. . .

انتشاریافته رمان ژیکان | میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
negar_۲۰۲۲۰۴۲۸_۲۳۴۹۱۰_u01q_fb2w.jpg


اسم رمان: ژیکان - جلد اول مجموعه‌هایش
نویسنده: میم.ز
ناظر: @(*A-M-A*)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه: او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن،‌ زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم می‌داند. چاره‌ای جز به به‌دست آوردن آزادی ندارد! با عجز به هر ریسمانی چنگ می‌زند و سرانجام، همان ریسمان او را به دار می‌آویزد!

مقدمه:
همه ما افسرده‌ایم فقط یه سری از آدم‌ها بهتر اون‌ رو مخفی می‌کنن؛ ولی بالاخره یه روز این حجم از ناراحتی از پشت اون نقاب شادی که روی صورتمون زدیم، بیرون می‌زنه و دستمون رو میشه و چهره واقعیمون که پر از چین و چروکه مشخص میشه! به قول معروف، ماه همیشه پشت ابر نمی‌مونه و چه بسا این ماه، ماه عاشقی باشه!

پ.ن: ژیکان به معنی قطره باران.
هایش به معنی درد.

توجه:
جلدهای این مجموعه روایت کننده‌های مختلفی دارند پس به هم مرتبط نیستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #41
دست یاسمن رو توی دستم گرفتم و به سمت در حرکت کردیم. با باز شدن در، هوای سرد خودش رو بهم می‌رسونه و لرز به بدنم می‌‌اندازه.
- خوبی؟
لبخند مصنوعی روی لبم می‌نشونم و میگم:
- آره.
دمپایی‌هام رو می‌پوشم و مامان با دیدن من، صداش رو بلند می‌کنه و میگه:
- صنم بیا این سینی رو ببر پخش کن.
ماسکی که داخل جیب سارافونم بود رو برمی‌دارم و به صورتم می‌زنم. سینی رو از دست مامان می‌گیرم و میگم:
- کجا ببرم پخش کنم؟
مامان بدون این‌که نگاهم کنه سریع میگه:
- کوچه بغلی.
سینی رو محکم توی دست می‌گیرم و به عقب نگاه می‌کنم. یاسمن وقتی سنگینی نگاهم رو روی خودش احساس می‌کنه، از زن عموش فاصله می‌گیره و فاصله‌ی سه قدمی بینمون رو پُر می‌کنه و با لودگی میگه:
- بزن بریم.
و بعد زودتر از من به سمت در خونه میره و اون رو باز می‌کنه. سنگینی سینی باعث میشه که به قدم‌هام سرعت ببخشم و وارد کوچه شم.
- خب کجا باید بریم؟
چینی به بینیم میدم و حین این‌که به داخل کوچه نگاه می‌کنم، میگم:
- کوچه بغلی.
چادرش رو روی سرش مرتب می‌کنه و زمزمه می‌کنه:
- بزن بریم.
سینی توی دستم رو جا به‌ جا می‌کنم و به سمت کوچه بغلی قدم برمی‌دارم. خورشید فاصله‌ی کمی با سقوط کردن داره و جمعیت حاضر داخل خیابون بیشتر و بیشتر میشه.
- سینی رو بده من خسته میشی.
بدون تعارف، سینی رو به یاسمن می‌سپرم و دست‌هام رو تکون میدم و میگم:
- خسته شدی، دوباره سینی رو به من بده.
"باشه‌ای" زمزمه می‌کنه و جلوی اولین خونه‌ای که متعلق به کوچه بغلی بود می‌ایسته و با ابروهاش به زنگ در اشاره می‌کنه و میگه:
- زنگ بزن.
انگشتم‌ رو به سمت زنگ می‌برم و ثانیه‌ای بعد صدای چهچه‌ی قناری داخل گوشم می‌پیچه. نگاهی به نمای سرامیکی خونه می‌‌اندازم و میگم:
- زیر لفظی می‌خوان تا در رو باز کنن.
صدای کیه گفتن مردی، باعث میشه یاسمن زودتر از من صداش رو بلند کنه و بگه:
- چند لحظه بیاین بیرون.
صدای سرفه به گوشم می‌رسه و بعد در سرمه‌ای رنگ خونه باز میشه. مرد با دیدن سینی آش، تشکر می‌کنه و ظرفی از داخل سینی برمی‌داره. با بسته شدن در، به سمت خونه‌های باقی مونده میریم و ظرف‌های درون سینی رو پخش می‌کنیم.
- آخیش! تموم شد!
سینی خالی رو از دست یاسمن می‌گیرم و با خنده میگم:
- آره، خدا رو شکر.
- باز هم جای شکر داره که اکثر همسایه‌ها اومدن خونتون و خودشون سهمشون رو بردن.
شالم رو روی سرم مرتب می‌کنم و میگم:
- از این نظر شانس با ما یار بود.
نگاه غمگین یاسمن روی تک تک خونه‌های این محله می‌شینه و برق اشک توی چشم‌هاش از فاصله دور هم قابل رویته. دستم رو روی شونش میذارم و میگم:
- نبینم ناراحت باشی.
"آهی" از ته دل می‌کشه و با غم میگه:
- تک تک آجرهای این خونه‌ها مثل خار میره توی چشمم، وقتی که ما از این‌جا رفتیم خیلی از این خونه‌ها نبودن.
دستم رو جلو می‌برم و دست سردش رو توی دستم می‌گیرم و میگم:
- آره، خیلی‌ها خونه‌ها رو کوبیدن و از نو ساختن.
با شنیدن صدای مردونه‌ای، قلبم از تپش می‌ایسته و ذهنم به سمت آشوب دیگه‌ای کشیده میشه.
- سلام فرزندم.
آهسته زیر لب زمزمه می‌کنم:
- الهی زبونت از وسط دو نصف شه تا دیگه نتونی بگی فرزندم.
یاسمن نگاهش رو به سمت راست می‌چرخونه و میگه:
- سلام بابا بزرگ.
دهنم از تعجب باز می‌مونه و نگاهم بین یاسمن و یزدان در گردشه. یاسمن دستش رو پشت کمرم میذاره و میگه:
- تو برو من الان میام.
نگاهی به فاصله باقی مونده تا کوچه‌مون می‌اندازم و برای رهایی از نگاه‌های درنده یزدان، سریع "باشه‌ای" زیر لب زمزمه می‌کنم. سینی رو با یک دست می‌گیرم و به این فکر می‌کنم که ای کاش می‌تونستم با سینی یزدان رو می‌زدم.
از فکر خبیثی که توی‌ ذهنم نقش بسته بود، لبخند رضایت روی لبم می‌شینه و بدون این‌که به یزدان نگاه کنم از کنارش رد میشم.
سرم رو پایین می‌‌اندازم و با نهایت سرعت، قدم‌هام رو بر می‌دارم تا هرچه زودتر به خونه برسم. با جرقه زدن سوالی توی ذهنم، از سرعت قدم‌هام کاسته میشه و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- نسبت یاسمن با یزدان چیه؟
با کف دست محکم به پیشونیم می‌کوبم و نگاه متعجب پیرزنی که از کنارم می‌گذشت روی من ثابت می‌مونه. دست‌های چروکیدش رو به سمت آسمون می‌گیره و بلند میگه:
- خدایا، به راه راست هدایتشون کن.
تند تند پلک می‌زنم و پیرزن بدون این‌که مجدد نگاهم کنه، راهش رو می‌گیره و میره. لبم رو محکم گاز می‌گیرم و میگم:
- خاک توی سرت صنم که هیچی شانس نداری! ذهن معیوبت هم به کار نمی‌اندازی تا زودتر پی به نسبت‌ها ببری.
با دیدن زن عموی یاسمن که جلوی در ایستاده، دست از حرف زدن می‌کشم.
چشم‌های آشنای زن عموش من رو یاد چشم‌های یزدان می‌اندازه و با یادآوری چشم‌هاش، تنفر کل وجودم رو فرا می‌گیره. هیچ حس خوبی از یزدان نمی‌تونستم دریافت کنم و دلیلش رو هم نمی‌دونستم.
- عزیزم یاسمن کجاست؟
زیر ماسک، دهنم رو برای زن عموی یاسمن کج می‌کنم و قبل از این‌که جواب بدم، میگه:
- عزیزم اومد.
به سمت چپم نگاه می‌کنم و یاسمن و یزدان رو دوشادوش هم می‌بینم. با تنفر نگاهم رو از یزدان می‌گیرم و با گفتن ببخشید، از کنار زن‌ عموی یاسمن که حالا فهمیدم مادر یزدانِ رد میشم.
با نبود زن‌های همسایه داخل خونه، نفس راحتی می‌کشم و سینی رو لبه‌ی باغچه میذارم.
- به همه آش رسید؟
کنار حوض، دو زانو می‌شینم و شیر آب رو باز می‌کنم، دست‌هام رو زیر آب سرد می‌برم و میگم:
- آره مامان.
بعد از شستن دست‌هام، شیرآب رو می‌بندم و سرم رو بالا میارم. یزدان به چهار چوب در تکیه داده و در حالی‌ که آستین لباس طوسی رنگش رو بالا می‌زنه، به من نگاه می‌کنه. سریع از روی زمین بلند میشم و نگاهم رو به اطراف حیاط می‌دوزم.
مامان و یاسمن درحال جمع کردن وسیله‌ها بودن و تنها کسی که مثل یزدان به من خیره شده، مادرشه. انگار مثل بز خیره شدن به آدم‌ها تو خون این خانواده بود.
"ایش" کش‌داری زیر لب میگم و بدون این‌که ماسکم رو از روی صورتم بردارم، وارد خونه میشم. صبا روی مبل نشسته و مثل همیشه گوشیش به دستشه، نگاه عصبیم رو حواله‌اش می‌کنم و میگم:
- خدا شانس بده، اگه من الان به جای کار کردن گوشی به دستم بود، آسمون خدا به زمین می‌اومد.
صبا سرش رو بلند و پوزخندی نثارم می‌کنه و با طعنه میگه:
- بین من و تو کلی فرق هست و مسلماً عزیز دردونه این خونه نباید دست به سیاه و سفید بزنه.
دست‌هام رو مشت می‌کنم و با خشم میگم:
- لابد عزیز دردونه تویی؟
نگاه پر تمسخرش رو بهم می‌دوزه و میگه:
- مشخص نیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #42
با حرص لب می‌زنم:
- کاملاً واضحه!
نفسم رو عصبی بیرون می‌فرستم و بعد وارد آشپزخونه میشم. ماسکم رو با خشونت از روی صورتم برمی‌دارم و باعث میشه گوشوارم به بند ماسک گیر کنه و گوشم کشیده بشه.
شالم رو از روی سرم برمی‌دارم و سعی می‌کنم با آرامش گوشواره رو از بند ماسک جدا کنم. بعد از جدا شدن گوشواره، ماسک رو روی میز پرت و لعنتی نثارش می‌کنم.
به سمت یخچال میرم و بطری آب رو از داخلش بیرون میارم. سر قرمز رنگ بطری رو باز می‌کنم و با نزدیک‌ کردنش به لب‌هام، کُل آب موجود داخل بطری رو یک نفس سر می‌کشم.
بطری خالی رو روی ظرف‌شویی میذارم و با دیدن پایین شالم که آغشته به کشک شده بود، کلافه اون رو از روی شونه‌هام برمی‌دارم.
شیر آب رو باز می‌کنم و گوشه شالم رو زیر آب می‌گیرم. صدای باز و بسته شدن در به گوشم می‌خوره و من بی‌اعتنا تنها به شستن شالم ادامه میدم.
بعد از پاک شدن لکه، شیر آب رو می‌بندم و از آشپزخونه بیرون میرم. نگاهم رو به سمت نشیمن سوق میدم و با نبود صبا مواجه میشم.
بشکنی توی هوا می‌زنم و به سمت اتاق پرواز می‌کنم. شالم رو روی صندلی می‌اندازم و گوشیم رو از داخل کشو بیرون میارم.
موهایی که جلوی چشم‌هام اومده بودن رو به پشت گوشم می‌فرستم و کمی بعد پیام هومان روی صفحه نقش می‌بنده.
قبل از این‌که پیامش رو باز کنم تصمیم می‌گیرم که شمارش رو سیو کنم. انگشت اشارم رو به دهن می‌گیرم و به این فکر می‌کنم که با چه اسمی سیوش کنم.
نفسم رو کلافه بیرون می‌فرستم و بعد از تغییر زبان کیبوردم شروع می‌کنم به تایپ کردن.
بعد از اتمام کارم، یک قلب سیاه جلوی اسمی که تایپ کرده بودم میذارم و دکمه سیو رو لمس می‌کنم.
و به همین راحتی شماره هومان به اسم لاتین ترنم، داخل گوشیم سیو میشه. پیامش رو باز می‌کنم و حین این‌که دارم یک شال از داخل کمد بیرون میارم، پیامش رو می‌خونم:
- تیکال میشه بیشتر آشنا بشیم؟
حس می‌کنم قلبم لبریز از احساس خوب شده و هر لحظه امکان سر ریز شدن این احساس وجود داره.
قبل از این‌که جواب بدم، هومان آنلاین میشه و شروع به تایپ کردن می‌کنه.
شال مشکی رنگ توی دستم رو، روی تخت میذارم و به صفحه خیره میشم.
- تیکال چه‌قدر خجالتی هستی!
تند تند پلک می‌زنم و دستم رو روی گونه‌هام میذارم. حس می‌کنم از درون دارم آتیش می‌گیرم و کسی نیست تا اون رو خاموش کنه.
نفس عمیقی می‌کشم و قبل از این‌که تایپ کنم باز حاج بابا و محدودیت‌هاش جلوی چشم‌هام ظاهر میشه. اگه حاج بابا بفهمه چی میشه؟
قسمت خبیث درونم فریاد می‌کشه و میگه:
- خب بفهمه، کم بدی در حقت نکرده و کار تو در مقابل کارهایی که حاج بابا کرده خیلی ناچیزه.
شونه‌هام رو بالا می‌اندازم و شروع به تایپ می‌کنم:
- عادیه.
دکمه ارسال روی می‌زنم و بعد از این‌که گوشیم رو سایلنت کردم اون رو داخل جیب سارافونم قرار میدم.
شالم رو از روی تخت برمی‌دارم و روی سرم می‌اندازم. سرخوشانه از آینده‌ای که بی‌صبرانه منتظر بودم رقم بخوره، از اتاق بیرون میرم.
صدای خداحافظی مامان به گوشم می‌خوره و من قدم‌هام رو تندتر برمی‌دارم تا زودتر به حیاط برسم.
دست‌گیره در رو پایین می‌کشم و بدون مکث دمپایی‌هام رو می‌پوشم. سرم رو بالا میارم و یاسمن رو می‌بینم که جلوی در ایستاده و مشغول خداحافظی کردنِ.
با لبخند به سمتش میرم و بغلش می‌کنم. سرم رو روی شونش میذارم و میگم:
- دلم برات تنگ میشه.
دست‌هاش رو پشت کمرم میذاره و با خنده میگه:
- قول میدم زود به زود بهت سر بزنم، خوبه؟
به رو به‌ رو نگاه می‌کنم و یزدان رو می‌بینم که کنار ماشین دویست و شیش مشکی رنگی ایستاده و به من و یاسمن نگاه می‌کنه.
خوبه‌ای زمزمه می‌کنم و از یاسمن جدا میشم.
- تاثیر گذار بود! یاسمن زود بیا!
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم تا لب‌هام به خنده باز نشه و یاسمن بعد از تک‌ خنده‌ای کوتاه، بار دیگه از من خداحافظی می‌کنه و به سمت ماشین میره.
مادر یزدان شیشه ماشین رو پایین می‌کشه و مجدد برای مامان دست تکون میده و کمی بعد، صدای تک بوق یزدان به گوشم می‌خوره و ماشین به سرعت از کوچه خارج میشه.
قدمی به عقب میذارم و در توسط مامان بسته میشه. عقب گرد می‌کنم و نگاهم رو به اطراف حیاط می‌دوزم.
- دوباره باید حیاط رو بشوریم.
به موزاییک‌هایی که حال آغشته به آش شده بودن نگاه می‌کنم و حین این‌که شلنگ رو از داخل باغچه برمی‌دارم، میگم:
- من می‌شورم.
صدای مامان از حد معمولش بلندتر میشه و میگه:
- صبا کدوم گوری هستی؟
ثانیه‌ای بعد در دست‌شویی باز میشه و صبا از داخل دست‌شویی بیرون میاد. مامان انگشت اشارش رو به سمت صبا می‌گیره و با حرص میگه:
- حواسم بود امروز دست به سیاه و سفید نزدی، گمشو حیاط رو بشور.
صبا گوشه لبش رو بالا میده و حین این‌که انگشت اشارش رو به سمت خودش گرفته، میگه:
- من؟ هوا سرده... .
مامان وسط حرفش می‌پره و با تشر میگه:
- حرف نباشه، صنم بیا تو خونه رو جارو کن.
بعد از اتمام حرفش، مامان به سمت ساختمان میره و من پیروزمندانه، شلنگ رو جلوی پای صبا پرت می‌کنم و میگم:
- موفق باشی.
لبخندی بهش تحویل میدم و بعد جلوی چشم‌های برزخی صبا، وارد خونه میشم.
شالم رو از روی سرم برمی‌دارم و گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم.‌ دکمه بغلش رو فشار میدم و صفحه گوشی روشن میشه. با دیدن پیام از طرف هومان، سریع رمز گوشی رو می‌زنم و وارد صفحه چتش میشم.
- تیکال برات عادی میشه.
متفکر به صفحه خیره میشم و بعد از این‌که جواب مناسبی براش پیدا نکردم، از صفحه اسکرین شات می‌گیرم و برای ترنم ارسال می‌کنم.
بعد از ارسال پیام، شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- امروز هومان بهم پیام داد، همون دکتره که ماجراش رو برات تعریف کردم. چی بهش بگم؟
سریع دکمه ارسال رو لمس می‌کنم و بعد از تیک خوردن پیام، اینترنت گوشی رو خاموش می‌کنم.
نفس عمیقی می‌کشم و میگم:
- مامان، کجا رو جارو کنم؟
صدای مامان از داخل انباری به گوشم می‌خوره:
- هیچ‌جا، برو شام درست کن.
وارد آشپزخونه میشم و از داخل کمد کنار گاز، چهار تا سیب زمینی برمی‌دارم و تصمیم به درست کردن کو کو سیب زمینی می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #43
***
- ولی ترنم من خیلی می‌ترسم.
ترنم کتاب تاریخ توی دستش رو می‌بنده و به سمت من می‌چرخه. سرش رو کنار گوشم میاره و آروم میگه:
- این‌قدر بزدل نبودی صنم، این‌کار از تیغ زدن روی دستت هم آسون‌تره.
