. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #101
- نمی‌خوای از خانواده‌ات حلالیت بگیری؟

اخمی حواله‌اش کرد.

- برای چی باید چنین کاری رو بکنم؟

ساشا یک تای ابرویش را بالا داد و ضربه‌ای به کاپوت ماشین زد.

- به هر حال شاید جنازه‌ات برگشت، کسی چه می‌دونه.

خیره در چشم‌هایش با قاطیت لب زد:

- نترس من تا حلوای تو رو نخورم نمی‌میرم.

ساشا سری تکان داد و با پوزخند گفت:

- وقتی رفتی اون‌جا، می‌فهمی کار آسونی نیست پسر جون. من خودم یه بار تا پای مرگ رفتم، باید بترسی.

- تو تا پای مرگ رفتی، ولی من خود مرگم، مرگ باید از من بترسه.

- خیلی از خود راضی هستی.

جوابش‌ را نداد و به بیرون نگاه کرد؛ به آینده‌ای که زیاد دور نبود، اما خیلی تار و مبهم بود. ناگهان چهره معصوم آسمان جلوی چشمش شکل گرفت! به‌خاطر او هم شده می‌بایست این مأموریت را به نحو احسن انجام‌ می‌داد! شاید تنها راه ثابت شدن او به آن دختر بی‌گناه، به اتمام‌ رساندن آن پرونده بود! با اطمینانی که حال با تمام وجودش حسش می‌کرد، قدمی به جلو نهاد؛ چفیه را کامل جلوی صورتش بسته بود تا شناسایی نشود.
دوتا بِرتا بر روی کمر جاساز کرده بود و یه کلاش هم دستش. در محموله را با استرس باز می‌کند. با آماری که به دستش داده بودن هم‌خوانی داشت؛ به سمت واسطه برگشت. دوتا کیف سامسونت که داخلش دلار بود را تحویلش داد. یکی از بچه‌های گروه با ترس می‌گوید:

- قربان بهتره سریع‌تر بریم؛ هر لحظه امکانش هست مأمورهای مرز سر و کله‌شون پیدا بشه.

کیسان با استهزاء سرش را تکان داد و به سرعت به سمت لندرور مشکی رنگ رفت و عقب نشست. از صداها معلوم بود که محموله‌ها را سوار ماشین‌ها کردند. به محض حرکت ماشین‌هایشان، صدای شلیک بلند شد. ماشین‌های گشت مرزی بودند، آرایش خاصی گرفتند؛ انگار تمرین کرده بودند.
صادق تند گفت:

- قربان سرتون رو بیارید پایین گلوله‌ها سرکش هستن.

نگاهی به اطراف انداخت و بی‌توجه به حرف او کِلاش‌ را از روی صندلی برداشت و گلنگدن را با یک حرکت کشید و سرش را به بیرون هدف‌گذاری و شروع به شلیک کرد.
از آن طرف صادق پشت سر هم صدایش می‌کرد و اصرار داشت که به داخل ماشین برود، از طرفی ماشین‌های گشت راه را بسته بودند و به اجبار، حرکتشان متوقف شد. از پشت و جلو محاصره شده بودند، اما تعدادشان هنوز زیاد بود. کیسان می‌دید که بچه‌های مرزی زخمی می‌شوند و به خودش لعنت می‌فرستاد. بعد از هشت ساعت درگیری، سه تا ماشینی که حامل اسلحه‌ها بود را عراری دادند؛ اما خودش و چند نفری هنوز در همان محل باقی مانده بودند‌، احتمالاً حالا باید نیروهای کمکی سپاه و ارتش می‌رسیدند؛ با خشونت بی‌سیم را برمی‌دارد.

- کدوم قبرستونی هستی ساشا؟

پیروزمندانه می‌گوید:

- آفرین بهت کارت خوب بود محموله‌ها به موقع رسیدن و همشون سالمن.

از آن همه پست بودنشان خشمگین‌تر می‌شود.

- لعنتی ما این‌جا محاصره شدیم، چرا برامون کمک نمی‌فرستی ع×و×ض×ی؟

ساشا مستانه می‌خندد.

- پسر جون گفتم که کار سختیه، من به محموله‌هایی که می‌خواستم رسیدم؛ دیگه کاری با تو ندارم.

- من اگه از این‌جا جون سالم به در ببرم می‌کشمت.

- اگه ببری، بدرود.

هر چی پشت بی‌سیم عربده زد و فحش داد بی‌تأثیر بود. "لعنت"ی زیر لب می‌غرد، آن گوشیِ لعنتی هم وسط آن بیابان آنتن نمی‌داد. سرهنگ چیز دیگری گفته بود، قرارشان آن نبود. در یک حرکت بدون برنامه‌ریزی رفت سمت یکی از پرادوها، پشتش نشست و حرکت کرد. موجی از گلوله‌ها به بدنه ماشین خورد و چندتا از ماشین‌های گشت دنبالش کردند. پایش را بیشتر بر روی پدال گاز فشار داد. ماشین دیگر انگار داشت روی هوا می‌رفت. اسلحه را از شیشه بیرون برد و چندتا شلیک کرد. بلاخره آنتن موبایلش آمد. شاهین نگران می‌پرسد:

- اتفاقی افتاده کیسان؟

- به نیروهات بگو بی‌خیالم بشن.

متعجب در جوابش می‌گوید:

- کدوم نیرو؟ بچه‌های ستاد که بی‌خیال شدن.

موجی از تعجب و افکار جور واجور در ذهنش پخش شد، یعنی چه؟ پس آن‌ها که هستند؟! نمی‌توانست در آن تاریکی ماشین‌ها را تشخیص بدهد؛ لعنتی آن‌ها همه صددرصد یک ربطی به آن کلانی داشتند.

- کیسان خان دارید چی‌کار می‌کنید؟

شاهین بلند می‌گوید:

- چی میگی پسر این‌ها صدای چیه؟

- این‌ها صدای گلوله است، من فکر کردم گشت مرزی هستن؛ ولی اون‌ها نیستن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #102
صدایش با خشم‌ بالا می‌رود.

- لعنت بهت کیانوش.

شوک‌زده می‌گوید:

- چی؟ کیانوش کیه؟

- الان به اون فکر نکن، من به بچه‌ها گفتم بیان کمکت؛ موقعیتت رو بفرست.

روبه‌روی کلانی نشسته بود و منتظر آن ساشای ع×و×ض×ی بود. ساشا با نیش باز وارد شد و نگاهی به جفتشان انداخت، کیسان بدون آن‌که وقت را تلف کند مشت محکمی روی صورتش کوبید و او با ضرب به قفسه کتاب‌ها خورد، از حرصش پشت سر هم مشت میزد تا بلکه دلش خنک شود. با داد کلانی نوچه‌هایشان آمدند داخل و او را به سختی از ساشا جدا کردند. با تمام توانش داد می‌زند:

- تو فکر کردی راحتت می‌ذارم؟

کلانی با تشر می‌گوید:

- آروم باش کیسان.

با حرص به قیافه خون‌آلود ساشا نگاه می‌کرد. خونِ در دهانش را تف کرد.

- ع×و×ض×ی فکر کردی کی هستی که دست روی من بلند کردی؟

کلانی با خشونت رو به ساشا می‌کند.

- خفه‌شو ساشا، چرا به من خبر ندادی که توی دردسر افتاده؟

- چون دیگه نیازی بهش نداشتیم.

کلانی خشمگین نگاهش می‌کند.

- ما هیچ وقت توی باندمون این‌کار رو نمی‌کنیم.

رو به کیسان ادامه می‌دهد.

- کارت خوب بود، مخصوصاً اون جایی که خودت هم کنار بچه‌ها وایستادی و با محموله نیومدی.

با خشم به سمت کلانی خیز برمی‌دارد.

- دیگه واسم مهم نیست کارم خوب بوده یا نه، الان واسم این مهمه که این ع×و×ض×ی که این‌جا وایستاده چرا نیومد و کاری انجام نداد؟ سی و چهار نفر کشته شدن و فقط من فرار کردم.

کلانی یقه‌اش را که در بین مشت کیسان اسیر شده بود، با خونسردی جدا می‌کند.

- ببخشش نتونست بهت اعتماد کنه که این اتفاق افتاد.

دستی روی صورتش می‌کشد و از جایش برمی‌خیزد، ساشا با نفرت نگاهش می‌کرد.

- اگه روز آخر زندگیم هم باشه، اول تو رو مثل سگ می‌کشم بعد می‌میرم.

ساشا خون روی لبش را با نیشخند کنار ‌می‌زند.

- نترس، روزی که کارمون باهات تموم شد من خودم می‌کشمت.

کلانی بلند داد می‌زند:

- خفه‌شو ساشا اَه! آدم باشید الان ما همه‌مون بهم احتیاج داریم، پس بهتره که با هم رابطه خوبی داشته باشیم تا موفق باشیم.

کیسان با محمودی که حال پیروزمندانه جلوی رویشان ایستاده بود، دوباره دست به یقه می‌شود.

- ع×و×ض×ی با خودت چی فکر کردی؟ خودت و تیمت یک جا برین به درک! من دیگه باهاتون کار نمی‌کنم.

بدون آن‌که به حرفش اهمیتی بدهد از اتاق خارج می‌شود و به این فکر می‌کند، هم ساشا و هم آن کلانی یک شارلاتان تمام عیار بودند و بس.

روبه‌روی پاسگاه متوقف شد. بیرون از ماشین ایستاد و به کاپوت تکیه داد. سیگاری که همان اول کار از سرما خاموش شده بود و جز یکی دو پک از آن نکشیده بود را زیر پایش انداخت. روبه‌رویش را نگاه کرد؛ باز مردد بود! باران شدید شده بود و هوا رو به سیاهی می‌رفت و وقت کاری هم نبود؛ اما تمام فکر و ذکر او کار و تصمیمش بود. برایش فرقی نداشت شب باشد یا روز، تمام چیزی که الان هَم و غم او شده بود، آن پرونده لعنتی بود که حس می‌کرد با تمام پروژه‌های قبلی فرق داشت و خدا می‌داند کجا و کی می‌تواند تمامش کند.
وارد بازداشتگاه شد و شاهین به محض دیدنش بلند شد و سلام کرد. با هم وارد راهروی طویلی شدند و جلوی یکی از درها ایستادند. سربازی که جلوی در ایستاده بود با دیدن آن‌ها احترام گذاشت و در را باز کرد و کنار رفت. کیسان مقابل مردی که سر به زیر نشسته بود و با استرس گوشه‌ی لبش را می‌جویید، ایستاد. زخم‌ها و حالت چشمانش را به یاد داشت و سویشرتش همان بود که آن شب به تن کرده بود؛ منتها خاکی و چروک شده بود و لکه‌ی بزرگ خون خشک شده روی بازویش بود. حال که چهره‌اش را دقیق‌تر می‌دید، حدس سن و سالش کار سختی نبود. شاید او هم همسن شاهین بود. در واقع قیافه‌‌اش به هر چیزی می‌خورد، الا قاتل! کم کم نگاهش را بالا کشید و با دیدن چشم‌های براق و اخم غلیظ کیسان، لحظه‌ای
تنش لرزید و آب دهانش را با شدت قورت داد.
کیسان با سر به شاهین اشاره کرد که بیرون برود و او بی چون و چرا اطاعت امر کرد.

باورش نمیشد که بالاخره آن مرد را جلوی رویش و با آن وضعیت می‌دید، دست او بود شاید همان لحظه، در همان ثانیه سرش را از تنش جدا می‌کرد! به قدری نفرت، درونش را درگیر کرده بود که دیگر چیزی در ذهنش نمی‌چرخید، جز انتقامی خونین! خشمگین بود؛ اما باید ماجرا را از زبان خودش می‌شنید. از بعدش هیچ تصوری نداشت! در دلش حسرت می‌خورد که ای کاش هیچ‌وقت پلیس نبود! مقابلش نشست و دست‌هایش را روی میز گذاشت و انگشت‌هایش را به هم قفل کرد. پسر جوان ترسیده بود و کیسان می‌دانست چه‌طور باید با او حرف بزند. با لحن خشک و جدی‌اش پرسید:

- اسمت چیه؟

پسرک با صدایی خش‌دار پاسخ داد:

- س...سورنا، سورنا کیانی.

خواست مستقیم از او سوال کند، اما انگار زبانش به حرف نمی‌چرخید. نفس عمیقی از اعماق وجودش کشید.

- کشتن اون دو نفر کار تو بود؟

سورنا لحظه‌ای به او نگاه کرد و بعد با بغض سر تکان داد. کیسان غیظ کرد.

- وقتی سؤال می‌پرسم، ازت جواب می‌خوام. پس دهنت و وا کن و درست و حسابی جوابم رو بده.

سورنا آب دهانش را فرو برد.

- کار من بود.

- چرا؟

بغضش سنگین بود و می‌دانست اگر کلمه‌ای سخن بگوید اشکش جاری می‌شود و همان‌طور هم شد. قطره‌ای اشک لای مژه‌هایش لغزید و گفت:

- من نمی‌خواستم، به‌ خدا، به روح آقام نمی‌خواستم.

و دست دست‌بند زده‌اش را بالا آورد و روی صورت خیس از اشکش گذاشت. اخم‌های کیسان غلیظ‌تر شد.

- نمی‌خواستی و زدی به بدترین نحو ممکن قاتلش شدی؟

سورنا دست‌هایش را پایین آورد و گفت:

- مجبورم کرد، اون لعنتی وادارم کرد بکشمشون.

- کی؟

- خودم‌ هم درست نمی‌دونم.

کیسان از جواب‌های بی سر و ته پسر جوان خسته شده بود. از جا بلند شد و روبه‌رویش ایستاد و گفت:

- گوش کن سورنا؛ درسته که الان به عنوان یه مجرم و قاتل این‌جا نشستی، اما باید این رو بدونی که می‌تونی موقعیتت رو تغییر بدی و از جرائمت کم کنی و در نتیجه اون مجازاتی که مطمئنم توی ذهنت رژه میره شامل حالت نمیشه.

سورنا فقط نگاهش می‌کرد و کیسان حرفش را از چشم‌هایش خواند.

- اما فقط در صورتی که حرف بزنی! مگه نمیگی یه نفر مجبورت کرده؟

سورنا سر تکان داد و اهورا ادامه داد:

- پس باید هر چی که هست و نیست‌ رو بریزی روی دایره که بشه یه مدرکی برای اثبات بی‌گناهیت از بینشون پیدا کرد.

- یعنی... یعنی شما بهم کمک می‌کنین؟ می‌تونم بهتون اعتماد کنم؟

و نالید:

- به روح آقام من آدم بدی نیستم، فقط توی مسیر بدی افتادم.

کیسان نگاهش کرد.

- کار من اینه که خوب رو از بد و گناه‌کار رو از بی‌گناه جدا کنم و نذارم به یه چوب شونگناهی بزنن. تا به حال در حق هیچ‌کس ظلم نکردم و هیچ‌وقت نبوده برای اثبات کسی که بی تقصیره، تمام تلاشم رو نکرده باشم. من که به‌ هر حال پرونده رو حل می‌کنم و بدون کوچک‌ترین نیازی به تو، متوجه حقیقت میشم؛ اما تو اگه اعتماد کنی، در واقع در حق خودت لطف کردی.

بعد سرش را جلو برد و چشم‌هایش را تنگ کرد.

- تو کار من بذل و بخشش بیهوده و بی‌دلیل معنا نداره. تو که نمی‌خوای با اعدام، جونت رو بذاری پای این بازی، می‌خوای؟

رنگ از رخ سورنا پرید.

- معلومه که نمی‌خوام! هر مجازاتی‌ رو به جون می‌خرم، ولی زنده بمونم.

- خیلیه خب؛ پس حرف بزن.

سورنا آب دهانش را قورت داد و گفت:

- میشه یه لیوان آب بهم بدین؟

کیسان از رفتارهای اعصاب خراب کن پسر جوان کفری شده بود. سمتش قدم برداشت و با کم‌ترین فاصله کنارش ایستاد. با صدایی محکم و خشمگین که رعشه بر تن سورنا می‌انداخت، همان‌طور که اخمی غلیظ به چهره داشت، گفت:
- یه بار، برای اولین و آخرین بار روشنش می‌کنم که دوباره مزخرف ازت نشنوم. تو این‌جا نشستی که به سوالات من پاسخ بدی؛ اگر این کار رو با زبون خوش انجام دادی که هیچ، اما اگر دودر کردن و مهمل بافتن به سرت بزنه، باید بدونی که همه‌ی روش‌های من به یک اندازه ملایم نیستن و برای این‌که آدم بشی و چیزی که می‌خوام‌ رو بگی، هر حربه‌ای رو روت پیاده می‌کنم.

بعد چشم‌هایش را ریز و سرش را خم کرد و در چشم‌های ترسیده‌ی سورنا زل زد و با غیظ غرید:

- پس دفعه‌ی آخرت باشه که به جز جواب‌های مختصر و مفید، کلمه‌ی دیگه‌ای رو زبون میاری. مفهوم بود؟

سورنا که کم مانده بود از ترس آن چشم‌های وحشی و صدای خشن، غالب تهی کند، سر تکان داد که با فریاد کیسان، برق از سرش پرید.

- نشنیدم بگی. مفهوم بود؟

پسرک آب دهانش را قورت داد و با لکنت و ترسی مشهود لب زد:

- ب... بله آقا...مفهومه.

کیسان قد صاف کرد و دست به سینه ایستاد و با صدایی که تُنش پایین‌تر بود، ولی هنوز هم محکم و عصبانی بود، گفت:

- خیلی هم خوب، می‌شنوم.

سورنا کمی جابه‌جا شد و بعد گلویش را کمی صاف کرد.

- می‌خوام بهتون اعتماد کنم؛ پس همه چی‌ رو از همون اول تعریف می‌کنم که چیزی از قلم نیفته. اشکالی که نداره؟

کیسان به هیچ عنوان حوصله شنیدن داستان نداشت؛ با این حال سرش را به طرفین تکان داد و روی صندلی نشست. سورنا نفس عمیقی کشید و قبل از این‌که شروع کند، کیسان با چشم‌های تنگ شده و اخم وحشتناک روی صورتش، تهدیدوار نگاهش کرد و گفت:

- وای به حالت اگر متوجه بشم کلمه‌ای از حرف‌هات دروغ و مهمل بوده. اون‌وقت دیگه منتظر حکم دادگاه نمی‌مونم و خودم حضرت اجلت میشم.‌ مفهومه؟

لحن و کلماتش، مو به تن سورنا سیخ کرد. حساب برد و با ترس گفت:

- چ... چشم آقا!

کیسان به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
- می‌شنوم.

سورنا کمی جابه‌جا شد. علاوه بر ترسش از کاری که کرده بود و مجازات اعدام، اکنون از چهره خشمگین مردی که روبه‌رویش بود و با آن چشم‌های وحشی هم می‌ترسید. سعی کرد کمتر به چشم‌هایش نگاه کند. جرعه‌ای دیگر آب نوشید، اما هنوز هم دهانش خشک بود. با سر زبان لب‌هایش را تر کرد و بلاخره جرعت کرد حرف‌هایش را شروع کند.

- یه دانشجو بودم مثل بقیه دانشجوهای دانشگاه؛ نه خیلی باهوش و نه خیلی احمق. در حد خودم نمره‌ام رو می‌گرفتم. کنجکاو بودم، اما هیچ‌وقت کنجکاویم به چشم نمی‌اومد؛ تا این‌که سایمون هاردی بهم پیشنهاد کار داد و من هم از خدا خواسته قبول کردم؛ چون کسی‌ رو نداشتم خرجم‌ رو بده و با این شرایط اقتصادی، با کار نیمه وقت هم راه به جایی نمی‌بردم. کاری که ازم می‌خواست زیاد سخت نبود. فقط باید صبح تا شب جلوی یکی از صرافی‌های خیابون جمهوری کشیک می‌کشیدم و آمار رفت و آمدها رو بهش می‌دادم. درواقع یه جور خر حمالی، منتها با حقوق خوب.

مکث کرد. کیسان بی حرف نگاهش می‌کرد و منتظر بقیه حرف‌هایش بود. پسرک زیادی لفتش می‌داد.

- همه چی خوب بود تا این‌که یه روز یه ایمیل ناشناس برام اومد. محتواشم فقط یک جمله بود، "خسرو محتشم باید به دست تو کشته بشه" ترسیدم و حذفش کردم. فکر کردم شاید یکی خواسته اذیتم کنه! اما قضیه به این‌جا ختم نشد. کم کم بهم پیامک میزد، ایمیل میزد و هرجا که فکرش رو بکنی برام پیغام می‌ذاشت؛ حتی در خونم اتیکت می‌چسبوند، اون‌قدر که خودم‌ هم باورم شده بود باید خسرو محتشم رو بکشم.

خشمش را به زور قورت داد.

- اون پیغام‌هایی که می‌ذاشت چی بود؟

- جمله‌هایی که به نظرم مسخره بود، اما کم کم به واقعیت تبدیل شد. تو قاتلی، تو باید اون‌ مرد رو بکشی، دست‌هات بوی خون میده، تو اون مرد رو کشتی و... .

مکث کرد و نفس عمیقی کشید.

- بعد از حدود یک ماه، یه بسته پستی بدون آدرس برام اومد. یه آدرس توی اون بود.

- آدرس خونه‌ی محتشم؟

سورنا سرش را تکان داد.

- روش هیچ اطلاعاتی نبود، اما دست خطش رو می‌شناختم، برای یک مردی بود که توی همون صرافی که من قبلاً بودم، کار می‌کرد. دو روز بعدش‌ هم یه بسته دیگه رو آورد که دوتا پاکت توش بود. توی یکی از پاکت‌ها عکس خسرو بود و اطلاعاتش و توی پاکت بعدی چهارتا چک روز با نرخ‌هایی که من به عمرم ندیده بودم. راضی شده بودم به قتل خسرو!

- انجامش دادی؟

- رفتم به همون آدرسی که واسه‌ام اومده بود. از قبل بهم خبر رسیده بود خسرو قراره برای یک سفر تفریحی بره کرج، منم از فرصت استفاده کردم و ماشین رو دست کاری کردم، همون‌طور که دستور گرفته بودم.

- راجع به مه‌لقا تهرانی چی؟

- به خدا من خبر نداشتم که اون زن هم همراهش رفته بود. من... من...ن... به خدا نمی‌خواستم... م... .

دیگر متوجه حرکتش نشد، یقه‌ی پسر را میان انگشتانش درید و محکم در صورت غرید:

- ولی کشتیش لعنتی!

پسر به گریه می‌افتد.

- غلط کردم... به‌خدا قسم نمی‌خواستم! نمی‌خواستم.

به عقب هلش می‌دهد. برعکس گفته‌هایش، از نظر کیسان، او یک مرد کم عقل بود و فقط طعمه قرارش داده بودند. او حتی نمی‌دانست برای چه کسی آدم می‌کشد و فقط با روش سابلیمینال تحریک به قتلش کرده بودند و بعد هم که با پول تیر آخر را زده بودند. کسی که پشت این ماجرا بود زیادی باهوش بود، اما نباید می‌فهمید سورنا دستگیر شده؛ وگرنه برایش مهره سوخته به حساب می آمد و به درد کیسان هم نمی‌خورد. مگر آن‌که خودش هم جزء قربانی‌ها باشد که در آن صورت حالا حالا‌ها با او کار داشت. برگه و خودکاری مقابلش گذاشت و دستبندش را باز کرد و گفت:

- آدرس خونه‌ات و اون صرافی رو بنویس.

سورنا مشغول نوشتن شد و کیسان پرسید:

- ذفعه دوم هم بسته رو به خودت تحویل داد؟

- نه... من خونه نبودم، داده بود همسایه‌ی روبه‌رو.

دقیقاً کیسان همان را می‌خواست. آدرس را برداشت و وسایل سورنا را از شاهین تحویل گرفت و سمت خانه‌ی او به راه افتاد. لپ‌تاپ و گوشی‌اش را چک کرد و بسته را از همسایه رو به رویش تحویل گرفت.

***

با سر و صدایی کمی که می‌آمد بیدار شد‌. احساس می‌کرد بدن دردش کمی بهتر شده، آرام از روی تخت پایین آمد که چشمش به بالکنی که پشت پنجره بود خورد؛ با خوشحالی پنجره‌ی قدی را باز کرد و بیرون رفت. پاهای لختش از برخورد با سنگ یخ کرد، ولی خوشش آمد. از دیدن آن فضا خیلی خوشحال شد، مخصوصاً آن‌که یک میز و صندلی دو نفره‌ی کوچک و تعداد زیادی گل و گلدان آن‌جا بود. رفت جلوی یکی از گلدان‌ها نشست و گل قشنگش را لمس کرد و بو کشید. کمی آن طرف‌تر پله داشت که به سمت پایین می‌رفت. بوی رطوبت زمین که با باد خنک به صورتش خورد لبخند عمیقی بر روی لب‌هایش نقش بست. خوشحال برگشت در اتاقش و به آرامی سمت پایین قدم برداشت. پیرزن داشت با وسواس غذا درست می‌کرد، بلندتر از همیشه گفت:

- سلام!

برگشت طرف آسمان و مثل همیشه با لحن مهربانش گفت:

- سلام خوبی؟! از اون موقع خوابیده بودی؟

آسمان لبخندی زد.

- بله.

رعنا خوشحال نگاهش کرد.

- انگار حالت بهتر شده، آره؟

با یادآوری آن فضای رویایی، حیرت زده لب زد:
- خوبم، مخصوصاً با دیدن بالکن و اون همه گل و گیاه.


رعنا لبخندی زد و انگار یک لحظه به فکر فرو رفت، ولی زود خودش را پیدا کرد و گفت:


- خوشحالم خوشت اومده. واسه‌ات لباس گرفتم، ببین خوشت میاد؟!

آسمان رفت سمت بسته‌‌ها و یکی یکی بازشان کرد، معلوم بود برای خریدنشان حسابی وقت گذاشته بود، بیشتر لباس‌های بلند و رنگی بودند؛ ولی چند دست لباس زیر و راحتی یا به اصطلاح ورزشی و چندتا شلوار و بلوز اسپرت ساده و سه جفت کفش هم خریده بود. لبخندی زد و گفت:

- سایز پام‌ رو هم می‌دونستی؟!

- آره خب اون کفشی که پوشیده بودی مال من بود، اما اندازه‌ات می‌شد.

آسمان با تحسین نگاهش کرد.

- خیلی ممنون، ولی لازم نبود این همه زیاد بگیری.

با عصبانیت مادرانه‌ای اخمی کرد.

- اصلاً حرفش‌ رو نزن. خیلی حس خوبی بود؛ فکر می‌‌کردم دارم برای دخترم خرید می‌کنم.

آسمان می‌گوید:

- بازم‌ ممنون.

- خب بسه بسه دیگه، دختر چرا این‌قدر تعارف می‌کنی! ماهی دوست داری؟

آسمان لبخند کم جانی زد.

- نمی‌دونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #103
رعنا پوفی کشید.

- ببخشید دخترم، باز یادم رفت! خب حالا من میرم این‌ها رو کباب می‌کنم، مطمئنم خوشت میاد.

آسمان سرش را تکان داد و روی کاناپه نشست. به تلویزیون خاموش خیره شد، چند دقیقه که گذشت با بوی کباب دلش ضعف رفت؛ بلند شد و هیجان‌زده بیرون رفت.

- چه بوی خوبی!

با لبخند عمیقی سمت دخترک برگشت.

- پس معلومه که دوست داری!

آسمان ملایم گفت:

- شاید... راستی اسم شما چیه؟

همزمان که کباب‌ها را باد می‌زد، کمی به طرف آسمان برگشت.

- رعنا! می‌تونی مامان رعنا صدام کنی.

آسمان اخمی کردم و لجوجانه ل*ب زد:

- اون مردِ بداخلاق این‌طور صدات می‌کرد. من نمیگم!

رعنا در انتهای حرفش قهقهه‌ای سر داد.

- بهواد رو میگی؟ اون که بداخلاق نیست دختر! خیلی‌هم مهربونه، البته... .

دوتل از کباب‌هایی که آماده شده بودند را از منقل بیرون کشید.

- اگه باهاش مهربون باشی صد برابرش‌ رو واسه‌ات جبران می‌کنه، اما اگه باهاش کمی لج کنی دیگه دست خودش نیست چه ‌کار‌ها می‌کنه و چه‌طور دل می‌شکنه! فهمیدی دختر؟

آسمان جوابی نداد که رعنا کباب‌ها را در دستش داد و از او خواست که برود داخل و خودش‌ هم بقیه که حاضر شد می‌آمد. کلافه و پر سوال سمت داخل قدم برداشت. طولی نکشید که رعنا همراه کباب‌ها به داخل اومد. از وقتی آمده بود در خانه، نتوانسته بود چیزی را که دیده بود فراموش کند؛ وقتی سر میز از او پرسید مزه‌اش چه‌طور است، لبخندی زد و گفت:

- فوق‌العاده، اشتباه نکردم‌.

رعنا در چشم‌هایش اشک جمع شد و بلافاصله "شب بخیر" را گفت و به بالا رفت.
آسمان از روی تخت بلند شد و داخل حمام شد و وان را پر از آب گرم کرد و دراز کشید. واقعاً حس می‌کرد تمام خستگی‌اش ذره ذره کم می‌شد. روی پاها و دست‌هایش هنوز جای زخم و کبودی بود؛ پانسمان دستش را هم چند روزی بود درآورده بود و از قبل کمی بهتر شده بود.
بعد از چند دقیقه‌ای با بدن کفی به زور بلند شد و زیر دوش تمیز خودش را شست. از حمام خارج شد، در کمد را باز کرد و یک دست لباس راحتی‌ای که داخل کمد چیده بود را بیرون کشید و تنش کرد.
بعد از خشک کردن موهایش دوباره روی تخت دراز کشید. داشت به آن فکر می‌کرد که چه شکلی می‌تواند باشد؟ بدنش تقریباً لاغر بود، ولی معلوم بود لاغری از ضعیفی و چند ماه خوابیدن است! خیلی دوست داشت صورتش را ببیند، اما نمی‌دانست هنوز آمادگی‌اش را دارد یا خیر!؟
***
تقریباً دو هفته‌ای از آن شب گذشته بود، در بالکن نشسته بود و گلدان‌ها را آب می‌داد. زیر ل*ب جمله‌های نامفهومی زمزمه می‌کرد؛ از بس کلمه‌هایی که می‌گفت قاطی و پرت و پلا بودند که عصبانی بلند شد و به پایین رفت. رعنا خانم خانه نبود؛ کلافه سمت حیاط سرسبز رفت، دیگر به باران‌های ناگهانی عادت کرده بود؛ برای همان وقتی اولین قطره را روی صورتش حس کرد، سرش را بالا گرفت و شروع کرد به درد و دل کردن با کسی که حرف زدن با او آرامَش می‌کرد.

- خدایا چرا کمکم نمی‌کنی؟! چرا به جز چند کلمه‌ی نامفهوم چیزی یادم نمیاد؟ می‌دونم حالم نسبت به روزهای اول بهتر شده، اما برام کافی نیست. به نظرم این حق منه که بدونم کی‌ام و چی‌ام! چرا هیچکس سراغم رو نمی‌گیره؟ چرا هیچ‌کس نمیاد پیدام کنه؟

- بیا بریم داخل، سرما می‌خوری!

با شنیدن صدای رعنا خانم متعجب سمتش برگشت.

- کی اومدی که متوجه نشدم.

با دیدن بسته‌های در دستش و یک توپ پارچه‌ی سفید رنگ طرح‌دار که به زور نگهش داشته بود، پرسید:

- این‌ها چیه خریدی رعنا خانم؟

خرید‌هایش را از خدا خواسته بر روی زمین نم‌دارِ حیاط گذاشت.

- پارچه و یک سری نخ جدید خریدم.

آسمان تای ابرویی بالا داد.

- چرا؟

شیرین خنده‌ای کرد.

- شغلی توی این روستا و البته خیلی جاها وجود داره که بهش میگن خیاطی که همون لباس دوختن برای دیگرانه. من اکثراً توی خونه این‌ کار رو انجام میدم!

"آهان"ی گفت که رعنا بسته‌ها و توپ پارچه را دوباره در دست گرفت و راهی خانه شد؛ آسمان هم همراهش رفت.

- بله عزیزم! البته... .

آسمان کنجکاو نگاهش کرد.

- خب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #104
دست‌هایش را قاب صورت آسمان کرد و مهربان در چشمانش خیره شد.

- اگه تو هم بخوای می‌تونم بهت یاد بدم، دوست داری؟

ناخواسته علاقه‌مند شد؛ با ذوق لب زد:

- یعنی منم می‌تونم خیاط بشم؟

رعنا با قاطعیت نگاهش کرد.

- بله چرا که نه!

اشاره‌ای به وسایل کرد.

- پس بیا این‌ها رو با هم ببریم توی اتاق و جابه‌جاشون کنیم، بعدش شروع می‌کنیم به آموزش. حله؟

آسمان خنده‌اش گرفت، این لحن صحبت کردن برای خانمی با آن سن، کمی عجیب و غریب می‌آمد.

- چیه بهم نمیاد این‌طوری حرف بزنم؟

آسمان مصمم و بی رودربایستی نگاهش کرد.

- نه!

کمی اخم مصنوعی چاشنی صورت گردالو و مهربانش شد.

- بچه‌ی لوس! زودباش بریم به کارهامون برسیم، بدو!

دخترک "چشم"ی گفت و با هم‌دیگر مشغول جمع و جور کردن وسایل خیاطی شدند.
***
چشم‌های مظلوم دخترک هر لحظه دلش را ریش ریش می‌کرد. دیگر تنها یک فکر در سرش می‌چرخید! خوب کردن حال دخترک. تا به امروز هر راهی را رفته بود، ولی هیچ جواب به درد بخوری از آن دریافت نکرده بود، انگار که سد جلوی راهش پی در پی مجال ادامه دادن را از او می‌ربایید تا بعد از آن گفت‌وگویی که با خانم دکتر روستایشان داشت؛ پزشک مشاور به او به شدت گوش‌زد کرده بود که آسمان را به کاری که هر چند کم علاقه‌مند آن است مشغول کند تا به مرور زمان تداخل‌های ذهنی و افکار پریشانش کمی از او فاصله بگیرند و کم کم احوالش رو به بهبودی برود؛ جز آن، حالش افتضاح‌تر می‌شود و بهتر نمی‌شود. صدای زینگ ‌زینگ او را ناگهان هشیار کرد. از جایش برخاست.

- تو ادامه بده من‌ برم ببینم کیه زنگ‌ می‌زنه!

- باشه.

سلانه سلانه مسیر را می‌پیماید؛ فکر می‌کرد صدای موبایلش بود که ناگهان روشن شدن صفحه‌ی تلفن خانه او را متعجب می‌کند. به طرفش قدم بر می‌دارد و تماس را متصل می‌‌کند.

- سلام مامان رعنا.

آرام روی صندلی چوبی می‌نشیند‌. این لحن حرف زدن صاحبی جز پسر یکی یکدانه‌اش نداشت‌. لبخندی مهمان صورتش می‌شود.

- سلام پسرم. خوبی؟ چه خبر؟

مستأصل لب می‌زند:

- خوبم. آسمان چطوره؟

آهی پر درد می‌کشد.

- یکم بهتره.

- چیزی لازم نداری؟ آسمان که اذیتت نمی‌کنه؟

کمی اخم می‌کند.

- چه اذیتی؟ اون فقط یک بیماره و قراره که خوب شه، منم کمکش می‌کنم! فقط ازت می‌خوام تا مدتی نیای این‌جا بهواد.

شوک‌زده می‌پرسد:

- چرا؟

مستحکم می‌گوید:

- اون دختر نیاز داره که زندگیش‌ رو خودش بسازه. به شدت نیاز داره آرامش توی زندگیش باشه، مخصوصاً توی این موقعیت کنونیش! این حقشه، مگه نه؟

دلخور لب می‌زند:

- من آرامشش رو می‌گیرم؟ این رو می‌خوای بگی مامان رعنا؟

تند می‌گوید:

- امروز پیش دکتر بودم. آسمان فقط به تو حساسیت نشون میده! وقتی وجود تو رو حس می‌کنه تنشِ ذهنیش زیادتر از قبل میشه! این‌ها رو امروز دکتر بهم گفت؛ وقتی راجع به اون روز و اون اتفاق براش توضیح دادم. بهواد! پسرم لطفاً برای کمک بهش کمی تنهاش بذار! بهش میدون بده. فرصت بده بتونه روی پای خودش وایسته و فکرش رفته رفته آزاد بشه.

تنها به "باشه"ای اکتفا می‌کند که مادربزرگ می‌گوید:

- از کار و بار چه ‌خبر؟ همه چی خوب پیش میره؟

با صدای ملایمی جوابش را می‌دهد:

- چشم نمیام، فقط مراقبش باش مهربونم. خوبه همه چی خوب پیش میره، تو خودت رو درگیر این مسائل نکن.
با آن‌که می‌دانست تنها برای ناراحت نکردن مادربزرگ لحن دلخورش را پنهان کرده است، اما این ‌افکار را به کناری هدایت می‌کند و خندان می‌گوید:

- نگران نباش، اون‌قدری پیر نشدم که لازم نباشه خودم‌ رو دیگر این مسائل کنم پسره‌ی لجوج!

صدای تک خنده‌ی مردانه‌اش به گوشش می‌رسد.

- دورت بگردم. من کی گفتم شما سنت بالاست رعنا بانو! فقط دلم نمی‌خواد به این مسائل فکر کنی، همین.

با شوخ طبعی می‌گوید:

- برو بچه من تو رو بزرگ کردم! سر من‌ رو می‌خوای شیره بمالی؟ نکنه چیزی شده نمی‌خوای به من بگی بهواد، آره؟

از آن‌که مادربزرگ‌ با وجود آن همه فاصله بینشان حالش را به آن صراحت درک می‌کرد، خوشحال بود! ته دلش قنج می‌رفت از آن‌که کسی آن‌طور می‌فهمیدش و نمی‌توانست از زیر بار سوال‌هایش رها شود.

- از شما که نمیشه چیزی رو پنهون کرد! آره چیزی شده مامان‌ رعنا. ساسان دیروز از دستمون فرار کرد! فقط یکی از هم‌دست‌هاش رو تونستیم دستگیر کنیم؛ ولی از اون ع×و×ض×ی هیچ خبری ندارم. نمی‌دونم کجا خودش رو گم و کور کرده! چی‌کار کنم مامان، به‌ خدا دیگه مخم نمی‌کشه.

آهی می‌کشد و بی اختیار نفرت درونش دوباره بیدار می‌شود.

- آروم باش. این همه صبر و تلاش کردی، این مدت هم روش! نگران نباش، تو تلاشت‌ رو بکن، خدا هم کمکت می‌کنه پسرم! به زودی همه چی درست میشه.

لبخند می‌زند.

- فدای مهربونیات بشم من! اصلاً غصه نخوری‌ها، خودم درستش می‌کنم.

صدای آسمان باعث می‌شود سرش را کمی بچرخاند.

- رعنا خانم من همه‌ی وسایل‌ رو چیدم! بیا ببین.

از آن‌که حالش همچنان رو بهبودی می‌رفت خوشحال‌تر میشد.

- باشه عزیزم الان میام.

صدای بهواد او را به خود می‌آورد.

- برو عزیزم به کارت برس، من بعداً زنگ‌ می‌زنم.

لبخند می‌زند و درحالی که از جایش بلند می‌شود، می‌گوید:

- باشه پسرم خدانگهدارت.

- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #105
خطاب به آسمان می‌گوید:

- اومدم عزیزکم!

بی ربط و ناگهانی سوال می‌کند:

- کی بود؟

کمی مکثش او را مضطرب می‌کند که چرا در مسائل شخصی او دخالتی کرده است.

- نوه‌ام، بهواد!

قدم‌های ملایمی به سمت راه پله‌ها برمی‌دارد و سرش را کمی بالا آورد.

- همون که چند روز پیش اومده بود این‌جا!

"آهان"ی می‌گوید و مشتاقانه می‌پرسد:

- از کی آموزش‌ها رو شروع می‌کنی؟ خیلی هیجان دارم.

از آن‌که آن دختر به قدری مهربان و ساده دل بود که آن‌طور صادقانه تمام احساساتش را بیان می‌کند، خوشحال می‌شود و لبخند تحسین آمیزی گوشه‌ی لب‌هایش می‌آید.

- از همین امروز! چه‌طوره؟

با ذوق می‌گوید:

- وای عالیه!

***

بی دغدغه می‌خندد و ذوق می‌کند! خودش را ساعت‌های طولانی به دست سرنوشت می‌سپارد، همان سرنوشتی که از دوران کودکی و نوجوانی‌اش مجال زندگی و خوشبختی را از او رباییده بود! همان سرنوشتی که در آن سنین کم و ناپخته‌اش چه ها بر سرش آورده بود که با بیانش حتی دل سنگ هم می‌لرزید؛ اما حال چه خوب است! خاطرش آسوده و آرام‌تر از همیشه است! حتی شاید فراتر از آن کلمات همیشگی؛ درست همانند کودکی تازه متولد شده که تنها دغدغه‌اش سیر شدن شکمش و آرام گرفتن و خوابیدنش است. اما همه چیز آن‌طور که می‌بینید عالی پیش نمی‌رفت! خب طبیعتاً هیچ‌وقت هم همیشه همه چیز خوب و بی مشکل پیش نمی‌رود، مگر نه؟! آن زمان دخترک دیگر از گرمای آغوش پدر تصوری نداشت! دیگر محبت مادرانه برایش احساسی دست نیافتنی بود! آری، شاید بهترین داشتنی‌های هر انسان همین‌هایی که می‌گویم باشد و خود ندانند.
پاهای سرد شده‌اش را بر روی تخت گرم و نرم دراز می‌کند. سرش که به بالشت می‌خورد دیگر از آسمان آبی و پر ستارهِ شب خبری نبود و تمام وجودش ناخودآگاه در تاریکیِ مطلقی فرو می‌رود.
***

آسمان با کج خلقی از کنار گلاره رد شد. نزدیک به میز چوبیِ کوچکش بود که ‌زهرا با استرس از پشت سر صدایش زد:

- آسمان خانم، آقای محمدی اومدن!

متعجب شد، تقریباً با صدای بلندی گفتم:

- چی؟ چرا؟

زهرا دستپاچه لب زد:

- دیروز زنگ زدن گفتن می‌خوان بیان این‌جاها، ببخشید من اصلاً یادم نبود بهتون بگم.

پوفی کشید و قدم زنان به سمت درب خروجی مغازه سوق پیدا کرد. تقریباً یه یک‌ سالی می‌شد که آن کارگاه را به کمک مامان رعنا افتتاح کرده بودند. یادش است روز اولی که وارد آن مغازه‌ی کوچک شده بود با خودش گفت آری او خودش است! در آن‌جا می‌تواند بهترین اتفاق زندگی‌اش رخ بدهد! آن‌جا می‌تواند یک کرسی امیدی در دنیای سیاهش پدید بیاورد! که به امید خدا هم همه چیز کم کم جور شد و او توانست کسب و کار خودش را در آن‌جای هر چند کوچک راه بیاندازد؛ درست است در ابتدای کارش بسیار سختی کشیده بود و کلی قرض به بار آورده بود و تهش رعنا خانم مجبور شد از سر دلسوزی جبرانشان کند؛ اما نمی‌داند چه قدرتی آن وسط بود که تمام جان و روحش را احاطه کرده بود و نمی‌گذاشت به هیچ وجه ناامید شود و کم بیاورد. حال و احوالش واقعاً نسبت به قبل خیلی خوب شده بود، دیگر از آن تنش‌ها و هیجانات منفی به ذهنش خبری نبود که شاید دلیل اصلیش هم مشغله‌های زیادِ زندگی‌اش بود که نمی‌گذاشت دیگر به آن چیزها فکر کند. هوا به شدت گرم بود و پاهایش در آن کفش‌های اسپرت مشکی کپک زده بودند. انگشت‌هایش را داخل کفش تکانی داد.

- سلام خانم محتشم! حال و احوال چه‌طوره؟

آسمان سمتش رفت و روبه‌رویش ایستاد، لبخند کمرنگی بر روی لب‌هایش نشست.

- سلام آقای محمدی، خوش اومدین. بفرمایید داخل!

سری تکان داد و همزمان که داخل مغازه می‌شد، خطاب به دخترک گفت:

- راستش برای اتمام کار اون روز مزاحم شدم، نمی‌خوام کدورت یا دلخوری‌ای بینمون باشه آس... .

یاسر با غیض حرفش را خورد و دستپاچه لب زد:

- خانم محتشم، باور کنید... .
آسمان وسط حرفش پرید:

- این‌جا مکان مناسبی برای گفتن این حرف‌ها نیست. لطفاً حرفی داشتید و یا کاری با بنده داشتید تلفنی عرض کنید؛ درحالی که می‌دونم حرف زدن من با شما در رابطه با این موضوع کاملاً بی‌نتیجه‌است، اما باز هم مشکلی نیست من جواب‌گوی تماستون هستم.

یاسر تنها به کلمه "ممنون" بسنده می‌کند و قدم‌هایش را به سمت درب خروجی برمی‌‌دارد.

- به سلامت.
بعد از رفتن یاسر نفس عمیقی از اعماق وجودش کشید، اصلاً به آن آدم حس خوبی نداشت. انگار به شدت نگران بود، با آن‌که تا الان بدی‌ای از او ندیده بود؛ اما ‌باز هم تصور خوبی از او نداشت. وسایلش را جمع و جور کرد و با یک خداحافظی مختصر از کارگاه بیرون زد. همان امروز از طرف خانم مهرانی، مدیر داخلی شرکت دوخت و دوز به او اطلاع داده بودند که می‌تواند آخر هفته مدل‌هایش را برای تبلیغ و فروش بیشتر به غرفه‌های تجاری داخلی، آن‌جا ببرد. آن اتفاق تنها یک معجزه بود برایش که همیشه و هر لحظه آرزویش را در دلش داشت، اما حال ذوقش خیلی بی‌اختیار کور شده بود و انرژی منفی کل جانش را احاطه کرده بود.
در کوچه رسید و کلافه چند قدمی به سمت خانه برداشت؛ درب قدیمی و چوبی را باز کرد که چهره مهربان مامان رعنا مشغول تمیز کردن باغچه، جلوی چشمانش آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #106
- سلام مامان رعنا.خسته نباشین!

ع×ر×ق بر روی پیشانی‌اش را با دست تمیزش کنار‌ زد و سمت آسمان برگشت.

- وای نمی‌دونی چه‌قدر خسته شدم آسمان. بدو لباس‌هات‌ رو عوض کن، بپر کمک!

قهقهه‌ای از آن‌ لحن بامزه‌اش زد.

- ای به چشم سه سوته رفتم و اومدم.

- قربونت بشم عزیزکم.

آسمان اخمی کرد و همزمان که مانتویش را درمی‌آورد گفت:
- عه مگه نگفتم دیگه این‌طور نگو! من الهی قربونت بشم نه تو مامانِ خوشگلم!

"ایش"ی گفت و دوباره مشغول به کارش شد، طولی نکشید که آسمان هم به او ملحق شد و با کمک هم کار باغچه‌ را به پایان رساندند.

- مامان گشنمه. چی درست کردی؟

مثل همیشه با لحن خاص و مهربان خودش لب زد:

- کوکو سبزی درست کردم. کمرم درد گرفته بود و دیگه نتونستم بایستم برنج رو درست کنم.

آسمان غمگین نگاهش کرد.

- الهی بمیرم. چه‌قدر ازت خواستم بریم پیش دکتر از کمرت یه عکسی، سونوگرافی‌ای بگیرن و دارویی چیزی بهت بدن؛ اما مگه حرفم‌ رو گوش می‌کنید شما.

رعنا خسته و کوفته در جایش ایستاد.

- من دیگه پیر شدم و این چیز‌ها هم توی این سن طبیعیه، نگران نباش دخترم.

آسمان اخمو نگاهش کرد و با حرص گفت:

- پیر نشدی رعنا بانو، این صدبار!

- خب حالا! بریم غذا بخوریم.

دخترک از خدا خواسته بلند شد.

- پیش به سوی آشپزخونه رعنا بانو.

رعنا لب‌هایش را در هم مچاله می‌کند.

- لوس!
***
روزی که به شدت برایش لحظه شماری می‌کرد فرا رسیده بود. روزی که برایش یک سکوی پرتاب حساب می‌شد و حالا حتی حوصله‌ی خودش را نداشت. در باز شد و مامان ‌رعنا حیرت‌زده پرسید:

- هنوز آماده نیستی؟!

چرخید و بی‌حس نگاهش کرد.

- چند دقیقه‌ی دیگه کارم تمومه.

رعنا جلو آمد و به چهره‌ی درهمش نگاه کرد.

- چیزی شده؟!

آسمان سر تکان داد.

- نه.

دست دراز کرد و موهایش را با دست به کناری هدایت کرد.

- این‌طوری بهتره.

آسمان خیره نگاهش کرد. با ذوق از کمد برایش لباس انتخاب می‌کرد. رعنا روسری آبی تیره‌اش عقب رفته بود و یکی از همان مانتوهای سنتی را که خود آسمان طرح زده بود، به تن داشت. یک مانتو مشکی مجلسی و یک شلوار کتان سرمه‌ای جدا کرد و روبه‌روی اندام ریز و قلمی آسمان گرفت‌.

- وای عالیه. همین‌ها رو بپوش!

لبخند می‌زند و غمناک نگاهش می‌کند.

- چشم.

لباس‌ها که بر تنش جای می‌گیرد، رعنا کمی عقب می‌رود و دست به کمر نگاهش می‌‌کند.

- عالی شدی.

شال طرح‌دار سرمه‌ای را برداشت و پشت سر آسمان رفت.

- بپوش بریم، بدو.


دو طرف بالایی شال‌ را در دست گرفت و جلوی آیینه به سرش گذاشت و سعی کرد موهایش را به داخل بفرستد.

- خوبی؟! استرس نداری؟!

سمتش برگشت و تای ابرویی بالا داد.

- نوچ.

رعنا لبخند زد.

- خوبه.

کف دستش را روی شانه‌ی آسمان کشید و ثانیه‌ای بعد اتاق را ترک کرد. بی‌حوصله ساعتش را دور مچش انداخت و کیفش را از روی میز برداشت و از اتاق بیرون رفت. با دیدن مامان رعنا که حاضر و آماده کنار در ایستاده بود، به سمتش قدم برداشت و همراه با او به سمت غرفه که در شهر بود، راه افتادن.
تمام طول روز در غرفه ایستاد و به پُر چانگی‌های زن‌های پول‌دار و گاهاً شیطنت‌های دخترهای جوان نگاه کرد. رعنا به غرفه‌ها سر می‌زد. هر از چند گاهی سراغش می‌آمد و با لبخندهاس ذوق‌زده‌اش، دلگرمش می‌کرد. هنوز چند ساعتی بیشتر از شروع نمایشگاه نمی‌گذشت و از مانتو‌ها استقبال خوبی شده بود.
برای رفع خستگی چند لحظه‌ای روی صندلی گوشه‌ی غرفه نشست ساعتش را در مچش چرخاند. دو ساعت بیشتر به تایم پایان نمایشگاه باقی نمانده بود. سر بلند کرد و برای ثانیه‌ای حس کرد زنی را پیش رویش می‌بیند. با عجله بلند شد. دو مرد و یک زن از پیش رویش عبور و مسیر نگاهش را سد کردند. "اَه"ی گفت. با عجله غرفه را ترک کرد و باز زنی را دید. این بار همراه مرد جوانی، جفتشان لبخند عمیقی روی لب‌هایشان بود، انگار که بسیار خوشحال بودند. نفس گرفت و شوک‌زده قدمی در جایش برداشت. یاسر آن جا چه می‌کرد؟ دیدش که یک راست به طرف او آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #107
- سلام خانم محتشم. می‌بینم که کار و کاسبی روی رواله!

آسمان با حفظ لبخندش، کمی گیج نگاهش کرد. رعنا جلو رفت و محکم پرسید:

- آقای محمدی؟!

تنها سر تکان داد.

- یاسر محمدی هستم.

نگاهش را میان آسمان و یاسر چرخاند. رعنا دست روی بازوی آسمان گذاشت.

- مامان یه لحظه میای؟!

- می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!

مخاطب رعنا، یاسر بود و انگار اصلاً آسمان را نمی‌دید. پوفی کرد و مستأصل لب زد:

- مامان.

لب‌های یاسر تکان خورد.

- البته.

آسمان دلش مانند سیر و سرکه می‌‌جوشید. حدسش اصلاً سخت نبود که دلیل آمدن یاسر را بداند. کف دست‌های ع×ر×ق کرده‌اش را به مانتویش کشید.

- از این طرف.

یاسر رو به آسمان گفت:

- منتظر می‌مونین تا برگردم؟!

آسمان سرش را به بالا و پایین تکان داد. در کف این همه ابهت مامان رعنا مانده بود. آن چهره‌ی جدی و غیرقابل نفوذ را تا حالا کجا پنهان کرده بود؟!
یاسر نگاه پر استرسی به ناکجا آباد انداخت و همراه رعنا رفت و آسمان با دهانی نیمه باز خیره‌ی رفتنشان شد.
رعنا اگر به آن درش میزد ملاحظه‌ی هیچ چیز را نمی‌کرد. پوفی کرد و چرخید تا به غرفه برگردد. گلاره دوان دوان جلو آمد و دستش را کشید.

- کجا موندی تو؟! غرفه رو به امان خدا ول کردی؟

با بی حوصلگی جواب دو خانمی را که در غرفه ایستاده بودند را داد.
دخترک کم سن و سالی بلا تکلیف آن جا ایستاده بود. معلوم بود که فقط برای تماشا آمده است، چون به سر و وضعش نمی‌خورد بتواند از آن جا خریدی کند. مستأصل جلو رفت و برای صدا زدنش لب باز کرد. براي یک لحظه سردرگم ماند. الان باید چه می‌گفت؟! دختر؟! غریبه؟! خانم جوان؟! آن آخری را اصلاً نمی‌پسندید، زیادی چندش بود. تک سرفه‌ای کرد و تکانی خورد و دخترک چرخید. آسمان روی لب زیرینش زبان کشید.

- اگه بخوای می‌تونی بیای اون جا بشینی، هوم؟

دخترک از خدا خواسته پشت سرش راه افتاد. ذوق‌زده به مانتوها نگاه می‌کرد.

- من می‌تونم یکی از این‌ها رو بردارم؟!

زیر چشمی نگاهش کرد. یک مانتوی کتان سبز تیره را پسندیده بود. همانی که آسمان زیاد از طرحش راضی نبود. بد سلیقه! چهار انگشت دست راستش را در جیب مانتویش فرو برد و شستش را آزاد گذاشت.

- از اون قشنگ‌ترم هست.

و با دست مانتوی شیری آستین سه ربع با دوخت‌های ریز و برجسته را نشانش داد. دخترک انگار خوشش آمده بود که نیشش تا حلزونی گوشش باز شد.
به ساعتش نگاه کرد. یک ربعی میشد که یاسر و مامان رعنا با هم رفته بودند.
مانتوی دخترک را در پاکت مقوایی مشکی رنگی که آرم نقره‌ای‌پوشی داشت گذاشت و به دستش داد. ذوق‌زده تشکر کرد و در کمال تعجب قیمتش را تمام و کمال پرداخت کرد. پنج دقیقه بعد دوباره به ساعتش نگاه کرد و زیر لب "لعنت"ی فرستاد. نگاهش به همان دخترک افتاد که باز هم بلاتکلیف گوشه‌ی غرفه ایستاده بود.

- اگه خسته شدی بشین.

تکانی خورد و گیج نگاهش کرد.

- هوم؟!

شمرده تکرار کرد:

- گفتم اگه خسته شدی بشین.

دختر با تشکر کوتاهی روی صندلی نشست و کیف و پاکت مانتو را کنارش گذاشت. آسمان لیوان کاغذی یک بار مصرفی را از آب جوش پر کرد و با بسته‌ی نسکافه روی میز کوچک پیش روی دختر گذاشت. سر بلند کرد و به آسمان که روبه‌رویش خم شده بود نگاه کرد.

- میگم!

آسمان کمر راست کرد و فاصله گرفت.

- هوم؟

زیر چشمی و با ترس نگاهش می‌کرد.

- اون آقاهه... واقعاً شوهرته؟!

نگاه برزخی آسمان را که دید، لال شد. انگشت اشاره‌اش را زیر دندان فشرد.

- فقط کنجکاو شدم خانم.

آسمان چشم غره رفت.

- نباش.

لب گزید و نگاهش را گرفت و زیر لب گفت:

- ولی خیلی با کلاس بودن.

بی اراده خنده‌اش گرفت و به دخترک که قاشق پلاستیکی را در لیوان می‌چرخاند نگاه کرد، فضول پررو! برایش جای سوال داشت، خواست سوالی از دخترک بپرسد که پیرزنی همراه با بسته‌های کوچک و چند خرید در دستانش به سمت دختر آمد و باعث شد جواب خود را بی سوال به دست بیاورد. پس تا به الان منتظر آن پیرزن بی‌چاره مانده بود و از آن جا نمی‌رفت! دو سه تا از بسته‌ها را به دست دختر داد، اما برعکس تصورش، آن دختر به هیچ وجه خوشحال نشد. انگار که از گرفتن آن‌ خریدها اصلاً خوشش نمی‌آمد. آسمان نگران شد! نکند اتفاق بدی قرار است برای او بیفتد. کمی جلو رفت که صدای دلخور و عصبانی پیرزن درآمد.

- مگه بهت نگفتم کنار مغازه وایستا زود میام؟ چرا گم و گور شدی و رفتی؟ می‌دونی توی همین چند دقیقه چه‌قدر پول از دستمون پرید؟

دخترک با ترس لب زد:

- از این مانتوها خوشم اومد... فق... ط... ط... خواستم ببینمشون.

پاکت مانتو را از دستانش کشید و داد زد:

- پس این چه کوفتیه؟ مگه این‌ها پول ‌باباته که هرجور می‌خوای خرجشون می‌کنی؟

دخترک دیگر چیزی نگفت که آسمان پر سوال و عصبانی از رفتار پیرزن گفت:

- این چه رفتاریه خانم محترم، از سنتون خجالت بکشین! این دختر بی‌چاره که کاری نکرد فقط از این مانتو خوشش اومد و خریدش، مشکلیه؟ اصلاً شما کی هستین؟

همین کلمه آخرش موجب شد که فریاد پیرزن به آسمان برود.

- به تو چه؟ فکر کردی چون پول داری می‌تونی توی هرکاری که بهت مربوط نیست دخالت کنی؟ من همه کسشم تو چی‌کار‌شی؟

بی‌توجه به حرف‌های پیرزن خطاب به دختر گفت:

- این خانم چه نسبتی با تو داره؟ اصلاً نترس عزیزم بگو بهم!

دختر با تته پته نگاهش کرد.

- ما... ما... ا... در... بزر... گمه... ه... ه... .

آسمان پوفی کشید و با چند قدمی محکم و با غضب سمت پیرزن رفت.

- می‌خوای به پلیس زنگ بزنم تا بیاد تکلیف همه چی رو روشن کنه؟

دختر زود به حرف آمد:

- نه... خانم.

طرف مادربزرگش چرخید و تند گفت:

- بریم.

"آهان"ی گفت. دختر و آن پیرزن راهشان را گرفته بودند و می‌رفتند. پوفی کرد و پاکت را برداشت.

- این‌ رو جا گذاشتی.

عقب گرد کرد و پاکت را گرفت.

- مرسی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #108
- آسمان!

نگاهش به سمت گلاره می‌چرخد و باعث می‌شود لحظه‌ای از فکر و خیال بیرون بیاید. "بله‌"ای می‌گوید که گلاره با لبخند پت و پهنی نگاهش می‌کند.

- افتخار می‌دین لیدی؟

از لحن مسخره‌اش خنده‌ای بر روی لب‌هایش می‌نشیند. "دیوانه‌"ای نثارش‌ می‌کند که گلاره با شیطنت لب می‌زند:

- این خانم دیگه اون خانم قبلی نیست، کلی مشهور شده؛ باید برای دیدنشون وقت قبلی داشته باشیم به‌ خدا.

اما آسمان بسیار ناباور داشت به سوی عصبانیت و پرخاشگری سوق پیدا می‌کرد. با این‌که می‌دانست قصد او جز خوب کردن حالش نیست، اما از آن ‌حرف‌ها اصلاً خوشش نمی‌آمد. هیچ‌وقت از آن آدم‌هایی که تا دستشان به چیزی می‌رسد و رفتار و اخلاقشان به کلی تغییر می‌کند به شدت متنفر بود. با تخسی لب می‌زند:

- تایم تموم نشده؟

دست‌هایش را زیر چانه‌اش برد و ملایم گفت:

- خیلی منتظری تموم بشه بشر؟

آسمان پوفی کشید و محکم غرید:

- می‌زنمت‌ها گُلی!

کف دستش را بالا گرفت.

- خب خب، آروم‌ باش دختر چت شده. برای اومدنِ یاسره؟

بی‌حوصله سری تکان داد.

- نمی‌دونم گلی شاید برای اونه؛ اما ترسم بیشتر برای اینه که مامان رعنا چی می‌خواد به یاسر بگه! نکنه باهاش بد حرف بزنه؟

اخم‌هاش درهم رفت‌.

- مگه مهمه؟ آسی دوستش داری؟!

سکوت می‌کند. دوباره صدای پرسش‌گرانه گلاره به گوشش می‌رسد.

- آره؟

مستحکم نگاهش می‌کند.

- نه!

- پس چته؟ بی‌خیال بابا! اگر هم باهاش بد حرف بزنه لابد حقشه. می‌دونی که مامان رعنا بی‌خود و بی‌جهت به کسی نمی‌پره، درسته؟

سری تکان می‌دهد که صدای قدم‌های محکمی باعث می‌شود به طرفش تغییر حالت بدهد. مامان رعنا با خوش‌رویی نگاهش می‌کرد. نفس آسوده‌ای از اعماق وجوش می‌کشد.

- انگار خبرهای خوبی در راهه آسمان!

خنده‌ای‌ می‌کند که مامان رعنا بهشان می‌رسد.

- خسته نباشی دخترم. تایم تموم شده، خانم محسنی گفت بیام بهت بگم زود جمع و جور کنیم و بریم.

از آن‌که قصد نداشت راجع به یاسر حرفی بزند، کلافه پوفی می‌کشد و با تکان دادن سر به سمت لباس‌ها حرکت می‌کند. به کمک گلاره و مامان وسایل را از داخل غرفه جمع می‌کنند و خسته و کوفته سمت خانه حرکت می‌کنند.
هوا تاریک شده بود و حیاط زیبای مامان رعنا در آن سیاهی شب با داشتن آن حوض پر آب و درختان‌ سبز و تر و تازه‌اش به شدت می‌درخشید و نمی‌توانست حتی لحظه‌ای چشم ‌از او بردارد. فکر و خیال امانش را بریده بود و دیگر‌ نمی‌توانست تحمل کند! نه دیگر نمی‌شد! باید فکری می‌کرد. اگر ‌همان‌طور سرسری و بی‌توجه از آن بگذرد، بی شک دردی بزرگ در دلش جای خواهد گرفت. چند روزی بود که حتی دیگر پیش پزشکش هم نمی‌رفت. لب حوض
می‌نشیند. شیر آب را باز می‌کند و کمی آب می‌پاشد بر روی صورت بی‌روحش. دست‌هایش را به حالت تکیه‌گاه پشت می‌گذارد و نگاهی به آسمان می‌اندازد.

- خدایا خواهش می‌کنم کمک کن.

- آسمان بیا شام ‌بخوریم.

اشک گوشه‌ی چشمانش را کنار می‌زند و ملایم جوابش را می‌دهد.

- چشم‌ اومدم.

***

بهواد یک تای ابرویش را بالا انداخت و نیشخند روی لب‌هایش جا خوش کرد. بالاخره روز موعود رسید، قرار است عملیات شروع شود و نتیجه‌ی دو سال تحقیق روی آن پرونده‌‌ی لعنتی را ببینید و عقیده داشت از امروز به بعد، بُعد زندگی‌اش رنگ هیجان‌انگیزی به خودش می‌گیرد. بسیار کنجکاو بود زودتر مردی را که سعید گفت، ببیند. با همان نیشخند وارد اتاقی شد که فقط با وجود یک آینه دید طرف را نسبت به بقیه افراد داخل کا‌بین محدود می‌کر‌د. رفت سمت مانیتور و خم شد تا ببیند چه کسی چند ماه است آن‌ها را دور می‌زده است، با دیدنش بهت‌زده صاف ایستاد و به تصویر روبه‌رویش خشک شده، زل زد. دیدش تار شد. چند بار چشم‌هایش را باز و بسته کرد که مطمئن شود دارد درست می‌بیند، نه انگار واقعاً خودش بود! نه؟! تمام انرژی و هیجانی که به‌خاطر دستگیری آن فرد داشت پر کشید، شل شد و به میز تکیه داد. حال آن هیجان جای خودش‌ را به یک خشم بی‌سابقه‌ای داده بود؛ اما او، بهواد فلاحی قوی‌تر از آن حرف‌ها بود، او دیگر آن پسر شانزده ساله نبود که بتواند با کوچک‌ترین و کثیف‌ترین حرکت بشکنتش. آن‌بار او ساشا کاظمی را می‌شکست. کاظمی را چنان باحرص گفت که خودش متوجه‌ی کینه‌ای که در لحن و همان‌طور چشم‌هایش می‌بارید شد، برای همان چهره‌اش جدی شد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #109
- باشه، روز خوش.

بدون آن‌که حرفی بزند به سمت ماشینش رفت. خواست روشنش کند ولی انگار آن هم لجش گرفته بود و روشن نمی‌شد. همه‌ی حرصش را روی فرمان خالی کرد و به سمت خیابان رفت. تصمیم گرفت قدم زنان تا خانه برود. با حرف‌های سعید باز آن گذشته‌ی لعنتی جلو چشم‌هایش آمد. سرش را تکان می‌دهد تا از شر آن خاطرات مزخرف خلاص شود. به آن فکر می‌کند که او از قوی بودن می‌ترسد! از آن جنس قوی بودن‌ها که در ذهن اتفاق نمی‌افتد؛ که فقط تظاهر و نمایش قدرت است. از آن‌هایی که وقتی کسی یک غمی داد، سکوت می‌کند، معمولی رفتار می‌کند و لبخند می‌زند تا به همه نشان بدهد که محکم است؛ اما در حقیقت او آن قدر به گذشته فکر می‌کند که امیدهایش زیر خروارها حسرت دفن می‌شود و احساس زنده بودن را از خودش می‌گیرد.
نه! قوی بودن آن نیست که خودت‌ را یک جور دیگر نشان بدهی! سکوت نیست. گریه کن، فریاد بزن و به در و دیوار مشت بکوب. دلت را خالی کن، اما بعدش دوباره روی پاهایت بایست و خودت را جمع و جور کن، اما بعدش. به بعدش فکر کن! مهم نیست چه گذشته‌ای دارید، مهم نیست چه‌قدر عذاب کشیدید، مهم نیست که شاید پدرت یا عزیزترین اشخاص زندگی‌ات تنها دنبال یک فرصت باشند که نابودت کنند؛ مهم تویی و هدفت.
و با خود زمزمه می‌کند "تو به آن مأموریت می‌روی و مانند همه‌ی پرونده‌هایت موفق و سربلند برمی‌گردی. تو واقعاً محکم و قوی هستی. آن همه با خودت جنگیدی و بلند شدی؛ این‌ بار هم می‌توانی." گاهی آدم در جنگ با خودش باید آن قدر پیش برود که یک ویرانه از وجودش بسازد؛ آن وقت از دل آن ویرانه یک نوری، یک امیدی و یا یک جرعتی جرقه می‌زند. با آن فکرها لبخندی روی لب‌هایش آمد و مصمم به خانه رفت.
***
سه روز گذشته و هنوز خبری از اینترپل ایران نشده. معلوم نیست می‌خواهد چه‌قدر طول بکشد تا فقط یک تأییدیه بدهند. به گفته‌ی سرگرد یک هفته‌ای طول می‌کشد؛ آن چند روز را سازمان نرفته بود و در خانه در حال مگس پرانی بود! خواست کمی استراحت کند که گوشی‌اش زنگ خورد. با دیدن نام سعید به سمتش شیرجه زد و جواب داد.

- سلام سعید چه خبر شده؟

خوشحال لب زد:

- سلام تاییدیه‌ی ایران امروز رسیده، وسایلت‌ رو جمع کن؛ چون دو روز دیگه باید حرکت کنید.

بهواد با تعجب ابرویی بالا انداخت.

- دو روز دیگه؟!

- آره! خوشبختانه وقتی به پلیس ایران توضیح دادیم وقت زیادی نداریم و تا دوماه دیگه اون پروژه سر می‌گیره، تاییدیه رو دادن و کمک کردن روند کاری زودتر انجام بشه. پاسپورت و ویزا رو هم درست کردیم، فقط مونده کارهای فلاحی که اون‌ها هم تا دو روز دیگه حل میشه. خودت‌ رو آماده کن، فقط یه سر بیا مدارک جدیدت‌ رو تحویل بگیر تا با هویتت کامل آشنا بشی.

"باشه‌"ای گفت و با خداحافظی مختصری گوشی را قطع کرد. همان که بر روی کاناپه ولو شد، نمی‌داند کِی بود و چه شد که در خاموشی مطلقی فرو رفت.

***
خابالو چشم‌هایش را از هم‌باز کرد، کلافه به ساعتش نگاهی انداخت؛ هشت و نیم شب را نشان می‌داد. چه‌قدر زمان زود گذشته بود، یک تماس با سعید گرفت و گفت امشب دیگر نمی‌رسد و فردا می‌رود مدارک را از او می‌گیرد.
چمدان را از بالای کمد پایین آورد و هر چه را که لازم داشت داخلش ریخت؛ هم لباس‌هایی که تازه خریده بود و هم یک سری از لباس‌های خودش. زیپش‌ را بست و نفس راحتی کشید. خواست برود بخوابد که نگاهش به قاب عکس دونفره‌ی خودش و مادرش افتاد. اشک در چشم‌هایش جمع شد. زیپ ساکش را باز کرد و عکس را آرام درونش گذاشت. تنها چیزی که از مادرش داشت همان بود؛ اما دیگر نزدیک است که او را در کنار خود داشته باشد.
***
صبح با صدای آلارم گوشی‌اش بیدار شد. سریع لباس‌هایش را پوشید و از خانه بیرون زد؛ باید به سازمان می‌رفت. سوار ماشین شد و گازش‌ را گرفت.
از قصد ماشین‌ را دو کوچه پایین‌تر از سازمان پارک کرد که کسی شک نکند. از ماشین پیاده شد و قدم زنان سمت در رفت. با پای راستش به عقب هلش داد و با همان ژست خاص همیشگی‌اش وارد سالن شد. سازمان مثل همیشه ساکت و بی‌ سر و صدا بود، خداروشکر یکی از آپشن‌هایش همان ‌سکوت مطلقش بود. پله‌های وسط راهرو را دنبال کرد و به سمت اتاق سعید خیز برداشت.

- چه عجب تشریف فرما شدین شما!

بهواد اخمی کرد که یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد تند گفت:

- عه عه ببخشید یادم رفت سلام کنم، سلام آقای مورونه!

بهواد نیشخندی زد! عجب اسم یا فامیلیِ جذابی بود، یعنی قرار است هویت جدیدش به آن باکلاسی باشد!

- قراره یکم از اون حالت زشت و تخست بیرون بیای. قراره بشی میکله مورونه! یک فرد باشخصیت و با کمالات که مهربونی ازش می‌باره!

بهواد بی‌توجه گفت:

- مدارک چی‌شد؟

سعید "ایش"ی گفت و به سمت کمد چهار طبقه‌ی گوشه اتاقش رفت. چند برگه بیرون کشید و به سمتش گرفت.

- یه نمه لبخند به اون لب‌های زشتت بیاری گناه نمی‌کنی به‌ خدا! بیا بگیرش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #110
- تو از کجا می‌دونی؟

سعید متعجب به او زل زد.

- چی‌ رو؟

برگه‌ را گرفت و همزمان که به سمت در می‌رفت گفت:

- این که گناه نمی‌کنم!

- احمق!

دیگر توجهی به حرفش نکرد و چند ساعتی تنها در اتاقش با هویت جدیدش آشنا شد. به گفته‌ی سعید ساعت پنج گریمور به آن‌جا می‌آمد تا او را آماده کند. بهواد به ساعتش نگاهی انداخت؛ هنوز یک ربعی به پنج مانده بود، سریع اتاق‌ را جمع و جور کرد و پرونده‌ها را در دست گرفت و از اتاق خارج شد.

- گریمور اومده طبقه‌ی پایین، کنار اتاق سجاده!

سرش را تکان داد و طبق گفته‌اش به پاییت رفت.

یک ساعتی روی سر و موهایش کار کرد، کم کم داشت عصبی می‌شد، آن قدر موهایش را کشیده بود که داشت از ریشه در می‌آمد!
بلاخره رضایت داد و بهواد یک نگاه دقیق به خود در آیینه انداخت. نه بابا! ارزشش‌ را داشت. کلاه گیس قهوه‌ای رنگی که موهایش را به طور کامل مخفی کرده بود‌؛ مردک هی می‌‌گفت باید کوتاه کنم و رنگ کنم! حالا درست است قهوه‌ای خیلی به او می‌آمد، اما یک درصد هم از آن جلف بازی‌ها خوشش نمی‌آمد؛ اما حال مجبور بود. لنز عسلی و یک ته ریش آلمانی تکمیل کننده‌ی گریمش بود.
بعد از چند دقیقه که به او توضیح داد چه‌طور خودش می‌تواند در لندن گریمش را درست کند از اتاق بیرون زد. همه با تعجب نگاهش می‌کردند؛ حق داشتند، آخر آن بهواد کجا و این یکی کجا.
ساعت پنج پرواز داشت و ساعت سه از خانه بیرون زد. با مترو خودش را به فرودگاه رساند. با فکر به آن‌که هنوز وقت دارد به کافی‌شاپ فرودگاه رفت و قهوه‌ای سفارش داد. یک نگاه به ساعت پروازها انداخت "پرواز تهران-لندن با یک ربع تأخیر تهران را ترک می‌کند" نگاه به ساعت خود می‌اندازد، هشت شب را نشان می‌داد. معلوم نیست آن ساشای ع×و×ض×ی کجاست. اگر پرواز تأخیر نداشت که جا می‌ماند! نگاهش را به در ورودی دوخت تا بلکه آقا تشریف بیارند. بلاخره آمد و دور تا دور سالن چشم‌هایش را گرداند.
بهواد وقتی دید نمی‌تواند او را بشناسد خوشحال شد. خوشحال از آن‌که اگر او نتواند او‌ را تشخیص بدهد، افراد باند هم نمی‌توانند او را شناسایی کنند. رفت طرفش، پشت سرش با فاصله‌ی کمی نامحسوس یکی از افراد خودشان ایستاده بود که با دیدن بهواد راهش‌ را کشید و رفت. ساشا با تعجب نگاهش کرد و گفت:

- بهواد؟

بهواد خشمگین لب زد:

- راه بیفت الان هواپیما بلند میشه.

به سمت گیت حرکت کردند. آن قدر دیر کرده بودند که میشد گفت نفرهای آخر بودند؛ خداروشکر از قبل هماهنگ شده بود و زیاد وقتشان نگرفتند. سوار هواپیما شدند. بهواد با دیدن شماره‌ی صندلی‌اش به طرفش حرکت کرد و بعد از قرار دادن وسایل داخل جایگاه، آرام سر جایش نشست و ساشا هم کنارش قرار گرفت. چه‌جوری می‌توانست دو ماه با او زندگی کند؟! آخر با وجود آن اتفاق‌ها، همان که الان پیشش نشسته هم خیلی است. اگر قضیه سازمان و آن پرونده‌ی کوفتی نبود عمراً اگر همراهیش می‌کرد.
بدون توجه به او پرونده‌ را باز کرد تا برای دفعه‌ی آخر مرورش کند. "نام: میکله، نام خانوادگی: مورونه، سن: سی و یک، محل تولد: لندن، نام پدر: جورج.
جورج یکی از بزرگ‌ترین پخش کننده‌ی مواد در اروپا و همان‌طور تاجر غیرقانونی عتیقه بود. بعد از مرگ جورج، میکله راه پدر خودش را از سر می‌گیرد و برای گسترش آن کار می‌خواهد با فوینیکس همکاری کند و به همان دلیل با کمک ساشا که یکی از شرک‌های قدیمی آن است، می‌خواهند وارد باند بشوند؛ البته ساشا هیچ‌وقت اگر برای خودش نفعی نداشته باشد برای کسی کار‌ نمی‌کند؛ با قول آن‌که ‌از حکمش کم شود و مال و اموالش مصادره نشود وادار شد به آن‌ها کمک کند و یک چند نفری که فکر نکند زیاد به درد پرونده بخورد را لو داده و توانسته‌اند با کمک ‌بچه‌های تیم شناسایی‌ و دستگیرشان کنند؛ اما الان در آن موقعیت فقط دستگیری آن حیوان صفت برایش مهم بود که نمی‌دانست بعد از لو رفتن محموله‌ و یکی از همدست‌هایش، کدام گورستانی خودش‌ را پنهان کرده بود.
با بسته شدن پرونده توسط ساشا با خشم به او چشم دوخت. لعنتی! دلش می‌خواست همان‌جا خون کثیفش‌ را بریزد! ولی صد حیف که ناچار به تحمل و صبر بود، وگرنه معلوم نبود چه بلایی بر سرش می‌آورد!

- بسه چند بار می‌خونی؟ من حفظ شدم تو نشدی؟

بهواد با خشم پرونده را از زیر دستش کشید بیرون و گفت:
- بهتر از اینه که توی حیوون صفت‌ رو تحمل کنم. این جوری حواسم پرت میشه.

بدون توجه به آن‌که چه عکس‌العملی نشان می‌دهد، دوباره پرونده را باز کرد، ولی تمرکزش پریده بود. همان‌طور که زل زده بود به برگه‌ی مشخصاتش، در یک عالم دیگر رفت. دوباره فکر آن اتفاق‌ها! دوباره آن گذشته‌‌ی لعنتی در سرش اکو می‌شد.
چشمانش را محکم به هم فشار می‌دهد و سرش را تکیه می‌دهد به شیشه و به ابرها چشم می‌دوزد. خب هر کسی حق دارد دچار اشتباه شود. اصلاً آن‌که دچار اشتباه نشود جای تعجب دارد! اما اگر آن اشتباه دوباره تکرار شود دیگر اسمش اشتباه نیست، حماقت است! بیخیال آن حرف‌ها و تفکرات بی‌اساس شد که اگر برگردد عقب همه چیز را درست خواهد کرد، نه! برگشتی در کار نیست. همه‌ی انسان‌ها رو به آینده می‌روند و او دیگر آن اشتباه احمقانه را تکرار نمی‌کند؛ اما قرار نیست به‌ خاطر اشتباهات گذشتمان یا ترس از آن‌که کسی بفهمد، حق زندگی کردن‌ را از خودمان بگیریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین