. . .

انتشاریافته رمان کودکان همسر می‌ شوند | A.R.S

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام اثر: کودکان همسر می‌شوند
نویسنده: A.R.S
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه:
مهناز دختری روستایی؛ اما زیرک و باهوش که اشتیاق زیادی به ادامه‌ی تحصیل دارد. لیکن بخاطر برخی از سنت‌های غلط از تحصیل باز مانده و مانند سایر دختران روستایش در خانه می‌ماند و بعدها تصمیم می‌گیرد نوشتن را که از همان دوران نوجوانی دوست می‌داشت، دنبال کند. در عین‌حال، مقاومت‌های پی‌‌در‌پی او با ازدواج اجباری که در روستایشان رسمی به جا مانده از قدیم است، روحیه شادش را ربوده و او را به ورطه نابودی می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #21
و بعد نگاه هر دوی آن‌ها به سمت من کشیده شد. سعی داشتند با نگاه‌شان از من بپرسند! که هیچ نگفتم و با عصبانیت تنها به آن‌ها خیره گشتم. سارا با بی‌حوصلگی گفت:
- اون شوهر می‌کنه و تمام.
عصبانیتم را سر او خالی کردم و آن‌قدر کتکش زدم که کبودی آن تا یک هفته بر اندام‌های ظریفش باقی ماند و در همان حال می‌گریستم. از این‌که چرا عصبانیتم را سر او خالی می‌کنم. او که دروغ نمی‌گوید. من باید مثل مادر خانه داری می‌کردم، باید کتک می‌خوردم و مثل سگ وفاداری می‌شدم که برای تکه نانی، هزاران فحش را تحمل می‌کرد. نفرت داشتم از ازدواج، از جنس مخالف. چون مکانی که در آن بزرگ شدم مرا ضد مرد بار آورد. کتک‌هایی که پدرم به مادرم می‌زد. پسر دوست بودن اطرافیانم و این‌که مرا تحقیر می‌کردند چون پسر نبودم. آری! من این‌گونه روزگار گذراندم؛ اما با این وجود از حامد خوشم می‌آمد. چون برایم فرق داشت. پدر و برادرم هم همینطور.
"گیج نشوید، هر وقت حامد را تنها نوشتم بدانید که عشق دوران کودکی‌ام را می‌گویم "
شب برادرم حامد، به من پیشنهاد کرد که پی نوشتن بیایم. فردای آن صبح مخفیانه یک خودکار و چند صفحه از دفتر سحر غرغرو را پاره کردم و در اتاقی پناه گرفتم. چون اگر می‌دید بدون اجازه، سراغ وسایلش رفته‌ام‌ دوباره دعوایمان می‌شد.
و از آن بدتر بیهوده بود اگر، به او خبر می‌دادم. او هرگز نمی‌گذاشت به آن‌ها دست بزنم زیرا بسیار خسیس بود.
از دزدی کوچکی که در آن روز کرده بودم، شروع به نوشتن کردم. گویا می‌دانستم در نوشتن مهارت دارم. در اولین فرصت یک داستان کوتاه نوشتم که در آن چهار صفحه‌ای که از دفتر سحر پاره کرده بودم جایش نشد و بعد با نا‌امیدی خودکارش را جوری که نبیند، سر جایش گذاشتم.
وقتی برادرم که تحصیل کرده‌ترین عضو در خانواده‌‌مان بود، از مدرسه به خانه بازگشت، نوشته‌هایم را به او دادم. بعد از خواندن داستان کوتاهی که نوشته بودم با حیرت نگاهم کرد و لب به تحسینم باز گشود. هر روز طبق معمول داستان کوتاهی می‌نوشتم و آن را به برادرم می‌دادم تا نظرش را درباره‌اش بیان کند و او، همیشه همان حرف‌های تکراری را تحویلم می‌داد.
- در این زمینه‌ زیادی مهارت داری بهتره دنبالش کنی.
از آن پس نوشتم و نوشتم؛ اما دلم می‌خواست بیشتر بخوانم تا بنویسم. چون دوست داشتم چیز تازه‌ای یاد بگیرم و با نوشتن تنها دانشم را جلوه می‌دادم. فقط سرگرم می‌شدم اما، چیزی یاد نمی‌گرفتم. به هرحال دوستش داشتم، به اندازه‌ی حامد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #22
یک‌سال بعد، شنیدم قرار است در روستای‌مان کتابخانه کوچکی بزنند. نمی‌دانید چه قدر خوشحال شدم! انگار که در بهشت را به رویم باز کرده باشند. کتابخانه‌ی روستایمان وقتی باز شد، برادرم دلش برایم سوخت، رفت و عضو کتابخانه شده و برایم کتاب آورد. چون دختر بودم نتوانستم عضو شوم. یعنی نمی‌گذاشتند که پایم را از خانه بیرون بگذارم.
طولی نکشید که براردم از این کار خسته‌ شد. بار دیگر به دست و پای او افتادم و خواستم که باز کتاب‌های بیشتری در اختیارم قرار دهد که این بار به حرفم گوش نکرد و نرفت.
در بین مردم روستایمان کسی به مطالعه اعتقادی نداشت و به نظر آن‌ها، وقت تلف کردن به حساب می‌آمد وچون کسی به کتابخانه سر نمی‌زد، بیشتر اوقات بسته بود و من، در خانه محتاج کتاب‌هایی بودم که دست نخورده آن‌جا آرامیده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #23
"فصل پنجم: نوجوانک عاشق"

بعد از ترک تحصیلم حامد را ندیدم و یک جورهایی، دلم برایش لک زده بود و دوست داشتم خبری از او داشته باشم. در سن چهارده سالگی او را دیدم که برای ما آش‌نذری آورده بود و از سرخوش‌شانسی مادرم از من خواست که آن روز بروم و در حیاط‌ را که کم مانده بود آن را از جا بکند، باز کنم. واقعا نمی‌دانستم او پشت در است وگرنه شاید با سر و وضع بهتری می‌رفتم. وقتی حامد را دیدم، درجا خشکم زد. چون بعد از سه سال او را دوباره می‌دیدم. برای لحظه‌‌ای نگاه‌مان به هم گره خورد. باورم نمی‌شد که او را می‌بینم چون سخت دلتنگش شده بودم؛ اما او دیگر آن حامد کوچولوی من نبود. نوجوانکی بود که تازه پشت لبش سبزه شده بود و داشت قد می‌کشید؛ اما چهره‌ی جذابی داشت. جوری که دوست نداشتم نگاهم را از او بگیرم. نمی‌دانید چقدر دلتنگ او شده بودم. در آن سه سال با این‌که مشغول نوشتن بودم، هر از گاهی را هم به او فکر می‌کردم. پس واقعاً حق داشتم که خشکم بزند.
ناخواسته به او لبخند زدم و آش‌نذری را از دست او گرفتم. رفتارش مرا آزار داد. او مثل سابق نخندید. رفتارش کاملاً سرد شده بود، با این‌که بعد از هفت سالگی دیگر اذیتش نمی‌کردم. قلبم به درد آمد وقتی جواب سلام و خداحافظی مرا با بی‌حوصلگی داد و رفت. برای‌ تسلی‌خاطرم، به خود گفتم‌:
- حتما آفتاب به مخش خورده است و حوصله مرا ندارد.
موقع رفتن هم بی‌دلیل تماشایش کردم. به امید این‌که دوباره هم‌دیگر را ببینیم. او دو سال از من بزرگ‌تر بود. رفتارش کاملاً تغییر کرده بود و این را خیلی خوب حس می‌کردم؛ اما برایم مهم نبود! چون دیگر عاشقش بودم و این عشق داشت اوج می‌گرفت. با عشقی که به حامد داشتم، باز هم از نوشتن دست نکشیدم و دوست داشتم او هم نوشته‌های مرا بخواند و نظرش را بگوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24
تمام آن‌ روز‌ها را با نوشتن سپری می‌کردم و این کارم سبب می‌شد تا مادرم همیشه سرم غر بزند و بگوید:
- در کارهای خانه چرا به سمیه کمک نمی‌کنم.
از من می‌خواست آشپزی یاد بگیرم و من هم به حرف‌هایش توجهی نمی‌کردم. بعد از ترک تحصیلم، آدمی تنها شدم، که در تنهایی خودم غلتیدم و نوشتم. مادرم مجبورم کرد نماز بخوانم. رنجی که در نوجوانی‌هایم کشیدم، باعث شد تا اعتقادم نسبت به همه چیز کم رنگ شود. یک بار وقتی پدرم دید با ناخن‌های رنگ کرده دارم نماز می‌خوانم، دعوایم کرده و یک سیلی نثارم کرد. تا آن موقع نمی‌دانستم که نمی‌توان با ناخن‌های رنگ کرده نماز خواند. من نمی‌دانستم! واقعا نمی‌دانستم، پس لایق آن سیلی نبودم‌. من همیشه شیفته نماز بودم و هنوز هم هستم. من هرگز از خدایم غافل نشدم؛ اما انگار او عذابِ مرا نمی‌دید و صدایم را نمی‌شنید.
و این باعث شد تا مدتی را از او غافل شوم، ناامید شوم، و بعد بنالم. نمی‌دانم برای‌تان تعریف کرده‌ام یا نه؟ یکی از بهترین خاطرات دوران کودکی‌ام این است که بچگی‌هایم همیشه مخفیانه وضو گرفته و در اتاقی پنهانی نماز می‌خواندم. وقتی صدای مادرم یا برادرم را می‌شنیدم، جانماز را پنهان می‌کردم و وقتی صدا دور می‌شد، دوباره آن را باز کرده و ادامه نمازم را می‌خواندم. آن‌موقع پنج سال یا کمتر سن داشتم یا شایدم بیشتر، شش سال، درست یادم نمی آید؛ اما این خاطره مربوط به قبل از ورود من به دبستان است. چون نماز خواندن بلد نبودم ترسیدم مسخره‌ام کنند. من تنها می‌خواستم با خدا حرف بزنم آن هم روی جانماز و درحالی‌که چادر نماز مادرم را بر سر داشته و همیشه لیز می‌خورد و می‌افتاد و من مجبور می‌شدم سخنم را نیمه تمام رها کنم و دوباره چادرم را سر کرده و بگویم:
- خدایا، معذرت می‌خواهم. من هنوز بلد نیستم چادر سر کنم. خودت که خوب می‌دانی‌! خدا درکم می‌کنی درسته؟ پس بگذریم‌. کجا بودیم خدا جون؟ آها یادم اومد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #25
فکر کردن به حرف‌های شیرینی که با خدایم می‌زدم، همیشه لبخند را بر لبانم می‌نشاند. من بهترین خاطراتم را با خدایم ساختم نه با کس دیگری. آن زمان بلد نبودم چادر سر کنم؛ اما بعد از کلاس سوم با چادر به مدرسه می‌رفتم و هنوز هم چادر سر می‌کنم. با تمام مصیبت‌هایم و غرغر اطرافیانم باز هم نتوانستم از نوشتن دست بکشم چون خوشم می‌آمد ذهنم را مشغول چیزی کنم که دوستش داشتم. نوشتن به من آرامش می‌داد. نویسندگی شده بود هدف زندگی‌ام. ولی، گویا رسیدن به آن ناممکن بود. برای یک بار در زندگی‌ام چند روزی از آن دست کشیدم، آن هم بخاطر عشقم حامد. آن روز را هرگز از یاد نمی‌برم. همیشه حرف‌های بد را اول من می‌شنیدم. یادم می‌آید نزدیکی‌های ظهر بود. سحر و سارا به مدرسه رفته بودند و سمیه در آشپزخانه مشغول شستن قابلمه‌های مسی بود. من و مادر هم در یکی از اتاق‌ها، که نور خورشید از پنجره‌های باز آن به داخل هجوم می‌آورد و آن را روشن ساخته بود، نشسته بودیم. مادرم بعد از حمام داشت موهایش را شانه‌ می‌زد و پدرم مثل همیشه سر کار بود و من! می‌دانید که، مثل همیشه مشغول نوشتن بودم؛ اما ناگهان تلفن زنگ خورد. مادرم که دستش بند بود، از من خواست که جواب بدهم. با بی‌حوصلگی دست از نوشتن برداشتم و به سمت تلفن رفتم و آن را برداشتم.
ولی ای کاش هرگز نمی رفتم. ای کاش مخالفت می‌کردم و خودم را با نوشتن سرگرم می‌کردم؛ اما نمی‌دانستم قرار است خبر بدی بشنوم.
صدای گرفته‌ی زن‌عمویم بود که سرما خورده بود و مدام سرفه می‌کرد. با او سلام و علیک کردم و او، سراغ مادرم را گرفت. گفتم دستش بند است. و بعد از من خواست از طرفش پیغامی به او برسانم.
هنوز هم صدایش را حتی الان که دارم برای شما می‌نویسم، در گوشم زنگ می‌شنوم:
- به مادرت بگو مریم خانم برای مراسم نامزدی حامد دعوتمون کرده! بگو دیر نکنی‌‌ها. مراسم عصرِ امروزه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #26
"فصل ششم: خواستگار"

بدونِ این‌که از زن‌ عمویم خداحافظی کنم، تلفن را قطع کردم. نا‌امیدی بر من غالب شد، آن‌هم چقدر راحت.
اشک از گوشه‌ی چشمانم، چشمانی که، زمانی با آن‌ها، نگاه‌های زیر زیرکی حامد را می‌‌پایدم، سرازیر شده و از گوشه‌ی لبانم که می‌لرزیدند، به داخل دهانم فرو می‌رفتند. ترسیدم از این‌که ضایع شوم، پس خیلی زود آن‌ها را با گوشه‌ی روسریم‌‌ زدودم که مادرم در همین هنگام از من پرسید:
- کی بود دختر؟
با صدایی که در تلاش بودم لرزشی در آن حس نشود، جواب دادم:
- زن‌عمو بود. می‌گفت نسرین خانوم دعوتت کرده! مراسم نامزدیه حامده‌. امروز عصر، ازت خواست دیر نکنی.
" حامد، او یکی از اقوام دورمان بود. به شما نگفته بودم‌."
ترسیدم‌ بغضم بترکد و به همین خاطر، مجبور شدم به بهانه‌ی قدم زدن در باغ، از اتاق بیرون بزنم.
حالم خوب نبود. چون واقعا عاشقش شده بودم؛ اما گریه نکردم! بغضم را قورت دادم و خواستم او را فراموش کنم. چون دیگر مرا نمی‌خواست. لیکن فراموش کردنش امکان‌‌پذیر نبود. زیرا به او آنقدر ارزش بخشیده بودم که شده بود نیمی از وجودم.
مادرم در مراسم نامزدی حامد شرکت کرد و شب به خانه بازگشت. آن‌ روزها، اشتهایم را به کلی از دست داده بودم و دیگر مانند سابق پرخوری نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #27
***

سه روز به همین منوال گذشت و من برای لحظه‌ای از هدفم دست کشیده و در غم‌هایم فرو رفته بودم.
چون مردی مرا عاشق خود ساخت و بعد رهایم کرد که در تنهایی خود بمیرم و جزغاله شوم.
یک ماه گذشت و سعی کردم با این موضوع کنار بیایم. که چندی نگذشت خواستگاری برایم پیدا شد. عموی بزرگوارم، که خدا رحمتش کند. یک شب به خانه‌مان آمد و از پدرم خواست پسر دردانه‌اش را به دامادی قبول کند و پدرم که رویش نمی‌شد جواب منفی بدهد و قلبش را بشکند، با جان و دل و بدون این‌که نظر مرا بداند، قبول کرد؛ اما طفلک من! بی‌خبر از نقشه‌ای که برایم کشیده بودند. نمی‌دانستم او می‌خواهد من عروسش شوم. فکر می‌کردم از بین من و سمیه که بزرگترین دختر پدرمان بودیم، سمیه را انتخاب کند. اما، او می‌خواست من عروسش شوم.
زیرا در نگاه او باسوادتر از سمیه بودم. زیباتر و باوقارتر. مادر از آن پس دستم را گرفت و سعی کرد خانه‌داری یادم دهد و من، هیچ تمایلی نداشتم یاد بگیرم. اولش تعجب کردم که چرا ناگهان زیاد اصرار می‌‌کند آشپزی یاد بگیرم. از کجا باید می‌دانستم که عمویم و پدرم دست به یکی کرده‌اند تا مرا شوهر دهند؟ او مجبورم کرد نان پختن یاد بگیرم و موقع آشپزی همیشه از من می‌خواست کنارش بنشینم و با دقت به کارهایش نگاه کنم تا شاید چیزی یاد بگیرم؛ اما من آن موقع‌ها داشتم در ذهنم شخصیت‌های اولین رمانم را می‌ساختم و به او امتناع ورزیدم.
با این‌که جسمم آن‌جا بود، ولی ذهنم را در جای دیگری درگیر می‌ساختم. حامد هم هرازگاهی در نگاهم به رقص در می‌آمد. و بعضی اوقات سخت ذهنم را به خود مشغول می‌کرد. جوری که حس می‌کردم زردآبی از گلویم بالا می‌آید.
یک بار مادرم خواست نان آخر را به تنور بچسبانم. راستش را بخواهید به من گفته بود که چطور این کار را انجام دهم؛ اما من گوش نکردم که نکردم. به همین خاطر دستم سوخت و آهی دردناک از نهادم بیرون خزید که سمیه خنده‌اش گرفت و در جوابِ این زجرم گفت:
- این‌طوری میخوای شوهر داری کنی بدبخت؟
با عصبانیت در جوابش گفتم:
- به فکر خودت باش احمق‌خان! سه روز دیگه با اون پسر عموی احمق عقد می‌کنی.
مادرم از این‌که من فکر می‌کردم عمو سمیه را برای پسرش خواستگاری کرده‌ است و نه مرا، تعجب کرد!
سارا که از من کوچک‌تر بود، آن روز مرا آگاه ساخت، از چیزی که حق داشتم از آن باخبر شوم.
گریه‌ام گرفت و خشمم طغیان کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #28
نزد مادرم رفتم و سرش فریاد کشیدم که من نمی‌خواهم در این سن، تن به ازدواج بدهم.
اما مادرم، بی‌توجه به حرف‌هایم سرش را بالا گرفت و با خونسردی تمام گفت:
- اگه آرومم حرف بزنی می‌شنوم می‌دونستی؟
با این حرفش، ترس مرا در خود فرو برد. ترسیدم، مخالفتم را پیش پدرم علنی سازم؛ اما بخاطر رویاهای کوچکم و عشقی که به حامد داشتم و گرچه از دست داده بودمش، عشقی که نسبت به او هیچ تغییری نکرده بود و من مثل سابق، دیوانه‌وار دوستش می‌داشتم، آن شب وقتی پدر خسته و کوفته به خانه بازگشت، بعد از شام که برادر و خواهرانم پراکنده شدند و مادرم که کنار پدر داشت بافتنی می‌بافت، در کنارش حاضر شدم. مادر که می‌دانست کاسه‌ای زیر نیم کاسه است، به من چشم‌غره رفت و از من خواست به اتاقم، بیش خواهرانم برگردم.
همان‌طور که از خودش یاد گرفته بودم، به او بی‌اعتنایی کردم.
با وحشتی که در صدایم آشکار بود به پدر که در هال خانه دراز کشیده و چشمانش را بر هم گذاشته بود، گفتم.
- بابا، من نمی‌خوام مثل شما و مامان با سن کم ازدواج کنم.
پدرم بدون این‌که تکانی به خود دهد، با چشمان بسته پرسید:
- پس کِی می‌خوای شوهر کنی؟
و من با کمی دلشوره اضافه کردم:
- نمی‌دونم؟ وقتی که بزرگ‌تر شدم!
او با همان لحن سابق به سخنش پایان داد و قلبم را از سینه‌ام ربود:
- اگه اون موقع شوهر گیرت نیومد چی؟ زر نزن دختر! برو بخواب.
بغضی به گلویم چنگ زد و باز همان ناله‌های بی‌صدا همراه با دردی فجیع، بر قلب کوچکم مهمان شد.
گریه‌ام گرفت؛ اما توان اشک ریختن هم نداشتم. گویا مرا محکوم کرده باشند که فقط بغض کنم و بعد بمیرم.
اما، ناگهان به حکم خدا، اشک‌هایم از صورتم پایین چکیدند؛ دیگر تحملم به سر آمده بود.
باید دست به کاری می‌زدم، گریه کردن که فایده‌ای نداشت.
می‌دانستم پسر عمویم هیچ علاقه‌ای به من ندارد. من از آن عشقی که به یکی از دختر‌های فامیل داشت، آگاه بودم. این پدرانمان بودند که خود را به نادانی زده و خواسته‌های خودشان را بر ما تحمیل می‌کردند.
در یکی از روزها که مادر به عیادت یکی‌ از همسایگان رفته بود، در حیاط خانه‌یمان به صدا در آمد.
سمیه که دختر خجالتی بود از من خواست که بروم ببینم کیست. از شانس خوشم پسر عمویم بود.
از دیدنش حالم به هم خورد. او را به چشم غولی می‌دیدم که می‌خواست مرا ببلعد. جعبه شیرینی در دست داشت و با خجالت گفت، پدرش به شهر رفته و چند جعبه شیرینی‌ خریده و مادرش خواسته که جعبه‌ای برای ما هم بیاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #29
مودبانه آن را از دستش گرفتم و او را به داخل خانه دعوت کردم که قبول نکرد. باز هم اصرار کردم و وقتی دیدم قبول نمی‌کند، عصبانی شدم و یقه‌اش را گرفتم و او را به داخل حیاط کشیدم. هراس از چهره‌اش شروع به باریدن کرد. سمیه که از پنجره تماشایمان می‌کرد به سرعت و با وحشت به جمع ما ملحق شد.
جعبه شیرینی را به دست سمیه دادم و از او خواستم که به داخل منزل رود و کاری به کارِ ما نداشته باشد.
سمیه به حرفم گوش نکرد. به او گفتم که می‌خواهم با نامزدم دو کلام حرف بزنم که این حرفم باعث شد به من چشم غره رود. چون در روستای ما رسم بود دختر و پسر قبل از ازدواج یکدیگر را نبینند؛ اما من فرق داشتم. سرش فریاد کشیدم. چون زندگیم داشت نابود می‌شد. سمیه با نارضایتی مرا با نامزدم تنها گذاشت.
از این بابت هم مودبانه از او عذرخواهی کرده و شروع کردم به تمام چیزهایی که باید می‌گفتم. تا شاید دلش برایم بسوزد و از زندگی من بگذرد و مرا به فنا نبرد. گفتم و گفتم، از این‌که می‌دانم به کس دیگری علاقه دارد و برای دیدنش لحظه شماری می‌کند و سپس به پایش افتادم، التماسش کردم. و از او خواستم که جلوی این وصلت را بگیرد. به او گفتم لازم نیست مرا بدبخت کند؛ اما لعنتی! وقتی حرف‌هایم تمام شد، تنها گفت:
- فکر می‌کنی دلم میاد بدبختت کنم دختر عمو؟ بهتره دست از بچه‌بازی‌هامون بر داریم. چون قرار نیست...
توی حرفش پریدم:
- من مثل تو نیستم ع×و×ض×ی! اگه تو این‌کارو نکنی خودم این‌کارو می‌کنم، حتی اگه شده خودم به آب آتیش می‌زنم.
می‌دانستم او می‌تواند دوباره ازدواج کند. زیرا چند زن گرفتن در روستایمان چیز عادی بود.
بعد از تمام کردن آخرین سخنانم، خواستم به داخل منزل بروم که با حرفش مرا از حرکت باز داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #30
- با من ازدواج کن. شاید یکی دیگه رو دوست داشته باشم؛ اما سعی می‌کنم در حقت ظلم نکنم. باشه؟ حالا راضی شدی؟
مستقیم به سمتش خیز برداشتم و سیلی زیر گوشش خواباندم. چون اگر، او مرا شکنجه هم می‌کرد و حتی، اگر کتکم می‌زد، پدرم هرگز دستم را نمی‌گرفت و مرا از خانه شوهرم بیرون نمی‌کشید و به من سرپناهی نمی‌داد. به اعتقاد آن‌ها، دیگر حق نداشتند به مالِ مردم دست بزند. آنان مرا چه فرض می‌کردند؟ عروسکی خیمه شب بازی؟

"فصل هفتم: ازدواج اجباری"

وقتی به آن‌روزها فکر می‌کنم، انگار این خاطرات متعلق به شخص دیگری هستند. در گذشته‌ام دختری بلندپرواز بودم، دختری گستاخ؛ اما دیگر از آن روزها خیلی می‌گذرد. هرگز از یاد نمی‌برم، وقتی عصبانیتم را سرپسر عمویم خالی کردم و چون حاضر نشد به خواسته‌ام عمل کند، او را به خانه‌شان راهی کردم.
به محض این‌که مادر به خانه‌ برگشت، سمیه همه چیز را طبق معمول به او گزارش داد و مادرم مثل همیشه دعوایم کرد. برای این‌که به آرامش برسم،
گارِ شب و روزم شده بود نوشتن؛ اما هر از گاهی در کارهای خانه به آن‌ها کمک می‌کردم. بیشتر رخت می‌شستم، چون آشپزی بلد نبودم؛ اما به خواسته‌هایشان عمل نمی‌کردم!
مادرم از من خواسته بود خانه‌داری یاد بگیرم و من هر بار سرش عربده می‌کشیدم و می‌گفتم قرار نیست مثل او کلفتی کنم. آن زمان نوجوانکی بیش نبودم و می‌دانم حق نداشتم سرش فریاد بکشم؛ اما آن‌ها هم داشتند با روح و روانم بازی می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
311

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین