. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #51
***
با چشمان خسته و کلافه‌اش مشغول دنبال کردن خط‌های سفید و داغان شده‌‌ی جاده بود، به مرور زمان از شدت طولانی بودن مسیر کم‌کم دیدگانش برهم شد و لحظه‌ای بعد در خلع سیاهی فرو رفت. باز و بسته شدن در، او را ناخودآگاه به‌هوش آورد، همان مردی که به تازگی او را شناخته بود به همراه یک مرد نسبتاً لاغر اندامی از ماشین خارج شدند و به سمتی روانه شدند. نگاهش همان‌طور به دنبال آن‌ها بود که ثانیه‌ای کاملاً متوقف شد. مردانی سیاه‌پوش و کت و شلواری، با هیکل‌های درشت و رعبناک، درست همانند آن گنگسترهای فیلم‌های خارجی. لحظه‌ای ترس و استرس وحشتناکی کل بدنش را لبریز کرد!
***
- خب قرارمون بیست هزار دلار بود، منتظرم ببینمش!

- من سر قولم هستم، فقط امیدوارم فلاحی‌ هم سر قولش مونده باشه و کلکی توی کار نباشه!

به ماشین اشاره‌ای کرد و گفت:

- سر قولش مونده!

اشاره‌ای به آسمان می‌کند.

- این‌ هم دختره! فقط اول پول‌ها رو ببینم و مطمئن بشم، بعد دختره رو کت بسته تحویلت میدم!

کیف چرمی‌ا‌ی که حال از شدت سنگینی در دستانش آزار دهنده شده بود را به سختی به سمتش گرفت.

- این‌ هم دویست دلاری که قولش رو داده بودم.

از اصل بودن پول که مطمئن شد، سری به نشانه‌ی رضایت به آن مرد تکان داد و به سمت ماشین راهی شد.

- سیمین دختره رو بیار. کار تمومه!

چشمش که به دلارها خورد، بی‌هوا لبخند شیطانی‌ای بر روی لبانش نقش بست. با غیض گفت:

- چشم قربان، شما امر بفرما.

بی توجه به دست و پا زدن‌هایش، بی‌رحمانه او را از ماشین خارج کرد.

- اَه چرا مثل خر هی جفتک می‌ندازی دختر! آروم باش یکم.

با تمام قوایش فریاد زد:

- نمی‌خوام آروم باشم. می‌خواین باهام‌ چی‌کار کنی؟

در انتهای حرفش دستش را با حرص از دست آن زن خارج کرد و بی هدف به سمتی پا تند کرد؛ سیمین‌ هم بدون معطی به دنبال او راه افتاد، هرچه او دورتر می‌شد، سرعت او هم بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد.

- دختره‌ی چموش توی این بیابون کجا می‌خوای فرار کنی!؟ بگیرنت می‌کشنت. وایستا میگم!

ناگهان صدای شلیک گوش خراشِ گلوله‌ای ثانیه‌ای حرکت هر جفت آن‌ها را متوقف کرد؛ پاهایش سست و بی‌جان شدند و با ضرب بر روی زانو‌هایش فرود آمد و نفس لحظه‌‌ای در گلویش متوقف شد؛ دیگر نمی‌توانست به هیچ وجه نفسش را باز دم کند، دیگر نایی نداشت تا خودش را نگه دارد و ناخودآگاه بی‌جان پخش بر زمین سرد و خاکی بیایان شد‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #52
- مظفر!؟ کشتیش... دختره رو کشتی! خدا لعنتت کنه حیوون. زود سوار شو! گمشو فلاحی پیدامون کنه مرگ هر جفتمون حتمیه، بدو!

بی آن‌که لحظه‌ای را بی‌هوده بگذرانند، بر خلاف جنازه‌ای که حال بی‌جان پخش بر زمین شده بود، به سوی ناکجا آباد در پرواز بودند، به دقیقه نکشید که دیگر اثری از هیچ‌کدامشان در آن بیابان لوت مانند پیدا نمی‌شد. خنده‌کنان به سمت دخترک قدم نهاد، دستش را مرموزانه در جیب پلیورش فرو برد و نگاه موشکافانه‌ای به اطراف انداخت؛ انگار که تازه خیالش راحت شده باشد، لبخند عمیقی مهمان لب‌هایش شد.

- ابله‌ها!

صدای کیانوش از پشت سرش توجه‌‌اش را به خود جلب کرد. کیفی آشنا را روبه‌رویش گرفت و خنده‌کنان گفت:

- رئیس حله؟

مکثی کرد و ادامه داد:

- احمق‌تر ‌از او چیزی بودن که فکرش رو می‌کردم، حتی به خودشون زحمت ندادن که دم رفتنی دنبال کیف بگردن!

لبخند پیروزمندانه‌ای زد.

- به نوبه‌ی خودشون فرار کردن مثلاً؛ اما نمی‌دونن چه چوبی توی آستینشون رفته!

هر جفتشان بلند زدن زیر خنده.

- حالا دختره‌ رو چی‌کار کنیم؟ می‌بریش خونه؟ یا... .
ساشا سریع گفت‌:

- معلومه می‌برمش کیان، اون زنمه. دیوونه شدی؟ به‌خاطر این جوجه این همه دردسر توی این مدت کشیدم تا دوباره بدستش آوردم، حالا ولش کنم بره؟ مگه مغز خر خوردم!

- باشه حالا چرا می‌زنی.

بدون آن‌که جوابی به او بدهد، انگار که چیزی تازه به یادش آمده باشد، هول هولکی لب زد:

- کیان! پلیس‌ها هر آن ممکنه سر برسن، زود این بند و بساط رو باید جمع کنیم؛ بدو، بدو! الان این دختر رو با خودم می‌برم؛ خیالم راحت باشه دیگه، آره؟

کیانوش مستأصل سری تکان داد.

- حله داداش، فقط باز سلام من رو به زن‌داداش برسونی‌ها! یادت نره.

لبخندی مرموزانه بر روی لباش نقش بست و با گفتن "خداحافظ" همراه دخترک به سمت ماشینی که چند متر آن‌ور‌تر پارک شده بود، رفتند و حرکت کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #53
***
(یک ساعت قبل)
انگار کسی پشت سرش هی تکان تکان می‌خورد، این را از صداهای نامشخصی که از پشتش می‌آمد، حس کرد؛ اما به گمان آن‌که آن‌ هم مانند قبل چیزی جز توهم و خیالات در ذهنش نیست، سریعاً بیخیال قضیه شد و توجه‌اش به صبحت آن مردان جلوی رویش جلب شد و برای خودش لعنتی فرستاد. حال که باید بفهمد آن مردان چه حرف‌هایی بین خود رد و بدل می‌کنند، لب‌خوانی‌اش در حد صفر بود و اصلاً یک درصد هم از عهده این کار بر نمی‌آمد. دستمال نمناکی که با فشار بر روی صورتش احساس کرد، باعث شد ترسان تکان شدیدی به خود داد. لحظه‌ای حالش دگرگون شد، سرش به هر طرف تاب می‌خورد، چشم‌هایش خمار شد و دیدگاناش کم‌سو‌تر؛ یعنی چه شده است؟ او که بود؟ چه‌طور توانسته بود وارد ماشینی که آن‌طور سفت و سخت قفل شده بود بشود؟
***

آسمان با تکان خوردنش توسط کسی چشم‌هایش را به آرامی از هم باز می‌کند، سرش هنوز هم کمی گیج می‌رفت. کف دست‌هایش از شدت درد و خراشیدگی زو زو می‌کرد، حال و اوضاعش اصلاً مثل دفعه‌های قبل نبود! حتی یک درصدآ یعنی چه شده است؟ چرا انگار مغز و روحش از همه چیز پاک و خالی شده؛ اصلاً هیچ چیز از اتفاقات قبل در مغزش نبود؛ یک‌دفعه کاملاً غیر ارادی یک حس پوچی و خالی بودن کل وجودش را پر کرد و همزمان یک ترس بدی به شدت در وجودش رخنه کرد که ناگهان فریاد بلندش با درد شدید شکمش یکی شد.

- چیه عزیزم؟ حالت خوبه؟!

آن دیگر که بود؟ چرا او را عزیزم خطاب می‌کرد؟ با همان دردش پرخاشگرانه غرید:

- ت... و... تو کی هستی! اصلاً من کجام؟

لبخندی زد و قاطعانه فقط یک کلمه گفت:

- شوهرت!

آسمان شوک زده نالید:

- چی... چ... چی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #54
با عمارتی که جلوی رویش دید، بی‌اختیار و بدون آن‌که حتی دلیلش‌ را هم بداند کل بدنش شروع به لرزیدن کرد.

- چیز عجیبی نگفتم که گلم، حالا هم به‌ جای سوال پیچ کردن من، بدو بریم خونه که از سرما دارم یخ می‌زنم!

بدون دادن پاسخ، با کلی سوال که در ذهنش به وجود آمده بود، به همراه آن مرد داخل خانه که نه عمارت رفتند؛ همان که وارد عمارت شدند صدای بلند زنی توجه هرجفتشان را به خود جلب کرد؛ نگاه‌جش را متعجب به دور و بر خانه چرخاند، همان که سرش را کمی بالا گرفت متوجه زنی شد که ما بین راه‌ پله‌ها با ژست خاصی ایستاده بود، زنی خوش‌پوش و باکلاس، اما با چهره‌ای کاملاً بدجنس و شرور! تنها وصفی که می‌توانست در آن لحظه از چهره‌اش کرد، آن بود که آن زن درست شبیه مادر ناتنی سیندرلا بود و تمام!

- تو کی هستی؟! داخل این عمارت چی‌کار می‌کنی؟!

منتظر جوابی از طرف آسمان نماند و به حالت دستوری رو به آن دو نگهبان مردی که دم در ایستاده بودن با داد گفت:

- هی شما دوتا دست و پا چلفتی! بهتون دستور میدم زود این دختر و از این‌جا ببرینش بیرون تا برگه‌‌ی استعفای هر جفتتون‌ رو ندادم زیر بغلتون، فهمیدین!؟ این‌جا یتیم خونه یا بهزیستی نیست که همچین آدم‌هایی توش راه پیدا کنن. زود از این‌جا ببرینش!

- شما کی باشین که توی خونه‌ی من تعیین تکلیف می‌کنین؟

زن با خشم برگشت سمت ساشا و با حرص نگاهش کرد که ساشا خونسرد ادامه داد:

- فکر کنم یادت رفته خودت‌ هم این‌جا اضافه‌ای!

- به‌خاطر یه دختر دهاتی با من این‌طوری حرف‌ می‌زنی، آره ساشا؟

ساشا قاطعانه غرید:

- این دختر که داری این‌طوری راجع بهش زر زر می‌کنی زنمه! می‌فهمی؟

و هشدار گونه لب زد:

- زن منه!


همان زن موشکافانه نگاهش کرد.

- چی؟! متوجه نشدم‌. اوم تا اون‌جایی که یادمه آدم خیری نبودی شما! چی‌شد که حالا... .

ساشا با تندی نگذاشت آن زن همان طور اراجیف گفتن‌هایش را ادامه بدهد و غرید:

- ببند دهنت رو زنیکه! البته ازت‌ انتظار ندارم متوجه‌ی حرف‌هام بشی؛ با اون مغز معیوبت تقریباً فهمت غیرممکنه، مگه نه؟

بی هیچ حرفی نگاه غضبناکی به ساشا کرد و با حرص از پله‌ها پایین رفت و سلانه سلانه به سمت سالن نشیمن قدم برداشت و بر روی یکی از مبل‌های سلطنتیِ طلایی رنگ نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #55
***
مستأصل نگاهش را از آن زن عجیب و غریب دزدید، چشمانش که لحظه‌‌ای خیره به آن مرد ماند، باعث شد بی‌اختیار در فکر فرو رود؛ حال که در آن شرایط کنونی‌اش حتی اسم خودش را هم به خاطر ندارد، از کجا معلوم آن مرد هم راستش را به او می‌گوید؟ نبض سرش از حالت معمول چند درجه‌ای بالاتر رفته بود، اصلاً از کجا معلوم که او را ندزدیده باشند تا به آن خانه بیاورند، متأسفانه در آن موقعیت نمی‌توانست از هیچ ادعایی به طور مصمم سخن بگوید. باید یک کار اساسی می‌کرد، عملی که همه چیز را به طور دقیق مشخص کند، نه فقط با چند احتمال آنی‌. به خود نهیب زد، باید خیلی زود تکلیفش‌ را با همه‌ی آن‌ افراد ناشناس روشن کند، در حال حاضر او شاید حافظه‌اش را از دست داده باشد؛ ولی پلیس که هست، پاسگاه که هست! می‌توانست از آن‌ها کمک بخواهد. حمله‌ی شدید عصبی که بی اختیار به مغز و سرش وارد شد، لحظه‌ای باعث شد فریاد بلند و نامفهومی از ما بین گلویش خارج شود. خراشیدگی تار‌های صوتی‌اش را به صراحت حس می‌کرد، چانه‌اش لرزید، اشکش آرام آرام بدون آن‌که بخواهد جلوی آن‌ را بگیرد روی صورتش سر خورد، دیگر حتی کنترلی بر روی خودش نداشت، نه جسمی و نه روحی. ساشا با استرس پله‌ها را دوتا یکی پایین می‌آمد، هول هولکی غرید:

- چی‌شد عشقم؟ حالت خوبه!؟

نتوانست جوابی به او بدهد، در جایش میخ شده بود، انگار که در آن ثانیه‌های پرتنش مغزش، هیچ دستوری نمی‌توانست نه عملی و نه ذهنی به او بدهد که تکان خوردن برایش تبدیل به یک امر ناممکن شده بود. به پایین‌ راه ‌پله‌ها که رسید، با دیدن سنگ‌کوب شدن آسمان، تنش لحظه‌ای لرزید‌. "یا خدا"ی بلندی گفت و به سمتش پرواز کرد؛ چند ضربه به صورتش زد.

- آسمان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #56
وحشت کرده بود و تنش مثل کوره می‌سوخت.

- یا امام رضا، چی شد؟

بلند خطاب به کریم فریاد زد:

- بدو، زود باید ببریمش بیمارستان.

با لحن پشیمانی با خودش زمزمه کرد:

- نمی‌دونستم اون داروی لامصب تا این حد اثر گذاره. کیان احمق گفته بود فوقش یه سرگیجه یا سر درد مختصر می‌گیره و تموم. ای تف توی اون عقلت مردک کودن!
***

دست کیان‌ را فشرد و کنارش نشست. دکتر نشست و عکس‌های سونوگرافی و ورقه‌هایی‌ را جلویش گذاشت.

- خوشبختانه خطر اصلی رفع شده. اگه کمی دیرتر به بیمارستان می‌آوردینشون و اثرات دارو توی بدنشون کامل پخش می‌شد، امکانش بود که فلج نخاع بشن.

با شنیدن جمله‌ی آخر پزشک، بیشتر از قبل نگران شد؛ دکتر کمی مکث کرد و حین بلند شدن با لحن نگرانی ادامه داد:

- اما حالا هم حالشون چندان خوب نیست. معده‌اشون زخم شده و ریه‌هاشون به‌خاطر داروی ناآشنایی که بی احتیاطانه وارد بدنشون شده، حال خوبی نداره و احتمالاً کمبود غذا، آب و خوراک هم ایشون رو خیلی ضعیف‌تر کرده باشه. لطفاً از این به بعد بیشتر مراقب همسرتون باشین آقای محترم تا به این حال و اوضاع نیوفتن.

ضربان شقیقه‌هایش بیشتر شد؛ آرام گفت:

- می‌تونم ببرمش خونه؟!

- آره می‌تونین ببرینش، ولی قبلش باید برگه‌ی ترخیص و اجازه‌ی شخصی‌ رو امضا کنید؛ ولی به نظر من‌ بهتره که چند روزی رو این‌جا تحت مراقبت باشن؛ باز هم خودتون می‌دونید. خدانگهدار.

- باشه خسته نباشید.

با صدای دلواپس کیان به خودش آمد.

- ساشا واقعاً متأسفم، به اون قرآن قسم اگه خبر داشتم... .

دستش را بی هدف در هوا تکان داد.

- باشه، باشه. کیان فقط نمی‌خوام چند روزی اون ‌قیافه‌ی نحست‌رو ببینم... گمشو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #57
چیزی نگفت و به اطاعت از حرف ساشا، تند به سمت در ورودی قدم نهاد و به ثانیه نکشید از آن فضای شلوغ بیمارستان محو شد. زیر لب با خود می‌غرد:

- مرتیکه نفهم با کمال پررویی‌ میاد جلوی روم وامیسته و میگه نمی‌دونستم، خب اگه نمی‌دونستی غلط کردی اومدی گفتی بهترین راه همینه و مو لای درز نقشه‌ام نمیره.

کلافه به سمت اتاق آسمان رفت، نگاهش که ‌به صورت رنگ پریده‌ دخترک خورد، دلش کباب شد.

او عاشقش بود! اصلاً دیوانه‌اش بود، به‌خاطرش کم بدبختی نکشیده بود که حال با احمق‌بازی‌های یک نفر بخواهد او را مفت و مجانی از دست بدهد. یادش آمد آن روز که آسمان دختری شانزده، هفده ساله با آن وضعیت قاراش‌ میشش برای استخدام وارد شرکت‌ او شده بود، همان اولین دیداری که با او داشت دلش رفت، از آن روز به بعد رفتار‌های عجیب و غریبش دست خودش نبود.
با سردرد بدی که ناگهان به سراغش آمده بود، به خود نهیب زد. باید هرچه زودتر به خانه ببردش، اصلاً نباید آن‌جا در یک مکان عمومی و در چشم باشد. سریع دستگیره‌ی درب شیشه‌ای اتاق را به طرف دیوار هل داد و با چند قدم به کنار تخت آسمان رسید، حتی چشم‌های بسته‌ شده‌اش هم داشت زاری یک خواب طولانی و عمیق را طلب می‌کرد؛ اما حال به هیچ وجه نباید وقت‌ را تلف می‌کردند! ممکن بود هر آن آدم‌های آن فلاحی بی‌شرف پیدایشان کنند، شاید هم تا آن موقع پلیس‌ها ردشان را زده باشند. آرام دم گوش آسمان اسمش را صدا زد که یک لحظه تکان ریزی به خود داد.

- عزیزم! آسمان من، پاشو می‌خوایم بریم خونه.

شانه‌هایش را تکانی داد که چشمانش باز شدند.

- خوشحالم که حالت خوبه.

آسمان بریده بریده لب زد:

- من... ن... ک... کج... ا... ا... م؟

- چند ساعت پیش یک‌دفعه حالت بد شد و آوردمت بیمارستان، همین. حالا هم پاشو زود آماده شو، می‌خوایم بریم خونه.

ساشا چشمکی زد و لحنش بامزه شد.

- فقط قبلش باید به مدت خیلی طولانی‌ای خانوم کوچولوم‌ رو تقویتش کنم؛ مثل این‌که بدنشون کمی ضعیف‌ شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #58
اخم ساختگی‌ای کرد و گلایه‌وار لب زد:

- عه پاشو دیگه! پس چرا معطلی خانم؟ بدو!
***
تیک تاک صدای عقربه‌های ساعت دیواری، بلندتر از حد معمول در گوشش صدا می‌کرد. صدای پارس سگ نگهبان ویلای مجاور، جیرجیرکی که احتمالاً تا تراس اتاقش بالا آمده بود، هوهوی باد و در آخر صدای زنگ‌دار آسمان که یک لحظه هم از گوشش بیرون نمی‌رفت، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا آرامشش را بهم بزنند. از پهلوی چپ به راست غلتید. سه ثانیه‌ بعد، راست به چپ و در آخر رو به سقف دراز کشید و دست‌هایش را زیر سرش برد. به تمیز بودن ملافه‌ها اطمینان نداشت و این اذیتش می‌کرد. شهناز وسواسش را به هر چهار فرزندش منتقل کرده بود. باز وضعیت گلاره و کارن بهتر بود؛ اما ساشا و جانان خواهر و برادری به شدت وسواسی بودند.
خیره به سقف چوبی اتاق، محکم پلک زد. خودش را متهم به چه کرده بود؟ باور به افکار پوچ یا نابودی خویش؟ آه، البته اگر می‌فهمید! صدای تیک رسیدن پیام و نوری که سقف اتاق را روشن کرد، باعث شد گردن دردناکش را به چپ بچرخاند. بی‌تفاوت دست دراز کرد برای برداشتن گوشی و با دیدن نام کیانوش ابروهایش را بالا انداخت. پیام داده بود تا کلکسیون دیوانگی‌هایش را کامل کند؟ با تأخیر برای برداشتن موبایلش دست دراز کرد. کیان نوشته بود:

- معذرت می‌خوام.

همین! یک جمله‌ی دو کلمه‌ایی؛ معذرت می‌خوام! پلک زد و با پوزخند گوشی را روی پاتختی انداخت. سه ثانیه درنگ و بعد دینگ یک پیام جدید. مقاومتش در برابر خواندن پیام تنها یک دقیقه و بیست ثانیه طول کشید. دو دقیقه بعد در حالی‌ که چهار زانو روی تخت نشسته بود، گوشی را میان دو دستش داشت.

- ساشا نمی‌دونم چه‌طور میشه اون اشتباه‌ رو جبران کنم.

و باز دینگ.

- حداقل جوابم‌ رو بده. الو! بگو من باید چه غلطی کنم تا هم خدا رو خوش بیاد و هم شما به دلتون بشینه؟!

گوشی میان دستش ع×ر×ق کرده بود. با تردید نوشت:

- فعلاً سمت من نیا، خودم خبرت می‌کنم. خداحافظ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #59
گوشی را با یک جهش به سمتی پرتاب کرد، فکرش سمت آسمان چرخید؛ هر زمان که در چشمانش خیره میشد، معصومیت آن‌ چهره‌ی زیبا و گیرایش هر آن در ترغیب بود که تمام معادلات چندین ساله‌اش را خیلی نامحسوس بر هم بزند و راهی جاده‌ای شود که یک درصد هم راضی به آن نبوده و نیست؛ اما کمی که فکر می‌کرد، کمی که به وضعیت روحی و جسمانی خود نظر می‌افکند؛ به آن نتیجه می‌رسید که او هیچ‌وقت اهل آن کار‌های احمقانه نبود؛ حتی یک‌ بار! او نیز در این کار حتی جایزه اسکار هم داشت، چشم بستن بر روی همه‌ چیز حتی مهم‌ترین‌هایش. خواب بعد چندی بالاخره بر او پیروز شد و خیلی ناخودآگاه در گودالی از تاریکی غرق شد.
با صدای دینگ دینگ تلفنش که خودش معلوم نبود کجا است و فقط صدای گوش خراشش در تلاش آن بود که صبح او را به گند بزند. غلتی بر روی تخت زد و دستانش را کلافه چند باری روی تخت چرخاند که موبایلش را زیر کوسن تختش یافت. یک طرف چشمش‌ را خابالو از هم باز کرد و نگاه نصفه و نیمه‌ای به اسکرین شات گوشی انداخت. مهران بود! عصبانی و خابالو تماس را متصل کرد.

- ها چیه صبح علل طلوع زنگ زدی چته؟! به خدا اگه کارت واجب نباشه مرگت حتمیه مهران!

صدای پرت شدن چیزی به گوشش رسید، خونسرد لب زد:

- زنده‌ای؟!

مهران نفس زنان گفت‌:

- جناب عالی شرمنده که خیلی نگرانتون کردم.

بدون آن‌که جوابی از او بشنود لحنش را کمی صاف کرد و در جایش تکانی خورد.

- توی باشگاهم، یک شاگرد جدید دارم. خوشبختانه کار با تردمیل‌ رو هم بلد نیست، تازه عین بز کف زمین شد.

با حرص گفت:

- خب؟

- نمیری حالا! خب زنگ زدم بگم برای آخر هفته مهمونی دعوتی ساشا! به همراه اون کوچولو، رئیس گفته می‌خوام ببینمش!

زیر لب غر زد:

- اَه به همین زود؟!

- ساشا شنیدی چی گفتم؟ الو.

مستأصل گفت:

- نمی‌تونم بیام. اصلاً شاید قید اون قرارداد رو هم زدم؛ می‌دو... .

نذاشت سخنش به اتمام برسد و تند گفت‌:

- چی میگی ساشا؟! چرا کله خراب بازی در میاری؟ می‌دونی اگه اون هیولای بی‌ریخت بفهمه داری می‌زنی زیر اون قرارداد یک روز هم زنده‌ات نمی‌ذاره؟

نیشخندی زد.

- البته گرفتن جون تو که ارزشی واسش نداره، لااقل برای اون عروسکت قبر نکن با اون مغز ناقصت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #60
جمله‌ی آخر آ‌ن مهران دهان لق که در سرش اکو شد، تمام جانش شروع کرد به لرزیدن، صدایش را کلافه کمی صاف کرد و با لحنی ناراضی لب زد:

- باشه... میام‌.

قبل از آن‌که جوابی از او بشنود، تماس را بر رویش قطع کرد و بی‌حوصله گوشه‌ای از تخت پرتابش کرد. فکرش دوباره سمت آن دختر سوق پیدا کرد، آن حرکات دلربایش که چه بسا قبلاً همیشه و هر لحظه مشتاقانه تماشاگرشان بود، ناگهان جلوی چشمان مشکی خالصش ظاهر شد. با تردید از جایش برخاست، مشتاق به سمت اتاق آسمان قدم نهاد و در را که باز کرد لبخندی بی‌اختیار مهمان لب‌هایش شد. در خوابی عمیق به سر می‌برد، دوباره لبخند زد. آن چشمان معصومش می‌توانست حتی در خواب‌ هم دل هر آدم سنگی‌ را آب ‌کند، آخ که چه‌قدر آن دختر کم سن و سال برایش خواستنی شده بود. انگار که متوجه ساشا شده باشد، تکانی در جایش خورد و دقایقی بعد چشمان خسته‌اش را با کسالت از هم باز کرد.

- خداروشکر حالت بهتر شده، مگه نه؟

خابالو سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد که ساشا با لبخندی بر لبانش گفت:

- باید واسه امشب آماده بشی خانوم کوچولو، می‌خوام ببرمت به یک مهمونی دوستانه و شما هم به عنوان همسرم با من میای! چه‌طوره دلبرم؟

مکثی کرد و موشکافانه لب زد:

- یه چند ساعت دیگه یه خانمی میاد اتاقت تا آماده‌ات کنه؛ باید امشب زیبا کنارم بدرخشی، الماس من!

خواست به سمت در قدمی بردارد که ناگهان متفکرانه به سمت او برگشت و با حالتی سوالی دستش‌ را زیر چانه‌اش برد و گفت:

- راستی! عروسک کوچولو نگفتی که موافقی یا نه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین