. . .

انتشاریافته رمان کودکان همسر می‌ شوند | A.R.S

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام اثر: کودکان همسر می‌شوند
نویسنده: A.R.S
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه:
مهناز دختری روستایی؛ اما زیرک و باهوش که اشتیاق زیادی به ادامه‌ی تحصیل دارد. لیکن بخاطر برخی از سنت‌های غلط از تحصیل باز مانده و مانند سایر دختران روستایش در خانه می‌ماند و بعدها تصمیم می‌گیرد نوشتن را که از همان دوران نوجوانی دوست می‌داشت، دنبال کند. در عین‌حال، مقاومت‌های پی‌‌در‌پی او با ازدواج اجباری که در روستایشان رسمی به جا مانده از قدیم است، روحیه شادش را ربوده و او را به ورطه نابودی می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #31
مادرم از ترس این‌که دست به کار احمقانه‌ای بزنم، این موضوع را با پدر در میان گذاشت و پدرم، مثل همیشه با کمربند به جانم افتاد و من در سکوت اشک ریختم؛ اما بعد از نماز عشاء، عمویم دست پسرش را گرفت و آن را به خانه ما آورد. پسر عمویم که انگار می‌خواست تلافی کند، به پدرش همه چیز را گفته بود و عمویم چه قشقرقی که به پا نکرد!
و این عملش باعث شد باز پدر مرا جلوی آن‌ها به فلک ببندد. خنده‌ی کجی که بر لبان پسرعمویم در آن لحظه مهمان شده بود، باعث شد برای همیشه او را از دست بدهم و همیشه از او تنفر داشته باشم. همین‌که پدرم کارش را تمام کرد، عمویم به من لقب دیوانه را داد و گفت نمی‌خواهد دیوانه‌ای مثل من عروسش باشد. آن‌ها درکم نمی‌کردند و دردم را نمی‌فهمیدند و حتی، نگذاشتند که به آن بفهمانم.
به همین خاطر پدرم خواهرم سحر، که آن موقع دوازده سالش بود را به عمویم فروخت! آری فروخت، همیشه این را می‌گویم، چون واقعاً او را فروخت.
خواهرم مثل من نبود، روی حرف پدر و مادرم حرفی نمی‌زد. فقط می‌دیدم هر از گاهی مثل من مخفیانه اشک می‌ریزد.
من و خواهرهای کوچکم، هر سه تا حدی ضدِ مرد بار آمده بودیم. تنها دلیل گریه‌های سحر هم همین بود. او دلش می‌خواست با هم‌ سن و سالانش بازی کند، نه این‌که اکنون راهی خانه‌بخت شود. برای دلداریش تنها گفتم، اگر ازدواج کند، می‌تواند تا دبیرستان تحصیل کند. چون اکثر دختران روستا، این کار را می‌کردند. آن موقع اختیارشان دست خودشان بوده و می‌توانستند آزادانه صورت‌شان را نخ بیاندازند. لب‌هایشان را رنگ کنند و کفش‌‌های پاشنه بلند بپوشند؛ اما من حاضر نشدم به خاطر چنین چیزهای بی‌ارزشی تن به ازدواج دهم. سحر گول حرف‌هایم را خورد. آن‌ موقع‌ها فکر می‌کردم واقعا وقتی ازدواج کند، همسرش می‌گذارد درسش را ادامه دهد؛ اما همسرش نگذاشت و شاید هم عمویم!
او هم مانند مادرم وقتی سیزده ساله شد، ازدواج کرد و خانه پدری‌مان را ترک گفت.
آن شب من کتک مفصلی خوردم؛ اما زندگی خواهر کوچک‌ترم نابود شد. او قرار نبود در سیزده سالگی ازدواج کند. گویا عمویم عجله داشت که خواهرم با پسرش زودتر ازدواج کند و زندگی مشترک‌شان را آغاز کنند. یک سال بعد از نامزدی‌شان، دست خواهرم را در دست پسر‌عموی پَستم دادند. او جوانی بیست‌‌ و سه ساله بود و خواهرم نو‌جوانی سیزده ساله. چیزی نگذشت، تقریباً دو سال که زن دومش را گرفت. دقیقا آن موقع سحر پانزده ساله شده بود.
پسرعمویم با دختری که قبلاً دوستش داشت، ازدواج کرد. همیشه در این فکر بودم که آیا واقعا لازم بود زندگی خواهرم را بگیرد؟
آن لعنتی خواهرم را بدونِ این‌که طلاق بدهد، ترک کرد.
و از آن پس سحر خواهر کوچکم که نمی‌دانید چقدر دوستش دارم، با عمو و زن‌عمویم زندگی‌ش را می‌‌گذراند و کلفتی آن‌ها را می‌کرد، البته در نگاه من!
پدرم هم انگار نه انگار که دخترش بدبخت شده باشد، به این موضوع توجه‌ای نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #32
چون در روستا‌یمان چیز عادی بود.
او بیشتر به برادرم حامد توجه داشت.
برادرم وقتی‌ که من هفده ساله شدم، در یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور قبول شد و برای تحصیل خانه‌ی پدریمان را ترک ساخت تا به آرزوهایش دست پیدا کند. و من آن زمان داشتم سومین رمانم را روی کاغذ می‌آوردم. در همان سال سه رمان نوشتم و نگارش چهارمی را آغاز کردم و غرق نوشتن شده بودم.
مجبور بودم برای خرید برگه و خودکار از جیبپدرم پول بدزدم! آری بدزدم، اما آیا می‌دانستید آدم‌ها از روی ناچار دست به دزدی می‌زنند؟

"فصل هشتم: خواهر‌زاده"

در نوزده سالگی خبر ازدواج مجدد حامد را شنیدم.
دوباره به یاد او افتادم و غمگین شدم.
افسردگی به سراغم آمده بود. انگار تا آن موقع هم فراموشش نکرده بودم. مادرم حتی در ازدواج دوم او هم شرکت داشت. همسر اولش تقریبا هم‌ سن و سال خود من بود که او را بدون آن‌که طلاق دهد، راهی خانه‌ی پدریش کرد.
یک سال بعد، وقتی بیست ساله شدم، برای خواهر کوچکم سارا خواستگار پیدا شد. او حتی، از سحر هم کم سن و سال‌تر بود که با پسری بیست و دو ساله نامزد کرد و خوشبختانه این داماد ما کمی دارای شعور بود. بعد از سه سال نامزدی با خواهرم، سرانجام وقتی سارا پانزده ساله شد، او را بر سر سفره‌ی عقد نشاند.
بعد از این‌که هفده ساله شدم، مادرم به من و سمیه که هنوز کسی نیامده بود ما را بگیرد، گاه از سر عصبانیت ترشیده می‌گفت.
البته از این هم گله‌ای ندارم، چون هر کسی که سنش بالای پانزده سال می‌زد، به چشم مردم روستایمان ترشیده به حساب می‌آمد! و حتما عیبی داشت که شوهر گیرش نیامده بود.
چند سال بعد ناگهان سر و کله پسر عمویم پیدا شد. دقیقا وقتی که سحر شانزده ساله شده بود. چون بعد از ازدواج، دست زن دومش را گرفت و برای کار به شهر رفت و در همان‌جا زندگی کرد. به گفته‌ی اطرافیان، دوباره با همسر دومش دعوا کرده بود.
به همین خاطر پیش سحر بازگشت. چون جای دیگری نداشت که برود. و بعد از چند ماه، خبر بارداری سحر به گوشم رسید. مادرم خوشحال بود؛ اما من که از عاقبت خواهرزاده‌ام آگاه بودم، غمگین شدم.
همین‌ که خواهرزاده‌ام به دنیا آمد، پدرش دوباره غیبش زد. یک سال از به دنیا آمدن، او می‌گذشت که عمویم فوت کرد و مرگِ او باعث شد دوباره سر و کله‌ی پسر عمویم که تک پسر عمویم بود، ظاهر شود.
مرد پَست چون به پول نیاز داشت، بی‌چون و چرا خواهرم را با آن دختر کوچکش از خانه بیرون راند و دست مادرش را گرفت و خانه پدریش را فروخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #33
اما دلخوشی من، این داماد دوم‌مان بود که از شانس خواهر کوچکم، نصیبش شده بود و نمی‌گذاشت آب در دل خواهر کوچکم تکان بخورد. همسر سارا مرد شریفی بود و خواهرم را اذیت نمی‌کرد. فردی مذهبی‌ و انسان دوست! بیشتر از همه، از اخلاق نیکش خوشم می‌آمد؛ اما خواهرم سحر کسی که بخاطر من قربانی شد، وقتی هجده ساله شد به همراه دخترش شهناز از سر ناچار به خانه پدری‌مان بازگشت. دلم برایش سوخت و از پدر خواستم طلاقش را بگیرد که دعوایم کرد و گفت دیوونه‌ای بیش نیستم.
آن موقع خودم بیست‌ و دو ساله بودم.
چون طلاق گرفتن در نزد فامیل‌هایمان بی‌آبرویی محض بود، پدرم حاضر نشد طلاق خواهرم را از برادرزاده‌اش بگیرد.
ما در بدبختی‌های روزگار غرق شده بودیم. مادر بخاطر سمیه عصبانی بود، از این‌که هنوز کسی پیدایش نشده بود که بیاید او را بگیرد؛ اما او در آن زمان، تنها بیست‌وشش سال سن داشت.
بعد از چند سال وقتی که حامد برادرم، درسش تمام شد و از سربازی برگشت، پدرم خواست برای او آستین بالا بزند. برادرم آن موقع‌ها قصد ازدواج نداشت؛ اما پدرم خواست هرچه زودتر او را در لباس دامادی ببیند و سرانجام در یکی از شب‌ها دست برادرم را گرفت و به خواستگاری یکی از دخترخانم‌های فامیل‌مان رفتند. دختر هم سن و سال خود من بود که از نگاه مادرم یک دختر ترشیده‌ی به تمام عیار به حساب می‌آمد.
چیزی نگذشت که ازدواج کردند و عروسی وارد خانه‌ی ما شد. برادرم پزشک روستا شده بود و درآمد خوبی داشت و مادرم نمی‌گذاشت آب در دل عروس‌مان تکان بخورد. همه‌‌مان احساس می‌کردیم او را بیشتر از ما دوست دارد.
توجه پیش از حد مادرم بود که باعث شد این حس در وجود ما چهار خواهر، زنده شود.
همه‌ی کارهای او را انجام می‌داد. رخت‌هایش را می‌شست، لباس‌هایش را اتو می‌کرد و هر وقت که سمیه غذا می‌پخت، اول برای او غذا می‌کشید و می‌برد. چون او دوست نداشت سر سفره کنار ما بنشیند؛ اما من دور از چشم همه‌ی این‌ها با رمان‌هایم سرگرم بودم. یکی از اتاق‌های خانه‌یمان را مال خودم کردم. البته من و سمیه با هم سهیم شده بودیم و یکی از آن‌ها را هم سحر با بچه‌اش، و دیگری را عروس و برادرم و آخرین اتاق هم به والدینم تعلق داشت؛ اما عروس ما که به یک اتاق اکتفا نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #34
پدرم به ناچار از من و سمیه خواست که وسایل‌مان را جمع کنیم و به اتاق سحر و بچه‌اش برویم و من مجبور شدم یک روز تمام به تنهایی خرت و پرت‌هایم را جمع کرده و در اتاق سحر بریزم. عصبانی بودم از این‌که حرف،حرف عروس‌مان بود. راستش را بخواهید یک خرده حسودیم هم می‌شد. شاید حق داشتم، والدینم که انتظار داشتم پشتم باشند، به من خنجر زدند و بخاطر ترس‌های ناچیزشان باعث شدند از دورن هلاک شوم. و بد‌تر از آن، خواسته‌های من هرگز برای‌شان مهم نبود.
با این وجود برای‌شان می‌مردم. دوست داشتم جواب محبت‌هایم را در مقابل محبت دهند و اگر محبت کردن بلد نبودند، تنها کافی بود سکوت کنند و مرا درهم نشکنند.
روزگار به همین منوال می‌گذشت تا این‌که برادرم بعدها در نزدیکی محل زندگی‌مان تکه زمینی خرید و در آنجا خانه‌ای برای خود ساخت و از شر عروس‌مان خلاص شدیم. شنیده بودم که همیشه پشت سرمان با فک و فامیل‌هایش حرف میزند. دعواهای خانواده‌گی‌مان را پخش می‌کند؛ اما مادرم می‌گفت او این کاره نیست. یعنی اعتماد کامل به او داشت. والدینم او را بخاطر حامد بیشتر از ما دوست داشتند. این را دقیق حس می‌کردم.
هر روز که می‌گذشت، از دست من و سمیه بیشتر عصبانی می‌شدند؛ اما من به عصبانیت‌شان کوچک‌ترین اهمیتی نمی‌دادم. در همین روزها بود که دوباره به یادِ حامد افتادم. هر وقت که از او می‌گفتند، در قلبم حس غریب و تندی نفوذ می‌کرد. چون او زن سومش را هم در همان زمان گرفت. زمانی که من بیست و سه ساله بودم. زمانی که پدرم دیگر عاجز شده بود. یادم می‌آید یک بار، به همراه پدر پیرش که عصایی در دست داشت، وارد حیاط خانه‌مان شد. از پنجره نگاه‌ام بی‌اراده به آن مرد خیره ماند که زمانی حاضر بودم برایش جان دهم. جوان زیبایی بود با آن موهای بورش؛ اما ای کاش، کمی شعور می‌داشت!
من بیست‌وسه ساله بودم و او بیست‌و‌پنج ساله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #35
"فصل نهم: ت×جـ×ـا×و×ز×"

به عیادت پدرم آمده بودند. پرده را کنار کشیدم و به تماشایش نشستم. دلم برایش لک زده‌بود! ناگهان بی‌اراده نگاهِ او به سمت پنجره کشیده شد و چشمش به من افتاد. به سرعت از مقابل پنجره کنار رفتم. از این‌که بعد از گذشت این همه سال باز هم از او خوشم می‌آمد و از طرفی این‌که پولی نداشتم تا رمان‌هایم را به چاپ برسانم، افسردگی به سراغم آمده بود و داشتم دیوانه می‌شدم. فردای آن صبح خواستم از خانه به چاک بزنم و به کتابخانه بروم؛ اما والدینم خانه بودند و نقشه‌ای که کشیده‌ بودم، عملی نشد.
چند روزی صبر کردم تا فرصت مناسبی گیر بیاورم.
در یکی از همان روزها سر سفره‌ شام نشسته بودیم که مادرم درباره‌ی ت×جـ×ـا×و×ز× یک به یک دختر کم سن و سال توسط یک مرد چهل ساله گفت. مردی که همه‌ی اهالی روستا او را می‌شناختند و فردی دیوانه و معتاد بود که به تازگی زنش را هم از دست داده بود. قبلاها بزرگ روستایمان عباس آقا، مواظب بود خطایی از او سر نزند؛ اما بعد از مرگ عباس آقا در روستا بی‌مقصد به این طرف و آن طرف پرسه می‌زد.
از آن شب ترسیدم و فکر رفتن به کتابخانه را از سرم بیرون کردم. در خانه ماندم و سی و یکمین رمانم را تمام کردم. مادرم دعوایم می‌کرد! و حتی، به پدرم گزارش داد که صبح تا شب را در حالِ نوشتن هستم؛ اما پدرم دیگر به کلی عاجز شده بود و دیگر نمی‌توانست مثل سابق مرا تنبیه‌ کند.
پدرم در همان روزها به آرزویش رسید! برادرم حامد پدر شده بود.
او که دیگر داشت کم کم عمرش را به شما می‌داد. تنها دارایی‌اش را یعنی خانه‌ی اجدادی‌مان را قبل از مرگش به نام برادرم زد. باز هم خواهرانم شکایتی نکردند.
" تبعیض جنسیتی همیشه بود. آن‌ها همیشه بین ما فرق می‌گذاشتند؛ اما هرگز چیزی نگفتیم! حتی زمانی که مادرم حاظر نشد وقتی که من بیمار بودم و یا زمانی که مادر بزرگم بیمار شد، طلاهایش را بفروشد و سرانجام، همان‌ها را برداشت و دو دستی تقدیم عروسش کرد.
یک بار سعی کردم النگو‌هایش را بدزدم و چندتا از بهترین رمان‌هایم را به چاپ برسانم اما او فهمید و دعوایم کرد و من خنده‌های تلخم را تحویلش دادم.
درست مثل سابق سحر خواهرم که سواد خواندن و نوشتن داشت. تمام رمان‌هایم را با نهایت لذت تا آخر خواند و حتی، خواست حلقه ازدواج‌ و سرویس طلایش را که عمو آن‌ها را در قید حیاتش به او هدیه داده بود را به خاطر من بفروشد و بهترین رمان‌هایم را انتخاب کرده و آن‌ها را به چاپ برساند که مادرم، مانع این‌ کارش شد!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #36
" می‌دانید وقتی این‌ها را می‌نویسم چه حسی دارم؟ واقعا سخت است از کسانی که دوستشان دارید برنجید و بدی در دل داشته باشید!"
***

سارا خواهرم آن موقع فرزند سومش علیرضا را باردار بود. او هم خواست کمکم کند که شوهرش با این‌که مرد شریفی بود، دعوایش کرد و نگذاشت. چون آن‌ها هم وضع مالی‌شان زیاد خوب نبود و من هم نمی‌خواستم زندگی مشترک‌شان را به خطر بیاندازم.
دیگر هرگز بعد از آن روز نخواستم که رمان‌هایم چاپ شوند و بدتر از آن داشتم نوشتن را کنار می‌گذاشتم.
بیست و شش ساله شدم و بعد از پانزده سال نوشتن، دست از کار کشیدم. در این در پانزده سال رمان‌های زیادی نوشتم و خواستم نوشتن را کنار بگذارم. پس تمام رمان‌هایم را برداشتم و به انباری خانه‌یمان بردم و از آن پس قلم و نوشتن را برای همیشه کنار گذاشتم.

" فصل دهم: بازگشت عشق"

چون شکست را پذیرفته بودم، خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کردم. کم کم داشتم آشپزی یاد می‌گرفتم. مثل سمیه، که آن موقع سی ساله شده بود و مادرم دیگر امیدی نداشت که شوهر کند.
در تلاش بودم که از آیینه دوری کنم. زیرا هنگامی که به تصویر خودم در آن خیره می‌گشتم، بی‌دلیل اشک‌هایم سرازیر می‌شدند. به یاد بچگی‌هایم می‌افتادم. دلتنگ روزهایی می‌شدم که فکر اختراع وسیله‌ای را در سر می‌پروراندم. وسیله‌ای که همه آدم‌های بد روزگار را ببلعد.
آیا واقعا می‌گذاشتم والدینم که از آن‌ها دل‌خوشی نداشتم را ببلعد؟ یا حامد، تنها عشقم که مرا آن طور درهم شکست؟ آیا واقعا می‌گذاشتم؟
در همان شب‌های سرد زمستانی یادم هست که حامد با پدر پیرش دوباره پیدایش شد. در حیاط پرسه می‌زدم.
قبلا‌ها همیشه در حال نوشتن بودم؛ اما چون دیگر ناامید شدم بودم، آن شب‌ها زیر ستاره‌ها می‌نشستم و با آن‌ها گپ می‌زدم و می‌خندیدم. حتی، برای‌شان اسم هم انتخاب کرده‌ بودم.
نگاه‌مان ناخواسته به هم افتاد و برای لحظه‌ای به هم گره خورد. و من در تاریکی پناه گرفتم.
از او وحشت داشتم. چون حس می‌کردم هنوز هم برایش می‌میرم.
بعد از این‌که با پدرش وارد منزلمان شد، من کمی بعد به داخل رفتم. در هال خانه نشسته، و‌ با پدر هم صحبت شده بود‌‌‌ند. از مقابل آن‌ها بدون اینکه سلامی بکنم عبور کرده و مستقیم به اتاقم رفتم. خودم را در آنجا حبس کردم جوری که صدایم در نیاید. خودم را تنبیه می‌کردم و اشک می‌ریختم تا این که خوابم برد. آن زمان من دختر جوانی بودم که افسردگی او را بلعیده بود! نباید بگویم جوان، شده بودم دختری ترشیده و شکست خورده که زمانی رویای نوشتن را در سر می‌پروراند. فردای آن صبح سمیه با صدایش بیدارم کرد:
- مبارک باشه عروس‌خانم!
و شهنازخواهرزاده‌ام گوشه‌ای می‌رقصید.
از او پرسیدم چه خبر است و ای کاش هرگز نمی‌پرسیدم! همین که مرا آگاه ساخت، گریه‌ام گرفت. مردی که عاشقش بودم بعد از این همه سال، بعد از این‌که سه زن گرفت، با آن بچه‌های قد و نیم قدش که به سختی خرجشان را در می‌آورد، شرم نکرده و به خواستگاریم آمده بود.
" او روزگاری مرا با درد‌هایم تنها گذاشت. و اکنون آمده است که دستم را بگیرد! معنی این کارهایش چه بود؟"
بخشیدنش سخت و غیر ممکن بود! آن‌قدر از خودم، از او متنفر شده بودم که خواستم او را هم به همراه‌ خود از پشت بام خانه‌مان به پایین پرت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #37
شب دوم برادرم حامد همین که خبر را شنید، با خانواده‌اش به خانه‌مان‌ آمد. پدرم در تردید بود از این‌که او را به دامادی بپذیرد یا نه! برادر و زنش دم گوشش وز وز می‌کردند و می‌گفتند که دیگر شوهر گیرم نمی‌آید و این‌گونه شد که پدرم دست از تردید برداشت.
وقتی این‌ را شنیدم، با او دعوایم شد. مثل همیشه این من بودم که سیلی خوردم و خفه خون گرفتم.
آن هم از برادرم. کسی که فکر می‌کردم ذره‌ای به من اهمیت می‌دهد! از این کارش قلبم‌شکست.
سزای موجودات به درد نخور همین بود! سزای موجودات ضعیف همین بود! کسی برای‌شان ارزش قائل نبود!
آن شب به باغ پشت خانه‌مان رفتم؛ به زیر درختی و دلی سیر گریه کردم، آن هم در اعماقِ تاریکی!
برای این‌که حالی عوض کنم از درختی برای اولین‌ بار بالا رفتم. نمی‌دانید که چه حس آرامشی در من زنده شد. برای یک بار در زندگی احساس آزادی کردم.
غرق در آرامشی بودم که نصیبم شده بود. و متاسفانه همان‌جا به خواب رفتم. صبح با صدای گنجشکانی که آنجا لانه کرده بودند، بیدار شدم. آفتاب بالا زده بود و باغ در سکوتی فرو رفته بود و این تنها صدای ظریف گنجشکان بود که سکوت را می‌شکست. از ترس این‌که کسی مرا ببیند، به سرعت از درخت پایین آمدم. گرسنه‌ام بود. مستقیم به داخل منزل رفتم، همه‌ی اعضای خانواده از شدت عصبانیت سرخ شده بودند و من، علتش را نمی‌دانستم! پدرم با ناتوانی از جایش بلند شد و کمربندش را بیرون کشید. چشمانم از حدقه بیرون زدند؛ اما از جایم جنب نخوردم. با خشم از من پرسید:
- دیشب کدوم گوری بودی؟ ها؟
آن هنگام بود که فهمیدم تمامی آن شب را دنبالم می‌گشتند. با این حال نمی‌توانستم بگویم که از درخت بالا رفته‌ام و بعد همان جا خوابم برده. چون باز هم شلاقم می‌زد. در جوابش هیچ نگفتم و او آن‌قدر کتکم زد تا این‌که ناخواسته حقیقت را بر زبان آوردم و بعد هم سرم عربده کشید و گفت با این سنم خجالت نمی‌کشم که درخت بالا می‌روم؟ من تنها فرزندی بودم که در خانواده‌ام بیشترین کتک را می‌خورد. حامد برادرم سوگلی پدر و مادرم بود. سحر و سارا هم هرگز روی حرف آن‌ها حرف نمی‌زدند. حتی، زمانی که با آن‌ها دعوا می‌کردند؛ اما من با همه‌یشان فرق داشتم. علی رغم خواسته‌هایشان عمل می‌کردم. این را از خودشان یاد گرفته بودم، به همین خاطر همیشه کتک می‌خوردم. شب بعد دوباره حامد با پدرش به خانه‌مان آمد. برادرم حامد هم آن شب باخانواده‌اش از قبل در خانه‌مان حاضر شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که آیا واقعا حامد را دوست دارم؟ آیا با مردی که سه زن گرفته و قرار است چهارمی را بگیرد خوشبخت می‌شوم؟ اولش به سرم زده بود و خواستم به او جواب مثبت دهم. تا با این کارم بتوانم از خانه‌ی پدریم فرار کنم. از دست خودم عصبانی شدم و بدون این‌که متوجه شوم از اتاق بیرون زدم. آن‌ها در هال خانه نشسته بودند و داشتند می‌خوردند و می‌خندیدند. گویا همه چیز به خوبی پیش رفته بود و پدرم جواب مثبت را از طرف من به آن‌ها داده بود. از خود بی‌خود شده بودم. اشک از چشمانم پایین می‌چکید. تک تک حُضار را برانداز کردم. همه‌یشان از دیدن حال دگرگونم سکوت کردند. مادرم جلوی مهمان‌ها باادب از من خواست تا به اتاقم برگردم. به حرفش گوش نکردم، چون می‌دانستم جلوی مهمان‌ها آبروریزی نمی‌کند و مرا به باد کتک نمی‌گیرد.
نگاهم به عشق دوران کودکی افتاد، آرزو کردم ای‌کاش هرگز یکدیگر را نمی‌دیدیم. آن موقع من بیست و شش ساله بودم و او بیست و هشت ساله. همیشه دلم می‌خواست او را تنها برای خود داشته باشم! نمی‌خواستم او را با دیگران سهیم شوم؛ اما دیگر عاشقی برایم معنایی نداشت. برای اولین بار در زندگیم به آن چشمان درشتش، که حس ناآشنایی از آن‌ها بیداد می‌کرد، خیره گشتم و از ته دلم سرش عربده کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #38
- نمی‌خوامت دست از سرم بردار!
و بعد مثل دختر بچه‌ای که قهر کرده باشد، به داخل اتاقم پریدم و در را پشت سرم بستم. گریه کردم! نمی‌دانم چرا؟ شاید بخاطر این‌که خسته شده بودم.
شاید چون من بیست سال تمام او را مثل خدایم سجده می‌کردم. چرا در وجوش غرق شده بودم؟ و او به من توجه‌ای نداشت؟
***

"می خواهم لحظه‌ای دست از خواندن بردارید و به شخصی فکر کنید که بیست سال تمام عاشق مردی بوده که بارها و بارها قلبش را شکسته"
***

او مرد پستی بود، چون مرا عاشقِ خود ساخت و بعد رهایم کرد تا درهم بشکنم. واقعا سخت بود. این که بیست سال تمام او را دوست داشته باشم و مخفیانه برای سلامتیش دعا بخوانم. نگرانِ حالش باشم.
من حتی وقتی که پدرش از دستش عصبانی می‌شد، برایش ناراحت می‌شدم. حتی، زمانی که خبر تصادفش به گوشم رسید، هزار بار مردم و زنده شدم. ترسیدم که از دستش بدهم؛ اما من هرگز او را به دست نیاورده بودم‌ که از دستش بدهم. او مرا هلاک ساخت؛ اما من باز هم عاشقش ماندم. آن شب نفرت‌انگیز با سوزِ درد گذشت و من شبش خودم را برای حماقتی که به خرج داده بودم، آماده کردم. درست فردای آن صبح والدینم سرم عربده کشیدند که چرا خواستگارم را فراری داده‌ام و چرا چنین کاری کرده‌ام. پدرم مرتب فحش می‌داد و مادرم را از این‌ بابت که مرا خوب تربیت نکرده است. سرزنش می‌کرد؛ اما من دیگر به آن‌ها هم توجهی نمی‌کردم. خودم را با خانه تکانی، آشپزی و گردگیری سرگرم کردم. حالم آن اوایل خوب نبود؛ اما مجبور بودم بسازم و در تکاپوی این‌که شادی را در قلب خود زنده کنم، موهایم را مدل دیگری شانه کرده و سعی می‌کردم هیچ چیز برایم مهم نباشد! حتی نیش‌های مادرم. از آیینه دوری می‌کردم، چون هر وقت به تصویر خودم بر می‌خوردم، در گذشته‌ام غرق می‌شدم.
چند هفته بعد از مادرم شنیدم که حامد همان مردی که زمانی عاشقش بودم، با دختری فرار کرده است. این بار دلم برایش نسوخت. اصلا برایم مهم نبود که چه بلایی به سرش می‌آید. دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود! من هرگز او را نشناختم، هرگز! من فقط دوستش داشتم و نقص‌هایش را نمی‌دیدم. از دختر بازی‌هایش خبر نداشتم. من او را همان‌گونه که بود سجده می‌کردم!
***

یک سال گذشت و بعد از آن شنیدم با همان دختری که فرار کرده بود، ازدواج کرده و دختری هم دارند و این هم برایم مهم نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #39
"فصل یازدهم: اجبار محض"

من بیست و نه ساله شدم! بدونِ این‌که خود بدانم! بدونِ این‌که والدینم بدانند. دیگر چند سالی بود که پدرم سر کار نمی‌رفت و من هم به همراه خواهرم سمیه، خودم را با کارهای خانه مشغول می‌کردم. و حتی هر از گاهی با شهناز و بچه‌های سارا و برادر زاده‌هایم از درختان بالا می‌رفتیم. شهناز کلاس ششم ابتدایی بود و من هم شده بودم‌ همبازی او و در آن زمان، چند سالی می‌شد که دست از نوشتن برداشته بودم. بعد از یازده سالگی و از ترس این‌که مردم پشت سرم حرف بزنند، ازخانه بیرون نرفته بودم.
یک روز که شهناز از مدرسه به خانه بازنگشت، مجبور شدم از خانه بیرون بروم و ببینم کجا مانده است.
مادرش آن روز تب کرده بود و از من خواست که بروم و دنبالش‌ بگردم.
چشمم باز به حامد افتاد که دست دخترش را گرفته و به طرف خانه‌اش می‌رفت، نگاه‌ام بی‌اراده و مثل همیشه بدون این‌که خود بدانم، به سمت او کشیده شد.
گویا عشقش هنوز هم از سینه‌ام رخت نبسته بود.
لحظه‌ای بعد، به خودم آمدم و به خود نهیب زدم که نباید برایم مهم باشد. در همین لحظه شهناز داشت به من نزدیک می‌شد که پیشش رفتم و دستش را در چنگ گرفتم و دویدم به سمت خانه تا ریخت آن مرد پست را نبینم؛ اما اشک‌ها مجالم ندادند! جلوی دیدم را گرفتند. و باز دوباره، خاطرات کودکی‌ام در نگاهم زنده شدند. زندگی‌ام یک باره از مقابل چشمانم گذر کرد و این منجر به افکاری درهم و برهم در ذهنم شد و من به چرایی زیستنم در این دنیا اندیشیدم! هر چقدر تلاش کردم، دلیلی برای ادامه حیات نیافتم و از آن پس باز هم ناامیدانه؛ اما بی‌دلیل می‌زیستم. آیا کاری که می‌کردم ارزشش را داشت؟ این‌که زجر بکشم. لقمه‌ای با درد فرو برم و باز همان کارهایی را که دوست ندارم، انجام دهم. روزها هر چند بد می‌گذشتند. خبر جدایی حامد را شنیدم‌. همسر اولش را طلاق داده و همسر سومش را راهی خانه‌ی پدر و مادرش کرده بود؛ اما برایم مهم نبود دیگر نه!
تنها شرم کردم از این‌که عاشق چنین مردی شده بودم و آرزوی داشتنش را می‌کردم.
در بیست و نه سالگی، دوباره خواستگاری سر و کله‌اش پیدا شد. مردی معتاد با دو زن و شش بچه.
پدرم می‌خواست این بار هم به حرف عروسش گوش کند که باز با هم دعوایمان شد و در نهایت، آن‌ها پیروز شدند و پدرم آن مرد میان سال را به دامادی پذیرفت و این‌گونه شد که من با مردی که هیچ شناختی از او نداشتم، نامزد کردم. هر چقدر فریاد می‌کشیدم‌، کسی توجه نمی‌کرد. هیچ کس! حتی حامد، که او را پشت خود می‌دانستم و اعتقاد داشتم که اگر هیچ‌کس در این دنیا هوایم را نداشته باشد، او خواهد داشت؛ اما آن‌طور که فکر می‌کردم نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #40
من ضجه می‌زدم. چون نمی‌خواستم فرزندانی به دنیا بیاورم که زندگی همانند من داشته باشند؛ اما چه فایده داشت؟ تنها گلویم پاره شد و دیگر هیچ!
همین که تاریخ عقدم را مشخص کردند، من خاموش گشتم. چون کاری از دستم بر نمی‌آمد و از طرفی شهامت تسلیم شدن را نداشتم. زیرا من مهناز بودم، نمی‌توانستم بنشینم و تماشا کنم که چطور آن‌ها بجای من تصمیم می‌گیرند. یعنی این در توان من نبود. پس به خودم قول دادم و به قول خود عمل خواهم کرد. من نمی‌گذارم آن‌ها برندگان این ماجرا باشند. بعد از این‌که از خود قول گرفتم، آرام گشتم. قولی که هیچ یک از افراد خانواده از آن با خبر نبودند وگرنه شاید جلویم را می‌گرفتند. من خاموش گشته و منتظر روزی نشستم که با آمدنش بدبختی از زندگی‌ام رخت خواهد بست. من که می‌دانستم آن روز بزودی فرا می‌رسد، پس سعی کردم نهایت لذت را از روزهای باقی مانده‌ام ببرم. با والدینم به مهربانی برخورد کردم. به حرف‌هایشان گوش می‌دادم و در این چند روز سعی کردم فرزندی باشم که آن‌ها می‌خواستند؛ اما در همین روزها پایم بعد از دو سال تمام به انباری رسید و چشمم به نوشته‌هایم خورد که وسط زمین گرد گرفته، پخش و پلا شده بودند و موش‌هایی‌ از آن‌ها تغذیه می‌کردند. اشکم در آمد و شروع به گریستن کردم و گذشته‌ام دوباره زنده شد.
آن روزهایی که فراموش‌شان کرده بودم. آری! من از خودِ واقعی‌ام زیادی دور شده بودم چون جهان پیرامونم مرا به سهم خود تغییر داده بود.
از خودم متنفر شدم. از این‌که چرا خودم را از نوشتن باز داشتم. بار دیگر در زندگیم ترسیدم و لرزیدم و به خود پیچیدم. بدونِ این‌که کسی بداند. و باز هم برای هزارمین بار در زندگیم بر جنس خود، لعنت فرستادم و در نهایت، در انباری را بستم. حالم خوش نبود. خودم را در اتاقی زندانی کردم. گریه‌ام گرفته بود، چون این زندگی نبود که می‌خواستم.‌ برای آرامش خودم، دوباره قلم را به دست گرفتم چون فکر خودکشی باز به سراغم آمده بود و من می‌خواستم خودم را خلاص کنم.
***

تا این‌جای زندگیم همین بود! نمی‌دانم چرا داستان زندگی‌ام را می‌نویسم‌؟ به قول معروف حتما حکمتی در آن است؛ اما چه حکمتی می‌تواند در آن باشد؟ این جمله را با خنده می‌نویسم آن هم چه خنده‌هایی! فکر می‌کنم دیوانه شده‌ام. والدینم این‌جا نیستند و با شهناز و سحر به خانه برادرم رفته‌اند. او چهارمین فرزندش را به دنیا آورده است. شنیده‌ام اسمش را محمدرضا گذاشته‌اند. و دگر این‌که، قرار است دو هفته دیگر مرا به عقد مردی که دوست ندارم با او باشم، در آورند. من به خود قول داده‌ام پس بایستی به آن عمل کنم. راستش خواستم در تولد سی سالگیم حاضر باشم؛ اما آدم‌ها ادعا به قلدوری می‌کنند و نمی‌گذارند بیشتر از این‌ها بمانم. ولی به هر حال، برای انسانی مانند من، چه فرقی دارد فردا مرگ سراغش را بگیرد یا امروز؟ من سال‌هاست که رفته‌ام و خود، آگاه نیستم. سکوت همه جا را در خود فرو برده است و حتی، گنجشکان پُر سر و صدا هم در این لحظه ساکتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
183
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
307

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین