. . .

انتشاریافته رمان کودکان همسر می‌ شوند | A.R.S

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام اثر: کودکان همسر می‌شوند
نویسنده: A.R.S
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه:
مهناز دختری روستایی؛ اما زیرک و باهوش که اشتیاق زیادی به ادامه‌ی تحصیل دارد. لیکن بخاطر برخی از سنت‌های غلط از تحصیل باز مانده و مانند سایر دختران روستایش در خانه می‌ماند و بعدها تصمیم می‌گیرد نوشتن را که از همان دوران نوجوانی دوست می‌داشت، دنبال کند. در عین‌حال، مقاومت‌های پی‌‌در‌پی او با ازدواج اجباری که در روستایشان رسمی به جا مانده از قدیم است، روحیه شادش را ربوده و او را به ورطه نابودی می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
خودم را معرفی کردم و بعد دوباره پرسید:
- شما چند سالتونه؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- هفت‌سال
توی حرفم پرید و گفت:
- نه دخترم، شما هنوز هفت ساله نشدی! برو یه سال دیگه بیا. باشه؟
لب پایینی‌ام بی اراده آویزان شد و بغضم قصد ترکیدن داشت. خانم مدیر وقتی قیافه مرا دید، با تاسف سر تکان داد و گفت:
- شما هنوز سنت کمه!
در همین هنگام رو به دختر عمویم کرد و پرونده‌ام را به او داد و گفت:
- ببرش سال بعد بیار.
دختر عمویم اصرار کرد. من هم که نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم، شروع به آبغوره گرفتن کردم.
خانم مدیر که نگاهش به من بود، گویا دلش برایم سوخت و باز اندک نگاهی به شناسنامه‌ام و بعد به من کرد و با نارضایتی گفت :
- بسه دختر جون! گریه نکن، میتونی بری پیش کلاس اولی‌ها بشینی.
با شنیدن حرفش به قدری خوشحال شدم که انگار دنیا را به من داده بودند.
چندتا از کتاب‌هایی که آن سال برای کلاس اولی‌ها بیش از اندازه آورده بودند و باقی‌مانده‌ی آن‌ها که در گوشه‌ای از دفتر تلنبار بودند، برداشت و به من داد.
دخترعمویم دستم را گرفت و مرا به کلاس اول(ب) برد و آخر کلاس نشاند.
و حتی، آن لحظه را هم به یاد دارم وقتی معلممان "خانوم درخشان" که زن میان‌سال وسخت گیری بود، همین که وارد کلاس شد و چشمش به من افتاد، به من اشاره کرد و گفت:
- هی دختر کوچولو مقنعه‌ات کو؟
چیزی نگفتم. وقتی که همه نگاه‌ها به من خیره گشت، دانستم که با من است و باز هم سکوت کردم.
دلم می‌خواست فقط کتاب‌های درسی‌ام را ورق بزنم.‌ کارم قبل از این‌که به مدرسه بروم، صبح تا شب همین بود. به تصویرشان بی‌دلیل خیره می‌گشتم تا این‌که جذابیت‌شان را از دست می‌دادند و بعد دنبال یکی دیگر می‌گشتم.
در همان هنگام که خودم را با کتاب‌های درسی‌ام سرگرم کرده بودم، یکی از همکلاسی‌هایم که گویا در خانواده‌‌ای مذهبی به دنیا آمده بود، خطاب به من پرخاش کرد:
- فردا بدون روسری بیایی خودم می‌کشمت کافر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
جواب من همان خاموشی و نگاهی بی‌تفاوت بود، چون فردی فاقد اعتماد به نفس و ضعیف بودم.
آن روز تا زنگ آخر همکلاسی‌هایم دور میزم جمع شده و در گوش هم، پشت سرم پچ‌پچ می‌کردند و من بی‌توجه به همه‌ی این‌ها از همان زنگ اول از صندلیم بلند نشده و با آن دوستان خیالی که برای خود ساخته بودم غرق در دنیای درونم بودم.
وقتی که زنگ آخر خورد، دختر عمویم سراغی از من گرفت و کتاب‌هایم را در کیفش چپاند، سپس دستم را گرفت و قبل از این‌ که به خانه خودش برود، با من به خانه‌مان آمد تا به مادرم بگوید که حتماً باید برایم لباس و کیف و کفش بخرد و بعد از انجام کارش راهی خانه‌شان شد.
و من بعد از این‌که صورتم را به زور شستم، سر سفره‌ی ناهار حاضر شدم. مادرم از مدرسه پرسید. همه چیز را به او نگفتم. تنها از خوبی‌هایش گفتم، آن هم با هیجان و بعد سرش عربده کشیدم و پرسیدم:
- مامان چرا به من نگفتی من هم سن و سال دارم اونم دختر؟
" شاید باورش برایتان سخت باشد؛ اما قبل از این‌که به مدرسه بروم، فکر می‌کردم من هم سن و سالی ندارم. نه هم‌سن و سال دختر! چون در فک و فامیل‌هایمان هم‌سن و سال دختر نداشتم و من تنها دختر هفت ساله‌ای بودم که با آن موهای ژولیده و رهایم که هر وقت مادرم می‌خواست آن‌ها را شانه زند، در می‌رفتم و دور باغ پهناور خانه‌یمان می‌چرخیدم و مادرم با جارو دنبالم می‌اُفتاد و هر از گاهی وقتی دستش به من می‌رسید، کتکی مفصل نوش‌جانم کرده و بعد موهایم را شانه می‌کرد و پشت سرم می‌بست.
برای اولین بار وقتی مادرم موهایم را دم اسبی بست، تمام آن روز را جلو آیینه زانو زدم و به تماشای تصویر خود در آن نشستم؛ اما گویا چشمانم به فرد دیگری خیره گشته بودند. با تصویر خودم حرف می‌زدم و از خودم می‌گفتم. زیرا وقتی مادرم موهایم را برای اولین بار پشت سرم بست، صورتم شکل و فرم دیگری گرفت؛ اما اکنون با موهای باز بیشتر خودم را دوست دارم. ببخشید اگر هر از گاهی شما را با خاطراتم سردرگم می‌کنم. لیکن من، اکنون در خاطراتم گم شده‌ام و مشتاقم همه‌یشان را بنویسم، چون می‌کوشم چیزی را فراموش نکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
شب وقتی پدرم به خانه برگشت و همه سر سفره جمع شده بودیم، مادرم با پدرم جلوی برادر و خواهرانم دعوا کرد و گفت:
- بیا! حالا باید پول کیف و کفش رو بدی.
پدرم آرامش عجیبی داشت...
چیزی نگفت و بعد از این‌که شامش را خود، رو به من کرد و پرسید:
- مگه عیبی داره با لباس محلی بری مدرسه؟
با صدای ضعیفی در جواب گفتم:
- همه مانتو پوشیده بودن!
از پدرم همیشه می‌ترسیدم و حتی، حس می‌کنم هنوز هم می‌ترسم. او خشک و رسمی است و زیادی با ما رُک نیست. ولی هرگز مردی را به اندازه او تا به حال دوست نداشتم. پدرم کمی بعد، نگاهی به من انداخت که سر سفره، سر به زیر نشسته بودم و کم‌کم داشتم غذایم را تمام می‌کردم. سپس از جیب جلویی‌اش هزار تومان بیرون کشید و به حامد داد و از او خواست به مغازه‌ی کوچکی که چندان از خانه‌یمان دور نبود، برود و برایم دفتر و مداد بخرد. یکی از آشنایان خودمان بود، آقای فروشنده را می‌گویم! به اتفاق حامد راهی مغازه شدیم. اذان عشا به گوش می‌رسید. مغازه‌دار داشت مغازه‌اش را می‌بست و به مسجد می‌رفت. حامد دستم را گرفت و با هم به سمت مغازه‌دار دویدیم. من چیزی نگفتم. حامد از او خواست که صبر کند و مرد میان‌سال هم از سر مجبوری دوباره مغازه‌اش را که تازه بسته بود، باز کرد و ما به داخل خزیدیم. حامد هزارتومانی که آن موقع ارزش زیادی داشت را دست او داد و یک دفتر چهل برگ با یک مداد، پاک کن و تراش برداشت و بدون خداحافظی از مغازه‌اش بیرون زدیم و به خانه بازگشتیم. ذوق‌زده بودم. وقتی برادرم اسمم را روی کتاب‌هایم و بعد روی دفترم نوشت. راستش اولین باری بود که با اسمم رو به رو شده بودم و آن شب تا لحظاتی سعی کردم مثل حامد اسمم را که به گمان من، خوش‌خط نوشته بود، بنویسم که نشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
حامد آن موقع تنها فرد باسواد در خانه بود. او خیلی خیلی باهوش بود و همه چیز را خیلی زود یاد می‌گرفت. همیشه فکر می‌کردم من هم چون خواهرش هستم حتماً باهوشم، که کمی بعد فهمیدم این گونه‌ هم نیست. چون حامد وقتی کلاس پنجم بود، به اندازه یک دانش‌آموز دبیرستانی می‌دانست. یعنی سوادش به اندازه یک دبیرستانی بود. برادرم بود که بعدها به من پیشنهاد داد که پِی نوشتن بیایم. بگذریم، وقتی فهمیدم مانتو ندارم شب دوباره زار زار گریه کردم. راستش را بخواهید کیف حامد را برداشتم. او هم مثل بعضی از پسر بچه‌های روستا قرار بود بدون کیف به مدرسه برود. یادم می‌آید آن شب آن‌قدر گریه کردم که نگذاشتم والدینم با آرامش سرشان را روی بالشت بگذارند و دست آخر پدرم عصبانی شد و سیلی زیر گوشم خواباند و من از اتاق خوابمان که همگی در یک اتاق می‌خوابیدیم، بیرون خزیدم و به اتاق بغلی پناه بردم (یعنی یک جورهایی با پدر قهر کردم) و آن جا در تاریکی، که دستم به کلید لامپ نمی‌رسید تاا آن را روشن کنم، مثل همیشه در میان تاریکی گریه کردم. با این‌که از آن می‌ترسیدم، حتی در سنین نوجوانی؛ اما آن شب ترس از جن و پری‌ها را از یاد برده بودم. معمولاً برای این‌که شب‌ها در باغ تاریکمان که با یک لامپ روشن بود، به همراه خواهرهایم پرسه نزنم، مادرمان با جن و پری ما را می‌‌هراساند و این کارش باعث شد حتی در اوایل نوجوانیم هم از آن‌ موجودات بترسم. که آخر سر حامد برادرم دست مرا گرفت و به پشت خانه‌یمان برد. یعنی در تاریک‌ترین مکان باغ!
برادرم زیادی مهربان بود و باهوش. وقتی به او گفتم از تاریکی هراس دارم سعی کرد به من بفهماند که باید به ترس‌هایم غلبه کنم. وقتی برای اولین بار با آسمان پُر ستاره و بدون مهتاب روبرو شدم، حسی وصف‌ناپذیر وجودم را پر کرد و یک سوال بی‌جواب در ذهنم به رقص در آمد:
- آیا خدا واقعا در بین آن‌ ستاره‌هاست؟ در میان آن تاریکی؟ بی‌دلیل به آسمان خیره گشتم. فکر می‌کنم آن شب اولین بار بود که سرم را بالا گرفتم و به بالای سرم چشم دوختم. آن موقع یازده ساله بودم.
آن شب من بودم و تاریکی و سخنان ناگفته‌‌ی زیادم، با او! چون تاریکی در درونم خزیده بود و وقتی او را در دنیای بیرون می‌یافتم، برایم جالب بود. تاریکی بهترین دوست من بود. بعد از اینکه پانزده ساله شدم، می‌توانستم آزادانه در میان آن برقصم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
آن صبح وقتی از خواب بیدار شدم، مانتوی سرمه‌ای رنگی با مقنعه‌ای سفید و کهنه کنارم گذاشته بودند. نمی‌دانید چقدر خوشحال شدم؛ اما وقتی آن‌ها را پوشیدم زیادی گشاد و دراز بودند و زمانی که برای خوردن صبحانه با اخم به آشپزخانه رفتم، مادرم چپ چپ نگاهم کرد و سپس با تاسف گفت:
- امروز نمی‌تونم کاری بکنم، فردا شاید!
بعد از صبحانه دختر عمویم به خواست والدینم به دنبالم آمد. وقتی با آن سر و وضع به مدرسه رفتم، بچه‌ها مسخره‌ام کردند و قلدرهای کلاس کتکم زدند. مدرسه جوری که من تصورش را در سر داشتم، نبود. درس‌ها را بلد نبودم و خانم معلم گوشم را می‌پیچاند و از طرفی همکلاسی‌هایم به من القاب بد می‌دادند. نیمه‌های سال بود؛ اما آن‌ها هنوز از کتک زدن فرد ضعیفی مثل من دست نکشیده بودند و دیگر من هم داشتم کم کم دلسرد می‌شدم. همین که دیدم مثل حامد نیستم، بعد از گذشت چند ماه، دیگر به مدرسه نرفتم. والدینم دعوایم کردند و از من خواستند حال که ثبت نامم کرده‌اند، به مدرسه بروم. چون به آن‌ها نگفته بودم بچه‌ها اذیتم می‌کنند. زیرا می‌دانستم نسبت به این مسئله هیچ واکنشی نشان نخواهند داد. من هیچ وقت به هیچ کس، درباره‌‌ی خودم نگفتم و بدانید که شما اولین نفر هستید!
در یکی از همان روزها پدرم با جدیت رو به من کرد و گفت:
- به درک که مدرسه نمیری! باید قران‌ خوندن بلد باشی، قرآن کتاب خداست، فردا با حامد میری مکتب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
"فصل سوم : پسر بچه‌ی عاشق"

فکر می‌کردم آنجا دیگر به من خوش خواهد گذشت، پس با اشتیاق قبول کرده و مدرسه را با آن دانش‌آموزان موذی‌اش به کلی فراموش کردم. فردای آن صبح وضو گرفتم و با حامد راهی مکتب‌خانه شدیم. دقیقاً در مسجد به ما قرآن درس می‌دادند. استادمان، هم شاگرد دختر و هم شاگرد پسر می‌پذیرفت. یعنی یک گوشه دخترها می‌نشستند و گوشه‌ای دیگر پسرها. من که از غریبه‌ها وحشت داشتم کنار برادرم نشستم. استادمان به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت و خیلی دلم می‌خواست بعداً این دو زبان را از وی یاد بگیرم که نشد. دستم را با خشم گرفت و مرا کنار دختران چادر پوش که بزرگ‌ترین شاگرد دخترش نزدیک به دوازده سال سن داشت، نشاند. نگا همه‌ی دخترخانم‌ها به من دوخته شد.
استادمان که شلاقی همیشه در دست داشت، به یکی از آن‌ها زد و سرمان غرولند کرد.
- بخونید دیگه‌!
وقتی چشمم به شلاقی که در دست داشت افتاد، خواستم از مسجد به چاک زنم و این کار را هم کردم اما، متاسفانه موفق نشدم، او مرا دوباره سر جایم نشاند و سیلی ناقابلی نصیبم کرد و گفت:
- اگه یک بار دیگه همچین فکری به سرت بزنه پوستت رو می‌کنم.
"روز اول به غیر از چند شلاق نصیبم نشد. اما، هر روز این‌گونه نبود،"
اتفاق جالب دیگر در همین دوران زندگیم افتاد.
راستش همان عاشقی بود، که هنوز هم برایم سوال پیش می‌آید، که آیا واقعا عاشق شده‌ام؟ یادم می‌آید یکی از دخترخانم‌هایی که پیش استادمان شاگردی می‌کرد، به من گفت که برادرش از من خوشش می‌آید. یعنی به همه گفت نه تنها به من! و همه مرا به سخره گرفتند. جالب‌تر اینجاست که اسم برادرش حامد بود.
البته از حامد ما کم سن و سال‌تر بود. پسری ریزنقش با موهای بور و هم‌قد و قواره‌ی خودم.
وقتی شنیدم از من خوشش می‌آید، عصبانی شدم و خواستم او را زنده‌زنده دفن کنم. اولش فکر می‌کردم خواهرش دروغ می‌گوید؛ اما او هر وقت مرا می‌دید سرخ گشته و دست و پایش را گم می‌کرد؛ اما بعدها که بزرگتر شدیم، بیشتر در تلاش بود نظرم را به خود جلب کند. من از دست استادم خسته شده بودم. راستش را بخواهید همیشه تنبیه‌ام می‌کرد و بدجوری شلاقم میزد. "تعجب نکنید مردم روستایمان اعتقاد داشتند که تنبیه جسمی می‌تواند خیلی هم مفید باشد! می‌گفتند بچه‌ها این‌گونه بهتر ادب می‌شوند." من از مکتب‌خانه هم خیلی زود خسته شدم؛ اما برای گرفتن انتقام می‌رفتم. انتقام از پسر بچه‌ای که عاشق دختر بچه‌ای با موهای ژولیده شد.
استادمان اول دختران را روانه‌ی خانه می‌کرد و با پسرها که تعدادشان زیاد هم بود، سرگرم می‌شد. و من در این زمان از فرصت استفاده کرده و دور از چشم خواهرش کفش‌هایش را برداشتم و جایی مخفی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
راستش از دستش کفری بودم و خواستم با این کارم حرصش دهم و یک جور‌ایی‌ از او انتقام بگیرم.
آن روز پسر بچه مجبور شد پا‌بـر×ه×ن×ه به خانه برگردد؛ اما فقط این نبود! یک بار سنگ بارانش کردم که یکی از آن‌ها به سرش خورد و گریه‌اش درآمد. می‌دانید چرا انقدر از او متنفر شدم؟ چون آبرویم را پیش همه‌ی هم سن و سالانم برده بود، همیشه مسخره‌ام می‌کردند.
از همان بچگی مرا همسرک او خطاب می‌کردند. پس درکم کنید! چقدر سخت بود برای منی که داشتم ضدمرد بار می‌آمدم و آن‌ها این‌گونه صدایم می‌زدند و سر به سرم می‌گذاشتند و بدتر از آن، روحم را با حرف‌هایشان می‌بلعیدند و من هم فکر می‌کردم منشا همه‌ی این بدبختی‌ها و بی آبرویی‌ها زیر سر اوست. وقتی گریه‌اش را دیدم، از آن پس، دست از بچگه‌بازی‌هایم برداشتم و برای این‌که ریخت آن پسربچه را نبینم، دیگر به مکتب نرفتم و پدرم دعوایم کرد. با این وجود، باز هم نرفتم. حتی وقتی که کتکم زد! وقتی که یک روز به خاطر من سر کار نرفت و دستم را در دست استاد خشمگینمان گذاشت و بعد رفت و من هم بعد از رفتن او از مسجد به چاک زدم. چون دیگر واقعا نمی‌خواستم ریخت آن پسربچه را ببینم. دیگر نمی‌خواستم مورد تمسخر قرار بگیرم‌. بعد از آن روز دیگر نرفتم و در خانه ماندم و تمام روز را با خواهرهای کوچکم سحر و سارا آواز می‌خواندم و سعی می‌کردم از درخت‌های غول‌آسا بالا بروم و مادرم همیشه از پنجره‌ی اتاق وقتی مرا می دید، فریاد میزد:
- بچه نکن دست و پات میشکنه!
و زمانی که بزرگ‌تر شدم، خواستم از همان درختی که در بچگی‌هایم سعی کردم از آن بالا بروم، بالا روم. مادرم باز سرم فریاد کشید و این بار گفت:
- خجالت نمی‌کشی با این سنت میخوای از درخت بالا بری!
جارویی که در دست داشت را به سرم کوبید و اضافه کرد:
- دیگه همچین فکری به سرت نزنه‌ها.
راستش را بخواهید همیشه دوست داشتم آزادانه از درخت بالا بروم و بعدها این به یک آرزو تبدیل شد. آرزویی که گویا نمی‌توانستم به آن دست بیابم. چون همه کارهایم را سمیه به مادر گزارش می‌داد و او هم تنبیه‌ام می‌کرد. زندگی به همین منوال می‌گذشت و من هم خوشحال بودم. سال بعد که مدرسه‌ها باز شدند، والدینم از من خواستند که به مدرسه بازگردم و من بی‌اعتنایی کردم. پدرم با این کارم عصبانی شد و برای این‌که تنبیه‌ام کند، یک روز بدون آب و غذا مرا در اتاقی زندانی کرد و حتی از من قول گرفت که به مدرسه بروم. چون پدرم می‌دانست هرگز به قول‌هایم عمل نمی‌کنم، مجبورم کرد قسم بخورم که خوردم و بعد شکستم. یادم هست مثل همیشه گریه کردم و تلاش می‌کردم در اتاق را از جایش بکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
دیگر داشتم تلف می‌شدم. تشنه‌ام بود و شب نزدیک!
من که می‌دانستم پشت در به حرف‌هایم گوش می‌دهد و از رفتارش آگاه بودم؛ به التماس افتادم و با گریه؛ فریاد می‌کشیدم:
- باشه میرم...میرم بابا...بابا من تشنمه...درو باز کن؛ توروخدا!
و سرانجام دلش برایم سوخت. در را باز کرد و دستم را گرفت و کنار خودش سر سفره نشاند. همین که بوی غذاها به مشامم رسید، به طرف مادرم که آن‌ها را تازه ‌کشیده بود و می‌آورد تا سر سفره بگذارد، پریدم و از دستش قاپیدم و با دستان نشسته شروع به خوردن کردم، آن هم تا دلی سیر و بعد همان‌جا، سر سفره خوابم برد. فردای آن صبح مادرم بیدارم کرد و همان مانتوی سرمه‌ای رنگ را که اندازه‌ام کرده بود، به من داد.
مثل دیگران نبودم، من همیشه لباس‌هایم را خودم می‌پوشیدم و حتی وقتی که پنج ساله بودم، خودم به حمام می‌رفتم. هفت و نیم ساله بودم که خودم موهایم را شانه می‌زدم؛ اما با این حال باهوش نبودم.
اول مهرماه بود. نمی‌خواستم گرسنگی بکشم و کتک بخورم. کتاب‌های پاره پوره‌ای که خانوم محمدی به من داده بود را در کیف کهنه حامد چپاندم و خودم به تنهایی راهی مدرسه شدم. دختر عمویم دیگر قصد ادامه تحصیل نداشت. وقتی به مدرسه رفتم و سر کلاس حاضر شدم، با همکلاسی‌های جورواجور دیگری مواجه شدم که یکی از آن‌ها چیزی نشده، گریه‌اش گرفته بود. پشت اولین میز نشستم. همه به خود می‌لرزیدند و از همدیگر وحشت داشتند.
باز برای دومین بار از دیدن دختران هم سن و سالم تعجب کرده بودم؛ اما با این وجود هراسم را قورت دادم. همکلاسی‌‌هایم مثل من بی‌اعتماد به نفس بودند. یکی از آن‌ها زنگ آخر شلوارش را خیس کرد؛ اما کسی به او نخندید چون در روز اول برای هر کسی می‌توانست اتفاق بیافتد. معلممان خانم حسینی وارد کلاس شد با دانش‌آموزان کلاس پنجمی کتاب‌ها را حمل می‌کرد. سلامی به ما کرده و خودش را معرفی کرد. "او و خانم آزادمنش معلم کلاس پنجم دبستان، بهترین معلمانی بودند که داشتم. با رفتار و کردار نیکشان به من فهماندند که از دیگران کمتر نیستم و به من فهماندند که می‌توانم کسی باشم که می‌خواهم و از هردویشان سپاسگزارم. "یکی از بزرگ‌ترین رویاهایم دیدار مجدد آن‌هاست. "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
"فصل چهارم: دوستان کله‌گنجشکی"

همه‌ چیز به خوبی پیش می‌رفت و من نسبت به قبل بهتر بودم. جوری که آموزگارم تحسینم کند و پیش همکارانش از هوش و فراستم گوید، هوشی که خود از آن بی‌خبر بودم. توانستم دوستان کله گنجشکی زیادی پیدا کنم. این اسم را خودم روی آن‌ها گذاشته‌ام. "معمولا به دوستانی که یک روز با شما قهر کرده؛ آن هم بی‌دلیل و بعد روز دیگر دوباره آشتی‌ می‌کنند و این روند همچنان ادامه داشته باشد، می‌گویند." با دوستان کله گنجشکی‌ام خوش‌ بودم. با هم بازی می‌کردیم و حتی، هر از گاهی به تماشای دعوای دختران قلدور مدرسه‌یمان، می‌نشستیم، آن هم با ترس و لرز چون آن‌ها به همه چیز و همه کس گیر می‌دادند.
حامد را هم می‌دیدم. همان پسر‌بچه‌ی عاشق را که هر وقت از مدرسه به خانه بر می‌گشتم یا از خانه به مدرسه می‌رفتم، سر راهم سبز می‌شد و در تلاش بود نظرم را به خود جلب کند. کلاس پنجم ابتدایی بودم که از هوش و فراست نهفته خود آگاه شدم و این‌گونه شد که به عنوان دانش‌آموز ممتاز مدرسه در آن سال معرفی شدم. چون از نظر معلمین بیشتر از سنم می‌فهمیدم. آن هم با مطالعه‌ی متفرقه‌ای که داشتم. راستش در مدرسه کتابخانه‌ای در کار نبود و من به ناچار از مدرسان کتاب قرض می‌گرفتم و می‌خواندم. یکی از آموزگاران محترمی که هرگز فرصت نشد برایم معلمی کند، همیشه برایم کتاب می‌خرید یا از کتابخانه‌‌ی منزلش برایم کتابی می‌آورد که سرانجام در بیست و هشت سالگی سر زایمان از دنیا رفت. او را به اندازه‌ی عزیزانم دوست می‌داشتم و هر از گاهی به شوخی، مجادله فلسفه‌ی عقلانی و عرفانی راه می‌انداختیم. او اولین و آخرین کسی بود که شناخت کاملی از من داشت و هردویمان از مکالمه با یکدیگر لذت می‌بردیم و این لذت برای هردویمان به اندازه‌ی شهد شیرین می‌بود. هنوز هم شیرینی نظرات او درباره‌ی شکوه و عظمت آفرینش را به یاد دارم.
حتی، این‌که دوست می‌داشت دختری مثل من داشته باشد! بعد از مرگش حالم دگرگون شد. زیرا او برای من یک دوست بود. دوستی که همیشه آرزوی داشتنش را می‌کردم و در همان زمان از طرفی دیگر داشتم عاشق حامد می‌شدم. تابستان همان سال والدینم قلبم را شکستند و گفتند دیگر کافی‌ست و باید در خانه‌بمانم!
این حرفشان برای من مثل شلاقی بود که یک باره بر تنم فرود آمده، جوری که دیگر نتوانستم تکه‌های درهم شکسته‌ام را جمع کنم‌. من که آن زمان، مشتاق مدرسه‌ شده بودم. طبق عادت خودم را در اتاقی زندانی کردم و مثل دختربچه‌ها آبغوره گرفتم.
می‌دانستم که والدینم حرف‌شان را عوض نمی‌کنند. خواستم با این موضوع کنار بیایم، چون بارها و بارها التماس‌شان کردم؛ اما باز همان‌ سخنان بی‌مهفوم و تکراری را می‌شنیدم.
- دیگه بزرگ شدی دختر! خیلی بده که از خونه بزنی بیرون! به فکر ما هم باش. مردم پشت سرمون حرف در‌ میارن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #20
من همیشه به آن‌ها افتخار کردم. اما، از آن پس دیگر این امکان‌پذیر نبود. من تنها بخاطر ترس والدینم نتوانستم درسم را ادامه دهم. همین! چقدر مضحک و تاسف‌بار.
اکثر فامیل‌هایمان، این‌گونه بودند. فکر می‌کنید دختر عمویم چرا ترک تحصیل کرد؟ چون نگذاشتند ادامه تحصیل دهد. حتی تا دبیرستان! از مادرم شنیده بودم او وقتی از پدرش خواست که از تصمیمش صرف‌نظر کند، سرش عربده کشیده و می‌خواسته او را به فلک ببندد. آری، من در چنین مکانی بزرگ شده‌ام. در کودکی‌هایم مردم؛ اما دفنم نکردند. من فریادهای خاموش سر دادم و به خود پیچیدم. اشک ریختم، التماس کردم و گفتم حق انتخاب را از من نگیردید! اما کدام حق؟ دختر که حقی نداشت!
یازده ساله بودم که خانه‌نشین شدم. زندگی‌ام داشت کم‌کم رنگ می‌باخت و رویاهایم کم کم در کنج باغمان دفن می‌شدند. قلبم گرفته بود و زیادی می‌سوخت. سحر و سارا آن موقع به مدرسه می‌رفتند. یک روز که حامد داشت آن‌ها را خیال‌پرواز بار می‌آورد، به جمع آن‌ها ملحق شدم. برای اولین بار در زندگی‌ام به برادرم حامد حسودیم شد. از این‌که می‌توانست خودش انتخاب کند. از این‌که می‌توانست آزادانه به خانه دوستانش برود، بدون این‌که کسی سرش غر بزند از درخت بالا برود. می‌توانست با صدای بلند بخندد! هر وقت که من با صدای بلند می‌خندیدم، والدینم سرم فریاد می‌کشیدند و می‌گفتند:
- خفه‌‌خون بگیر دختر، نامحرم می‌شنوه!
و بعد، من بدون هیچ اعتراضی صدایم را می‌بریدم. آن هم با بغضی در گلو.
در آن شب سارا ناگهان از حامد پرسید، در آینده چه کاره می‌شود. برادرم بعد از مکثی کوتاه گفت:
- پزشکی می‌خواند.
و سپس نوبت سارا شد که جواب او را دهد. با این‌که حس می‌کنم می دانست ما آینده‌ای نداریم؛ اما سارا در جواب با خوشحالی گفت:
- می‌خوام معلم بشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
183
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
307

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 4, کاربران: 0, مهمان‌ها: 4)

بالا پایین