نگاهی به اطراف کلاس می‌اندازم و بعد لب می‌زنه:
- یک هفته از آشنایی من هومان می‌گذره و من همش به این فکر می‌کنم که نکنه این رابطه اشتباه باشه.
ترنم با انگشت اشارش چند ضربه به شقیقه‌ام می‌زنه و بعد میگه:
- تا وقتی این فکرها رو از سرت بیرون‌ نکنی به جایی نمی‌رسی.
دستم رو زیر چونم میذارم و به چشم‌های ترنم نگاه می‌کنم.
- ببین صنم، حتی اگه این رابطه هم اشتباه باشه اشکال نداره! آدم باید رابطه‌های زیادی رو امتحان کنه.
لب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و میگم:
- فاصله‌ی سنیش باهام خیلی زیاده.
صدای قهقه‌ی ترنم داخل کلاس می‌پیچه و نگاه بچه‌ها روی ترنم ثابت می‌مونه. ترنم حین این‌که داره می‌خنده، دستش رو بالا میاره و از بچه‌ها عذرخواهی‌ می‌کنه.
بعد از این‌که خندش تموم شد، دستش رو روی شونم میذاره و میگه:
- صنم خیلی باحالی!
- چرا؟
پاهاش رو روی هم می‌اندازه و کنار گوشم لب می‌زنه:
- مگه قراره باهاش ازدواج کنی که سنش برات مهمه؟
دهنم باز می‌مونه و با تعجب میگم:
- وا!
مداد مشکی رنگی به دست می‌گیره و‌ شروع به کشیدن خط‌های درهم روی کتاب می‌کنه.
- ببین این رابطه‌ها که قرار نیست تهش حتماً به ازدواج ختم بشه. تازه اگه هم ختم بشه که تفاوت سنی زیاد الان مُد شده.
دستم رو به لبه‌ی ماسکم می‌رسونم و اون رو روی صورتم جا به‌ جا می‌کنم و میگم:
- پس فایده این رابطه‌ها چیه؟
شونه‌هاش رو بالا می‌اندازه و میگه:
- خوش‌گذرونی.
با اومدن معلم، دست از ادامه صحبتمون می‌کشم و از روی صندلی بلند میشم. معلم با قدم‌های هماهنگ به سمت میز سبز رنگ گوشه کلاس میره و روی صندلی مشکی رنگش می‌شینه.
مقنعه‌ام رو کمی عقب می‌کشم تا موهای کوتاه شدم از زیر مقنعه بیرون بیان.
آستین‌های مانتوم رو بالا می‌کشم و بعد می‌نشینم. سر آوا کنار گوشم قرار می‌گیره و میگه:
- عجب جیگری شدی.
نگاه چپ چپی حواله‌اش می‌کنم و بعد کتاب جامعه شناسی که روی دسته‌ی صندلی بود رو باز می‌کنم و به سخنان گهربار معلم گوش میدم.
با بلند شدن صدای زنگ، کش و قوسی به تن خستم میدم و کتابم رو داخل کیفم پرت می‌کنم. بدون این‌که موهای بیرون اومده از مقنعه‌ام رو به داخل هدایت کنم، چادرم رو سرم می‌کنم.
کیفم رو روی شونم می‌اندازم و مثل همیشه زودتر از ترنم و آوا از مدرسه خارج میشم.
برخلاف قبل، دیگه سرم رو پایین نمی‌اندازم و راه برم، سرم رو قشنگ بالا می‌گیرم و اطراف رو با دل و جون نگاه می‌کنم.
متوجه نگاه‌های افراد آشنا روی خودم میشم و من با خیال راحت به راهم ادامه میدم.
ترس از حاج بابا، دیگه توی دلم جا نداره و من تنها یک پرنده‌ی مهاجرم که توی قفس حاج بابا حبس شدم. نفس عمیقی می‌کشم و بوی بهار به مشامم می‌خوره. بیست روز دیگه تا اومدن بهار وقته و خیابون‌ها روز به روز از جمعیت لبریز میشن.
با دیدن تابلوی کوچه، گوشه چادرم رو توی دستم می‌گیرم و وارد کوچه میشم.
مثل همیشه زن‌های همسایه، سرکوچه نشستن و نگاه‌های درندهشون روی‌ من زوم میشه. با اعتماد به نفس سلام می‌کنم و بعد انگشتم رو روی زنگ فشار میدم.
منتظر می‌مونم تا مامان در رو باز کنه و بعد از شنیدن صدای تیک، نگاهم رو از تابلوی کوچه می‌گیرم و به در می‌دوزم.
با دیدن حاج بابا تمام جراتی که توی نشسته بود، پر می‌زنه و میره. صورت سفید حاج بابا با دیدن موهام، سرخ میشه و من برای برگشت اعتماد به نفس توی دلم، نفس عمیقی می‌کشم و میگم:
- سلام.
قدمی به داخل میذارم و تند تند نفس می‌کشم. با صدای بسته شدن در، اشهدم رو زیر لب می‌خونم و به سمت دست‌شویی قدم برمی‌دارم.
با کشیده شدن کیفم به سمت عقب، تعادلم رو از دست میدم و روی زمین می‌افتم.
- تو‌ آدم نمیشی نه؟
پلک‌هام رو با درد می‌بندم و کف دست‌هام رو روی زمین میذارم و سعی می‌کنم بلند بشم که با ضربه‌ای که به سرم می‌خوره، بلند میگم:
- آخ!
دستم رو روی سرم میذارم و جایی که مورد اصابت حاج بابا قرار گرفته بود رو فشار میدم.
- صدات در نیاد که بد می‌بینی.
اشک توی چشم‌هام حلقه می‌زنه و کمی بعد روی گونه‌های بی‌رنگم می‌شینن. سعی می‌کنم نقاب ندانستن به صورتم بزنم و با درد میگم:
- چی‌شده مگه؟
تسییح فیروزه‌ای حاج بابا بالا میاد و محکم روی سرم می‌شینه. هر چی که مقاومت کرده بودم می‌پره و صدای هق‌ هقم بلند میشه.
- میگه چی‌ شده! بذار بریم تو مشخص میشه چی‌ شده.
مچ دستم رو محکم توی دستش می‌گیره و از روی زمین بلندم می‌کنه. با عصبانیت من رو به دنبال خودش می‌کشونه و در رو باز می‌کنه.
فرصت درآوردن کفش‌هام رو بهم نمیده و من رو به داخل پرت می‌کنه. چادرم زیر پاهام گیر می‌کنه و باعث میشه با صورت به زمین بخورم.
لعنتی زیر لب میگم و قبل از این‌که بلند بشم، ضربه‌ی پا حاج بابا محکم به پهلوم می‌خوره.
مقاومت کردن بی‌فایده بود و صدای گریه‌ام بلند میشه.
- حاجی! خاک توی سرم! چی‌ شده؟
کف دست‌هام رو روی زمین میذارم و می‌شینم. مامان کنارم می‌ایسته و به صورتم نگاه می‌کنه. برخورد دست‌هاش به گونش صدای بلندی ایجاد می‌کنه و هین کش‌داری میگه.
- خدا لعنتت کنه صنم! این موهات چرا بیرونه؟
صدای پوزخند عصبی حاج بابا، اعصابم رو بهم می‌ریزه و باعث میشه دردی که توی پهلو و سرم نشسته بود رو فراموش کنم و تنها با تنفر به حاج بابا نگاه کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #44
حاج بابا نفس‌های کش‌دار می‌کشه و بعد نگاهش رو به من می‌دوزه. خم میشه و با پشت دست محکم توی دهنم می‌زنه و میگه:
- خیره سر!
اشک‌هام روی گونم سرازیر میشن و من توی دلم لعنت می‌فرستم به چشم‌هایی که بدون اجازه من می‌بارن.
چونم از بغض می‌لرزه و تمام توانم رو داخل پاهام جمع می‌کنم تا از روی زمین بلند بشم. همین‌که روی پاهام می‌ایستم، دست حاج بابا جلو میاد و موهایی که از مقنعه‌ام بیرون اومده بودن رو به دست می‌گیره و با دل و جون می‌کشه.
صدای جیغم بلند میشه و این‌بار ضرب دست مامان، نصیب تن خستم میشه.
- دختر خفه‌ شو‌! می‌خوای آبرومون رو ببری؟
دستم رو بالا می‌برم و محکم مچ دست حاج بابا رو می‌گیرم و از موهام جداشون می‌کنم.
دست‌های لرزونم رو بالا می‌برم و ماسکم رو پایین می‌کشم و با لکنت میگم:
- اگه... با بیرون... بودن... موهای من، آبروتون... تو خطر می‌افته.
مقنعه‌ام رو عقب‌تر می‌کشم و ادامه میدم:
- از این... به... بعد این‌جوری... میرم بیرون.
تسبیح حاج بابا مجدد بالا میاد و این‌بار مامان جلوی حاج بابا رو می‌گیره و میگه:
- آروم باش! قلبت مریضه!
پوزخند روی لبم عمیق‌تر میشه و انگشت اشارم رو به سمت تسبیح حاج بابا که روی هوا مونده بود می‌گیرم و با تمسخر میگم:
- اُوه مای گاد! نحوه ثواب جمع کردن هم آپدیت شده، مردم با تسبیح بچه‌شون رو می‌زنن تا ثواب جمع کنن.
شعله‌های آتیش توی چشم‌های حاج بابا روشن میشه و مامان رو با عصبانیت کنار می‌زنه.
امکان فرار کردن و پناه بردن به اتاقم رو داشتم؛ اما می‌ایستم تا مجدد مورد حمله حاج بابا قرار بگیرم.
دست‌های حاج بابا به دور گردنم حلقه میشه و کمرم رو محکم به دیوار پشت سرم می‌کوبه. نفسم بالا نمیاد و من برای دست‌یابی به ذره‌ای اکسیژن، به دست حاج بابا چنگ می‌اندازم.
صدای غرش حاج بابا قلبم رو به لرزه می‌اندازه و قطره‌های اشکم از گوشه چشمم سر می‌خورن و پایین میان.
- کاش همون روزها سقط شده بودی تا این‌جوری باعث آبروریزی نمی‌شدی.
دستش از دور گردنم آزاد میشه و من از کنار دیوار سر می‌خورم و محکم روی زمین فرود میام.
حس می‌کنم دو تا تیغ داغ توی قلبم فرو کردن و دارن سلول به سلول قلبم رو می‌شکافن.
حاج بابا از کنارم رد میشه و به سمت آشپزخونه میره و مامان بی‌توجه به من، دنبال حاج بابا راه می‌افته.
میون گریه‌هام لب می‌زنم:
- شوهر ندیده بدبخت!
به‌ خاطر فریادی که به گوش هیچ‌کس نرسید، اشک می‌ریزم، به خاطر خنده‌هایی که صداشون گوش فلک رو کر نکرد. هق می‌زنم به خاطر بخت سیاهی که از زمان جنین بودنم دامنم رو گرفته بود. به خودم لعنت می‌فرستم!
با حس گرمی بالای لبم، پشت دستم رو به لبم می‌کشم و با خونی شدن دستم متوجه میشم که بالای لبم خون شده.
سرم سنگین شده و چشم‌هام تار می‌بینه، دلم می‌خواست بخوابم و حالا حالاها بیدار نشم.
پاهام رو توی شکمم جمع می‌کنم و پلک‌هام رو می‌بندم. صدای جـ×ر و بحث حاج بابا با مامان به گوشم می‌خوره و من حتی توان این رو ندارم که متوجه بشم چی میگن.
سرم رو روی پاهام میذارم و کمی بعد از عالم و آدم فارغ میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #45
***
موهام رو پشت گوشم می‌فرستم و آهنگی که هومان برام ارسال کرده بود رو پخش می‌کنم.
تو ای زیبا صنم هوادارت منم،
کاش بودم عطر رو پیراهن تو!
تو ای آرام جان عزیز مهربان!
مستم از گل‌های روی دامن تو،
ای زیبا صنم!
تو شاه بانوی غزل من خانه‌ای روی گسل،
جانا تو لرزاندی دلم را!
چشمان تو باغ ترنج مهربان از من نرنج،
بس کن این ناز و ادا را!
تو شاه بانوی غزل من خانه‌ای رو گسل،
جانا تو لرزاندی دلم را!
چشمان تو باغ ترنج مهربان از من نرنج،
بس کن این ناز و ادا را!
دستی بکش روی سرم من از تو دل نازک‌ترم،
جان من بس تو این ناز و ادا را!
چه کنم که نگاه تو دل نبرد ای زیبا صنم،
ناز چشمت می‌کشد آهسته ما را!
ای زیبا صنم!
لبخند روی لبم نقش می‌بنده و با حس سوزش بالای لبم، لعنتی زیر لب میگم و شروع به تایپ کردن می‌کنم.
- حالا که خواننده‌ها برای هومان نخوندن، ما باید چه‌ کار کنیم؟
پیام رو ارسال می‌کنم و منتظر جواب از جانب هومان می‌مونم.
پرده رو کنار می‌زنم و به در حیاط چشم می‌دوزم تا اگه مامان اومد سریع گوشی رو مخفی کنم.
از دیروز تا حالا جو خونه سنگین شده و تنها کسی که باهام حرف زده صابر!
دستم رو روی قلبم میذارم و میگم:
- یه روزی انتقام زخم‌هایی که خوردی رو می‌گیرم، مطمئن باش!
با لرزش گوشی توی دستم، پرده رو رها می‌کنم و رمز گوشی رو می‌زنم.
ویسی که هومان برام فرستاده بود رو باز می‌کنم و با لبخند به ویسش گوش میدم:
- اشکال نداره صنم بانو، شما آهنگ نفرستاده قبولی.
ریز ریز می‌خندم و خدا رو شکر می‌کنم که توی این روزهای سخت هومان رو کنارم دارم.
هومانی که خوب بلد بود توی سختی‌ها کنارم باشه و مثل بقیه مردهای اطرافم، بهم زخم زبون نمیزد.
انگشتم رو روی صفحه تکون میدم و شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- اننی معجبة بک¹!
پیام رو ارسال می‌کنم و هومان سریع اون رو می‌خونه و می‌نویسه:
- تیکال بازیگوش شدی؟
زبونم رو روی لبم می‌کشم و می‌نویسم:
- بازیگوش بودم سِچومه²!
گوشی توی دستم می‌لرزه و عکس هومان روی صفحه گوشی نقش می‌بنده. با خیال راحت دکمه سبز رنگ رو لمس می‌کنم و به تماس هومان جواب میدم.
- می‌بینم که داری روح فردوسی رو شاد می‌کنی.
توی گلو می‌خندم و با ناز میگم:
- اثرات هم‌نشینی با دوست‌داران ادبیاته.
صدای نفس‌های هومان به گوشم می‌خوره و قلبم رو لبریز از آرامش می‌کنه.
- خب بگو ببینم چی گفتی.
ابروهام رو بالا می‌اندازم و میگم:
- نُچ.
- بگو وقت سرچ کردن توی گوگل رو ندارم، باید برم وضعیت بیمارها رو چک کنم و یک دفعه دیدی به‌ جای استامینوفن، قرص سرما خوردگی تجویز کردم و بیمار مُرد، اون وقت باید بیای پشت میله‌های زندون باهام چت کنی.
دیوونه‌ای زیر لب بهش میگم و با خنده ادامه میدم:
- چیز خاصی نگفتم، برو به کارت برس‌. من هم الان مامانم میاد.
- نامرد!
تک خنده‌ای می‌کنم و تماس رو قطع و بعد به سمت اتاقم میرم.
گوشی رو داخل کشوی زیر میز میذارم و با قلبی که لبریز از احساس خوب شده بود، شروع به تمیز کردن اتاق می‌کنم.
¹: من بهت علاقه دارم.
²: کسی که چشم‌های سیاه دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #46
با شنیدن صدای بسته شدن در، مانتوی توی دستم رو روی صندلی میذارم و به سمت در اتاق قدم برمی‌دارم. قبل از این‌که از اتاق بیرون برم، صدای مامان به گوشم می‌خوره.
- صنم! کجایی؟
موهام رو به پشت گوشم می‌فرستم و از اتاق بیرون میرم. مامان درحال در آوردن چادرش هست و پلاستیک بزرگی که به دست داره رو روی زمین میذاره. بی‌حرف به سمت پلاستیک میرم و اون رو از روی زمین برمی‌دارم.
- مگه من بهت گفتم پلاستیک رو بر داری؟
تای ابروم رو بالا میدم و میگم:
- پس برای چی صدام زدی؟
مامان ضربه‌ای به پشت دستش می‌زنه و با حرص میگه:
- بشکنه دستی که نمک نداره.
پلاستیک رو روی زمین میذارم، انگشت‌هام رو به سمت صورتم می‌گیرم و میگم:
- نشکسته که سر انجامش این شده.
ابروهای ظریف مامان تو هم میره و با عصبانیت میگه:
- کرم از کُنده‌ای واقعاً!
نفسم رو کلافه با دهنم به بیرون پرت می‌کنم و دست به سینه می‌ایستم.
- چه ربطی داشت؟
انگشت اشاره مامان به سمتم میاد و من از ترس این‌که ممکنه دوباره تو دهنی بخورم سرم رو عقب می‌برم. مامان پوزخندی می‌زنه و میگه:
- وقتی مثل سگ می‌ترسی، چرا با دم شیر بازی می‌کنی؟
بعد خم میشه و پلاستیک رو از روی زمین برمی‌داره و حین این‌که به سمت اتاق مشترکش با حاج بابا میره، میگه:
- رفتم برات پارچه خریدم بدم سمیه خانوم، مانتو بدوزه. یکی از مانتوهات که اندازهت هست رو بده بهم تا نیاز نباشه با این قیافه بیای برای گرفتن انداز‌ه‌هات.
دست‌هام رو با حرص مشت می‌کنم و میگم:
- لابد رفتی رنگ سرمه‌ای گرفتی؟
صدای بسته شدن در اتاق بهم می‌رسه و من عقب گرد می‌کنم و با عصبانیت به مامان نگاه می‌کنم.
- آره، بین مشکی و سرمه‌ای، سرمه‌ای رو انتخاب کردم.
پوزخند عصبی می‌زنم و میگم:
- چه انتخاب سختی! مگه قراره برم عزاداری که رنگ تیره برام گرفتی؟ عیده مثلاً!
روسریش رو گره می‌زنه و به سمت آشپزخونه قدم بر می‌داره. صدای باز شدن در کابینت به گوشم می‌خوره و کمی بعد صدای خودش مثل مته مغزم رو سوراخ می‌کنه.
- مگه قراره بری عروسی که رنگ روشن می‌خوای؟
با عصبانیت به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم و توی چهار چوبش می‌ایستم و میگم:
- من رنگ تیره نمی‌پوشم، مگه فرم مدرسه‌اس که رفتی سرمه‌ای برام خریدی؟
نگاه حقیرانه‌ای بهم می‌اندازه و قابلمه توی دستش رو داخل سینک ظرف‌شویی میذاره.
- لیاقت همین هم نداری.
عصبی دستم رو توی موهام می‌کشم و میگم:
- اصلاً من لباس نو برای عید نمی‌خوام، همین مانتوهایی که دارم خوبه.
با عصبانیت شیر آب رو می‌بنده و قابلمه رو روی گاز می‌ذاره.
- غلط کردی! می‌خوای مردم بگن حاج احمد نتونسته یه لباس نو برای بچه‌اش بگیره؟
دستم رو مشت می‌کنم و محکم به دیوار می‌کوبم و میگم:
- گل بگیرن در دهن مردمی که کله‌شون تا ته تو زندگی ماست!
قدمی به عقب برمی‌دارم و به اتاقم پناه می‌برم تا شاهد گریه‌هام تنها دیوارهای اتاق باشن.
همین‌که پام رو داخل اتاق میذارم سیل اشک‌هام روی گونم جاری میشه و قلبم محکم می‌کوبه. این‌قدر محکم که هر لحظه حس می‌کنم ممکنه از هم بپاشه.
پشت دستم رو به بینیم می‌کشم و گوشیم رو از داخل کشو برمی‌دارم. بعد از زدن رمز، وارد واتساپم میشم و چت ترنم رو باز می‌کنم. همین لحظه، گوشی توی دستم می‌لرزه و اسم ترنم روی صفحه نقش می‌بنده. انگشت شصتم رو روی علامت پاسخ میذارم و تماس رو وصل می‌کنم.
- الو؟
صدای همیشه شاد ترنم توی گوشم می‌پیچه:
- سلام خوبی؟
روی زمین چهار زانو می‌شینم و میگم:
- سلام، نه.
- باز چی شده؟
کلافه دستم رو داخل موهام می‌برم و با صدای آرومی میگم:
- خسته شدم ترنم، هر کاری که گفتی کردم ولی جواب نداده.
- کدوم کار‌ها رو؟
انگشت اشارم رو به لبم کشیدم و ادامه دادم:
- همین اعتراض کردن مداوم، موهام رو بیرون بریزم، لجبازی کنم.
قهقه‌ی ترنم باعث میشه گوشی رو کمی از گوشم فاصله بدم و بعد از کمی مکث، مجدد اون رو به گوشم نزدیک کنم.
- دیوونه! این‌ها که مقدمات کارهای اصلی بوده.
دستم رو به دکمه بالایی لباسم می‌رسونم و اون رو باز می‌کنم.
- مگه دیگه باید چه‌کار کنم؟ هنوز بدنم از کتک‌هایی که خوردم درد می‌کنه. لبم با هر کلمه‌ای که میگم می‌سوزه.
- بمیرم برات، ولی به این فکر کن بعد از این همه سختی بالاخره راحت میشی.
لب‌هام رو محکم روی هم قرار میدم و با افسوس میگم:
- امیدوارم.
- خب حالا بریم سراغ مرحله بعدی.
از روی زمین بلند میشم و کنار کمد می‌ایستم و میگم:
- خب؟
- یکی از عکس‌هایی که با دست زخمیت گرفته بودی رو بزار پروفایلت.
سرم رو به کمد تکیه میدم و میگم:
- خب که چی بشه؟
- اُوه، یه فکر بهتر دارم.
پلک‌هام رو می‌بندم و دستم رو روی پهلوم میذارم. درد شدیدی توی بدنم می‌پیچه و صورتم جمع میشه.
- چه فکری؟
- هرچی عکس از دست زخمیت گرفته بودی، حتی اون سلفی‌هات رو بفرست برام.
دستم رو از روی پهلوم برمی‌دارم و تکیم رو از کمد می‌گیرم و میگم:
- می‌خوای چه‌کار کنی؟
- حاج بابات واتساپ داره؟
نفسم رو کلافه با دهنم بیرون می‌فرستم و لب می‌زنم:
- آره داره.
- خب خیلی خوبه! من عکس‌هات رو با یه شماره ناشناس می‌فرستم براش، اون هم وقتی ببینه تو به خاطر قفسی که دورت ساخته این‌کار رو کردی، دلش به رحم میاد و حصار دورت رو کمتر می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #47
شک، تردید و بیشتر از همه ترس بعد از حرف ترنم توی دلم ریشه می‌کنه و تعللم توی‌ جواب دادن، باعث میشه که صدای عصبی ترنم به گوشم بخوره.
- زیر لفظی می‌خوای؟
زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- ترنم می‌ترسم!
صدای نفس کشیدن عصبیش به گوشم می‌رسه و چهره عصبیش جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده.
- صنم از چی‌ می‌ترسی؟ خاک توی سر من که به خاطر آزاد شدن تو، دارم فسفر می‌سوزم، راه حل جلوی پات بذارم.
دستم رو به پیشونیم می‌کشم و سریع میگم:
- باشه قبوله، تو حرص نخور.
- حرصم میدی آخه!
لب پایینم رو داخل دهنم می‌برم و ببخشیدی زمزمه می‌کنم.
- صنم، الان عکس‌ها رو بفرست.
پوست گوشه ناخونم رو از استرس می‌کَنم و میگم:
- باشه.
با پیچیدن صدای بوق داخل گوشم، گوشی رو جلوی صورتم می‌گیرم و وارد گالریم میشم. عکس‌هایی که با موی باز گرفته بودم و ساعد زخمی دستم جلوی چشم‌هام بود رو برای ترنم ارسال می‌کنم. ترنم در لحظه پیام‌ها رو می‌خونه و شروع به تایپ کردن می‌کنه. مجدد وارد گالریم میشم و عکسی که از ساعد دستم به تنهایی گرفته بودم رو هم برای ترنم می‌فرستم. کمی بعد پیام ترنم روی صفحه نقش می‌بنده.
- شماره بابات هم بده.
از استرس زیاد روی زمین می‌شینم و بی‌خیال دلشوره‌ای میشم که امونم رو بریده بود. شماره حاج بابا رو برای ترنم ارسال می‌کنم و انگشتم رو روی علامت ضبط صدا میذارم و شروع به حرف زدن می‌کنم.
- با شماره کی بهش پیام میدی؟
انگشتم رو از روی صفحه برمی‌دارم و صدای ضبط شدم برای ترنم ارسال میشه. صدای احوال پرسی مامان به گوشم می‌رسه و با نگاه کردن به ساعت گوشی متوجه میشم که صبا از مدرسه برگشته.
قطره اشکی روی گونم می‌شینه و به بخت بدم لعنت می‌فرستم. از وقتی که اون حرف‌ها رو از زبون صابر شنیده بودم، دیدم نسبت به اطرافیانم خیلی فرق کرده بود. توجه‌هایی که به صبا میشد، بیشتر از قبل به چشمم می‌اومد و کینه رو بیشتر توی دلم پخش می‌کرد. کف دستم رو روی زمین میذارم و از روی زمین بلند میشم. درد پهلوم باعث میشه گوشه لبم رو گاز بگیرم و مزه خون رو توی دهنم احساس کنم.
بدون این‌که به پیام ارسالی ترنم نگاه کنم، اینترنت گوشی رو خاموش می‌کنم و روی صندلی چوبی می‌شینم.
- سلام.
سرم رو بالا می‌گیرم و‌ نگاهم رو به صبایی که شاد و خرم از مدرسه برگشته بود، می‌دوزم. سلام آرومی زیر لب میگم، سرم رو روی میز میذارم و چشم‌هام رو می‌بندم. این روزها خیلی حسود شده بودم، این‌قدر حسود که به تک تک عابرهای توی خیابون هم حسودی می‌کردم که چرا می‌تونن توی خیابون قدم بزنن؛ ولی من نمی‌تونم. گاهی وقت‌ها حسرت یه ماشین مدل بالا و گوشی گرون قیمت نیست، گاهی وقت‌ها حسرت یه آدم میشه یه لبخند از ته دل، یه قهقه‌ی بلند که گوش فلک رو کر کنه! شنیدن خسته نباشید از زبون مادرت وقتی از مدرسه برمی‌گردی، یه لقمه نون و پنیر که مادرت صبح‌ها بذاره توی‌ کولت و برات آرزوی موفقیت کنه. حسرت‌های خیلی از آدم‌ها کوچیک‌تر از اونیِ که فکرش رو کنیم، ولی همین حسرت‌ها تبدیل میشن به بغض توی گلوت و وقتی کسی‌ رو می‌بینی که یه گوشه از حسرت‌های تو دَم‌ دست‌ترین چیز توی زندگیشه! بغضت می‌ترکه و مثل ابر بهار اشک‌ می‌ریزی.
دست از تفکراتم که پر از حسرت بود می‌کشم و سرم رو از روی میز برمی‌دارم. صبا دستی به موهای بلندش می‌کشه و بعد از اتاق بیرون میره. با غم دستم رو داخل موهای کوتاهم می‌برم و برای این‌که صدای هق هقم به بیرون نرسه، دستم رو جلوی دهنم می‌گیرم.
صدای پا به گوشم می‌رسه و من سریع آستین لباسم رو به چشم‌هام می‌کشم تا اثرات گریه کردن رو پاک کنم. قامت مامان رو داخل راهرو می‌بینم که به سمت اتاق می‌رفت و کمی بعد با پلاستیکی که داخلش پارچه بود از اتاق بیرون میاد
- صنم بیا.
کف دست‌هام رو روی میز میذارم و از روی صندلی بلند میشم. از اتاق بیرون میرم و با شنیدن صدای مامان از داخل نشیمن، به اون سمت قدم برمی‌دارم.
مامان پارچه فیروزه‌ای رنگی رو از داخل پلاستیک بیرون میاره و من روی نزدیک‌ترین مبل به مامان می‌شینم.
- صبا این رو برای تو گرفتم، به رنگ چشم‌هات میاد.
دهنم باز می‌مونه و‌ نگاهم بین پارچه و صبا در گردشه. صبا با ذوق دستش رو به سمت پارچه می‌بره و از مامان تشکر می‌کنه. ریشه حسادت توی دلم عمیق میشه و قلبم می‌سوزه. دلشوره‌ای که توی دلم نشسته بود از بین میره و سراسر وجودم رو خشم فرا می‌گیره.
- این هم مال تو صنم.
نگاهم رو به پارچه سرمه‌ای رنگ توی دست مامان می‌دوزم و با پوزخند میگم:
- مگه قراره فرم مدرسه برام بدوزی؟
مامان با حرص پارچه رو داخل پلاستیک پرت می‌کنه و میگه:
- چیه؟ نکنه انتظار داشتی برات پارچه رنگ روشن بگیرم تا سیاه‌تر از این به چشم بیای؟
با بغض سرم رو پایین می‌اندازم و به دست‌هام نگاه می‌کنم. پوستم این‌قدر سبزه نبود که به خاطر پوشیدن یه مانتوی رنگ روشن، سبزه‌تر به نظر بیام.
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و میگم:
- من مانتو جدید نیاز ندارم، همون قبلی‌ها خوبه.
دستم رو روی دسته‌های مبل میذارم و بلند میشم. مامان با تمام وجودش من رو خرد کرده بود. بغضی که توی گلوم بود رو با قورت دادن آب گلوم پایین میدم و از نشیمن بیرون میام و وارد آشپزخونه میشم.
- بچه هم بچه‌های قدیم، ما جرات نداشتیم به بزرگترمون بگیم این پارچه رو نمی‌خوام.
لیوان شیشه‌ای رو از داخل کمد برمی‌دارم و زیر شیر آب می‌گیرم. آب داخل لیوان رو یک نفس سر می‌کشم و بعد نقاب بی‌خیالی به صورتم می‌زنم. توی چهار چوب در آشپزخونه می‌ایستم و با پوزخند میگم:
- جرات نداشتین؟ اون زمان یه پارچه مشکی هم براتون می‌خریدن ذوق می‌کردین، می‌دونی چرا؟ چون این‌قدر تعدادتون زیاد بود که توان خرید لباس نو رو نداشتین.
پره‌های دماغ مامان باز و بسته میشه و مثل همیشه صبا با خودشیرینی میگه:
- مامان جونم، بی‌خیال لیاقت نداره. این پارچه هم برای من.
مامان زیر چشمی نگاهی به صبا می‌اندازه و میگه:
- خلایق هر چه لایق.
لبخند تلخی روی لب می‌نشونم، عقب گرد می‌کنم و به سمت قندون شیشه‌ای روی میز میرم و حبه قندی از داخل قندون برمی‌دارم. قند رو داخل دهنم میذارم و نفس عمیقی می‌کشم. شیرینی قند، باعث شد حالت تهوعی که بعد از تماس ترنم بیخ گلوم رو گرفته بود، کمتر بشه. موهام رو پشت گوشم می‌فرستم و در حالی که به زمین و زمان فوش میدم روی صندلی می‌شینم‌. تصویرم توی شیشه‌ی میز مثل خار توی چشمم فرو میره و باعث میشه دستم رو مشت کنم و محکم روی میز بکوبم. دردی که توی پهلوم می‌پیچه کمتر از دردیِ که قلبم تحمل می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #48
صدای محکم بسته شدن در، باعث میشه نگاه ترسیدم رو به در آشپزخونه برسونم و سریع از روی صندلی بلند شم. صدای یا علی گفتن مامان، قلبم رو بیشتر به لرزه می‌اندازه و دلشوره امونم رو می‌بره.
- حاجی صبر کن!
به دیوار پشت سرم تکیه میدم و در توسط حاج بابا باز میشه و قبل از این‌که به صابر اجازه ورود بده، در رو می‌بنده و اون‌ رو قفل می‌کنه. صدای مشت زدن صابر باعث میشه خون توی رگ‌هام یخ ببنده و تمام وجودم به لرزه بی‌افته.
- صنم! داری خونم رو می‌کنی تو‌ی شیشه!
نگاهم رو به چشم‌های برزخی حاج بابا دوختم و بعد از اون به تسبیح توی دستش رسیدم. توی دلم به ترنم و نقشه‌هاش لعنت می‌فرستم و کمرم رو محکم به دیوار پشت سرم می‌چسبونم.
صدای عصبی مامان، رشته افکارم رو پاره می‌کنه:
- چرا تو نمی‌میری من راحت بشم؟ دوباره چه غلطی کردی؟
صدای شکسته شدن چیزی، باعث میشه سرم رو به سمت حاج بابا بچرخونم. گلدون کنار در به هزار تیکه تبدیل شده بود و جز صدای در زدن‌های صابر، صدای دیگه‌ای از کسی در نمی‌اومد.
- دردت چیه؟
چونم از بغض لرزید و تمام حرف‌هایی که پشت دهنم تلنبار شده بودن بیرون ریخته شدن.
- دردم؟ حاجی الان میگی دردم چیه؟
جرات پیدا می‌کنم و از دیواری که پشت و پناهم شده بود فاصله می‌گیرم. انگشت اشارم رو به سمت مامان می‌گیرم و حین این‌که به حاج بابا نگاه می‌کنم میگم:
- می‌دونی امروز زنت چی بهم گفت؟
قطره اشکی که روی لبم نشسته بود رو می‌خورم و میگم:
- به بچه خودش گفت چون پوستت سبزس، حق پوشیدن مانتوی رنگ روشن نداری، فقط به خاطر این‌که سیاه‌تر به چشم‌ میای.
بی‌خیال دردی که تو پهلوم پیچیده بود میشم و ادامه میدم:
- حاجی تو‌ که قانون خدا رو می‌دونی، کجای قانون خدا نوشته که سبزه‌ها حق پوشیدن لباس روشن ندارن؟
گوشه لبم که تازه جای زخمش خوب شده بود، مجدد زخمش باز میشه و گرمی خون رو گوشه لبم احساس می‌کنم.
قفسه‌ی سینم از شدت عصبانیت بالا و پایین میشه و دست مشت شدم رو به قلبم می‌کوبم و میگم:
- قلبم درد می‌کنه حاجی، تا حالا قلبت درد گرفته؟ این دردش عادی نیست‌ها، درد حرف‌هایی که مثل تیر به قلبت می‌خورن خیلی بیشتر از این حرف‌هاست.
حاج بابا قدمی به جلو میذاره و من توان تحلیل حس‌ داخل چشم‌هاش رو ندارم. با سوختن یه طرف صورتم، صدای "هین" کشیده‌ای که صبا میگه، باعث میشه پوزخندی روی لب‌هام جا خوش کنه.
- این رو‌ زدم تا بفهمی، به مادرت توهین نکنی.
سرم‌ هم‌چنان پایینه و توی دلم به این فکر می‌کنم که من این همه حرف زدم و حاج بابا فقط این رو فهمید؟
چونم رو توی دستش می‌گیره و سرم رو به سمت خودش برمی‌گردونه. از بین دندون‌های قفل شدش با عصبانیت میگه:
- صنم یک هفته تموم خون به جگرم کردی!
با بغض لب می‌زنم:
- یک هفته‌اس که با کشیدن تسبیح روی بدنم داری برای خودت ثواب جمع می‌کنی!
فشار دستش روی چونم بیشتر میشه و میگه:
- زبون باز کردی؟
لب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و میگم:
- توی قانون خدا نوشتن که حرف حق زدن، حرامه؟
چونم رو رها می‌کنه و نگاهش به رد خون گوشه لبم می‌رسه. نفسم بریده بریده بالا میاد و صدای ضربه‌هایی که صابر به در میزد هم قطع میشه.
انگشت اشاره حاج بابا مستقیم من رو هدف می‌گیره و با خشم میگه:
- دیگه تموم شد صنم، از فردا دیگه حق مدرسه رفتن نداری!
قلبم از تپش می‌ایسته و چشمه‌ی اشکم می‌جوشه و کل صورتم خیس میشه. حاج بابا با بی‌رحمی تمام ادامه میده:
- اولین خواستگاری که اومد در این خونه رو زد قبولش می‌کنم، برام مهم نیست پیره یا جوون. فقط می‌خوام این لکه ننگ زودتر از توی این خونه جمع کرده بشه.
دستم رو به گلوم می‌رسونم و برای یافتن ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کنم.
- صبا، گوشیش رو بیار.
زیر چشمی نگاهی به صبا می‌اندازم که با غرور به سمت اتاق می‌رفت. آب دهنم رو قورت میدم و وقتی صبا از کنارم رد میشه تا گوشی رو به دست حاج بابا بده، محکم اون رو هُل میدم و گوشی رو از دستش می‌گیرم. صبا محکم به دیوار می‌خوره و صدای هین مامان توجهم رو به خودش جلب می‌کنه. مامان حین این‌که از کنارم رد میشه سیلی به گوشم می‌زنه و به سمت صبا میره.
صدای شکسته شدن شیشه، باعث میشه نگاه عصبی حاج بابا به پنجره داخل نشیمن کشیده بشه. صابر از پنجره وارد خونه میشه. با قدم‌های بلند کنارم می‌ایسته و مچ دستم رو می‌گیره و کنار گوشم لب می‌زنه:
- خوبی؟
با کشیده شدن موهام به عقب، چشم‌هام رو با درد می‌بندم و تمام تلاشم رو می‌کنم تا صدای فریاد پر از دردم بلند نشه.
- به چه حقی من رو هُل دادی؟
صدای کشیده‌ای که مطمئنم از جانب صابر نثار صبا شده، باعث میشه پلک‌هام رو باز کنم. برخلاف تصورم، کشیده‌ای که سهم صبا شده بود اهدا کنندش حاج بابا بود.
- یک‌بار دیگه با بزرگترت این‌جوری رفتار کنی من می‌دونم با تو.
عصبی شروع به دست زدن می‌کنم و میگم:
- ماشااللّه حاجی! قشنگ مشخصه به خاطر این سیلی عذاب وجدان داری. آخه من رو با تسبیح می‌زنی تا ثواب جمع کنی، ولی صبا رو با دست می‌زنی تا اون دنیا به خاطر این سیلی عذاب بکشی!
دست صابر به دور کمرم حلقه میشه و با قرار گرفتن دستش روی پهلوم، آخ بلندی از دهنم خارج میشه. نگاه عصبیم رو به چشم‌های حاج بابا می‌دوزم، خبری از آرامش همیشگی داخل چشم‌هاش نیست و پوست صورتش از عصبانیت زیاد، سرخ شده.
- صابر این رو از جلوی چشم‌هام گم و گور کن.
چونم از بغض می‌لرزه و آروم میگم:
- آره، لکه‌ی ننگ رو از جلوی چشم‌هاش گم و گور کن.
پوزخندی روی لبم می‌نشونم و از صابر کمی فاصله می‌گیرم. وجود صابر، شجاعتی رو نصیب وجودم کرده که خیلی وقت بود دنبالش می‌گشتم.
- خبر نداری حاجی، لکه‌ی ننگ جلوی چشم‌هات داره رشد می‌کنه و خودت خبر نداری. شاید هم خبر داری ولی خب عزیز دردونه‌اتِ دیگه، برای همین میذاری هر غلطی دلش می‌خواد بکنه.
فشار دست صابر روی مچم بیشتر میشه و این یعنی بس کن صنم؛ اما من انگشت اشارم رو به سمت صبا می‌گیرم که مظلومانه خودش رو داخل بغل مامان جا داده بود. زبونم رو روی لبم می‌کشم و ادامه میدم:
- بد نیست یه سر به گوشی دخترتون بزنین!
دست صابر روی دهنم می‌شینه و سریع من رو به داخل اتاقش می‌بره. در رو پشت سرش با پاش می‌بنده و بعد اون رو قفل می‌کنه. با بسته شدن در، به عقب می‌چرخم و محکم صابر رو بغل می‌کنم. به اندازه تمام روزهایی که نیاز به بغل بابام داشتم، حلقه دست‌هام رو دور کمر صابر تنگ‌تر می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #49
دست صابر روی کمرم می‌شینه و میگه:
- صنم چرا این‌ کار رو کردی؟
آب دماغم رو بالا می‌کشم و لب می‌زنم:
- کدوم کار؟
صابر من رو از خودش جدا می‌کنه و آستین لباسم رو بالا می‌زنه. وقتی رد زخمی روی دستم نمی‌بینه، میگه:
- همین زخم‌های روی دستت که توی عکس بود.
سرم رو پایین می‌اندازم و حین این‌که به ترنم لعنت می‌فرستم، میگم:
- برای آروم شدن!
- خدا جونم رو بگیره.
با صدای فریاد مامان، با ترس قدمی به عقب میذارم و صابر سریع به سمت در اتاق میره و اون رو باز می‌کنه. بی‌اختیار به دنبال صابر به راه می‌افتم و اولین چیزی که می‌بینم گوشی شکسته صباست که کف نشمین پخش شده.
- تاوان کدوم‌ گناه رو دارم پس میدم؟
دلم از حرف حاج بابا می‌گیره و به این فکر می‌کنم که خیلی زیاده‌ روی کردم! حاج بابا روی زمین می‌شینه و دستش رو روی قلبش میذاره. صورتش کم کم سفید میشه و دستی که روی قلبش گذاشته بود، کنار بدنش می‌افته. صدای یا علی مامان بلند میشه و صابر سریع خودش رو به کنار حاج بابا می‌رسونه.
- حاجی؟
سریع گوشیم رو جلوی صورتم میارم و با دست‌های لرزون رمزش رو می‌زنم. با باز نشدن گوشی، مجدد رمز رو می‌زنم و تمام تمرکزم رو جمع می‌کنم تا این‌بار به درستی رمز رو وارد کنم.
با باز شدن گوشی سریع شماره اورژانس رو می‌گیرم و گوشی رو به صورتم نزدیک می‌کنم.
مامان سریع به سمتم میاد و گوشی رو از دستم می‌گیره. تند تند آدرس رو به فرد پشت گوشی میده و بعد از اتمام تماس، گوشی رو به دستم میده و مجدد کنار حاج بابا می‌ایسته. قدمی به جلو میذارم و تمام حواسم رو جمع می‌کنم تا روی خرده شیشه‌ها قدم برندارم.
صبا به سمت حاج بابا میره و با فریادی که مامان می‌کشه، سرجاش ثابت می‌ایسته.
- گمشو توی اتاقت! باعث همه این بدبختی‌ها تویی.
دست به سینه به رفتن صبا نگاه می‌کنم و پوزخندی روی لب می‌نشونم. برخلاف چیزی که تصور می‌کردم، دلم از ناراحتی صبا شاد نشده بود و تمام هوش حواسم پی حاج باباست که کنار دیوار روی زمین بی‌هوش بود.
با پیچیدن صدای زنگ داخل خونه، مامان سریع چادر سفید رنگی به سر می‌کنه و از خونه بیرون میره.
- صنم یه چادر بپوش حداقل.
نگاهم رو از صابر که مشغول آب قند دادن به حاج بابا بود، می‌گیرم. عقب گرد می‌کنم و با شونه‌های افتاده به سمت اتاق صابر میرم. وقتی که در اتاق رو می‌بندم، صدای مامورهای اورژانس به گوشم می‌خوره که درباره‌ی حاج بابا سوال می‌پرسیدن. روی تخت صابر می‌شینم و دست‌هام رو به دور زانوهام حلقه می‌کنم.
- یعنی کارم اشتباه بوده؟
سرم رو به سمت سقف می‌گیرم و لب می‌زنم:
- فقط من اشتباه نکردم، صبا هم مقصر بود.
به تاج تخت تکیه میدم و پاهام رو دراز می‌کنم. پوست صورتم از سیلی‌هایی که امروز خورده بود، می‌سوزه و پهلوم بیشتر از دیروز وجود آسیب‌ دیدش رو به رخم می‌کشه.
گوشی توی دستم می‌لرزه و اسم ترنم روی صفحه نقش می‌بنده. با عصبانیت تماس رو وصل می‌کنم و میگم:
- خدا رو شکر کن که دیگه گذرم بهت نمی‌افته، مگرنه با همین دست‌هام خفت می‌کردم.
- تیکال؟ حالت خوبه؟
با شنیدن صدای هومان، از تاج تخت فاصله می‌گیرم و با بهت میگم:
- تویی؟
درد توی پهلوم می‌پیچه و بی‌اختیار آخ آرومی از دهنم خارج میشه.
- آره من هم! حالت خوبه؟
ابروهام از درد توی هم میرن و با تظاهر میگم:
- آره خوبم.
نفس عمیقی می‌کشم تا از حجم بغض داخل گلوم کاسته بشه.
- بعید می‌دونم خوب باشی، تیکال چی‌ شده؟
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و مزه خون رو داخل دهنم احساس می‌کنم. حین این‌که به ترنم و وجودش لعنت می‌فرستم میگم:
- چیزی نشده، تو خوبی؟
- من خوبم، اون‌ حرف‌ها... .
وسط حرفش می‌پرم و میگم:
- ببخشید، فکر‌ کردم دوستمه.
صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به گوشم می‌خوره و کمی بعد هومان میگه:
- پس یه اتفاقی افتاده که این‌جوری عصبانی بودی.
با عصبانیت میگم:
- هر اتفاقی افتاده باشه به تو ربط نداره.
تماس رو قطع می‌کنم و گوشی رو به سمت انتهای تخت پرت می‌کنم. دستم رو داخل موهام می‌برم و اون‌ها رو به هم می‌ریزم و زیر لب با حرص میگم:
- احمق!
صدای بسته شدن در باعث میشه دستم رو از داخل موهام بیرون بیارم و به سمت در قدم بردارم. دست‌گیره در رو توی دستم می‌گیرم و اون رو پایین می‌کشم. کمی در رو باز می‌کنم و وقتی کسی رو داخل نشمین نمی‌بینم، از داخل اتاق بیرون میرم.
شیشه‌های شکسته و گوشی صبا که صفحه‌اش کلی ترک برداشته بود، اولین چیزیِ که به چشمم می‌خوره. از کنار دیوار رد میشم تا شیشه‌ها داخل پام نرن. صدای هق هق صبا به گوشم می‌خوره و پوزخند عمیقی روی لبم جا خوش می‌کنه. حین این‌که به سمت انباری قدم برمی‌دارم، میگم:
- حقته! تا تو باشی غلط اضافه نکنی!
در انباری رو باز و لامپ رو روشن می‌کنم. تک تک وسیله‌های داخل انباری با روشن شدن لامپ، جلوی چشمم به نمایش گذاشته میشن و من با دیدن جارو برقی، به سمت کمد بزرگی که رو به‌ روی در قرار داشت میرم و جارو برقی رو از روی زمین برمی‌دارم.
طبیعی بود که نگران حال حاج بابا نباشم، چون اون به فکر حال من نبود و نیست. مردمک چشم‌هام رو به دور انباری می‌چرخونم و با دیدن تخته کوچک سبز رنگی که روی دیوار وصل شده بود، جارو برقی رو روی زمین میذارم و به سمت تابلو قدم برمی‌دارم.
انگشت اشارم رو روی تخته می‌کشم و خاطره‌هایی که با این تخته داشتم جلوی چشم‌هام به نمایش گذاشته میشن.
وقتی که هفت سالم بود حاج بابا این تخته رو برام خرید تا خوندن و نوشتن رو یاد بگیرم. همیشه از من می‌خواست تکلیف‌هام رو روی تخته بنویسم و بعد از این‌که از درستیشون مطمئن شدم، اون‌ها رو به دفترم انتقال بدم.
اون روزها سخت‌ترین کار دنیا همین بود، این‌که ساعت‌ها برای یک تکلیف وقت بذارم و فرصت بازی کردن با هم‌سن‌هام رو نداشتم. وقتی که نوبت مدرسه رفتن صبا شد، باز هم حاج بابا از صبا خواست که تکلیف‌هاش رو اول روی تخته بنویسه و بعد به دفترش انتقال بده، اما صبا بعد از یک‌ هفته این‌قدر گریه کرد که حاج بابا بی‌خیال تخته شد.
قطره اشکی که روی گونم نشسته بود رو با انگشت اشارم پاک می‌کنم و چشم از تخته می‌گیرم. همیشه آسون‌ترین کارها و بهترین چیز‌ها متعلق به صبا بود و من هیچ وقت اعتراض نمی‌کردم، حتی این تفاوت‌ها به چشمم نمی‌اومد تا این‌که دلیل این تبعیض رو از زبون صابر شنیدم.
خسته از تفکرات مغزم، دست‌هام رو دو طرف سرم میذارم و با حرص میگم:
- خفه شو لعنتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #50
دسته‌ی جارو برقی رو توی دستم می‌گیرم و از انباری بیرون میرم. صدای گریه صبا به گوشم می‌خوره و باعث میشه به سمت اتاق قدم بردارم.
جارو برقی رو جلوی پاهام، روی زمین میذارم. کمرم رو به چهار چوب در تکیه میدم و حین این‌که به صبا نگاه می‌کنم میگم:
- بسه!
نگاهش رو از دیوار رو به‌ روش می‌گیره و به من می‌دوزه. پتوش رو توی دستش می‌گیره و میگه:
- چی بسه؟
کلافه پوفی می‌کشم و میگم:
- گریه کردن.
چونش از بغض می‌لرزه و روی تخت می‌خوابه. با لکنت میگه:
- به... تو چه!
بی‌خیال شونه‌هام رو بالا می‌اندازم و میگم:
- این‌قدر گریه کن تا کور بشی!
خم میشم و دسته‌ی جارو برقی رو توی دست می‌گیرم و به سمت نشمین قدم برمی‌دارم. بوی سوختنی زیر بینیم می‌پیچه و باعث میشه به سمت آشپزخونه پرواز کنم.
با دیدن قابلمه برنج روی گاز، سریع زیرش رو خاموش می‌کنم و قابلمه رو روی سینک میذارم. دستم از داغی دسته‌های قابلمه می‌سوزه. شیر آب رو باز می‌کنم و دست‌هام رو زیر آب سرد می‌برم. کف دست‌هام رو به هم نزدیک می‌کنم و زیر آب می‌گیرم. با پر شدن دستم از آب، آب‌ها رو به صورتم می‌پاشم تا از التهاب درونم کاسته بشه. بدون این که صورتم رو خشک کنم، به سمت پنجره کوچکی که کنار یخچال بود میرم و اون رو باز می‌کنم تا بو از آشپزخونه بیرون بره. نفس عمیقی می‌کشم و به ترنم و جد و آبادش لعنت می‌فرستم.
- من خر رو بگو که به حرف این کره مار گوش دادم.
کف دستم رو محکم به پیشونیم می‌کوبم و از آشپزخونه بیرون میرم.
کفش‌های روفرشی رو می‌پوشم و به سمت نشمین قدم برمی‌دارم. سیم جارو برقی رو به برق می‌زنم و با کف دستم، دکمه‌اش رو فشار میدم و جارو برقی رو روشن می‌کنم.
دستم رو روی پهلوم میذارم و شروع به جمع کردن شیشه‌ها می‌کنم. شیشه‌ها به سرعت داخل جارو برقی میرن و کف نشمین خالی از هر گونه شیشه میشه.
با دیدن گوشی صبا، خم میشم و گوشیش رو از روی زمین برمی‌دارم و داخل جیب لباسم میذارم.
با جمع شدن همه شیشه‌ها، با پا دکمه جارو برقی رو فشار میدم و خاموشش می‌کنم. موهام رو پشت گوشم می‌فرستم و بدون این‌که جارو رو از وسط بردارم، وارد اتاق صابر میشم. گوشی صبا رو روی تخت می‌ذارم و گوشی خودم رو به دست می‌گیرم. پنج تماس از دست رفته، از طرف هومان داشتم. زیر لب به خودم و ترنم لعنت می‌فرستم و بعد از کشیدن نفس عمیق، با هومان تماس می‌گیرم.
نا امید از جواب ندادن هومان، تماس رو قطع می‌کنم و وارد لیست مخاطبینم میشم. بین اسامی مخاطبینم می‌چرخم و با حرص میگم:
- وسط این موقعیت قهر کردن هومان رو کم داشتم!
روی اسم صابر مکث می‌کنم و بعد از نشستن روی تخت، به صابر زنگ می‌زنم. صدای بوق‌های پی در پی، روی اعصابم خط می‌اندازه و با شنیدن هر بوق، ابروهام بیشتر توی هم میره.
گوشی رو از گوشم فاصله میدم و قبل از این‌که تماس رو قطع کنم، صابر جواب میده. سریع گوشی رو به گوشم می‌چسبونم و میگم:
- صابر چی‌ شد؟
صدای آژیر آمبولانس به گوشم می‌خوره و کمی بعد صابر میگه:
- سکته کرده، الان توی سی‌ سی‌ یو بستریِ!
ناراحت سرم رو پایین می‌اندازم و میگم:
- کدوم بیمارستان؟
صدای آروم صابر به گوشم می‌رسه.
- همین بیمارستانی که نزدیک خونه‌ هست.
از روی تخت بلند میشم و میگم:
- الان میام.
- نه... .
فرصت حرف زدن به صابر نمیدم و تماس رو قطع می‌کنم. گوشی رو روی تخت میذارم و از اتاق بیرون میرم. در ورودی رو باز می‌کنم و بعد از پوشیدن دمپایی، به سمت دست‌شویی قدم برمی‌دارم.
با سریع‌ترین حالت ممکن، صورتم رو می‌شورم و لکه‌های خشک شده خون روی صورتم رو می‌شورم. بعد از این که مطمئن شدم لکه خونی روی صورتم جا نمونده، از دست‌شویی بیرون میام و به سمت اتاق قدم برمی‌دارم. صبا هم‌چنان روی تخت خوابیده و چشمه اشکش هنوز خشک نشده. بدون این‌که بهش توجه کنم، به سمت کمد میرم و از بین مانتوهایی که رنگ همه‌شون تیره بود، مانتوی مشکی رنگی بیرون می‌کشم و روی لباسی که تنم بود می‌پوشم.
- کجا میری؟
بدون این‌که به سمت صبا برگردم، شلوار مشکی رنگی رو از داخل کمد بیرون می‌کشم و می‌پوشم. آروم لب می‌زنم:
- بیمارستان.
بعد از بستن دکمه شلوارم، روسری با پس زمینه مشکی و گل‌های آجری رنگ برمی‌دارم و روی سرم می‌اندازم.
- من هم میام.
روسری رو روی سرم مرتب می‌کنم و ماسک مشکی رنگی رو به صورتم می‌زنم.
- لازم نکرده!
صبا یک دفعه از روی تخت پایین میاد و چونم رو به دست می‌گیره. با عصبانیت توی صورتم نگاه می‌کنه و میگه:
- ببین، هر چه‌قدر که من مقصر باشم تو هم مقصری، ادای آدم‌های بی‌گناه رو در نیار.
لبخندی روی لب‌هام می‌نشونم و با آرامش دستش رو از چونم جدا می‌کنم. از روی جالباسی کنار میز، چادرم رو برمی‌دارم و میگم:
- اوکی تو خوبی!
با دستم صبا رو کنار می‌زنم و از اتاق بیرون میرم. قبل از این‌که از خونه بیرون برم، پنجره آشپزخونه رو می‌بندم و گوشیم رو از داخل اتاق صابر برمی‌دارم. کلیدهای زاپاس خونه رو از روی جاکفشی برمی‌دارم و بعد از پوشیدن کفش‌هام از خونه بیرون می‌زنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
160
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
217
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین