. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #61
ولی آسمان بی‌حوصله و بی‌توجه به سوالش، سرش‌ را برخلاف او چرخاند و خواست دوباره بر روی تختش دراز بکشد که لحظه‌ای با عربده‌ی بلند ساشا، ترسیده به سمتش چرخید.
- حتماً باید باهات مثل یک حیوون حرف بزنم تا حالیت بشه، آره؟! آره، می‌دونم آدم‌هایی مثل تو لیاقت یک ثانیه خوبی رو هم ندارن!
تا آن‌که بخواهد آن کلمات نامفهوم را در ذهن پر تلاطم و پوچ شده‌اش بگنجاند، دوباره صدای بلند ساشا، اما این‌بار با حالتی دستوری او را از بی‌ثباتی ذهنی‌اش دور کرد.
- از این به بعد هم با قوانین من زندگی می‌کنی، پات ‌رو از گلیمت درازتر نمی‌کنی و هرکاری‌ هم ازت خواستم بدون چون و چرا قبول می‌کنی، فهمیدی؟!
نمی‌توانست چیزی بگوید، تنها تکان خوردن‌ ل*ب‌هایش و چهره‌ی متأثری که‌ به خود گرفته بود‌ را می‌‌دید.
- چی...ی... می...گی؟!
بلندتر از قبل داد زد.
- مگه بهت اجازه دادم که سوال کنی؟! احمق فقط جواب سوالم‌ رو بده.
عربده‌زنان، جلوی رویش قدم برداشت.
- فقط همین! فهمیدی؟!
- آره... ه... ه... موافقم... م... .
برخلاف آن رفتار وحشی چند دقیقه قبلش نیشخندی زد.
- خوبه پس منتظرم.
آسمان همان‌طور که بر روی تخت چهار زانو نشسته بود، لرزان خودش را کمی عقب کشید. سرش دوباره سنگین شده بود، فشار شدید عصبی باعث شد اشک‌هایش بی‌اختیار بر روی صورت زرد و بی‌روحش سیلاب شوند. ساشا مستأصل کمی به او نزدیک شد، انگار که پشیمان از رفتار چند دقیقه قبلش شده باشد. مردد کنار تختش نشست و با مهربانی آسمان را در آغوشش جای داد و قطره اشک‌هایی که صورتش را خیس کرده بودند، به آرامی کنار زد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #62
(آسمان)
در حال خودش نبود. درست مثل یک زندانی محکوم به حبس ابدی شده بود و به هر طرف می‌رفت دیوار بود و سیاهی. بدتر از همه‌ی آن‌ها، حتی از هویت و ماهیت خود هم بی‌خبر بود و تنها کسی که به ظاهر از گذشته‌اش باقی مانده بود و در حال حاضر در ذهن وجود داشت، ساشا بود.
متأسفانه هربار هم که به مغزش فشاری می‌آورد تا بلکه چیزی از گذشته‌اش به یاد آورد، جز درد و فشار عصبی‌ای که کل بدنش را تسخیر کند عایدش نمی‌شد که نمی‌شد و مجبورش می‌کرد که به ناچار از گذشته‌اش دوری کند.
چند دقیقه‌ای گذشت و او بسیار ناخواسته در آغوشی بود که هنوز از نسبت و هویتش مطمئن نشده نبود و در حال حاضر از هیچ چیز خبر نداشت؛ اما عجیبش آن بود که هیچ مخالفتی نمی‌کرد و برعکس، حس خوبی به کل تنش تزریق شده بود.
ساشا ناگهان بدون هیچ حرفی او را از خود جدا کرد و به تندی از اتاق خارج شد. حس نامطلوبی هرثانیه در وجودش ندا‌هایی را به او القا می‌کرد که باعث می‌شد فقط ساعت‌ها بنشیند و ناخودآگاه در افکارش غرق بشود. "باید فرار کنی! اتفاق‌های خوبی در انتظارت نیست، فرار کن! خودت‌ رو نجات بده." یک لحظه افسوس خورد، کاش عقل و قلب ‌هم کلیدی، چیزی داشتند تا بتوانی در شرایطی که انتخاب برایت بسیار سخت است خاموشش کنی و خلاص! تا هیچ‌وقت باعث نشوند خیلی بی‌دلیل و بی‌منطق تا مرز دیوانگی سوق پیدا کنی.
***
(چهار روز بعد)
با حس درد گردن و کمرش چشمانش را از هم گشود. نگاهی به دور و برش انداخت. ساعت سه صبح بود، هنوز خیلی تا طلوع آفتاب مانده بود. تکانی به گردنش داد و دوباره دراز کشید. چشمانش را بست، اما یک چیزش بود؛ نمی‌توانست راحت بخوابد. بی‌هوا فکرش رفت سمت تهدیدهای ساشا، از آن‌که به او گفته بود دیگر باید طبق دستورات او عمل کند! یعنی چه؟ مگر برده گرفته است؟! اصلاً مگر رابطه‌ی زناشویی بر آن اساس پایه‌گذاری شده‌ است؟ با تهدید و زور گفتن؟ افکار پریشان و حوصله‌ سربرش در سرش بیشتر و بیشتر می‌شد. کم کم خوابش برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #63
همه جا سفید بود و نورهایی رنگین‌کمانی از سمت چپ به آن سمت می‌تابید. پاهایش را حرکت داد. بعد چند قدم به یک رودخانه رسید. کنارش بر روی سنگی نشست و یک پایش را درون آب گذاشت. حال خوبی داشت. چشم‌هایش را بسته بود و پاهایش را تکان می‌داد که یک‌دفعه هوا بارانی شد و همه جا تاریک و تاریک‌تر می‌شد.
یک‌دفعه از خواب پرید. با صورتی عـ*ـرق کرده زیر ل*ب غر زد:
- آن دگر چه خوابی بود؟
کلافه چشمانش را دوباره بر روی هم گذاشت. بدنش از ترس بی‌سابقه‌ای می‌لرزید، خوابش نمی‌برد. آن لحظه فقط به شدت سعی داشت ذهن پرآشوبش را خاموش کند.
نمی‌دانست چه‌قدر گذشته است، نیم ساعت، یک‌ ساعت یا دو ساعت؟ که صدای قریچ بلند در او را کمی هوشیار کرد. خانم سی یا چهل ساله‌ای به همراه پنج شش‌ بسته در دستانش وارد اتاق شد. در حال چرت زدن بود که با آمدن آن زن سریع چشمانش را از هم باز کرد و مات و مبهوت نگاهش می‌کرد. اما با یادآوری دیشب و حرف‌های ساشا که گفته بود خانمی قرار است بیاید برای شب آماده‌اش کند، سریع سر جایش نشست. خانم به آرامی پلاستیک‌های در دستش را پایین گذاشت و رو به آسمان با مهربانی گفت:
- پاشو عزیزم! باید آماده‌ت کنم. چند ساعت دیگه ساشا میاد دنبالت.
نگاه گذرایی به آسمان انداخت و یکه خورده و متعجب ادامه داد:
- البته همین‌طوریش‌ هم خیلی خوشگلی ‌ها دختر! خوش‌ به حال اون شوهر خر شانست!
از تعریفش که نه، در حینی که دانه دانه هندوانه زیر بغلش می‌داد، نیش لبخندی زد و از او تشکر کوتاهی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #64
- عه پاشو دیگه! تا شب نشده باید آماده بشی‌ها! بدو.
به تبعیت از حرف آن زن از جایش بلند شد و با کمک همان خانم بر روی صندلی روبه‌روی میز توالت نشست. یک‌دفعه حرکت دست زن متوقف شد. آه عمیقی کشید و با لحن غمناکی از آسمان پرسید:
- آخی! کی این بلاها رو به سرت آورده دختر؟ چرا تموم بدنت کبود شده؟ ای وای ایشالله که همون خدا سزای این کار‌ش‌ رو بهش بده!
چه می‌گفت؟ کبودی؟ نگاهش بی‌اختیار سمت بدن آسیب دیده‌اش چرخید. کبودی و زخم بزرگِ بر روی ران پاهایش که وقتی دامنش به‌طور ناگهانی بالا کشیده شد، به صراحت در چشم‌ می‌خورد. ترسیده با ضربان روی هزار رفته آستین پیراهنش را کمی بالا داد. ای وای دست‌ و پاهایش برای چه آن‌طور زخم و کبود شده بود؟ یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ چه کسی آن بلا ها را به سرش آورده بود؟ ساشا؟ کسی که ادعا می‌کرد شوهر اوست؟
- چی‌شده عزیزم؟
با لکنت گفت:
- هی... هی... چ... هیچ... ی!
چند دقیقه‌ای با سکوت گذشت که صدای آن خانم در حالی که داشت بی‌آن‌که نگاهی به او کند وسایل‌ را از درون بسته‌ها بیرون می‌کشید، در آمد.
- من شهین هستم. می‌تونی من‌رو شهین صدا کنی.
زن با ملایت سمتش برگشت و سوالی سری تکان داد.
- تو اسمت چیه دختر؟
افکار آشفته و بی سر و تهش او را خشمگمین‌تر‌ کرده بود. چند لحضه‌ای هیچ حرفی نزد. که دوباره صدای آرام و دل‌خور زن به گوشش رسید.
- البته اگه نمی‌خوای بگی نگو عزیزم. مجبورت نمی‌کنم.
پوفی کشید و خودش را بی‌توجه به تصورات منفی‌اش نشان داد.
- اسمم آسمانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #65
با لبخند سری تکان داد و چندی بعد مشغول خالی کردن بسته‌ها شد. تقریباً کل محتویات بسته‌ها را جز یکی از آن را بیرون آورد که داخلش انواع لوازم آرایشی و اتوی مو و سشوار و کلی چیز دیگر بود. دستگاه کوچکی را از روی میز توالت برداشت و مشغول تمیز کردن صورت پرموی آسمان شد که تقریباً مثل آن دختر بچه‌های دبیرستانی شده بود. بلافاصله که کارش تمام شد، سوزش شدیدی را بر روی صورتش احساس کرد و جیغ نسبتاً بلندی کشید. با مایع سفید رنگی که بر روی صورت ریخت و کمی که مالشش داد، سوزش شدید صورتش سریعاً از بین رفت و دیگر دردی احساس نکرد.
پشت‌بندش شروع کرد به حالت دادن موهایش. انتهای کارش بود که صدای پر‌طعنه‌اش را از پشت سرش شنید.
- ساشا با تو چه نسبتی داره؟
هنور خودش هم کامل‌ نمی‌دانست. حال چه می‌گفت؟ خواست بگوید به شما چه ربطی دارد که خودتان را در زندگی دیگران دخالت می‌دهید، ولی با فکر آن‌که اگه برود چغلی‌اش را پیش ساشا بکند و بعدش ساشا بیاید و به حسابش برسد، از آن حرفش منصرف شد و با سکوت جوابش را داد. زن خیلی واضح فهمید آسمان نمی‌خواهد حرفی بزند و دیگر چیزی نگفت.
***
یک تل طلایی رنگ خیلی خوشگل بر روی موهای حالت‌دارش جای داد و با یک رژ کالباسی و یک آرایش ملایم دخترانه‌ای کارش‌ را به اتمام رساند. دیگر وقت تعویض لباس‌هایش بود و شهین آن پلاستیکی که تا آن لحظه بازنشده مانده بود، با ملایمت از کنار میز توالت برداشت و محتویات داخلش‌ را بیرون کشید و به سمتش آمد. از او خواست که ‌بلند شود. بی‌هیچ معطلی‌ای از جایش برخواست. رو به شهین ایستاد. آسمان سوالی به او زل زده بود. شهین قدش کمی بلندتر بود. آسمان صد و پنجاه و هفت‌ را به ‌زور داشت، چیز طبیعی‌ای بود.
شهین می‌خواست در تعویض لباسش به او کمک کند که به او گفت خودش انجام می‌دهد. آخر چه کاری است برای یک لباس عوض کردن در مقابل یک غریبه لخت بشود؟ با آن‌که با آن سنش جای مادرش را داشت، اما باز هم روش نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #66
با یک خداحافظی کوتاه وسایلش‌ را برداشت و از اتاق خارج شد. به محض خروجش لباس را بیرون کشید. متعجب آویزش‌‌ را بالا گرفت. متحیر ل*ب زد:
- وای چه‌قدر خوشگله!
لبخندی گوشه‌ی ل*ب‌های ترشده‌اش نشست. به شدت داشت زیر آن نور‌های ترکیبی لوستر‌ اتاق، می‌درخشید و با انعکاسش‌ بر روی پارکت منظره‌ی دل‌انگیزی وجود آورده بود. بالاخره بعد کلی بکش مکش به سختی لباس ‌را وارد تنش کرد. از شانس خوبش زیپ لباس در کنار قرار داشت وگرنه معلوم نبود باید منت چه کسی را می‌کشید تا به او کمک کند.
سناریو لباس پوشیدنش که بالاخره تمام شد، عجول به سمت آیینه قدی‌ای که کنج اتاق قرار داشت خیز برداشت؛ نگاه عمیقی به سر تا پایش انداخت. لباس شبی که شانه‌های سفیدش را کامل نمایان کرده بود و اندازه‌اش‌ هم تا سر زانو بود، رنگش‌ هم مشکی براق می‌زد با خزهای همرنگ خودش. خیلی زیبا شده بود، ولی این دخترک را بیشتر و بیشتر می‌ترساند چون قرار بود با آن سرو وضع در کنار آن مرد باشد که برایش اصلاً خوشایند نبود. دوباره در شرایطی گیر کرده بود که باید از خدا کمک می‌خواست تا به دادش برسد و نگذارد آن چیزی که از آن هراس دارد، بر سرش بیاید. دراقع ما آدم‌ها تا مشکلی برایمان پیش نیاید یاد او، خدای عالم، نمی‌افتیم. پس درواقع باید همگی قبول کنیم که وجود مشکل در زندگیمان هم خودش یک حکمتی است و پی در پی از آن‌ها گلایه‌مند نباشیم!
***
صدای باز شدن در باعث شد شوک‌زده سرش را به طرف در بچرخواند. با دیدن ساشا که با استایل خاصی وارد اتاق می‌شد هین بلندی کشید. شوک‌زده دست‌هایش را بر دهانش برد. خوشبختانه ساشا هنوز سرش‌ را بالا نگرفته بود تا آن وضعیت او را ببیند اما آن موقعیت به سرعت عوض شد و ساشا به محض دیدن آسمان، دستانش را با لبخند مرموزی در جیب شلوار کتان ست کت نفتی‌رنگش فرو برد. به او زل زده بود. نگاه‌هایش امشب به طور وحشتناکی تغییر کرده بود و تن و بدنش را به شدت می‌لرزاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #67
- خانم کوچولوی من چه‌قدر خوشگل شده!
ترسیده آب دهانش را قورت داد. با هر قدمی که به سمت دخترک برمی‌داشت، او موازی با او به سمت عقب قدم برمی‌داشت تا جایی که درست به دیوار گوشه‌ی اتاق رسید. به گمان ساشا داشت از آن موقعیت نهایت لذت را می‌برد. زبانش را دایره‌وار بر روی لبش کشید و دست راستش‌ را به کنار صورت آسمان، روی دیوار چسباند. کم کم فاصله بینشان از بین رفت حال دیگر دو یا سه سانتی صورتشان با هم فاصله داشت. ناخودآگاه ضربان قلبش روی هزار رفته بود و تلوپ تلوپ صدا می‌داد.
چندی بعد آسمان تکانی به سرش داد تا بالاخره توانست موقعیت کنونی‌اش را ارزیابی کند. سریع خودش را از او جدا کرد و با کمی هل دادنش به سمت عقب یک سیلی ناقابل به او هدیه کرد. با آن‌که تنها یک سیلی سر سوزنی‌هم از آن کبودی‌های که روی بدنش گذاشته بود و کتک‌هایی که به او زده بود را جبران نمی‌کرد، اما که انگار آن لحظه خیلی ناشیانه بر روی شعله نفرت و انتقامش نسبت به ساشا یک سلطل آب یخ ریخته باشند، خاموش شد. آرام شد. نمی‌دانست چرا و چه‌طور! ولی انگار که حال آن نفرت تبدیل شد به یک ترس بی‌سابقه در کل وجودش. باید خیلی زود از آن موقعیت دور می‌شد. این برای هر جفتشان بهترین راه ممکن بود.
خواست از در بیرون برود که ساشا دستش را با یک حرکت به سمت خودش کشید و با لحنی که اصلاً در آن وضعیت از او قابل هضم نبود، ل*ب زد.
- این کارت‌ رو نادیده می‌گیرم. سعی کن امشب بهت خوش بگذره جوجه.
خودش را به تندی به دخترک رستند و زمزمه‌وار و ملایم، کنار گوشش گفت:
- وحشی کوچولو بالاخره رامت می‌کنم.
اخمی حواله‌اش کرد که بی‌توجه دستش را گرفت و خواست همراهش به بیرون ببرد که آسمان با حرص دستش را از حصار دست‌های سرد و مردانه‌اش بیرون کشید. با طعنه سمتش گفت:
- باهوش! نمی‌خوای که با همین لباس از این‌جا بریم‌؟ ایش! برو بیرون می‌خوام ‌لباسم‌ رو عوض کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #68
با اکراه نگاهی به او کرد و همراه با لبخند خشنی نگاهش را از آسمان گرفت و با گفتن "منتظرتم" از اتاق خارج شد. لباس‌ را از تنش ‌درآورد، زیرا قرار بود آن‌ را در مهمانی به تن کند نه که با همان لباس‌ برود. عجیب ‌بود که ساشا هم آن‌ را هم نمی‌دانست. سگ‌ای نثارش کرد. یک مانتو بلند سرمه‌ای پوشید به همراه یک شلوار راسته که تقریباً همرنگ مانتویش بود و یک شال مشکی طرح‌دار سرش کرد. لباس شب‌ را داخل یک پلاستیک گذاشت و نفسی برای آزاد کردن افکارش کشید. با گرفتن پلاستیک از اتاق خارج شد.
به همراه ساشا از عمارت خارج شدند. یک بی‌ام‌و سفیدرنگ تر و تمیز به چشمش‌خورد. ذوق کرد اما سعی کرد خود را بی‌تفاوت نشان دهد.
سوار بی‌ام‌و شدند و راه افتادند. در راه نه ساشا حرفی زد و نه آسمان.
یکی دو ساعتی گذشت. هرجفتشان خسته شده بودند. یک‌دفعه چشم باز کرد. وارد جای عجیبی شدند.‌ بیرونش بسیار ترسناک بود، شاید هم فقط برای او. عجیب بود که اصلاً به یک مهمانی دوستانه شبیه نبود و برعکس دور تا دور محوطه پر از آدم‌های سیاه پوش و کت‌ و شلواری بود و بیشتر به یک منطقه‌ی گروگان‌گیری داعشی‌ها می‌خورد. از شدت ترس و استرس قلبش داشت سینه‌اش را شکاف می‌داد‌.
- هیچ‌وقت از هیچی نترس مگر این‌که من مرده باشم.
صدای ساشا بود. جمله‌اش به شدت به دلش نشست، اما توجهی به او نکرد و جوابی به حرفش نداد. ناگهان صدای بلوم بلوم آهنگ که‌ از سالن داخلی به گوش دخترک رسید، خیالش را کمی‌ راحت کرد، که شاید واقعاً دارد نفوس بد می‌زند.
به ته باغ که رسیدند، ماشین ایستاد و سریع یکی از همان مردها به سمتشان آمد و در سمت آسمان را با احترام باز کرد. با لبخند دندان‌‌نما و یک تشکر مختصر از او، از ماشین پیاده شد. ساشا خواست که دستانش را به او بدهد. اما دخترک دلش هیچ‌گونه نمی‌خواست تا زمانی که تکلیف آن اتفاقی که فقط در حد یک حدس در ذهنش می‌چرخید مشخص نشده، با او خوب رفتار کند. نباید فکر‌ می‌کرد که از هیچ چیزی خبر ندارد. به بهانه آن‌که لباسش بسیار تنگ است و می‌ترسد بلایی بر سر لباسش بیاید از زیر کار در رفت. با هم وارد سالن اولیه مهمانی شدند. نگاه چرخ‌داری به دور برش انداخت. دخترها و پسرها داشتند خیلی صمیمی و نزدیک به هم می‌رقصیدند و صدای خنده‌های مسخره‌شان بدجوری روی مخش رژه می‌رفت. خودش را کمی بالا کشید. خدا را شکر کفشش پاشنه‌دار بود و زیاد هم کوتاه نشان نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #69
با صدای ملایمی دم گوشش ل*ب زد که باید برود جای خلوتی و لباسش را تعویض کند. ساشا سری به نشانه‌ی باشه تکان داد و با گرفتن دستان ظریفش، او را به سمت یکی از اتاق‌های خالی طبقه بالا برد. خودش پشت در ایستاد تا کارش تمام شود و با هم وارد مهمانی شوند.
آسمان پوفی کشید و لباس داخل پلاستیک‌ را بی‌حوصله بیرون کشید. خدا را شکر کرد که لباسش زیاد بند و بساط نداشت و تعویضش زیاد سخت نبود وگرنه تا‌ الان پدرش در می‌آمد از عوض کرد. لباس را تنش کرد که با دیدن آیینه قدی‌ای که دقیق روبه‌رویش بود و تا آن لحظه اصلاً متوجه‌اش نشده بود، نگاهش دوباره ناگهانی رفت سمت لباسی که رنگش تضاد جالبی را با بدن او ایفا کرده بود. بدن سفید رنگش باآن لباس شب مشکی براق امشب بی‌شک فوق‌العاده می‌درخشید. اما یک‌دفعه با دیدن شانه‌ها و پاهای لختش معذب شد. او واقعاً برای رفتن یا نرفتنش به آن مهمانی با آن لباس زیبا اما در عین حال نامناسب به شدت دو دل بود.
به خودش تشر زد، اما اگر ساشا راست می‌گفت و آن‌ها واقعاً زن و شوهر باشند طبیعتاً قبلاً هم آن‌طور جاهایی رفته بودند و الان آن رفتارهای ‌بی‌سر و ته‌ او واقعاً مسخره و بچگانه می‌آمد. در همان افکار بود که صدای پایین کشیدن دستگیره در به گوشش رسید و باعث شد تا کمی به خودش بیاید، ساشا بود. با خونسردی و قدم‌های آهسته وارد اتاق شد. آسمان تا بخواهد صدایش را کمی کنترل کند که از حدش فراتر نرود و آبرو ریزی نشود ناخودآگاه محکم به او توپید.
- ها چیه، چی می‌خوای؟ نمی‌تونستی در بزنی بی‌شعور؟ شاید یکی این‌جا لخت باشه میمون!
با آن حرفش از شدت خجالت گوشه‌ی لبش را گاز ریزی گرفت و پر استرس سرش را مخالف ساشا چرخاند. نگاه مات زده‌اش به نقطه سیاهی از اتاق دوخته شده بود. ساشا با شنیدن آن حرف مزخرف یک‌دفعه‌ای او لبخند ملیحی بدجور کنج ل*ب‌هایش خانه کرد و نگاه مرموزانه‌ای به سرتا پایش انداخت.
- خب چه بهتر. کارمون یه سره میشه دیگه!
کمی جلوتر آمد و با کمی مکث ل*ب زد.
- مگه نه خانوم کوچولو؟
منتظر جوابی از جانب آسمان نماند و با گرفتن دست‌هایش او را به سمت خودش و به طرف در کشید. درست مانند یک حیوان وحشی و درنده که بعد مدتی به دست صاحبش رام شده باشد، به دنبالش راه افتاد. بدون هیچ‌ حرف اضافه‌ای. آرام و دست در دست ازپله‌ها پایین رفتند و مستقیم به طرف میز خالی‌ای که گوشه‌ای از سالن قرار داشت حرکت کردند. همین که خواستند بنشینند، آقایی تند به سمتشان آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #70
با دیدن آسمان چشمان عسلی‌اش را کمی ریز کرد و با حالتی مات زده نگاه عمیقی به سرتای دخترک انداخت. دست‌هایش را با حالتی باکلاس و محترمانه جلو آورد. از آسمان خواست که به او دست بدهد اما او هیچ حرکتی نکرد. ‌مرد خبیثانه لبخندی زد و دستش‌ را پس‌کشید و با ملایمت ل*ب زد.
- سلام. خوش اومدین خانم زیبا.
لبخند دندان‌نمایی به مرد زد و برای تعریفش سرش را به نشانه‌ تشکر برایش تکان داد، بلافاصله طرف ساشا چرخید.
- فکر کنم‌‌ یادت رفته واسه چی اومدی این‌جا، هان؟ پاشو بریم.
ساشا بی‌ هیچ حرفی با پوزخند عمیق و نگاه خاصی که بدجور چاشنی صورتش شده بود سمتش سری تکان داد. آن مرد هم با یک عذرخواهی مختصر از آسمان، ساشا را همراه خودش برد. نفس آسوده‌ای از اعماق وجودش کشید. چه‌قدر خوش خیال بود. فکر می‌کرد که اگر ساشا را با خود ببرد آسمان دل‌خور می‌شود. اما نمی‌دانست که بهترین اتفاق آن شب برای دخترک خلاصه می‌شد در نبودن ساشا در کنارش. تقریباً پانزده دقیقه‌ای گذشت. با دیدن فضای شلوغی که جلوی رویش بود، تصمیم گرفت که فرار کند. دیگر طاقت نداشت به آن ‌زندگی بی‌ سر و ته و بی‌معنی‌اش ادامه دهد، پوچ و خالی. وقتی که حتی نمی‌دانست که هست و با چه کسانی هم‌خانه شده است. آن لحظه بی‌اختیار یک حس ریزی ته دلش داشت که او را هر لحظه بیشتر و بیشتر ترغیب می‌کرد که آن کار بهترین راه موجود است. نترس، ادامه بده! تو می‌توانی زندگی‌ات را عوض کنی. اگر‌خودت بخواهی. ناخودآگاه با دیدن کبودی‌هایی که حال با چند کیلوگرم پودر و پماد‌های مخصوص بر روی پوستش محو شده بودند و یادآور یک اتقاق تلخ گذشته بود، دیگر اگه حتی سر سوزنی هم تا آن موقع شک داشت از بین رفت. مطمئن از جایش برخاست و پاورچین پاورچین به سمت در خروجی سالن حرکت کرد. استرس امانش را بریده بود. پاهایش شروع کرده بودند به لرزیدن. تقریباً نزدیک‌های در خروجی بود که صدای پرتمسخر و مشکوک کسی از پشت سرش شنید.
***
باید فرار می‌کرد و آن تنها دستوری بود که ذهنش در آن لحظه‌ به او می‌داد. همان‌طور می‌دوید و ‌می‌دوید، با تمام جانی که در بدنش باقی مانده بود. نمی‌دانست چه‌طور و چند قدر زمان گذشت که نفس‌نفس‌زنان، حرکت‌اش با مانع هیکل بزرگ شخصی در مقابل بدن ظریف‌اش متوقف شد. چشمی به هم زد. شب سختی برایش شده بود. هوا هم به شدت سرد بود و می‌شد گفت سردی هوا شباهت زیادی با با بدن منجمد و یخ‌زده‌‌اش ایفا کرده بود و دمای بدنش‌را با آن لباس‌‌ نیمه‌بـر*ه*ن*ه‌ چند درجه‌ای زیر صفر برده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین