. . .

انتشاریافته رمان ژیکان | میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
negar_۲۰۲۲۰۴۲۸_۲۳۴۹۱۰_u01q_fb2w.jpg


اسم رمان: ژیکان - جلد اول مجموعه‌هایش
نویسنده: میم.ز
ناظر: @(*A-M-A*)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه: او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن،‌ زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم می‌داند. چاره‌ای جز به به‌دست آوردن آزادی ندارد! با عجز به هر ریسمانی چنگ می‌زند و سرانجام، همان ریسمان او را به دار می‌آویزد!

مقدمه:
همه ما افسرده‌ایم فقط یه سری از آدم‌ها بهتر اون‌ رو مخفی می‌کنن؛ ولی بالاخره یه روز این حجم از ناراحتی از پشت اون نقاب شادی که روی صورتمون زدیم، بیرون می‌زنه و دستمون رو میشه و چهره واقعیمون که پر از چین و چروکه مشخص میشه! به قول معروف، ماه همیشه پشت ابر نمی‌مونه و چه بسا این ماه، ماه عاشقی باشه!

پ.ن: ژیکان به معنی قطره باران.
هایش به معنی درد.

توجه:
جلدهای این مجموعه روایت کننده‌های مختلفی دارند پس به هم مرتبط نیستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #61
دستم رو با تردید جلو می‌برم و روی خاک میذارم.‌ پوزخندی روی لبم می‌شینه و به این فکر می‌کنم که خوش به حال خاک، حداقل اون تونست طعم بغل حاج بابا رو بچشه!
ماسکم رو پایین می‌کشم و اجازه میدم قطره‌های اشکم روی خاک فرود بیان. به خاطر نچشیدن طعم بغل حاج بابا، گریه می‌کنم. کاش حداقل یک‌بار دستش رو برای محبت به سرم می‌کشید، کاش وقتی که با ذوق براش تولد گرفته بودم به جای فوت کردن شمع روی‌ کیکش، شمع آرزوهای من رو فوت نمی‌کرد!
دست مامان روی شونه‌ی صابر می‌شینه و با بغض میگه:
- ما میریم سر خاک بابا بزرگ، تو میای؟
لب‌هام رو روی هم فشار میدم و میگم:
- نه.
صابر از روی زمین بلند میشه و بدون این‌که خاک‌های روی لباسش رو بتکونه از من فاصله می‌گیره. مامان هم به تبعیت از صابر بلند میشه و کمی بعد فقط من می‌مونم و قبر حاج بابا!
چهار زانو می‌شینم و لب می‌زنم:
- اون‌ها فکر می‌کنن من نیاز دارم باهات تنها باشم.
به چشم‌های حاج بابا توی عکسش نگاه می‌کنم و میگم:
- درست فکر می‌کنن، ولی نه به خاطر این‌که بشینم این‌جا و یه دل سیر گریه کنم. من نیاز دارم تنها باشم تا حرف بزنم.
چادرم رو روی شونه‌هام می‌اندازم و ادامه میدم:
- از اون حرف‌هایی که همیشه دوست داشتم بهت بزنم و تو گوش شنوا نداشتی. خیلی خنده داره نه؟ این‌که حسرت یه آدم یه گوش شنوا باشه خیلی خنده داره! از این خنده‌هایی که از ته دل می‌زنی نه‌ها، از اون خنده‌هایی که پشتش هزار تا درده!
دست‌هام رو‌ مشت می‌کنم و جلوی صورتم میارم.
- می‌خوای دردهام رو بشمارم؟
یکی از انگشت‌هام رو باز می‌کنم و میگم:
- اولین دردم اینه که هیچ‌ وقت نیومدی بگی صنم بیا باهم دو کلمه حرف بزنیم، اون وقت من مثل بقیه دخترها می‌اومدم کنارت می‌نشستم و با ذوق از مدرسه‌مون، از اتفاق‌هایی که در طول روز افتاده بود برات حرف می‌زدم؛ ولی خب حرف‌های من و تو همیشه به برو این رو بخر، این رو بیار، این رو بپوش، این رو نپوش و... . ختم میشد.
با پشت دستم اشک‌هام رو پاک می‌کنم و انگشت بعدیم رو باز می‌کنم.
- آرزو داشتم یه بار من رو ببری پارک، مثل بقیه پدرها دستم رو بگیری و کمکم کنی از پله‌های سرسره برم بالا. مثل بقیه پدرها من رو بذاری روی تاب و محکم هُلم بدی و برام شعر بخونی. می‌دونی کدوم شعر رو میگم؟ همونی که می‌گفت دختری دارم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره، به کَس کَسونش نمیدم، به راه دورش نمیدم، به کسی میدم که کَس باشه، پیرهن تنش اطلس باشه... .
چونم از بغض می‌لرزه و ادامه حرفم توی‌ گلوم می‌مونه.
- اما تو این شعر رو برام نخوندی و حتی روز آخر خواستی من رو به هر کسی که از راه رسید بدی!
دستم رو به گل رز مشکی که کنار قاب عکس بود می‌رسونم و با لبخند گل‌برگ‌هاش رو نوازش می‌کنم.
- آرزوهام خیلی زیاد بودن و الان تک تکشون تبدیل شدن به حسرت! حسرت عمیقی که مثل یه حصار دور تا دور قلبم رو گرفته و اجازه تپش بهش نمیده!
گل‌برگ رو رها می‌کنم و صاف می‌شینم. با یادآوری هومان لبخندی می‌زنم و میگم:
- ولی الان یکی تونسته آجرهای این حصار رو خراب کنه. اون روزهایی که محبتت رو از من سلب می‌کردی. خوب بلد بود محبتش رو خرجم کنه.‌ همیشه از این‌که رنگ چشم‌هام قهوه‌ای بود ناراضی بودم؛ ولی اون بهم نشون داد که چشم قهوه‌ای‌‌ها چه‌قدر می‌تونن تو دل برو باشن!
دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم، زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- می‌دونی چی صدام می‌زنه؟ بهم میگه تیکال، یعنی دلبر چشم قهوه‌ای. از اون روزی که این کلمه رو شنیدم این‌قدر خوشحالم که چشم‌هام قهوه‌ایِ.
سرم رو پایین می‌اندازم و با بغض میگم:
- خیلی دوستش دارم، این‌قدر دوستش دارم که اگه بره مثل کسی که عزیز از دست داده زار می‌زنم. همون کارهایی رو می‌کنم که در نبود تو می‌بایست بکنم، ولی نکردم!
چشم‌های اشکیم رو رو به آسمون می‌گیرم و میگم:
- ولی خب بی‌انصافیه که چشم ببندم روی همه سختی‌هایی که کشیدی. اون روزها که صبح تا شب تو مغازه می‌موندی رو یادم نرفته. همیشه بهترین غذا جلومون بود ولی می‌دونی چیه؟ محبت کردن همیشه به بهترین غذا و لباس ختم نمیشه، همین‌که یه بار به حرف‌هام گوش می‌دادی برای من کافی بود.
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و بی‌خیال ادامه حرف‌هام میشم. گوشیم رو از داخل جیب مانتوم بیرون میارم و رمزش رو می‌زنم. برخلاف تصورم خبری از تماس‌های هومان و ترنم نبود. زیر لب زمزمه می‌کنم:
- شاید توی واتساپ بهم پیام دادن.
با این فکر سریع اینترنتم رو روشن می‌کنم و وارد واتساپم میشم. به صفحه گوشی خیره می‌مونم و اولین چیزی که چشمم می‌بینه پنج‌ تا پیام از سمت ترنم و نبود پروفایل هومانِ.
چادرم رو روی سرم مرتب می‌کنم و وارد چت هومان میشم. آخرین بازدیدش متعلق به سه روز پیش بود. انگشتم رو روی کیبورد تکون میدم و می‌نویسم.
- کجایی؟
پیام رو ارسال می‌کنم و برخلاف همیشه، یه تیک می‌خوره! از استرس گوشه انگشتم رو گاز می‌گیرم و از چت هومان بیرون میام. بی‌خیال پیام‌های تسلیتی میشم که اقوام بهم گفته بودن و سریع چت ترنم رو باز می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #62
اولین پیامش ایموجی خندس و بعد از اون چهار تا ویس فرستاده. نگاهی به اطراف می‌اندازم و بعد از این‌که کسی رو نمی‌بینم، اولین ویسش رو باز می‌کنم. صدای خندش به گوشم می‌رسه و بعد میگه:
- فکرش رو نمی‌کردم این‌قدر خنگ باشی.
ویسش تموم میشه و ویس بعدی باز میشه. ابروهام تو هم میرن، منظورش از این حرف چی بود؟
- ولی خب این خنگ بودنت به درد‌مون خورد. آخ حواسم نبود هنوز اصل ماجرا رو نمی‌دونی! جونم برات بگه که این آقا هومان شما داداش منه. وای یادم میاد چه جوری قیافه داداشم رو توصیف می‌کردی، می‌پاچم از خنده! شاید باورت نشه ولی بعد توصیفاتت رفتم یه دور صورتش رو بررسی کردم و فهمیدم نقشه‌مون خیلی خفن پیش رفته. فکر کن دختر حاج احمد دلش رو ببازه!
خون توی‌ رگ‌هام یخ می‌بنده و گوشی از دستم روی زمین می‌افته. نگاهم به چشم‌های حاج بابا که توی عکس نگاهم می‌کرد، قفل میشه و ویس بعدی بدون این‌که من بخوام پخش میشه.
- همه‌ی اتفاقاتی که برات افتاد طبق نقشه از پیش تعیین شده بود. خودت نقشه رو برام می‌چیدی و میذاشتی جلوم! حتی آمار دست‌شویی رفتنت رو هم بهم می‌دادی و این باعث شد برای انتقام دست به کار بشم. این‌قدر روی تو‌ تسلط داشتم که اگه می‌گفتم الان برو دست‌شویی بی‌حرف بلند می‌شدی می‌رفتی. حالا این سوال مطرحِ که انتقام چی؟ جونم برات بگه که چند سال پیش بابا جونت باعث میشه در مغازه ما رو تخته کنن، فقط به خاطر این‌که بابام جنس تقلبی می‌داد دست مردم! اون زمان تازه فهمیده بودیم مامانم سرطان داره و داشت شیمی درمانی میشد. با بسته شدن مغازه، بابام ورشکست میشه و ما حتی پول این‌که بخوایم یه نون بخریم هم نداشتیم چه برسه به شیمی درمانی! کار بابای تو باعث شد مامانم بمیره و حسرت بودنش رو توی تک تک لحظات زندگیم به جا بذاره!
صدای پر از بغض ترنم، باعث میشه اشک‌هام روی صورتم جاری بشن و زیر لب زمزمه کنم:
- مگه من چه کارت کرده بودم؟
با فکر این‌که تک تک حرف‌هایی که هومان بهم می‌زده، از روی علاقه نبوده و تمام این مدت بازیچه دست این دو تا شده بودم، نفسم می‌گیره. سرم رو روی خاک حاج بابا میذارم و شروع به گریه کردن می‌کنم. دقیقاً مثل کسی که عزیز از دست داده!
توان این‌که دستم رو به سمت گوشی ببرم و صداش رو قطع کنم ندارم و مجبورم به صدای ترنم که حالا تبدیل به منزجر کننده‌ترین صدا شده بود، گوش بدم:
- تک تک کارهایی که به بهونه کمک به تو انجام می‌دادم، در اصل رسیدن به هدف خودم بود. می‌خواستم تو رو از چشم بابات بندازم و خب موفق شدم! حتی می‌خواستم اون عکس‌هایی که با هومان گرفته بودی رو هم برای بابات بفرستم و تیر آخر رو بزنم که شانس باهام یار نبود و بابات مُرد. خلاصه کنم که حوصله حرف زدن با تو رو ندارم، هر کاری که انجام دادم حق تو و خانوادت بود. دیگه هم نه به من زنگ بزن، نه هومان، دیدار به قیامت!
با تموم شدن ویس سرم رو از روی خاک بلند می‌کنم، گوشیم رو برمی‌دارم و خاک‌های روی صفحه‌اش رو پاک می‌کنم. تنها چیزی که می‌تونم توی این لحظه تایپ‌ کنم رو می‌نویسم" نمی‌بخشمت ترنم!" با دست‌های لرزون دکمه ارسال رو می‌زنم. از واتساپ بیرون میام و به هومان زنگ می‌زنم. با پیچیدن بوق داخل گوشم به این امیدوار میشم که می‌تونم صداش رو بشنوم! با پیچیدن صدای یه زن داخل گوشم با تعجب پلک می‌زنم:
- بله؟
کف دستم رو روی خاک میذارم و میگم:
- گوشی آقای بهمنی؟
- نه خط فروخته شده!
و صدای بوق ممتدی که توی‌ گوشم می‌پیچه، روی قلبم خش می‌اندازه. رو به عکس حاج بابا می‌کنم و میگم:
- یعنی باور کنم رفته؟
بلند زیر گریه می‌زنم و با درد میگم:
- یعنی باور کنم همه‌ی این حرف‌ها الکی بوده؟
دستم رو مشت می‌کنم و محکم روی خاک حاج بابا می‌زنم.
- حاجی چه بلایی به سرم زندگیم آوردی؟
مشتم رو به سینم می‌کوبم و میون گریه میگم:
- قلبم داره می‌سوزه حاجی! چرا محبتت رو خرجم نکردی که من دلم رو با یه توجه ساده از دست ندم؟
از شدت گریه به سکسکه می‌افتم. بس نبود این همه درد؟ پس کی روزهای خوب من می‌رسه؟ سرم رو به سمت آسمون می‌گیرم و فریاد می‌زنم:
- دِ لعنتی مگه من چه‌قدر تحمل دارم؟
حس می‌کنم قلبم هر لحظه امکان داره از هم بپاشه. تک تک حرف‌های هومان جلوی چشم‌هام رژه میره. درد بدی توی سرم می‌پیچه و کمی بعد داغی مایع لزجی رو پشت لبم احساس می‌کنم. انگشت اشارم رو به زیر بینیم می‌کشم و متوجه میشم که خون دماغ شدم!
- صنم چرا خاکی شدی؟
سرم رو به سمت چپ می‌چرخونم و به ناجی همیشگیم نگاه می‌کنم. چشم‌های نگرانش به خون روی صورتم می‌افته و سریع کنارم می‌شینه. دستمالی از جیبش بیرون میاره و بینیم رو با دستمال می‌گیره.
- سرت رو بالا بگیر.
قطره اشکی از گوشه چشمم سر می‌خوره و من کاری که گفته رو انجام میدم.
- صابر چی‌ شده؟
صدای نگران مامان قلبم رو بیشتر به درد میاره و اشک‌هام به سرعت گونه‌هام رو خیس می‌کنن.
- وقتی میگم ظهر نیاین بهشت زهرا برای همینه، خون دماغ شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #63
مامان سریع دستش رو داخل کیفش می‌بره، بعد از گشتن بین وسیله‌های داخل کیفش یه شکلات بیرون میاره و به سمتم می‌گیره. دست‌های خاکیم رو به چادرم می‌مالم و شکلات رو از دست مامان می‌گیرم.
دست صابر از روی بینیم برداشته میشه و میگه:
- خونش بند اومد.
شکلات رو توی دستم جا به‌ جا می‌کنم و به عکس حاج بابا زل می‌زنم. تموم غم‌های دنیا توی دلم جمع شده و دلم می‌خواد سرم رو بذارم روی خاک حاج بابا زار بزنم.
چونم از بغض می‌لرزه، سرم رو پایین می‌اندازم و به اشک ریختنم ادامه میدم. چه‌قدر احمق بودم که حتی متوجه تشابه فامیلی ترنم و هومان نشده بودم. با یادآوری هومان شدت اشک‌هام بیشتر میشه و قلبم می‌سوزه. پلک‌هام رو می‌بندم و گوشه لبم رو به دندون می‌گیرم. دست گرمی روی دستم می‌شینه و به راحتی تشخیص میدم دست مامانِ.
- گریه نکن فدات شم.
پلک‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و قصد تموم کردن گریه‌ام رو ندارم. سرم از درد تیر می‌کشه و چشم‌هام تار می‌بینه. باید هومان رو به خاطر این حال بدم نفرین می‌کردم؟ باید چشم ببندم روی همه روزهای خوبی که کنارش داشتم و یه ریز به جد و آبادش فوش بدم؟
آروم پلک‌هام رو باز می‌کنم، چهره نگران مامان و صابر جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده. دست صابر زیر بازوم می‌شینه و با صدای گرفته‌ای میگه:
- بلند شو بریم.
تمام توانم رو توی پاهام جمع می‌کنم و می‌ایستم. بی‌خیال شکلاتی که روی زمین افتاده میشم و با کمک صابر به سمت آژانسی که نمی‌دونم کی گرفته حرکت می‌کنم.
در سفید رنگ ماشین توسط مامان باز میشه و روی صندلی جا می‌گیرم. با بسته شدن در، سرم رو به شیشه تکیه میدم. ماشین حرکت می‌کنه و چشم من بین همه‌ی آدم‌ها می‌چرخه تا آشناترین فرد زندگیم رو پیدا کنم. حتی به دیدن سایه‌اش هم قانعم، فقط دلم می‌خواد ببینمش تا آروم بشم.
انگشت اشارم رو روی شیشه میذارم و یه ضربدر کوچیک روی شیشه می‌کشم. به خاطر روزهای خوبی که توی زندگیم موندگار نبودن. انگشتم رو پایین‌تر میارم و یه ضربدر دیگه می‌کشم به خاطر آدم‌هایی که فکر می‌کردم بهترینن، ولی نبودن!
لب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم. ذهنم بی‌اراده سمت هومان کشیده میشه، یعنی الان دلتنگم نشده؟ پوزخندی روی لبم نقش می‌بنده، وقتی همه حرف‌هاش الکی بوده، پس الان با خیال راحت داره زندگیش رو می‌کنه و اصلاً براش مهم نیست که یکی این‌جا داره تقاص تک تک حرف‌های به ظاهر عاشقانه‌اش رو میده.
با ایستادن ماشین، دستم رو به سمت دست‌گیره در می‌برم و اون رو به سمت خودم می‌کشم. با باز شدن در سریع از ماشین پیاده میشم و با دیدن پارچه‌های سیاهی که دیوارهای خونه‌مون رو پوشونده بودن می‌فهمم که بعد از دو روز قراره پا بذارم توی خونه‌ای که پدر نداره!
قدمی به جلو میذارم و جلوی ورقه‌ی ترحیم می‌ایستم. انگشتم رو روی اسم حاج بابا میذارم و لب می‌زنم:
- این‌قدر زود رفتی که باورم نمیشه دیگه نیستی!
با شنیدن صدای زن همسایه، دستم رو پایین میارم:
- صنم جان، تسلیت میگم!
بدون این‌که سرم رو بالا بیارم تنها زیر لب تشکر می‌کنم. از صدای زن تشخیص میدم که ممکنه همون‌کسی باشه که اون روز پسرش در خونه رو برام باز کرد.
موندن رو جایز نمی‌دونم و به سمت در قدم برمی‌دارم. صابر در رو باز می‌کنه و من با سری که قصد بالا اومدن نداره، وارد خونه میشم.
- صنم بانو؟
سرم رو بالا میارم و با نگاه اشکی رد صدا رو می‌گیرم.‌ حاج بابا رو می‌بینم که کنار حوض نشسته و مشغول وضو گرفتنِ. آب توی دستش رو به صورتش می‌پاشه و میگه:
- بابا! سجادم رو آماده کن!
چونم از بغض می‌لرزه و سریع به سمت در قدم برمی‌دارم. دست‌گیرش رو پایین می‌کشم و با باز نشدن در متوجه میشم که قفلِ.
دستم رو از روی دست‌گیره برمی‌دارم و میگم:
- صابر بیا در رو باز کن.
صابر چشم از کوچه می‌گیره و قدمی به داخل میذاره. از کنار حاج بابا رد میشه بدون این‌که بهش سلام کنه. کلید رو از داخل جیبش بیرون میاره و قبل این‌که در رو باز کنه، با تعجب میگم:
- صابر چرا به حاج بابا سلام نکردی؟
نگاه غمگین صابر از قفل در به سمت چشم‌هام کشیده میشه.
- حاج بابا؟
انگشت اشارم رو به سمت حوض می‌گیرم و میگم:
- آره اون‌جا نشسته، حواست کجاست؟
صابر رد انگشتم رو می‌گیره و با مکث میگه:
- کسی اون‌جا نیست.
به سمت حوض می‌چرخم و میگم:
- صابر عینک لازم شدی‌ها، حاج بابا اون‌جاست.
با ندیدن حاج بابا خودم رو به صابر نزدیک می‌کنم و میگم:
- کجا رفت؟ نکنه از در اتاق رفته داخل؟
مچ دست صابر رو می‌گیرم و با ترس میگم:
- زود در رو باز کن، اگه ببینه هنوز سجادش رو پهن نکردم دعوام می‌کنه.
صابر من رو محکم به سمت خودش می‌کشه، دماغم به سینه‌ی پهنش برخورد می‌کنه و دست‌هاش با کمی مکث دور بدنم حلقه میشه‌. سرش رو روی شونم میذاره و با بغض میگه:
- صنم! حاج بابا دیگه نیست.
دست‌هام رو روی بازوهاش میذارم و میگم:
- یعنی چی دیگه نیست؟
پلک می‌زنم و تصویر سکته کردن حاج بابا جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده. آستین لباس صابر بین دستم مچاله و حلقه دستش به دورم تنگ‌تر میشه.
قطره اشکی از گوشه چشمم سر می‌خوره و روی لباس صابر فرود میاد، تازه می‌فهمم خیال حاج بابا به سراغم اومده و دیگه توی واقعیت ندارمش!
از بغل صابر بیرون میام و به سمت پنجره نشمین قدم برمی‌دارم. همون پنجره‌ای که اون روز شیشه‌اش توسط صابر شکسته شد و حالا شیشه‌ای که از تمیزی برق می‌زد جای شیشه‌ی شکسته رو گرفته بود. سرم رو پایین میارم و روی موزاییک‌ها به دنبال خرده شیشه می‌گردم؛ اما حتی گرد و خاک هم روی موزاییک‌ها نمی‌بینم.
نگاهم به سمت دیوارهای خونه کشیده میشه، پارچه سیاه رنگی روی دیوار رو به‌ روم تیر خلاص رو به قلبم می‌زنه.
با حسرت گوشه به گوشه حیاط رو زیر نظر می‌گیرم، مثل کسی که قراره این‌جا رو ترک کنه دونه به دونه آجرهاش رو می‌شمارم. خاطرات ریز و درشتی که با حاج بابا داشتم جلوی چشم‌هام به رقص در میان، زانوهام از حجم غمی که این دو روز بهم رسیده بود خم میشن و محکم روی زمین می‌افتم. این دو روز انگار زندگیم روی دور تند افتاده بود و همه‌ چیز در عین سریع‌السیر بودن، واقعی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #64
***
دستی به داخل موهام می‌کشم و بی‌تفاوت روی صندلی می‌شینم. صدای گریه‌ی مامان به وضوح به گوشم می‌رسه؛ اما دیگه هیچ چیز اشکم رو در نمیاره. قلبم بی‌شباهت به سنگ نیست و چشم‌هام دیگه اشکی ندارن تا ببارن!
آرنجم رو روی میز میذارم و دستم رو زیر چونم قرار میدم. به عکس حاج بابا که روی میز جا خوش کرده بود، چشم می‌دوزم. انگشت اشارم رو به سمت صورت حاج بابا می‌برم و چشم‌هاش رو لمس می‌کنم.
- حسرت یک بار بغل کردنت به دلم مونده.
با ضربه‌ای که به در می‌خوره بدون این‌که چشم از قاب عکس بگیرم، لب می‌زنم:
- بله؟
در بلافاصله باز میشه و ثنا قدمی به داخل اتاق میذاره. نگاهم رو ازش می‌گیرم تا خاطراتی که مربوط به هومان می‌شدن به ذهنم راه پیدا نکنن.
- موهات رو کوتاه کردی؟
دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و به پشتی صندلی تکیه میدم. ثنا روی تخت صبا می‌شینه و چادرش رو روی شونه‌هاش می‌اندازه. بی‌حوصله جواب میدم:
- آره.
لبخندی می‌زنه و میگه:
- بهت میاد!
زیر لب تشکر می‌کنم و مجدد به قاب عکس خیره میشم. چشم‌هام محو عکس حاج باباست و ذهنم پی چشم‌های هومان. چشم‌هایی که یک هفته‌اس حتی از راه دور اون‌ها رو ندیدم.
- صبا کی مرخص میشه؟
آستین لباسم رو پایین می‌کشم و میگم:
- امروز.
شال مشکی رنگم رو از روی میز برمی‌دارم و روی سرم می‌اندازم.
- صابر میره دنبالش؟
سرم رو به معنی آره بالا و پایین می‌کنم و موهایی که از شال بیرون اومدن رو به داخل هدایت می‌کنم. نگاهم رو به اطراف اتاق می‌چرخونم و با مکث میگم:
- کی بیرونه؟
ثنا حین این‌که از روی تخت بلند میشه، میگه:
- تقریباً همه اقوام.
پشت دستم رو به پیشونیم می‌کشم و به سمت کمد قدم برمی‌دارم. مانتوی مشکی رنگی رو از داخل کمد بیرون میارم و بدون این‌که لباسی که تنمه رو در بیارم، روی اون می‌پوشم. صدای نوار قرآن به گوشم می‌رسه و این یعنی آغاز مراسم کسل آور!
- خوبی؟
پوزخندی روی لبم می‌شینه و بی‌خیال بستن دکمه‌های مانتوم میشم.
- نفسی میاد.
به سمت در قدم برمی‌دارم و با هر قدم صدای گریه و شیون بیشتر به گوشم می‌رسه. نگاهی به راهرو می‌اندازم و آروم میگم:
- از این مراسم‌ها خسته شدم.
منتظر ثنا نمی‌مونم و دل از اتاق می‌کَنم و راهی هال میشم. با ورودم چندین چشم روی من زوم میشه و من مجبورم به تک تکشون سلام کنم.
بعد از این‌که به همه افراد حاضر داخل نشمین و هال سلام می‌کنم، کنار مامان روی مبل می‌شینم. دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و زیر چشمی به تک تک اقوامی چشم می‌دوزم که به لطف حضور کرونا کمتر می‌دیدمشون.
از این‌که چند جفت چشم روی من زوم شدن تا ببینن در نبود پدرم چه جوری عزاداری می‌کنم، حالم بهم می‌خوره. این مردم حتی درباره نحوه عزاداری کردن بقیه هم نظر می‌دادن!
با شنیدن صدای آشنایی چشم از گل‌های قالی می‌گیرم و به در ورودی نگاه می‌کنم. یاسمن با زن عموش وارد خونه میشن و ثانیه‌ای بعد توی بغل یاسمن فرو میرم. دست‌های یاسمن دور گردنم حلقه میشه و کنار گوشم لب می‌زنه:
- خوبی؟
دست‌هام رو روی ساعدش میذارم و میگم:
- بد نیستم.
یاسمن دست‌هاش رو از دور گردنم برمی‌داره و توی چشم‌هام با محبت نگاه می‌کنه. لبخند محوی روی لب‌هاش می‌نشونه و بعد کنار زن عموش روی زمین می‌شینه.
فضای بسته خونه باعث میشه نفسم به سختی بالا بیاد و برای رهایی از این فضا، به آشپزخونه پناه می‌برم.
با ورودم به آشپزخونه دستم رو روی قفسه‌ی سینم میذارم و نفس عمیقی می‌کشم.
- خوبی عمه؟
پلک‌هام رو باز می‌کنم و چهره‌ی عمه مریم رو جلوی چشم‌هام می‌بینم. عمه‌ای که چند سال اون رو ندیده بودم و دیدار مجددمون مصادف شد با مرگ حاج بابا.
صندلی زرشکی رنگ آشپزخونه رو بیرون می‌کشم و روی اون می‌شینم و میگم:
- آره.
با صدای گرفته‌ای که خبر از گریه کردن زیاد میده، میگه:
- رنگت پریده، چیزی خوردی؟
به صورت بدون چروکش خیره میشم و میگم:
- نه.
سریع لیوانی از داخل کمد برمی‌داره و آب قند درست می‌کنه. بعد از حل شدن قند‌های داخل لیوان، اون رو روی میز میذاره و میگه:
- بخور فدات بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #65
با مکث دستم رو به سمت لیوان می‌برم و زیر لب تشکر می‌کنم. صدای عصبانی یاسمن باعث میشه دستم میانه‌ی راه بمونه و دور لیوان حلقه نشه.
- واقعاً خجالت داره! این خانواده عزادارن اون وقت شما نشستین این‌جا، جلوی خودشون دارین غیبت می‌کنین؟
کف دست‌هام رو روی میز میذارم و از روی صندلی بلند میشم. کنار عمه جلوی در آشپزخونه می‌ایستم و به داخل هال نگاهی می‌اندازم. صدای نوار قرآن قطع شده و هیچ کس دیگه گریه نمی‌کنه. انگار گریه کردن بقیه به نوار قرآن وصل بود!
زن عموی یاسمن، دستش رو روی بازوش میذاره و میگه:
- مادر بشین.
یاسمن با عصبانیتی که هیچ‌ وقت ازش ندیده بودم، میگه:
- زن عمو!
یکی از زن‌هایی که مورد خطاب یاسمن قرار گرفته بود از روی زمین بلند میشه و چون پشتش به منه متوجه نمیشم که کیه! چادرش رو با یه دستش جلو می‌کشه و با صدای بلندی میگه:
- وقتی مادر بالای سر یکی نباشه همین هم میشه، ادب یاد نگرفتی!
برق اشک توی چشم‌های یاسمن به وضوح قابل رویته و لرزش دست‌هاش خبر از اشوب درونش میده. تکیم رو از چهار چوب در می‌گیرم و به سمت یاسمن قدم برمی‌دارم. دستش رو توی دستم می‌گیرم و اون رو به سمت آشپزخونه هدایت می‌کنم. انگشت اشارم رو به سمت صندلی می‌گیرم و میگم:
- بشین.
یاسمن با مکث روی صندلی جا می‌گیره و من لیوان آب قندی که سهم خودم نشده بود رو به سمتش می‌گیرم.
- یه کم ازش بخور.
یاسمن بدون تعارف لیوان رو به دست می‌گیره و بعد از پایین کشیدن ماسکش، اون رو به لب‌هاش نزدیک می‌کنه. لرزش دست‌هاش بیشتر میشه تا جایی که لیوان از دستش محکم روی زمین می‌افته و می‌شکنه.
فاصله‌ام رو با یاسمن کمتر و دستم رو دور گردنش حلقه می‌کنم. بغض یاسمن می‌ترکه و شروع به گریه کردن می‌کنه.
- چی‌ شده؟
به چهره‌ی نگران مامان چشم‌ می‌دوزم و میگم:
- لیوان شکست.
با کف دستم، کمر یاسمن رو‌ نوازش می‌کنم و میگم:
- چی‌ شدی آخه؟
میون گریه کردنش لب می‌زنه:
- هیچی.
دست‌هام رو از دور گردن یاسمن جدا می‌کنم و روی صندلی می‌شینم. سرش رو پایین می‌اندازه و انگشت اشارش رو به زیر چشم‌هاش می‌کشه.‌ دستم رو با تردید جلو می‌برم و روی دستش میذارم.
- خب؟
زبونش رو روی لب‌هاش می‌کشه و قبل از این‌که حرفی بزنه، ثنا وارد آشپزخونه میشه، سینی چایی رو از دست عمه می‌گیره و میگه:
- دیگه چایی نریزین، مهمون‌ها دارن میرن.
زیر لب خدا رو شکری زمزمه می‌کنم و مجدد به چشم‌های یاسمن چشم‌ می‌دوزم.
- بریم توی اتاق؟
- نه.
دستش رو از زیر دستم بیرون می‌کشه و روسری مشکی رنگ روی سرش رو مرتب می‌کنه.
- حس می‌کنم حالت خوب نیست، چی شده؟
دستم رو زیر چونم میذارم و یکی از بزرگ‌ترین دروغ‌های زندگیم رو میگم.
- مهم نیست.
و توی دلم ادامه میدم:
- خیلی مهمه، منتهی وقت گفتنش نیست!
با شنیدن صدای صابر که من رو صدا می‌زد، از آشپزخونه بیرون میام و با نشیمنی که کم جمعیت‌تر شده بود مواجه میشم. قامت صبا داخل چهار چوب در به چشمم می‌خوره و من سریع به سمتش قدم برمی‌دارم و دستم رو به بازوش می‌رسونم. گودی زیر چشمش اولین چیزیه که به چشمم می‌خوره و پچ پچ زن‌های همسایه به وضوح به گوشم می‌رسه.
- معلوم نیست چه کاری کرده که مجبور شده خودکشی کنه!
- پدره لابد به خاطر کارهای این دختره، سکته کرده.
ابروهام رو توی هم می‌کشم و بی‌توجه به نگاه اشکی صبا، میگم:
- تند تند قدم بردار تا زودتر به اتاق برسیم.
فشار دستم دور بازوی صبا بیشتر میشه و اون رو به دنبال خودم می‌کشونم. حتی اجازه‌ی احوال پرسی به صبا نمیدم و دلم می‌خواد زودتر اون رو به اتاق برسونم. نگاه خیره‌ی اقوام و همسایه‌ها روی صبا تا لحظه‌ای که وارد اتاق میشیم، روی ما ثابته.
با بسته شدن در نفس عمیقی می‌کشم و به صبا کمک می‌کنم چادرش رو از سرش دربیاره. خستگی از تک تک اعضای صورتش مشخصه و نگاهش رو از من می‌گیره. دکمه‌های مانتوش رو باز می‌کنم و بی‌توجه به رد بخیه‌ی روی دستش، میگم:
- بمون تو اتاق تا مراسم تموم شه.
فرصت حرف زدن بهش نمیدم و از اتاق بیرون میام. چشمم به رد خون روی دیوار می‌افته و باعث میشه ثابت سرجام بایستم. قلبم فشرده میشه و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- کاش میشد از این‌جا دل کند و رفت!
تا به خودم میام ساعت ده شده و جز خودمون کسی داخل خونه نیست. حضور صبا باعث میشه خاطراتی که طی این هفت روز قصد فراموش کردنشون رو داشتم جلوی چشمم رژه برن و باعث سردردم بشن.
- صابر؟
صابر چشم از تلویزیون خاموش می‌گیره و میگه:
- بله؟
مامان دستی به زانوش می‌کشه و با غم میگه:
- دیگه نمیشه توی این محله زندگی کرد.
صبا به پشتی مبل تکیه میده و پلک‌هاش رو می‌بنده و قطره‌های اشکش از بین پلک‌های بسته‌اش روی گونش فرود میان.
- چرا؟
مامان زبونش رو روی لبش می‌کشه و نم چشم‌هاش رو با گوشه روسریش پاک می‌کنه.
- کُلی حرف پشت سرمونه!
صابر کلافه دستش رو داخل موهاش می‌بره و قبل از این‌که حرفی بزنه، مامان میگه:
- نه نیار، مغازه و خونه رو می‌فروشیم میریم محله‌ی پدری من.
بعد از اتمام حرفش نگاهش رو به اطراف خونه می‌دوزه و از روی مبل بلند میشه و به سمت اتاق مشترکش با حاج بابا قدم برمی‌داره.
انگشت اشاره صابر روی صبا می‌شینه و با خشم میگه:
- همه این‌ها از گور تو بلند میشه.
گریه‌ی صبا اوج می‌گیره و صابر هم به اتاقش پناه می‌بره. با فکر رفتن از این خونه و محله، کورسوی امیدی توی دلم روشن میشه. بودنم توی این خونه و ندیدن هومان، باعث میشه روز به روز نابودتر از قبل بشم!
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و مثل همیشه به پتوم پناه می‌برم تا کسی شاهد اشک‌هایی که در نبود هومان می‌ریختم نباشه.
***
کنار صابر می‌ایستم و صبر می‌کنم تا کرکره مغازه توسط صابر بالا بره. فکر این‌که دیگه نمی‌تونم شاهد بالا رفتن این کرکره باشم، غم توی دلم می‌کاره.
با بالا رفتن کرکره، صابر به داخل مغازه قدم میذاره و من چشم می‌دوزم به تابلویی که بالای سرم قرار داره. پرده اشکی روی چشم‌هام می‌شینه و قبل از این‌که اشک‌هام فرود بیان، بوی ادکلن آشنایی زیر بینیم می‌پیچه. با حرص میگم:
- مارک ادکلنت چیه؟
نگاهم رو به چپ هدایت می‌کنم و یزدان رو می‌بینم که دست‌هاش رو مثل همیشه داخل جیبش فرو کرده. به دیوار مغازه تکیه میده و میگه:
- چرا؟ می‌خوای شب‌ها قبل خواب بوی ادکلنم رو حس کنی و بخوابی؟
لب‌هام رو روی هم فشار میدم و میگم:
- نه که بوی ادکلنت خیلی خوبه!
با شک گوشه پیراهنش رو به دماغش نزدیک می‌کنه و میگه:
- واقعاً بوش بده؟
- متاسفانه!
دستش رو به داخل موهاش می‌بره و میگه:
- همیشه فکر می‌کردم ترکیب سه ادکلن باهم خوب میشه، پس اشتباه می‌کردم.
با دهن باز بهش نگاه می‌کنم و مطمئن میشم که با یه دیوونه‌ی زنجیره‌ای رو به‌ رو هستم.
قبل از این‌که صابر از انتهای مغازه بیاد، سریع به داخل مغازه قدم برمی‌دارم و با حسرت به تک تک قالی‌ها نگاه می‌کنم. امروز قرار بود مشتری به مغازه بیاد تا کل مغازه رو با جنس‌های داخلش بخره‌.
- دیر کرده.
روی پاشنه‌ی پا می‌چرخم و به صابر نگاه می‌کنم. به خوبی می‌دونستم که دل کندن از این مغازه چه‌قدر براش سخته. قبل از این‌که حرفی بزنم، صدای یزدان به گوشم می‌رسه.
- انشاللّه دیگه هم نیاد.
صابر نگاهش رو به پشت سرم می‌دوزه و میگه:
- شما ته پیازی یا سر پیاز؟
یزدان شونه‌هاش رو بالا می‌اندازه و میگه:
- من ریشه‌ی پیاز!
و بعد از پله‌های مغازه پایین میره و شروع به صحبت کردن با یه مرد میان‌سال می‌کنه.
- اگه یه درصد شک داشتم این‌جا رو نفروشم، وجود این بشر باعث میشه توی تصمیمم مصمم بشم.
طرحی از لبخند روی لبم نقش می‌بنده. می‌خوام زبون باز کنم و بگم که یزدان چیزی توی دلش نیست؛ ولی حس تردید باعث میشه مهر سکوت روی لب‌هام بزنم. هومان هم فکر می‌کردم چیزی توی دلش نبود، ولی کینه سراسر دلش رو بغل کرده بود.
دستم رو جلو می‌برم و روی قالی سرمه‌ای رنگ رو به‌ روم میذارم. گل‌های روش رو لمس می‌کنم و میگم:
- دلم برای این‌جا تنگ میشه.
صابر آه عمیقی می‌کشه و با مکث میگه:
- گاهی وقت‌ها برای به دست آوردن آرامش باید قید خیلی‌ چیزها رو بزنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #66
قطره اشکی که قصد مهار کردنش رو داشتم، از حصار چشم‌هام آزاد میشه و مستقیم روی گونم می‌شینه. سرم رو پایین می‌اندازم و به نوک کفش‌های مشکی رنگم نگاه می‌کنم و میگم:
- تو چه کار می‌کنی؟
سرم رو بالا میارم و توی چشم‌های صابر نگاه می‌کنم و ادامه میدم:
- سختته مدام از شهرستان بخوای بری دانشگاه.
فاصله دو قدمی بینمون رو پر می‌کنه و دستش رو دور گردنم می‌اندازه.
- همه با هم میریم.
سرم رو بالا میارم و به صورتش نگاه می‌کنم:
- کجا؟
با اومدن مردی به داخل مغازه، صابر از من فاصله می‌گیره و لب می‌زنه:
- اصفهان.
با تعجب نگاهش می‌کنم. مرد به سمت صابر میاد و مردونه بغلش می‌کنه. از این نحوه برخورد متوجه میشم که طرف آشناست.
گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم و وارد چتم با صابر میشم. انگشتم رو تند تند روی کیبورد تکون میدم و می‌نویسم" من میرم یه کم قدم بزنم" پیام رو ارسال می‌کنم و از مغازه بیرون میام. شلوغی بازار و دیدن ماهی‌های توی تنگ بلور، باعث میشه پی ببرم که خیلی گند زدم!
به سمت دست فروشی که دوتا مغازه اون طرف‌تر، ماهی قرمز می‌فروخت، قدم برمی‌دارم. چشمم رو بین تنگ‌های بلوری می‌چرخونم و ماهی‌هایی که با طنازی دور خودشون می‌چرخیدن رو زیر نظر می‌گیرم.
- کدوم رو می‌خواین خانوم؟
به چهره فروشنده که زیر ماسک مخفی شده، چشم‌ می‌دوزم و قبل از این‌که حرفی بزنم صدای یزدان به گوشم می‌رسه.
- اون تنگ کوچیکه رو بدین به خانوم.
فروشنده "چشمی" زیر لب زمزمه می‌کنه و دستش رو به سمت تنگ می‌بره. دست به سینه به یزدان که کنارم ایستاده بود نگاه می‌کنم و میگم:
- چرا مثل قاشق نشسته، می‌پری وسط؟
مثل پسر بچه‌های لجباز نگاهم می‌کنه و میگه:
- دوست دارم!
فروشنده تنگ ماهی رو جلوم می‌گیره و من با مکث دستم رو جلو می‌برم و اون رو توی دستم می‌گیرم. با تردید، تنگ رو جلوی صورتم میارم، ماهی توی آب جلوی تنگ می‌ایسته و دهنش رو باز و بسته می‌کنه.
لبخند محوی روی لبم نقش می‌بنده و یاد حاج بابا توی ذهنم زنده میشه.
- بریم.
چشم از بال‌های ماهی می‌گیرم و به یزدان نگاه می‌کنم. کارتش رو از فروشنده می‌گیره و گوشه چادرم رو با دستش اسیر می‌کنه.
ناچار کنارش قدم برمی‌دارم و نگران این نیستم که ممکنه فرد آشنایی ما رو ببینه، چون دیگه توی این محله موندگار نبودیم. نفس عمیقی می‌کشم و میگم:
- چرا مثل جوجه اردک زشت من رو دنبال خودت داری می‌کشونی؟
از چین‌های گوشه چشمش متوجه میشم که روی لب‌هاش خنده نشسته!
- دوست دارم.
تنگ ماهی رو به خودم نزدیک می‌کنم و با صدای پیام گوشیم مجبور میشم تنگ رو به دست یزدان بسپرم. بدون مکث گوشی رو از داخل جیبم بیرون میارم و به پیام صابر نگاه می‌کنم" زود برگرد خونه"
زیر لب "آخِیشی" آرومی زمزمه می‌کنم و فکر این‌که می‌تونم امروز آزادانه توی شهر بچرخم، باعث میشه قلبم پر از پروانه بشه.
گوشه چادرم هم‌چنان اسیر دست‌های یزدانِ و من تقلایی برای جدا کردن دستش از چادرم انجام نمیدم. دلم می‌خواد آخرین خاطره‌ای که از من توی ذهنش می‌مونه یه خاطره خوب باشه!
سر و صدای جمعیتی که داخل بازار بودن، برخلاف همیشه خستم می‌کنه و دوست دارم سریع‌تر به جایی برم که هیچ صدایی اون‌جا نباشه. با ایستادن یزدان کنار مغازه‌ی نقره فروشی، من هم مجبورم بایستم.
- این رو بگیر الان میام.
تنگی که به سمتم گرفته بود رو به دست می‌گیرم و به رفتنش نگاه می‌کنم‌. از بالا به ماهیِ داخل تنگ چشم می‌دوزم و زیر لب میگم:
- الان اگه حاج بابا این‌جا بود، بزرگترین تنگ ماهی رو برای سفره هفت‌ سین می‌خرید.
با اومدن یزدان چشم از ماهی می‌گیرم و میگم:
- این رو بگیر، جایی کار دارم.
نگاهش بین چشم‌هام و تنگ در نوسانه و در آخر میگه:
- یه جوجه اردک زشت، چه کاری می‌تونه داشته باشه؟
قبل از این که حرفی بزنم، انگشت اشارش رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- به عنوان رهبر گروه جوجه اردک‌های زشت، اجازه نمیدم تنهایی بری دور دور.
گوشه چادرم رو مجدد به دست می‌گیره و ناچار کنارش قدم برمی‌دارم. با حرص زیر لب میگم:
- ای تف تو روحت که نقشم رو بهم ریختی!
- دوست دارم!
ابروهام رو توی هم می‌کشم و میگم:
- قرص دوست دارم، خوردی؟
دستش رو داخل جیب لباسش می‌بره و یه بسته قرص بیرون می‌کشه و به سمتم می‌گیره.
- آره، بیا تو هم بخور.
تک خنده‌ای می‌کنم و میگم:
- مطمئنی از تیمارستان فرار نکردی؟
با انگشت اشارش شقیقه‌اش رو می‌خارونه و میگه:
- نه.
با حالت پوکر به نیم‌رخش چشم می‌دوزم، بدون این‌که نگاهش رو از جلو بگیره به وسط دوتا ابروم ضربه‌ای می‌زنه و میگه:
- فکرت رو درگیرش نکن، یهویی دیدی دود از سرت بلند شد.
گوشه لبم رو بالا میدم و به اون طرف خیابون نگاه می‌کنم. تنگ رو به سمت یزدان می‌گیرم و میگم:
- بگیرش می‌خوام برم.
دوتا دستش رو به حالت تسلیم بالا میاره و میگه:
- مامانم گفته دست به اموال بقیه نزنم‌!
کلافه پوفی می‌کشم و لب می‌زنم:
- اموال خودته، بگیرش.
دست‌هاش رو توی هم قلاب می‌کنه و نگاهش رو به آسمون می‌دوزه‌.
- مامانم گفته کادو رو پس نمیدن.
- کادو؟
با چشم‌های نافذ مشکیش، به تنگ توی دستم نگاه می‌کنه و میگه:
- آره، این تنگ مال تو.
قبل از این‌که لب به اعتراض باز کنم، دستش رو برای یک تاکسی زرد رنگ بلند می‌کنه و ماشین کنارمون ترمز می‌زنه. قدمی به جلو میذاره و در عقب رو باز می‌کنه و میگه:
- بپر بالا.
ابروهام از تعجب بالا می‌پره و به این فکر می‌کنم که کارم درسته یا نه و در نهایت قلبم به مغزم دستور میده که برای آخرین بار ایراد نداره. تنگ رو محکم بین دست‌هام می‌گیرم و روی صندلی‌های تر و تمیز ماشین می‌شینم. در ماشین توسط یزدان بسته میشه و برخلاف تصورم، یزدان کنارم روی صندلی‌های عقب می‌شینه و کنار گوشم میگه:
- خب کجا می‌خواستی بری؟
به نیم‌رخش نگاه می‌کنم و لب می‌زنم:
- بهشت زهرا.
انگشت شصتش رو به نشونه لایک بالا میاره و رو‌ به راننده میگه:
- میریم بهشت زهرا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #67
راننده استارت ماشین رو می‌زنه و ثانیه‌ای بعد ماشین شروع به حرکت می‌کنه. نگاهم رو به بیرون می‌دوزم و تمام ذهنم درگیر اینه که چرا در برابر خواسته‌ی یزدان کوتاه اومدم؟
- یاسمن می‌گفت دارین از این شهر میرین.
بدون این‌که به سمتش برگردم، لب می‌زنم:
- آره.
نگاهم رو از بیرون می‌گیرم و به تنگ توی دستم می‌دوزم. انگشت اشارم رو به شیشه‌ی تنگ می‌زنم، ماهی داخل تنگ به سرعت حرکت می‌کنه و به سمت مخالف میره.
- میشه نرین؟
حس می‌کنم توی صداش بغضِ، دلتنگی و درده! ولی قلبم جنسش از سنگ شده و هیچ‌کدوم از این‌ها رو باور نمی‌کنه.
- نه.
دستش جلو میاد و مثل من ضربه‌ای به شیشه‌ی تنگ می‌زنه.
- دلت میاد بری و دیگه من رو نبینی؟
سرم رو به سمتش می‌چرخونم، سیاهی چشم‌هاش عجیب برق می‌زنه و با بی‌رحمی تمام میگم:
- آره، از این شهر برم به همه شیرینی خامه‌ای میدم.
مکث می‌کنه و نگاهش رو از چشم‌هام برنمی‌‌داره. حس می‌کنم توی چشم‌هام دنبال چیزی می‌گرده؛ ولی اون رو پیدا نمی‌کنه. چند بار پلک می‌زنه و نگاهش رو به بیرون می‌دوزه.
تا رسیدن به مقصد یزدان حرفی نمی‌زنه و این سکوتش عجیب غم توی دلم رو بیشتر می‌کنه. حس می‌کنم دارم در حقش بی‌انصافی می‌کنم؛ ولی عقلم میگه مگه کسی به فکر دل تو بود که تو می‌خوای به فکر دل بقیه باشی؟
با ایستادن ماشین، بی‌حرف پیاده میشم و نگاهم رو به اطراف بهشت زهرا می‌دوزم‌. دوشنبه بود و کمتر کسی گذرش به بهشت زهرا می‌افتاد.
بدون این که منتظر یزدان بمونم به سمت قبر حاج بابا حرکت می‌کنم. دو هفته تمام مدام به این‌جا سر می‌زدم و اگه الان چشم‌هام رو می‌بستن و می‌گفتن قبر بابات رو پیدا کن، به راحتی اون رو پیدا می‌کردم!
بالای قبر می‌ایستم و تنگ رو روی خاک‌ها میذارم. روی زمین می‌شینم و با بغض میگم:
- سلام بابا!
مثل همیشه تند تند پلک می‌زنم تا اشک‌هام سرازیر نشن. یزدان کنارم روی زمین می‌شینه، انگشتش رو روی خاک میذاره و شروع به خوندن فاتحه می‌کنه.
نفس عمیقی می‌کشم و سرم رو پایین می‌اندازم. گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و قبل از این‌که حرفی بزنم، صدای خش‌‌دار یزدان به گوشم می‌خوره.
- امروز چندمه؟
گوشه چادرم رو به دستم می‌گیرم و میگم:
- بیست و هشتم.
کف دست‌هاش رو محکم به هم می‌کوبه و میگه:
- دو روز دیگه چندمه؟
با تعجب سرم رو بالا میارم و توی چشم‌های سیاهش که یه روزی کابوسم بود، نگاه می‌کنم.
- مسئله‌ی ریاضی می‌پرسی؟
بشکنی می‌زنه و سرش رو به معنای تایید بالا و پایین می‌کنه. لب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و میگم:
- سی اسفند!
ماسکش رو از روی صورتش برمی‌داره و داخل جیبش میذاره.
- اگه گفتی چه روزیه؟
نفسم رو کلافه بیرون می‌فرستم، کف دست‌هام رو روی زمین میذارم و به آسمون نگاه می‌کنم.
- آخر سالِ!
کمرش رو به جلو خم می‌کنه و دستش رو زیر چونش میذاره. صداش یه غم پنهان داره، ولی تمام سعیش رو می‌کنه تا غمش لو نره!
- خب بعدش؟
نفس عمیقی می‌کشم و بوی بهار رو توی ریه‌هام حبس می‌کنم.
- بعدش عیده!
- نه خیلی جلو رفتی! قبلش چی میشه؟
از گوشه چشم بهش نگاه می‌کنم و با حرص میگم:
- بیست سوالی می‌پرسی؟
لب‌هاش رو غنچه می‌کنه و میگه:
- آره، می‌خوام هوشت رو بسنجم!
دست‌هام رو‌ توی هم قلاب می‌کنم و میگم:
- اذیت نکن، حرفت رو بزن.
شونه‌هاش رو بالا می‌اندازه و بی‌تفاوت میگه:
- کادو می‌خوام.
سرم رو کمی به سمت راست متمایل می‌کنم تا بتونم راحت‌تر ببینمش!
- به چه مناسبت؟
لبخندی روی لب‌هاش می‌نشونه و میگه:
- تولدم!
صاف می‌شینم و با تعجب میگم:
- تولدت؟
نگاهش رو به قاب عکس حاج بابا می‌دوزه. غم توی تک تک اعضای صورتش قابل رویته، ولی من دلم برای چهره‌ی تخس و لجباز یزدان تنگ شده!
- آره، سی اسفند تولدمه!
اول با تعجب نگاهش می‌کنم و در نهایت می‌زنم زیر خنده! این‌قدر می‌خندم تا اشک از چشم‌هام سرازیر میشه.
- چرا می‌خندی؟
بغل انگشت اشارم رو به زیر چشم‌هام می‌کشم و میگم:
- تا حالا ندیدم کسی سی اسفند تولدش باشه!
بادی به غب غبش می‌اندازه، سرش رو بهم نزدیک می‌کنه و با خباثت میگه:
- پس تک تک اعضای صورتم رو زیر نظر بگیر تا یادت بمونه.
خنده روی لبم قصد رفتن نداره، مثل کسی که می‌دونه بعداً دلتنگ آدم رو به‌ روش میشه، خیره نگاهش می‌کنم.
- خب به یاد سپردمت!
دست به سینه نگاهم می‌کنه و سرش رو عقب نمی‌بره!
- خب کادوم رو بده.
اولین چیزی که به ذهنم میاد رو به عنوان کادوش در نظر می‌گیرم. با شک زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- بلند شو.
سریع می‌ایستم و از بالا به یزدان نگاه می‌کنم. نگاه نافذش رو بهم می‌دوزه و با شک میگه:
- می‌خوای من رو بزنی؟
دست به سینه نگاهش می‌کنم. می‌دونم ممکنه کارم اشتباه باشه، اما وجدانم با این کار آروم می‌گیره.
- نه، مگه کادو نمی‌خوای؟ بلند شو دیگه!
با شک از روی زمین بلند میشه. نفسم رو توی سینه‌ حبس می‌کنم و قدمی به جلو میذارم. این‌قدر جلو میرم که نوک‌ کفشم به نوک کفشش برخورد می‌کنه. آب دهنش رو صدادار قورت میده و میگه:
- می‌خوای من رو بزنی می‌دونم!
پلک‌هام رو می‌بندم و توی یه حرکت دست‌هام رو دور کمرش حلقه می‌کنم. گوشم رو به قلبش می‌چسبونم و بوی گند ادکلنش زیر بینیم می‌پیچه. دست‌هاش با تردید بالا میاد و دور بدنم حلقه میشه. حصار دست‌هاش رو این‌قدر محکم می‌کنه که حس می‌کنم هرلحظه امکان له شدنم وجود داره.
سرش رو پایین میاره و کنار گوشم ثابت می‌کنه، ضربان قلبش تندتر از حد معمولِ و این یعنی هرلحظه ممکنه قلب بیچارش از هم بپاشه!
- بهترین کادوی عمرم رو بهم دادی.
پشت لباسش رو محکم بین دست‌هام می‌گیرم و لب می‌زنم:
- نخواستم حسرت یه سری چیزها مثل من، تو دلت بمونه!
دستش از کمرم بالا میاد و پشت سرم قرار می‌گیره.
- خوب‌ کردی!
به جرات می‌تونم بگم که حسی که آغوش یزدان بهم منتقل کرد توی‌ آغوش هومان پیدا نشد. پلک‌هام رو آروم باز می‌کنم، قصد جدا کردن دست‌هام رو ندارم و انگار بعد دو هفته آروم گرفتم!
دلم می‌خواد به یزدان اعتماد کنم؛ اما عقلم فریاد می‌زنه و میگه که این هم می‌تونه نامرد باشه! حصار دست‌هام شُل‌تر میشه، ولی یزدان قصد رها کردن من رو نداره.
- زنم میشی؟
چونم رو روی سینه‌اش میذارم و از پایین به چشم‌هاش نگاه می‌کنم.
- نه.
سرش رو پایین می‌اندازه و‌ نگاهش رو بهم می‌دوزه و با صدای پر از بغض میگه:
- تاج سرم میشی؟
قطره اشکی از گوشه چشمم به پایین می‌چکه و چونم از بغض می‌لرزه.
- نه.
نگاهش رو از من می‌گیره و چونش رو روی سرم میذاره.
- هر چه‌قدر بخوای صبر می‌کنم.
بی‌رحمانه هست اگه بگم صبر کن و یزدان رو به دنیای سیاه خودم دعوت کنم!
- نمی‌تونم، این خیلی نامردیه!
- ولی آخرش قشنگه!
توان این‌که حرفی بزنم رو ندارم. حصار دست‌هام آزادتر میشه و تا به خودم میام از یزدان جدا شدم و دست‌های یزدان روی شونه‌هامِ!
یکی از دست‌هاش رو از روی شونم برمی‌داره و داخل جیبش می‌بره. یک جعبه قرمز رنگ از داخل جیبش بیرون میاره و کف دستم میذاره.
دهنم رو باز می‌کنم تا حرفی بزنم؛ اما یزدان من رو می‌چرخونه و خودش پشت سرم می‌ایسته. لرزش صداش قلبم رو می‌لرزونه!
- برو صنم، بدون این‌که به پشت سرت نگاه کنی برو! به همون خدایی که می‌پرستی، اگه برگردی عقب رو‌ نگاه کنی حرف دلم رو قبول می‌کنم و تا عمر داری دنبالت میام تا قبولم کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #68
بغضم می‌ترکه و توان این‌که حرفی بزنم رو ندارم. سرم رو پایین می‌اندازم و قدمی به جلو میذارم. دست‌های یزدان از روی شونم برداشته میشه؛ ولی مجدد دست راستش رو دور بدنم حلقه می‌کنه و من رو محکم به سمت خودش می‌کشونه.
چونش رو روی شونم میذاره و با صدای خش‌داری میگه:
- ممنون از این‌که اجازه دادی بغلت کنم!
نفس عمیقی می‌کشه، می‌خوام سرم رو به سمتش بچرخونم و صورتش رو ببینم؛ اما اجازه این‌کار رو بهم نمیده!
حصار دستش از دورم آزاد میشه و با مکث میگه:
- برو صنم، پشت سرت رو نگاه نکن، فقط برو!
جعبه رو توی دستم محکم فشار میدم و قدمی به جلو میذارم. برگردم به عقب و قبولش کنم؟ یزدان اونی بود که من می‌خواستم؟ چشمم به قبر حاج بابا می‌افته، اگه زنده بود الان تیکه بزرگم گوشم بود!
دست‌هام رو مشت می‌کنم، برگردم یا برنگردم؟ طی یک تصمیم ناگهانی، تمام نیروم رو توی بدنم جمع می‌کنم و به قدم‌هام سرعت می‌بخشم. این‌قدر تند راه میرم که بعد. چند دقیقه به نفس نفس می‌افتم.
دستم رو به تنه‌ی درختی که کنارمِ می‌رسونم و ماسکم رو پایین می‌کشم. نسیم ملایمی به صورتم می‌خوره و رد اشک روی صورتم رو خشک می‌کنه. سرم رو به سمت آسمون می‌گیرم و میگم:
- رسمش این نبود!
می‌دونم خیلی از یزدان دور شدم؛ اما باز هم توان این‌که برگردم و به پشت سرم رو نگاه کنم ندارم! می‌ترسم هم‌چنان پشت سرم باشه و با این‌کارم به دنیای سیاه خودم دعوتش کنم، دنیای سیاهی که به خاطر هر لکه‌اش باید ماه‌ها توبه کنم.
جعبه‌ی توی دستم رو جلوی چشم‌هام میارم. با مکث درش رو باز می‌کنم و با چیزی که می‌بینم چشمه‌ی اشکم مجدد می‌جوشه!
یه گردنبد شکل سیاره زحل که رنگش سیاه بود، توی‌ جعبه بهم چشمک می‌زنه. زنجیرش رو به دست می‌گیرم و اون رو از توی جعبه بیرون میارم. ستاره‌ای که کنار سیاره بود زیر نور خورشید می‌درخشه. با تردید به عقب می‌چرخم و پشت سرم رو نگاه می‌کنم. دلم می‌خواد یزدان پشت سرم باشه؛ اما نیست. دیوونه شدم، هم دلم می‌خواست نباشه و هم باشه. گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و پلک‌هام رو می‌بندم. بوی ادکلنش هنوز زیر بینیم مونده و حصار دست‌هاش رو دور بدنم هنوز می‌تونم حس کنم. به گل‌دسته مسجدی که توی صد متریم قرار داشت نگاه می‌کنم و زیر لب میگم:
- بهش بگو من رو ببخشه، من لیاقتش رو نداشتم!
گردبند رو داخل جعبه میذارم و بعد از بالا کشیدن ماسکم، دستم رو برای تاکسی سبز رنگی تکون میدم. ماشین کمی اون طرف‌تر ترمز می‌زنه و من با قدم‌های آروم به سمتش میرم.
در عقب رو باز می‌کنم و روی صندلی‌های مشکی ماشین می‌شینم. بعد از دادن آدرس، سرم رو به پنجره تکیه میدم و به خیابون‌هایی که رنگ و بوی بهار رو گرفته بودن نگاه می‌کنم.
با لرزش گوشیم داخل جیبم، اون رو جلوی چشم‌هام میارم و به اسم یاسمن که روی صفحه نقش بسته بود، چشم‌ می‌دوزم. با تردید تماس رو وصل می‌کنم و جواب میدم.
- سلام.
صدای آرومش توی گوشم پخش میشه.
- سلام، خوبی؟
جعبه‌ی اهدایی یزدان رو روی پاهام میذارم و میگم:
- بد نیستم، تو خوبی؟
- از وقتی شنیدم می‌خواین از این‌جا برین خیلی ناراحتم، من تازه تو رو پیدا کرده بودم.
قطره اشکی از گوشه چشمم سر می‌خوره و پایین میاد. دل کندن از این شهر در حین ساده بودن خیلی سخته!
- راهمون که دور نیست، مجدد همدیگه رو می‌بینیم.
صدای پر از بغضش، باعث میشه چشمه‌ی اشکم مجدد بجوشه!
- یزدان می‌گفت داداشت امروز مغازه رو فروخته.
پلک‌هام رو می‌بندم و زمزمه می‌کنم:
- آره، خونه رو هم قرار شده تا آخر هفته خالی کنیم، مشتری براش پیدا شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #69
- نمی‌خوام کاری کنم که رفتن برات سخت بشه، ولی من رو فراموش نکنی‌ها!
منطق یاسمن، همون چیزیه که من همیشه آرزوش رو داشتم! نمی‌دونم گذر زمان چه بلایی سر این دختر آورده بود که از بزرگ‌ترها هم بهتر رفتار می‌کرد!
لب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و میگم:
- مگه میشه تو رو فراموش کرد؟
با دیدن تابلوی کافه ژیکان، دستم رو روی صندلی جلویی میذارم و میگم:
- آقا همین‌جا نگه دارین.
صدای تیک تیک راهنمای ماشین به گوشم می‌خوره و کمی بعد یاسمن میگه:
- مزاحمت نمیشم، بعداً بهت زنگ می‌زنم. خداحافظ!
دست‌گیره در ماشین رو توی دستم می‌گیرم و بعد از خداحافظی کردن از یاسمن، کرایه راننده رو حساب می‌کنم و از ماشین پیاده میشم.
محو تابلوی کافه‌ای میشم که وجودش هم زندگی رو بهم بخشید و هم اون رو از من گرفت. قدمی به جلو میذارم و دقیقاً رو به‌ روی کافه می‌ایستم.
توان این‌که به داخل کافه برم رو ندارم، چون می‌دونم نابود میشم. خاطرات گذشته جلوی چشم‌هام به رقص میان و آهنگی که دو هفته ازش دوری می‌کردم توی ذهنم پخش میشه.
"همون شبی که بهت خورد چشم،
شونه‌مون خورد بهم!
ما زدیم زل بهم!"
تصویر دوتا چشم مشکی جلوی چشم‌هام ظاهر میشه، برق توی چشم‌هاش اولین چیزیه که به چشم میاد!
"دیدم پیشت شده هُل دلم،
گفتم باید حسم رو بهت لو بدم!"
حسم رو بهش لو دادم، ولی اون با کینه‌ای که توی دلش پخش شده بود، جنس حس من رو نفهمید!
"بالاخره کارت رو کردی؟
اگه نتونم ازت دل بکنم چی؟
تو دلم هی واست حرف‌های قشنگی!
هی دلم می‌خواد تو رو دست خودم نیست!"
دلم هنوزم اون رو می‌خواد، دلتنگشم. هر چی میگم اون یه نامرده؛ ولی دلم قانع نمیشه، آخه دل که حالیش نیست! حالا بعد دو هفته تنها دلیلی که باعث شد به این‌جا قدم بذارم این بود که فکر می‌کردم ممکنه این‌جا ببینمش.
پلک می‌زنم و قطره‌های اشکم روی گونه‌هام جا می‌گیرن، گونه‌هایی که خیلی وقته مدام خیس میشن و اعتراضی نمی‌کنن!
با تنه‌ای که بهم می‌خوره، چشم از سردر کافه می‌گیرم و به سمت راستم نگاه می‌کنم، مرد میان‌سالی با عصبانیت کنارم ایستاده و درحالی که صورتش از تحرک زیاد سرخ شده میگه:
- بکش کنار بچه، توی این شلوغی یادش اومده وسط راه خشک بشه!
نگاه بی‌تفاوتش روی چشم‌های اشکیم باعث میشه سرم رو پایین بندازم و تنها ببخشیدی زیر لب زمزمه کنم. برای آخرین بار نگاهم رو به کافه می‌دوزم و توی ذهنم مرور می‌کنم که من باید این کافه و آدم‌هاش رو فراموش کنم.
گوشه چادرم رو به دستم می‌گیرم، عقب گرد می‌کنم و به سمت خونه راه می‌افتم. خونه‌ای که تا چند روز دیگه، خونه‌ی ما نبود.
با دیدن تابلوی کوچه، چشمم رو روی پارچه‌های سیاه می‌بندم و سریع جلوی در می‌ایستم. انگشت اشارم رو روی زنگ قرار میدم و کمی بعد در توسط صبا باز میشه.
رنگ زرد صورتش اولین چیزیه که به چشمم میاد، بی‌تفاوت از کنارش رد میشم و به سمت دست‌شویی قدم برمی‌دارم.
- صنم!
کلافه پوفی می‌کشم و ثابت سرجام می‌ایستم. روی پاشنه‌ی پا به عقب می‌چرخم و میگم:
- بله؟
سرش رو پایین می‌اندازه و دست‌هاش رو توی هم قلاب می‌کنه.
- همه تنهام گذاشتن، تو تنهام نذار!
چادرم رو از روی سرم برمی‌دارم، ابروهام رو توی هم می‌کشم و میگم:
- اون روزی که داشتی خودکشی می‌کردی، به این‌جاش فکر نکردی؟
قطره اشکی روی گونه‌های استخونیش می‌شینه و آروم میگه:
- اون روز به زنده موندن فکر نمی‌کردم.
سرش رو بالا میاره و موهای خرمایی رنگش به پشت سرش پرت میشن. قدمی به جلو میذاره و انگشت اشارش رو سمتم می‌گیره.
- اگه تو اون روز گذاشته بودی بمیرم، الان توی این نقطه نبودم.
دست به سینه نگاهش می‌کنم، صدام رو کمی بالا می‌برم و میگم:
- بدهکار هم شدیم!
روی زمین می‌شینه و میون گریه کردنش میگه:
- اون روز هم‌ حاج بابا رو از دست داده بودم هم سعید رو، من تحمل این‌که دو تا از عزیزهام رو یک دفعه از دست بدم نداشتم.
پوزخندی می‌زنم و میگم:
- لابد من داشتم؟
بی‌خیال رفتن به دست‌شویی میشم و راهم رو به سمت در ورودی کج می‌کنم. کفش‌هام رو سریع از پاهام در میارم و دست‌گیره در رو پایین می‌کشم. با دیدن جعبه‌های قهوه‌ای رنگ که پر بودن از وسیله‌های خونه، خون توی رگ‌هام می‌بنده. قدمی به جلو میذارم و داخل نشیمن رو نگاه می‌کنم، خبری از مبل‌ها و پرده‌ها نبود.
- خیلی از وسیله‌ها رو‌ نیاز نداریم، چون خونه‌ای که خریدیم کوچیک‌تر از این‌جاست، برای همین یه سری از وسیله‌ها رو فروختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #70
به عقب می‌چرخم و چهره‌ی خسته‌ی مامان رو می‌بینم. دلتنگی توی نگاهش موج می‌زنه و کاری جز فروختن وسیله‌هایی که گذشته رو براش زنده می‌کنن نداره‌. زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- کی میریم؟
مامان جعبه‌ی کوچیکی رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- فردا. نمی‌خوام سال جدید رو توی این خونه شروع کنم.
جعبه رو از دستش می‌گیرم و زیر لب "هومی" زمزمه می‌کنم.
- هر کدوم از وسیله‌هات رو که لازم داری بردار، بقیه‌شون رو داییت می‌فروشه.
نفس عمیقی می‌کشم و بی‌حرف راهی اتاق میشم. چادرم رو روی صندلی میذارم. نگاهم رو اطراف اتاق می‌چرخونم، دل کندن از این خونه برخلاف تصورم خیلی سخته!
در جعبه رو باز می‌کنم و اولین چیزی که داخلش میذارم، جعبه‌‌ایِ که یزدان بهم داده. کتاب‌های درسی و لوازم تحریرم رو گوشه جعبه جا میدم و با جرقه زدن یه سوال، از اتاق بیرون میرم. با دیدن مامان توی آشپزخونه، به چهار چوب در تکیه میدم و میگم:
- مدرسه‌مون چی میشه؟
در کابینت بسته میشه و مامان به سمتم می‌چرخه. لیوان توی دستش رو داخل جعبه میذاره و میگه:
- پرونده‌هاتون رو قرار شده بعد از تعطیلات عید، داییت بگیره برامون بفرسته‌.
با شنیدن صدای بسته شدن در، سرم رو به عقب خم می‌کنم و صابر و صبا رو می‌بینم.
- مامان صابر؟
در جواب مامان لب می‌زنم:
- آره.
صبا سریع از کنارم رد میشه و به سمت اتاق میره. صابر با لبخند به سمتم میاد و دستش رو روی شونم میذاره و رو‌ به مامان میگه:
- مغازه فروخته شد، به دایی وکالت دادم بقیه کارها رو انجام بده.
نفس عمیقی می‌کشم و مامان با غم میگه:
- خدا خیرت بده مامان.
با ب×و×س×ه‌ای که صابر روی موهام می‌زنه، به سمتش می‌چرخم. لبخندی روی لبم می‌نشونم و میگم:
- مهربون شدی.
پیشونیش رو به پیشونیم می‌چسبونه و لب می‌زنه:
- صنم خانوم بودم.
ازش فاصله می‌گیرم، شقیقه‌اش رو می‌بوسم و میگم:
- این هم ب×و×س متقابل.
دماغم رو بین انگشتش می‌گیره و با خنده میگه:
- شیطون شدی‌ها!
با تشر مامان از صابر جدا میشم و شروع به جمع کردن وسیله‌ها می‌کنم. صابر هم آستین‌های لباسش رو بالا می‌زنه و شروع به جمع کردن وسیله‌های خودش می‌کنه.
تا شب همه وسیله‌ها جمع شدن و تنها کسی که وسیله‌هاش هنوز داخل کارتن نرفته، صباست. در آخرین جعبه رو چسب می‌زنم و به سمت اتاق میرم. صبا روی صندلی چوبی نشسته و به دیوار رو به‌ روش خیره شده. با انگشت اشارم روی میز ضربه‌ای می‌زنم و میگم:
- کدوم وسیله‌هات رو‌ می‌خوای بیاری؟
نگاه غمگینش رو بهم می‌دوزه و لب می‌زنه:
- کتاب‌هام و لباس‌هام.
به عروسک‌هاش که روی دیوار بودن اشاره می‌کنم و میگم:
- عروسک‌هات رو نمی‌خوای؟
- نُچ!
بی‌خیال شونه‌هام رو بالا می‌اندازم و در عرض نیم ساعت وسیله‌های صبا رو داخل کارتن جا میدم.
- تموم شد؟
جعبه رو از روی میز برمی‌دارم و به دست صابر میدم.
- آره.
نگاه صابر روی صبا که گوشه اتاق نشسته بود قرار می‌گیره و با مکث میگه:
- فردا صبح حرکت می‌کنیم، چک کنین اگه وسیله‌ای مونده بردارین.
سرم رو بالا و پایین می‌کنم و مجدد وسیله‌ها رو چک می‌کنم تا چیزی جا نمونده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
163
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین