. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #71
باد سرد به اجزای لخت بدنش برخورد می‌کرد و موجب می‌شد حرکات پی‌در‌پی‌‌اش ضعیف‌تر شود و درجایش ذره‌ای آرام بگیرد. هم‌زمان اشک‌هایش بر‌ روی صورت زینت شده‌اش سرازیر شد و سیاهی دور چشمش نشان از پس دادن آرایش چشمش بود. با تمام قدرت ساشا را از مقابلش کنار زد که ساشا او را به اجبار در جایش نگه داشت.
- آسمان نذار اون روی سگم بالا بیاد و بزنم تیکه پاره‌‌ات کنم! بیا بریم داخل، گمشو!
گریه‌اش بند نمی‌آمد. با همان لحن بریده بریده‌اش و بخار گرمی که از گلویش خارج می‌شد، دستانش ‌را نشانه گرفت و غرید:
- هه مگه قبلاً تیکه پاره‌‌ام نکردی؟ دست‌هام رو ببین! چرا باید این‌طور کبود و زخم شده باشه؟ مگه من حیوونم مگه من برده‌ی توام؟ یا ناسلامتی زنتم؟
ساشا چشمی بهم زد و با لحنی که داشت به زور آرامشش را حفظ می‌کرد، ل*ب زد:
- آسمان داری اشتباه می‌کنی، به ‌خدا داری اشتباه می‌کنی! من این غلط‌ رو باهات نکردم. تو... .
داد زد:
- من چی؟ هان؟ چی حیوون؟ نکنه می‌خوای بگی خودم این بلاها رو به سر خودم آوردم؟ آره؟ بمیری الهی ساشا! الهی بمیری.
ساشا هم متقابلاً سرش داد زد:
- نه، نه! فکر‌کردی این‌قدر نامردم که باهات این‌طور رفتار کنم؟! فکر کردی این‌قدر بی‌ناموسم که با زنم، با کسی که تموم زندگیش‌ رو صرف من کرده این‌طور بی‌رحمانه رفتار کنم؟
صدایش بالا‌تر رفت.
- من خر نیستم ساشا! خر نیستم. فکر کردی نمی‌دونم چرا داشتی این چند روز باهام اون قدر خوب رفتار می‌کردی؟ فکر کردی نمی‌فهمم، نه؟ با خودت گفتی خب حالا که آسمان از گذشته‌اش چیزی به یاد نداره و جز من‌ هم کسی رو ندیده می‌تونم هر بلایی که بخوام سرش بیارم، آره؟
سر فرو افکنده و سکوتش عصبی‌ترش کرد. احساس خفگی می‌کرد. چنگی به لباسش زد و با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشت، ادامه داد:
- چرا حرف نمی‌زنی ساشا؟ لال شدی؟ چرا هیچی نمیگی؟ اعصابم خورد میشه وقتی من دارم این‌جا دق می‌کنم و تو ساکتی. یه چیزی بگو حیوون!
ساشا آرام نگاهش می‌کند.
- چی بگم آسمان؟ وقتی هرچی بگم تو حرف خودت‌رو می‌زنی، من‌ رو هم ‌باور نداری.
آسمان با غیظ می‌گوید:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #72
- پس چرا نمیری گم نمیشی؟ اگه نمی‌تونی و نمی‌خوای مشکلات بینمون ‌رو حل‌ کنی برو! همین الان هرچی که بینمون بوده و نبوده رو تموم کن و گمشو.
قدمی بر می‌دارد و با لحنی غم‌زده می‌گوید:
- اگه واسه تو این ازدواج یک چیز مسخره و به درد نخوره که ‌این‌طور راحت می‌خوای تمومش کنی، واسه من یک دنیاست.
با چشمانی دریده، تلخ و گزنده می‌گوید:
- من دختر سیزده ساله‌ای نیستم که‌ با چهار کلمه خرم کنی ساشا، این‌ رو بفهم! در ضمن وسیله‌ی تفریح و اسباب‌بازی تو هم نیستم! پس سعی نکن‌ با این چرندیاتت آرومم کنی.
- دلت میاد قندم؟ چه‌طور می‌تونی حرف از جدایی بزنی و بهم بگی برو؟
دستی که ثانیه پیش مقابلش قرار گرفته بود را با خشونت پس می‌زند.
- هه! دلت‌ رو با نتونستن من خوش نکن. من دلم نمی‌خواد حتی دیگه یک لحظه ‌هم ببینمت، می‌فهمی؟ برو، فقط برو ساشا!
دست، دوباره سمتش آمد.
- نه میرم و نه می‌زارم تو بری آسمان! دوست دارم و ولت نمی‌کنم. فکر طلاق رو هم از سرت بیرون کن عزیزکم.
حرف‌هایش به طور ناخوشایندی ته دلش را مالش می‌دهد. این‌که می‌گوید دست از سرش بر نمی‌دارد غرورش را اقناع می‌کند و روحش را شفا می‌بخشد.
- حالا عزیزک من بیا بریم داخل، سردت شده تنت داره مثل بید می‌لرزه.
حزن صدایش آرامش می‌کند. با احتیاط می‌گیردش. وقتی عکس‌العمل منفی از او نمی‌بیند، جرعت نزدیک شدن پیدا می‌کند. آسمان صورتش ‌را کمی آراسته می‌کند و به همراه ساشا دوباره وارد آن مهمانی عجیب و غریب می‌شوند.
***
مهران راست می‌گفت، ساشا به کلی یادش رفته بود برای چه و چرا به آن‌جا آمده بود. آخر کدام آدم احمقی کنار آن عروسک هوش و حواس برایش می‌ماند که او دومی‌اش باشد؟ پوزخندی زد و برای آن‌که آن مشنگ بیشتر از آن زر نزند و آسمان از چیزی بو نبرد دنبالش راه افتاد. به تعدادشان که نگاه کرد، نا خودآگاه خنده‌اش گرفت. آن همه آدم جمع کرده بود برای چه؟ یعنی آن‌قدر از او می‌ترسید که سرش کلاه بگذارد؟
- دختره رو آوردی؟
ساشا تا خواست جوابش‌ را بدهد مهران پاچه‌خار سریع‌تر از او به حرف آمد.
- دختر که نه آقا، یه نفس گیر واقعی! فقط باید ببینینش.
اگر در آن لحظه موقعیت چیز دیگری بود و جای دیگری بودند خدا شاهد است که خون آن مهران نکبت‌ را می‌ریخت و از خدمتش در می‌آمد. آخر به تو چه که خودت‌ را در همه چیز دخالت می‌دهی؟ ولی در آن لحظه تنها به یک لبخند اکتفا کرد.
ساشا قدمی به جلو برداشت و گفت:
- آوردمش.
- خوبه، می‌تونی بری.
ساشا ابرویی بالا داد و نیشخندی نثارش کرد.
- من واسه رفتن یا نرفتنم از تو اجازه نمی‌گیرم. حالیته؟ دختره‌ هم تا هر وقتی که من بخوام پیشم می‌مونه. خبرت می‌کنم باز. شب خوش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #73
با شدت عصبانیت به سمت سالن بیرون راه افتاد. نگاهش به طور غیر ارادی که به هیچ وجه قابل کنترل نبود، دنبال آن کوچولو می‌گشت. ناگهان چشمان خیره به دختری شد که در شرف خارج شدن از سالن بود از شباهت زیادش به کوچولو به سمتش رفت. با نزدیک شدن به او و بوییدن عطر بدنش شکش به یقین تبدیل شد. فرار کرد! باورش نمی‌شد یعنی آن دختر آن‌قدر جرعت پیدا کرده بود که داشت از دست او، از دست شوهرش فرار می‌کرد؟ تند به سمتش دوید. سرعتش‌ را که دید خنده‌ی کوتاهی از ما بین ل*ب‌هایش خارج شد. برایش عجیب بود که آن دختر با آن کفش‌های پاشنه دار بیست سانتی چه‌طور می‌توانست آن‌قدر با سرعت فرار کند و زمین نخورد؟
***
پشت یکی از میز‌های پذیرایی ایستاده بود و نگاهش غیر قابل کنترل دنبال ساشا می‌گشت. چرا آن زن عملی آن‌طور با ساشا خوش و بش می‌کرد؟ یک‌دفعه شخصی جلوی رویش ظاهر شد و باعث شد که یک لحظه کامل مات مات بشود. آمد درست روبه‌رویش نشست. نگاهش کرد. قیافه خوبی داشت، چشم‌های درشت و قهوه‌ای با موهای مشکی که بالایی حالتشان داده بود و یک کت و شلوار خاکستری. آسمان همان‌طور درحال برانداز کردنش بود که آن‌ مرد یک‌دفعه با شیطنت تا ابرویی بالا داد.
- خانم! تموم شدم که.
تک خنده‌ای کرد و با لحنی زننده ادامه داد.
- چیزی واسه بقیه نذاشتی.
آسمان چشم‌هایش از تعجب اندازه نعلبکی شده بود.
- چی‌ میگی آقا؟ من‌ چرا باید شما رو نگاه کنم، هان؟
با خنده و متعجب سری تکان داد و تند گفت:
- باشه، باشه! حالا چرا عصبانی میشی؟ شوخی کردم، همین!
دستش را کمی‌ بر روی ته ریشش کشید و پک عمیقی به ته مانده سیگارش زد و سوالی ادامه داد‌:
- اوم می‌تونم حالا اسم ‌این خانم‌ زیبا و محترم ‌رو بدونم؟
آسمان از آن همه بی‌پروایی حرصش گرفت‌، محکم غرید:
- معلومه که ‌نمیشه! من اصلاً نمی‌دونم شما ‌کی هستین. چرا مزاحم می‌شید آقا؟
دستش‌ را بالا برد و کاملاً ریلکس سیگار نیمه روشنش‌ را در هوا تکانی داد.
- من آرمان کاظمی هستم پسر عموی ساشا و شما؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #74
وقتی آرمان دید جوابی به او نداد با ملایمت ادامه داد.
- ببینید فکر اشتباهی نکنید. من فقط می‌خوام همراه پسر عموم ‌رو بشناسم، همین!
دست‌هایش را از حرص در هم مچاله کرد و بلندتر از قبل غرید که ناگهان عده‌ای دختر و پسر دورشان جمع شدن و همان‌طور چرت و پرت برای آسمان بلغور می‌کردند. آرام باشد؟ مگر می‌توانست؟ مگر می‌توانست خودش را کنترل کند؟ باید آن مرتیکه‌ی فضول دهن گشاد‌ را آدم می‌کرد، تحت هر شرایط ممکن و ناممکنی!
- چی میگی نکبت؟ تو غلط می‌کنی می‌خوای من‌ رو بشناسی! اصلاً مگه تو کی هستی هان؟ چیکاره‌ای؟
نفسی پر سر و صدا بیرون داد و فریاد زد که یک دختر اندامی با ترس به سمتش خیز برداشت و سعی در نگه داشتن او داشت‌.
- تو مگه خودت ناموس نداری مرتیکه؟ فکر کردی همه مثل خواهر و مادر خودتن؟ نه برادر من آدم‌ها با هم یک جور نیستن. ذات همه‌ آدم‌ها یک مدل نیست. حالیته؟
با خشونت در جوابش فریاد زد:
- چته هار شدی؟ معلومه‌ بهت نساخته ‌ها.
جمله‌اش که تمام شد، قهقهه‌ای سرداد که آسمان یک‌دفعه دستش را به‌زور از ما بین دست‌های استخوانی آن دختر بیرون کشید و همزمان که در دلش حرص می‌خورد که ساشا در آن وضعیت قاراش‌میش کدام گوری است، با شتاب از کنارش گذشت و با داد خطاب به او گفت:
- بزن کنار بابا مرتیکه‌ی احمق.
با توپ پر دنبال ساشا می‌گشت. نگاهش که به او خورد با غصب سمتش خیز برداشت. هنوز داشت با همان زن حال به‌هم‌زن دل می‌داد و قلوه می‌گرفت. لجش گرفت. با آن‌که دیگر اصلاً دلش ‌نمی‌خواست در آن وضعیت با او حرفی بزند اما مجبور بود. دیگر طاقت ماندن در آن جهنم‌دره را نداشت. باید زودتر از آن خراب‌شده می‌رفت وگرنه یا خودش را به کشتن می‌داد یا بالاخره قاتل می‌شد و باید تا آخر عمرش گوشه‌ی زندان می‌پوسید. از پشت سر صدایش زد که برق زده از آن زن جدا شد و به طرفش آمد؛ با تحکم رو به ساشا گفت:
- زود بریم ساشا! من حالم‌ دیگه داره به‌هم ‌می‌خوره.
پوزخندی به آن زن که با حرص داشت آسمان را نگاه می‌کرد و منتظر بود تا زودتر برود تا دوباره به ساشا بچسبد، زد. با کنایه ادامه داد:
- البته اگه نمی‌تونی بیای خودم می‌تونم برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #75
ساشا که انگار متوجه منظورش شده بود با صدای آرامی تقریباً زمزمه‌وار به سمتش گفت:
- عه عزیزم به همین زودی خسته شدی؟ اوم یا... .
کمی خودش‌رو نزدیک‌تر کشید و کنار گوشش با شیطنت زمزمه کرد:
- حسودی کردی نازم؟
انگشت‌های دستش را از شدت حرص در هم مچاله کرد. چه‌قدر پررو بود که در آن موقعیت آن سوال را از او می‌پرسید. هیچ جوابی نداد. تنها نگاه تأسف‌باری به او رفت که یک‌دفعه با حضور مردی سینی به دست آن جو سنگین بینشان شکسته شد. همین که بوی آن نجستی‌هایی که در دستش بود به مشامش خورد، با حالت تهوع شدیدی خودش را تند کمی عقب کشید و ‌با لحن معترض و عصبی‌ای خطاب به ساشا ل*ب زد:
- فقط می‌خوام از این‌جا برم. می‌فهمی؟ می‌خوام برم.
ساشا که انگار متوجه حال خرابش شده بود زود "باشه‌"ای گفت و آسمان هم‌ برای تعویض لباس‌هایش به اتاق بالایی رفت. طولی نکشید که کارش ‌به اتمام رسید و دوباره پیش ساشا برگشت.
دست‌هایش را گرفت و از آن سالن پر هیاهو و چندش خارج شدند. نزدیک به ماشین بودند که صدای مردی باعث شد جفتشان به طرف آن شخص نامعلوم برگردند. به سمتشان آمد و با خنده طرف ساشا گفت:
- این همراه شما چه‌قدر بداخلاقه. نمیشه باهاش دو کلمه حرف زد.
آسمان با کمی دقت به مرد متوجه شد که همان پسر عموی ساشا است. ساشا سکوت کرده بود، انگار که ‌زیاد از آن هم‌صحبتی خوشش نمی‌آمد.
- حالا میشه ایشون رو به ما هم معرفی کنی پسر عمو؟
کلمه پسر عمویش را با طعنه گفت که ساشا عصبانیتش اوج گرفت و محکم غرید:
- زنمه! و به تو هم ‌هیچ ربطی نداره.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- پسر عمو!
- عه! زنته؟ خودش که چیز دیگه‌ای می‌گفت!
با اکراه طرف آسمان برگشت.
- مگه نه خانم؟
از عصبانیت فَکَش قفل کرده بود، یعنی دلش می‌خواست آن لحظه جفت چشم‌هایش را ببندد و هرچه از دهنش در می‌آید بار آن نکبت زبان نفهم بکند.
کمی مکثش باعث شد که آن مرد دوباره با طعنه به حرف بیاید.
- نیم ساعت پیش که خوب زبون داشتی. حالا لال شدی؟ مگه ‌نگفتی من با ساشا هیچ ارتباطی ندارم؟
آسمان تا خواست جواب آن دروغی که داشت خیلی بی‌شرمانه در حضور ساشا به او نسبت می‌داد را بدهد، مشت محکمی که از طرف ساشا در صورتش فرود آمد، یک‌دفعه کاملاً خفه‌اش کرد. طوری که انگار آن مشت محکمش در دهان دخترک کوبیده شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #76
مشت دوم را که بر روی صورتش خون‌آلودش کوباند، تلو تلو خوران کمی فاصله گرفت و تهدیدوار طرفش عربده زد:
- اولین و آخرین بارت باشه که تو کارهای من دخالت می‌کنی. حالیت شد؟
تا به خودش بیاید یک‌دفعه مچ دست‌های لرزانش لای انگشت‌های ساشا اسیر شد. او را با سرعت به سمت ماشین کشید‌ و با آن یکی از ‌دستش ریموت را از جیبش بیرون کشید و با باز کردن در، با یک حرکت به داخل ماشین پرتش کرد. خودش ‌هم چند لحظه بعد داخل ماشین ‌سوار شد. با سرعت بالای صد و هشتاد به سمت بیرون از باغ پرواز کردند؛ همچنان که ماشین داشت با آن حد سرعت بالا از دسترسش خارج می‌شد، با عصبانیت مشتی به فرمان کوبید و محکم ‌به سمت آسمان چرخید.
- آسمان! چه اتفاقی افتاده؟ اون نکبت چی‌ می‌گفت‌؟ چرا الان ساکت شدی؟ اصلاً مگه تو با آرمان حرف زده بودی؟
خواست بگوید که "آره، ولی شما چون داشتین با آن دختره‌ی عملی خوش و بش می‌کردین، حواستون نبود"؛ ولی ترجیح داد خفه بماند تا اوضاع از آنی که هست بدتر نشود و جفتشان را به کشتن ندهد. ولی ساشا سکوتش را طور دیگه‌ای برداشت کرد که با عصبانیت غرید.
- خفه شدی آره؟ می‌خوای اعصاب من رو بهم بریزی؟ امشب حالیت می‌کنم آسمان! انگار زبون آدمیزاد تو کتت نمیره!
با فشار پاهایش را بر روی پدال گاز فشار می‌داد و حرکت می‌کرد. به شدت ترسیده بود. با التماس از او می‌خواست که آرام‌تر براند اما انگار ساشا دیگر صدایش را نمی‌شنید. هر لحظه سرعت ماشین بیشتر و بیشتر می‌شد. دخترک مرگ‌ را جلوی چشمانش می‌دید که یک‌دفعه ماشین از مسیر اصلی‌اش خارج شد و با سرعت به جدول کناری خیابان برخورد کردند و تنها آخرین لحظاتی که به یاد داشت همان جیغ و داد‌های وحشت‌زده‌اش و اصابت شدید ناگهانی ماشین به یک تیر برق خاکستری رنگ در جاده خاکی آن‌جا بود.
***
رو به‌روی ورودی شرکت متوقف شد. نگاهی به ساختمان چهار طبقه با نمای گرانیت مشکی انداخت و پوزخند زد. آن‌جا چه‌قدر برایش نا آشنا شده بود. کمربندش را باز کرد و نگاهی به چهره‌ی خودش درآیینه ماشین انداخت. پوستش رو به کبودی می‌رفت، سری به تاسف برای خود تکان داد و باز در جلد یخی و بی‌تفاوتی‌اش فرو رفته بود. از ماشین پیاده شد و ریموت را فشرد. به قدم‌هایش سرعت داد تا زودتر به در ورودی شرکت برسد. از پله‌های پهن و نیم‌دایره‌ای شکل بالا رفت. در شیشه‌ای اتوماتیک‌وار به طرفین باز شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #77
بعد لحظه‌ای مکث پا به ساختمان گذاشت و یک راست به طرف آسانسور رفت. بین راه نگاهی به نگهبان انداخت که پشت پیشخوان نشسته بود و بی‌توجه به اطرافش جدول حل می‌کرد، نمی‌شناختش. آخرین بار که پا به این شرکت گذاشته بود، پشت پیشخوان جایگاه آقا رحمان بود. بی‌اختیار به یادش آمد. همان سه سال پیش که دست کمک عمویش را در نهایت و ادب و احترام رد کرده و گفته بود می‌خواهد روی پای خودش بایستد. تنهایی به این شرکتی که حال آن‌قدر پیشرفت کردهبود و تقریباً بزگترین صادر کننده پوشاک بود، جان بخشیده بود و جوانی‌اش را در سر پا نگه داشتنش خرج کرده بود. ولی حال چه شده بود؟ کجای مسیر زندگانی‌اش بود؟ سرنوشت او را به راه دیگری که یک درصد هم با میل و انتخاب او مطابقت نداشت، سوق داده بود. سرنوشت با او کاری کرده بود که از سر اجبار دست از سر علایقش بردارد و در پی مشکلات تمام نشدنی‌ای پرواز کند.
آسانسور در طبقه‌ی سوم ایستاد. ابتدا مردی که همراهش بود، اتاقک فلزی را ترک کرد. دکوراسیون این طبقه کاملاً عوض شده بود و ترکیب رنگ‌های خاکستری و مشکی فضا را سرد و بی‌روح نشان می‌داد. سر بلند کرد. قطره‌ی عـ*ـرق سردی از روی شقیقه‌اش سر خورد. دستانش از کلافگی عـ*ـرق کرده بود. بی‌حوصله بیرون آمد و و در آسانسور بسته شد. روبه‌روی میز منشی ایستاد. حواسش نبود و تند تند چیزی را تایپ می‌کرد. به آرامی صدا زد:
- خانم فکور؟
فکور متعجب سر بلند کرد. نگاهش را روی تک تک اجزای صورت بهواد چرخاند. اخم کرد و با دقت بیشتری نگاهش کرد. تکان خوردنش را دید. عینکش را روی بینی جابجا کرد و با شگفتی ل*ب زد:
- رئیس!
از پشت میزش بیرون آمد و باز تکرار کرد:
- رئیس خودتونید؟
صدایش می‌لرزید وقتی زمزمه کرد:
‌- رئیس! خودتید؟! باورم نمیشه.
فکور دست و پایش را گم کرده بود. از این شاخه به آن شاخه می‌پرید. مدام حال جمیله‌ را می‌پرسید. بهواد میان حرفش پرید.
- خوبه خوبه! سلام می‌رسونه. آقای ناصری هستن؟ باید حتماً ببینمشون.
فکور کف دست‌هایش را به هم مالید.
- بودن که هستن. منتها امروز کمی سرشون شلوغه. اما بفهمه شما اومدین حتماً خوشحال می‌شن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #78
تلفن را برداشت و مشغول شماره‌گیری شد. فکور حضورش را اطلاع داد و به ثانیه نکشیده در اتاق مدیر داخلی شرکت با ضرب باز شد.
- ببین کی این‌جاست! باورم نمیشه.
جلو آمد و بهواد را در آغوش کشید و دونفری به اتاق رفتند. سهراب رو به منشی گفت:
- بگین آقای کاظمی همه‌ی وسایل پذیرایی رو فراهم کنن. نهار هم سفارش بدید.
و به زمزمه‌ی نیازی نیست بهواد توجهی نکرد و در را پشت سرشان بست. حینی که پشت میز نعلی شکل مدیریتش جای می‌گرفت، با دست به راحتی‌های یغور و چرمی اشاره کرد.
- بفرمایید رئیس. چه عجب از این طرف‌ها؟
بهواد زبان روی ل*ب پایینش کشید.
- والا اومدم یه سری به شرکت و همچنین شماها بزنم! اگه مشکلی هست رفع زحمت کنم‌؟
سهراب آشکارا و به طور واضحی جا خورد، مستأصل گفت:
- شما که رحمتین آقای رئیس! انشالله اومدین که بمونید دیگه آره؟
در صندلی‌اش کمی جابجا شد.
- احتمالاً. یه مدت هستم.
که ناگهان صدای دینگ دینگ تلفتش قبل از تمام شدن جمله‌اش بلند شد. از جیب کتش بیرونش کشید. شماره‌اش ناشناس بود. با یک ببخشید از جایش برخواست و به سمتی قدم برداشت. دکمه‌ی اتصال‌را فشرد و گوشی‌را نزدیک به گوشش برد.
- بله بفرمایین؟
- از بیمارستان تماس می‌گیریم. شما آقای بهواد فلاحی هستین؟
- بله خودمم. فرمایش؟
- آقای فلاحی متأسفانه همسرتون به همراه آقایی که همراهشون بودند تصادف کردن باید زودتر خودتون برسونین بیمارستان‌.
متعجب پرسید:
- همسرم؟
مگر‌ می‌شد؟ پس چرا آن دو احمق به او چیز دیگری را گفته بودند؟ یعنی چه شده بود؟ لحظه‌ای با فکر این‌که آن‌ دو حیله‌گر برای دومین‌بار برای نفع و سود بیشتر دست به خ**ی**ا**ن**ت زده بودند، همان‌طور که نقشه قتل‌ آن‌دو در ذهنش می‌چرخید، با پنجه‌ی پا به در اتاق ضربه زد و سه بار پشت سر هم تکرار کرد:
- ل*ع*ن*ت*ی، ل*ع*ن*ت*ی، ل*ع*ن*ت*ی!
نفس عمیقی را برای کمی‌ آرام شدنش کشید.
- باشه. آدرس‌ رو بگین لطفاً.
به محض این‌که تلفن قطع شد، قضیه رفتنش را سرسری با سهراب در میان گذاشت و بی‌توجه به گلایه‌های فراوان او، از شرکت خارج شد و دیگر ندانست که کی و چه‌طور خودش را به بیمارستان رساند. از ماشین که خارج شد، ریموت ‌را زد و وارد بیمارستان شد. با دیدن خانم جوانی که روپوش سفید رنگی بر تن داشت و پشت میز شیشه‌ای و شفافش سخت مشغول به کار بود، به یقین رسید که او یا پرستار است یا پزشک، جز آن دو نیست. با احتیاط به سمتش قدم نهاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #79
- سلام. شخصی به اسم آسمان که احتمال ‌هم میدم تصادف کرده باشه، این‌جا آوردن یا نه؟
همان خانم در حینی که گوشش به حرف‌های بهواد بود، با آرامش و دقیق پرونده‌های جلو رویش را زیر و رو می‌کرد.
- همچین کسی تو پرونده نیست. بعد شما حتی نام خانوادگی ایشون رو هم نمی‌دونین من چه‌طور می‌تونم پیداشون کنم آقای محترم.
- خانم یعنی به تازگی هیچ تصادفی‌ای تو این بیمارستان نیاوردن که اسمش آسمان باشه؟
با دستی که از پشت، بر روی شانه‌هایش نشست سرش‌را با سرعت به طرفش چرخواند.
- آقای فلاحی؟
سری به نشانه‌ تأیید تکان داد که دکتر ادامه داد‌:
- خانمتون متأسفانه توی سی سی یو هستن. حالشون خیلی وخیمه. لطفاً همراه من بیاید.
بی‌اعتنا "باشه‌"ای به او ‌گفت و همراه دکتر به سمت اتاق آسمان راه افتادند.
بدن بی‌جان و زخمی‌اش را که در آن وضعیت دید، دلش لحظه‌ای ریش ریش شد. درست بود دل خوشی از او نداشته و ندارد. اما در آن موقعیت عجیب و غریب خواسته یا ناخواسته ناراحتش شده بود و آن حس بی‌مفهوم هیچ‌جوره در کنترل ذهن و دلش نبود. لرزش ریز در جیب شلوار کتانش و صدای زنگ تلفن، کمی او را از فضای هپروت بیرون کشید. با عصبانیت تلفن‌ را از جیبش بیرون کشید. عجیب بود، آن‌هم یک شماره ناشناس بود. با مخلوطی از خشم و تعجب دکمه اتصال را فشرد و سعی کرد کمی از آن فضا و پزشکی که همراهش بود، دور شود. گوشی‌ را کلافه به سمت گوشش برد.
- دختره‌رو چی‌کار کردی؟ الان کجاست؟
با شنیدن صدای خشن فلاحی صدایش رنگ عصبانیت گرفت و ناخودآگاه و بی‌فکر، غرید:
- زنمه. هر کار دوست داشته باشم باهاش می‌کنم! حرفیه؟
- ببین اگه سر اون دختر بلایی بیاری هم تو و هم مادرت‌ رو نابود می‌کنم.
- واقعاً؟ مثلاً چه غلطی می‌خوای بکنی؟ ‌می‌خوای به اون سگ‌هات بگی بیافتن دنبالم که من‌ رو از این بازی‌ای که راه انداختی بکشن کنار، یا اون جاسوس‌های احمقت رو می‌فرستی تو خونه‌‌ام تا واسه‌ات خبر بیارن؟ فکر کردی خیلی گرگی آره؟ هه! زهی خیال باطل.
ساسان مردد در جوابش گفت:
- چی میگی؟! تو کی هستی که بخوام واسه‌ات جاسوس بذارم بچه؟ خودت‌ رو خیلی آدم حساب کردی‌ها!
- هه! درست همون کسی که هر لحظه سعی داری با هر دوز و کلکی که شده سرش‌رو زیر آب کنی. اما بی‌شرف این‌‌ اتفاق‌رو توی خوابت ببینی. من تا تو یکی ‌رو پای دار نبرم و زجه زدن‌هات رو برای نجات اون جون بی‌ارزشت نبینم، کنار نمی‌کشم. به هیچ عنوان! فهمیدی؟
قهقهه‌ای بلند سر داد. نیشخندی به رفتارش زد و برای هدفی که به آن رسیده بود، در دلش مسرور و سرمست بود. آخر بهواد خوب می‌دانست که آن خنده‌های کریح و مسخره‌اش در اصل برای نشان ندادن اوج عصبانیت و یِکه خوردنش بود. هرکسی هم نمی‌دانست، او به خوبی او را شناخته بود و به صراحت از ذات اصلی‌اش باخبر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #80
- از کی تا حالا این‌قدر جسور و شجاع شدی که توی روی من وایمیستی و این‌طوری تهدیدم می‌کنی؟
به صدای هشدار گونه‌ی پرستار که از پشت سرش می‌آمد و به شدت سعی در ساکت شدن او داشت بی‌اعتنا شد. دوباره داد زد که دیگر این‌بار صدای تک و توک افراد از بیمار بگیر تا چند نفر از آن پزشک‌ها و پرستارها در آمده بود، اما باز هم بی‌ادبانه توجهی نکرد و به صحبتش با ساسان که بیشتر شبیه به دعوایی بی‌سر و ته‌ای می‌مانست، ادامه داد:
- ع*و*ض*ی دیگه‌ سعی نکن من‌ رو تهدید کنی فهمیدی؟ یا این‌که بخوای سر مادرم بلایی بیاری. چون مطمئن باش قبلش خودتی که نابود میشی.
بی آن‌که بگذارد حرف دیگری از طرف او از پشت خط شنیده شود، تماس را بر رویش قطع کرد. ل*ع*ن*ت*ی زیر لبش فرستاد. آری حق داشت، او واقعاً نام پدر را ح*ر*ا*م کرده بود. و یک درصد هم نمی‌شد آن لقب را به او نسبت داد. به هیچ وجه که نمی‌شد. افکار همیشگی‌اش تند تند در سرش تایپ می‌شدند. انتقام! انتقام از گذشته‌ای که آن مرد با بی‌رحمی برای او و مادرش تبدیل به زهر کرده بود. انتقام از روزهایی که درد بی‌کسی و درد نداری امانش را بریده بود و آن‌وقت پدر بی‌همه چیزش تنها به فکر خوش‌گذرانی و کیف خودش بود و بس. اما حال همه چیز فرق کرده بود. آن پسر تنها و بی‌کس دیگر برای خودش مردی شده بود. به طوری که حتی می‌توانست با شجاعت و جسارت تمام از جان دیگران هم محافظت کند و همواره آرامش‌بخش زندگی افرادی، از جمله مادرش بشود. با شنیدن صدای مجدد همان پرستار سریعاً از فکر و خیالش خارج شد. آری به شدت متنفر بود که فامیلی آن مرد باید رویش باشد و همیشه و همه جا با آن اسم و فامیل صدا زده شود.
- آقای فلاحی. اون آقایی که همسرتون همراهش بود به‌هوش اومده و مدام اسم همسرتون‌ رو صدا می‌زنن. می‌خواین تشریف ببرین پیششون؟
لحظه‌ای اعصابش بهم‌ ریخت و خون در رگ‌هایش خشک شد.
- میشه بگین الان تو کدوم اتاق هستن؟ آره باید حتماً برم پیشش.
- بله بفرمایین راهنماییتون کنم.
به همراه همان پرستار به سمت اتاق ساشا حرکت کردند. کلافه و عصبی از پرستار خواست تا تنهایشان بگذارد. پرستار که از اتاق خارج شد، با یک ضرب در را به هم کوبید. به صدای مهیب برخورد در با دیوار هم بی‌اعتنا شد و چند قدمی به سمت ساشا که حال جای جای بدنش پر از زخم و باند پیچی بود، برداشت. ثانیه‌ها گذشت. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. با خشم‌ غرید.
- توی احمق چه غلطی کردی؟ مگه نگفتم که دیگه نمی‌خوام رنگ هیچ کدوم‌تون رو ببینم هان؟ توی ع*و*ض*ی آسمان ‌رو ازم خواستی من ‌هم بهت دادم. انگار که بدجوری عادت کردی به خ**ی**ا**ن**ت کردن نه؟ نمی‌تونی آدم باشی ساشا؟
- حالش خوبه؟ زنده‌ست؟
- اون دختر دیگه به تو هیچ ربطی نداره. تو لیاقتت ‌رو نشون دادی. از این لحظه به بعد‌ هم منتظر عواقبش باش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین