تک خندهای کرد و گفت:
- ساشا گفته که تو هم داری کار بابات رو ادامه میدی و ادارهی یه باند بزرگ دستته. برام عجیبه که تا حالا همکاریای نداشتیم، یا حتی اسم و نشونی ازت نشنیدم!
بهواد با خونسردی کامل همانطور که موهایش را با دستش به بالا شانه میزد گفت:
- البته این که ما تازه رسیدیم و هنوز ایستاده نگهمون داشتی و این رفتار درستی نیست؛ ولی خب من به طور ویژهای براتون احترام قائلم و جوابتون رو میدم. این باعث حیرته که آدمی مثل شما که باند
بزرگی مثل فوینیکس رو اداره میکنه، مسلماً رقیبهاش رو آنالیز میکنه، اسم میلکه مورونه رو نشنیده باشه و با باند ما آشنایی نداشته باشه؛ ولی اینکه اسم من رو نشنیده باشید برمیگرده به محتاط بودن پاپا. از اون جایی که ارتباط ما خیلی صمیمی و عاشقانه ببود، پاپا نمیخواست من تبدیل به اهرم فشار بشم که رقیبها با استفاده از من بخوان اون رو وادار به کاری کنن. من توی سایه بودم، با همدیگه برنامهریزی میکردیم و نقشه میکشیدیم؛ ولی اسمی ازم برده نمیشد.
دیگر حالش داشت از لحنش بهم میخورد. با بغض ساختگی ادامه داد:,
- دیگه بعد از فوت پاپا مجبور شدم خودم باند رو دست بگیرم! نمیشد این همه سال زحمت رو بیخیال شد.
سایمون با تعجب گفت:
- باورم نمیشه! تو پسر جورجی؟
سری تکان داد که اشاره کرد بنشیند و خودش روی تک مبل سلطنتی جای گرفت. روی مبل دونفرهی کنارش نشست و ساشا هم کنار بهواد نشست. بهواد نگاهی به ریچ انداخت که ایستاده در افق محو شده بود، ولی معلوم بود همهی حواسش آنجاست. سایمون برگشت طرفش و گفت:
- ساشا وقتی گفت یه پسر جوونی رو میخوام وارد باند کنم تعجب کردم، ولی الان بهش حق میدم. پدرت توی کارش خیلی خوب بود؛ فقط روزهای آخر دم به تله داد و تهش خودت میدونی چی شد. حالا که میخوای با کمک ما باند خودت رو گسترش بدی، من حرفی ندارم؛ اما نمیخوام مثل پدرت دم به تله بدی و باعث بشی باند ما هم منحل بشه.
به مبل تیکه داد و گفت:
- برای اینکه بتونی وارد باند ما بشی و اعتماد من رو نسبت به خودت جلب کنی چه کاری انجام میدی؟
پوزخندی زد و با غرور خاصی گفت:
- بابام برای معاملهی آخر بدشانسی آورد و یکی از افرادش جاسوس در اومد.
به جلو خم شد و ادامه داد:
- امیدوارم افراد شما تو زرد از آب در نیان.
بهواد همانطور که بلند میشد گفت:
- راستی برای انجام هیچ کاری بیمی ندارم. حاضرم برای جلب کردن توجهتون هر کاری انجام بدم.
سایمون بلند شد و روبهرویش قرار گرفت و گفت:
- حقا که پسر همون پدری! فقط یک کار میتونی انجام بدی تا اعتمادم رو جلب کنی.
سوالی نگاهش کرد که گفت:
- یکی از افرادم چند روزیه ناپدید شده و ده کیلو مواد هم دستشه. فقط با برگردوندن اون محموله و کشتن اون فرد میتونی نظرم رو جلب کنی.
ابروهایش را بالا انداخت برای آنکه کم نیارود گفت:
- پس شما هم افرادتون رو با دقت انتخاب نمیکنید. به عنوان کسی که پدرش رو به همین دلیل از دست داده بهتون اخطار میدم مواظب باشید!
معلوم بود عصبی شده. با گفتن "جزئیات رو از ساشا میگیرم" به سمت بار گوشهی سالن حرکت کرد. یک آبمیوه گرفت و همانجا بر روی یک صندلی نشست و پا روی پا انداخت و به ظاهر مشغول دیدن بقیه شد؛ ولی در اصل داشت نگاه میکرد تا شاید چیزی پیدا کند و با دیدن اشخاصی که حس میکرد شاید مهم باشند دکمهی پشت ساعت مچیاش را میزد تا از آنها عکس بگیرد! مخصوصاً جمع سه نفرهای که فهمیده بود سایمون نامحسوس زیر نظرشان دارد. اشارهای به ریچارد کرد که سرش را پایین آورد. هندزفری را چک کرد و خیلی نامحسوس به او گفت:
- اون سه نفر رو ببین! چند دقیقهای هست که سایمون مواظبشونه. شانس باهامون یاره که نزدیک میز خوراکیها وایستادن؛ میتونی به بهونهی آوردن خوراکی برام، بری اونجا؟ شاید حرفهاشون رو شنیدی و چیزی دستگیرمون شد.
بهواد کلافه به ساعت مچیاش نگاهی انداخت. ساعت از دوازده گذشته بود و آن یعنی تا حدود دو ساعت دیگر جشن تمام میشد. زیر لب غرید:
- پس چیشد؟ چرا هیچ کار مشکوکی از این باند و سایمون سر نزد؟! به هرکس مقداری شک میکرد و حسش میگفت آنهم یک مهرهی مهم است و با ساعتش از او عکس میگرفت.
نگاهش را به ریچارد دوخت که با دقت همه چیز را زیر نظر داشت. با آمدن ساشا به طرفشان ابروهایش را درهم کشید و از او رو گرفت.
با پررویی تمام خودش را بین بهواد و ریچارد انداخت که باعث شد اخمهای ریچ هم درهم شود. بهواد با عصبانیت رو به او گفت:
- معلومه چیکار میکنی؟! مگه جا قحطه که خودت رو چپوندی اینجا؟!
چشمکی به بهواد عصبی زد و گفت:
- عزیزم من فقط دوست دارم کنار تو بشینم!
خواست به او بپرد تا دیگر آنطوری با او حرف نزند که ریچارد گفت:
- هیس ساکت باشید. بهواد بدون اینکه تابلو کنی یک جوری بچرخ سمت چپت!
صورتش را کمی به آن سمت متمایل کرد. به سه نفری نگاه کرد که بعد از سایمون وارد اتاقی با دری مشکی شدند. ابروهایش را انداخت بالا و چندتا عکس تند گرفت و خیلی عادی برگشت طرف ریچارد و رو بهش گفت:
- حالا چیکار کنیم؟!
روبهرویش ایستاد و گفت:
- بریم یه جای خلوت.
سری تکان داد و پشت سرش به سمت باغ حرکت کرد. وقتی کنار درخت چناری ایستاد به او گفت:
- چرا اومدیم اینجا؟!
یکم هوا سرد بود؛ دستهایش را داخل کت سرمهای رنگش فرو کرد. ریچ کلافه نفسش را بیرون داد.
- داخل نمیشد حرف زد، امکان اینکه توی اتاق و یا جای جای اون سالن شنود و دوربین باشه خیلی زیاده. من این جا رو چک کردم میشه گفت ته باغه و اینکه کسی بخواد بیاد اینجا دور از عقله.
"باشه"ای گفت که ریچارد ادامه داد:
- الان نمیتونیم بفهمیم دارن راجعبه چی حرف میزنن؛ امشب رو دیگه بیخیال میشیم. همین که تونستیم افراد اون باند رو شناسایی کنیم خیلیه.
بهواد نفس عمیقی از اعماق وجود کشید و زیر چشمی دور و برشان را بررسی کرد.
- اما اگه الان همینطور بذاریم و بریم دیگه نمیتونم خیلی راحت بهشون دسترسی کافی داشته باشیم. ریچ باید کاری کنیم که یک ارتباط محکمی دور از چشم سایمون با این باند پیدا کنیم! صدرصد یک راهی هست، مگه نه؟
با پوزخند به آدرین نگاه کرد که ریچارد گفت:
- آدرین!
سری تکان داد و نامحسوس نگاهش کرد.
- وقتی داشتم افراد مختلف توی سالن اصلی رو بررسی میکردم با آدرین آشنا شدم؛ طوری که خودش میگفت پسر رئیس باندیه که سایمون قراره باهاش معامله کنه!
ریچارد با حیرت لب زد:
- عالیه پسر! باید بهش نزدیک بشی.
سری تکان داد و با اطمینان گفت:
- حواسم هست، راحت میتونم بهش نزدیک بشم. خیالت راحت!
جشن تمام شده بود و تقریباً سالن خالی. بهواد و ریچارد به سمت سایمون حرکت کردند. سایمون با دیدنش لبخندی زد و گفت:
- پس فردا منتظرتیم! وسایلت رو جمع کن و بیا اینجا تا راه و چاه ادارهی یه باند بزرگ رو بهت نشون بدم.
بهواد لبخندی زد و گفت:
- حتماً!
سایمون یک نگاهی به ریچارد انداخت و گفت:
- دیگه نیازی به بادیگارد هم نداری، اینجا جاتون امنه!
بهواد ابرویی بالا انداخت، نگاهی زیر چشمی حوالهی ریچارد کرد. ریچاردی که بدون هیچ واکنشی به روبهرویش زل زده بود، ولی معلوم بود دارد آتش میگیرد. برگشت نگاهی به سایمون انداخت.
- ریچ علاوه بر بادیگاردم تنها کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم و به جز حفاظت مشاور خیلی خوبی برام توی این راهه.
سایمون چشم از ریچارد گرفت.
- با اینکه دلیلی نمیبینم، ولی چون خودت میخوای باشه!
مایکل که کنار دست سایمون ایستاده بود و طبق گفتهی ریچ دست راست سایمون بود، رو به بهواد گفت:
- راستی از پیتر خبری نداری؟
پیتر؟! پیتر دگر که بود؟ خواست چیزی بگوید که ساشا کنارش قرار گرفت و رو به مایکل گفت:
- پیتر هم خوبه آخرین دفعه با جورج دیدمش.
مایکل برگشت سمت بهواد و گفت:
- راستی هنوز بیمارستانه، نه؟!
انگار تازه گرفته بود داستان از چه قرار است که رو به مایکل کرد و گفت:
- آره متأسفانه هنوز بیمارستانه.
برای آنکه خودش را زودتر از آن وضعیت خلاص کند رو به سایمون گفت:
- من دیگه باید برم، فردا میبینمتون.
و به سمت در خروجی حرکت کرد و ریچارد و ساشا هم پشت سرش راه افتادند. وقتی نشستند داخل ماشین، نفسی از روی آسودگی کشیدند. دوباره چشم بندهایشان را زدند. بهواد زیر لبش میغرید:
- اه دیگه چه نیازیه؟! مگه قرار نیست منم بیام اینجا؟ دیگه چرا چشم بند؟ معلومه سایمون خیلی وسواس داره؛ بهخاطر همینه من چند ساله درگیر این پروندهی کوفتی شدم و هنوز به نتیجهای نرسیدم.