. . .

تمام شده درخواست رصد رمان ژیکان| میم.ز

تالار درخواست رصد
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #1
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

مدیر رصد

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1522
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
83
نوشته‌ها
440
پسندها
695
امتیازها
148

  • #11
دست مریزاد رمانیک!
چه سرعت عملییییییی
خوشم اومدددد
احسنتتتت
تیم رصد رو دست کم نگیر، اینجا همه فعالن:berin-kenar:


@hana81 از مهلت معین شده 2 روز گذشته! چرا انجام نشده؟
@sani.v.n شما صفحات 4 و 5 و 6 رو به جای ایشون رصد کنید

بقیه همگی خسته نباشید بچه ها، چک میکنم
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #12
شرمنده فراموش کرده بودم
 

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,814
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #13
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #14
درود...
رصد به کجا رسید؟
میتونم ویرایش کنم ممنوعه‌ها رو؟
 

مدیر رصد

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1522
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
83
نوشته‌ها
440
پسندها
695
امتیازها
148

  • #15
درود...
رصد به کجا رسید؟
میتونم ویرایش کنم ممنوعه‌ها رو؟
بله
لطف کنید این دو پارت رو "بدون حذف هایلایت" ویرایش کنید و به من اطلاع بدید تا دوباره چک کنم

بدون این‌که نگاهم رو از چشم‌هاش بردارم لـ*ـب می‌زنم:
- با فکر کردن حالت خوب میشه؟
سرش رو به معنی تایید بالا و پایین می‌کنه. لـ*ـب‌هام رو روی هم فشار میدم و به این فکر می‌کنم که چی حالم رو خوب می‌کنه. با یادآوری زخم‌هایی که با تیغ روی دستم می‌زدم، آروم میگم:
- فهمیدم.
دست‌های هومان برداشته میشه و حین این‌که نگاهش رو به ساعت مچیش می‌دوزه میگه:
- چیو؟
- این‌که چی حالم رو خوب می‌کنه!
گوشیش رو به دستش می‌گیره و فاصله‌ی بین‌مون که اندازه یه کف دست میشه رو پُر می‌کنه. دستش رو پشت سرم می‌زاره و میگه:
- به نظرم یه سلفی می‌تونه حالت رو خوب کنه!
قبل از این‌که به نگرفتن عکس اعتراض کنم، هومان عکسش رو می‌گیره و راضی دستش رو برمی‌داره. با اعتراض میگم:
- شاید من دوست نداشتم عکس بگیری.
از چین‌های کوچیکی‌ که اطراف چشم‌هاش جا خوش کردن متوجه میشم که داره می‌خنده. گوشیش رو قفل می‌کنه و مجدد به چشم‌هام خیره میشه، امروز همه دست به دست هم دادن تا من رو دیوونه کنن!
- یه عکسِ اشکال نداره.
نگاهم رو از چشم‌های هومان می‌گیرم و با مکث به اطراف نگاه می‌کنم. با یادآوری این‌که الان بیرونم و این‌قدر نزدیک به هومان نشستم سریع از روی نیمکت بلند میشم.
- چی‌شد؟
کف دستم رو محکم به پیشونیم می‌کوبم و میگم:
- اگه کسی ما رو ببینه تیکه بزرگم گوشمه!
پاهاش رو روی هم می‌ندازه و با بیخیالی میگه:
- این‌جا کسی نمیاد، ولی ارزشش رو داشت.
سرم رو کمی به جلو خم می‌کنم و میگم:
- چی؟
با انگشت اشاره‌اش شقیقه‌اش رو می‌خارونه و میگه:
- گریه‌ات قطع شد.
صاف می‌ایستم و با شوک نگاهم رو از چشم‌های خندون هومان برنمی‌‌دارم. از روی نیمکت بلند میشه و توی یک قدمیم می‌ایسته. کمی خم میشه تا قدش اندازه من بشه و بعد با شیطنت میگه:
- از این به بعد هرجا کم آوردی به من فکر کن.
خنده‌ای از ته دل روی لـ*ـب‌هام می‌شینه و با حرص خودشیفته‌ای نثارش می‌کنم. خبری از ناراحتی که چند دقیقه قبل نصیب قلبم شده بود، نبود. هومان به قول امروزی‌ها ناراحتی رو از دلم شسته و تمام قلبم رو پروانه‌ای کرده بود!
به اطراف نگاه می‌کنم و بعد از این که کسی رو نمی‌بینم، خداحافظی کوتاهی با هومان می‌کنم و سریع به سمت اورژانس قدم برمی‌دارم. با باز شدن در هوای گرم به صورتم می‌خوره و صدای گریه‌ی مادری که عزیز از دست داده بود گوشم رو خراش میده.
چشم از مادری که روی زمین نشسته بود و مشت بر سرش خودش میزد میگیرم و به سمت صابر که کنار مامان نشسته بود قدم برمی‌دارم. بدون این‌که به مامان توجه کنم روی صندلی، کنار صابر می‌شینم. صابر کیکی که به دست داشت رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- بیا بقیه‌اش مال تو.
دستم رو جلو می‌برم و کیک رو از دستش می‌گیرم. زبونم رو روی لـ*ـب‌هام می‌کشم و میگم:
- دکترها چی‌ گفتن؟
صدای پوزخند عصبی مامان، توجه‌ام رو به خودش جلب می‌کنه:
- فعلا نتونستی بکشیش!
صدای عصبی صابر که مامان رو خطاب می‌کرد باعث میشه با حالت قهر صورتش رو برگردونه. دست صابر روی پاش مُشت میشه و صدای خش‌ دارش به گوشم میرسه:
- خطر از بیخ گوشش گذشته، سکته‌ قلبی کرده بود.
به پشتی صندلی تکیه میدم و زمزمه می‌کنم:
- شُکر.
- صابر از بچم خبر نداری؟
نفسم رو عصبی بیرون می‌فرستم و با حرص میگم:
- بسه دیگه، همش صبا صبا صبا!
پاهام رو روی هم می‌ندازم و دست‌هام رو توی سینه جمع می‌کنم. عصبی پام رو تکون میدم و به این فکر می‌کنم که وقتی برسم خونه اولین کاری که انجام میدم اینه که یه تیغ می‌گیرم دستم و تا می‌تونم رو دستم خط می‌کشم!
دست صابر روی دستم می‌شینه و میگه:
- نه خبر ندارم ازش.

بعد از اتمام حرفش، سرش رو کنار گوشم میاره و آروم میگه:
- برو خونه، لطفاً!
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و باشه آرومی زمزمه می‌کنم. کف دست‌هام رو روی صندلی می‌زارم و بلند میشم. با ایستادنم، هومان رو می‌بینم که مشغول بررسی کردن کاغذیِ که به دست گرفته. توی دلم کلی قربون صدقه‌اش میرم و بعد عقب گرد می‌کنم و از اورژانس بیرون میام.
با قدم‌های کوتاه از بیمارستان بیرون میام. قصد زود رسیدن به خونه رو ندارم و برای اولین بار دلم می‌خواد طعم آزادانه بیرون بودن رو بچشم. با لذت به تک-تک چیزهایی که داخل خیابون بود نگاه می‌کنم، یه حسی از ته قلبم بهم میگه که این آخرین باره که می‌تونی این‌جوری خیابون رو دید بزنی، پس نهایت استفاده رو ازش ببر!
لبخند بی‌جونی روی لبم نقش می‌بنده و کمی بعد جلوی مغازه مانتوفروشی می‌ایستم. به تک-تک مانتوهایی که پشت ویترین بودن با حسرت نگاه می‌کنم. مانتوهایی که هیچ‌وقت حاج بابا اجازه پوشیدن‌شون رو بهم نمی‌داد و تنها دلیلش این بود که مردم میگن دختر حاج احمد مانتوش مناسب نبوده!
با غم چشم از مانتوها می‌گیرم و به راهم ادامه میدم. از جلوی قنادی که اون روز‌ کیک تولد حاج بابا رو خریده بودم، چشم‌هام رو می‌بندم و سریع رد میشم. نمی‌خواستم توی این لحظه که بند-بند وجودم شادی رو می‌طلبید، غم‌ به دلم راه بدم!
با احتیاط چادرم رو از روی سرم برمی‌دارم و با مکث اون رو روی شونه‌هام می‌ندازم. گوشه چادر که به زمین رسیده بود رو به دستم می‌گیرم و کنار تابلوی کوچه‌مون می‌ایستم. گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم و بعد از لمس کردن دکمه بغل گوشی، به ساعت نگاه می‌کنم. عقربه‌های ساعت عدد دو رو نشون میدن و من راضی از این‌که کسی داخل کوچه نیست، وارد کوچه میشم. به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و بعد از این‌که جلوی در رسیدم، دستم رو روی زنگ قرار میدم.
- خدا بد نده چی‌شده دخترم؟
زیر لـ*ـب ناسزایی نثار زن همسایه می‌کنم و نامحسوس ماسکم رو بالا می‌کشم تا کبودی‌های صورتم مشخص نشه. روی پاشنه‌ی پا می‌چرخم و به پشت سرم نگاه می‌کنم. با آرامش میگم:
- حاج بابا حالش بد شد الان بیمارستان بستری شده.
با باز نشدن در، مجدد دستم رو روی زنگ میزارم و محکم اون رو فشار میدم.
- می‌خوای به پسرم بگم بیاد در رو باز کنه؟

تعارف رو کنار می‌زارم و میگم:
- اگه زحمتی نیست براتون، صبا خونه تنها بود فکر کنم خواب رفته.
لبخندی روی لبش می‌نشونه و حین این‌که به سمت در خونه‌شون قدم برمی‌داره میگه:
- چه زحمتی دخترم، الان امید رو صدا می‌زنم.
مجدد دستم رو روی زنگ می‌زارم، دلشوره به سراغم میاد و حالت تهوع امونم رو می‌بره. دستم رو این‌قدر محکم روی زنگ فشار میدم که حس می‌کنم الانِ زنگ بگه غلط کردم ولم کن!
با باز شدن در، سریع دستم رو از روی زنگ برمی‌دارم و به در چشم می‌دوزم. نا امید از ندیدن صبا، سریع امید رو کنار می‌زنم و وارد خونه میشم. کفش‌هام رو سریع از پام در میارم و دستگیره در رو پایین می‌کشم. قدمی به داخل خونه می‌زارم و میگم:
- صبا، کجایی؟
داخل نشیمن رو نگاه می‌کنم و وقتی نمی‌بینمش به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم.
- صبا؟
چادر رو از روی شونه‌هام برمی‌دارم و به سمتی که نمی‌دونم کجاست پرتش می‌کنم. دستم رو روی معده‌ام می‌زارم و آروم میگم:
- حتما خوابیده.
به سمت اتاق قدم برمی‌دارم و چند صلوات می‌فرستم. با دیدن در باز اتاق، آخرین قدمم رو بلند برمی‌دارم و مستقیم به تخت نگاه می‌کنم.
- این‌جا هم نیست لعـ*ـنتی.
به سمت چپ می‌چرخم و با چیزی که می‌بینم دستم رو روی دهنم می‌زارم و از ته دلم جیغ می‌کشم. صبا با صورتی که به سفیدی میزد کنار بخاری خوابیده و فرش زیر پاش پر از خون شده بود.
سریع کنارش می‌شینم و شونه‌هاش رو توی دست‌هام می‌گیرم. محکم تکونش میدم و میگم:
- صبا، جون صنم بلند شو.
دستم رو روی صورتش می‌زارم و زیر دستم سرما جریان پیدا می‌کنه. جیغی از ته دل می‌کشم و میگم:
- صبا!
شونه‌هاش رو رها می‌کنم، بدن بی‌جونش روی بالشت زیر سرش میوفته و موهای خرمایی رنگش روی صورتش پخش میشه. دستم رو به سمت بینیش می‌برم و وقتی نفسش رو حس نمی‌کنم با پاهای لرزون از روی زمین بلند میشم و قدمی به عقب می‌زارم.
- چیشده دخترم چرا جیغ میزنی؟
چونه‌ام از بغض می‌لرزه، دستم رو بالا میارم و با انگشت اشاره‌ام به سمت جایی که صبا خوابیده بود اشاره می‌کنم و با لکنت میگم:
- اون...صبا....نه!
زن همسایه که متوجه نمیشه چی‌ میگم سرکی به داخل اتاق میگشه و وقتی صبا رو می‌بینه دستش رو محکم به دهنش می‌کوبه و میگه:
- یا حضرت عباس.
زودتر از من خودش رو جمع می‌کنه و به سمت در ورودی حرکت میدوه.
- امید...امید مادر زنگ بزن اورژانس.
نفسم توی سینه‌ام حبس میشه و بالا نمیاد. دست سردم رو مشت می‌کنم و محکم به سینه‌ام می‌کوبم. گریه‌ام اوج می‌گیره و مجدد به سمت صبا قدم برمی‌دارم. روی زمین جایی که پر از خون بود می‌شینم و با دست‌هام به صورتش سیلی می‌زنم.
- بلند شو لعـ*ـنتی، بلند شو.
سیلی محکم‌تری به صورتش می‌زنم و وقتی هیچ‌ عکس‌العملی از جانب صبا نمی‌بینم،‌ پیشونیم رو روی پیشونیش میزارم و با بغض میگم:
- لعـ*ـنتی چرا؟
دستم رو به مچ دست بریده شده‌اش می‌رسونم، خون با شدت از دستش بیرون میزنه و‌ من سریع گوشه روتختی رو پاره می‌کنم و به دور دستش می‌بندم.
- ببین صبا، الان خوب میشی. الان خون بند میاد، الان نفست برمی‌گرده.
با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ام، سرم رو به عقب می‌چرخونم و زن همسایه رو می‌بینم که چشم‌هاش اشکی بود. با بغض میگم:
- چرا گریه می‌کنی؟ صبای من از گریه کردن بدش میاد.
با کشیده شدن دستم، مجبور میشم بایستم. مامورهای اورژانس با برانکارد وارد اتاق میشن، دست‌های زن همسایه بازوهام رو می‌گیرن و من رو از اتاق بیرون می‌برن. با سست شدن پاهام محکم روی زمین میوفتم و صدای یاعلی گفتن زن توی گوشم می‌پیچه. میون اشک ریختن به سکسکه میوفتم. با دست خونی گوشه چادر زن رو توی دستم می‌گیرم و لـ*ـب می‌زنم:
- حالش خوب میشه، آره؟
زن جلوم می‌شینه و با چشم‌های قهوه‌ای رنگش توی صورتم زل می‌زنه:
- آره دخترم، خوب میشه.
حس سرما توی بدنم می‌پیچه و دندون‌هام به هم برخورد می‌کنن. بازوهام رو بغل می‌کنم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه میدم.
- تکون نخوری از این‌جا برم آب قند برات بیارم، باشه دخترم؟
سرم رو بالا و پایین می‌کنم و زن به سمت آشپزخونه میدوه. قلبم تیر می‌کشه و معده‌ام به‌هم می‌پیچه. دست خونیم رو جلوی چشم‌هام میارم و با دیدن خون صبا، مجدد فریادی از ته دل می‌زنم. کف دست‌هام رو به مانتوم می‌کشم تا خون از روی دستم پاک شه. این‌قدر دستم رو روی مانتوم می‌کشم که کف دستم می‌سوزه. نگاهم رو به در اتاق می‌دوزم و وقتی مامور اورژانس با برانکارد از اتاق بیرون میاد، سریع از روی زمین بلند میشم. دستم رو به دیوار می‌رسونم تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم. با دیدن صبا که بی‌جون روی برانکارد بود، زانوهام سست میشن و قبل از این‌که به زمین بیوفتم دستی من رو از پشت سر می‌گیره و مانع افتادنم میشه.
مامورها از کنارم رد میشن و من به دستی که من رو گرفته بود چنگ می‌ندازم و میگم:
- تو رو خدا ولم کن برم!
سرم رو پایین می‌ندازم و به دستش نگاه می‌کنم. خالکوبی که به شکل پروانه روی ساعدش زده شده بود توجه‌ام رو به خودش جلب می‌کنه. با بغض میگم:
- یزدان تویی؟
دستش رو از دور کمرم برمی‌داره و من رو به سمت خودش می‌چرخونه. سرم رو با مکث بالا میارم و با چشم‌های اشکی به یزدان نگاه می‌کنم. دستش رو روی شونه‌ی راستم گذاشته و گرمای دستش باعث میشه بفهمم چه قدر سردمه!
با بغض لـ*ـب می‌زنم:
- بزار برم، ولم کن.
فشار دستش رو بیشتر می‌کنه و با صدایی که حس می‌کردم پر از بغضه میگه:
- خودم می‌برمت.
دستم رو روی مچ دستش میزارم و رد خون روی خالکوبیش جا می‌مونه. به این فکر نمی‌کنم که از کجا یهو پیداش شد و زن همسایه‌ ممکنه بعداً پشت سرم حرف بزنه، تنها چیزی که مهمه صباست!
سرگیجه سراغم میاد و قبل از این‌که حرفی بزنم، چشم‌هام سیاهی میره و محکم روی زمین میوفتم.
 
  • عجب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #16
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

مدیر رصد

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1522
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
83
نوشته‌ها
440
پسندها
695
امتیازها
148

  • #17
برای اثر درخواست ویرایش داده خواهد شد🌺
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین