. . .

انتشاریافته رمان ژیکان | میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
negar_۲۰۲۲۰۴۲۸_۲۳۴۹۱۰_u01q_fb2w.jpg


اسم رمان: ژیکان - جلد اول مجموعه‌هایش
نویسنده: میم.ز
ناظر: @(*A-M-A*)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه: او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن،‌ زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم می‌داند. چاره‌ای جز به به‌دست آوردن آزادی ندارد! با عجز به هر ریسمانی چنگ می‌زند و سرانجام، همان ریسمان او را به دار می‌آویزد!

مقدمه:
همه ما افسرده‌ایم فقط یه سری از آدم‌ها بهتر اون‌ رو مخفی می‌کنن؛ ولی بالاخره یه روز این حجم از ناراحتی از پشت اون نقاب شادی که روی صورتمون زدیم، بیرون می‌زنه و دستمون رو میشه و چهره واقعیمون که پر از چین و چروکه مشخص میشه! به قول معروف، ماه همیشه پشت ابر نمی‌مونه و چه بسا این ماه، ماه عاشقی باشه!

پ.ن: ژیکان به معنی قطره باران.
هایش به معنی درد.

توجه:
جلدهای این مجموعه روایت کننده‌های مختلفی دارند پس به هم مرتبط نیستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #71
***
آخرین کارتن رو داخل وانت قرمز رنگ میذارم و خاک دست‌هام رو می‌تکونم. نگاه‌های زن‌های همسایه روی وسیله‌های ما ثابته و صدای پچ پچشون به گوشم می‌خوره.
صابر به سمت راننده میره و آدرس خونه‌ی جدیدمون رو بهش میده. راننده دستی به سر بدون موش می‌کشه و با مکث در ماشین رو باز می‌کنه و سوار میشه.
مامان به سمت همسایه‌ها میره و ازشون خداحافظی می‌کنه. تنها کسی که از اقوام برای بدرقه‌‌مون اومده، دایی حمید. به سر کوچه چشم می‌دوزم و حس می‌کنم حاج بابا کنار تابلوی کوچه ایستاده و از رفتنمون راضیِ!
با روشن شدن وانت، قدمی به عقب میذارم و کنار صبا که به در تکیه داده، می‌ایستم.
- دلم برای این‌جا تنگ میشه.
دست به سینه به چشم‌های اشکی صبا نگاه می‌کنم و لب می‌زنم:
- من هم.
تکیه‌اش رو از در می‌گیره و میگه:
- یعنی ممکنه دوباره به این‌جا برگردیم؟
نفس عمیقی می‌کشم و میگم:
- آره، سالگرد حاج بابا دوباره بر می‌گردیم!
سرش رو پایین می‌اندازه و با بغض لب می‌زنه:
- خیلی دیره.
با تردید دستم رو جلو می‌برم و روی شونش میذارم.
- مهم نیست وقتی حالمون این‌جا خوب نیست.
با ایستادن صابر کنارم، دستم رو از روی شونه‌ی صبا بر می‌دارم و رو‌ به صابر میگم:
- بریم؟
نگاه صابر مجدد روی خونه قرار می‌گیره و با غم میگه:
- آره.
از در فاصله می‌گیرم و صدای بسته شدن در، قلبم رو به لرزه می‌اندازه. صابر کلیدها رو به سمت دایی می‌گیره و صبا به ماشین صابر پناه می‌بره تا صدای گریه‌اش به گوش بقیه نرسه!
با شنیدن صدای موتور، از کنار دایی فاصله می‌گیرم و به سر کوچه نگاه می‌کنم. یاسمن از موتور یزدان پیاده میشه و به سمتم میاد. دست‌هاش رو دورم حلقه می‌کنه و زیر گریه می‌زنه. با تردید دست‌هام رو دور کمرش حلقه می‌کنم و میگم:
- مواظب خودت باش.
میون گریه میگه:
- تو هم.
قطره اشکی از گوشه چشمم سر می‌خوره و پایین میاد.
- دلم برات تنگ میشه.
حصار دست‌هاش محکم‌تر میشه و گریه‌اش شدت می‌گیره.
- من هم.
نگاهم به سمت یزدان کشیده میشه که هم‌چنان روی موتور نشسته، نگاه خیرم رو روی خودش احساس می‌کنه و سرش رو به سمتم می‌چرخونه. لبخند تلخی روی لبش می‌نشونه و با انگشت شصتش روی قلبش ضربه می‌زنه. چونم از بغض می‌لرزه و یزدان لب می‌زنه:
- جات این‌جاست.
پلک‌هام رو می‌بندم تا نبینم چه جوری احساسات یک آدم رو نادیده می‌گیرم. زیر لب زمزمه می‌کنم:
- هومان خدا لعنتت کنه!
یاسمن از بغلم بیرون میاد و دست‌هام رو توی دستش می‌گیره. سرش رو کنار گوشم میاره و آروم میگه:
- به یزدان فکر نکن، بعد یه مدت حالش خوب میشه. قول بده تو هم حالت خوب بشه، باشه؟
با تعجب نگاهش می‌کنم، یعنی این‌قدر به هم دیگه نزدیک بودن که از جزییات زندگی هم‌دیگه خبر داشتن؟
یاسمن فشاری به دست‌هام وارد می‌کنه و میگه:
- باشه؟
سرم رو پایین می‌اندازم و میگم:
- باشه.
دست‌هام رو رها می‌کنه و صدای صابر که از من می‌خواد سوار ماشین بشم، باعث میشه دل از یاسمن بکنم و قدمی به عقب بردارم. بی‌اختیار نگاهم به سمت یزدان کشیده میشه، نگاهش رو از من گرفته و به دختر بچه‌ی همسایه خیره شده. لب‌هام رو محکم روی هم میذارم و برای یاسمن دستم رو تکون میدم. در ماشین رو باز می‌کنم و روی صندلی‌های عقب جا می‌گیرم. در ماشین رو می‌بندم و سریع به عقب می‌چرخم، یاسمن با دیدنم دستش رو برام تکون میده و یزدان با تعلل سرش رو به سمتم می‌چرخونه. صابر استارت ماشین رو می‌زنه، صدای گریه‌ی صبا بلند میشه و مامان زیر لب زمزمه می‌کنه:
- خدایا به امید خودت.
ماشین حرکت می‌کنه، دستم رو بالا میارم و برای یاسمن تکون میدم. یاسمن قدمی به جلو میذاره و کاسه‌ی آبی رو از همسایه می‌گیره و پشت سر ماشین می‌پاشه. یزدان از موتورش پایین میاد و کنار یاسمن می‌ایسته. مشت شدن دست‌هاش رو از این فاصله می‌تونم تشخیص بدم و تنها کاری که از دست برمیاد اینه که از خدا بخوام بهترین‌ها رو به یزدان بده.
با پیچیدن ماشین داخل خیابون، یاسمن و یزدان از جلوی چشم‌هام محو میشن و من روی صندلی صاف می‌نشینم. شیشه‌ی ماشین رو پایین می‌کشم و هوای بهاری رو می‌بلعم. صدای گریه‌ی صبا قطع میشه و مامان زیر لب شروع به ذکر گفتن می‌کنه.
سرعت ماشین بالا میره و با تندترین سرعت، از محله‌‌ای که گوشه به گوشه‌اش پر از خاطره بود رد میشم و به سمت محله‌ای پا میرم که نمی‌دونم چی برام در نظر گرفته!
سرم رو گوشه ماشین تکیه میدم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- بهترین چیز‌ها رو برام توی این محله بذار، من دیگه طاقت سختی رو ندارم!
"پایان-۱۴۰۱/۰۳/۰۲۷"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,024
امتیازها
123

  • #72


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
163
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین