌شدند؛ اما بیرون پایگاه دو ماشین سیاه رنگ ایستاده بودند و دو نگهبان به حالت آماده باش جلوی دروازه مراقب رفت و آمد‌ها بودند.
لی یون ناگهان نفس عمیقی کشید و یکی از چشم‌هایش را باز کرد، آوا نفسش را حبس کرد نمی‌دانست چه کار کند! خوشبختانه لی یون دوباره به خواب رفت، آوا نفس راحتی کشید؛ اما ناگهان به یاد زمان افتاد به دوربین نگاه کرد او داشت بر می‌گشت. آوا سریع خم شد و آرام آرام و چرخید و نگاهی به دوربین کرد؛ اما متأسفانه سه دقیقه دیگر باید صبر می‌کرد تا آن دوباره برگردد.
آوا همان‌جا روی زمین نشست و خودش را جمع کرد که ناگهان صدای زنگ تلفن لی یون او را از جا پراند. آوا از ترس خودش را زیر میز گلوله کرد، دیگر فرصتی برای فرار نبود. فقط امیدوار بود لی یون او را نبیند.
لی یون با آهی از خواب شیرینش بیدار شد و تلفن را برداشت و با صدای خواب آلودی گفت:
- بله؟
بعد از چند دقیقه صندلی او تکان شدیدی خورد و لی یون سریع بلند شد و پرسید:
- شمایید؟ قربان بله ببخشید، همین الان در رو باز می‌کنم.
آوا زیر میز از این تغییر ناگهانی به خود لرزید و سعی کرد جیغش را در گلو خفه کند.
لی یون سریع به سمت محوطه رفت، آوا از زیر میز بیرون آمد و مطمئن شد که او کاملاً دور شده آرام سرمی به دوربین‌ها کشید که رویشان به آن‌طرف بود. به سرعت خودش را بیرون کشید و به سمت محوطه پشت ساختمان‌ها دوید. فرصت خوبی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #28
پارت بیست و هفتم
نفس نفس زنان پشت دیوار پنهان شد و به دو ماشین بزرگ سیاه رنگ که از دروازه وارد می‌شدند نگاه کرد.
لی یون با راننده ماشین صحبت کوتاهی کرد و هر دو ماشین به سمت پارکینگ حرکت کردند، لی یون هم به سمت پارکینگ دوید و در دهانه آن غیب شد.
آوا آب دهانش را قورت داد و به دور و اطراف نگاهی انداخت، جز دو کارکن که در محوطه با هم صحبت می‌کردند، کس دیگری نبود. سریع و با احتیاط به پشت ساختمان‌ها رفت. این‌جا هم مانند آن‌طرف بزرگ بود و یک سالن ورزشی بزرگ و یک ساختمان کوچک وجود داشت. آوا نمی‌دانست این ساختمان برای چه بود؟ به نظر می‌رسید برای ارشد‌ها باشد.کمی آن‌طرف‌تر هم دری آهنی و کوچک وجود داشت شبیه زیرزمین بود.
آوا به سمت در رفت و نگاهی به آن انداخت، کمی عجیب می‌آمد، روی در با خط کج و کوله‌ای نوشته بودند. "سلول"
آوا دستش را روی کنده کاری کشید و سعی کرد به صداهای درون سلول گوش کند، مطمئناً هانا باید این‌جا می‌بود.
ناگهان دستی محکم شانه آوا را گرفت و با صدای کلفتی گفت:
- این‌جا چی کار می‌کنی بچه؟
آوا با صدای مرد لرزید و به سرعت برگشت قلبش به تپش افتاده بود و زبانش بند آمده بود. نمی‌دانست چه بگوید.
- با تو بودم بچه، این‌جا چی کار می کنی؟ ورود کارآموزها فعلاً ممنوعه!
او شانه‌اش را سفت چسبیده بود و نمی ‌‌گذاشت حتی یک میلی متر تکان بخورد. آوا تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنش می‌رسید را به زبان آورد.
- من ببا ساما یعنی استاد، با ارشد سامانتا کار داشتن من رو فرستادن دنبالشون.
دست‌های آوا به شدت می‌لرزید و همین‌طور صدایش امیدوار بود مرد حرفش را باور کند.
- اگه با سامانتا کار داری، چرا این‌جا گوش وایستادی؟
آوا لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت:
- نه، نه، گوش واینستاده بودم، فقط راهم رو گم کردم.
مرد با شک به او نگاه می کرد. آوا حس می‌کرد زیر نگاه او کم کم آب می‌شود! شانه‌اش از فشار زیاد درد گرفته بود و نمی‌توانست درست نفس بکشد.
بالاخره شانه‌اش را ول کرد و به ساختمان کوچک اشاره کرد و گفت:
- اون‌جا ساختمان هدایت‌گر است، سامانتا هم همون جاست.
مرد به او نگاه جدی کرد و گفت:
- امیدوارم دروغ نگفته باشی بچه، چون بعداً پشیمون میشی.
آوا سریع گفت:
- نه، نه، دروغ چی؟ من چرا باید دروغ بگم؟
- خب حالا برو!
آوا به ساختمان نگاه کرد تا این‌جا قسر در رفته بود؛ اما نمی‌توانست وارد آن‌جا شود. آن‌وقت حتماً گیر می‌افتاد.
- برو دیگه چرا معطلی؟
آوا با تنه پته گفت:
- امم، شما برید من میرم، ممنون!
- من همین‌جا هستم، تو برو.
آوا ابروهایش را درهم کشید و آرام گفت:
- لعنتی!
- چیزی گفتی؟
آوا با ترس خندید و گفت:
- نه، یعنی آره، من میرم.
مرد سرش را تکان داد و به او اشاره کرد که زودتر برود. آوا آب دهانش را قورت داد و لبش را گاز رفت و آرام آرام به سمت ساختمان رفت. چند قدم برداشت و برگشت تا مرد را ببیند، او همان‌جا ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد.
آوا لبخند زد و دوباره به راه افتاد. مثل این‌که مجبور بود بهانه‌ای دیگر هم برای سامانتا جور کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #29
پارت بیست و هشتم
جلوی در ایستاد و به ساختمان خیره شد. هدایت‌گر؟ این کلمه ذهنش را درگیر کرده بود، یعنی آن‌ها چه کسانی بودند؟
ناگهان در باز شد و سامانتا از آن خارج شد و وقتی او را دید که با چشم‌های گرد شده به او خیره شده. ابرو در هم کشید و پرسید:
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
آوا کمی امم و اومم کرد؛ اما نتوانست چیزی بگویید.
- گفتم این‌جا چی کار می کنی؟
آوا هول شد و گفت:
- استاد الدورانت کارت داشت...
سریع جلوی دهانش را گرفت و مِن و مِن کنان گفت:
- منظورم اینه که کارت داشتن الان ندارن.
سامانتا سرش را تکان داد و گفت:
- حداقل یه بهانه درست و حسابی پیدا می‌کردی، نمی‌دونم واسه چی اومدی این‌جا؛ ولی فعلاً به کسی نمیگم، حالا راه بیفت زودتر از این‌جا بریم.
آوا لبخندی از روی تشکر زد و دنبال او به راه افتاد. مرد نگهبان چپ چپ نگاهشان کرد و آن‌ها را با چشم غره‌ای بدرقه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #30
پارت بیست و نهم
- واقعاً شانس آوردی، وگرنه گیر می‌افتادی.
آوا لبش را گاز گرفت و جوید؛ اما کلمه‌ای به زبان نیاورد. می‌دانست خطر از بیخ گوشش رد شده، اگر سامانتا چیزی به کسی می‌گفت حتماً تنبیه می‌شد. با این‌که نمی‌دانست چه تنبیهی ممکن است انجام شود؛ اما مطمئن بود تنبیه خوبی نیست.
سامانتا سرعتش را زیاد کرد و ساختمان‌ها را دور زد. آوا پشت سر او راه می‌رفت و سعی می‌کرد قدم‌هایش را با قدم‌های او هماهنگ کند.
- چرا آنقدر تند میری؟
- عجله کن، زود برو اتاقت!
آوا بدون در نظر گرفتن شرایط، حال یک دفعه و بدون مقدمه گفت:
- راستی هدایت‌گر چیه؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آخه الان؟
- فقط کنجکاو شدم!
آهی کشید و قدم‌هایش را آرام‌تر کرد.
- یعنی کسایی که به کامپیوتر و هر چی که به اون مربوط میشه واردن و با اطلاعاتی که به دست میارن به مأمورها توی عملیات‌ها کمک می‌کنن.
- تو هم هدایت‌گری؟
- آره.
از پله‌ها بالا رفتند و سامانتا سریع وارد آسانسور شد و قبل از این‌که در بسته شود گفت:
- بهتره کمتر خودت رو به خطر بندازی.
و در به روی آوا بسته شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
66
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
523

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین