. . .

انتشاریافته رمان ژیکان | میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
negar_۲۰۲۲۰۴۲۸_۲۳۴۹۱۰_u01q_fb2w.jpg


اسم رمان: ژیکان - جلد اول مجموعه‌هایش
نویسنده: میم.ز
ناظر: @(*A-M-A*)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه: او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن،‌ زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم می‌داند. چاره‌ای جز به به‌دست آوردن آزادی ندارد! با عجز به هر ریسمانی چنگ می‌زند و سرانجام، همان ریسمان او را به دار می‌آویزد!

مقدمه:
همه ما افسرده‌ایم فقط یه سری از آدم‌ها بهتر اون‌ رو مخفی می‌کنن؛ ولی بالاخره یه روز این حجم از ناراحتی از پشت اون نقاب شادی که روی صورتمون زدیم، بیرون می‌زنه و دستمون رو میشه و چهره واقعیمون که پر از چین و چروکه مشخص میشه! به قول معروف، ماه همیشه پشت ابر نمی‌مونه و چه بسا این ماه، ماه عاشقی باشه!

پ.ن: ژیکان به معنی قطره باران.
هایش به معنی درد.

توجه:
جلدهای این مجموعه روایت کننده‌های مختلفی دارند پس به هم مرتبط نیستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #51
با بسته شدن در، بغضی که توی گلوم نشسته بود می‌ترکه. صدای زنگ گوشیم باعث میشه کنار دیوار بایستم و‌ گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم. بدون این‌که به اسم نقش بسته روی گوشی توجه کنم، تماس رو وصل می‌کنم.
- صنم؟
با شنیدن صدای هومان، اشک‌‌هام مجدد راهشون رو به مقصد گونم ترک می‌کنن. از دیوار فاصله می‌گیرم و به سمت خیابون قدم برمی‌دارم.
- صنم؟ صدام رو می‌شنوی؟
آروم لب می‌زنم:
- می‌شنوم.
به اطراف خیابون نگاه می‌کنم و بعد از این‌که مطمئن میشم ماشینی نیست، به سمت اون‌ طرف خیابون قدم برمی‌دارم.
- چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟
آب دماغم رو بالا می‌کشم و میگم:
- نه سرما خوردم. ببخشید اون‌جوری باهات حرف زدم.
دستی به زیر چشم‌هام می‌کشم و ماسکم رو کمی بالاتر می‌برم.
- مطمئنی سرما خوردی؟
نفسم رو توی سینه حبس می‌کنم و میگم:
- آره.
دست‌ راستم رو که بر اثر سرما یخ زده بود رو داخل جیب مانتوم می‌برم و باز هم به ترنم لعنت می‌فرستم که به خاطر این‌کارهاش باعث شد به این روز بی‌افتم.
- صنم دلیل عصبانیتت چیه؟ مثل همیشه نیستی.
با دیدن سر در بیمارستان، بی‌خیال جواب دادن به هومان میشم و فقط میگم:
- بیمارستانی؟
- نه مرخصی گرفتم.
"خوبه‌ای" زمزمه می‌کنم و بعد تماس رو قطع می‌کنم. اصلاً دوست نداشتم هومان من رو توی این وضعیت ببینه. گوشی رو داخل جیبم میذارم و به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و وارد محوطه بیمارستان میشم. بدون توجه به اطرافم، مستقیم وارد اورژانس میشم و چشم‌هام رو می‌چرخونم تا صابر و مامان رو ببینم.
با دیدن صابر که روی صندلی‌های فلزی اورژانس نشسته بود، به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و کنارش می‌شینم.
- گفتم نیا!
به نیم رخش نگاه می‌کنم، از صورتش آشفتگی می‌بارید. دستم رو روی شونش میذارم و میگم:
- دلم... .
دستش رو بالا میاره و بین حرفم می‌پره:
- صنم هیچی نگو!
شونش رو تکون میده و دستم از روی شونش برداشته میشه. با بغض میگم:
- مامان کجاست؟
دستش رو داخل موهاش می‌بره، سرش رو به عقب کج می‌کنه و میگه:
- پیش دکتر.
نگاهم به سمت دستش که روی پاش بود کشیده میشه. با تردید دستم رو جلو می‌برم و روی دستش میذارم. دستش رو از زیر دستم بیرون می‌کشه؛ اما من باز هم دستم رو جلو می‌برم و دستش رو توی دستم می‌گیرم.
- می‌دونی صنم طاقت نداره ازش ناراحت باشی؟
نفسش رو کلافه بیرون می‌فرسته، با گوشه چشم نگاهم می‌کنه و میگه:
- تو‌یی که می‌دونستی ممکنه من از دستت ناراحت بشم، چرا این‌کار رو انجام دادی؟
بدون این‌که دستم رو از روی دستش بردارم به اطراف اورژانس نگاه می‌کنم و میگم:
- کاری که کردم بیشتر از همه به خودم آسیب زدم، دلیلی وجود نداره که یه نفر دیگه از دستم ناراحت شه.
- تو نمی‌دونی با آسیب زدن به خودت بیشتر از همه من رو عذاب میدی؟
با بغض میگم:
- من میرم بیرون، خبری شد بهم بگو.
گوشه چادرم رو می‌گیرم و از روی صندلی بلند میشم. عقب گرد می‌کنم و بی‌توجه به صدای گریه‌های یه بچه، از اورژانس بیرون میام. روی نزدیک‌ترین نیمکت آبی رنگ می‌شینم و بعد از این‌که متوجه میشم کسی اطرافم نیست، به بغض توی گلوم اجازه ترکیدن میدم.
چشم‌هام رو می‌بندم و ماسکم رو بالاتر می‌برم. شاید راهی که انتخاب کردم اشتباه بوده، شاید که نه، مطمئنم اشتباه بوده. با کشیده شدن دستم، ترسیده چشم‌هام رو باز می‌کنم و به فردی که رو به‌ روم ایستاده بود چشم می‌دوزم. با دیدن هومان، سریع دستم رو ازش جدا می‌‌کنم و لعنتی زیر لب میگم.
مجدد دستش رو جلو میاره و مچ دستم رو اسیر می‌‌کنه و مجبورم می‌کنه بایستم. قدم تا کنار بازوش می‌رسه و برای نگاه کردن بهش مجبورم سرم رو بالا بگیرم. چشم‌های مشکیش رو بهم می‌دوزه و بعد من رو به دنبال خودش می‌کشونه. به سمت خلوت‌ترین نقطه محوطه بیمارستان میره و من مثل بچه‌ای که کار اشتباهی ازش سر زده، تنها به دنبالش راه می‌افتم تا ببینم مجازاتم چیه.
کنار درخت کاج می‌ایسته و بعد به سمتم می‌چرخه، با عصبانیت ماسکش رو از روی صورتش برمی‌داره و میگه:
- دلیل این کارهات چیه؟
چند بار پشت سر هم پلک می‌زنم و لب می‌زنم:
- کدوم کار؟
مچم رو رها می‌کنه، انگشت اشارش رو به سمت چشم‌هام می‌گیره و میگه:
- یه نگاه به خودت بنداز، می‌فهمی.
دست‌هام رو مشت می‌کنم و میگم:
- به خودم مربوطه.
پوزخندی‌ می‌زنه و من به این فکر می‌کنم که چه‌قدر پوزخند به صورتش میاد! قلبم محکم توی سینم می‌کوبه و من بوی ادکلنش رو با تمام وجودم توی ریه‌هام حبس می‌کنم.
- صنم! نزار بیشتر از این عذاب بکشم!
نگاهم رو به زمین می‌دوزم و به کفش‌های کالج مشکی رنگش نگاه می‌کنم.
- چرا همه به فکر خودشونن و به این فکر نمی‌کنن که من هم دارم عذاب می‌کشم؟
با عصبانیت دستش رو داخل موهاش می‌بره و اون‌ها رو بهم می‌ریزه. تند تند نفس می‌کشه و بعد از کمی مکث میگه:
- این تویی که متوجه نیستی، چون... .
ادامه حرفش رو نمی‌زنه و تنها به صورتم نگاه می‌کنه. دست به سینه می‌ایستم و میگم:
- چون چی؟
انگشت اشارش رو به سمتم می‌گیره، بین راه دستش رو مشت می‌کنه و میگه:
- صنم عذابم نده!
ماسک آبی رنگی که به دستش بود رو به صورتش می‌زنه و از کنارم رد میشه. زانوهام سست میشن و مجبور میشم روی‌ جدول‌های کنار درخت کاج بشینم. حالت تهوع اجازه فکر کردن بهم نمیده و سریع ماسکم رو از روی صورتم برمی‌دارم و محتویات معدم رو کنار درخت خالی می‌کنم.
چشم از درخت می‌گیرم و از روی جدول‌ها بلند میشم. سرگیجه باعث میشه که دستم رو به تنه درخت برسونم و برای رفتن کمی تعلل کنم. پلک‌هام رو با درد روی هم میذارم و با لرزش گوشیم داخل جیبم، دستم رو از تنه‌ی درخت جدا می‌کنم و گوشیم رو به دست می‌گیرم. با دیدن اسم یاسمن، زیر لب میگم:
- حالا همین یه روز برای عالم و آدم مهم شدم.
تماس رو جواب میدم و بعد از کشیدن نفس عمیق میگم:
- سلام.
یاسمن بدون مکث جواب میده:
- سلام خوبی؟
از سر و صداهایی که به گوشم می‌رسه متوجه میشم که یاسمن داخل خیابونِ.
- ممنون تو خوبی؟
- قربونت، صنم بابات کجاست؟
از درخت فاصله می‌گیرم و قدمی به جلو میذارم.
- چی‌ شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #52
- یه بنده خدایی از مغازهتون فرش خریده، امشب مهمون داره و الان فرش‌هاش رو می‌خواد.
وسط حرفش می‌پرم و میگم:
- حاج بابا سکته کرده و الان بیمارستان بستری شده.
- خدا بد نده.
زیر لب آروم زمزمه می‌کنم:
- فعلاً که بد داده.
- چیزی گفتی؟
دستم رو به پیشونیم می‌کشم و میگم:
- نه، به صابر چرا زنگ نزدین؟
- گوشیش خاموشه، می‌تونی بهش بگی یه پنج دقیقه بیاد در مغازه رو باز کنه بنده خدا بیاد فرش‌هاش رو برداره ببره؟
نگاهم رو به در اورژانس می‌دوزم و صابر رو می‌بینم که با ظاهر آشفته روی نیمکت نزدیک به اورژانس می‌شینه. زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- بهت خبر میدم.
فرصت حرف زدن به یاسمن نمیدم و تماس رو قطع می‌کنم. ماسکم رو پایین می‌کشم و اجازه میدم هوای سرد اسفند ماه به صورتم بخوره. با کف دستم، چند ضربه کوتاه به گونه‌هام می‌زنم و بعد از مرتب کردن ماسک روی صورتم به سمت صابر قدم برمی‌دارم.
گوشه چادرم رو توی دستم می‌گیرم و بعد کنار صابر می‌شینم. متوجه حضور من میشه و سرش رو به سمتم می‌چرخونه. نگاه غمگینش رو از من می‌گیره و لب می‌زنه:
- حالت خوبه؟
از این همه توجهش توی دلم قند آب میشه. به پشتی نیمکت تکیه میدم و میگم:
- گوشیت خاموشه؟
با سردرگمی نگاهم می‌کنه و بعد دستش رو به سمت جیب شلوارش می‌بره و گوشیش رو از داخل جیبش بیرون میاره. دکمه بغل گوشیش رو لمس می‌کنه و میگه:
- مثل این‌که خاموش شده، چه اتفاقی افتاده؟
تمام حرف‌های یاسمن رو به صابر منتقل می‌کنم و بعد از اتمام حرفم منتظر بهش چشم می‌دوزم. دست‌هاش رو پشت سرش قلاب می‌کنه و میگه:
- بهش بگو الان میام مغازه.
کمی خودم رو جلو می‌کشم و میگم:
- کلید رو بده من میرم.
با تعجب نگاهم می‌کنه و صاف روی نیمکت می‌شینه. زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- این‌جا بیشتر بهت نیاز دارن.
کف دستم رو به سمتش می‌گیرم و لب می‌زنم:
- کلید.
بدون این‌که نگاهش رو از چشم‌هام بگیره کلید رو از جیبش بیرون میاره و کف دستم میذاره.
- هزینه رو حساب کرده، توی دفتر قهوه‌ای رنگ حاج بابا نوشته شده که سفارش‌هاش چی بوده.
روسریم رو جلو می‌کشم و بعد از روی نیمکت بلند میشم. سرم رو به معنی تایید تکون میدم و حین این که کلید رو داخل جیبم میذارم، میگم:
- خبری شد بهم اطلاع بده. فعلاً.
دستم رو برای صابر تکون میدم و بعد از شنیدن کلمه‌ی خداحافظی از زبون صابر، به سمت بازار حرکت می‌کنم.
کنار چراغ عابر پیاده می‌ایستم و منتظر می‌مونم تا چراغ سبز شه. نگاهم خیره به خیابون و ذهنم پی حرف‌هایی که هومان زده. چرا بهم دروغ گفت که مرخصی گرفته؟
با قرمز شدن چراغ راهنمایی به سمت اون‌ طرف خیابون قدم برمی‌دارم. صدای ضبط ماشینی که پشت چراغ قرمز ایستاده من رو از خیال هومان بیرون میاره.
- مثل یه دیوونم!
دلتنگ و بارونی،
اشک‌هام سر میره!
تو هر خیابونی،
قلبم ترک خورده!
حال بدی دارم،
هیچ‌ وقت نفهمیدی!
چه‌قدر دوست دارم!
(من دوست دارم- رضا صادقی)
وقتی به خودم میام که کل صورتم رو اشک پوشونده و سر در بازار از دور بهم چشمک می‌زنه. تصویر حاج بابا از جلوی چشم‌هام دور نمیشه، حس می‌کنم خیلی بهش بد کردم. عقلم فریاد می‌زنه و میگه که کار بدی نکردی؛ اما قلبم با درد میگه که بد کردی صنم، خیلی بد کردی!
دستمالی از جیبم بیرون میارم و ماسکم رو پایین می‌کشم. نگاهم رو به سر در بازار که پونصد متری من قرار گرفته بود. از دور یاسمن و یزدان رو می‌بینم که به دیوار مغازهشون تکیه دادن و خیابون رو نگاه می‌کردن. امروز همه‌ چی دست به دست هم داده تا نابودم کنه. لبه‌ی ماسکم رو توی دستم می‌گیرم و اون رو بالا می‌کشم. خودم رو به آرامش دعوت می‌کنم و بعد از خیابونی که یه دونه ماشین هم داخلش حرکت نمی‌کرد، رد میشم.
یاسمن چشمش به من می‌خوره و با دستش من رو به یزدان نشون میده. یزدان تکیه‌اش رو از دیوار پشت سرش می‌گیره و نگاه درندش رو به من می‌دوزه. هیچ وقت نتونستم از این بشر حس خوبی دریافت کنم و دلم می‌خواد سر به تنش نباشه!
معدم درد می‌گیره و باعث میشه ابروهام توی هم بره. یاسمن به سمتم قدم برمی‌داره و وقتی به من می‌رسه، محکم من رو بغل می‌کنه. دست‌هام رو‌ که توی هوا معلق مونده بودن رو به دور کمرش حلقه می‌کنم و حین این‌که نگاهم رو از روی یزدان برنمی‌دارم، لب می‌زنم:
- دختر خفم کردی!
بدون این‌که حلقه دست‌هاش رو از دورم برداره، میگه:
- بابات خوبه؟
تمام هوش و‌ حواسم پی نگاه یزدانِ و درحال تفسیر کردن نوع نگاه یزدانم و متوجه حرف یاسمن نمیشم.
- صنم، فهمیدی چی گفتم؟
چشم از لباس راه راه یزدان می‌گیرم و میگم:
- نه.
من رو از خودش جدا می‌کنه و مجدد حرفش رو تکرار می‌کنه.
- بابات خوبه؟
پلک‌هام رو می‌بندم تا از شدت سرگیجم کم بشه. بعد از چند ثانیه، پلک‌هام رو باز می‌کنم و میگم:
- فرصت نشد از صابر بپرسم دکترش چی گفته.
از کنار یاسمن رد میشم و بدون توجه به نگاه یزدان وارد بازار میشم. مرد میان‌‌سالی جلوی در مغازه نشسته بود و تسبیح یاقوتی رنگ توی دستش رو‌ تکون میده.
- کلید رو بده من.
به سمت چپ می‌چرخم و یزدان رو می‌بینم که دقیقاً کنارم ایستاده. سرم رو کمی بالا می‌گیرم تا بتونم به درستی صورتش رو ببینم. نصف صورتش رو ماسک مشکی رنگی پوشونده و تنها چشم‌های مشکی رنگش مشخصه. بشکنی جلوی چشم‌هام می‌زنه و میگه:
- می‌دونم جذابم، منتهی اون بنده خدا خیلی وقته منتظره، کلید رو بده.
پوزخندی می‌زنم با حرص میگم:
- نیازی به کمک شما نیست جناب!
نفس عمیقی می‌کشم و بعد از کنارش رد میشم و طوری که بشنوه میگم:
- معلوم نیست ادکلن زده به خودش یا اسپری تار و مار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #53
تعداد قدم‌هام رو تا مغازه می‌شمارم و وقتی به عدد ده می‌رسم، جلوی در مغازه ایستادم. سلام آرومی زیر لب زمزمه می‌کنم و توجه مرد به من جلب میشه. از روی پله بلند میشه و میگه:
- سلام، ببخشید مزاحمتون شدم.
بدون این‌که قیافش رو بررسی کنم، از پله‌ها بالا میرم و حین این‌که خم میشم تا قفل رو باز کنم، میگم:
- خواهش می‌کنم.
قفل رو به دست می‌گیرم و قبل از این‌که کرکره رو بالا بدم، حضور یزدان رو کنارم احساس می‌کنم. به نیم‌رخش خیره میشم و اون با یه دست کرکره رو بالا میده.
دسته‌ی کلید رو توی دستم تکون میدم و بعد از بالا رفتن کرکره، کلید مد نظرم رو پیدا می‌کنم و داخل قفل در قرار میدم.
با باز شدن در، یزدان زودتر از من وارد مغازه میشه و لامپ رو روشن می‌کنه. از جلوی در کنار میرم و به دست به داخل مغازه اشاره می‌کنم.
- بفرمایید.
صدای گرفتم خبر از گریه کردن زیادم میده و توجه یزدان بهم جلب میشه. مرد با ببخشید کوتاهی از کنارم رد و وارد مغازه میشه. پوف کوتاهی می‌کشم و به سمت میز حاج بابا قدم برمی‌دارم. صدای حرف زدن یزدان با مرد به گوشم می‌خوره و من بی‌توجه به حرف‌های اون‌ها، روی صندلی چرخ‌دار قهوه‌ای رنگ که متعلق به حاج بابا بود، می‌شینم. کشوی زیر میز رو باز می‌کنم و بعد از پیدا کردن دفتر، اون رو روی پاهام قرار میدم.
تند تند صفحه‌ها رو ورق می‌زنم و ناامید از پیدا نکردن صفحه مورد نظرم، گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم تا با صابر تماس بگیرم.
با برداشته شدن دفتر از روی پاهام، چشم از گوشیم می‌گیرم و به یزدان که خودش رو روی میز خم کرده بود نگاه می‌کنم. صورتش بیش از اندازه به صورتم نزدیکه. آب دهنم رو قورت میدم و با فشاری که با پام به زمین وارد می‌کنم، صندلی رو به عقب هل میدم.
- عادت ندارم دخترای زخمی رو بخورم.
تند تند پلک می‌زنم و دسته‌ی صندلی رو محکم بین دست‌هام فشار میدم. یزدان بعد از پیدا کردن صفحه مورد نظر، بشکنی می‌زنه و صاف می‌ایسته.
- حاجی بیا پیداش کردم.
به تُن صداش دقت و ناخودآگاه اون رو با هومان مقایسه می‌کنم. دو انگشتم رو به چشم‌هام فشار میدم و بعد از روی صندلی بلند میشم. با حس سرگیجه دستم رو به میز می‌رسونم و مانع افتادنم میشم.
- صنم خوبی؟
به جلوی در چشم می‌دوزم و یاسمن رو می‌بینم که نگران درحال بررسی کردن اعضای صورت منه. سرم رو به معنی تایید تکون میدم و میگم:
- خوبم.
یاسمن قدمی به جلو میذاره با نگرانی میگه:
- ولی رنگ صورتت پریده، چیزی خوردی؟
ماسکم رو پایین می‌کشم تا هوای آزاد به صورتم بخوره. هین کش‌داری که یاسمن میگه باعث میشه بفهمم که چه گندی زدم!
سریع ماسکم رو بالا می‌کشم و دستم رو روی بینیم میذارم و میگم:
- هیچی نمیگی.
انگشت اشارش رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- صنم چرا گوشه لبت پاره شده؟
- ممنون دخترم، زحمتتون شد.
چشم از یاسمن می‌گیرم و به مرد نگاه می‌کنم که قالی کوچیک سرمه‌ای رنگی به دستش بود. کف دست‌هام رو روی شیشه‌ی میز میذارم و میگم:
- خواهش می‌کنم.
یزدان، انتهای قالی که به دست مرد بود رو می‌گیره و با هم از مغازه بیرون میرن.
- صنم چی‌ شده؟
بدون این‌که به یاسمن نگاه کنم خودم رو روی صندلی پرت می‌کنم. با لرزش گوشی روی میز، نگاهم به سمتش کشیده میشه. اسم ترنم روی صفحه نقش بسته و من تمایلی به جواب دادن ندارم.
- خودش رو کُشت.
با درد شدیدی که معدم می‌پیچه، دستم رو روی معدم فشار میدم و با درد میگم:
- هیچی.
دست‌های یاسمن روی دستم می‌شینه و متوجه میشم که چه قدر سردمه!
- ناهار خوردی؟
نفس عمیقی می‌کشم و به چشم‌های نگران یاسمن نگاه می‌کنم و میگم:
- نه.
سریع به سمت در حرکت می‌کنه و میگه:
- همین‌جا بمون برم برات یه چیزی بخرم بخوری.
از این همه محبتش قلبم اکلیلی میشه و افسوس می‌خورم که چرا زودتر یاسمن رو ندیده بودم. به پشتی صندلی تکیه میدم و ماسکم رو پایین می‌کشم. چشم‌هام رو می‌بندم و سعی می‌کنم ذهنم رو خالی از هر گونه فکر کنم. دست‌هام رو روی دسته‌ی صندلی میذارم و بی‌توجه به دردی که توی سرم پیچیده، زیر لب آهنگی رو زمزمه می‌کنم که هوش و حواس رو از من می‌گرفت.
- چشم‌هات رو ببند تا بگم که چه‌قدر،
می‌خوامت بدجور عشق دلم!
کمی روی صندلی جا به‌ جا میشم و ادامه میدم:
- چشم من همش می‌پادت،
مثل تو اصلاً کی داره!
خوشگلی ازت می‌باره،
همون شبی که بهت خورد چشم!
شونه‌مون خورد بهم،
ما زدیم زل بهم!
دیدم پیشت شدِ هول دلم،
دیدم باید حسم رو بهت لو بدم!
- صدات قابل تحملِ!
سریع چشم‌هام رو باز می‌کنم و یزدان رو می‌بینم که روی صندلی فلزی رو به‌ روی من نشسته بود. از پشتی صندلی فاصله می‌گیرم. دهنم رو باز می‌کنم تا تیکه‌ای بهش بندازم، اما با باز شدن زخمی که گوشه لبم بود. آخ آرومی میگم و چشم‌هام رو با درد می‌بندم.
با قرار گرفتن چیزی کنار لبم، چشم‌هام رو باز می‌کنم و صورت یزدان رو می‌بینم که توی سه سانتی متری صورتم قرار داره. دستمال سفید رنگی به دستشه و اون رو روی زخمم گذاشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #54
سرم رو کمی عقب می‌برم و میگم:
- با چه جراتی... .
وسط حرفم می‌پره و میگه:
- یک‌بار دیگه هم بهت گفتم، دخترهای زخمی رو نمی‌خورم.
و بعد از اتمام حرفش به مچ دستم اشاره می‌کنه و متوجه میشم منظورش زخم‌هاییِ که روی دستم با تیغ می‌زدم.
ابروهام رو تو هم می‌کشم و قبل از این‌که حرفی بزنم، دستمال رو از روی لبم برمی‌داره و صاف می‌ایسته. دست‌هاش رو توی جیب شلوار مشکیش می‌بره و نفسش رو کلافه بیرون می‌فرسته. توان چشم گرفتن ازش رو ندارم و حس ترس باعث میشه که بهش خیره بمونم. دستمال توی دستش رو روی میز می‌اندازه با لحنی که نمی‌فهمم حس داخلش چیه، میگه:
- می‌دونی چرا پیجت رو ازت گرفتم؟
با گیجی لب می‌زنم:
- نه.
سرگیجم بیشتر میشه و با اجبار چند لحظه پلک‌هام رو می‌بندم. با حس فرو رفتن چیزی داخل دهنم، دل از دنیای سیاهی که می‌دیدم می‌کنم و چشم‌هام رو باز می‌کنم. زبونم رو داخل دهنم تکون میدم و حس شیرینی روی زبونم احساس می‌کنم.
یزدان جلد شکلاتی جلوی چشم‌هام تکون میده و میگه:
- با یه دونه شکلات نجاتت دادم.
بی‌خیال لج‌بازی میشم و به خوردن شکلات ادامه میدم. یزدان صندلی پلاستیکی از کنار فرش جلو می‌کشه و روی اون می‌شینه‌. به پشتی صندلی تکیه میدم و از ته دلم دعا می‌کنم که یاسمن زودتر برسه.
- مشخصه فکر‌‌ کردی باهات پدرکشتگی دارم، ولی این‌جوری نبود. اون روز وقتی زخم‌های روی دستت رو دیدم... .
ادامه حرفش رو نمی‌زنه و تنها به چشم‌هام خیره میشه. دست‌هام رو روی دسته‌ی صندلی میذارم و بدون حرف به یزدان نگاه می‌کنم. حسی که توی چشم‌هاش نشسته رو خوب می‌فهمم؛ اما خودم رو نفهمیدن می‌زنم و تنها منتظر بهش نگاه می‌کنم.
کلافه دستی به موهاش می‌کشه و میگه:
- برای این پیجت رو گرفتم تا بیشتر از این به خودت آسیب نزنی.
بعد از زدن حرفش، از روی صندلی بلند میشه و مغازه رو ترک می‌کنه. شکلات رو توی دهنم می‌چرخونم و شروع می‌کنم به حلاجی کردن حرف‌های یزدان. با جرقه‌ای که توی ذهنم زده میشه، صاف روی صندلی می‌شینم و کف دستم رو محکم به پیشونیم می‌کوبم و میگم:
- صنم خیلی کند ذهنی!
شکلات رو به یه طرف دهنم می‌برم و به پشتی صندلی تکیه میدم، پاهام رو روی هم می‌اندازم. با لرزیدن گوشی روی میز، از فکر یزدان بیرون‌ میام و گوشی رو به دست می‌گیرم. اسم صابر روی صفحه نقش بسته و من بدون تعلل تماس رو جواب میدم.
- جانم؟
صدای گرفته صابر خبر از روزهای بد میده.
- کارت تموم شد؟
پشت دستم رو به پیشونیم می‌کشم و لب می‌زنم:
- آره، چه خبر از حاج بابا؟
صدای نفس‌های کش‌دارش به گوشم می‌رسه و قلبم رو می‌لرزونه.
- حالش خوب نیست، کارت تموم شد برگرد.
قبل از این‌که حرفی بزنم صدای بوق داخل گوشم می‌پیچه. بغض توی‌ گلوم جا خوش می‌کنه. سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم و چشم‌هام‌ رو می‌بندم. حین این‌که صدای هق هقم بلند میشه، لب می‌زنم:
- چرا این کابوس لعنتی تموم نمیشه؟
عقلم مثل همیشه فریاد می‌زنه و با لجاجت میگه:
- خودت کردی که لعنت بر خودت باد!
کف دست‌هام رو روی میز میذارم و دل از صندلی حاج بابا که عجیب بوی عطرش رو‌ می‌داد، می‌کَنم و می‌ایستم. چند بار پلک می‌زنم تا اشک‌هایی که به چشم‌هام چسبیده بودن، دل از جاشون بکنن و روی گونم جا خوش کنن.
نگاهی به اطراف مغازه می‌اندازم و بعد دستم رو به به دیوار پشت سرم می‌رسونم و لامپ رو خاموش می‌کنم. با خاموش شدن لامپ، غم توی دلم می‌شینه و فکر این‌که ممکنه دیگه این لامپ به دست حاج بابا روشن نشه توی سرم جولان میده.
صندلی که یزدان روی اون نشسته بود رو سر جاش برمی‌گردونم و بعد از برداشتن گوشی، از مغازه بیرون میام. به در ورودی بازار نگاه می‌کنم و یزدان رو می‌بینم که به دیوار تکیه داده و به خیابون خیره شده.
در رو می‌بندم و قفل رو بهش وصل می‌کنم. دستم رو بالا می‌برم و به در کرکره‌ای می‌رسونم.
- لعنتی!
دستم به در نمی‌رسه و مجبورم خودم رو بالا بکشم. با حس گرما پشت سرم، دستم رو پایین می‌اندازم و به عقب می‌چرخم. یزدان پشت سرم ایستاده و دستش رو بالا می‌بره و به آسونی در رو پایین میاره. بدون این‌که به من نگاه کنه، بعد از پایین کشیدن در مجدد به دیوار مغازهشون پناه می‌بره و دستش رو بین موهای بلند مشکیش فرو می‌کنه.
چشم ازش می‌گیرم و قفل کوچیک طلایی رنگی که به دستم بود رو به پایین در متصل می‌کنم. چادرم رو جلو می‌کشم و ماسکم رو به صورتم می‌زنم. از پله‌ها پایین میارم و یاسمن رو می‌بینم که کنار یزدان ایستاده و مشغول حرف زدن با اونه.
خبری از ضعف چند دقیقه قبلم نبود و بیشتر موندن رو توی بازار جایز نمی‌دونم. طبق عادت گوشه چادرم رو به دست می‌گیرم و به سمت ورودی بازار قدم برمی‌دارم. با نزدیک شدنم به یزدان، بوی ادکلنش بیشتر به مشامم می‌خوره و بیشتر به این پی می‌برم که سلیقه‌اش توی انتخاب ادکلن خیلی افتضاحه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #55
فکر این‌که یزدان بهم ابراز علاقه کرده، باعث میشه بند بند وجودم به لرزه بی‌افته.
- صنم کجا میری؟
بدون این‌که به یزدان نگاه کنم، به یاسمن که پلاستیک خوراکی به دستش بود نگاه می‌کنم و میگم:
- صابر زنگ زد، باید برم.
دستم رو روی شونه‌ی یاسمن میذارم و سرم رو به سمت یزدان می‌چرخونم. متعجب به یزدان نگاه می‌کنم که چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد.
- رد داده.
خنده‌ای که این روزها سراغی از من می‌گرفت، با این حرف یاسمن روی لبم جا خوش می‌کنه. با شنیدن صدای خنده من، یزدان دست از حرف زدن با خودش برمی‌داره و به من و یاسمن نگاه می‌کنه. انگشت اشارش رو به سمتمون می‌گیره و میگه:
- از جلوی چشم‌هام نیست بشین فرزندانم!
و بعد ماسکش رو به صورتش می‌زنه و مجدد به دیوار تکیه میده. دست‌هاش رو توی جیبش می‌بره و به نقطه‌ی نامعلومی خیره میشه.
به کفش‌های اسپرت مشکی رنگش نگاه می‌کنم و میگم:
- بابت امروز ممنون.
بدون این‌که نگاهش رو به سمتم حواله کنه، دستش رو به سمت خیابون می‌گیره و میگه:
- اوکی، حالا نیست شو!
سر یاسمن کنار گوشم میاد و آروم لب می‌زنه:
- بابا بزرگ ما یه کم اعصابش تخم‌ مرغی شده، به بزرگی خودت ببخش.
از داخل پلاستیک کیکی بیرون میاره و به سمتم می‌گیره:
- بیا اینو بخور تا ضعف نکنی.
تا اومدم لب به اعتراض باز کنم، یزدان پلاستیک رو از دست یاسمن می‌گیره و به دستم میده.
- زودتر مراحل نیست شدنتون رو سپری کنین که بابا بزرگ اعصاب نداره.
یاسمن انگشت اشارش رو به پیشونی یزدان می‌زنه و با خنده میگه:
- بیا بریم ببینم دردت چیه.
و کمی بعد، یاسمن و یزدان به سمت موتور مشکی رنگی که گوشه خیابون پارک شده بود حرکت می‌کنن.
پلاستیک توی دستم رو جا به‌ جا می‌کنم و زیر لب میگم:
- دراز اجازه نداد از یاسمن تشکر کنم!
به خیابون خلوت چشم‌ می‌دوزم و وقتی که موتور یزدان از جلوم رد شد، به سمت بیمارستان حرکت می‌کنم.
ذهنم درگیر اتفاقاتی میشه که این چند روزها گذرونده بودم و سهم بیشتر ذهنم درگیر رفتار یزدان میشه.
این‌قدر به رفتار یزدان فکر می‌کنم که بدون این‌که متوجه شم خودم رو جلوی در بیمارستان می‌بینم. زیر لب ناسزایی نثار یزدان می‌کنم و بعد وارد محوطه بیمارستان میشم.
از دور قامت آشنایی رو می‌بینم که کنار در اورژانس مشغول حرف زدن با گوشی بود. از پله‌هایی که رو به‌ روی اورژانس بودن بالا میرم و بدون توجه به هومان که وجود من رو حس نکرده بود، وارد اورژانس میشم.
نگاهم رو داخل اورژانس می‌چرخونم و صابر رو می‌بینم که روی صندلی نشسته و سرش رو بین دست‌هاش گرفته. فاصله بینمون رو پر می‌کنم کنار صابر می‌شینم.
- اومدی؟
پلاستیک خوراکی رو روی صندلی کناریم میذارم و میگم:
- آره، مامان کو؟
صابر سرش رو بالا میاره و با چشم‌های به خون نشسته‌اش به من نگاه می‌کنه. دلم از این همه ناراحتیش مچاله میشه، ولی راهی برای آروم کردنش پیدا نمی‌کنم.
- این پلاستیک چیه؟
کمی خودم رو بهش نزدیک‌تر می‌کنم و دستم رو توی دستش قفل می‌کنم. تقلایی برای جدا کردن دستش نمی‌کنه.
- یاسمن داد.
متفکر به رو به‌ رو خیره میشه و بعد از کمی مکث میگه:
- دستش درد نکنه.
لبم رو با زبونم تر می‌کنم و میگم:
- مامان کجاست؟
به دستم فشاری وارد می‌کنه و لب می‌زنه:
- رفت توی محوطه.
پلاستیک رو روی پای صابر میذارم و بلند میشم:
- من برم پیش مامان، یه کیک بخور ضعف نکنی.
نیم نگاهی به صابر می‌اندازم و بعد به سمت در ورودی اورژانس حرکت می‌کنم. در باز میشه و همزمان با من هومان قدمی به جلو میذاره. دلخور نگاهش می‌کنم و بعد از کنارش رد میشم و توی محوطه دنبال مامان می‌گردم. با این‌که از دستش ناراحت بودم؛ اما طاقت ناراحتیش رو نداشتم. با دیدن زن چادری که روی نیمکت نزدیک پارکینگ نشسته، به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و کمی بعد بدون این‌که حضور خودم رو اعلام کنم روی نیمکت می‌شینم.
صدای گریه مامان قلبم رو به درد میاره؛ ولی با فکر این‌که اون هم با کارهاش قلبم رو به درد آورده، بی‌خیال مهر و عطوفت میشم و تنها دستم رو جلو می‌برم و روی دست مامان میذارم.
چشم‌های گریون مامان روی من قفل میشه و با خشونت دستش رو از زیر دستم بیرون می‌کشه.
- برو خونه، صبا تنهاست.
پوزخندی می‌زنم و به پشتی نیمکت تکیه میدم. پاهام رو روی هم می‌اندازم و میگم:
- همش صبا، یه بار گفتی صنم؟
دستش رو روی زانوش میذاره و نور آفتاب توی نگین انگشترش می‌تابه.
- الان وقت این حرف‌ها نیست.
دست‌هام رو توی سینه جمع می‌کنم، تای ابروم رو بالا میدم و میگم:
- پس کی وقت این حرف‌هاست؟ اگه ده دقیقه برای شنیدن حرف‌های من وقت می‌ذاشتین، الان اوضاع این نبود.
از روی نیمکت بلند میشه و سیلی محکمی بهم می‌زنه. یه طرف صورتم عجیب می‌سوزه! خیره خیره نگاهش می‌کنم و اجازه باریدن به چشم‌هام رو نمیدم.
- دختره‌ی احمق! دو قورت و نیمت هم هنوز باقیه؟
چادرش رو جلو می‌کشه و بدون این‌که نیم نگاهی بهم بندازه، به سمت اورژانس قدم برمی‌داره. با دور شدنش، به آرومی پلک می‌زنم و پرده اشکی که روی چشم‌هام نشسته بود کنار میره و گونه‌هام خیس میشن.
دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و روی پاهام میذارم. دستی دور شونم حلقه میشه و من رو به سمت خودش می‌کشونه و سرم محکم به یه جای امن برخورد می‌کنه.
نفس عمیقی می‌کشم و با حس کردن بوی ادکلن هومان، صدای هق هقم بلند میشه.
- تیکال من قوی‌تر از این‌حرف‌ها بود، با یه سیلی خودت‌ رو باختی؟
چشم‌هام رو می‌بندم و لعنتی نثار روزگار می‌کنم. چیزی رو که هیچ‌ وقت نمی‌خواستم هومان ببینه، امروز به وضوح دید. آب دهنم رو قورت میدم و میگم:
- کم آوردم!
چونش رو به سرم نزدیک می‌‌کنه و لب می‌زنه:
- همه کم میارن، من هم کم میارم.
آب دماغم رو بالا کی‌کشم و میگم:
- وقتی کم میاری چی‌کار می‌کنی؟
با دست دیگه‌اش دست‌ سردم رو اسیر می‌‌کنه و میگه:
- به تو فکر می‌کنم.
بدون این‌که سرم رو ازش جدا کنم، نگاهم رو به بالا می‌دوزم. چونش هم‌چنان ثابته و نگاهش نشون میده که خودش این‌جاست و ذهنش جای دیگه!
- جدی دارم حرف می‌زنم‌ها!
چونش رو برمی‌داره، من رو از خودش جدا می‌کنه و دو تا دستش رو سمت شونه‌هام میاره. توی چشم‌هام زل می‌زنه و تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که مگه میشه چشم‌های یه آدم این‌قدر قشنگ باشن؟
- تیکال من هم جدیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #56
بدون این‌که نگاهم رو از چشم‌هاش بردارم، لب می‌زنم:
- با فکر کردن حالت خوب میشه؟
سرش رو به معنی تایید بالا و پایین می‌کنه. لب‌هام رو روی هم فشار میدم و به این فکر می‌کنم که چی حالم رو خوب می‌کنه. با یادآوری زخم‌هایی که با تیغ روی دستم می‌زدم، آروم میگم:
- فهمیدم.
دست‌های هومان برداشته میشه و حین این‌که نگاهش رو به ساعت مچیش می‌دوزه، میگه:
- چی رو؟
- این‌که چی حالم رو خوب می‌کنه!
گوشیش رو به دستش می‌گیره و فاصله‌ی بینمون که اندازه یه کف دست میشه رو پُر می‌کنه. دستش رو روی پاش میذاره و میگه:
- به نظرم یه سلفی می‌تونه حالت رو خوب کنه!
قبل از این‌که به نگرفتن عکس اعتراض کنم، هومان عکسش رو می‌گیره و راضی دستش رو برمی‌داره. با اعتراض میگم:
- شاید من دوست نداشتم عکس بگیری.
از چین‌های کوچیکی‌ که اطراف چشم‌هاش جا خوش کردن، متوجه میشم که داره می‌خنده. گوشیش رو قفل می‌کنه و مجدد به چشم‌هام خیره میشه. امروز همه دست به دست هم دادن تا من رو دیوونه کنن!
- یه عکس، اشکال نداره.
نگاهم رو از چشم‌های هومان می‌گیرم و با مکث به اطراف نگاه می‌کنم. با یادآوری این‌که الان بیرونم و این‌قدر نزدیک به هومان نشستم، سریع از روی نیمکت بلند میشم.
- چی‌ شد؟
کف دستم رو محکم به پیشونیم می‌کوبم و میگم:
- اگه کسی ما رو ببینه تیکه بزرگم گوشمه!
پاهاش رو روی هم می‌اندازه و با بی‌خیالی میگه:
- این‌جا کسی نمیاد، ولی ارزشش رو داشت.
سرم رو کمی به جلو خم می‌کنم و میگم:
- چی؟
با انگشت اشارش شقیقه‌اش رو می‌خارونه و میگه:
- گریه‌ات قطع شد.
صاف می‌ایستم و با شوک نگاهم رو از چشم‌های خندون هومان برنمی‌‌دارم. از روی نیمکت بلند میشه و توی یک قدمیم می‌ایسته. کمی خم میشه تا قدش اندازه من بشه و بعد با شیطنت میگه:
- از این به بعد هر جا کم آوردی به من فکر کن.
خنده‌ای از ته دل روی لب‌هام می‌شینه و با حرص خودشیفته‌ای نثارش می‌کنم. خبری از ناراحتی که چند دقیقه قبل نصیب قلبم شده بود، نبود. هومان به قول امروزی‌ها ناراحتی رو از دلم شسته و تمام قلبم رو پروانه‌ای کرده بود!
به اطراف نگاه می‌کنم و بعد از این که کسی رو نمی‌بینم، خداحافظی کوتاهی با هومان می‌کنم و سریع به سمت اورژانس قدم برمی‌دارم. با باز شدن در هوای گرم به صورتم می‌خوره و صدای گریه‌ی مادری که عزیز از دست داده بود گوشم رو خراش میده.
چشم از مادری که روی زمین نشسته بود و مشت بر سرش خودش میزد می‌گیرم و به سمت صابر که کنار مامان نشسته بود قدم برمی‌دارم. بدون این‌که به مامان توجه کنم روی صندلی، کنار صابر می‌شینم. صابر کیکی که به دست داشت رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- بیا بقیه‌اش مال تو.
دستم رو جلو می‌برم و کیک رو از دستش می‌گیرم. زبونم رو روی لب‌هام می‌کشم و میگم:
- دکترها چی‌ گفتن؟
صدای پوزخند عصبی مامان، توجهم رو به خودش جلب می‌کنه:
- فعلاً نتونستی بکشیش!
صدای عصبی صابر که مامان رو خطاب می‌کرد باعث میشه با حالت قهر صورتش رو برگردونه. دست صابر روی پاش مُشت میشه و صدای خش‌ دارش به گوشم می‌رسه.
- خطر از بیخ گوشش گذشته، سکته‌ قلبی کرده بود.
به پشتی صندلی تکیه میدم و زمزمه می‌کنم:
- شُکر.
- صابر از بچم خبر نداری؟
نفسم رو عصبی بیرون می‌فرستم و با حرص میگم:
- بسه دیگه! همش صبا! صبا! صبا!
پاهام رو روی هم می‌اندازم و دست‌هام رو توی سینه جمع می‌کنم. عصبی پام رو تکون میدم و به این فکر می‌کنم که وقتی برسم خونه اولین کاری که انجام میدم اینه که یه تیغ می‌گیرم دستم و تا می‌تونم رو دستم خط می‌کشم!
دست صابر روی دستم می‌شینه و میگه:
- نه، ازش خبر ندارم.

بعد از اتمام حرفش، سرش رو کنار گوشم میاره و آروم میگه:
- برو خونه، لطفاً!
لب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و باشه آرومی زمزمه می‌کنم. کف دست‌هام رو روی صندلی میذارم و بلند میشم. با ایستادنم، هومان رو می‌بینم که مشغول بررسی کردن کاغذیِ که به دست گرفته. توی دلم کلی قربون صدقش میرم و بعد عقب گرد می‌کنم و از اورژانس بیرون میام.
با قدم‌های کوتاه از بیمارستان بیرون میام. قصد زود رسیدن به خونه رو ندارم و برای اولین بار دلم می‌خواد طعم آزادانه بیرون بودن رو بچشم. با لذت به تک تک چیزهایی که داخل خیابون بود نگاه می‌کنم. یه حسی از ته قلبم بهم میگه که این آخرین باره که می‌تونی این‌جوری خیابون رو دید بزنی، پس نهایت استفاده رو ازش ببر!
لبخند بی‌جونی روی لبم نقش می‌بنده و کمی بعد جلوی مغازه مانتو فروشی می‌ایستم. به تک تک مانتوهایی که پشت ویترین بودن با حسرت نگاه می‌کنم. مانتوهایی که هیچ‌ وقت حاج بابا اجازه پوشیدنشون رو بهم نمی‌داد و تنها دلیلش این بود که مردم میگن دختر حاج احمد مانتوش مناسب نبوده!
با غم چشم از مانتوها می‌گیرم و به راهم ادامه میدم. از جلوی قنادی که اون روز‌ کیک تولد حاج بابا رو خریده بودم، چشم‌هام رو می‌بندم و سریع رد میشم. نمی‌خواستم توی این لحظه که بند بند وجودم شادی رو می‌طلبید، غم‌ به دلم راه بدم!
با احتیاط چادرم رو از روی سرم برمی‌دارم و با مکث اون رو روی شونه‌هام می‌اندازم. گوشه چادر که به زمین رسیده بود رو به دستم می‌گیرم و کنار تابلوی کوچه‌مون می‌ایستم. گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم و بعد از لمس کردن دکمه بغل گوشی، به ساعت نگاه می‌کنم. عقربه‌های ساعت عدد دو رو نشون میدن و من راضی از این‌که کسی داخل کوچه نیست، وارد کوچه میشم. به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و بعد از این‌که جلوی در رسیدم، دستم رو روی زنگ قرار میدم.
- خدا بد نده! چی‌شده دخترم؟
زیر لب ناسزایی نثار زن همسایه می‌کنم و نامحسوس ماسکم رو بالا می‌کشم تا کبودی‌های صورتم مشخص نشه. روی پاشنه‌ی پا می‌چرخم و به پشت سرم نگاه می‌کنم. با آرامش میگم:
- حاج بابا حالش بد شد الان بیمارستان بستری شده.
با باز نشدن در، مجدد دستم رو روی زنگ میذارم و محکم اون رو فشار میدم.
- می‌خوای به پسرم بگم بیاد در رو باز کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #57
تعارف رو کنار میذارم و میگم:
- اگه زحمتی نیست براتون، صبا خونه تنها بود فکر کنم خواب رفته.
لبخندی روی لبش می‌نشونه و حین این‌که به سمت در خونه‌شون قدم برمی‌داره، میگه:
- چه زحمتی دخترم، الان امید رو صدا می‌زنم.
مجدد دستم رو روی زنگ میذارم، دلشوره به سراغم میاد و حالت تهوع امونم رو می‌بره. دستم رو این‌قدر محکم روی زنگ فشار میدم که حس می‌کنم الانِ زنگ بگه غلط کردم ولم کن!
با باز شدن در، سریع دستم رو از روی زنگ برمی‌دارم و به در چشم می‌دوزم. نا امید از ندیدن صبا، سریع امید رو کنار می‌زنم و وارد خونه میشم. کفش‌هام رو سریع از پام در میارم و دست‌گیره در رو پایین می‌کشم. قدمی به داخل خونه میذارم و میگم:
- صبا! کجایی؟
داخل نشیمن رو نگاه می‌کنم و وقتی نمی‌بینمش به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم.
- صبا؟
چادر رو از روی شونه‌هام برمی‌دارم و به سمتی که نمی‌دونم کجاست پرتش می‌کنم. دستم رو روی معدم میذارم و آروم میگم:
- حتماً خوابیده.
به سمت اتاق قدم برمی‌دارم و چند صلوات می‌فرستم. با دیدن در باز اتاق، آخرین قدمم رو بلند برمی‌دارم و مستقیم به تخت نگاه می‌کنم.
- لعنتی این‌جا هم نیست!
به سمت چپ می‌چرخم و با چیزی که می‌بینم دستم رو روی دهنم میذارم و از ته دلم جیغ می‌کشم. صبا با صورتی که به سفیدی میزد کنار بخاری خوابیده و فرش زیر پاش پر از خون شده بود.
سریع کنارش می‌شینم و شونه‌هاش رو توی دست‌هام می‌گیرم. محکم تکونش میدم و میگم:
- صبا، جون صنم بلند شو.
دستم رو روی صورتش میذارم و زیر دستم سرما جریان پیدا می‌کنه. جیغی از ته دل می‌کشم و میگم:
- صبا!
شونه‌هاش رو رها می‌کنم، بدن بی‌جونش روی بالشت زیر سرش می‌افته و موهای خرمایی رنگش روی صورتش پخش میشه. دستم رو به سمت بینیش می‌برم و وقتی نفسش رو حس نمی‌کنم، با پاهای لرزون از روی زمین بلند میشم و قدمی به عقب میذارم.
- چی شده؟ دخترم چرا جیغ می‌زنی؟
چونم از بغض می‌لرزه، دستم رو بالا میارم و با انگشت اشارم به سمت جایی که صبا خوابیده بود، اشاره می‌کنم و با لکنت میگم:
- اون... صبا.... نه!
زن همسایه که متوجه نمیشه چی‌ میگم سرکی به داخل اتاق میگشه و وقتی صبا رو می‌بینه، دستش رو محکم به دهنش می‌کوبه و میگه:
- یا حضرت عباس!
زودتر از من خودش رو جمع می‌کنه و به سمت در ورودی حرکت می‌دوه.
- امید... امید مادر زنگ بزن اورژانس.
نفسم توی سینم حبس میشه و بالا نمیاد. دست سردم رو مشت می‌کنم و محکم به سینم می‌کوبم. گریم اوج می‌گیره و مجدد به سمت صبا قدم برمی‌دارم. روی زمین جایی که پر از خون بود می‌شینم و با دست‌هام به صورتش سیلی می‌زنم.
- بلند شو لعنتی! بلند شو!
سیلی محکم‌تری به صورتش می‌زنم و وقتی هیچ‌ عکس‌العملی از جانب صبا نمی‌بینم،‌ پیشونیم رو روی پیشونیش میذارم و با بغض میگم:
- لعنتی چرا؟
دستم رو به مچ دست بریده شدش می‌رسونم. خون با شدت از دستش بیرون می‌زنه و‌ من سریع گوشه رو تختی رو پاره می‌کنم و به دور دستش می‌بندم.
- ببین صبا، الان خوب میشی. الان خون بند میاد، الان نفست برمی‌گرده.
با قرار گرفتن دستی روی شونم، سرم رو به عقب می‌چرخونم و زن همسایه رو می‌بینم که چشم‌هاش اشکی بود. با بغض میگم:
- چرا گریه می‌کنی؟ صبای من از گریه کردن بدش میاد.
با کشیده شدن دستم، مجبور میشم بایستم. مامورهای اورژانس با برانکارد وارد اتاق میشن، دست‌های زن همسایه بازوهام رو می‌گیرن و من رو از اتاق بیرون می‌برن. با سست شدن پاهام، محکم روی زمین می‌افتم و صدای یا علی گفتن زن توی گوشم می‌پیچه. میون اشک ریختن به سکسکه می‌افتم. با دست خونی گوشه چادر زن رو توی دستم می‌گیرم و لب می‌زنم:
- حالش خوب میشه، آره؟
زن جلوم می‌شینه و با چشم‌های قهوه‌ای رنگش توی صورتم زل می‌زنه:
- آره دخترم، خوب میشه.
حس سرما توی بدنم می‌پیچه و دندون‌هام به هم برخورد می‌کنن. بازوهام رو بغل می‌کنم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه میدم.
- تکون نخوری از این‌جا برم آب قند برات بیارم، باشه دخترم؟
سرم رو بالا و پایین می‌کنم و زن به سمت آشپزخونه میدوه. قلبم تیر می‌کشه و معدم به‌ هم می‌پیچه. دست خونیم رو جلوی چشم‌هام میارم و با دیدن خون صبا، مجدد فریادی از ته دل می‌زنم. کف دست‌هام رو به مانتوم می‌کشم تا خون از روی دستم پاک بشه. این‌قدر دستم رو روی مانتوم می‌کشم که کف دستم می‌سوزه. نگاهم رو به در اتاق می‌دوزم و وقتی مامور اورژانس با برانکارد از اتاق بیرون میاد، سریع از روی زمین بلند میشم. دستم رو به دیوار می‌رسونم تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم. با دیدن صبا که بی‌جون روی برانکارد بود، زانوهام سست میشن و قبل از این‌که به زمین بی‌افتم دستی من رو از پشت سر می‌گیره و مانع افتادنم میشه.
مامورها از کنارم رد میشن و من به دستی که من رو گرفته بود چنگ می‌اندازم و میگم:
- تو رو خدا ولم کن برم!
سرم رو پایین می‌اندازم و به دستش نگاه می‌کنم. خالکوبی که به شکل پروانه روی ساعدش زده شده بود توجهم رو به خودش جلب می‌کنه. با بغض میگم:
- یزدان تویی؟
روی پاشنه‌ی پا می‌چرخم، سرم رو با مکث بالا میارم و با چشم‌های اشکی به یزدان نگاه می‌کنم. لرز به بدنم می‌افته و گرمای حضور یزدان باعث میشه بفهمم چه قدر سردمه!
با بغض لب می‌زنم:
- بذار برم، ولم کن!
فشار دستش رو بیشتر می‌کنه و با صدایی که حس می‌کردم پر از بغضه میگه:
- خودم می‌برمت.
جوابی ندارم تا بهش بدم و تنها به خالکوبی روی دستش نگاه می‌کنم که رد خون روش جا مونده. به این فکر نمی‌کنم که از کجا یهو پیداش شد و زن همسایه‌ ممکنه بعداً پشت سرم حرف بزنه، تنها چیزی که مهمه صباست!
سرگیجه سراغم میاد و قبل از این‌که حرفی بزنم، چشم‌هام سیاهی میره و محکم روی زمین می‌افتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #58
***
با حس سوزش توی دستم، چشم‌هام رو باز می‌کنم. نوری که از لامپ بالای سرم به چشم‌هام می‌خوره باعث میشه مجدد پلک‌هام رو ببندم. بعد از چند ثانیه، مجدد پلک‌هام رو باز می‌کنم و این‌بار با دقت به اطراف نگاه می‌کنم. از فضای سفید رنگ اطرافم متوجه میشم که روی تخت بیمارستانم و سوزش توی دستم نشون میده که سرم بهم وصل کردن. دستی که سرم بهش وصل نبود رو بالا میارم و‌ ساعدم رو‌ روی پیشونیم میذارم. چشمم به مانتوی مشکی رنگی که پوشیده بودم می‌افته و تمام اتفاقاتی که رخ داده بود مثل یه نوار فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشه.
پرده اشکی چشم‌هام رو احاطه می‌کنه، سریع کف دو تا دستم رو روی تخت میذارم و می‌شینم‌. نگاهم رو به اطراف می‌دوزم، جز خودم و دسته گل نرگسی که کنار تختم بود، کسی داخل اتاق نبود.
سرم رو به سمت گل‌ها می‌برم، چشم‌هام رو می‌بندم و عمیق بو می‌کشم. تصویر دست بریده شده صبا پشت پلک‌هام نقش می‌بنده. سریع چشم‌هام رو باز و رد اشکی که روی صورتم جا مونده بود رو با سر انگشت‌هام پاک می‌کنم. سعی می‌کنم از روی تخت پایین بیام؛ اما حس کوفتگی که پاهام رو در بر گرفته اجازه هیچ‌کاری رو بهم نمیده.
بغضم می‌ترکه و صدای گریه‌ام فضای پنجاه متری اتاق رو در بر می‌گیره. روسری که سرم بود روی شونه‌هام می‌افته. موهای کوتاهم جلوی چشم‌هام رو می‌گیرن.
صدای باز شدن در به گوشم می‌رسه و کمی بعد قامت صابر که لباس مشکی به تن کرده جلوی در نمایان میشه. لباس‌های خاکیش استرس رو به جونم می‌اندازه. سریع با گوشه روسریم اشک‌هام رو پاک می‌کنم و میگم:
- صابر؟
در رو به آرومی می‌بنده و به سمتم می‌چرخه.
- جون صابر؟
پارچه‌ای که زیر دستم بود رو محکم بین دستم فشار میدم و از چیزی که می‌خوام به زبون بیارم می‌ترسم!
تا حرفم رو به زبون بیارم صابر روی صندلی مشکی رنگ کنارم نشسته و دستم رو توی دستش گرفته. توی چشم‌های خستش نگاه می‌کنم و با ترس میگم:
- صبا... . حالش خوبه؟
فشاری به دستم وارد می‌کنه، ولی لام تا کام حرف نمی‌زنه! چشمه‌ی اشکم مجدد می‌جوشه، سرم رو کمی پایین میارم و توی چشم‌هاش نگاه می‌کنم. نگاهش رو از من می‌گیره و به گل‌ها می‌دوزه. دست آزادم رو که از سرما یخ کرده بود رو بالا میارم و زیر چونه‌ی صابر میذارم. سرش رو به سمت خودم می‌چرخونم و میگم:
- نگاهت رو از من نگیر، بگو چی‌ شده؟
دستش رو توی موهای مشکی رنگش می‌کشه و میگه:
- حالش خوبه.
چونش رو ول می‌کنم و دوتا دستم رو اطراف صورتش میذارم.
- جون صنم؟
دست‌هاش روی دست‌هام می‌شینه و میگه:
- آره.
میون اشک می‌خندم و میگم:
- می‌خوام ببینمش.
دستش به سمت گونم میاد و با انگشت شصتش اشک‌هایی که روی صورتم نشسته بود رو پاک می‌کنه. صدای ضربه زدن به در به گوشم می‌رسه، صابر از روی صندلی بلند میشه و روسری رو روی سرم می‌اندازه. بفرمایید محکمی میگه و بعد در باز میشه.
به در نگاه می‌کنم و منتظر می‌مونم تا فردی که پشت در ایستاده، وارد بشه. آب دماغم رو بالا می‌کشم و به پاهای بدون جورابم نگاه می‌کنم.
- سلام.
با شنیدن صدای آشنایی سرم رو بالا میارم. یزدان و یاسمن با لباس‌های مشکی وارد اتاق شده بودن. یاسمن سریع به سمتم میاد و محکم من رو بغل می‌کنه. صدای گریش تعجبم رو زیاد می‌کنه و با خودم میگم، لابد به‌ خاطر این‌که حالم بد بوده نگرانم شده و الان داره ابراز دلتنگی می‌کنه. نگاهم رو به یزدان که لباس مشکی پوشیده و آستین لباسش رو بالا زده بود می‌دوزم. با قطع نشدن گریه‌ی یاسمن، دستم رو روی بازوش میذارم و میگم:
- چی‌ شده؟
من رو از خودش جدا می‌کنه و قبل از این‌که حرفی بزنه، سرفه مصلحتی صابر باعث میشه از حرف زدن دست بکشه. نگاهم رو سریع به صابر می‌دوزم، دستش رو روی شونه‌ی یزدان میذاره و بعد از اتاق بیرون میره.
- چی‌ شده؟
یاسمن مجدد بغضش می‌ترکه و اون‌ هم از اتاق بیرون میره. حین این‌که به رفتن یاسمن نگاه می‌کنم، میگم:
- تو نمی‌خوای بری؟
سرم رو به سمت یزدان می‌چرخونم، کلافه دستش رو توی موهای مشکیش می‌بره و خالکوبی روی دستش خودش رو به نمایش میذاره. به دیوار رو به‌ روش نگاه می‌کنه و میگه:
- نه.
- پس‌ تو‌ بهم بگو چی‌ شده.
دستش رو توی جیب شلوارش می‌بره و میگه:
- چی‌ شده؟
کلافه نفسم رو بیرون می‌فرستم و میگم:
- آره، دلیل این‌که هر سه تاتون آشفته‌این چیه؟
شونه‌هاش رو بالا می‌اندازه و با لحنی که سعی می‌کنه اون رو بی‌تفاوت نشون بده، میگه:
- فشار زندگی!
با حرص لب‌هام رو روی هم فشار میدم و میگم:
- به خاطر فشار زندگی اومدن سراسر کشور عزای عمومی اعلام کردن که لباس‌هاتون مشکیه؟
روی صندلی رو به‌ روی من می‌شینه و پاهاش رو روی هم می‌اندازه. بشکنی توی هوا می‌زنه و میگه:
- آفرین به نکته خوبی اشاره کردی.
بالشتی که روی تخت بود رو به دستم می‌گیرم و میگم:
- یا میگی چی‌ شده یا همین بالشت رو می‌کنم تو حلقت!
لب‌هاش به خنده باز میشن، کمی به جلو خم میشه و دهنش رو باز می‌کنه و میگه:
- بفرما، بالشت رو بکن تو حلقم!
نامردی نمی‌کنم و محکم بالشت رو سمتش پرت می‌کنم. بالشت محکم به صورتش می‌خوره و صدای خندش بلند میشه. گوشه لبم رو بالا میدم و روانی زیر لب زمزمه می‌کنم.‌ بالشت رو روی پاهاش میذاره و با لحنی که خنده توش موج میزد، میگه:
- خب بهت میگم ولی قول میدی غش نکنی؟
استرس به جونم می‌افته و سریع میگم:
- زود بگو داری روانیم می‌کنی.
دست‌هاش رو توی هم قلاب می‌کنه و نفس عمیقی می‌کشه. به تقلید از یزدان من هم نفس عمیقی می‌کشم و بوی گند ادکلنش توی ریه‌ام حبس میشه.
- خب چه جوری بگم؟
دندون‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و میگم:
- مثل آدم!
زیر چشمی نگاهی بهم می‌کنه و بعد به پشتی صندلی تکیه میده.
- راستش رو بخوای، بی‌سایه سر شدی.
نگاهم رو به سقف می‌دوزم و با حرص میگم:
- چرا این‌قدر من رو حرص میدی لعنتی!
دست به سینه می‌شینه و میگه:
- خب اگه یهویی بگم غش می‌کنی، بعد من مجبور میشم بغلت کنم اون‌وقت داداشت رگ غیرتش باد می‌کنه و یه بادمجون پای چشمم می‌کاره.
دستم رو روی معدم میذارم و میگم:
- دِ لعنتی با همین آروم گفتنت داری من رو‌ سکته میدی!
چشم‌هام رو با درد می‌بندم و صدای یزدان به گوشم می‌خوره:
- خلاصه بگم بادی وزید و گلی پر پر شد.
با عصبانیت لیوان پلاستیکی که روی میز بود رو به دست می‌گیرم و محکم به سمت یزدان پرت می‌کنم. لیوان محکم به شکمش می‌خوره و صدای اعتراضش بلند میشه:
- خب به من چه که تو این‌همه کُند ذهنی، خوبی بهت نیومده اصلاً!
دستش رو روی شکمش میذاره و ادامه میده:
- بابات به رحمت خدا رفت، خدا رحمتش کنه مرد خوبی بود. هوشش هم خوب بود، این بچه معلوم نیست به کی رفته!
بغض راه گلوم رو می‌بنده، قلبم از تپش می‌ایسته.
- شوخی می‌کنی آره؟
نگاهش به صورت رنگ پریدم می‌افته و میگه:
- نه، شتریِ که در خونه همه می‌خوابه.
گوشه لبم رو محکم گاز می‌گیرم و مزه خون توی دهنم پخش میشه. سرم رو به اطراف تکون میدم و میگم:
- الکی میگی من می‌دونم، می‌خوای من رو اذیت کنی.
روسری از سرم پایین می‌افته، سرم رو پایین می‌اندازم و قطره‌های اشکم روی دستم جا می‌گیرن. حضور یزدان رو کنارم احساس می‌کنم، دستش رو به روسریم می‌رسونه و اون رو روی سرم می‌اندازه و با غم میگه:
- به خدا قسم من هیچ‌ وقت قصد اذیت کردنت رو نداشتم، الان هم... .
از حرف زدن دست می‌کشه و نفسش رو کلافه بیرون می‌فرسته. نگاهم روی خالکوبی روی ساعدشِ و ذهنم پی پدریِ که روزهای آخر برام پدری نکرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #59
با شنیدن صدای در، سریع از من فاصله می‌گیره و به سمت در قدم برمی‌داره. صدای پر از بغض یاسمن تازه یادم می‌اندازه من عزیز از دست دادم و الان باید عذاداری کنم.
- بهش گفتی؟
بغض توی گلوم سنگینی می‌کنه؛ اما شکسته نمیشه. شونه‌هام خم میشن؛ اما کمرم از این درد نمی‌شکنه! پلک‌هام رو می‌بندم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- دمت گرم خدا، یک روز خوش هم‌ تو‌ زندگیم جا ندادی!
با عصبانیت سرم رو از توی دستم می‌کشم و سوزشی که توی دستم احساس می‌کنم، باعث نمیشه اشکم در بیاد!
- یزدان‌ برو پرستار رو خبر کن.
حضور یاسمن رو کنارم احساس می‌کنم؛ اما توان این‌که به صورتش نگاه کنم رو‌ ندارم. دست‌هاش روی دستم می‌شینه و با غم میگه:
- تسلیت میگم!
آروم لب می‌زنم:
- به کی تسلیت میگی؟ به من؟
سرم رو به سمتش می‌چرخونم و چشم‌های گریونش رو می‌بینم. سرش رو بالا و پایین می‌کنه و دستم رو محکم‌تر بین دست‌هاش می‌گیره. پوزخندی می‌زنم و میگم:
- من که دخترش نبودم، برو به صبا تسلیت بگو.
دستم رو از توی دستش بیرون می‌کشم و روی تخت می‌خوابم. ملافه سفید رنگ رو روی خودم می‌اندازم و سرم رو زیر ملافه می‌برم.
- آب روغن قاطی کرده؟
پوزخندی به حرف یزدان می‌زنم و بی‌خیال جواب دادن میشم. صدای پر از حرص یاسمن به گوشم می‌خوره.
- تو رو خدا یک دقیقه زبون به دهن بگیر.
با حس فرو رفتن سوزن توی دستم، بغضی که قصد شکسته شدن نداشت، شکسته میشه و به پهنای صورت اشک می‌ریزم.
دست یاسمن روی دستم می‌شینه و قبل از این‌که دستم رو از داخل دستش بیرون بکشم به دنیای بی‌هوشی دعوت میشم!
***
روسری مشکی رنگ رو روی سرم مرتب می‌کنم و ماسکم رو بالا می‌کشم. کف دست‌هام رو روی تخت میذارم و سعی می‌کنم بایستم.
- می‌خوای کمکت کنم؟
نگاهم رو به مامان می‌دوزم و با بغض میگم:
- نه.
مامان چادر مشکی رنگش رو جلو می‌کشه و فاصله بینمون رو پُر می‌کنه. دستش رو پشت سرم میذاره و سرم رو به سینش می‌چسبونه. دستم رو دور کمرش حلقه می‌کنم و لب می‌زنم:
- می‌دونی چند وقته این‌جوری بغلم نکردی؟
من رو محکم به خودش فشار میده و با بغض میگه:
- خیلی وقت پیش می‌بایست این حصار شکسته میشد که... .
ادامه‌ی حرفش با باز شدن در قطع میشه.
- آماده‌این؟
از بغل مامان بیرون میام و به صابر که توی چهار چوب در ایستاده بود نگاه می‌کنم. چادرم رو از دست مامان می‌گیرم و میگم:
- آره.
صابر قدمی به جلو میذاره و کلافه میگه:
- همه چی رو برداشتین؟
نگاهی به اطراف اتاق می‌اندازم و چشمم روی دسته گل نرگس که خشک شده بودن ثابت می‌مونه. دستم رو به لبه‌ی چادرم می‌کشم و میگم:
- این گل رو کی آورده؟
کیف دستی روی تخت توسط مامان برداشته میشه و بعد از کمی مکث میگه:
- یاسمن برات آورده.
آهانی زیر لب میگم و قدمی به جلو میذارم و کنار صابر می‌ایستم. سرم رو بالا میارم و به چشم‌های پر از غمش نگاه می‌کنم و میگم:
- صبا کدوم اتاق بستریِ؟
دستم رو بین دستش می‌گیره و رو به مامان میگه:
- شما برین خونه ما میایم.
فرصت جواب دادن به مامان نمیده، قدمی به جلو میذاره و من رو وادار می‌کنه که کنارش قدم بردارم.
بعد از دوروز از اتاق ییرون میرم و تازه بخش رو می‌بینم که پُر بود از آدم‌هایی که هر کدوم یه دردی داشتن.
- باید از این پله‌ها بالا بریم.
رد دست صابر رو می‌گیرم و به راه پله‌هایی می‌رسم که چند قدمی از من فاصله داشت. به قدم‌هام سرعت می‌بخشم تا زودتر صبا رو ببینم.
پله‌ها رو دونه دونه بالا میرم و دست صابر رو رها نمی‌کنم. زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- اون روز رسیدم بالای سرش نفس نمی‌کشید، خدا رو شکر که سالمه.
قطره اشکی از گوشه چشمم سُر می‌خوره و پایین میاد. آخرین پله رو هم رد می‌کنم و منتظر به صابر چشم‌ می‌دوزم. انگشت اشارش رو به سمت دری که متعلق به سومین اتاق بود می‌گیره و میگه:
- اون‌جاست، دکترش می‌گفت مرگ از بیخ گوشش رد شده. ظاهراً نبضش اون روز کند می‌زده و تو‌ متوجه نشدی.
دستم رو به در سفید رنگ می‌رسونم و دست‌گیرش رو پایین می‌کشم و میگم:
- خدا رو شکر که سالمه!
قبل از این‌که وارد اتاق بشم سوالی که توی ذهنم وول می‌خورد رو به زبون میارم.
- حاج بابا فهمید؟
توی چشم‌های صابر اشک جمع میشه و قبل از این‌که بغضش بشکنه میگه:
- نه! اصلاً به هوش نیومد و نیم ساعت بعد از این که تو رفتی مجدد سکته کرد... .
ادامه حرفش رو می‌خوره و دستش رو بین موهای مشکیش می‌بره. آب دهنم رو قورت میدم تا بغضی که توی گلوم نشسته بود هم پایین بره و سر باز نکنه.
نفس عمیقی می‌کشم و بعد در اتاق رو تا انتها باز می‌کنم و قدمی به داخل میذارم. بوی الکل به وضوح به مشامم می‌رسه و باعث میشه دل و رودم بهم بپیچه!
با دیدن صبا که روی یه تخت خوابیده بود، اشک توی چشم‌هام حلقه می‌بنده و پاهام ثابت می‌ایستن.
لباس صورتی بیمارستان توی تنش زار می‌زنه و موهای خرمایی رنگش از گوشه روسری سفیدی که به سر داره بیرون زده.
چشم از ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود می‌گیرم و به دستش می‌رسم. تمام توانم رو جمع می‌کنم و کنار تختش می‌ایستم. نگاهم میخ مچ دستش میشه، دستی که اون روز با تیغ رگش رو زده بود. خبری از خون روی دستش نبود و یه ردیف بخیه روی پوست سفیدش نشسته بود.
دستم رو به پشت سرم می‌برم و وقتی وجود یک صندلی رو حس می‌کنم، خودم رو روی صندلی می‌اندازم. با بغض میگم:
- اگه اون روز زودتر رسیده بودم الان این‌جا نبودی!
عذاب وجدان دستش رو به دور گردنم می‌اندازه و محکم گردنم رو فشار میده. بی‌اختیار صدای گریه‌ام بلند میشه.
- تقصیر تو نبود!
پلک‌هام رو باز می‌کنم و چشم‌های باز صبا رو می‌بینم. ماسکش رو به دستش گرفته و قطره اشکی از گوشه چشمش سُر می‌خوره و پایین میاد. گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و نگاهم رو به سمت در،‌ جایی که صابر ایستاده بود می‌دوزم.
- هیچ وقت تو مقصر نبودی، این من بودم که بد کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
موضوعات
30
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,787
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #60
بدون این‌که بخوام پوزخندی روی لبم جا خوش می‌کنه. با غم میگم:
- تا وقتی یه اتفاق بد نیوفته، هیچ‌کس قبول نمی‌کنه که کارش اشتباه بوده. الان هم هیچ کدوم از این حرف‌ها گذشته رو درست نمی‌کنه فقط گند می‌زنه توی آینده!
دستم رو روی دسته‌ی صندلی میذارم و بلند میشم. حالم از هر چی آدم بود بهم می‌خوره، آدم‌هایی که وقتی به ته خط می‌رسن یادشون می‌افته بد بودن و بدی کردن!
خبری از بغض توی گلوم نیست و حالم جوریه که انگار اصلاً عزیز از دست ندادم. دستم رو به دیوار می‌رسونم و پلک‌هام رو می‌بندم. حاج بابا واقعاً عزیزم بود؟ یعنی داغ پدر همین بود؟ پس چرا جگرم نمی‌سوزه؟ چرا مثل بقیه مدام اشک نمی‌ریزم و خاطره‌هاش جلوی چشم‌هام نمیاد؟
دستم رو مُشت می‌کنم و از دیوار فاصله می‌گیرم. لعنت به هرچی که به گذشته ختم میشد!
- صنم! تو‌ دیگه باهام قهر نباش، همه رفتن تو بمون!
سرم رو پایین می‌اندازم و لب می‌زنم:
- اون روزی که داد می‌زدم من خواهرتم، دشمنت نیستم کجا بودی؟ من هم الان دقیقاً توی همون نقطه ایستادم!
صدای صنم گفتن‌های صبا رو نشنیده می‌گیرم و از اتاق بیرون میام.
- بریم؟
توی چشم‌های صابر نگاه می‌کنم و لب می‌زنم:
- آره، گوشیم کجاست؟
دستش رو داخل جیبش می‌بره و گوشیم رو از داخلش بیرون میاره. با دیدن گوشیم تازه یادم میاد این دو روز اصلاً هومان رو ندیدم! با حرف‌هایی که آخرین بار بینمون رد و بدل شده، مطمئنم که الان از دستم ناراحته.
- بگیرش دیگه!
دستم رو جلو می‌برم و گوشیم رو از دستش می‌گیرم. حین این‌که کنار صابر قدم برمی‌دارم نگاهم رو به اطراف بیمارستان می‌دوزم تا شاید سایه‌ای از هومان ببینم. جست و جو کردنم بین آدم‌های حاضر توی بیمارستان تا جایی ادامه پیدا می‌کنه که سوار آژانس شدم و تابلوی بیمارستان، هر لحظه از من دور و دورتر میشه.
- آقا چند لحظه صبر کنین الان میام.
نگاهم رو از ناخن‌های دستم می‌گیرم و به بیرون از ماشین می‌دوزم‌. ماشین جلوی در خونه ایستاده و من این‌قدر غرق نبود هومان شده بودم که حساب همه‌ چیز از دستم دَر رفته بود!
پارچه‌های مشکی که روی دیوار خونه‌مون نصب شده بودن خبر از این میده که ساکنان این خونه عزادارن! عکس حاج بابا روی کاغذ ترحیم چاپ شده و عجیبه که بغض توی گلوم جمع نمیشه. انگار مهلت عزاداری من برای حاج بابا فقط دو روز بود و الان مهلتم برای گریه کردن تموم شده.
با باز شدن در ماشین چشم از دیوارهای خونه می‌گیرم. مامان کنارم می‌شینه و به راننده که مرد مسنی بود سلام می‌کنه. کمی بعد صابر هم روی صندلی جلو جا خوش می‌کنه و میگه:
- آقا حرکت کنین.
سر مرد بالا و پایین میشه و استارت ماشین رو می‌زنه.
- صبا رو دیدی؟
شیشه ماشین رو پایین می‌کشم و بوی بهار رو داخل ریه‌هام حبس می‌کنم. پوزخندی روی لب می‌نشونم و آروم میگم:
- سالی که نکوست از بهارش پیداست!
- مادر چیزی گفتی؟
زیر چشمی به مامان نگاه می‌کنم. گودی زیر چشم‌هاش نشون میده هم‌چنان داره عزاداری می‌کنه. دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و میگم:
- نه.
سرم رو به در تکیه میدم و خیره به مردمی میشم که با کلی خرید داخل خیابون قدم می‌زدن. آه عمیقی می‌کشم و به این فکر می‌کنم که امسال بدترین سالِ زندگیم میشه!
بدون این که بخوام بین مردم دنبال هومان می‌گشتم، هومانی که نمی‌دونستم الان داره چه کار می‌کنه و اصلاً خبر داره که اوضاعم از چه‌ قراره؟
- صبا خوب بود؟
چشم از بیرون می‌گیرم و به مامان نگاه می‌کنم. لب‌هام رو روی هم فشار میدم و میگم:
- بد نبود.
کوتاه جواب دادنم باعث میشه تا مامان دیگه حرفی نزنه و مسیر نسبتاً کوتاه بهشت زهرا توی سکوت سپری بشه. سکوتی که هر از گاهی صدای بوق‌ ماشین‌ها اون رو می‌شکنه و ما رو از دنیای خودمون بیرون می‌کشه.
با ترمز زدن ماشین، شیشه ماشین رو بالا می‌کشم و منتظر به صابر نگاه می‌کنم.
- صابر مامان رسیدیم.
صابر تکونی می‌خوره و ببخشیدی زبر لب زمزمه می‌کنه. کرایه راننده رو حساب می‌کنه و از ماشین پیاده میشه. با پیاده شدن صابر، من و مامان هم از ماشین پایین میایم. گوشه چادرم رو به دست می‌گیرم و دنبال مامان به راه می‌افتم. مثل همیشه سعی می‌کنم نوشته‌های روی سنگ قبرها رو نخونم. یاد بچگی‌هام می‌افتم، روزهایی که با بابا بزرگم به بهشت زهرا می‌اومدیم. اون روزها من تازه خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم و با ذوق نوشته‌های روی سنگ قبرها رو برای بابا بزرگم می‌خوندم، اون هم همیشه اول تشویقم می‌کرد و بعد می‌گفت دیگه این نوشته‌ها رو نخونم، چون باعث میشه فراموشی بگیرم.
از کنار قبرهای زیادی رد میشم، قبرهایی که هر کدوم خروار خروار حرف نگفته توشون مخفی شده بود.
با زانو زدن صابر روی زمین، چشم از آسمون صاف می‌گیرم و به قبری نگاه می‌کنم که بی‌شک متعلق به حاج بابا بود.
مامان هم کنار صابر روی زمین می‌شینه و دستش رو روی خاک‌ها میذاره. صدای گریه کردن صابر، اشک رو به چشم‌هام دعوت می‌کنه.
- بابا الان وقتش نبود!
انگشتم رو به چشم‌هام می‌کشم و قدمی به جلو میذارم. کنار صابر روی زمین می‌شینم و به قاب عکس حاج بابا زل می‌زنم. سر صابر روی خاک فرود میاد و شونه‌های پهنش شروع به لرزیدن می‌کنه.
- بابا وقتش نبود مسئولیت یه خونه رو بندازی گردنم... بابا من نمی‌تونم... تو رو خدا بلند شو.
پلک‌هام رو با درد می‌بندم تا نبینم خودخواهی من چه به روز برادرم انداخته، برادری که کم از پدر برام نبود و حالا مسئولیت حاج بابا، کلاً روی شونه‌هاش افتاده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
210
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
255
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
28

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین