. . .

انتشاریافته رمان ژیکان | میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
negar_۲۰۲۲۰۴۲۸_۲۳۴۹۱۰_u01q_fb2w.jpg


اسم رمان: ژیکان - جلد اول مجموعه‌هایش
نویسنده: میم.ز
ناظر: @(*A-M-A*)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه: او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن،‌ زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم می‌داند. چاره‌ای جز به به‌دست آوردن آزادی ندارد! با عجز به هر ریسمانی چنگ می‌زند و سرانجام، همان ریسمان او را به دار می‌آویزد!

مقدمه:
همه ما افسرده‌ایم فقط یه سری از آدم‌ها بهتر اون‌ رو مخفی می‌کنن؛ ولی بالاخره یه روز این حجم از ناراحتی از پشت اون نقاب شادی که روی صورتمون زدیم، بیرون می‌زنه و دستمون رو میشه و چهره واقعیمون که پر از چین و چروکه مشخص میشه! به قول معروف، ماه همیشه پشت ابر نمی‌مونه و چه بسا این ماه، ماه عاشقی باشه!

پ.ن: ژیکان به معنی قطره باران.
هایش به معنی درد.

توجه:
جلدهای این مجموعه روایت کننده‌های مختلفی دارند پس به هم مرتبط نیستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #31
نگاه حاج بابا به سمت دستم کشیده میشه و تنها به تکون دادن سرش اکتفا می‌کنه.
در اتاق کناری رو باز می‌کنه و با قدم‌های آروم وارد اتاق میشه. دستم رو به گردنم می‌کشم و بعد به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم.
صبا درحال ریختن چایی توی استکان‌های کمر باریکِ و مامان پلاستیک‌های سبزی رو روی میز می‌ذاره.
دستی به داخل موهام می‌کشم و به دیوار آشپزخونه تکیه میدم و میگم:
- چیزی کم نبود؟
مامان بدون این‌که به من نگاه کنه، تمام خریدهایی که روی میز بودن رو زیر نظر می‌گیره و بعد میگه:
- نه فقط ظرف یک بار مصرف مونده که اونم حاجی میره می‌گیره.
تکیه‌ام رو از دیوار پشت سرم می‌گیرم و لب می‌زنم:
- لطف می‌کنه.
صدای تک خنده صبا توی گوشم می‌پیچه و متوجه میشم که حرف‌هام رو شنیده. نگاهم رو به چشم‌های شیطون صبا می‌دوزم و لبخندی روی لب میارم.
با یادآوری یزدان و چیزی که ازم می‌خواست، لبخند روی لبم محو میشه. متفکر دستی به چونه‌ام می‌کشم و به میز شیشه‌ای روبه‌روم نگاه می‌کنم.
- بعداً بیا دستت رو شست‌وشو بدم.
نگاه گیجم رو به مامان می‌دوزم و بعد از تحلیل حرف‌هاش تنها به تکون دادن سرم اکتفا می‌کنم. صبا سینی نقره‌ای رنگ چایی رو به دست می‌گیره و از آشپزخونه بیرون میره.
نگاهم روی خرمن موهای خرمایی رنگش می‌شینه و غم توی دلم جا می‌گیره. به نیم رخ حاج بابا که روی مبل نشسته بود و شبکه‌های تلویزیون رو جابه‌جا می‌کرد نگاه می‌کنم. خبری از آشفتگی توی چهره‌اش نیست و مثل همیشه نقاب مهربونی روی صورتشِ، نقابی که وقتی بیوفته چهره واقعی حاج بابا مشخص میشه.
چهره‌ای که من به خوبی دیده بودمش و بعید می‌دونستم لحظه‌ای از جلوی چشم‌هام دور بشه.
به پشت سرم نگاه می‌کنم و بعد از این‌که مطمئن میشم ناهار تا ربع ساعت دیگه آماده نمیشه، قدم‌هام رو به سمت اتاق برمی‌دارم و یک‌راست به سمت گوشیم میرم.
بعد از روشن کردن اینترنت منتظر به دایرکتم خیره میشم تا پیام یزدان رو ببینم.
با دیدن پیامش فوری چتش رو باز می‌کنم و دهنم از پررویش باز می‌مونه.
- شرط رو تو نمی‌ذاری، یا پیجت رو میدی یا عصر، گیره رو میدم به بابات.
روی زمین دوزانو می‌شینم و سرم رو پایین می‌ندازم. این یزدان چی از جونم می‌خواست که مثل بختک روی زندگیم افتاده بود و بلند نمیشد؟
قطره اشکی که روی گونه‌ام نشسته بود رو با پشت دست پاک می‌کنم و شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- اگه با گرفتن پیجم، از زندگیم گم میشی؛ باشه من حرفی ندارم.
دکمه ارسال رو می‌زنم و از چتش بیرون میام. به پیجم و تعداد فالورهام نگاه می‌کنم و اشک درون چشم‌هام جریان پیدا می‌کنه.
اگه این پیج رو از دست می‌دادم، ممکن بود ترنم رو هم از دست بدم و این‌جوری بدون دوست می‌موندم.
کف دستم رو روی زمین می‌ذارم و بلند میشم. به اطراف اتاق نگاه می‌کنم و با لرزیدن گوشی توی دستم، چشم از دیوارهای ترک خورده می‌گیرم و به اسم لاتین ترنم که روی صفحه گوشی نقش بسته، خیره میشم.
انگشت اشاره‌ام رو روی آیکون سبز رنگ قرار میدم و بعد سلام می‌کنم. صدای پر از ناز ترنم توی گوشم می‌پیچه و برخلاف تصورم نه ناراحتِ و نه عصبانی. با صدایی که حس می‌کنم شادی توی اون موج می‌زنه میگه:
- امروز چرا مدرسه نیومدی؟
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و به در باز اتاق نگاه می‌کنم. مطمئنم که حاج بابا به مکالمه من داره گوش میده و برای همین آروم لب می‌زنم:
- دستم بخیه خورده، برای همین مدرسه نیومدم.
بغض داخل گلوم رو قورت میدم و روی صندلی می‌شینم.
- چرا بخیه خورده؟ خیلی عمیق تیغ رو روی دستت کشیدی؟
با انگشت اشاره‌ام وسط ابروم رو می‌خارونم و میگم:
- نه، گلدون شکست؛ تیکه‌هاش رفت توی دستم.
ترنم بیخیال «آهان»ی میگه و صدای شادش توی گوشم می‌پیچه:
- خب چه‌خبر از اون پسره؟
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و با صدای آرومی میگم:
- تو واتساپ بهت میگم.
ایش کش‌داری میگه و من بعد از خداحافظی سرسری تماس رو قطع می‌کنم.
نوتیف پیام یزدان روی گوشی نقش بسته و من بدون فوت وقت، پیامش رو باز می‌کنم.
- رمز پیج.
پلک‌هام رو محکم روی هم قرار میدم و با دست‌های لرزون تایپ می‌کنم:
- هشت، سه، شش، پنج، یادت نره باید سرقولت بمونی.
دکمه ارسال رو می‌زنم و یزدان شروع به تایپ کردن می‌کنه:
- نترس فرزندم، یزدان زیر قولش نمی‌زنه.
آب بینیم رو بالا می‌کشم و می‌نویسم:
- امیدوارم.
دکمه ارسال رو می‌زنم و از اینستاگرام بیرون میام. بدون این‌که اینترنت گوشی رو خاموش کنم به صفحه گوشی نگاه می‌کنم.
چند ثانیه بعد، پیامی از جی‌میل برام میاد و نشون میده که دیگه صاحب این اکانت نیستم. آب دهنم رو قورت میدم و برنامه اینستا گرامم رو پاک می‌کنم و بعد از خاموش کردن اینترنت گوشی، از اتاق بیرون میرم.
با دیدن صبا که سفره آبی رنگی به دستشِ، قدم‌هام رو به سمت آشپزخونه کج می‌کنم و با یک دست، بشقاب‌های گل سرخی رو از روی میز برمی‌دارم.
- بذار صبا می‌بره.
زیرچشمی به مامان که قابلمه قرمز رنگی به دست گرفته، نگاه می‌کنم و شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و میگم:
- می‌تونم ببرمشون.
بقشاب‌ها رو به خودم نزدیک می‌کنم و به سمت سفره که جلوی پای حاج بابا انداخته شده بود میرم. نگاه خیره حاج بابا رو روی خودم احساس می‌کنم و هر لحظه منتظر اینم که درباره زخم دستم سوال کنه.
بشقاب‌ها رو‌ روی زمین می‌ذارم و ناامید از سوال نپرسیدن حاج بابا، سر سفره می‌شینم و به بشقاب‌ سفید رنگی که سبزی داخلش گذاشته شده بود نگاه می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #32
مامان کنارم می‌شینه و شروع به ریختن عدس پلو داخل بشقاب‌ها می‌کنه. صبا به صفحه تلویزیون چشم دوخته و حاج بابا تمام حرکات‌مون رو زیر نظر گرفته.
مثل همیشه بشقاب اول جلوی حاج بابا قرار می‌گیره و بشقاب بعدی هم سهم صبا میشه. با قرار گرفتن بشقاب جلوم، قاشق رو به دست می‌گیرم و کمی برنج‌ها رو زیر و رو می‌کنم. با اکراه اولین قاشق رو به سمت دهنم می‌برم و زیر نگاه‌های سنگین حاج بابا شروع به خوردن می‌کنم.
مثل همیشه موقع غذا خوردن، سکوت خونه رو صدای تلویزیون می‌شکنه. با قورت دادن هر لقمه از غذا، حجم بغض داخل گلوم بیشتر و بیشتر میشه.
آخرین لقمه غذا رو قورت میدم و بعد بشقاب رو برمی‌دارم و راهی آشپزخونه میشم. به سینک ظرف‌شویی که از تمیزی برق میزد نگاه می‌کنم و بعد بشقاب رو داخلش رها می‌کنم.
با پشت دستم، پیشونیم رو لمس می‌کنم و بعد به سمت اتاق قدم برمی‌دارم. سنگینی نگاه حاج بابا تا وقتی که از جلوی نگاهش دور میشم رو روی خودم احساس می‌کنم و شونه‌هام از سنگینی این نگاه خم میشه.
دستگیره در رو پایین می‌کشم و وارد اتاق میشم، طبق معمول حق بستن در رو ندارم و برای همین مستقیم به سمت صندلی میرم.
گوشی رو به دست می‌گیرم و بعد از روشن کردن اینترنت، وارد چت ترنم میشم، تمام اتفاق‌هایی که رخ داده رو براش می‌نویسم و از گفتن ماجرای اکانت اینِستاگرامم صرف نظر می‌کنم.
بعد از این‌که یک دور پیام نوشته شده‌ام رو می‌خونم، دکمه ارسال رو لمس می‌کنم و پیام برای ترنم ارسال میشه.
دکمه بغل گوشی رو لمس می‌کنم و بعد از قفل شدن صفحه گوشی، سرم رو روی میز می‌ذارم و چشم‌هام رو می‌بندم.
حس می‌کنم از درون دارم می‌سوزم و برای همین دستم رو به یقه پیراهن اسکیم می‌رسونم و اون رو از گردنم فاصله میدم.
نفس عمیقی می‌کشم و با شنیدن صدای پیام گوشیم، سرم رو از روی میز برمی‌دارم و قفل گوشی رو باز می‌کنم.
- بابات هم دیگه خیلی داره زیاده‌روی می‌کنه، وقتشه اعتراض کنی.
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و تند تند شروع می‌کنم به تایپ کردن:
- با اعتراض کردن وضعیتم فرقی نمی‌کنه.
پیام رو ارسال می‌کنم و منتظر به صفحه چت چشم می‌دوزم تا ترنم جواب بده.
- پس بهتره کاری کنی تا مجبور شه اعتراضت رو قبول کنه.
دستم رو به داخل موهام می‌کشم و نفس رو کلافه بیرون می‌فرستم. قبل از این‌که جواب ترنم رو بدم، اعلان پیامی از ایمیلم روی صفحه به چشمم می‌خوره.
برنامه ایمیلم رو باز می‌کنم و اسم لاتین یزدان به چشمم می‌خوره. سرم رو روی میز می‌کوبم و زیر لب میگم:
- بیشعور.
با حرص پیامش رو باز می‌کنم و زیرلب می‌خونمش:
- گیره‌ات رو می‌ندازم سطل زباله.
بدون این‌که ایمیلش رو جواب بدم، از صفحه بیرون میام و گوشیم رو روی میز می‌ذارم.
با حس درد توی سرم، پلک‌هام رو می‌بندم و از روی صندلی بلند میشم. داخل اتاق قدم می‌زنم و به این فکر می‌کنم که چه‌جوری می‌تونم قانون‌های سخت حاج بابا رو دور بزنم.
روی تخت صبا می‌شینم و به در باز اتاق نگاه می‌کنم، اولین راهی که به ذهنم می‌رسه ازدواجِ. پوزخندی روی لبم جاخوش می‌کنه، سرم رو به طرفین تکون میدم تا این فکر از سرم دور بشه. ازدواج برای من یعنی رفتن از یه قفس قدیمی به قفس جدیدتر و من این رو نمی‌خواستم.
با شنیدن صدای پیام گوشی، دستم رو به سمتش می‌برم و به پیام ترنم که روی صفحه قفل نقش بسته بود خیره میشم.
- وقتشه با اکانت اینٕستاگرامت، یه‌کاری کنی تا بابات مجبور شه با خواسته‌ات کنار بیاد.
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم، رمز گوشی رو می‌زنم و وارد چت ترنم میشم. اگه می‌فهمید که دیگه اکانتی ندارم چه‌کار می‌کرد؟
با شک شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- اکانتم رو فروختم.
چشم‌هام رو می‌بندم و پیام رو ارسال می‌کنم. صدای ارسال پیام که به گوشم می‌خوره، چشم‌هام رو باز می‌کنم و به صفحه چت نگاه می‌کنم.
ترنم درحال تایپه و من از شدت استرس دست‌هام سرد میشن. نفس عمیقی می‌کشم و به صفحه چت نگاه می‌کنم:
- دیوونه شدی؟
موهام رو به پشت گوشم می‌فرستم و با دست‌های لرزون شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- اگه حاج بابا می‌فهمید خونم حلال بود.
بعد از ارسال پیام، اشک توی چشم‌هام حلقه می‌زنه و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- چرا باید امن‌ترین آدم زندگی هرکس، برای من تبدیل شه به آدمی که نتونم باهاش یه کلمه حرف بزنم؟
قطره اشکی روی گونه‌ام می‌شینه و من قصد پاک کردنش رو ندارم. با لرزیدن گوشی داخل دستم، مجدد رمزش رو می‌زنم و پیام ترنم رو زیر لب می‌خونم:
- پس باید کاری کنی تا وقتی که برای پیجت صرف کردی، هدر نره.
از این‌که ترنم قصد تموم کردن دوستیمون رو نداره لبخند رضایت روی لبم می‌شینه. زبونم رو روی قطره اشکی که روی لبم نشسته می‌کشم و تند تند می‌نویسم:
- چه‌کار؟
بعد از ارسال پیام، گوشی رو روی تخت می‌ذارم و دستی به داخل موهام می‌کشم. روزی رو به یاد میارم که تازه وارد این مدرسه شده بودم و تک و تنها هفته دوم مدرسه رو می‌گذروندم.
اون زمان ترنم به‌خاطر زیبایی خاصی که داشت، توجه زیادی رو به سمت خودش جلب کرده بود و همه بچه‌های کلاس مثل پروانه دور اون می‌چرخیدن؛ اما ترنم با هیچ‌کدوم از بچه‌ها به جز آوا صمیمی نبود.
من هم به‌خاطر این‌که جرأت انجام دادن خیلی از کارها، مثل شیطنت‌های توی مدرسه رو نداشتم کسی نگاهم بهم نمی‌کرد تا این‌که یک روز ترنم بهم پیشنهاد دوستی داد.
با یادآوری اون‌روز لبخندی روی لبم می‌شینه و خودم رو به عقب پرت می‌کنم و روی تخت می‌خوابم.
دست‌هام رو زیر سرم قلاب می‌کنم و با فکر این‌که بعد از دوستی با ترنم، بچه‌های کلاس توجه شون به سمت منم جلب شد لبخندی روی لب‌هام می‌شینه.
وجود ترنم باعث شده بود که بچه‌ها به چشم جاسوس کلاس به من نگاه نکنن و من رو توی بحث‌هاشون شرکت بدن.
آستین لباسم رو بالا می‌کشم و به ساعدم نگاه می‌کنم که خیلی‌وقتِ زخمی روش زده نشده بود. روزی که زخم‌های دست‌های بچه‌ها رو دیدم هیچ‌وقت به این فکر نمی‌کردم که ممکنه خودمم روزی روی دستم با تیغ خط بکشم و با دردی که نصیبم میشد به‌جای گریه کردن، بخندم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #33
به پهلو می‌چرخم و به باندی که دور دستم پیچیده شده بود نگاه می‌کنم. انگشت اشاره‌ام رو روی باند می‌کشم و ذهنم پرواز می‌کنه به زمانی‌که هومان این باند رو دور دستم پیچید.
لبخند روی لبم عمیق‌تر میشه، پلک‌هام رو می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. حس می‌کنم ادکلن هومان درون ریه‌هام حبس شده و من هربار، با هر تنفس بوی ادکلنش رو احساس می‌کنم.
صدای پیام گوشی من رو از دنیای خیالاتم دور می‌کنه و به سمت واقعیت می‌کشونه. بدون این‌که بلند شم، دستم رو به سمت گوشی می‌برم و جلوی چشم‌هام می‌گیرمش.
- اعتراض کن، هرچی که به نظرت طاقت‌ فرسا بود نسبت بهش اعتراض کن. اگه مجبور شدی صدات رو هم ببر بالا، اون وقت بابات از ترس آبروش مجبور میشه با خواسته‌ات کنار بیاد.
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و به پیام ترنم فکر می‌کنم. به یک‌بار امتحان کردنش می‌ارزید، یا این حصار قفس کمتر میشد و یا نرده‌های این قفس تنگ‌تر میشد و تو گوشت و استخونم فرو می‌رفت.
****
- صنم! زود باش.
ماسکم رو به صورتم می‌زنم و شال گلبهی رنگی سرم می‌کنم. چادرم رو به دست می‌گیرم و از اتاق بیرون میرم. نگاه مامان روی شالم می‌شینه و با دستش محکم روی گونه‌اش می‌زنه و میگه:
- مگه می‌خوای بری عروسی دختر؟
نفس عمیقی می‌کشم و توی چشم‌های زمردی مامان نگاه می‌کنم و شمرده میگم:
- دوست داشتم اینو بپوشم!
توجه‌ای به عکس‌العمل مامان نمی‌کنم. کفش‌های اسپرت سفیدم رو پام می‌کنم و در رو باز می‌کنم. هوای سرد اسفند ماه به صورتم می‌خوره و میون این همه سردی، بوی بهار به مشامم می‌خوره.
بعد از یک هفته، امروز می‌بایست به بیمارستان بریم تا بخیه‌های دستم کشیده بشه. از دیشب توی دلم قند آب می‌کردن چون رفتن به بیمارستان مساوی بود با دیدن هومان.
- چادرت رو بکش جلوتر شالت مشخص نشه.
شونه‌هام رو بیخیال بالا می‌ندازم و جلوتر از مامان به سمت در ورودی حرکت می‌کنم. قفل در رو توی دست می‌گیرم و به عقب می‌کشم. در با صدای تیک باز میشه و نگاه همسایه‌ها به داخل خونه کشیده میشه. سلام آرومی زیر لب زمزمه می‌کنم و تک تک همسایه‌ها با نگاه درنده‌شون من رو نظاره می‌کنن. با ضربه‌ای که مامان به پهلوم می‌زنه، از جلوی در کنار میرم و مامان کنارم جا می‌گیره. بعد از احوال پرسی‌های معمولی، به سمت بیمارستان حرکت می‌کنیم.
- دختره‌ی خیرِ سر؛ حاجی بفهمه خونت حلاله.
یک‌هفته‌ بود که برای این روزها برنامه‌ ریزی کرده بودم، احتمال هر برخوردی رو می‌دادم و برای همین خونسردانه لب می‌زنم:
- اگه به خاطر پوشیدن یه شال روشن می‌خواد من رو بکشه، خب بکشه!
با دیدن سر در بیمارستان، نفس توی سینه‌ام حبس میشه.
- راه درستی رو انتخاب نکردی صنم.
پوزخندی روی لب می‌نشونم و درحالی که محوطه بیمارستان رو زیر نظر می‌گیرم، میگم:
- لابد راه درست، راهیِ که حاج بابا تابلوی وروردش رو به دست گرفته؟
با اکراه سرم رو می‌چرخونم و توی چشم‌های مامان نگاه می‌کنم. حس‌های مختلفی درون چشم‌هاش موج می‌زنه و بیشترین حسی که دریافت می‌کنم، حس ترسِ!
پایین چادرم رو جمع می‌کنم و توی دست می‌گیرم. قدمی به جلو می‌ذارم و مامان هم بدون حرف کنارم قدم برمی‌داره. با دیدن در اورژانس، لبخند کم‌رنگی روی لب‌هام می‌شینه.
با باز شدن در، حجم هوای گرم به صورتم می‌خوره و بوی الکل زیر بینیم می‌پیچه. مامان به سمت ایستگاه پرستاری قدم برمی‌داره و بعد از درست کردن چادرش با پرستار میان‌سالی شروع به حرف زدن می‌کنه.
نگاهم رو به اطراف اورژانس می‌چرخونم، ساعت یازده بود و اورژانس چندان شلوغ نبود.
ناامید از پیدا نکردن هومان، با شونه‌های خمیده به سمت تختی که مامان اشاره می‌کنه، قدم برمی‌دارم.
روی تخت نارنجی رنگ می‌شینم. کف دستم رو جلوی چشم‌هام میارم و به بخیه‌های ریزی که کف دستم جاخوش کرده بودن نگاه می‌کنم.
چادرم رو روی شونه‌هام می‌ندازم و نگاه برزخی مامان روی شالم ثابت میشه. «بیخیال»ی زیر لب زمزمه می‌کنم و گوشیم رو از داخل جیب مانتوی مشکی رنگم بیرون میارم.
وارد نمایه واتساپم میشم و پروفایلم رو عوض می‌کنم. بوی آشنایی زیر بینیم می‌پیچه و کمی بعد طنین صداش قلبم رو به لرزه می‌ندازه.
- سلام.
سرم رو بلند می‌کنم و قامت هومان رو می‌بینم. روپوش سفید به‌خوبی بدنش رو قاب گرفته و دستش رو داخل جیبش برده.
به اندازه یک‌ هفته که دنبالش می‌گشتم؛ ولی نمی‌دیدمش، بهش نگاه می‌کنم. نگاهش رو از مامانم می‌گیره و به من می‌دوزه. با نگاهش حس می‌کنم جریان برق بهم وصل کردن و بدنم به لرزه میوفته.
- سلام.
زبونم رو روی لبم می‌کشم و سعی می‌کنم لرزش صدام رو مخفی کنم.
- سلام!
نفس عمیقی می‌کشم که از چشم‌ هومان دور نمی‌مونه، چین‌های اطراف چشم‌هاش نشون میده که داره می‌خنده.
نگاهم رو از چشم‌هاش می‌گیرم و به کفش‌هام سوق میدم. با دقت بخیه کف دستم رو بررسی می‌کنه.
گرمای دستش، قلبم رو گرم می‌کنه و من رو به سمت خیالات دخترونه‌ام سوق میده.
- خانوم نقوی، وسیله‌ها رو آوردین؟
پرستاری با جثه ریز کنار هومان می‌ایسته و با صدای آرومی میگه:
- بله.
- به من نگاه کن.
چشم از موهای بلوند پرستار می‌گیرم و به چشم‌های هومان نگاه می‌کنم.
- تا وقتی کارم تموم میشه به من نگاه کن خب؟
سریع نگاهم رو به اطراف می‌دوزم و مامان رو می‌بینم که کنار ایستگاه پرستاری ایستاده.
- باشه؟
خیالم از این‌که مامان حرف‌های هومان رو نشنیده راحت میشه، نگاهم رو به چشم‌های هومان سوق میدم و زمزمه می‌کنم:
- باشه.
پرستار، وسیله‌ای به سمت هومان می‌گیره. هومان صندلی مشکی رنگی رو روبه‌روی من می‌ذاره و بعد روی اون می‌شینه. من تک تک اعضای صورت هومان رو طبق گفته‌ی خودش زیر نظر می‌گیرم.
چین‌های روی پیشونیش از نزدیک خیلی بیشتر به چشم میاد و ابروهای پرپشتش دست به دست هم دادن و یه چین بین دوتا ابروش نشسته.
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و نگاهم رو به سمت چشم‌هاش حرکت میدم. با حس سوزش کف دستم، ابروهام رو به‌هم نزدیک می‌کنم.
- تموم شد!
دل از چشم‌هاش می‌کنم و به کف دستم که بدون بخیه بود خیره میشم. رد شاهکار حاج بابا پاک شده بود و اثری ازش نبود.
مثل دفعه قبل، هومان کاری کرد که دردی رو حس نکنم. بغض توی گلوم می‌شینه، حاج بابا درد کشیدن من رو به چشم خودش دید و کاری نکرد و این مرد غریبه برای درد نکشیدن من خیلی کارها کرد.
چندبار پلک می‌زنم تا جلوی اشک‌هایی که هرلحظه امکان ریزش‌شون وجود داره، گرفته شه. صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک‌ها به گوشم می‌خوره، دستم رو رها می‌کنه و از روی صندلی بلند میشه.
نگاه من به سمت مامان که از ایستگاه پرستاری فاصله گرفته بود قرار می‌گیره و کمی بعد زمزمه‌ی آروم هومان، قلبم رو از تپش می‌ندازه:
- دو هیچ به نفع تو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #34
مامان کنار پرده جا می‌گیره و پرستار بعد از این‌که نگاه خونسردش رو از من می‌گیره به سمت ایستگاه قدم برمی‌داره. صدای تشکر مامان به گوشم می‌رسه و من بی‌حرف چادرم رو سرم می‌کنم و می‌ایستم. نگاه هومان روی من می‌شینه و با مکث عقب‌گرد می‌کنه و به سمت تخت روبه‌رویی قدم برمی‌داره. مامان ناراحت نگاهم می‌کنه و میگه:
- بریم.
بدون این‌که به هومان نگاه کنم، کنار مامان قدم برمی‌دارم و از اورژانس بیرون میایم. صدای آژیر آمبولانس توجه‌ام رو به سمت در ورودی جلب می‌کنه و کمی بعد با سرعت از کنارمون رد میشه.
- به‌خاطر یه کیک خریدن این بلا سرت اومد، از خر شیطون بیا پایین صنم؛ زندگیمون رو تبدیل به جهنم نکن.
لبه‌ی ماسکم رو به دست می‌گیرم و اون رو کمی بالا می‌کشم. صدای رعد و برق به گوشم می‌خوره و باعث میشه بیخیال حرفی که می‌خواستم بزنم بشم. نگاهم رو به آسمون خاکستری می‌دوزم و کمی بعد بارون شروع به باریدن می‌کنه.
- الان چه وقت بارونِ آخه.
از در بیمارستان بیرون میایم و من ماسکم رو پایین می‌کشم و صورتم رو به سمت آسمون می‌گیرم.
قطره‌های ریز و درشت بارون روی صورتم می‌شینه و قلبم رو لبریز از احساس خوب می‌کنه. صدای اس‌ام‌اس گوشیم، من رو از حس و حال خوبم دور می‌کنه. سرم رو پایین می‌ندازم و حین این‌که کنار مامان تند تند قدم برمی‌دارم، گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم. بازهم یک پیام از شماره ناشناس داشتم و این‌بار محتوای پیام یه لینک بود. تک تک کلمات لینک رو زیر نظر می‌گیرم و متوجه می‌شم که یه آهنگِ.
- زود باش صنم، کله‌ات رو از توی اون گوشی بکش بیرون.
نگاه عصبیم رو به سمت مامان حواله می‌کنم و بعد گوشیم رو داخل جیبم می‌ذارم.
با دیدن در خونه، زودتر از مامان قدم برمی‌دارم و پشت در می‌ایستم. دستم رو روی زنگ قرار میدم و کمی بعد در توسط صبا باز میشه. بی‌توجه به صبا، به سمت اتاقم قدم برمی‌دارم و چادرم رو با خشونت روی تخت پرت می‌کنم. دست‌های سردم رو روی بخاری می‌گیرم و با فکر کردن به هومان، بدنم گرم و گرم‌تر میشه.
با یادآوری اس‌ام‌اسی که برام اومده بود، از کنار بخاری فاصله می‌گیرم و دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کنم. گوشی رو از داخل جیبم بیرون میارم و بعد از روشن کردن اینترنت، لینکی که فرد ناشناس برام ارسال کرده بود رو باز می‌کنم.
آهنگی که داخل صفحه بود رو پخش می‌کنم، مانتوم رو روی صندلی می‌ذارم و به تک تک کلماتی که خواننده می‌خوند گوش میدم.
بی رحمی با دله منو
تو نمیفهمی نه دیگه حال منو
می‌میرم بگی پیشه کی خوبه حالت
یه خیابونو یاد تو زیر نمه بارونو
داره می کُشه منه داغونو
تو که نیست عینه خیالتت
تنهایی می‌زنم تو قلبه این تنهایی
یه کاری کن بذار حس کنم
هنوز این‌جایی
این دلم باورش نمیشه
اون رفت آخرش
توهم زدم که فکر می‌کردم دارمش
دلم باورش نمیشه
اون رفت آخرش
توهم زدم
که فکر می‌کردم دارمش
ببین بعد تو که گوله آتیشه دلم
آخه مگه حالیشه
نبودنت برام دردِ
دیگه از خودمو از همه سیره
همش بهونه می‌گیره
فقط می‌خواد که برگرده
تنهایی می‌زنم تو قلبه این تنهایی
یه کاری کن
بذار حس کنم هنوز اینجایی
این دلم باورش نمیشه
اون رفت آخرش توهم زدم
که فکر می‌کردم دارمش
دلم باورش نمیشه
اون رفت آخرش
توهم زدم که
فکر می‌کردم دارمش
(توهم_ میثم ابراهیمی)
با عصبانیت آهنگ رو قطع می‌کنم و بعد از کشیدن چندتا نفس عمیق، شماره ناشناس رو بلاک می‌کنم. یکی از گیره‌هایی که حاج بابا برام خریده بود رو از داخل جعبه روی میز برمی‌دارم و به موهام می‌زنم. مانتو و چادرم رو برمی‌دارم و داخل کمد می‌ذارم. چشمم به آستین بالا رفته لباسم می‌افته، خیلی وقت بود که اثری از رد تیغ روی دست‌هام نبود.
- کدوم‌ گوری موندی؟
صدای مامان باعث میشه از کمد فاصله بگیرم و به سمت در قدم بردارم. موهام رو به پشت گوشم می‌فرستم و دست به سینه جلوی در انباری می‌ایستم و میگم:
- بله؟
مامان جاروبرقی توی دستش رو روی زمین می‌داره و نگاه عصبیش رو به سمتم حواله می‌کنه.
- الان که سالمی، برو نخود و لوبیا‌ها رو پاک کن.
چشم‌هام رو تو حدقه می‌چرخونم و بعد به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم. با حس سوزش توی بازوم، می‌ایستم و به مامان که کنارم ایستاده بود نگاه می‌کنم.
- یک‌بار دیگه چشم‌هاتو برای من این‌جوری کنی، اون‌ها رو از کاسه در میارم.
دستم رو جای نیشگون مامان می‌ذارم و بی‌حرف به مامان نگاه می‌کنم. مامان نگاه خیره‌اش رو از روی من برنمی‌داره و در آخر با دستش من رو به عقب هل میده و وارد آشپزخونه میشه.
اشک درون چشم‌هام جریان پیدا می‌کنه و من برای این‌که قطره‌های اشک باعث رسواییم نشن، تند تند پلک می‌زنم. چندتا نفس عمیق می‌کشم و آروم زمزمه می‌کنم:
- تو‌ خودت رو برای بدتر از این‌ها آماده کرده بودی، این‌که چیزی نبود.
دستم رو از روی بازوم برمی‌دارم و خونسرد وارد آشپزخونه میشم. صندلی روبه‌روی صبا رو بیرون می‌کشم و روی‌ اون می‌شینم. مامان با خشونت سینی پر از لوبیا رو روی میز می‌ذاره و بعد روبه صبا میگه:
- عدس‌ها رو پاک کردی برو سراغ پاک کردن نخودها.
صبا موهایی که جلوی چشم‌هاش اومده بودن رو بالا می‌فرسته و بعد زمزمه می‌کنه:
- باشه.
نگاهم رو از موهای صبا که مثل خار درون چشم‌هام رفته بودن می‌گیرم و شروع به پاک‌ کردن لوبیا‌ها می‌کنم.
دونه دونه لوبیا‌ها رو به سمت جلوی سینی می‌کشم و چوب و سنگ‌هایی که بین‌شون جاخوش کرده بودن رو برمی‌دارم. صدای زنگ آیفون بلند میشه و صبا از روی صندلی بلند میشه تا به سمت آیفون بره.
- صبا بشین سرجات.
صبا با تعجب به مامان نگاه می‌کنه و بعد مطیع روی صندلی می‌شینه. مامان کفگیر چوبیش رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- گمشو در رو باز کن.
نفسم رو عصبی بیرون می‌فرستم. کف دست‌هام رو روی میز می‌ذارم و صندلی رو با حرص عقب می‌فرستم.
با قدم‌های محکم و کشیده به سمت چادر قهوه‌ای رنگ روی جاکفشی میرم. چادر رو با حرص توی دست می‌گیرم و روی سرم می‌ندازم. برخلاف همیشه موهام رو داخل چادرم نمی‌برم و کمی اون رو عقب می‌کشم. موهای کوتاهم بیرون میان و لبخند رضایت روی لب‌هام می‌شینه. دستگیره سرد در رو توی دستم می‌گیرم و اون رو پایین می‌کشم. دمپایی‌ها بنفش رو پام می‌کنم و میگم:
- کیه؟
- منم!
چندبار پلک می‌زنم تا متوجه بشم صدای کی به گوشم خورده. دستم رو روی دهنم می‌ذارم و جیغ آرومی می‌کشم و به سمت در پرواز می‌کنم. در رو سریع باز می‌کنم و با دیدن قامت صابر پشت در، با خوش‌حالی بالا می‌پرم و میگم:
- بالاخره اومدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #35
لب‌های کشیده صابر به خنده باز میشن و قدمی به داخل می‌ذاره و میگه:
- خیس شدم بچه.
دستم رو از روی دهنم برمی‌دارم و متوجه میشم که بارون همچنان درحال باریدنِ. قدمی به عقب برمی‌دارم و صابر وارد خونه میشه و در رو با پشت پاش می‌بنده.
کیف مشکی رنگی که به دست داره رو از دستش می‌گیرم و چادر از روی سرم کنار میره.
قطره‌های بارون روی موهام می‌شینه و سرما تمام وجودم رو در برمی‌گیره. نگاه صابر روی موهای کوتاهم قرار می‌گیره. دستش رو جلو میاره و روی موهام می‌ذاره و با غم لب می‌زنه:
- موهات کو صنم؟
با یادآوری موهام، اشک توی چشم‌هام حلقه می‌زنه. دسته کیف رو محکم‌تر می‌گیرم تا روی زمین نیوفته. چادری که روی شونه‌هام افتاده بود، راهش رو به سمت زمین ادامه میده و من با بغض لب می‌زنم:
- چیزی نیست، حاج بابا کوتاهشون کرد.
دست صابر روی موهام ثابت می‌مونه. چشم‌های قهوه‌ایش روی قطره اشکی که قصد ترک کردن چشم‌هام رو داشت، می‌مونه و نجوا می‌کنه:
- چرا؟
با بغض می‌خندم و میگم:
- خیس شدیم، بریم تو؛ مامان تو رو ببینه خوش‌حال میشه.
دست صابر پایین میاد و کنار بندش ثابت می‌مونه. خم میشم و چادر رو از روی زمین برمی‌دارم و بعد جلوتر از صابر به سمت در حرکت می‌کنم.
صدای قدم‌های صابر با آواز بارون ادغام میشن و یادم میره که چند لحظه پیش چه‌جوری مورد غضب مامان قرار گرفتم.
دستگیره در رو پایین می‌کشم و بعد از درآوردن کفش‌هام وارد خونه میشم. صدای غر غرهای مامان به گوشم می‌رسه و من جوری رفتار می‌کنم که انگار چیزی نشنیدم.
صدام رو بلند می‌کنم و میگم:
- صابر اومده.
دست‌های کشیده صابر دور بدنم حلقه میشه. کیف و چادر رو روی زمین رها می‌کنم و به سمت صابر می‌چرخم. خودم رو توی بغلش جا میدم و سرم رو روی سینه پهنش می‌ذارم. بغضی که یک هفته تنها توی خلوتم شکسته میشد این‌بار جلوی صابر شکسته میشه.
قطره‌های اشکم روی پیراهن چهارخونه سرمه‌ای-سفیدش می‌شینه و صابر چونه‌اش رو روی سرم می‌ذاره.
- خوش اومدی عزیز مادر.
دل از آغوش امن صابر می‌کنم و ازش جدا میشم. مامان خودش رو درون بغل صابر جا میده و ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش می‌ذاره.
حضور صبا رو کنارم احساس می‌کنم و سرم رو به سمتش می‌چرخونم. برخلاف من از اومدن صابر هیجان‌زده نشده و تنها خونسرد اون رو نگاه می‌کنه.
با پشت دست اشک‌هایی که روی گونه‌ام نشسته بودن رو پاک می‌کنم. مامان از بغل صابر بیرون میاد، تنه‌ای به من می‌زنه و به سمت آشپزخونه میره.
صدای باز و بسته شدن درهای کابینت به گوشم می‌خوره و کمی بعد بوی عود داخل خونه پخش میشه.
- خوش اومدی.
صابر کیفش رو از روی زمین برمی‌داره و در جواب صبا تنها «ممنونم»ی زمزمه می‌کنه.
از سردی رابطه صبا با صابر تعجب می‌کنم؛ اما زود بی‌خیال ماجرا میشم و دستم رو دور بازوی صابر حلقه می‌کنم.
سرم رو به بازوش تکیه میدم و میگم:
- دلم برات تنگ شده بود.
دست صابر روی موهام می‌شینه و آروم لب می‌زنه:
- بابت این‌ها باید بهم توضیح بدی.
مامان از آشپزخونه بیرون میاد و وقتی من رو توی بغل صابر می‌بینه با تشر میگه:
- برو کنار بچه، مثل میمون چسبیدی بهش.
گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و کمی خودم رو از بغل صابر دور می‌کنم. دست صابر به دور گردنم حلقه میشه و من رو به سمت خودش می‌کشه و میگه:
- چه‌کارش داری مامان؟
و بعد با محبت ب×و×س×ه‌ای روی موهام می‌زنه. ب×و×س×ه‌ای که حس سرپناه داشتن رو بهم القا می‌کنه و باعث میشه به این پی ببرم که هنوز یک نفر توی این خونه هست که من رو دوست داشته باشه.
نگاه برزخی مامان هنوز روی من ثابتِ و من برای فرار از نگاهش، از صابر فاصله می‌گیرم و آروم لب می‌زنم:
- خسته‌ای، بعداً حرف می‌زنیم.
صابر کیفش رو روی شونه‌اش می‌ندازه و به سمت نشیمن حرکت می‌کنه.
کنار دیوار اموات، یه در قهوه‌ای رنگ بود که اتاق صابر بود. هیچ‌کس بعد رفتنش حق ورود به اتاقش رو نداشت و تنها مامان هرازگاهی برای تمیز کردنش اون‌جا می‌رفت.
نفس عمیقی می‌کشم و چشم از قامت رشید صابر می‌گیرم و راهی آشپزخونه میشم.
به لوبیاهایی که منتظر من گوشه سینی نشسته بودن خیره میشم و بعد بدون مکث شروع به تمیز کردن‌شون می‌کنم.
لب پایینم رو داخل دهنم می‌برم و بعد آهنگی که زیباترین خاطره رو‌ برام ساخته بود رو زیر لب زمزمه می‌کنم:
- همون شبی که بهت خورد چشم
شونه‌مون خورد به‌هم
ما زدیم زل بهم
یه‌کم پیشت شد هُل دلم
دیدم باید حسم رو بهت لو بدم
- یه چایی به ما میدی؟
دست از خوندن آهنگ برمی‌دارم و به صابر که لباسش رو با یه تیشرت خاکستری رنگ عوض کرده بود نگاه می‌کنم.
لبخند خبیثی روی لبم می‌نشونم و میگم:
- نه خودت بریز.
دست‌های گندمی صابر درون جیب‌های شلوار پارچه‌ایش می‌بره و به سمت گاز قدم برمی‌داره:
- هنوزم همون بز سابقی.
تک خنده‌ای می‌کنم و سر صابر به سمتم می‌چرخه و با غم میگه:
- البته بزِ مو کوتاه!
خنده‌ام از روی لبم محو میشه. سرم رو پایین می‌ندازم و به پاک کردن لوبیاها ادامه میدم.
با نشستن صبا روی صندلی روبه‌روم، سرم رو بالا میارم و نگاهم توی نگاه صابر قفل میشه. تکیه‌اش رو از کابینت می‌گیره و روی تک صندلی باقی‌ مونده می‌شینه.
لیوان شیشه‌ای چایی رو روی میز می‌ذاره و بعد میگه:
- چه خبر؟
- خبرها که دست توعه پسرم.
از حضور ناگهانی مامان داخل آشپزخونه، نفسم توی سینه حبس میشه. سعی می‌کنم اتفاق‌هایی که امروز افتاده رو فراموش کنم و به کارم ادامه بدم.
همه اتفاق‌ها فراموش می‌شن اِلا هومان. قلبم از فکر کردن بهش لبریز از احساس خوب میشه و برای این‌که لب‌هام به خنده باز نشن، محکم اون‌ها رو روی هم فشار میدم.
صدای پوزخند صبا به گوشم می‌رسه و کمی بعد میگه:
- چی‌ شد زودتر برگشتی؟
نگاه متعجبم رو بین صبا و صابر می‌چرخونم. صابر با آرامش لیوان چایی رو به لب‌هاش نزدیک می‌کنه و جرعه‌ای از اون رو می‌خوره.
قبل از این‌که لیوان رو روی میز بذاره میگه:
- شنیدم مامان بساط آش علم کرده، گفتم خودم رو زودتر برسونم تا شاهد پخت آش باشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #36
لحن تمسخر آمیز صابر، تعجبم رو بیشتر می‌کنه و باعث میشه نگاهم رو از روی صورتش برندارم.
صابر متوجه نگاه خیره‌ام به خودش میشه و نوک بینیم رو می‌گیره و با خنده میگه:
- من رو خوردی بچه!
تک خنده‌ای می‌کنم، ساعدش رو توی دستم می‌گیرم و دستش رو از دماغم جدا می‌کنم.
آخرین دونه سنگ رو از داخل لوبیاها برمی‌دارم و داخل کاسه کنارم می‌ندازم. با کشیده شدن دستم توسط صابر، به اجبار می‌ایستم و گیج نگاهش می‌کنم.
- مامان یه نیم ساعت این بچه‌ات رو قرض می‌گیرم.
و جلوی نگاه برزخی مامان، من رو به دنبال خودش می‌کشونه.
با آرنجش در اتاق رو باز می‌کنه و اول‌ خودش وارد اتاق میشه.
- در رو ببند.
به سمت در می‌چرخم و به آرومی در رو می‌بندم. دستم رو از حصار دست‌های صابر جدا می‌کنم و بعد به اطراف اتاقش نگاه می‌کنم.
عکس‌های خودش و من روی دیوار روبه‌رو چسبیده شدن و بوی ادکلنش فضای کوچیک اتاق رو پر کرده.
صابر روی تخت فلزی گوشه اتاق می‌شینه و بعد میگه:
- خب منتظرم.
روی قالی سرمه‌ای رنگ اتاقش حرکت می‌کنم و گوشه تخت می‌شینم. سرم رو پایین می‌ندازم و دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم.
با یادآوری اون روز غم توی دلم می‌شینه و بغض راهش رو به سمت گلوم پیدا می‌کنه.
- تولد حاج بابا بود...
قطره اشکی روی دستم می‌چکه و صابر حرفم رو قطع می‌کنه:
- به‌خاطر این‌که رفتی کیک خریدی براش این‌کار رو کرد؟
پلک‌هام رو روی هم قرار میدم و به اشک‌هام اجازه فرود اومدن میدم.
- آره.
قطره اشکی که روی لبم نشسته بود رو با زبونم پاک می‌کنم و صدای نفس‌های عمیق صابر باعث میشه که سرم رو به سمتش بچرخونم.
دست مشت شده صابر، بیشتر از هرچیز دیگه‌ای به چشمم میاد. لب‌هام رو محکم روی هم قرار میدم و دستم رو روی دست صابر می‌ذارم.
لبخند تلخی روی لب‌هام می‌نشونم و میگم:
- بیخیال، موی کوتاه جذاب‌ترم کرده.
تا به خودم میام، دست صابر پشت کمرم قرار گرفته و من رو به سینه‌اش چسبونده. بدون هیچ حرفی تنها دستش رو بین موهام می‌بره و اون‌ها رو نوازش می‌کنه.
از این همه محبتش، اشک توی چشم‌هام جمع میشه و کمی بعد اشک‌ها روی لباس صابر می‌شینن.
- نبینم دیگه گریه کنی.
پلک‌هام رو روی هم قرار میدم و سرم رو به سینه صابر می‌چسبونم و آروم لب می‌زنم:
- باشه.
- آب دماغت رو روی لباسم نریزی‌ها.
خنده روی لبم می‌شینه و سرم رو از روی سینه صابر بلند می‌کنم و میگم:
- بخیل.
انگشت اشاره‌اش رو زیر چشم‌هام می‌کشه و میگه:
- آرزو می‌کنم، هیچ‌وقت چشمات بارونی نشن!
دست‌هام رو دو‌ طرف صورتش می‌ذارم و میگم:
- منم آرزو می‌کنم هیچ‌وقت نگاهت ازم دور نشه!
***
- صنم اگه دست به این‌کار بزنه میگم حق داره؛ اما تو، هیچ دلیل موجه‌ای برای انجام این‌کار نداری و نداشتی.
چشم‌هام با تعجب گرد میشه، خودم رو کنار کمد داخل اتاق مخفی می‌کنم و دهنم از حرفی که صبا می‌زنه باز می‌مونه:
- چرا؟ خون صنم از من رنگین‌تره؟
صدای نفس‌های عصبی صابر، به گوشم می‌خوره و کمی بعد میگه:
- آره رنگین‌تره. صنم از محبت حاج بابا بی‌نصیبه، پس اگه بره با جنس مخالف دوست شه میگم حق داره؛ خیلی هم حق داره.
نفس توی سینه‌ام حبس میشه، سرم رو کمی جلو می‌کشم و بعد صبا دست به سینه توی تیزرس نگاهم قرار می‌گیره.
صبا پوزخند صداداری می‌زنه و بعد میگه:
- اوه مای گاد! پس بگو چرا این همه به صنم محبت می‌کنی!
خودم رو عقب می‌کشم و دستم رو‌ روی دهنم می‌ذارم. تنفری که توی صدای صبا بود قلبم رو به درد میاره و جدیت توی صدای صابر، اولین قطره اشک روی صورتم می‌شینه.
- آره، محبت می‌کنم تا صنم نره دنبال محبت کسی که قصدش سواستفاده از صنم باشه. محبت من، جای محبت حاج بابا رو نمی‌گیره؛ محبتی که همیشه تو ازش بهره بردی و صنم بی‌نصیب موند، می‌دونی چرا؟
نفس عمیقی می‌کشم و دستم رو از روی دهنم برمی‌دارم. با پشت دست اشک‌های روی صورتم رو پاک می‌کنم و به جدال صبا و صابر گوش میدم.
- نمی‌دونی چون هیچ‌وقت غیر از خودت کسی رو ندیدی. هفت سال بیشتر نداشتم؛ اما یادمه که حاج بابا یک ماه تمام با مامان دعوا می‌کرد تا صنم رو سقط کنه، چون اون زمان حاج بابا تا مرز ورشکستی فاصله چندانی نداشت و برای همین صنم رو نمی‌خواست، بالاخره مامان بعد از یک ماه تونست حاج بابا رو راضی کنه تا صنم رو نگه داره، یک هفته بعد از به دنیا اومدن صنم، عمه حاج بابا می‌میره. حاج بابا هم فوت عمه‌اش رو دلیل بر بد قدمی صنم دونست و از اون زمان نگاهش به صنم فرق نکرده.
نفس توی سینه‌ام حبس میشه و ع×ر×ق سردی کمرم رو در بر می‌گیره. تنها چیزی که توی ذهنم می‌چرخه اینه که حاج بابا از من کینه به دل داره.
- اوه مای گاد! حاج بابا چه ذهن عقب مونده‌ای داره.
- حرف دهنت رو بفهم صبا، حاج بابا هرچی باشه پدرته!
با گوشه چشم نگاهی به صبا می‌ندازم، دستش رو درون خرمن موهای خرمایی رنگش می‌بره و با غرور میگه:
- پس چون به دنیا اومدن من مصادف شد با رونق کسب و کار حاج بابا، برای همین محبت حاج بابا سهم من شده؟
حس می‌کنم کسی یه تیغ رو درون قلبم فرو کرده. زانوهام سست شدن و قبل از این‌که صابر و صبا از وجودم توی اتاق آگاه شن، از اتاق بیرون میرن.
محکم روی زمین فرود میام و دوتا دستم رو روی دهنم می‌ذارم تا صدای هق هقم بلند نشه.
این که به دنیا اومدن یه بچه مصادف بشه با فوت یک نفر، دلیل قانع کننده‌ایِ برای این‌که یه پدر محبتش رو از بچه‌اش دریغ کنه؟
سرم رو محکم به دیوار پشت سرم می‌کوبم و قطره‌های اشک کل صورتم رو می‌پوشونه.
بدبختی‌های من قصد تموم شدن نداشت و روز به روز به تعدادشون اضافه میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #37
با شنیدن این حرف از جانب صابر، چیزی توی دلم قرص میشه که تا چند روز پیش از فکر‌ کردن بهش می‌ترسیدم.
من باید آبروی حاج بابا رو هدف خودم قرار بدم تا از حصاری که برام درست کرده بود راحت شم.
محبت حاج بابا شامل حال من نمیشد و من با این واقعیت کنار میام که قدم نحسم دامن این خانواده رو گرفته.
با پشت دستم، اشک‌های روی صورتم رو پاک می‌کنم و از روی زمین بلند میشم. نفس عمیقی می‌کشم و سارافون سرمه‌ای رنگ توی تنم رو مرتب می‌کنم و زیر لب میگم:
- حالا که قدمم‌ نحسه، آبروت هم با نحسی خودم از بین می‌برم!
گوشیم رو از روی میز برمی‌دارم و وارد دوربینش میشم. گوشی رو جلوی صورتم می‌گیرم و تک تک اعضای صورتم رو نگاه می‌کنم.
از برق نفرتی که توی چشم‌هام می‌درخشید ترسیدم، ترسیدم از بلایی که ممکنه به سرم بیاد؛ اما کمی بعد لبخند محوی روی لب‌هام می‌شینه و آروم زیر لب میگم:
- اگه قرار باشه تو باتلاق فرو برم اون کسی که من رو توی این باتلاق همراهی می‌کنه حاج باباست!
موهای سرم رو مرتب می‌کنم و بعد گوشیم رو روی میز می‌ذارم. نفس عمیقی می‌کشم و بعد از اتاق بیرون میرم و جلوی در آشپزخونه قرار می‌گیرم.
صابر روی صندلی نشسته و با دیدن من، لبخندی روی لب‌هاش می‌نشونه.
لبخند متقابلی بهش می‌زنم و میگم:
- خوب خوابیدی؟
انگشت شصتش رو گوشه لبش می‌کشه و میگه:
- آره، خیلی چسبید.
تک خنده‌ای می‌کنم و میگم:
- نوش جونت!
نگاهم رو به در ورودی می‌دوزم و سایه مامان رو می‌بینم که مشغول شستن حیاط بود.
بدون توجه به صبا که مشغول جارو کردن نشیمن بود، به سمت در ورودی حرکت می‌کنم و دستگیره در رو آروم پایین می‌کشم.
هوای سرد اسفند ماه به صورتم می‌خوره و خورشید درحال غروب کردنِ. زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- مامان، بیام کمکت؟
مامان راضی از خواسته‌ام، شلنگ سبز رنگ توی‌ دستش رو روی زمین می‌ندازه و میگه:
- خدا خیرت بده، بیا حیاط رو‌ بشور.
راضی از این‌که بحث صبح رو فراموش کرده، شال طوسی رنگی که روی جاکفشی بود رو برمی‌دارم و سرم می‌کنم.
دمپایی‌های رنگ و رو رفته رو می‌پوشم و به سمت شلنگ قدم برمی‌دارم. صدای بسته شدن در به گوشم می‌خوره و من شروع به شستن حیاط می‌کنم.
هدفم از کمک کردن به مامان، تنها فراهم کردن فرصتی بود تا توی دنیای خودم غرق بشم بدون این‌که قرار باشه به کسی بابت حواس پرتیم جواب پس بدم!
انگشت شصتم رو جلوی سر شلنگ می‌گیرم و آب با فشار از بین انگشتم بیرون می‌زنه و خاک‌های نشسته روی موزاییک‌ها رو با خودش به جلو می‌بره.
شلنگ رو‌ به سمت درخت انجیر گوشه حیاط می‌گیرم و با آب تنه خسته‌اش رو می‌شورم.
به موهای بیرون اومده از شالم توجه‌ای نمی‌کنم و زیر لب شروع می‌کنم به خوندن آهنگ تا افکار خبیثی که یقه‌ام رو گرفته بود، بهم فرصت نفس کشیدن بدن.
- دوباره کنار یه دریا با تو
می‌خوامش چشم‌هاتو می‌خوام نگاتو
چرا من هر موقع چشم‌هام می‌بندم
میرم یه جای دنج فقط هم با تو
دوباره کنار یه دریا با تو
می‌خوامش چشم‌هاتو می‌خوام نگاتو
چرا من هر موقع چشامو می‌بندم
میرم یه جای دنج فقط هم با تو
صد بار گفتم که می‌خوامت
کاش عشقمون همیشگی باشه
تو یه لجباز و منم خیلی ساده
همه چی خوبه وقتی باشی عاشق
دوباره کنار یه دریا با تو
می‌خوامش چشاتو به من نگاه کن
چرا من هر موقع چشامو می‌بندم
میرم یه جای دنج فقط هم با تو
دوباره کنار یه دریا با تو
می‌خوامش چشاتو می‌خوام نگاتو
چرا من هر موقع چشم‌هام رو می‌بندم
میرم یه جای دنج فقط هم با تو
کل شهر رو دنبال تو می‌گردم
تنها هرجا بی تو میرم من
منی که می‌گفتم عاشق نمیشم
ببین چه‌طور دارم به تو دل می‌بندم
(علی حسینی- دوباره)
لب‌هام رو غنچه می‌کنم و بعد بازدم نفسم رو با دهنم بیرون می‌فرستم. بخاری که از دهنم خارج میشه، لبخند روی لبم میاره.
هنوز این عادت بچگی از سرم بیرون نرفته بود، بچگی که روزهای خوبش توی‌ تنهایی خودم سپری شد و روزهای سختش وقتی بود که حاج بابا من رو مشغول بازی با بچه‌های دیگه می‌دید.
نفس عمیقی می‌کشم و بعد آخرین ردیف موزاییک باقی مونده رو هم می‌شورم. صدای باز شدن در به گوشم می‌خوره و کمی بعد مثل همیشه صدای یاالله گفتن حاج بابا توی حیاط خونه پخش میشه. لبخند خبیثی روی لبم می‌‌شینه و شالی که روی سرم بود رو روی شونه‌هام می‌ندازم.
شلنگ توی دستم رو زمین می‌ندازم و بعد به سمت شیر آب میرم و اون رو می‌بندم.
- بیا تو پسرم.
سریع نگاهم رو بالا میارم و با چشم‌های به آتیش نشسته حاج بابا مواجه میشم. نگاهم رو به سمت راست حاج بابا می‌چرخونم و یزدان رو می‌بینم که با نگاه درنده‌اش، تک تک موهای سرم رو کنکاش می‌کرد.
سریع شالم رو روی سرم می‌ندازم و به سمت در ورودی پرواز می‌کنم.
- چی‌ شد صنم؟
بعد از بستن در، بهش تکیه میدم؛ دستم رو روی قلبم می‌ذارم و به صورت نگران صابر نگاه می‌کنم و آروم میگم:
- هیچی.
با باز شدن یهویی در، دستگیره در محکم توی کمرم می‌خوره و آخ بلندی از دهنم خارج میشه.
صابر سریع دستم رو می‌گیره و من رو به سمت خودش می‌کشونه.
همزمان دست دیگه‌ام توسط فرد دیگه که مطمئنم حاج باباست، کشیده میشه و با داد میگه:
- می‌کشمت صنم.
قلبم تند تند می‌زنه و استرس باعث نشستن ع×ر×ق روی کمرم میشه. دست مردونه صابر از جلوی چشم‌هام رد میشه و بعد روی دست حاج بابا می‌شینه.
فشار دست حاج بابا روی مچ دستم بیشتر و بیشتر میشه و اشک توی چشم‌هام جمع میشه.
تند تند پلک می‌زنم و توی دلم میگم:
- قرار نبود جا بزنی صنم، تو‌ خودت رو برای تک تک این رفتارها آماده کرده بودی!
حاج بابا قصد رها کردن دستم رو نداره و صابر با آرامش میگه:
- نکن حاجی.
سرم رو پایین می‌ندازم و پاهای مامان رو می‌بینم که توی چند قدمیم ایستاده بود.
- آبرو برای من نزاشته این بچه.
صدای«هین»کشیده‌ای که مامان میگه، باعث میشه سرم رو بالا بگیرم و زیر چشمی به چهره بررخی مامان نگاه کنم.
- چه غلطی کردی صنم؟
نگاه اشکیم رو به صابر می‌دوزم. مثل همیشه صابر برای من حکم ناجی رو داشت؛ ناجی که خوب می‌دونست کجا باید ازم حمایت کنه.
صابر، دست حاج بابا رو از مچم رها می‌کنه و بعد من رو پشت خودش مخفی می‌کنه و میگه:
- من خودم از پشت شیشه داشتم صنم رو‌ نگاه می‌کردم، کارش به قصد نبوده و برای هرکسی پیش‌ میاد.
پیرهن صابر رو توی دستم می‌گیرم و بغض توی گلوم رو قورت میدم. با گوشه چشم‌ نگاهم رو به حاج بابا می‌دوزم، رگ‌های پیشونیش بیرون زده بودن و رنگ صورتش به قرمزی میزد.
انگشت اشاره‌اش رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- این هرکسی نیست صابر، این‌قدر از این بچه طرفداری نکن. آخرش از دست کارهای این بچه من سکته می‌کنم.
زیر لب آروم زمزمه می‌کنم:
- آمین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #38
صدای عصبی مامان مثل مَته مغزم رو سوراخ می‌کنه:
- چه غلطی کرده؟
لباس صابر رو بیشتر بین دستم فشار میدم و خودم رو به آرامش دعوت می‌کنم.
- خانوم بدون روسری وسط حیاط ایستاده. یزدان، پسر حاج رضا چندتا وسیله برامون آورد این خانوم رو وسط حیاط دید.
پوزخندی روی لبم می‌شینه، انگار یزدان چه آدم مهمی بود که‌ حاج بابا این‌جوری من رو توبیخ می‌کرد.
صدای ضربان قلب صابر رو به وضوح احساس می‌کنم و این لحظه از صمیم قلب دعا می‌کنم که قلبش هنوز می‌تپه و مواظب منه!
- خدا لعنتت کنه صنم.
تلاش‌هام برای آروم نگه داشتن خودم بی‌نتیجه می‌مونه و اشک‌هام روی صورتم می‌شینن. همین‌طور که پشت سر صابر مخفی شدم میگم:
- آره خدا لعنتم کنه، به خاطر یه شال سر نکردن آبروی حاج بابا تو خطر افتاد.
دست صابر روی لب‌هام می‌شینه و من رو به سکوت محکوم می‌کنه. انگشت حاج بابا هنوز سمت منه و صابر دستم رو می‌کشه و به سمت اتاق خودش می‌بره.
- کدوم‌ گوری داری اینو می‌بری؟
صابر بی‌توجه به صدای حاج بابا، در اتاق رو باز می‌کنه و من رو به سمت داخل هدایت می‌کنه. بی‌حرف در رو پشت سرم می‌بنده و کمی بعد صدای دعوای صابر با حاج بابا به گوشم می‌خوره.
پوزخندی روی لبم نقش می‌بنده، به سمت تخت صابر حرکت می‌کنم و روی اون می‌شینم. کمی به سمت پایین خم میشم و سرم رو بین دست‌هام می‌گیرم.
حرف‌های حاج بابا مثل یک نوار فیلم جلوی چشم‌هام رد می‌شن و قطره‌های اشکم روی دامن سارافونم فرود میان. با حس درد توی سرم، پلک‌هام رو محکم روی هم قرار میدم و زیر لب میگم:
- رسمش این نبود حاجی!
با حرص موهام رو می‌کشم و لب میزنم:
- خدا لعنتت کنه یزدان که همیشه بساط عذاب من رو فراهم می‌کنی!
روی تخت می‌خوابم و ساعدم رو روی پیشونیم می‌زارم. نفس عمیقی می‌کشم و بوی ادکلن صابر توی ریه‌هام حبس میشه.
صدای جـ×ر و بحث بیشتر میشه و من تمایلی برای گوش کردن به حرف‌هاشون رو ندارم. پلک‌هام رو روی هم قرار میدم و زیر لب شروع به شمردن می‌کنم:
-یک... دو... سه... چهار... پنج... شش... هفت... هشت... نه... ده... یازده.
صدای جـ×ر و بحث می‌خوابه و کمی بعد در اتاق صابر باز میشه. سریع روی تخت می‌شینم و قامت آشفته صابر رو می‌بینم. با ساعدش در اتاق رو می‌بنده و به سمتم میاد.
کنارم روی تخت می‌شینه. چهارزانو میشم و به چشم‌های سرخ صابر نگاه می‌کنم. لب پایینیم رو به داخل دهنم می‌برم و به لب‌های صابر نگاه می‌کنم:
- تموم شد؛ دیگه نترس.
لبخند محوی روی لب‌هام می‌شینه، خودم رو جلو می‌کشم و به آغوش صابر پناه می‌برم. پلک‌هام رو روی هم قرار میدم و آروم لب می‌زنم:
- ممنون از این‌که مثل زورو مواظب منی!
***
جلوی آیینه می‌ایستم و شال فندقی رنگم رو روی سرم مرتب می‌کنم. موهای بیرون اومدم از شالم رو کمی به داخل می‌فرستم و لبخند رضایت روی لبم نقش می‌بنده. صدای پیامک گوشیم باعث میشه که دل از آیینه بکنم و به سمت میز قدم بردارم.
آستین لباس مشکی رنگم رو بالا می‌کشم و بعد گوشی رو از روی میز برمی‌دارم. وارد برنامه واتساپ میشم و به پیامی که روی صفحه نقش بسته نگاه می‌کنم. خون توی رگ‌هام می‌بنده و چشم‌هام بدون پلک زدن به صفحه گوشی خیره میشن.
کف دستم رو روی میز می‌زارم و بعد کمی دامن مشکی رنگم رو بالا می‌گیرم و روی صندلی می‌شینم. پوست روی لبم رو با دندون می‌کنم و زیر لب میگم:
- امکان نداره، یکی داره سر به سرم می‌زاره.
انگشت شصتم رو روی تصویر پروفایل فردی که بهم پیام داده بود می‌زارم و چندثانیه بعد عکس هومان به طور واضح جلوی چشم‌هام ظاهر میشه. تیشرت سفیدی که توی عکس به تن کرده، با پوست گندمیش هارمونی خیره کننده‌ای به وجود آورده بود. گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و نگاهم رو به اطراف اتاق می‌دوزم.
جز من کسی داخل اتاق نبود، نفس عمیقی می‌کشم و بعد پیامش رو باز می‌کنم. همون لحظه درحال تایپ میشه و من قدرت بیرون رفتن از صفحه چتش رو ندارم.
با صدای«دینگ» پیام، چشم از پروفایلش می‌گیرم و به پایین صفحه نگاه می‌کنم.
- نشناختی تیکآل؟
قلبم محکم به قفسه سینه‌ام می‌کوبه و فریاد می‌زنه:
- خودشه.
و بین فریاد قلبم، صدای ضعیف مغزم که من رو از جواب دادن به هومان منصرف می‌کرد به گوشم نمی‌خوره.
کف دستم رو روی دهنم می‌زارم و جیغ آرومی می‌کشم. بدون این‌که دستم رو از روی دهنم بردارم شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- شناختم.
آخر کلمه‌ام سه تا نقطه اضافه و بعد دکمه ارسال رو لمس می‌کنم. با شنیدن صدای پا، سریع گوشی رو داخل جیب سارافون قهوه‌ایم می‌زارم و خودم رو مشغول تمیز کردن میزم می‌کنم.
- صنم، الان مهمون‌ها میان.
کتاب توی‌ دستم رو گوشه میز می‌زارم و دست‌پاچه به قامت صبا که توی‌ چارچوب در ایستاده بود نگاه می‌کنم. سرم رو به سمت بالا و پایین تکون می‌دم و آروم نجوا می‌کنم:
- باشه.
نگاه خیره صبا روی تک تک اعضای صورتم می‌شینه و بعد از اتاق بیرون میره.
نفس آسوده‌ای می‌کشم و گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم. با دیدن پیام هومان، اضطرابی که توی دلم رخنه کرده بود پر می‌کشه و میره.
- خوبی تیکآل؟
بدون این‌که پیامش رو باز کنم وارد گوگل میشم و سریع تایپ می‌کنم:
- معنی تیکآل چیست.
انگشت شصتم رو به دهن می‌گیرم و کمی بعد صفحه‌ی مورد نظرم بارگیری میشه.
چشم‌هام رو سریع بین متن‌های داخل صفحه می‌چرخونم و با پیدا کردن متن مورد نظرم، اون رو با ذوق می‌خونم:
- تیکآل یعنی دلبری که چشم‌های قهوه‌ای دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #39
با قلبی که لبریز از حس خوب شده، پیامش رو باز می‌کنم و می‌نویسم«ممنون» انگشت شصتم رو روی دکمه ارسال می‌ذارم و قبل از این‌که پیام رو ارسال کنم، یه سوال توی ذهنم جرقه می‌خوره. شماره من رو از کجا پیدا کرده بود؟
گوشه لبم رو به دندون می‌گیرم و بعد نوشته‌ام رو پاک می‌کنم و سریع می‌نویسم:
- شماره من رو از کجا پیدا کردین؟
بدون مکث پیام رو ارسال می‌کنم و به صفحه چت خیره میشم. چند ثانیه بعد، پیام دو تیک آبی می‌خوره و بالای صفحه می‌نویسه:
- درحال ضبط پیام صوتی.
دستم رو روی گونه‌های گُر گرفته‌ام می‌ذارم و شالم رو روی شونه‌هام می‌ندازم تا از التهاب درونم کاسته شه.
با فرستاده شدن ویس هومان، وسایل داخل کشو رو به‌هم می‌ریزم و بعد از پیدا کردن هندزفری، اون رو به گوشیم متصل می‌کنم. انگشت اشاره‌ام رو روی دکمه پخش می‌ذارم و صدای گیرای هومان، قلبم رو به لرزه درمیاره:
- اون روزی که برای کشیدن بخیه‌های دستت اومده بودی، من پشت سرت ایستاده بودم. یادمه داشتی پروفایل واتساپت رو عوض می‌کردی و من هم فرصت رو غنیمت شمردم و شماره‌ات رو برداشتم.
ویس به اتمام می‌رسه و ویس بعدی به صورت خودکار پخش میشه:
- کار بدی که نکردم تیکآل؟
توان فکر کردن درباره هرچیز دیگه ازم سلب میشه و ذهن من به سمت کلمه‌ی تیکآل پرواز می‌کنه.
- چه قشنگ تیکآل رو تلفظ می‌کنه.
دستم رو روی دهنم می‌ذارم و به اطراف اتاق نگاه می‌کنم، بعد از این‌که کسی رو داخل اتاق نمی‌بینم، کف دستم رو به پیشونیم می‌کوبم و آروم میگم:
- آخرش این بلند فکر کردن کار دستم میده.
با دست‌هایی که از سردی بی‌حس شده بودن سریع تایپ می‌کنم:
- نه.
فرصت جواب دادن به هومان نمیدم و اینترنت گوشی رو خاموش می‌کنم. هنذفری رو از داخل گوشم بیرون میارم و همراه با گوشی داخل کشو می‌ذارم.
نگاهم رو در بسته‌ی کشو می‌دوزم و در آخر تیکه‌ای از قلبم رو کنار گوشی جا می‌ذارم و از اتاق بیرون میرم. بوی آش رشته مشامم رو پر می‌کنه و صداهای داخل حیاط نشون میده که همه کسایی که مامان دعوت کرده بود، اومدن. شالم رو روی سرم می‌ندازم و چندتا نفس عمیق می‌کشم و بعد به سمت در ورودی حرکت می‌کنم.
دستگیره در رو پایین می‌کشم و با باز شدن در، هوای سرد به صورت گُر گرفته‌ام می‌خوره. لبخند نمایشی روی لب می‌نشونم و وارد حیاط میشم.
نگاه اکثر زن‌های همسایه روی من قرار می‌گیره و من طبق عادت با خوش‌رویی بهشون سلام می‌کنم. مامان چادر آبی رنگش رو روی سرش مرتب می‌کنه و با دستش اشاره می‌کنه که به سمتش برم. دو قدم باقی مونده بین خودم و مامان رو پُر می‌کنم و کنار گوشش آروم میگم:
- چی‌ شده؟
نگاهی به سرتاپام می‌ندازه و بعد میگه:
- چادرت کو؟
نگاهم رو به دیگ آشی که درحال قُل قُل کردن بود می‌دوزم و لب می‌زنم:
- لباسم پوشیده‌اس، موقع پخش آش‌ها اذیت میشم برای همین نپوشیدم.
نگاه مامان مجدد روی لباس‌هام می‌شینه و بعد به سمت در خونه حرکت می‌کنه.
راضی از قانع کردن مامان، به سمت صبا که کنار درخت انجیر ایستاده بود میرم. صبا دستی به شال سرمه‌ای رنگش می‌کشه و بعد گوشی داخل دستش رو پشت سرش مخفی می‌کنه.
بیخیال شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و به زن‌هایی نگاه می‌کنم که تعدادشون به ده نفر هم نمی‌رسید؛ اما صدایی که با حرف زدن‌های مداوم‌شون ایجاد می‌کنن، باعث میشه آدم فکر کنه این‌جا حمام زنونس.
بدون این‌که نگاهم رو از زن‌ها بردارم میگم:
- صابر کجاست؟
پوزخند صدادار صبا به گوشم می‌خوره و کمی بعد میگه:
- با حاج بابا رفت مغازه.
آهان آرومی زمزمه می‌کنم و از درخت فاصله می‌گیرم. با دیدن چهره‌ای آشنا، لبخند واقعی روی لبم می‌شینه.
از کنار زن همسایه رد میشم و به یاسمن که جلوی در ایستاده بود نگاه می‌کنم. دست‌هام رو باز می‌کنم و بدون مکث، یاسمن رو به آغوش می‌کشم.
- خفم کردی دختر.
تک خنده‌ای می‌کنم و میگم:
- حقته، یک هفته‌اس حتی یه پیام هم بهم ندادی.
از یاسمن فاصله می‌گیرم و دست‌هام رو روی شونه‌اش می‌ذارم. ماسک سفید رنگ روی صورتش رو پایین می‌کشه و میگه:
- گوشیم خراب شده بود، دادم به پسر عموم درستش کنه.
ابروهام رو بالا می‌ندازم و میگم:
- اوه، پسر عموت مگه تعمیرکار گوشیِ؟
دست‌های سرد یاسمن روی دست‌هام می‌شینه و اون‌ها رو از روی شونه‌اش برمی‌داره.
- نه؛ ولی یه چیزایی سرش میشه.
«آهان»ی میگم و توجه‌ام به زن چادری کنار یاسمن جلب میشه.
چشم‌های زن به نظرم خیلی آشنا میاد و یاسمن که متوجه نگاه من به زن میشه، انگشت اشاره‌اش رو محکم توی پهلوم فرو می‌کنه و میگه:
- زن عمومه!
«آخ!»آرومی میگم و نگاهم رو از زن به سمت مامان می‌چرخونم که درحال احوال پرسی با زن عمو یاسمن بود.
- خوش اومدی عزیزم.
یاسمن لبخند محجوبی می‌زنه و با متانت از مامان تشکر می‌کنه. دست یاسمن رو می‌گیرم و به سمت درخت انجیر که خلوت‌ترین مکان داخل حیاط بود قدم برمی‌دارم.
با نبود صبا کنار درخت، نگاهم رو به در ورودی می‌دوزم و وقتی دمپایی‌هاش رو جلوی در می‌بینم، متوجه میشم که داخل خونه‌اس. دست‌‌ به سینه می‌ایستم و رو به یاسمن میگم:
- خب چه‌خبر؟
یاسمن، چادر مشکی رنگش روی شونه‌هاش می‌ندازه و میگه:
- سلامتی.
از شلوغی بیش از حد حیاط، ابروهام رو جمع می‌کنم و میگم:
- بریم داخل خونه؟
یاسمن نگاهش رو از دیوارهای خونه می‌گیره و لب میزنه:
- هنوزم خونه‌تون مثل قبلِ.
تک خنده‌ای می‌کنم و درحالی که با یاسمن به سمت در ورودی می‌ریم، میگم:
- یه درصد فکر کن حاج بابا دل از قدیمی بودن این خونه بِکنه.
دستگیره در رو پایین می‌کشم و به داخل خونه اشاره می‌کنم و میگم:
- بفرمایید بانو!
یاسمن تک خنده‌ای می‌کنه و بعد کفش‌های اسپرتش رو از پاش درمیاره و وارد خونه میشه. صدای زمزمه آروم صبا به گوشم می‌خوره، در رو آروم پشت سرم می‌بندم و کنار گوش یاسمن میگم:
- بشین الان میام.
حس کنجکاوی، تمام وجودم رو فرا گرفته و برای همین آروم به سمت اتاق مشترکم با صبا حرکت می‌کنم. بدون این‌که خودم رو نشون بدم، کنار دیوار مخفی میشم و صدای صبا به راحتی به گوشم می‌خوره.
- منم دلم برات تنگ شده.
کمی بعد صدای مردونه‌ای به گوشم می‌خوره و نفس رو توی سینه‌ام حبس می‌کنه. یعنی دلیل نگاه‌های خصمانه صابر به صبا، این بود؟
با شنیدن حرف نامربوطی که مرد به صبا میگه، چشم‌هام اندازه دوتا توپ بسکتبال میشن. قهقه‌ی مستانه‌ی صبا تعجبم رو بیشتر می‌کنه و کمی بعد میگه:
- کی خدمت برسیم آقا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #40
دستم رو روی قلبم می‌ذارم و سریع به سمت نشیمن قدم برمی‌دارم. یاسمن مشغول دیدن عکس‌های روی دیوار و متوجه حضور من نمیشه.
لبخند زورکی روی لبم قرار میدم و دست‌هام رو توی سینه‌ام جمع می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم تا ذهنم از هرچی که شنیده بود پاک بشه و بعد از آروم شدن تپش قلبم، میگم:
- من به این دیوار میگم، دیوار اموات!
یاسمن روی پاشنه‌ی پا می‌‌چرخه، توی چشم‌هام‌ نگاه می‌کنه و میگه:
- یه‌چیزی توی چشم‌هاته.
سریع انگشت اشاره‌ام رو به سمت چشم‌هام می‌برم و میگم:
- کجاست؟
یاسمن دست به سینه نگاهم میکنه و با تر کردن لب‌هاش میگه:
- چی؟
دستم رو پایین می‌ندازم و با تعجب میگم:
- همینی که میگی توی چشم‌هامه.
لبخند محوی روی لب‌هاش می‌نشونه و با تعلل لب میزنه:
- یه حسه، یه حس آشنا و غریب.
با تعجب نگاهش می‌کنم و آروم زمزمه می‌کنم:
- نمی‌فهمم چی میگی!
دست‌های ظریفش رو روی شونه‌هام می‌ذاره و با مهربونی میگه:
- از این حسی که توی چشم‌هاته می‌ترسم صنم.
گوشه لبم رو بالا میدم و دست‌هام رو روی دست‌هاش می‌ذارم. پوست نرم دست‌هاش رو نوازش می‌کنم و میگم:
- اگه بازم بگم نمی‌فهمم چی میگی، مرا خنگ خطاب می‌کنی؟
تک خنده‌ای می‌کنه و دست‌هاش شونه‌ام رو ترک می‌کنن و روی دوطرف صورتم می‌شینن.
- کینه توی چشم‌هات موج میزنه صنم.
حس می‌کنم یه پارچ آب سرد روی سرم ریختن، بی‌حرف بهش نگاه می‌کنم و یاسمن ادامه میده:
- دلیلش رو هم خوب می‌دونم، اما صنم این راه فرار از مشکلاتت نیست.
مردمک چشم‌هام رو به چپ و راست هدایت می‌کنم، دست‌های سردم رو روی دست‌های یاسمن می‌ذارم و با لکنت میگم:
- کدوم... مشکل؟
سرش رو به سمت راست متمایل و چشمکی نصیبم می‌کنه:
- خودت خوب می‌دونی کدوم مشکلت رو میگم. صنم تو گُلی، گُل که بدی کردن یاد نداره؛ حتی نمی‌دونه چه جوری باید از خودش مواظبت کنه، برای همین نیاز داره یکی چهارچشمی حواسش بهش باشه.
سرش رو جلو میاره و پیشونیش رو روی پیشونیم می‌ذاره و حین این‌که توی چشم‌هام زل زده، میگه:
- نذار آدم‌های اشتباه، این حصاری که اطرافت هست رو نابود کنن. می‌دونم این حصار روز به روز داره بیشتر به دورت پیچیده میشه؛ اما این راهش نیست فرزندم.
چندبار پلک می‌زنم و تنها به کلمه‌ی آخری که یاسمن گفته بود فکر می‌کنم و مثل همیشه فکرم رو به زبونم میارم:
- فرزندم؟!
دست‌هاش رو از روی صورتم برمی‌داره و ازم فاصله می‌گیره:
- این همه حرف زدم تو همین فرزندم رو شنیدی؟
محکم زبونم رو گاز می‌گیرم تا یادش بمونه الکی توی دهنم نچرخه. صورتم از درد جمع میشه و قهقه‌ی یاسمن بلند میشه:
- حالا نمی‌خواد اون زبون بدبختت رو تنبیه کنی. این‌قدر پسر عموم بهم میگه فرزندم که ناخودآگاه تیکه‌ کلام‌های اون افتاده سر زبونم.
نوک انگشت‌ یخ زده‌ام رو به سمت دهنم می‌برم و بیخیال آشنا بودن کلمه فرزندم میشم. ذهنم سمت حرف‌های یاسمن پر می‌کشه و تنها جوابی که می‌تونم بدم رو به زبون میارم:
- جای من نیستی یاسمن.
دست سردم رو توی دستش می‌گیره و با مهربونی همیشگیش میگه:
- هیچ‌کس، جای کسی نمی‌تونه زندگی کنه و به همه تضمین بده که تصمیم‌هایی که اون فرد گرفته رو دوباره نمی‌گیره. هفت میلیارد آدم توی این جهان دارن زندگی می‌کنن و هرکدوم از این آدم‌ها توی زندگی‌شون‌ ممکنه هفتصد هزار کار اشتباه انجام بدن. کسی هم حق نداره بگه چرا اشتباه کردی، چون آدمیزاد ممکن الخطاست.
همه توی زندگی‌شون اشتباه می‌کنن مهم اینه که توی مرداب خطاهاشون غرق نشن و تلاش کنن تا از تعداد خطاهاشون‌ کم کنن. با انگشت اشاره‌ام سرم رو می‌خارونم و میگم:
- خیلی فلسفی شد!
با پیچیدن صدای بسته شدن در اتاق، سریع سرم رو به سمت راهرو می‌چرخونم. صبا با لبخندی که من خوب می‌دونم دلیلش چیه، بی‌توجه به حضور من و یاسمن وارد آشپزخونه میشه.
- صبا بود؟
سرم رو به معنی تایید تکون میدم و لب میزنم:
- متاسفانه!
تک خنده‌ی یاسمن به گوشم می‌خوره، چشم از در آشپزخونه می‌گیرم و حین این‌که شالم رو مجدد روی سرم مرتب می‌کنم میگم:
- همه عوض شدن یاسمن، حتی صابر دیگه اون صابری که می‌شناختم نیست. تمام رفتارهاش بوی ترحم میده.
یاسمن دست‌هاش رو توی سینه‌اش جمع میکنه و میگه:
- شاید تو تغییر کردی و اون‌ها هیچ فرقی نکردن. لب‌هام رو جمع می‌کنم و لب می‌زنم:
- من؟!
نگاه یاسمن روی عکس پدربزرگم می‌شینه و کمی بعد میگه:
- آره، خود تو. آدم‌ها وقتی بزرگ میشن نوع نگاهشون به اطراف تغییر پیدا می‌کنه و باعث میشه فکر کنن که اطرافیان‌شون تغییر کردن.
با بلند شدن صدای صلوات، بیخیال جواب دادن به یاسمن میشم و میگم:
- فکر کنم آش پخته شد، بریم کمک.
دست‌های سفیدش رو به سمت چادرش می‌بره و اون رو روی سرش می‌ندازه. لبخندی که همیشه روی لب داره، جز جدا نشدنی از صورتشه.
- بریم.
لب‌هام رو محکم روی هم قرار میدم و قدمی به جلو می‌ذارم. با نقش بستن اسم هومان جلوی چشم‌هام، وسط نشمین می‌ایستم و میگم:
- یاسمن، چند لحظه صبر کن الان میام.
یاسمن شونه به شونه من می‌ایسته و میگه:
- خب من میرم بیرون، تو بعداً بیا.
دست‌هام رو توی هوا تکون میدم و میگم:
- نه، اگه مامانم اومد بگو الان میاد. خواهش می‌کنم، چند لحظه بیشتر طول نمی‌کشه.
چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و بعد از تر کردن لب‌هاش میگه:
- باشه.
نوک انگشت‌هام رو به لب‌هام می‌رسونم و بعد از بوسیدنشون، اون‌ها رو روی گونه یاسمن می‌ذارم. سریع عقب گرد می‌کنم و وارد اتاق میشم.
گوشیم رو از داخل کشو بیرون میارم و با سریع‌ترین حالت ممکن رمزش رو می‌زنم و اینترنتش رو روشن می‌کنم. گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و میگم:
- تو رو خدا زود وصل شو.
با پیچیدن صدای دینگ داخل اتاق، «ایول»ی زیر لب زمزمه می‌کنم و وارد واتساپ میشم. با دیدن پیام هومان، بدون مکث وارد صفحه چتش میشم و پیامی که نیم ساعت پیش ارسال شده بود رو می‌خونم:
- دستت خوب شده؟
ضربان قلبم بالا میره، کف دست‌هام ع×ر×ق می‌کنه و به سختی تایپ می‌کنم:
- بله.
طبق عادت همیشگیم، سه نقطه به انتهای جمله‌ام اضافه می‌کنم و بعد پیام رو ارسال می‌کنم. منتظر جواب نمی‌مونم و بعد از خاموش کردن اینترنت، گوشیم رو سرجای قبلیش می‌ذارم و از اتاق بیرون میرم.
- بریم.
نگاه نافذ یاسمن روی صورتم می‌شینه و با شک میگه:
- درجه بخاری توی اتاقت زیاده؟
دستی به پیشونیم می‌کشم و متوجه تعرق زیاد میشم. دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و میگم:
- آره، خیلی زیاده رفتم درجه رو کم کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
165
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
160

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین