. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #61
***
همه تظاهر می‌‌کردند که همه‌‌‌چیز عادی است و اتفاقی نیفتاده؛ اما وضعیت خیلی بدتر از این‌‌‌ها بود و چند وقتی بود که سر همه مشغول به کاری بود.
تازه شایعه‌ای پخش شده بود که در پایگاه، جاسوسی وجود دارد که همه اطلاعات را به دشمن می‌‌رساند و نتیجه این حمله هم به خاطر همین بوده! به نظر می‌‌‌رسید این شایعه تا حدی واقعیت داشته باشد.
به هرحال، وضعیت این روزها بسیار آشفته بود و آن طور که مدیر قول داده بود، وضعیت به این زودی‌‌ها درست نمی‌‌‌شد و قرار نبود خیلی سریع، آموزشات از سر گرفته شوند.
این روزها تنها کاری که می‌‌کردند، این بود که به دستور استادان کتاب‌‌های تاریخ گروه GL را بخوانند تا به قول استاد ماک، کمی با تاریخچه این گروه آشنا شوند و بدانند هدف اصلی آن‌‌‌ها چیست.
کتاب‌‌‌های زیادی در این مورد بود؛ اما این‌‌طور که معلوم بود کتاب‌‌‌های اصلی در کتابخانه اصلی نگهداری می‌‌‌شدند که کارآموزان حق ورود به آن‌‌جا را نداشتند؛ ولی کتاب‌‌‌هایی هم که در کتابخانه عمومی پایگاه بودند هم، می‌‌توانستند کمی از تاریخچه گروه، اطلاعاتی به آن‌‌‌ها بدهند؛ اما درکل استادان در تلاش بودند فعلاً کاری کنند تا کارآموزان را دست به سر کنند تا اوضاع پایگاه رو به راه شود. به نظر می‌‌‌رسید تعدادی نگهبان جدید هم برای محافظت بیشتر از پایگاه، اعزام شده بودند.
ساختمان دوم بیش‌ترین آسیب را دیده بود که مهم‌‌‌ترین ساختمان محسوب می‌‌‌شد و تمام حواس‌‌‌ها بر روی آن متمرکز شده بود. کار ارشدها هم امروزه تنها امید دادن الکی برای درست شدن وضعیت به کارآموزان بود؛ اما آشفتگی وضع پایگاه از هیچ‌کس پوشیده نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #62
***
فصل نهم: مجازات
همه دور میز غذا خوری جمع شده بودند و مشغول خوردن غذاهای نه چندان خوشمزه خود بودند. اریک واران و میشل هم با کمی فاصله، دور آن یکی از میز جمع شده بودند و به نظر می‌‌‌رسید درگیر بحث مهمی هستند. با این‌‌که غذاخوری کمی داغان شده بود؛ اما به هرحال هر طور شده آن را سرپا نگه داشته بودند؛ چون خوب می‌‌دانستند غذا خیلی مهم است، حتی مهم‌‌تر از وضعیت فعلی پایگاه!
آوا یک تکه کلم بروکلی را از ظرفش برداشت و داخل دهانش گذاشت و همان‌‌طور که داشت آن را می‌‌‌جوید، به هانا نگاه کرد که انگار از این‌‌‌که مجبور شده بود با آن‌‌ها سر یک میز بنشیند، زیاد خوشحال نبود. اویریلا با شوق عجیبی در حال تعریف شایعات اخیر بود:
- حتماً در مورد جاسوسی که تو پایگاهه شنیدین، نه؟
چهره هانا درهم رفت. اویریلا بدون اینکه منتظر جوابی بماند، ادامه داد:
- میگن یکی از کارآموزها یا شاید هم از ارشدها باشه؛ اما از اون‌‌جایی که اطلاعات تازه پخش شدن، به نظر می‌‌‌رسه جاسوس تازه وارد شده و احتمالاً از کارآموزهاست!
هانا با بی‌‌حوصلگی پرسید:
- انوقت این اطلاعات رو از کجا میاری؟
اویریلا چند بار رو به او پلک زد و گفت:
- این رو دیگه تقریباً همه می‌دونن!
هانا به او توجهی نکرد و ناخنکی به ظرف غذایش زد. آوا حس می کرد چیزی در مورد او عوض شده، انگار که مشکلی پیش آمده یا این‌‌‌که چیزی دیگر. ناگهان سامانتا نفس نفس زنان به میز آن‌‌ها نزدیک شد و گفت:
- توی دردسر افتادین!
آوا با نگرانی به او خیره شد و پرسید:
- چه دردسری؟
سامانتا نفسی تازه کرد و گفت:
- همه استادها جلسه‌ای تشکیل دادن برای گفتد‌و گو در مورد شورش شما!
جیمز با تردید پرسید:
- گفت ‌و گو؟
سامانتا به او نگاه کرد و بعد دوباره به همه آن‌‌‌ها نگاهی انداخت و گفت:
- یعنی این‌‌که می‌‌‌خوان در مورد مجازاتتون تصمیم بگیرن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #63
بعد از این‌‌‌که قضیه را هم به میشل، واران و اریک فهماندند، به دنبال سامانتا به طرف اتاق جلسه رفتند. آوا انگار که در دلش رخت می‌‌شستند. مدام به خودش می‌‌‌پیچید و فکر می‌‌کرد که مجازاتشان چه ممکن است باشد؟ هیچ‌‌‌کس حال خوشی نداشت و همه به جز هانا، از استرس یا ناخن‌‌‌هایشان را می‌جویدند یا با انگشت‌‌‌هایشان بازی می‌کردند.
سامانتا آن‌‌‌ها را به پشت ساختمان‌‌ها برد و بعد، وارد ساختمان هدایت‌‌‌گرها شدند. آن‌‌‌جا پر از میزها و انواع و اقسام کامپیوترها و مانیتورها بود و افراد زیادی در حال انجام کاری یا پشت میزهایشان نشسته بودند، یا باهم در مورد چیزی بحث می‌کردند.
سامانتا آن‌‌‌ها را به راهرویی هدایت کرد و بعد با دست به سمت راست اشاره کرد تا همه با او همراه شوند. اویریلا با نگرانی زیر لب زمزمه‌‌‌های نامفهومی می‌کرد و به جلو زل زده بود. آوا نمی‌دانست باید برای آرام کردن او چه کار کند، بنابراین ترجیح داد خودش را آرام کند که آن هم نتیجه نداد.
انتهای راهرو دری بزرگ و چوبی قرار داشت که به نظر می‌‌‌رسید مقصد آن‌‌ها، این‌‌جا باشد. سامانتا ایستاد و به آن‌‌ها هم اشاره کرد تا بایستند. چند ضربه آرام به در زد و پس از چند دقیقه که جوابی دریافت نکرد، گفت:
- مثل این‌‌‌که استادها هنوز نیومدن.
اندرو با استرس و با عصبانیت گفت:
- ما رو کشوندن این‌‌‌جا، بعد خودشون نیستن؟!
سامانتا با همان قیافه جدی‌اش گفت:
- نگران نباش، الان می‌‌رسن.
اندرو با حرص زیر لب گفت:
- نگران نیستم!
سامانتا به او محل نگذاشت و در را باز کرد و گفت:
- بیاین تو.
همه وارد شدند. اتاق بزرگی بود که در روبه‌روی آن چند میز بزرگ و صندلی‌‌هایی بزرگ و راحت چیده شده بودند که به نظر می‌‌رسید برای استادن باشد و چند صندلی هم برای مجرمان یا همان بیچارگانی که قرار بود مجازات شوند چیده شده بود و جز یک گلدان بزرگ که گوشه اتاق قرار داشت، دیگر چیزی وجود نداشت. اتاق بزرگ و خالی بهترین گزینه برای تصمیم‌‌‌گیری در مورد مجازات‌‌ها بود!
سامانتا به آن‌‌ها اشاره کرد که بنشینند و گفت:
- باید این‌‌‌جا منتظر بمونین تا استادها از راه برسن.
آوا با دو دلی و اضطراب روی نزدیک‌‌ترین صندلی نشست و به بقیه که همه مانند او مضطرب بودند، چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #64
وقتی همه در جاهایشان نشستند، سامانتا سری از روی رضایت تکان داد و گوشه‌ای ایستاد. آوا می‌‌توانست تنش ناشی از استرس به وجود آمده را در اتاق احساس کند. چند دقیقه بیش‌تر طول نکشید که استادان، یکی یکی وارد شدند و پشت صندلی‌‌هایشان نشستند. با ورود آن‌‌ها، همگی کمی خودشان را جمع و جور کردند و شق و رق در جایشان نشستند.
آوا ناگهان در بین جمعیت استادان چهره‌ای آشنا دید. همان زنی که موقع شورش، مچشان را گرفته بود. او با همان شنل بنفش رنگش و با کفش‌‌های پاشنه بلندش که روی زمین تق تق می‌کردند، به سمت میزش رفت و لبخندی که بیشتر استرس وارد می‌‌‌کرد تا این‌‌‌که آن‌‌ها را آرام کند، تحویلشان داد.
بعضی از استادان با نگاهی سرزنش‌‌بار و جوری که انگار تمام اتفاقات اخیر تقصیر آن‌‌ها بوده، به آن‌‌ها زل زده بودند و باهم حرف می‌‌‌زدند و گاهی هم سرشان را تکان می‌‌دادند و نوچ نوچ می‌‌کردند. مدتی بعد، مدیر به همراه جیسون وارد اتاق شد. آوا با دیدن جیسون کمی دست و پایش را گم کرد، نمی‌‌‌دانست چرا؛ اما روی جیسون به اندازه استادان حساب باز می‌‌کرد.
مدیر در وسط همه و روی صندلی‌اش قرار گرفت و جیسون هم با کمی فاصله، گوشه‌ی اتاق ایستاد. سامانتا بعد از ورود آن‌‌ها، از مدیر اجازه گرفت و بعد با تکان سرش، لبخندی غمگین و امیدوارانه به آوا زد و بیرون رفت. با رفتن او، آوا حس کرد خیلی تنهاتر شده است و در بین اعضای این اتاق، همه یک جورهایی با او دشمنند و دل خوشی از او ندارند.
مدیر با سرفه‌‌ای، تمام حواس ها را معطوف به خودش کرد و گفت:
- امیدوارم که بدونید برای چی این‌‌جا جمع شدیم!
هانا زیر لب جوری که فقط خودشان بشنوند به مسخره گفت:
- اوه نگو که نمی‌‌‌خوایین به سیخ بکشینمون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #65
مدیر ادامه داد:
- همگی شما یکی از مهم‌‌‌ترین قوانین پایگاه رو زیرپا گذاشتین و جون خیلی‌‌ها رو به خطر انداختین.
استاد ماک که مردی تقریباً میانسال با موهای جوگندمی بود، حرف مدیر را قطع کرد و گفت:
- در واقع یک قتل عام راه انداختین!
مدیر با قیافه‌ای جدی به او خیره شد و باعث شد استاد ماک دهانش را ببندد و با قیافه‌ای عبوس به روبه‌رو زل بزند.
- اما از اون‌‌جایی که ما مورد حمله شورشی‌ها قرار گرفتیم و کمی کنترل از دستمون خارج شد، میشه تا حدی این اتفاقات رو نادیده گرفت.
آوا سعی می‌‌‌کرد از درون خودش را آرام کند یا حداقل کاری کند که چهره‌اش داد نزند دارد از حال می‌‌رود!
استاد مارتین با اجازه مدیر به حرف آمد و گفت:
- به نظر من، از اون‌‌‌جایی که قصد داشتن آرامش پایگاه رو به‌‌هم بزنند و شورش به پا کنن، باید تنبیهی براشون در نظر گرفته بشه!
مدیر سرش را تکان داد و رو به جیسون اشاره‌ای کرد. جیسون چند قدم نزدیک شد و بدون هیچ حرفی پوشه‌ای را روی میز و روبه‌رو‌ی مدیر گذاشت و دوباره سر جایش برگشت. مدیر پوشه را باز کرد و بعد از نگاهی کوتاه به آن، به آوا نگاه کرد و گفت:
- آوا پارکر! تو یه جورهایی سردسته این گروه بودی و این شورش هم احتمالاً نقشه‌‌ب احمقانه‌‌ی تو بوده، درسته؟
آوا کمی جابه‌جا شد و ام و اومی کرد؛ اما در جواب چیزی برای گفتن نداشت. مدیر پس از مدتی که جوابی دریافت نکرد، سکوت آوا را به عنوان پاسخ مثبت تلقی کرد.
- خیلی خو‌ب، دفاعی در برابر خودت داری؟
این سوال را از تمام بچه‌ها پرسید؛ اما فقط یک نفر جواب داد. هانا با بی‌‌‌تفاوتی گفت:
- می‌تونم درخواست کنم اول یه جلسه برای مجازات خودتون ترتیب بدین؟
ابروهای مدیر بالا پرید و زنی که شنل بنفش به تن داشت خندید. مدیر با سردرگمی پرسید:
- منظورت چیه؟
هانا پوزخندی زد و گفت:
- فکر می‌‌‌کنم قبل از این‌‌‌که ما رو محکوم به مجازات کنین، باید قبلش به مجازات خودتون هم فکر کنین! من فکر نمی‌کنم آدم‌‌‌ربایی و یه جورهایی به کشتن دادنشون برای اهداف مسخره‌‌تون، مجازاتی کمتر از مجازات ما داشته باشه، هوم؟
استاد الدورانت که دل خوشی از هانا نداشت، با عصبانیت گفت:
- تو ساکت دختره‌ی...
مدیر دستش را روی میز کوبید تا او را ساکت کند:
- لطفاً ساکت باش الدورانت!
هانا با پوزخندی بر لب به صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
- دوست دارم دفاع‌‌‌هاتون رو بشنوم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #66
آوا دلش می‌‌خواست هانا را خفه کند! چه‌‌طور می‌‌‌توانست این همه بی‌پروا و بدون در نظر گرفتن عواقب، حرف‌‌‌هایش این‌‌طور حرف بزند؟
مدیر که کمی عصبی شده بود گفت:
- خانم واتسون! من فکر می‌‌‌کنم شما اصلاً درکی از هدف و تشکیل گروه ما ندارین، من فکر می‌‌‌کردم حداقل از تاریخچه و اهداف مهم این گروه با خبرین!
هانا با حالت نمایشی جوری که انگار دارد فکر می‌‌‌کند و تازه چیزی را به یاد آورده، گفت:
- آها، همون اهدافی که قراره مثلاً جلوی دشمن رو بگیرین و اصلاً علاقه‌ای به قدرت ندارین و این‌‌ها دیگه، نه؟
هانا به وضوح داشت همه‌‌شان را تحقیر و مسخره می‌کرد! تمام استادان مانند گرگ‌‌‌های درنده به هانا زل زده بودند و انگار هر لحظه ممکن بود بپرند و او را گاز بگیرند؛ اما بر خلاف همه استادان، زن شنل بنفش بیشتر به نظر می‌رسید مشتاق شده تا ادامه این بحث را ببیند؛ چون دست‌‌هایش را زیر چانه‌‌‌اش گذاشته بود و با لبخند به این صحنه چشم دوخته بود. مدیر که حالا کاملاً مشخص بود حوصله‌‌ی او را ندارد گفت:
- خانم واتسون، پیشنهاد می‌کنم حد خودتون رو حفظ کنین و مجازاتتون رو سنگین‌تر از این نکنین!
آوا کمی می‌‌‌لرزید، دست‌‌‌هایش را محکم گرفت تا کسی متوجه لرزش آن‌‌ها نشود. هانا با تمسخر سرش را تکان داد؛ اما خداروشکر دهانش را بست. مدیر نفسش را با پوفی بیرون داد و گفت:
- چند دقیقه‌‌ای منتظر بمونید تا در مورد مجازاتتون تصمیم‌‌گیری بشه!
آوا آب دهانش را قورت داد و با تردید به بچه‌ها نگاه کرد.
اویریلا رنگش پریده بود و میشل هر لحظه ممکن بود بزند زیر گریه. آوریلا پوست لبش را می‌‌‌کند و جیمز هم پاهایش را با استرس تکان می‌داد. اریک و واران هم با هم پچ پچ می‌‌کردند. اندرو با نگرانی به چشم‌‌های آوا نگاه کرد و بی‌‌هیچ حالتی، فقط چند دقیقه‌‌‌‌ای به او خیره شد.
آوا سریع رویش را برگرداند. نمی‌توانست بیشتر از این به چشم‌های او نگاه کند. دلش نمی‌خواست اندرو متوجه ترس بیش از حدش بشود. پس از چند دقیقه زجر آور، مدیر بلاخره گفت:
- با جمع آرا و نظرات استادان مجازات هر کدام از شما سه ضربه شلاق تعیین شد!
آوا نفس لرزانی کشید و با بهت و ناباوری به مدیر چشم دوخت؛ اما تنها واکنشی که دریافت کرد از طرف زن شنل بنفش بود که با آن دندان‌‌های سفیدش، لبخندی بسیار علاقه‌‌‌مند نثارش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #67
بعد از این‌‌‌که کاملاً به توافق رسیدند، مدیر زمان مجازات را به فردا ظهر موکول کرد.
وقتی همه یکی یکی خارج می‌‌‌شدند و صحبت می‌‌کردند، جیسون به آوا نزدیک شد و لبخندی از روی هم‌‌‌دردی زد و گفت:
- از اول هم به نظر می‌رسید بچه‌ی دردسرسازی باشی!
آوا با این‌‌که استرس داشت و دست‌‌هایش ع×ر×ق کرده بودند، لبخندی زد و گفت:
- راستش این بزرگ‌‌ترین دردسر عمرم بود!
جیسون با حالتی که مشخص نبود شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید، گفت:
- شرط می‌بندم این بزرگ‌‌ترین نمی‌مونه!
آوا که متوجه منظورش نشده بود پرسید:
- منظورت چیه؟
جیسون خندید و گفت:
- هیچی!
و به استادان نگاه کرد که حالا دیگر تقریباً رفته بودند.
- ببخشید، من باید برم.
کمی مکث کرد و دوباره گفت:
- امیدوارم زیاد درد نداشته باشه.
و بعد چشمکی زد و به سرعت دور شد. اندرو با حالت متفکری به راهی که جیسون از آن رفته بود و بعد به آوا نگاه کرد و گفت:
- می‌شناختیش!
لحنش سوالی نبود.
آوا سرش را کج کرد و شانه بالا انداخت. هانا بلند شد و داشت می‌رفت که ناگهان با ضربه دست آوریلا به سرش، سرجایش خشک شد و با تعجب به او زل زد.
آوریلا:
- چرا نمی‌تونی جلوی زبونت رو بگیری؟ می‌خوای بیشتر از این توی دردسر بیفتیم؟!
هانا جوری به او خیره شده بود که انگار تا به حال کسی او را نزده و آوریلا اولین نفر است، شاید هم واقعاً این‌‌طور بود! چون تا به ‌حال آوا، هانا را این‌‌طور تعجب‌‌زده ندیده بود!
- چیه؟ حالا دیگه زبونت رو موش خورده؟
هانا خودش را جمع و جور کرد و با لحن حق به جانبی گفت:
- نه نخورده! شما انقدر احمقین که می‌ذارین اونا هر بلایی دوست دارن سرتون بیارن، کسی که باید مجازات بشه اون‌‌ها هستن نه تو!
هانا که کمی عصبی شده بود، مکث کرد و با دستپاچگی عجیبی که از او بعید بود، نفسی کشید و سریع از اتاق بیرون رفت. آوریلا رو به‌ در خشکش زده بود. البته حق داشت! همه از رفتار هانا متعجب شده بودند، به نظر می‌رسید هانا کمی نگران شده؛ نه، غیر ممکنه!
آوریلا خیلی ناگهانی زیر خنده زد و صورتش حالتی از خشم و کمی خنده عصبی داشت. اویریلا چشم‌‌‌هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- دیوونگی هانا به این هم سرایت کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #68
سه ضربه شلاق مجازات سنگینی برای بچه‌ها بود. تا قبل از ظهر، کلاس کار با اسلحه با استاد بانو لیا را داشتند. آوا با این‌‌‌که ترسیده بود و تمرکز درستی نداشت؛ اما مجبور بود به کلاس بانو لیا برود.
مثل همیشه حاضر شد و به کلاس رفت، وقتی وارد شد احساس کرد نگاه‌‌‌های سنگینی متوجه اوست، بعضی به محض دیدنش رویشان را برگرداند و اخم کردند و بعضی هم سریع به پچ پچ افتادند.
آوا کمی معذب شد. تا به حال این‌‌طور مرکز توجه نبود. حتماً همه‌‌چیز به گوششان رسیده بود و حالا همه او را مقصر می‌دانستند و احتمالاً از او متنفر بودند.
آوا که کمی سرخ شده بود، در جایش نشست و سعی کرد به کسی نگاه نکند، حتی دوستانش! پس از چند دقیقه زجرآور، بالاخره استاد وارد شد و در کمال تعجب، او کسی جز آن زن شنل بنفش نبود!پس او بانو لیا بود! بانو لیا لبخندی زد و گفت:
- سلام کارآموزان!
بانو لیا موقرانه به سمت میزش رفت و کتاب زخیمی را که در دست داشت، روی میز گذاشت و بعد برگشت و روبه آن‌‌ها ایستاد.
- من بانو لیا هستم! استاد کار با اسلحه شما، متاسفانه آشنایی ما و تدریسمون به دلایلی که خودتون هم می‌دونید، به تعویق افتاد.
تنها تفاوتی که کرده بود این بود که موهایش را بافته بود و لباس ساده‌تری به تن داشت؛ اما شنلش مثل همیشه بود. آوا کنجکاو بود بداند واقعاً نیازی به کار کردن با اسلحه را دارند؟
- خوب از اونجایی که آشنایی با اسلحه‌‌‌ها با استاد براونه، پس من فقط طرز کار با اون‌‌‌ها رو بهتون آموزش می‌دم.
چند نفر جابه‌جا شدند و کمی صدای جیر جیر صندلی به گوش رسید. بانو لیا ادامه داد:
- به نظرم بهتره به سالن تیراندازی بریم!
آوا با بی‌‌‌حالی آهی کشید که توجه بانو لیا را به طرف خودش جلب کرد. بانو لیا ابروهایش را با تعجب بالا داد و به او خندید. آوا خودش را روی صندلی‌اش صاف و صوف کرد و به میزش زل زد.
- عقل کل ما چطوره؟
چنددقیقه طول کشید تا آوا متوجه شد که طرف صحبت بانو لیا، با اوست. سرش را بالا آورد و با کمی استرس گفت:
- ممنون بانو لیا!
با این‌‌که او به وضوح مسخره‌اش کرده بود؛ اما آوا خودش را به بی‌خیالی زد.
- خوبه.
بانو لیا چشمکی به او زد و رو به کلاس گفت:
- پس با توافق عقل کل گروه‌‌مون، به سالن تیراندازی می‌ریم!
آوا چند صدای خنده آرام و صدای پچ پچ شنید. چرا بانو لیا کلاً از اول دیدارشان به او گیر داده بود؟ نمی‌شد بیخیال او شود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #69
بانو لیا، آن‌‌‌ها را به سالنی بزرگ و پر از صفحه‌‌های تیراندازی که به ترتیب چیده شده بودند، برد. به هر کدامشان گوش‌‌گیری داد و دستور داد هر نفر به ترتیب صفحه‌‌ها، در جایش بایستد. بانو لیا با اسلحه‌ای در دست جلوی آن‌‌‌ها راه می‌رفت و توضیح می‌داد:
- اول باید از پر بودن اسلحه‌‌تون اطمینان پیدا کنید و بعد ماشه رو بکشید.
مکث کرد تا ماشه را بکشد و بعد رو به صفحه‌ای گرفت و ادامه داد:
- و با هدف‌‌گیری درست، تیر رو شلیک می‌کنید!
ناگهان صدای بلندی از اسلحه‌اش خارج شد و درست وسط صفحه قرار گرفت. اسلحه را با لبخندی رضایت‌‌‌مندانه پایین آورد. دود از آن خارج می‌شد. آوا که هنوز انتظار شلیک نداشت، از جا پرید و اویریلا هم کنارش لرزید.
چند دقیقه‌ای به همین ترتیب طی شد، بانو لیا دستور داد گوش‌‌گیرها را بزنند و بعد یکی یکی سراغشان می‌آمد و با تنظیم درست دست‌‌هایشان، اجازه می‌داد شلیک کنند و همانطور که آموزش می‌داد، در مورد فایده و مواقع لزوم استفاده از اسلحه را هم توضیح می‌داد. هیچ‌‌‌کس درست نمی‌توانست شلیک کند و بعضی‌‌ها، حتی نمی‌توانستندبه صفحه بزنند؛ اما طبیعی بود.
بانو لیا که به او رسید، لبخندی زد. حالا آوا می‌فهمید که بانو لیا همیشه لبخند می‌زند؛ اما احساسات واقعی‌اش پشت آن لبخندهای متفاوتش پنهان بود؛ اما لبخندهایی که به او می‌زد، کمی متفاوت تر بود! شاید هم او این‌‌‌طور حس می‌‌کرد.
کمکش کرد دستش را تنظیم کند و چند نکته را به او گوش‌‌زد کرد و بعد آوا شلیک کرد. انرژی خارج شده از اسلحه در دستش کمی او را به جلو پرتاب کرد؛ اما گلوله به پایین صفحه برخورد کرد. بانو لیا سرش را تکان داد و گفت:
- برای اولین‌‌بار، خوبه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,711
امتیازها
613

  • #70
انتظار برای ساعت موعد بسیار سخت بود! آوا همیشه ظهر را دوست داشت، گرما و نور ظهرگاهی به او آرامش می‌داد؛ اما ظهر امروز باعث می‌شد تنش به لرزه بیفتد و هر احساسی پیدا کند، به جز آرامش! حتی نمی‌توانست غذا بخورد یا به چیزی فکر کند، ذهنش به کلی مغشوش شده بود و پر از افکار درهم ‌و برهم بود.
همه تقریباً همین حس را داشتند به طوری که میشل چندبار از ترس بالا آورد؛ اما به طور خیلی طبیعی‌ای حال هانا کاملاً خوب بود و انگار نه انگار که قرار است چند ساعت بعد او را به تیرک ببندند و سه ضربه شلاق بزنند! هانا، طوری که انگاریک ماهه غذا نخورده و مانند وحشی‌ها، به جان غذایش افتاده بود و اصلاً توجهی به دور و بری‌‌های آشفته‌اش نداشت. اویریلا خیلی ناگهانی زیر گریه زد و با صدای گرفته گفت:
- من حتماً می‌میرم، مطمئنم جون سالم به در نمی‌برم!
آوریلا با عصبانیت پوفی کرد و گفت:
- اویریلا تمومش کن، کسی تا حالا با سه تا ضربه شلاق نمرده که تو دومیش باشی!
اویریلا همانطور که هق‌هق می‌کرد گفت:
- نه! می‌دونم که می‌میرم، من تحمل سه تا ضربه رو ندارم! حتماً زیرش تلف می‌شم!
آوریلا دهانش را باز کرد که به او تشر بزند؛ اما جیمز سریع وارد عمل شد و جلوی او را گرفت و با لحن آرام و مهربانی گفت:
- اویریلا، کسی قرار نیست بمیره یا تلف بشه! می‌دونم ممکنه خیلی درد داشته باشه؛ ولی مطمئن باش زود خوب میشی، فقط چند لحظه‌ست، فقط چند لحظه تحمل کن.
جیمز خیلی بچه‌گانه با اویریلا برخورد می‌کرد؛ اما به نظر نمی‌رسید اویریلا ناراحت شده باشد. اویریلا همان‌‌طور که دماغش را بالا می‌کشید گفت:
- راست میگی؟ ولی باز هم خیلی درد داره!
جیمز آهی کشید؛ اما سریع جعمش کرد. کنار اویریلا زانو زد و دوباره با لحن مهربانش ادامه داد:
- اویریلا، نگران نباش! من حتی حاضرم جای تو هم شلاق بخورم، پس ناراحت نباش، باشه؟!
اویریلا با چشمان خیسش به جیمز خیره شد و آرام سرش را تکان داد. آوا از این‌‌که جیمز به این آسانی می‌توانست کنترل اویریلا را به دست بگیرد و آرامش کند، تعجب کرد. آوریلا که اخم‌‌هایش را درهم کشیده بود چشم هایش را از روی بیزاری چپ کرد و به هانا که هنوز هم مانند بیچارگانی که تازه بعد از مدت‌‌ها غذا پیدا کردند و به آن حمله‌ور شده‌اند، خیره شد.
آوا برگشت و اندرو را دید که به او خیره شده. این روزها اندرو زیاد به او خیره می‌شد.
- ترسیدی؟
آوا می‌خواست به دروغ بگوید نه؛ اما لحظه‌ای مکث کرد. اندرو تنها کسی بود که می‌توانست خیلی راحت احساساتش را به او بگوید و او هیچ‌‌وقت سرزنشش نمی‌کرد، بلکه آرامش هم می‌کرد. آرام، طوری که فقط خودشان بشنوند، گفت:
- آره!
و سرش را پایین انداخت. می‌دانست نباید این‌‌‌قدر از خودش ضعف نشان دهد؛ اما واقعاً ترسیده بود و اندرو تنها کسی بود که متوجه احساسش شده بود.
- آوا، مجبور نیستی احساساتت رو پنهان کنی! خودت هم خوب می‌دونی همه‌‌مون ترسیدیم.
- ولی من نباید...
اندرو با عصبانیت گفت:
- تو چی؟ چون تو رئیس گروهی حق نداری بترسی؟ نه آوا تو هم آدمی و حق داری نگران باشی! پس ان‌‌قدر سعی نکن بی‌‌‌تفاوت به نظر برسی، حداقل نه برای من!
میشل و اریک که به آن‌‌ها نزدیک‌‌تر بودند، برگشتند و با تعجب به آن‌‌ها نگاه کردند؛ اما بعد دوباره مشغول گپ خودشان شدند. اندرو نفس عمیقی کشید:
- ببخشید!
آوا سرش را تکان داد؛ اما هنوز هم نمی‌توانست به خودش اجازه بروز احساساتش را بدهد.
- آوا، تو دختر قوی‌‌ای هستی و خودت هم خوب می‌دونی. ازت می‌خوام حتی اگه نمی‌تونی احساست رک به کسی بگی، توی خودت نریز. من می‌‌تونم به عنوان...
کمی مکث کرد، آوا سرش را بالا آورد و لحظه‌ای نگاهشان درهم گره خورد.
- ام... به عنوان یک دوست بهم اعتماد کنی و احساساتت رو بهم بگی!
اندرو آب دهانش را قورت داد و آوا دوباره سرش را پایین انداخت. چند لحظه بینشان سکوتی حاکم شد که آوا آن را شکست و گفت:
- ممنونم اندرو، تو خوب بلدی آدم رو آروم کنی!
اندرو خندید و گفت:
- تازه کجاش رو دیدی؟!
این خنده‌‌ها باعث شد چند لحظه، فقط چند لحظه، اتفاق پیش رویشان را از یاد ببرند و فقط بخندند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
66
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
524

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین