. . .

انتشاریافته رمان ژیکان | میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
negar_۲۰۲۲۰۴۲۸_۲۳۴۹۱۰_u01q_fb2w.jpg


اسم رمان: ژیکان - جلد اول مجموعه‌هایش
نویسنده: میم.ز
ناظر: @(*A-M-A*)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه: او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن،‌ زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم می‌داند. چاره‌ای جز به به‌دست آوردن آزادی ندارد! با عجز به هر ریسمانی چنگ می‌زند و سرانجام، همان ریسمان او را به دار می‌آویزد!

مقدمه:
همه ما افسرده‌ایم فقط یه سری از آدم‌ها بهتر اون‌ رو مخفی می‌کنن؛ ولی بالاخره یه روز این حجم از ناراحتی از پشت اون نقاب شادی که روی صورتمون زدیم، بیرون می‌زنه و دستمون رو میشه و چهره واقعیمون که پر از چین و چروکه مشخص میشه! به قول معروف، ماه همیشه پشت ابر نمی‌مونه و چه بسا این ماه، ماه عاشقی باشه!

پ.ن: ژیکان به معنی قطره باران.
هایش به معنی درد.

توجه:
جلدهای این مجموعه روایت کننده‌های مختلفی دارند پس به هم مرتبط نیستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #11
دستی به کش موهام می‌کشم و بعد اون‌ها رو محکم می‌کنم و از آشپزخونه بیرون میرم و به مامان نگاه می‌کنم. برقی که توی چشم‌های مامان بود غیرقابل انکار بود. وارد اتاق میشم و گوشیم رو، از روی تخت برمی‌دارم. اینترنتش رو، روشن می‌کنم و باز سیل پیام‌ها سرازیر میشه. وارد واتساپ میشم و بعد چت ترنم رو باز می‌کنم. مثل همیشه دائم آنلاین بود، پیام ارسال شده از سمت ترنم رو زیر لب می‌خونم:
- اون دختره رو بیخیال حدس بزن چی کار کردم.
متفکر به صفحه چت نگاه می‌کنم و بعد از این‌که چیزی به ذهنم نرسید شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- نمی‌دونم، چی کار کردی؟
دکمه ارسال رو می‌زنم و بدون این‌که به بقیه پیام‌ها سر بزنم منتظر به چت ترنم خیره میشم تا جوابم رو بده. بعد از دو دقیقه پیامم رو سین می‌زنه و درحال تایپ میشه:
- رل زدم.
و بعد ایموجی خنده می‌ذاره. زبونم رو، روی لبم می‌کشم و بعد سریع تایپ می‌کنم:
- از کِی؟
دکمه ارسال رو می‌زنم که ترنم در لحظه سین می‌زنه. با لرزیدن گوشی توی‌ دستم متوجه میشم که ترنم بهم زنگ زده. سریع جواب میدم:
- سلام.
صدای شاد ترنم به گوشم می‌رسه:
- سلام عشقم.
تک خنده‌ای می‌کنم و بعد میگم:
- بی‌خبر رل زدی، افتخار ندادی بهمون زودتر خبر بدی؟
قهقه‌ی ترنم توی گوشم می‌پیچه. به سمت در اتاق میرم و نگاهی به بیرون می‌اندازم، مامان همچنان مشغول صحبت کردن با صابر بود. نفس عمیقی می‌کشم و با خیال راحت، روی تخت صبا می‌شینم.
- ظهر با آوا منتظر سرویس‌ بودیم که خانوم باقری بهمون گفت سرویس‌مون امروز نمیاد و باید پیاده بریم. مسیر خونه‌هامون باهم یکیه دیگه، راه افتادیم سمت خونه و توی راه تصمیم گرفتیم یه سر به کافه‌ای که جدید باز شده بزنیم.
وسط حرفش می‌پرم و میگم:
- لابد صاحب کافه با تو رل زده.
ترنم تک خنده‌ای می‌کنه و بعد صدای شیطونش به گوشم می‌رسه:
- ایول صنم بانو. منتها کافه مال خودش نیست و با دوتا دیگه از دوست‌‌هاش شریکه.
لب‌هام رو جمع می‌کنم و میگم:
- اگه بابات بفهمه چی؟
- بفهمه، الان رل داشتن یه چیز عادی شده.
با تعجب داشتم حرف ترنم رو هضم می‌کردم که صداش به گوشم می‌رسه و رشته افکارم رو پاره می‌کنه:
- خلاصه بگم صنم خانوم، امروز دوتا از صاحب‌های اون کافه اون‌جا بودن و اون ساعت خلوت بود و حسابی از من و آوا خوششون اومده بود. وای صنم این‌قدر خوش‌تیپ بودن که هرچی بگم کم گفتم.
پاهام رو کمی تکون میدم و به ادامه حرف‌های ترنم گوش میدم. حرفی برای گفتن نداشتم چون تجربه‌‌ی این کارها رو نداشتم.
- اسم پسره بنیامینه، بیست و پنج سالشه. اون یکی دوستش هم اسمش امیر بود که با آوا رل زد.
با تعجب لب باز می‌کنم و میگم:
- یعنی در عرض نیم ساعت دوتایی‌تون رل زدین؟
- آره دیگه، رل زدن همینه.
دستم رو به پله‌های تخت تکیه‌ میدم و میگم:
- اسم کافه چی بود؟
صدای شاد ترنم توی گوشم می‌پیچه:
- ژیکان!
***
ظرف شیرینی رو، روی‌ میز می‌ذارم و بعد روی مبل رو‌به‌روی خاله می‌شینم. دوقلو‌های خاله درحال بالا و پایین پریدن بودن و ثنا دختر بزرگ خاله با مامان مشغول حرف زدن بود. نگاهی به لباس‌های تنم می‌اندازم، جوراب شلواری مشکی رنگی زیر دامن سرمه‌ای رنگم پوشیده بودم. لباس سرمه‌ای رنگی هم پوشیده بودم که بلندیش تا روی رونم می‌رسید. خداروشکر حاج بابا امشب بهم گیر نداد که حتماً چادر بپوش و گرنه الان یه گلوله پارچه‌‌ی متحرک بودم! پاهام رو، روی هم می‌اندازم و به صبا نگاه می‌کنم که دامن مشکی رنگ و لباس فیروزه‌ای به تن کرده بود مشغول بازی کردن با سهیل و سما، دوقلوهای خاله بود. حاج بابا با شوهر خاله مشغول صحبت کردن درباره‌‌ی بازار فرش بودن و خاله هم توی بحثشون شریک بود. تنها کسی که بی‌هیچ حرفی اطراف رو‌ نگاه می‌کرد من بودم. نگاهم رو از دیوار اموات می‌گیرم و بعد خودم رو به مامان نزدیک می‌کنم تا از بیکاری در بیام. نگاهم رو به ثنا می‌دوزم، پوست سبزه رنگی داشت با چشم‌های ریز مشکی که حصاری از مژه‌های بلند چشم‌هاش رو پوشونده بود.
دستی به گوشه شالم می‌کشم و بعد به صحبت‌های بین مامان و ثنا گوش میدم. ثنا یک ماه بود که توی آرایشگاه مشغول به کار بود و الان هم داشت درباره‌‌ی محل کارش با مامان صحبت می‌کرد و خاله هم هر از گاهی دل از بحث فرش می‌کند و به اون‌ها می‌پیوست. صاف می‌شینم و به دوقلوهای هفت ساله‌‌ی خاله نگاه می‌کنم. اولین چیزی که توی خانواده‌‌ی خاله به چشم می‌خورد تفاوت سنی خیلی زیاد بین ثنا و دوقلوها بود و این تفاوت سنی به این دلیل بود که ثنا بچه‌‌ی خاله نبود. انگشت اشاره‌ام رو بالا میارم و به شقیقه‌ام نزدیک می‌کنم و کمی اون‌ رو می‌خارونم. چهارده سال از اومدن ثنا به خانواده‌‌ی خاله گذشته بود که خاله باردار شد و همه این‌رو به حساب خوش‌قدمی ثنا گذاشتن.
خسته بودم از این‌که توی جمع کسی من‌ رو آدم حساب نمی‌کرد تا باهاش صحبت کنه و هرلحظه که بیشتر می‌گذشت دعا می‌کردم که مهمونی تموم شه و به رخت‌ خوابم برگردم و آمار دوست پسر ترنم رو دربیارم.
- صنم جان؟
انگشتم رو از روی شقیقه‌ام برمی‌دارم و بعد به سمت ثنا که من رو صدا زده بود می‌چرخم و میگم:
- جانم؟
لبخندی بهم می‌زنه که چال گونه‌اش دوباره نمایان میشه. کمی خودش رو بهم نزدیک می‌کنه و میگه:
- برای کراتین مو نیاز به مدل دارم، فردا می‌تونی بیای باهام آرایشگاه؟
نگاهم بین مامان که درحال مرتب کردن روسریش بود و ثنا که مشتاقانه اجزای صورتم رو زیر نظر گرفته بود می‌چرخه. آروم لب می‌زنم:
- حاج بابا باید اجازه بده!
جمله‌ام که تموم میشه انگار روح از بدنم جدا میشه و دوباره به بدنم برمی‌گرده. توی نگاهم غم‌ جا می‌گیره، حتی برای آب خوردنم هم نیاز به حاج بابا داشتم و گرنه کی بدش می‌اومد از دست این موهای گوسفندی راحت شه؟ صدای مامان من رو از تفکراتم دور می‌کنه:
- صنم راست میگه، حاج احمد عمراً راضی بشه!
خاله از روی مبل بلند میشه و کنار مامان می‌شینه و آروم میگه:
- خواهر خلاف شرع که نمی‌خوان بکنن.
مامان گوشه‌‌ی لب‌های نازک و کوچکش رو گاز می‌گیره و میگه:
- از نظر حاج احمد دست بردن توی خلقت خدا فرقی با خلاف شرع نداره!
آتیش خشم توی وجودم روشن میشه، دسته‌ی مبل رو محکم فشار میدم و بعد نفس عمیق می‌کشم. صدای ثنا که لبریز از آرامش بود، خشم وجودم رو کمتر می‌کنه:
- خاله جون مدتش شش ماهه‌‌ ست و بعد از شش ماه همون حالت قبلی رو می‌گیره. اگه اجازه بدین من با حاج احمد صحبت می‌کنم.
نگاه مامان روی من ثابت میشه، نگاهم رو می‌دزدم تا متوجه خشمم نشه، مادره دیگه با یه نگاه همه چیز رو می‌فهمه.
- صحبت کن خاله جان، حالا چرا صنم؟
دامنم رو توی دستم جمع می‌کنم، اون لحظه فرقی با کالا نداشتم، کالایی که تنها فروشنده‌اش حاج احمد بود. پوزخندی روی لبم ظاهر میشه و بدون اینکه به سمت ثنا بچرخم به حرف‌هاش گوش میدم:
- آخه کسی رو نمی‌شناسم که موهاش فِر باشه و خوب هزینه‌‌ی این کار خیلی بالاست، گفتم کی بهتر از فامیل؟ میاد مدلم میشه و بدون این‌که قرار باشه هزینه بپردازه کارش راه میوفته.
دیگه نمی‌شنیدم چی میگن، بغض دوباره راهش رو به سمت گلوم کج کرده بود و توی گوشم صدای سوت می‌پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #12
از روی مبل بلند میشم و بعد راهم رو‌ به سمت آشپزخونه کج می‌کنم. وارد آشپزخونه میشم و دستم‌ رو به زیر شالم می‌رسونم و کمی اون رو آزاد می‌کنم. احساس خفگی بهم دست داده بود، به سمت یخچال می‌رم و بطری آب رو بیرون میارم؛ سر بطری رو باز می‌کنم و بعد بدون این‌که لیوان بردارم از سر بطری آب می‌خورم. با پشت دستم به دهنم می‌کشم و بعد بطری رو داخل یخچال می‌ذارم.
- نه ثنا خانوم.
بدون این‌که قدمی به جلو بذارم ثابت سرجام می‌ایستم، حاج بابا حرفش رو زد و اجازه‌‌ی هیچ‌ حرف دیگه‌ای به ثنا نداد. پوزخندی روی لبم می‌شینه و زیر لب میگم:
- فکر‌ کرده می‌تونه از عهده‌‌ی حاج بابا بر بیاد.
شال روی سرم رو درست می‌کنم و بعد قدمی به جلو می‌ذارم که صدای ثنا باعث می‌شه قدم‌هام رو‌ تندتر کنم و توی چهارچوب در آشپزخونه قرار بگیرم:
- چه اشکالی داره حاج احمد؟ الان خیلی‌ها...
نگاهم قفل دست‌های حاج بابا می‌شه که تسبیح فیروزه‌ای رنگی رو توی دستش می‌چرخوند. بدون این‌که نگاهی به ثنا بندازه با آرامش همیشگیش میگه:
- استعفرالله.
از چهارچوب فاصله می‌گیرم و به سمت نشیمن میرم و روی مبل می‌شینم. سکوت عجیبی حاکم بود و حتی صدای دوقلوها هم نمی‌اومد. لبخند تلخی روی لبم می‌شینه و به عکس بابابزرگم که روی دیوار روبه‌رو قرار داشت نگاه می‌کنم. آرامشی که توی چشم‌هاش موج میزد حتی توی عکس هم غیرقابل انکار بود.
- توی قرن بیستم داریم زندگی می‌کنیم؛ اما عقاید مربوط به عهد باستانه.
سرم رو سریع به سمت ثنا می‌چرخونم، از شدت عصبانیت تند تند نفس می‌کشید. خاله «هین» بلندی میگه و بعد با دستش محکم روی صورتش می‌زنه. حاج بابا بدون اینکه حرفی بزنه به زمین خیره شده بود. با بلند شدن ثنا، سر حاج بابا بالا میاد و منتظر به ثنا نگاه می‌کنه. قدم‌های محکم ثنا به سمت چادرش برداشته می‌شه و بعد از پوشیدن چادر از خونه بیرون میره. خاله سریع از روی مبل بلند میشه و به دنبال ثنا راه می‌افته. صدای بسته شدن در نشون از این میده که ثنا از خونه بیرون رفته. بیخیال، پاهام رو روی هم می‌اندازم و به حاج بابا نگاه می‌کنم. دست حاج بابا بالا میاد و روی ریشش می‌شینه. با صدای باز شدن در نگاهم رو از حاج بابا می‌گیرم و به در می‌دوزم. خاله وارد خونه میشه و به شوهرش نگاه می‌کنه و میگه:
- از خر شیطون پایین نمیاد.
پوزخندی روی لبم می‌شینه، اگه جای من و ثنا عوض میشد و من این‌کار رو می‌کردم الان نصف صورتم کبود شده بود.
حاج بابا همچنان درحال ذکر گفتن بود و نگاه مامان از روش برداشته نمیشد. خاله لباس‌های دوقلو‌ها رو تنشون می‌کنه و بعد از پوشیدن چادر مشکی‌ رنگش میگه:
- شرمنده بخدا، ثنا بچگی کرد... .
مامان بین حرف خاله می‌پره و میگه:
- دشمنت شرمنده خواهر، کجا دارین می‌رین؟ شام نخوردین که!
حاج بابا از روی مبل بلند میشه و تسبیحش رو داخل جیبش می‌ذاره و میگه:
- من میرم باهاش صحبت می‌کنم و راضیش می‌کنم برگرده.
آقا منصور شوهر خاله دستش رو، روی شونه حاج بابا می‌ذاره و میگه:
- نه حاج احمد، همین الان هم کلی شرمنده‌تونم که این بچه این‌جوری رفتار کرد، نمی‌خوام بیشتر از این بچه گستاخی کنه.
گوشه‌‌ی لبم رو گاز می‌گیرم و بعد از روی مبل بلند می‌شم. آقا منصور کُتش رو می‌پوشه و بعد از خداحافظی از خونه بیرون میرن.
صدای بسته شدن در به گوشم می‌رسه و من خودم رو از شر شالی که روی سرم بود راحت می‌کنم. ظرف شیرینی رو برمی‌دارم و بعد داخل یخچال قرار میدم. صدای توبیخ‌گرانه مامان به گوشم می‌رسه:
- حاجی این چه کاری بود که کردی؟ حداقل می‌گفتی فکرهام رو می‌کنم و بهت میگم تا این‌جوری آبروریزی نشه.
در یخچال رو می‌بندم و به عقب برمی‌گردم و می‌بینم که صبا هم وارد آشپزخونه شده و با استرس داره به من نگاه می‌کنه. صبا قدمی به جلو برمی‌داره و بعد آروم میگه:
- دعواشون نشه.
دستم رو به پیشونیم می‌کشم و آروم لب می‌زنم:
- سابقه‌‌ی دعوا نداشتن... .
با شنیدن صدای پا، از ادامه دادن حرفم صرف نظر می‌کنم و بعد به سمت ظرف‌های روی کابینت میرم و بشقاب‌های گل سرخی رو برمی‌دارم و داخل کمد می‌زارم.
- صنم، لباس‌هات رو بپوش باید بریم جایی.
سریع به عقب برمی‌گردم و با دیدن حاج بابا که توی چهارچوب در آشپزخونه ایستاده بود، با پشت دستم در کمد رو می‌بندم و میگم:
- کجا حاج بابا؟
صورتم رو به سمت صبا می‌چرخونم که نگران درحال بررسی کردن صورت حاج بابا بود.
- بریم این غذاهایی که اضافه مونده رو بدیم به نیازمندش.
بعد از اتمام حرفش از آشپزخونه بیرون میره. صبا سریع کنارم می‌ایسته و میگه:
- بدو‌ برو‌ آماده شو تا جنگ راه نیفتاده.
کمی به سمت جلو هولم می‌ده و من با تکون دادن سرم به معنی «باشه» از آشپزخونه بیرون میام. سرم رو کمی می‌چرخونم و به داخل نشیمن نگاه می‌کنم و دنبال مامان می‌گردم و بعد از این‌که اون رو، روی مبل کنار تلویزیون می‌بینم نفسی از سر آسودگی می‌کشم.
با آرنجم در رو باز می‌کنم و بعد دَم دست‌ترین لباس‌هام رو رو می‌پوشم و از اتاق بیرون میرم. حاج بابا همزمان با من از اتاق بیرون میاد و جلوتر از من راه می‌‌افته. مامان با دیدن من دستش رو توی هوا به معنی «کجا؟» تکون می‌ده و من سریع خودم رو کنارش می‌رسونم و آروم میگم:
- حاج بابا می‌خواد غذاهایی که اضافه مونده رو... .
- صنم زود باش بابا.
حرفم نیمه تموم می‌مونه و نگاهم توی چشم‌های مامان قفل می‌شه. با دستش به در اشاره می‌کنه و میگه:
- زود برو مامان.
لبخندی به مامان می‌زنم و بعد از پوشیدن چادرم بیرون میرم. حاج بابا کنار ماشین ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت می‌کرد، در خونه رو می‌بندم و بعد سوار ماشین می‌شم. جلوی آیینه ماشین آویز یا زینب وصل بود، دستم رو به سمتش می‌برم و آروم روی اون می‌کشم و لبخندی که روی لبم جاخوش می‌کنه ذهنم رو از اتفاق‌های یک ساعت پیش دور می‌کنه. با حس کردن بوی گلاب متوجه می‌شم که حاج بابا سوار ماشین شده و من متوجه نشدم. ماسک خاکستری رنگ توی دستم رو جابه‌جا می‌کنم و بعد به بیرون نگاه می‌کنم.
ساعت نه بود و خیابون‌ها پر از مردمانی بود که هرکدوم دنیای خودشون رو داشتن و مسلماً زندگیشون پُر درد نبود و درد من بین این همه آدم گم بود. نفس عمیقی می‌کشم و بعد آستین مانتوی کاربنی رنگم رو طبق عادت پایین می‌کشم. با ایستادن ماشین به تابلویی که رو‌به‌روم قرار داشت چشم می‌دوزم و نوشته‌ روی تابلو رو آروم زیرلب زمزمه می‌کنم:
- پرورشگاه علی ابن موسی الرضا.
ماسکم رو می‌پوشم و از ماشین پیاده می‌شم. حاج بابا بعد از برداشتن ظرف غذا،در ماشین رو قفل می‌کنه و بعد به سمت آیفون تصویریِ آفتاب‌خورده پرورشگاه میره. صدای خوش‌آمدید توی خیابون بن‌بست می‌پیچه و بعد در با صدای تیک باز میشه. حاج بابا در کرمی رنگ رو با پاش هل میده و بعد منتظر به من نگاه می‌کنه تا وارد شم. گوشه‌‌ی چادرم رو جمع می‌کنم و بعد از در رد میشم و به فضای پرورشگاه نگاه می‌کنم، ساختمون سه طبقه‌ای وسط محوطه نسبتاً بزرگ پرورشگاه قرار داشت. صدای بازی بچه‌ها رو می‌شنیدم و دلم می‌خواست زودتر به داخل برم و بچه‌ها رو ببینم. جنس این بچه‌ها فرق داشت، این بچه‌ها نه کسی بود که نازشون رو بخره تا لوس بشن و نه می‌تونستن جایی رو، روی سرشون بذارن.
به حاج بابا نگاه می‌کنم که مشغول صحبت کردن با مرد میانسالی بود که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت و حدس می‌زدم رئیس این‌جا باشه.
- صنم؟
نگاه کنجکاوم رو به مردی که مشغول صحبت با حاج بابا بود می‌دوزم. حاج بابا به چشم‌های پر از سوالم نگاه می‌کنه و بعد با مهربونی میگه:
- حاج محموده دخترم، بابای یاسمن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #13
توی کوچه پس کوچه‌های ذهنم دنبال شخصی به نام یاسمن می‌گردم و در نهایت دوجفت چشم آهویی به یاد میارم که متعلق به یاسمن بود. با یادآوری خال بالای لبش، دقیق‌تر صورتش رو به یاد میارم و بعد گوشه‌‌ی چادرم رو جمع می‌کنم و میگم:
- ببخشید که نشناختمتون.
ماسک روی صورتش رو پایین می‌کشه و بعد میگه:
- خدا ببخشه دخترم، یاسمن هم الان این‌جاست، می‌خوای ببینیش؟
مثل همیشه منتظر اجازه‌‌ی حاج بابا می‌مونم و بعد از این‌که اجازه صادر شد به جایی که حاج محمود اشاره می‌کرد نگاه می‌کنم.
اتاق کوچکی گوشه‌‌ی حیاط بود که لامپ‌هاش روشن بود و از راه دور حدس می‌زدم که دوتا گلدون کنار پنجره‌اش گذاشته باشن.
- یاسمن توی اون اتاقه دخترم.
ماسکم رو کمی بالا می‌کشم و بعد از تشکر کردن، گوشه‌‌ی چادرم رو توی دستم می‌گیرم و به سمت اتاق حرکت می‌کنم. خیلی دوست داشتم که یاسمن داخل ساختمون پیش بچه‌ها باشه تا بتونم بچه‌ها رو ببینم؛ اما شانس باهام یار نبود.
پشت در سرمه‌ای رنگ اتاق می‌ایستم و بعد دستم رو‌ جلو می‌برم و چند ضربه کوتاه به در می‌زنم. صدای ظریف دخترونه‌ای به گوشم می‌خوره و خنده‌ای روی لبم میاد. توی این ده سال صداش هیچ تغییری نکرده بود و امیدوار بودم صورتش هم، مثل قبل باشه.
در به آرومی باز می‌شه و بعد قامت ظریف یاسمن توی چهارچوب در نمایان می‌شه. زبونش رو، روی لب‌های کوچیک و صورتی رنگش می‌کشه و بعد میگه:
- کاری داشتین؟
نگاهم توی چشم‌های مشکی رنگش قفل می‌شه. جوش ریزی که روی شقیقه‌اش بود از چشمم دور نمی‌مونه. چادر سفید رنگش رو کمی جلوتر می‌کشه و میگه:
- صنم؟
دستم رو به بالای ماسکم می‌رسونم و بعد اون‌رو پایین می‌کشم و با لبخند میگم:
- جون صنم؟
تا به خودم میام، بین دست‌های کشیده‌‌ی یاسمن قرار گرفتم. دست‌هام رو دورش حلقه می‌کنم و محکم بغلش می‌کنم. کمی بعد ازم فاصله می‌گیره و دست‌هاش رو قاب صورتم می‌کنه و میگه:
- نمیگی دلم برات تنگ میشه؟
دستم رو، روی دست‌هاش می‌ذارم و متوجه چروک بودن پوست دستش میشم. غم‌ توی چشم‌هام می‌شینه و میگم:
- تو‌ نباید توی این ده سال یه سر بهم می‌زدی؟
برق اشک توی‌ چشم‌هاش از چشمم دور نمی‌مونه و آروم لب میزنه:
- بعد از اون اتفاق دیگه حتی از پنج کیلومتری اون‌ محله هم رد نشدم.
دست‌ها رشو از روی صورتم برمی‌دارم و میگم:
- خدا رحمتش کنه.
قطره‌‌ی اشکی لجوجانه روی گونه‌‌ی استخونیش می‌شینه. انگشت اشاره‌ام رو روی گونه‌اش می‌کشم و اشکش رو پاک می‌کنم. لبخندی روی لب‌‌هام میارم و برای این‌که از اون فضا دورش کنم چشمکی می‌زنم و میگم:
- از کجا فهمیدی که منم؟ روی پیشونیم نوشته بود؟
با بغض می‌خنده و میگه:
- از بس مثل گاو بهم زل زدی که چشم‌هات یادم مونده بود.
انگشتم رو، روی نوک بینیش می‌زنم و بعد زیر لب بهش میگم:
- دیوونه!
چادر روی سرش رو کمی جلوتر می‌کشه و بعد دستش رو جلو میاره و لُپم رو محکم می‌کشه. یک دفعه عقب گرد می‌کنه و وارد اتاق میشه، کنجکاو به داخل اتاق نگاهی انداختم. فرش سرمه‌ای رنگی کف اتاق پهن شده بود و روی دیوار نزدیک در، عکس مادر یاسمن گذاشته شده بود. مادری که وقتی هفت سالش بود توی آتیش سوخت و اون رو تنها گذاشت. بعد از اون آتیش‌سوزی، یاسمن از محله‌‌ی ما رفت و اون خونه که ته بن بست بود به متروکه تبدیل شد.
نگاهم رو از داخل اتاق می‌گیرم و به پرچمی که وسط حیاط بود و توی باد تکون می‌خورد نگاه می‌کنم.
- شماره‌ات رو بده بهم.
بدون این‌که به سمت یاسمن بچرخم، زبونم رو روی لب‌هام می‌کشم و بعد میگم:
- کاغذ آوردی؟
عقب گرد می‌کنم و به یاسمن که پشت سرم ایستاده بود چشم می‌دوزم. کاغذ و خودکاری به دست گرفته بود و با لبخند من رو نگاه می‌کرد. چشمکی می‌زنم و میگم:
- خوشکل شدم؟
«برو بابایی» زیر لب بهم می‌گه و من با خنده شماره‌ام رو بهش می‌گم و اون روی کاغذ می نویسه. بعد از این‌که کارش تموم شد با پاش در رو هل می‌ده و کاغذ و خودکار رو داخل پرت می‌کنه.
- این‌جا زندگی می‌کنی؟
رنگ غم توی‌ نگاهش می‌شینه و آروم لب می‌زنه:
- آره، از وقتی که مامانم رفت دیگه خونه نخریدیم و رفتیم خونه‌‌ی مامان بزرگم.
نفس عمیقی می‌کشم و به ادامه حرف‌هاش گوش میدم:
- یک سال که گذشت، بابام این‌جا رو خرید و بعد از یک‌ سال توی این اتاق ساکن شدیم.
برق اشک توی‌ چشم‌هاش دور از چشمم نموند، دست‌هام رو روی شونه‌هاش می‌ذارم و میگم:
- این‌جا خیلی خوبه، حس خوبی بهم میده.
دست‌هاش رو روی دستم می‌ذاره و میگه:
- حس قشنگیه که بین این همه بچه زندگی کنی؛ ولی حس قشنگی که حضور یه مادر توی زندگیت بهت میده رو‌ نمی‌گیره.
لبخند محوی روی صورتم می‌شینه، دست‌هام رو از روی شونه‌اش بر می‌دارم و با صدای حاج بابا نگاهم رو از یاسمن می‌گیرم:
- صنم، بیا بریم.
قبل از این‌که به خودم بیام دوباره توی آغوش یاسمن فرو میرم، انگار نه انگار که کرونا بود و ترس از کرونا هیچ‌جایی توی دلمون نداشت.
- خیلی دلم برات تنگ شده بود.
نفس عمیقی که می‌کشه رو حس می‌کنم:
- بوی اون‌ محله رو میدی.
تک خنده تلخی می‌کنم و بی‌حرف سرجام می‌ایستم. با یادآوری این‌که حاج بابا منتظرم ایستاده، یاسمن رو از بغلم جدا می‌کنم و میگم:
- حاج بابا منتظرمه!
ماسکم رو بالا می‌کشم و بعد قدمی به عقب برمی‌دارم. دست راستش رو جلو میاره و میگه:
- امیدوارم دوباره ببینمت.
دستم رو به دستش می‌رسونم و بی‌توجه به پوست چروکش که حاصل آتش‌سوزی بود، دستش رو می‌گیرم. برای آخرین بار بهش نگاه می‌کنم و بعد از خداحافظی کردن به سمت حاج بابا قدم برمی‌دارم. صدای مکالمه‌شون به گوشم‌ می‌رسه:
- دستت درد نکنه حاج احمد، خدا تو رو رسوند، امشب غذا ته گرفت و به کارکن‌ها غذا نرسید. می‌خواستم برم غذا بگیرم که تو اومدی، خدا خیرت بده.
صدای آروم حاج بابا پرده‌‌ی گوشم رو نوازش میده:
- خواهش می‌کنم، شرمنده که کم بود.
کنار حاج بابا می‌ایستم و بعد از خداحافظی کردن سوار ماشین حاج بابا می‌شیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #14
حاج بابا استارت ماشین رو میزنه و‌ بعد توی خیابون دور‌ میزنه. ماسکم رو پایین می‌کشم و چادرم رو، روی شونه‌ام می‌اندازم. زیر چشمی نگاهی به حاج بابا می‌اندازم، دست‌های بزرگ و گندمی رنگش رو روی فرمون گذاشته بود و چینی بین ابروهای پرپشت و مشکی رنگش داده بود. کنار چشم‌های کشیده‌اش چندتا چروک افتاده بود. هراز گاهی طبق عادت دستش رو از روی فرمون برمی‌داشت و بعد روی ریش و سبیل سفیدش می‌کشید.
نگاهم رو از حاج بابا می‌گیرم و‌ بعد به خیابون می‌دوزم. از تعداد ماشین‌ها کم شده بود و همین چندتا ماشینی هم که توی خیابون بودن با سرعت از کنارمون رد میشدن. حس خوبی که از دیدن یاسمن بهم منتقل شده بود بعید می‌دونستم حالا حالاها از بین بره.
***
سرم رو بلند کردم و به اطراف نگاهی انداختم و بعد از این‌که صدای در خونه به گوشم میرسه، تماس ترنم‌ رو جواب میدم.
- چرا دیر جواب دادی؟
نفس عمیقی می‌کشم و بعد از کنار تلویزیون بلند میشم و به سمت پنجره میرم. دستم رو به پرده ضخیم شیری رنگ می‌رسونم و اون رو کنار میزنم و مامان رو داخل حیاط نمی‌بینم و با خیال راحت میگم:
- منتظر بودم مامانم بره بیرون.
ایشی زیر لب میگه و بعد صداش توی گوشم پیچیده میشه:
- عکس‌ها رو دیدی؟
لب بالاییم رو گاز می‌گیرم و بعد متفکر پرده توی دستم رو رها می‌کنم و میگم:
- همین پسره که چشم‌هاش سبز بودن؟
- ایول همینه.
گوشی رو کمی از گوشم فاصله میدم و به کتاب ریاضیم که روی زمین بود خیره می‌شم و میگم:
- اسمش چی بود؟
- چه قدر خنگی تو قبلاً هم که بهت گفته بودم، بنیامینه اسمش.
آهانی زیر لب میگم و بعد بی‌حرف به عکس‌های اموات که روی دیوار جا خوش کرده بودن خیره میشم.
- هستی صنم؟
انگشت شصتم رو به دهن می‌گیرم و میگم:
- آره هستم.
کلافه پوفی می‌کشه و میگه:
- پس چرا هیچی نمیگی؟
کنار کتابم می‌شینم و خودکارم رو از روی زمین برمی‌دارم:
- چی بگم آخه!
صدای قهقه‌‌اش توی‌ گوشم می‌پیچه و بی‌اراده لبخند روی لب‌هام می‌شینه.
- وقتشه برای تو هم آستین بالا بزنم رل بزنی.
«هین» بلندی می‌کشم و با ترس میگم:
- دیوونه شدی ترنم؟ حاج بابا بفهمه سرم‌ رو می‌کنه.
- تو دیوونه‌ای صنم! الان دوران اینکه طرف با یه پسر حرف بزنه سرش رو می‌برن گذشته، از جوونیت لذت ببر بابا!
حس عجیبی ته دلم رو قلقلک میده، حسی که نمی‌دونم کنجکاویه یا ترس. گوشه‌‌ی لبم رو گاز می‌گیرم و میگم:
- اصلاً فکرش هم نکن!
- باشه ولی ضرر می‌کنی.
گوشه‌‌ی انگشتم رو گاز می‌گیرم و بعد از صحبت کردن درباره یه‌ سری موضوع‌های الکی، گوشی رو قطع می‌کنم و به صفحه‌ی سیاه گوشی خیره میشم.
جرأت رل زدن و تجربه کردن اتفاق‌های جدید رو داشتم؟ پاهام رو، توی شکمم جمع می‌کنم و به مبل روبه‌روم خیره میشم. جرأت تیغ کشیدن روی دستم رو داشتم، جرأت این رو هم دارم؟
دستم رو توی‌ موهام می‌برم و بعد کتاب ریاضیم رو جلو می‌کشم و به تدریس معلم گوش میدم تا ذهنم از جرأتی که عجیب دلم می‌خواست توی دلم بشینه دور بشه.
***
- باشه.
ظرف میوه رو جلوی حاج بابا می‌ذارم و با تعجب میگم:
- راست میگی حاج بابا؟
توی چشم‌های قهوه‌ای حاج بابا نگاه می‌کنم و دنبال ردپایی از تردید می‌گردم؛ اما هیچی نمی‌بینم. کنار میز، روی زمین می‌شینم و با شوک نگاهم رو بین مامان و حاج بابا می‌چرخونم. مامان دستی به روسری بلند سفیدش می‌کشه و بعد میگه:
- خدا خیرت بده حاجی، نمی‌دونی اون روز چه‌قدر ناراحت شدم ثنا این‌جوری رفت.
خنثی به چشم‌های سبز مامان نگاه می‌کنم، تنها دلیل قبول کردنشون این بود که ثنا ناراحت شده؟ زانوهام رو جمع می‌کنم و دست‌هام رو دور زانوهام می‌پیچم و به دست‌های حاج بابا که داشت سیب پوست می‌کند خیره می‌شم.
یک هفته از اومدن خاله به خونه‌مون می‌گذشت و امروز حاج بابا قبول کرد که ثنا موهام‌ رو کراتین کنه، تنها به این دلیل که ثنا ناراحت شده. حس بی‌ارزشی بهم دست میده، گوشه‌‌ی لبم رو گاز می‌گیرم و بعد به یک نقطه‌‌ی نامعلوم خیره میشم. اگه کالا بودم ارزشم بیشتر بود.
از روی زمین بلند می‌شم و بعد به سمت اتاق میرم، دستم رو به دستگیره‌‌ی در می‌رسونم و اون رو پایین می‌کشم.
- صنم، ساعت دو ثنا میاد دنبالت.
سرم رو آروم به در می‌کوبم و بعد با نهایت ملایمتی که می‌تونستم به خرج بدم میگم:
- باشه.
در رو باز می‌کنم و به صبا که بی‌خیال روی تختش نشسته بود و‌ موهای قهوه‌ای رنگش رو شونه می‌کرد نگاه می‌کنم. چشم‌های کشیده‌‌ی سبز رنگش که از مامان به ارث برده بود باعث میشه به این فکر کنم که صبا واقعاً خوش‌شانسه!
شونه‌‌ی قرمز رنگ توی دستش رو، روی پاش می‌ذاره و میگه:
- حاج بابا قبول کرد؟
دستم رو به پیشونیم می‌کشم و بعد در رو می‌بندم و میگم:
- آره.
دست‌ها رشو آروم به هم‌ می‌کوبه و میگه:
- خوش به حالت صنم.
صندلی کنار میز رو به سمت تخت می‌چرخونم و روی اون می‌شینم و میگم:
- چرا؟
کِش صورتی رنگ توی دستش رو به دور موهاش می‌بنده و بعد زبونش رو، روی لب‌های صورتی کوچیکش می‌کشه و میگه:
- می‌تونی بدون بابا و‌ مامان برای چندساعت هم که شده تنهایی بری جایی.
سرم رو‌ کمی به عقب خم می‌کنم و به سقف خیره میشم. ترک‌های روی سقف بیشتر از همیشه شده بودن. لب‌هام رو غنچه می‌کنم و برای اولین احساسی که توی دلم بود رو به زبون میارم:
- چه فایده، فقط به‌خاطر این‌که ثنا ناراحت نشه قبول کردن.
نگاهم رو از سقف می‌گیرم و به صبا می‌دوزم. از روی تخت بلند میشه و بعد به سمتم میاد. شونه‌‌ی توی دستش رو داخل قوطی رنگی که دورش پارچه پیچیده بودیم می‌ذاره و با لبخندی که عجیب به صورتش میاد میگه:
- ولی مهم اینه که چندساعت میری خوش می‌گذرونی.
خنده‌ی تلخی روی لب‌‌هام می‌شینه:
- بعید می‌دونم اسمش خوش گذروندن باشه.
لبخند روی لب‌هاش محو میشه و به چشم‌هام نگاه می‌کنه. برای اولین‌‌بار می‌بینم که به خاطر من، رنگ غم توی جنگل چشم‌هاش نشسته. دستش رو جلو میاره دماغم رو می‌گیره و میگه:
- اوهوم، راست میگی.
مچ ظریف دستش رو می‌گیرم و دستش رو از روی دماغم برمی‌دارم و میگم:
- ساعت چنده؟
به سمت تخت می‌ره و گوشیش رو از کنار بالشتش برمی‌داره و بعد از روشن کردن صفحه‌اش میگه:
- دوازده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #15
سرم رو به معنی تایید تکون میدم و بعد دستم رو به سمت کشو دراز می‌کنم و بعد از باز کردنش گوشیم رو از داخلش بیرون میارم.مثل همیشه سریع اینترنتش رو روشن می‌کنم و بعد کمی منتظر می‌مونم تا سیل پیام‌ها بیاد.
به صفحه‌‌ی گوشی خیره می‌مونم تا پیامی از جانب ترنم برام ارسال بشه؛ اما ناامید نگاهم رو از گوشی می‌گیرم و بعد از خاموش کردن اینترنتش اون رو سرجای قبلیش می‌ذارم.
توی این یک هفته، حضور ترنم خیلی کم بود و پیام‌هایی هم که براش ارسال می‌کردم خیلی دیر جواب می‌داد. تنهاتر از همیشه شده بودم و یاسمن هم فقط دو روز اول مدام باهام حرف میزد و الان سه روز بود که ازش بی‌خبر بودم. پاهام رو، روی صندلی جمع کردم و بعد سرم رو روی زانوهام گذاشتم. با موهای فرم بازی می‌کنم و بعد از چند دقیقه سرم رو بالا میارم.
با دیدن جامدادی بنفش رنگم که روی تخت بود جرقه‌ای توی‌ ذهنم زده میشه. باید کاری می‌کردم تا دوباره ترنم مثل قبل باهام صحبت کنه.
به سمت جامدادی میرم و زیپ کوچکی که جلوش بود رو باز می‌کنم، دستمال کاغذی‌ای که داخلش بود رو برمی‌دارم. سردی تیغی که بین دستمال مخفیش کرده بودم رو حس می‌کنم.
- صنم بیا مامان کارت داره.
شوکه به عقب می‌چرخم. این‌قدر توی دنیای خودم غرق شده بودم که متوجه باز شدن در نشدم. دستمال توی دستم رو سریع به داخل جامدادی برمی‌گردونم و با یه لبخند مصنوعی میگم:
- الان میام.
با بسته شدن در، دستم رو روی قلبم می‌ذارم و نفس عمیقی می‌کشم. زیپ جامدادی رو می‌بندم و بعد سریع از اتاق خارج می‌شم. مامان همچنان کنار حاج بابا نشسته بود و داشتن با هم صحبت می‌کردن، دستی به لباسم می کشم و بعد میگم:
- مامان کارم داشتی؟
نگاه مامان روی صورتم می‌شینه و بعد گوشه‌‌ی دامن لباس فیروزه‌ای رنگش رو توی دستش می‌گیره و میگه:
- ظرف‌ها رو آماده کن حاجی کار داره زودتر باید بره مغازه.
زبونم رو توی دهنم می‌چرخونم و بعد سرم رو به معنی «باشه!» تکون میدم و به سمت آشپزخونه میرم. توی چهارچوب در می‌ایستم و به صبا نگاه می‌کنم. در کمد رو با پاش می‌بنده و بعد به سمت من برمی‌گرده و میگه:
- من ظرف‌ها رو آماده کردم، تو ببرشون توی هال.
لبخند محوی روی لب‌هام جا خوش می‌کنه، به سمت کمد کنار گاز میرم و در شیشه‌ای کمد رو باز می‌کنم و سفره رو از داخلش بیرون میارم. با انگشت اشاره‌ام در رو می‌بندم و بعد به سمت هال میرم. صدای آروم حاج بابا به گوشم می‌خوره:
- آرایشگاهی که ثنا کار می‌کنه توی این محله که نیست؟
- نه حاجی!
نفس آسوده‌ای که حاج بابا می‌کشه رو از این‌جا به وضوح حس می‌کنم:
- خداروشکر، مردم محله ببینن حرف در میارن.
یخ بستن خون توی رگ‌هام رو حس می‌کنم.
- صنم چرا این‌جا موندی؟
سریع پام رو بالا میارم و دستی به کف پام می‌کشم و میگم:
- فکر کنم یه چیزی رفت توی پام.
نگاه مامان روی من که جلوی آشپزخونه ایستاده بودم قرار می‌گیره. بدون این‌که به حاج بابا نگاه کنم سفره رو پهن می‌کنم و بعد به آشپزخونه پناه می‌برم. عقاید حاج بابا خیلی پیچیده و غیرفابل باور بود، دلیل خیلی از کارها و حرف‌‌هاش رو نمی‌فهمیدم و جرات پرسیدن هم نداشتم. ظرف‌هایی که صبا روی کابینت گذاشته بود رو برمی‌دارم و به هال برمی‌گردم. خیلی عادی ظرف‌ها رو گوشه‌‌ی سفره می‌ذارم و جوری رفتار می‌کنم که انگار چیزی نشنیدم. شدیداً نیاز داشتم سرم رو به یه جایی بکوبم تا آروم بشم؛ اما فرار کردن از نگاه‌های زیر چشمی حاج بابا امکان پذیر نبود.
***
چادرم رو روی شال خاکستری رنگم مرتب می‌کنم و بعد خم میشم و بندهای کفش‌های مشکیم رو می‌بندم.
- صنم دیگه سفارش نکنم.
از روی چادر دستم رو به جیب مانتوم می‌کشم و بعد از اینکه مطمئن می‌شم گوشیم سرجاشه به چشم‌های مضطرب مامان نگاه می‌کنم و میگم:
- چشم مامان مراقبم.
با بلند شدن صدای در، دستم رو برای مامان به معنی «خداحافظ» تکون میدم و به سمت در میرم. دستگیره‌‌ی طلایی رنگ در رو به عقب می‌کشم و در رو باز می‌کنم. ثنا پشت در ایستاده بود و چین‌های اطراف چشم‌هاش نشون میده که لب‌هاش به خنده باز شدن. در رو به آرومی می‌بندم و کنار ثنا می‌ایستم.
- سلام صنم خانوم، مادر خوبن؟
به در خونه‌ی رو‌به‌رویی نگاه می‌کنم و زن همسایه رو می‌بینم که مثل همیشه توی‌ کوچه نشسته بود و آمار اهالی محله رو درمی‌آورد. نگاهم رو از دمپایی‌های سرمه‌ای رنگش می‌گیرم و با حرص لب می‌زنم:
- سلام، ممنون خوب هستن؛ سلام دارن خدمتتون.
ثنا که متوجه حرص توی صدام میشه، دستم رو می‌گیره و بعد با یک خداحافظی ساده از کوچه بیرون میایم.
- چه‌قدر اهالی کوچه‌تون‌ روی اعصابن!
صدای خنده‌ام بی‌اختیار بلند میشه، با فرو رفتن انگشت ثنا توی پهلوم، گوشه‌‌ی لبم رو گاز می‌گیرم تا صدای خنده‌ام دوباره بلند نشه.
- دیوونه! می‌خوای سرمون رو بیخ تا بیخ ببرن؟
اشکی که گوشه‌‌ی چشمم جاخوش کرده بود رو با انگشت اشاره‌ام پاک می‌کنم و میگم:
- انگار فضای خوفناک این محله روی تو هم اثر گذاشته.
دستم رو محکم‌تر از قبل می‌گیره و بعد از خیابون رد می‌شیم.
- آدم می‌ترسه توی محله‌ی شما نفس بکشه.
تلاشی برای بیرون آوردن دستم از دست‌های ثنا نداشتم.‌ حس خوبی داخل دلم جاخوش کرده بود و جای غم توی دلم باقی نمونده بود. لبخند محوی روی لبم نقش بسته و خوشحالم از این‌که ماسک دارم و نباید لبخندم رو از دیگران مخفی کنم.
مغازه‌های داخل خیابون کم و بیش باز بودن و اولین چیزی که توی این خیابون به چشمم میاد باز بودن کافه ژیکانه!
- این کافه تازه باز شده؟
نگاهم به سمت تابلوی فیروزه‌ای رنگ کافه کشیده می‌شه، تابلویی که در حین سادگیش زیبایی خاص خودش رو داشت. زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- آره، جدید باز شده.
با ایستادن ثنا، من هم می‌ایستم و متفکر به چشم‌هاش نگاه می‌کنم. نگاه ثنا بین چشم‌های من و تابلو درگردشه و در نهایت به آرومی کنار گوشم میگه:
- هنوز وقت داریم بریم کافه؟
با تعجب قدمی به عقب برمی‌دارم و به اطراف نگاه می‌کنم؛ بعد از این‌که فرد آشنایی رو اطرافمون نمی‌بینم و با ترس میگم:
- دیوونه شدی ثنا؟‌ حاج بابا بفهمه پوست از سرم می‌کنه!
دستم دوباره بین دست ثنا قرار می‌گیره و من رو دنبال خودش می‌کشونه:
- چرا بفهمه؟ این‌جا محله‌ی شما نیست، الان هم مگس پَر نمی‌زنه!
دستم رو کمی تکون می‌دم که ثنا می‌ایسته و با اطمینان میگه:
- نترس، اتفاقی هم اگه افتاد گردن من.
ترس نمی‌ذاشت به حرف ثنا اطمینان کنم و دلم قرص بشه. مطمئن بودم اگه حاج بابا می‌فهمید، پا در میونی ثنا هم فایده نداشت و مقصر من بودم.
زیر لب صلواتی می‌فرستم و بعد جلوی در شیشه‌ای کافه می‌ایستم، با ترس به ثنا نگاه می‌کنم و اون با اطمینان پلک میزنه، فشار دستش رو‌ روی مچم بیشتر می‌کنه و بعد دستش رو روی در می‌ذاره و کمی اون رو به عقب فشار میده و در باز می‌شه. بوی قهوه به مشامم میرسه و صدای آهنگ پرده‌‌ی گوشم رو نوازش میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #16
نشستن ع×ر×ق روی کمرم رو به خوبی احساس می‌کنم و دست ثنا رو محکم‌تر می‌گیرم. نگاهی به اطراف می‌اندازم، میزهای شیشه‌ای با صندلی‌های فیروزه‌ای رنگ روی پارکت‌های قهوه‌ای کافه چیده شده بودن و روی میز کنار پنجره دوتا دختر نشسته بودن که صدای نفس کشیدنشون هم به گوش نمی‌رسید.
- خوش آمدید.
نگاهم رو از قطره‌های بارونی که روی شیشه کشیده شده بودن می‌گیرم و به فردی که ما رو مورد خطاب قرار داده بود می‌نگرم. چشم‌های سبز رنگش بیشتر از هرچیز دیگه‌ای توی صورتش به چشم می‌اومد و اولین چیزی که به ذهنم خطور می‌کنه اینه که این پسر بنیامینه، دوست پسر ترنم!
دستی به تیشرت سفید رنگش می‌کشه و بعد به میزی که کنار کتاب‌خونه‌‌ی کوچک کافه بود اشاره می‌کنه و میگه:
- بفرمایین بنشینین.
ثنا زیر لب تشکر می‌کنه و من بدون حرف نگاهم رو از چشم‌های بنیامین می‌گیرم و به سمت میز میریم. صندلی رو کمی به عقب می‌کشم و بعد روی صندلی جا می‌گیرم.
- کافه‌‌ی قشنگیه!
از استرس زیاد شروع می‌کنم به تکون دادن پاهام و بعد به ثنا که مشغول نگاه کردن به اطراف بود میگم:
- ثنا من...
وسط حرفم می‌پره و می‌گه:
- وای صنم! نترس.
به عقب صندلی تکیه میدم و پوفی می‌کشم. به اطراف نگاه می‌کنم تا ذهنم از اتفاقی که ممکن بود رخ بده دور بشه. زنگوله‌ی نقره‌ای رنگ بالای در به چشمم می‌خوره، همون لحظه در باز می‌شه و صدای «زینگ» در پرده‌‌ی گوشم رو نوازش میده. این کافه زیبایی‌های خاص خودش رو داشت، تا حالا کافه نرفته بودم؛ اما به لطف اینستاگرام کافه‌های زیادی رو دیده بودم.
ماسک روی صورتم رو جابه‌جا می‌کنم و سرم رو به سمت چپ متمایل می‌کنم؛ انگشت اشاره‌ام رو به یکی‌ از کتاب‌های داخل کتاب‌خونه می‌کشم.
- خوش اومدید، چی‌میل دارین؟
انگشتم رو برمی‌دارم و به تصویر خودم توی شیشه‌ی میز خیره میشم. دونه‌های ع×ر×ق روی پیشونیم خبر از استرس بیش از اندازه‌ام می‌داد.
- صنم چی می‌خوری؟
بدون این‌که نگاهم رو به ثنا بدوزم میگم:
- فرقی نداره.
دستم رو به سمت جعبه‌‌ی دستمال کاغذی روی میز می‌برم و بعد از برداشتن یه دستمال، اون رو به پیشونیم می‌کشم تا ع×ر×ق‌های روی اون پاک بشه. بعد از پاک کردن پیشونیم، دستمال رو داخل جیب مانتوم می‌ذارم و به دوتا دختری نگاه می‌کنم که کمی اون طرف‌تر از ما نشسته بودن. با تکون خوردن دستی جلوی چشم‌هام، نگاهم رو از دخترها می‌گیرم و به ثنا نگاه می‌کنم.
- صنم به نظرت چرا این‌جا همه‌چی یا آبیه و یا شفافه؟
گوشه‌‌ی چادرم که روی زمین افتاده بود رو بالا میارم. مشخص بود که ثنا از کم حرفی من حوصله‌اش سر رفته بود و با پرسیدن سوال می‌خواست وقتش بگذره. یک بار دیگه کافه رو زیر نظر می‌گیرم و میگم:
- حتما به معنی ژیکان ربط داره.
ثنا «ایولی» زیر لب میگه و بعد گوشیش رو از داخل کیف کرمی رنگش بیرون میاره و شروع می‌کنه به تایپ کردن.
- می‌دونی معنی ژیکان چی میشه؟
با قرار گرفتن بشقاب کیک روی میز از جواب دادن به سوال ثنا منصرف می‌شم و بعد با دقت بافت کیک رو زیر نظر می‌گیرم.
- عجب کیکیه! با دل و جون بخورش چون برای اولین و آخرین بار مهمون دخترخاله‌ات شدی.
چنگال کنار بشقاب رو برمی‌دارم و تکه‌ای از کیک جدا می‌کنم، ماسکم رو کمی پایین می‌کشم و بعد کیک رو به دهنم نزدیک می‌کنم. طعم کاکائو رو با اعماق وجودم حس می‌کنم و با لذت شروع به جویدن کیک می‌کنم. ثنا صفحه‌ی گوشیش رو قفل می‌کنه و بعد شروع به خوردن کیک می‌کنه.
چنگال فیروزه‌ای رنگ رو روی بشقاب شیشه‌ای می‌ذارم و دستم رو به سمت لیوان نسکافه می‌برم. با دوتا دستم لیوان رو برمی‌دارم و اون رو جلوی چشمم میارم. روی لیوان یه متن نوشته بود، با لبخندی که کنج لبم نشسته بود میگم:
- ثنا نگاه روی لیوان‌هاشون نوشته داره.
ثنا با تعجب لیوان نسکافه‌اش رو بررسی می‌کنه و بعد میگه:
- چه باحال، روی لیوان من نوشته «یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟»
لیوان توی دستم رو کمی خم می‌کنم و بعد نوشته روی لیوان رو می‌خونم:
- برای من نوشته «وقتی از من دلخوری با دیگران حرفی نزن! اخم با من آری؛ امّا خنده با بیگانه، نه!»
- چه قشنگ!
لبخند روی لبم قصد محو شدن نداشت، لیوان رو به دهنم نزدیک می‌کنم و جرعه‌ای از نسکافه‌‌ی داخل لیوان رو می‌خورم. ثنا آخرین تکه‌‌ی کیکش رو می‌خوره و بعد چادر روی سرش رو مرتب می‌کنه و میگه:
- بریم؟
لیوان خالی نسکافه رو روی میز می‌ذارم و سرم رو به معنی «باشه» تکون میدم. ثنا زودتر از من، از روی صندلی بلند میشه و بعد به سمت میز شیشه‌ای گوشه کافه میره و مشغول حساب کردن میشه. دل از صندلی‌های دل‌‌‌چسب کافه می‌کنم و بعد می‌ایستم. فضای این کافه عجیب به دلم نشسته بود. ماسکم رو درست می‌کنم و بعد به سمت در ورودی قدم برمی‌دارم و منتظر می‌ایستم تا ثنا بیاد. با بلند شدن صدای زنگوله چشم از قامت بلند ثنا می‌گیرم و به در می‌دوزم. محو دو جفت چشم مشکی میشم که برق عجیبی داخلشون نشسته بود. صدای موسیقی پخش شده مانع این میشه که چشم ببندم روی نگاه طرف مقابل. با شنیدن هر کلمه از آهنگ توی سیاهی‌‌ای غرق میشم که مثل یه سیاه‌چاله من رو به اعماق خودش می‌کشونه.
- همون شبی که بهت خورد چشم
شونه‌مون خورد بهم
ما زدیم زل بهم
یه کم پیشت شده‌اش هول دلم
گفتم باید حسم رو بهت لو بدم
بالاخره کارت رو کردی
اگه نتونم ازت دل بکنم چی
تو دلم هی واسه‌‌ات حرف‌‌های قشنگی
هی دلم می‌خواد تو رو دست خودم نیست
چشم‌هام قصد پلک زدن ندارن، انگار می‌خوان از تک‌تک این ثانیه‌ها نهایت استفاده رو ببرن. با کشیده شدن دستم چشم از فرد روبه‌روم و گوش از آهنگ درحال پخش می‌گیرم و به ثنا نگاه می‌کنم.
- بریم دیر شده.
دستم رو بین دست‌هاش می‌گیره و بعد با گفتن «ببخشید» از کنار فردی که چشم‌های من رو اسیر خودش کرده بود رد می‌شیم. با بیرون اومدن از کافه لرز بدی به بدنم می‌‌افته و تازه می‌فهمم که چه‌قدر سردم شده.
- چرا این‌قدر سردی دختر؟
شونه‌هام رو به معنی «نمی‌دونم» بالا می‌اندازم و بعد اجازه می‌دم لب‌هام به خنده باز شه. با لب خندون به ثنا نگاه می‌کنم، چینی بین ابروهای خوش حالتش افتاده و به جلو خیره می‌شه. تلاشی برای محو کردن لبخند روی لبم نمی‌کنم و میگم:
- ثنا، می‌دونی چرا من ماسک رو دوست دارم؟
از گوشه‌‌ب چشمش نگاهی بهم می‌اندازه و بعد با لحنی که داخلش رگه‌های خنده موج میزنه میگه:
- به‌خاطر اینه که دماغت بزرگه این‌جوری دماغت مخفی میشه.
دستم رو بین حصار دست‌‌هاش محکم‌تر می‌کنم و بعد میگم:
- نه این نیست، ماسک رو دوست دارم چون وقتی‌که ماسک روی صورتت باشه می‌تونی بدون این‌که از انگشت نما شدن بترسی راحت بخندی.
ثنا که انگار حرف جدیدی شنیده باشه سرش رو کمی تکون می‌ده و «اوهوم» زیر لب میگه. چشم‌های مشکی لحظه‌ای از جلوی نگاهم کنار نمی‌رفتن و بی‌تعلل من‌ رو به اعماق خودشون می‌کشیدن. عکس العملی از جانب ثنا نمی‌بینم و همین‌طور که به روبه‌رو خیره شدم میگم:
- این آدمایی که دارن از کنارمون رد میشن اگه با صدای بلند گریه کنی بی‌تفاوت از کنارت رد میشن؛ ولی امان از وقتی که با صدای بلند بخندی! اون‌‌وقت با انگشت به هم‌دیگه نشونت میدن.
نفس عمیقی می‌کشم و منتظر جوابی از جانب ثنا می‌مونم، ثنا متفکر به روبه‌رو خیره شده بود و قصد حرف زدن نداشت. برای این‌که سکوت بینمون رو بشکنم زبونم رو روی لب‌های خندونم می‌کشم و بعد میگم:
- نگفتی معنی ژیکان چی‌ می‌شه؟
با ایستادن ثنا، کنارش می‌ایستم و به نیم‌رخش نگاه می‌کنم. دستم رو رها می‌کنه و بعد میگه:
- معنیش می‌شه زلال، شفاف و قطره باران!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #17
فضای کافه رو به یاد میارم و باز ذهنم میره سمت چشم‌های مشکی که من رو از عالم و آدم جدا کرده بودن.
- کجایی صنم؟
«هوم» زیر لب می‌گم و بعد تمام حواسم رو به نوشته روی تابلویی میدم که بالای سرم قرار داره. سرم رو کمی متمایل می‌کنم و نوشته روی تابلو رو می‌خونم و بعد میگم:
- این‌جا کار می‌کنی؟
سر ثنا به معنی «آره» تکون می‌خوره، به سمت در آرایشگاه میره، پرده قرمز رنگ رو کنار می‌زنه و با دستش به داخل اشاره می‌کنه و ازم می‌خواد به داخل آرایشگاه برم. قدمی به جلو بر‌می‌دارم و بعد به پله‌هایی که به سمت پایین کشیده شده بودن خیره می‌شم. دستم رو به نرده‌‌ی نقره‌ای رنگ می‌رسونم. سرمایی که از طریق نرده‌ها به وجودم نفوذ می‌کرد باعث می‌شه ابروهام به هم نزدیک بشن و دستم‌ رو از نرده فاصله بدم.
ثنا زودتر از من از پله‌ها پایین می‌ره و صدای احوال پرسیش به گوشم می‌رسه. دست‌هام رو به بالای ماسک نزدیک می‌کنم و بعد اون رو بالا می‌کشم. آخرین پله رو رد می‌کنم و به سمت راست می‌چرخم. فضای نسبتاً بزرگ آرایشگاه با دکوراسیون قرمز و مشکی به چشمم می‌خوره. خانوم جوانی با تیشرت صورتی رنگ به سمتم میاد و میگه:
- خوش اومدی عزیزم.
چین‌های اطراف چشم‌های سبز رنگش نشون میده که روی لب‌هاش خنده نشسته، چادرم رو از روی سرم برمی‌دارم و روی شونه‌هام می‌ذارم و میگم:
- سلام ممنونم.
موهای بلوندش رو به پشت گوشش می‌فرسته، با دست به مبل چرم گوشه‌‌ی سالن اشاره می‌کنه و ازم می‌خواد روی مبل بشینم. روی پارکت‌های شیری رنگ سالن قدم برمی‌دارم و بعد روی مبل می‌شینم.
به اطراف نگاهی می‌اندازم و با دیدن ثنا که شومیز فیروزه‌ای رنگ به تن کرده بود و‌ موهاش رو دم اسبی بسته بود احساس معذب بودن از وجودم دور می‌شه. پاهام رو روی هم می‌ذارم و به چهره‌ی مدل‌هایی خیره می‌شم که عکسشون روی دیوار چسبیده شده بود. بی‌اختیار ذهنم پر می‌کشه سمت کافه و اون فرد، چینی بین ابروهای پرپشتم میدم و سعی می‌کنم از چهره‌‌ی اون فرد به جز چشم‌هاش چیزی رو به خاطر بیارم.
ماسک سیاه رنگی که روی صورتش نشسته بود و پوست صورتش گندم‌گون بود. انگشت اشاره‌م رو به شقیقه‌م می‌کشم و پلک‌هام رو می‌بندم. چهره‌‌ی اون مرد پشت پلک‌هام نقش می‌بنده، موهای بلند قهوه‌ای رنگش روی پیشونی کشیده‌اش نشسته بودن و ابروهای خوش فرمش از پشت ماسک به زیبایی صورتش اضافه کرده بود.
با بالا رفتن ضربان قلبم پلک‌هام رو سریع باز می‌کنم. کف دستم رو به پیشونیم می‌کشم و با خیس شدن پیشونیم دستم رو جلوی چشم‌هام می‌گیرم. ضربان قلب و تعرقی که با هربار فکر کردن بهش نصیبم می‌شد نشونه‌‌ی چی بود؟
- صنم؟
از پشتی مبل فاصله می‌گیرم و بدون این‌که سرم رو بچرخونم به سمت چپ نگاه می‌کنم. ثنا کنارم ایستاده بود و یک شونه‌‌ی قرمز رنگ به دستش بود. زبونم رو روی لب‌هام می‌کشم و متوجه خشکی لب‌هام میشم، پلک‌هام رو می‌بندم و میگم:
- جانم؟
به صندلی مشکی رنگ روبه‌روی آیینه اشاره می‌کنه و بعد میگه:
- برو اون‌جا بشین زودتر کارمون رو شروع کنیم.
از روی مبل بلند می‌شم، چادرم رو مرتب روی گوشه‌‌ی مبل می‌ذارم، به سمت صندلی‌‌ای که ثنا اشاره کرده بود میرم و روی اون می‌شینم.
به چشم‌هام که تنها عضو قابل رویت روی صورتم بود نگاه می‌کنم. حس عجیبی توی‌ چشم‌هام موج میزد، انگار توی چشم‌هام صدها چراغ روشن شده بود و قصد خاموش شدن نداشتن. شالم رو از روی سرم برمی‌دارم و روی میز روبه‌روم می‌ذارم. دستی به موهای فرم می‌کشم و دوباره به آینه چشم می‌دوزم.
- مهدیس جون کارم رو شروع کنم؟
زن جوانی که جلوی در باهاش ملاقات کرده بودم از داخل سرویس بهداشتی بیرون میاد و با لبخند میگه:
- آره عزیزم.
ثنا قسمتی از موهاش رو پشت گوشش می‌اندازه و بعد از پوشیدن دست‌کش شروع به کار می‌کنه. گوشیم رو از داخل جیب مانتوم بیرون میارم و بعد وارد واتساپم می‌شم. بی‌حوصله پیام‌هام رو چک می‌کنم و ثنا کارش رو شروع می‌کنه. موسیقی ملایمی سکوت آرایشگاه رو می‌شکنه و من تا لحظه‌ای که ثنا من رو مورد خطاب قرار میده و اعلام می‌کنه که کار تموم شده در دنیایی سیر می‌کنم که خودم هم نمی‌دونم چه دنیاییه!
***
- صبا امروز چندمه؟
صبا دستی به گوشه‌‌ی لب صورتی رنگش می‌کشه و بعد میگه:
- بیستم.
کف دست‌هام رو محکم به‌‌هم می‌کوبم و کمی روی مبل جابه‌جا میشم. صدام رو بلند می‌کنم و میگم:
- مامان، امروز تولد حاج باباست!
مامان چشم از تلویزیون که داشت سریال مورد علاقه‌اش رو پخش می‌کرد می‌گیره و به من نگاه می‌کنه که با ذوق داشتم بهش نگاه می‌کردم. لبخند محجوبی می‌زنه و بعد میگه:
- برم براش کیک بپزم.
دستی به موهام که الان مثل آینه صاف شده بودن می‌کشم و میگم:
- می‌شه برم برای حاج بابا کیک بخرم؟
دست مامان روی زانوش می‌شینه و بعد چپ چپ نگاهم می‌کنه. روی لبه‌ی مبل می‌شینم و میگم:
- می‌رم از آقا احمد می‌گیرم، خواهش می‌کنم.
توی چشم‌های مامان بیشتر از هرچیزی تردید به چشم میاد و بعد از مکث کوتاهی به تلویزیون نگاه می‌کنه و میگه:
- باشه فقط...
وسط حرفش می‌پرم و میگم:
- چشم مراقبم، سریع هم بر می‌گردم.
از روی مبل بلند می‌شم و به سمت اتاق میرم. دم دست‌ترین مانتوم رو تنم می‌کنم و بعد از برداشتن پول‌هایی که پس‌انداز کرده بودم، از اتاق بیرون میام.
به سمت جاکفشی می‌رم و کفش‌های اسپرت سفیدم رو از داخلش بیرون میارم.
- شمع هم بگیر.
از داخل آینه جاکفشی به صبا نگاه می‌کنم که پشت سرم ایستاده بود. ماسکم رو بالا می‌کشم و میگم:
- باشه.
از خونه بیرون می‌زنم و به سمت نزدیک‌ترین شیرینی فروشی میرم که دوتا کوچه از خونه‌‌ی ما بالاتر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #18
خورشید گوشه‌‌ی آسمون نشسته بود و تا آغاز جدال ماه و خورشید، زمان خیلی زیادی باقی نمونده بود. هوای بهمن‌ ماه رو دوست داشتم، سردیش به استخون آدم نفوذ می‌کرد و جون تازه‌ای به آدم می‌بخشید.
خیابون خالی از هرگونه ازدحام بود و همه‌چیز دست به دست هم داده تا حالم خوب باشه. به روبه‌رو نگاه می‌کنم و با دیدن تابلوی شیرینی فروشی شیرین که متعلق به آقا احمد بود به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و از خیابون رد می‌شم. کف دستم رو روی در شیشه‌ای مغازه می‌ذارم و بعد در رو باز می‌کنم. بوی شیرینی از زیر ماسک، گیرنده‌های بویاییم رو قلقلک می‌ده و لبخند روی لب‌هام می‌شینه.
انگشت اشاره‌ام رو گوشه‌‌ی ابروم می‌کشم و روی سرامیک‌های شیری رنگ مغازه قدم برمی‌دارم. دختر جوونی با مانتوی یاسی رنگ از پشت میز کنار در بلند می‌شه و بهم خوش‌آمد میگه. به سمت کیک‌هایی که پشت شیشه بودن می‌رم و با دقت نگاهشون می‌کنم.
یکی از کیک‌ها روکش بریلو قرمز رنگ داشت و روی اون با شکلات نوشته بود تولدت مبارک، انگشت اشاره‌ام رو به شیشه می‌چسبونم و میگم:
- این کیک رو می‌خوام.
دختر با چشم‌های درشت قهوه‌ای رنگش رد انگشتم رو می‌گیره و به کیکی که مدنظرم بود می‌رسه. از پشت میز بلند می‌شه و بعد از پوشیدن دستکش، کیک رو داخل جعبه می‌ذاره.
روی پاشنه‌ پا می‌چرخم و فضای شیرینی فروشی رو زیر نظر می‌گیرم. جز من و فروشنده کس دیگه‌ای داخل مغازه نبود. نگاهم رو به خیابون که از پشت در شیشه‌ای به وضوح مشخص بود می‌دوزم. آدم‌ها با ماسک‌های رنگارنگ درحال عبور از خیابون بودن و صدای بوق ماشین‌ها نشون میده که کم‌کم خیابون داره شلوغ می‌شه.
- بفرمایید.
نگاهم رو از شیشه می‌گیرم و به سمت فروشنده می‌چرخم. کیک رو داخل جعبه‌‌ی فیروزه‌ای رنگی گذاشته بود و روی در جعبه اسم مغازه نوشته شده بود. زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- پنج‌تا دونه شمع هم لطفاً بهم بدین.
فروشنده به سمت قفسه‌‌ی قرمز رنگ کنارش می‌ره و بسته شمعی بیرون میاره و به سمتم می‌گیره.
- خوش اومدین.
بسته شمع رو از فروشنده می‌گیرم و بعد از پرداخت هزینه کیک و شمع، عقب‌گرد می‌کنم. با دیدن فردی که پشت سرم قرار داره، ثابت سرجام می‌ایستم. انگار به کف کفش‌هام چسب زده بودن و توان قدم‌ برداشتن رو ازم گرفته بودن.
ناخودآگاه دستی به آستین مانتوم می‌کشم، چشم‌های مشکیش تک تک حرکاتم رو زیر نظر می‌گیره و نگاهش تا اعماق وجودم رو می‌سوزونه. با یادآوری این‌که فرد رو‌به‌روم یزدانه، ابروهام رو به هم نزدیک می‌کنم و بعد از کنارش رد می‌شم.
- سلام من رو هم به حاج احمد برسونین صنم خانوم!
خون توی رگ‌هام یخ می‌بنده و حس‌ می‌کنم هرلحظه امکان داره جعبه‌‌ی کیک از دستم سُر بخوره. با گوشه‌ی چشم نگاهی به یزدان که کنارم ایستاده بود می‌اندازم. با خون‌سردی آستین لباس چهارخونه‌اش رو بالا می‌زنه و بعد سرش رو کامل به سمتم می‌چرخونه و نگاهش توی نگاهم قفل می‌شه.
جعبه کیک رو به خودم نزدیک‌تر می‌کنم و بعد با قدم‌های بلند از مغازه بیرون میام. در مغازه رو می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب میگم:
- لعنت بهت که حال خوبم رو خراب کردی.
با قدم‌های بلند شروع به حرکت می‌کنم، کف دست ع×ر×ق کرده‌ام رو به چادر مشکی رنگم می‌کشم و گوشه‌‌ی لبم رو گاز می‌گیرم. جعبه کیک رو کمی توی دستم تکون می‌دم و با یادآوری این‌که قراره شب کلی خوش بگذرونیم ذهنم از اتفاق‌های داخل شیرینی‌ فروشی فاصله می‌گیره.
لب‌هام به خنده باز میشه و بعد از خیابون رد میشم. تمام هوش و حواسم پی لحظه‌ایه که حاج بابا وارد خونه می‌شه و ما با شوق براش تولدت مبارک می‌خونیم.
با پیچیدن عطر آشنایی زیر بینیم، ثابت سرجام می‌ایستم و به دوتا گوی مشکی رنگ روبه‌روم نگاه می‌کنم. نفس توی سینه‌ام حبس می‌شه و بوی ادکلن مرد روبه‌روم تا اعماق ریه‌هام نفوذ می‌کنه.
دست گندمی مرد بالا میاد و روی لبه‌های ماسک مشکی رنگش می‌شینه و بعد اون رو از روی صورتش برمی‌داره.
دونه‌های ع×ر×ق از گوشه‌‌ی پیشونیم سُر می‌خورن و روی شقیقه‌هام جا می‌گیرن. قلبم بی‌وقفه می‌کوبه و صدایی جز صدای تپش‌های مکرر قلبم توی گوشم نمی‌پیچه.
- بالاخره پیدات کردم!
صدای مردونه‌اش توی گوشم می‌پیچه و جریان خون توی‌ رگ‌هام رو متوقف می‌کنه. بدون پلک زدن به مرد روبه‌روم که مشتاقانه به من خیره شده بود نگاه می‌کنم. آب دهنم رو قورت می‌دم و قدمی به جلو برمی‌دارم. با هر قدمی که برمی‌دارم بوی ادکلنش بیشتر وارد ریه‌هام می‌شه و ضربان قلبم به بالاترین حدنصاب خودش می‌رسه.
به قدم‌هام سرعت می‌بخشم اما انگار پاهام قصد رفتن ندارن. زیر لب لعنتی میگم و بعد از کنار مرد رد می‌شم و تا لحظه‌ی آخر نگاهش رو روی خودم احساس می‌کنم.
- هومان بیا تو داداش، هوای بیرون سرده.
لبخندی ناخودآگاه روی لب‌هام می‌شینه و آروم زیر لب می‌گم:
- پس اسمش هومانه!
با لرزی که توی وجودم می‌شینه متوجه می‌شم که هوا سرد شده و من متوجه سردی هوا نشدم. دونه‌های ع×ر×ق روی پیشونیم رو با پشت دستم پاک می‌کنم و بعد به سمت کوچه‌مون قدم برمی‌دارم. بافت قدیمی تک‌تک خونه‌های این کوچه بیشتر از هرچیزی به چشم میاد و خونه‌ی ما هم از این قاعده استثنا نبود.
لبخند روی لبم رو محو می‌کنم و بعد زنگ در رو فشار میدم. تا باز شدن در نگاهی به اطراف نمی‌‌اندازم و تمام هوش و حواسم پی مردی بود که این روزها بی‌دلیل زیاد توی فکر و خیالم سرک می‌کشید. در با صدای «تیک» باز می‌شه و من با انگشت اشاره‌ام در رو هل می‌دم و وارد خونه میشم.
چادرم رو از روی سرم برمی‌دارم و بعد روی شونه‌هام می‌اندازم. نگاهم رو به اطراف خونه می‌چرخونم و تک‌تک دیوارهای خونه که با سیمان پوشیده شده بودن رو زیر نظر می‌گیرم. با صدای باز شدن در چشم از دیوارها می‌گیرم و به قامت بلند صبا که توی چارچوب در ایستاده بود نگاه می‌کنم.
چندقدمی که بینمون فاصله بود رو طی می‌کنم و بعد جعبه کیک رو به سمتش می‌گیرم. صبا دست‌های سفیدش رو محکم به هم می‌کوبه و بعد جعبه رو از دستم می‌گیره. ماسکم رو از روی صورتم برمی‌دارم و بعد به سمت سرویس بهداشتی گوشه‌‌ی حیاط میرم. در آهنیش رو باز می‌کنم و بعد جلوی آینه می‌ایستم، گونه‌های اناری رنگم باعث می‌شه تک خنده‌ای بکنم. دستم رو به سمت شیر آب می‌برم و چند مشت آب به صورتم می‌پاشم. قطره‌های آب روی گونه‌های استخونیم می‌شینه و از التهابشون کم‌ می‌کنه.
با حوله‌‌ی نارنجی که کنار آینه بود صورتم رو خشک می‌کنم، از سرویس بهداشتی بیرون میام و به سمت در ورودی حرکت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #19
شال مشکی رنگم رو از روی سرم برمی‌دارم، دستی به موهای کراتین شده‌ام می‌کشم و به سمت بخاری کنار تلویزیون میرم.
دست‌های کشیده و گندمی‌ام رو روی بخاری می‌گیرم و شونه‌ام رو به دیوار کنارم تکیه میدم.
یک صدای مردونه توی سرم مدام پخش می‌شه: «بالاخره پیدات کردم!»
لب‌هام بی‌اراده به خنده باز میشه و سریع دستم رو روی دهنم می‌ذارم تا لبخندم به چشم بقیه نیاد.
روی زمین کنار بخاری می‌شینم و دکمه‌های مانتوی زرشکی رنگم رو باز می‌کنم. گوشه‌‌ی لبم رو گاز می‌گیرم و نوک انگشت‌هام رو به بدنه بخاری می‌چسبونم. با حس سوزشی که توی انگشت‌هام حس می‌کنم سریع از بخاری فاصله می‌گیرم و مانتو رو از تنم بیرون میارم.
به سمت راهروی کنار آشپزخونه می‌رم و در چوبی آخرین اتاق که متعلق به من و صبا بود رو باز می‌کنم.
مانتوم رو روی تخت پرت می‌کنم و روی صندلی می‌شینم. آرنجم رو روی میز می‌ذارم و به کتاب تاریخم که گوشه‌‌ی میز بود نگاه می‌کنم.
دستم رو روی قلبم می‌زارم زیر لب میگم:
- چرا بی‌قراری می‌کنی؟
گوشیم رو از داخل کشو بیرون میارم و رمزش رو می‌زنم. وارد چت ترنم می‌شم و به آخرین پیام‌هامون که متعلق به دیشب بود زل می‌زنم:
- به ترنم بگم چی‌شده؟
لب‌هام رو غنچه می‌کنم و به سقف خیره می‌شم و میگم:
- مگه چی‌شده؟
پاهای کوتاهم رو روی هم می‌اندازم و به ندای قلبم گوش میدم:
- عاشق شدی!
صاف روی صندلی می‌شینم و به اطراف نگاه می‌کنم. انگشت اشاره‌ام رو روی شقیقه‌ام می‌زارم و چند ضربه به شقیقه‌ام می‌زنم و میگم:
- فکر بیهوده نکن و آدم باش.
موهایی که جلوی چشم‌هام اومده بودن رو کنار می‌زنم و دوباره رمز گوشی رو وارد می‌کنم و شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- ترنم، یه اتفاقی افتاده.
قبل از این‌که پیام رو ارسال کنم یک بار دیگه می‌خونمش، اگه ترنم بره به بقیه بگه که چه اتفاقی افتاده سرم به باد می‌بره.
با انگشتم وسط ابروهام رو می‌خارونم و زمزمه می‌کنم:
- این‌کار رو نمی‌کنه، من هم خیلی از اتفاق‌هایی که برای ترنم افتاده رو می‌دونم.
برق شادی توی چشم‌هام پدیدار می‌شه و بعد با ذوق پیام رو برای ترنم ارسال می‌کنم. پیام دوتا تیک می‌خوره و چند ثانیه بعد ترنم آنلاین می‌شه.
با خونده شدن پیامم از سمت ترنم آماده تایپ کردن می‌شم تا هرسوالی که پرسید بی‌وقفه جواب بدم.
چند ثانیه بعد ترنم درحال تایپ می‌شه و می‌نویسه:
- چی‌شده؟
گوشی رو روی میز می‌ذارم و کف دست‌های ع×ر×ق کرده‌ام رو به شلوارم می‌کشم و بعد از برداشتن گوشی شروع می‌کنم به تند تند تایپ کردن و تمام اتفاق‌هایی که رخ داده بود رو برای ترنم می‌نویسم.
دکمه ارسال رو فشار می‌دم و بعد از صفحه چت بیرون‌ میام و به ساعت نگاه می‌کنم. ساعت پنج بود و یک ساعت دیگه حاج بابا از مغازه برمی‌گشت.
اینترنت گوشیم رو خاموش می‌کنم و اون رو داخل کشو می‌ذارم. به سمت کمد گوشه اتاق، که چسبیده به تخت بود می‌رم. بعد از گشتن بین لباس‌های داخل کمد، یک سارافون خاکستری رنگ بیرون میارم و می‌پوشم. شونه قرمز رنگم رو از روی میز برمی‌دارم و بعد با خوش‌حالی موهام رو شونه می‌کنم. در عرض چند دقیقه‌‌ی کوتاه موهام شونه می‌شن، کش موی مشکی رنگی رو برمی‌دارم و بعد از بافتن موهام، انتهاشون رو با اون کش می‌بندم.
لامپ اتاق رو خاموش می‌کنم و به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم. روی قالی قرمز رنگ کف آشپزخونه می‌ایستم و به قامت کوتاه و تُپل مامان چشم می‌دوزم. مثل همیشه روسری سفید رنگی سرش بود و لباس سرمه‌ای رنگی به تن کرده بود.
نفس عمیقی می‌کشم و بوی دل‌چسب خورشت سبزی رو با تک‌تک سلول‌های بویاییم احساس می‌کنم. روی پاشنه‌‌ی پا می‌چرخم و سرم رو کمی از چارچوب در آشپزخونه بیرون‌ می‌برم و دنبال صبا می‌گردم.
- رفته بشقاب عصمت خانوم رو بده.
سرم رو می‌چرخونم و به مامان که من رو مورد خطاب قرار داده بود نگاه می‌کنم و «آهان»ی زیر لب میگم. به سمت قابلمه زرشکی رنگ برنج که روی گاز درحال جوشیدن بود قدم برمی‌دارم، قاشقی به دست می‌گیرم و برنج رو هم می‌زنم.
- صابر امروز زنگ زد، آخر ماه کارهاش درست می‌شه میاد.
با ذوق دست‌هام رو به هم می‌کوبم و بعد محکم مامان رو بغل می‌کنم. حس‌های خوبی که امروز دریافت می‌کردم خیلی زیاد بودن و حس می‌کردم تا آخر امشب کلی اتاق خوب دیگه هم برام اتفاق می‌‌افته.
مامان خودش رو از حصار دست‌هام آزاد می‌کنه و به سمت قابلمه برنج می‌ره. با شنیدن صدای بسته شدن در، گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و توی چارچوب در آشپزخونه قرار می‌گیرم.
صبا چادر سفید رنگش رو از سرش در میاره و بعد دستی به موهای قهوه‌ای و بلندش می‌کشه. نگاهی به لباس‌هام می‌اندازه و بعد با لبخند به سمت اتاق میره.
موهای بافته شده‌ام رو روی شونه‌ام می‌اندازم.
- صنم نذر کردم این بچه کار‌هاش درست شه، آش بپزم؛ فردا می‌تونی بعد مدرسه با صبا بری خرید؟
بدون این‌که به سمت مامان بچرخم«چشم»ی زیر لب میگم.
با صدای باز شدن در، سریع به پشت پنجره داخل نشیمن میرم و پرده رو کنار می‌زنم.
حاج بابا با دوتا پلاستیک میوه وارد خونه میشه و در رو با آرنجش می‌بنده. صدام رو بلند می‌کنم و میگم:
- حاج بابا اومد.
صبا سریع کنارم جا می‌گیره و مامان هم مثل همیشه به استقبال حاج بابا میره. نفس عمیقی می‌کشم و بوی عطر حرم حاج بابا رو داخل ریه‌هام حبس می‌کنم. با لبخند به حاج بابا سلام می‌کنم و مثل همیشه جواب سلامم رو با مهربونی میده، نگاهش روی موهای بافته شده‌ام قفل می‌شه و با مکث راهش رو به سمت اتاق کج می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #20
قامت بلند حاج بابا کمی خم شده بود و‌ موهای سرش روز به روز کمتر می‌شدن. با بسته شدن در اتاق توسط حاج بابا، سریع به سمت آشپزخونه میرم و کیک رو از داخل یخچال بیرون میارم. مامان بشقاب‌های شیشه‌ای رو از داخل کمد بالای ظرف‌شویی بیرون میاره و سریع به سمت نشیمن حرکت می‌کنه.
کیک رو روی میز شیشه‌ای وسط آشپزخونه می‌ذارم. شمع‌ها رو از داخل جلدش بیرون میارم و سه تا روی کیک قرار می‌دم و با کبریت روشنشون می‌کنم.
- چه‌خبره خانوم، مهمون داریم؟
صدای حاج بابا به گوشم می‌رسه، لبخندی از ته دل روی لب‌هام می‌نشونم، کیک رو به دست می‌گیرم و از آشپزخونه بیرون می‌رم.
صبا با دیدن من از روی مبل بلند می‌شه و شروع به دست زدن می‌کنه. حاج بابا که وسط نشمین ایستاده بود عقب گرد می‌کنه و با دیدن من عینک روی چشم‌هاش رو برمی‌داره.
به سمت میز وسط نشیمن میرم و کیک رو روی میز می‌ذارم. به سمت حاج بابا که همچنان ایستاده بود می‌چرخم و میگم:
- تولدتون مبارک!
و توی دلم ادامه دادم:
- بابا!
صبا دست حاج بابا رو می‌‌‌گیره و سرش رو کمی خم می‌کنه، موهای قهوه‌ایش روی شونه‌اش ریخته می‌شه و با خوشحالی میگه:
- نمی‌شینی حاج بابا؟
حاج بابا به سمت مبل قدم برمی‌داره، دستی به ریش‌های سفیدش می‌کشه و روی مبل می‌شینه.
مامان کارد دسته زرد رو به سمت حاج بابا می‌گیره و میگه:
- صنم یادش اومد که امروز تولدته، حالا اول شمع‌ها رو فوت کن و بعد با این کارد کیک رو برش بده.
نگاه حاج بابا بین کارد، من و کیک درحال چرخشه و بعد با عصبانیت میگه:
- از کی تا حالا آبروی من این‌قدر برات بی‌ارزش شده خانوم؟
مامان محکم روی گونه‌اش می‌زنه و میگه:
- این چه حرفیه حاجی؟!
صبا به سمتم قدم برمی‌داره و با دست‌های سردش، دست‌هام رو می‌گیره.
انگشت اشاره حاج بابا بالا میاد و روی من می‌شینه و با اخم میگه:
- با این کارت آبروی من رو بردی بچه!
انگشت اشاره‌‌‌اش رو می‌چرخونه و روی مامان ثابت می‌کنه و میگه:
- از تو انتظار نداشتم خانوم، از عهده یه نیم الف بچه برنمیای؟
کاردی که به دست مامان بود روی زمین می‌‌افته. ع×ر×ق سردی روی کمرم می‌شینه و پرده اشکی روی چشم‌هام کشیده می‌شه. دست صبا رو محکم توی دستم فشار میدم و بعد با صدای لرزونی میگم:
- چه‌کار اشتباهی کردم که باعث شده آبروتون بره؟
برای اولین‌بار، حاج بابا رو تا این حد عصبانی می‌دیدم و از ترس خون توی رگ‌هام بسته بود.
دست حاج بابا به سمت کیک می‌ره و بعد اون رو بلند می‌کنه و محکم روی زمین می‌کوبه. صدای جیغ آروم صبا با صدای «هین» مامان ادغام می‌شه و پرده گوشم رو به لرزه در میاره.
حاج بابا قدمی به سمتم برمی‌داره و من با چشم‌هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بیان، دست صبا رو رها می‌کنم و قدمی به عقب برمی‌دارم.
صبا سریع خودش رو به مامان می‌رسونه و حاج بابا همچنان به من نزدیک می‌شه. توی دلم نجوا می‌کنم:
- خدایا خودت کمک کن!
این‌قدر عقب می‌رم که با برخورد به شی سفت، محکم روی زمین میوفتم. صدای شکستن شیشه به گوشم می‌خوره و باعث می‌شه سریع سرم رو به عقب بچرخونم و به پشت سرم نگاه کنم.
گلدون شیشه‌ای که روی میز بود، روی زمین افتاده و تیکه‌هاش روی زمین پخش شده بود. دستم رو روی زمین می‌ذارم، حاج بابا با شکستن گلدون سرجاش ثابت می‌ایسته و بعد سریع به سمت آشپزخونه می‌ره.
با حس سوزش دستم، نگاهم رو از در آشپزخونه می‌گیرم و به دستم می‌دوزم.
تکه‌ای از شیشه داخل دستم رفته بود و خون از دستم روی سارافون خاکستری رنگم می‌ریخت. پرده اشکی که روی چشم‌هام کشیده شده بود کنار میره و بغضی که توی گلوم جا خوش کرده بود می‌ترکه.
به کف‌ دستم نگاه می‌کنم و چشم‌هام رو می‌بندم و بعد شیشه رو از دستم بیرون می‌کشم. سوزش دستم بیشتر می‌شه و ابروهام توی هم میرن.
با صدای قیچی شدن چیزی چشم‌هام رو باز می‌کنم و حاج بابا رو توی یک سانتی متری خودم می‌بینم.
- یا حسین!
نگاهم بین صورت سفید مامان و موهای بافته شده‌ام که حال اسیر دست‌های حاج بابا بودن در نوسانه.
لب‌هام از شدت بغض می‌لرزن و با دست خونیم به پشت سرم دست می‌کشم، خبری از موهام نبود و حاج بابا با بی‌رحمی تمام موهام رو چیده بود. با پرت شدن موهام توی صورتم، صورتم از درد مچاله می‌شه.
- دستم درد نکنه با این بچه بزرگ کردنم! فکر کردی من نمی‌فهمم اون روز با ثنا رفته بودی کافه؟
گوشه لبم رو از شدت درد گاز می‌گیرم و زیر لب می‌گم:
- لعنت بهت ثنا!
دماغم رو بالا می‌کشم و حاج بابا با بی‌رحمی تمام ادامه می‌ده:
- خانوم با شما هم هستم، مدام بهت گفتم بچه خواهرت ناراحت بشه بهتر از اینه که آبروم بره؛ اما گوش نکردی، بفرما تحویل بگیر! مردم میگن دختر حاج احمد امروز اومده کیک تولد خریده، معلوم نیست تولد کی بوده!
تند تند پلک می‌زنم و اشک‌هام روی گونه‌هام جا می‌گیرن. سرم رو بالا میارم، چهره ترسیده صبا که روی مبل نشسته بود اول از هرچیز به چشمم میاد. نگاهم رو به سمت راست می‌چرخونم و مامان رو می‌بینم که گره زیر روسریش رو باز کرده بود و با صورتی سرخ به حاج بابا نگاه می‌کرد.
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و جریان خون رو توی دهنم احساس می‌کنم، سرم رو پایین می‌‌‌اندازم و موهای قیچی شده‌ام جلوی پام مثل خار داخل چشمم میرن و صدای هق‌هقم اوج می‌گیره.
- ساکت شو صنم، این موهات هم بچسبون گوشه اتاقت تا یادت نره با آبروی من بازی کردن چه عواقبی داره.
با چشم‌های اشکی به حاج بابا نگاه می‌کنم، خبری از مهربونی که لحظه ورود به خونه داخل چشم‌هاش نشسته بود، نبود.
قیچی‌‌ای که به دستش بود رو به سمتم پرت می‌کنه و من ترسیده کمی به سمت چپ متمایل می‌شم. قیچی به پایه میز می‌خوره و قسمتی از چوب پایه رو جدا می‌کنه.
قدم‌های محکم حاج بابا به سمت جا کفشی برداشته می‌شه و بعد از پوشیدن کت قهوه‌ای رنگش از خونه بیرون میره.
با صدای بسته شدن در، صدای هق‌هقم اوج می‌گیره و میگم:
- مامان... مگه کیک خریدن... ایراد داره؟
صدای گریه‌ی صبا هم بلند می‌شه و مامان دستش رو محکم روی رون پاش می‌زنه و بعد روی زمین می‌شینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
160
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
217
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین