. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #111
بهواد با صدای خلبان که می‌گفت هواپیما در حال فرود است، از فکر و خیال بیرون آمد و کمربندش را محکم کرد. ساشا هم بلند شد؛ بعد از کش و قوس‌های فراوان و تحویل چمدان‌هایشان، وارد سالن فرودگاه شدند. ساعت مچی‌اش ساعت سه را نشان می‌داد. شش ساعت و نیم پرواز حسابی خسته‌شان کرده بود. خانم جوانی از ابتدای ورودشان به لندن، بهشان ملحق شد؛ بی‌شک از طرف سازمان به آن‌جا آمده بود. سلام و احوال‌پرسی‌ای به او کردند و خسته و کلافه به سمت یکی از هتل‌های نزدیک به فرودگاه حرکت کردند.
یک روز از ماندشان در هتل مثل برق و باد گذشت. بهواد با پوشیدن لباس مناسبی که از قبل آماده شده بود به اداره‌ی پلیس رفت. در مسیر هلما، مترجمی که همراهشان شده بود، توضیح داد که پرونده به نیروی پلیس لندن و بخش مواد مخدر ارجاع داده شده.
وارد اداره‌ی پلیس شدند، با راهنمایی هلما وارد اتاقی شدند که همه‌ی درجه‌دارها آن‌جا بودند؛ با ورود آن‌ها ایستادند و هلما احترام نظامی گذاشت. مردی که در رأس جلسه نشسته بود به سمت بهواد آمد و چیزهایی را به زبان خاصی گفت که او حتی یک کلمه‌اش را هم نفهمید. نگاهی گنگ به هلما انداخت که شروع کرد به ترجمه کردن کرد.
- سلام اول از همه خوش اومدید به کشور ما، رئیس پلیس ملانز هستم از بخش مواد مخدر.
بهواد لبخندی زد و گفت.

- ممنون... میشه بگین ما چه‌طوری باید شروع کنیم؟

در حالی که هلما داشت حرف بهواد را برای رئیس‌ پلیس ترجمه می‌کرد، مردی به همراه دو خانم وارد سالن شدند. گیج نگاهشان می‌کرد که با دیدن ساشا و بهواد به سمتشان حرکت کردند.

- سلام آقای فلاحی.

بهواد خوشحال از آن‌که یکی در آن خراب شده به زبان فارسی حرف می‌‌زند جوابش‌ را داد.
- سلام... شما؟

مرد دستش‌ را به سمت بهواد دراز کرد.

- همکار‌ جدید!

لبخندی زد و به او دست داد.

- عجب.

خواست تیکه‌ای بندازد که‌ با یادآوری شخصیت جدید، حرفش را خورد و صدای رئیس پلیس‌ باعث شد دوباره به طرفش برگردد و حرفش که تمام شد هلما شروع کرد به ترجمه کردن.

- ساشای کاظمی... تو قراره کی با رئیس فوینیکس ملاقات داشته باشی؟
ساشا دست در جیبش برد.

- فردا.

- طبق شنیده‌های ما پس فردا، پنجشنبه شب، قراره یه مهمونی بزرگ برگزار کنن. باید هماهنگی‌های لازم رو انجام بدی که من و سرگرد ملانز حضور داشته باشیم.

بهواد متعجب پرسید.

- شما؟ چرا؟

- بله! نمی‌تونین از من بخواین دست رو دست بذارم تا شما اطلاعات به من بدین و من تازه فکر کنم چی‌کار کنم!

بهواد این‌بار مستحکم نگاهش کرد.

- لازم نیست شما بیاین ما خودمون از پسش برمیایم.

بدون آن‌که منتظر جوابی از جانب‌ آن‌ها باشد، خشمگین به سمت در خروجی اداره حرکت کرد. چند دقیقه تأخیرش باعث شد هلما و ساشا هم به سمتش بیایند.

- بهواد چته؟ می‌خوای لو بریم؟ فکر کنم یادت رفته برای چی اومدی این‌جا، آره؟

راننده، در ماشین را برایشان باز کرد که بهواد بی‌توجه به حرف هلما سمت ماشین رفت و سوار شد. فکرش خیلی درگیر بود؛ با فکر این‌که تا چند ماه دیگر همه چیز حل میشد لبخندی گوشه‌ی لب‌هایش نشست. با خودش عهد بسته بود وقتی که مادرش را نجات بدهد و انتقامش را از آن بی‌صفت بگیرد، از شغلش استعفا دهد و دیگر حتی سمتش هم نرود. اصلاً نمی‌خواست دیگر برای خودش دشمن تراشی کند! تا حالا هم کلی هستند که برای کشتن او نقشه‌ها دارند، او لااقل برای محافظت از عزیزانش هم شده است دیگر سمت آن شغل نخواهد رفت؛ حتی اگر از گشنگی تلف میشد.
سرش را کلافه بر روی بالشت گذاشت که یک دفعه یاد مامان ‌رعنا افتاد ،خیلی وقت بود خبری از او نگرفته بود! در واقع نه وقتش‌ را داشت و نه جرعتش‌ را! خنده‌اش گرفت. تنها کسی که از حرف‌هایش به شدت حساب می‌برد همان زنِ زیبا بود! تلفن‌ را از روی پاتختی برداشت و بی‌معطلی شماره‌ی مامان‌ رعنا را ما بین کلی شماره پیدا کرد. بعد چند بوق جواب داد.

- سلام.

دلش لرزید، نزدیک بود بغضش بشکند.

- سلام مامان رعنا... منم بهواد! خوبی؟

صدای رعنا شتاب‌زده به گوش رسید.

- بهواد تویی؟ وای الهی من ‌دورت بگردم نمی‌دونی چه‌قدر دلم واست تنگ ‌شده بود. کجایی پسرم؟

بهواد با خنده‌ی غمگینی به ناکجا آباد خیره شد.

- لندن!

رعنا داد زد:
- چی؟

لحن ملایمی به خودش گرفت و برای قانع کردنش کمر به همت بست.

- طی مأموریتی مجبور شدم همراه یکی از متهم‌های پرونده بیام لندن... فکر می‌کنم دو ماهی هم طول بکشه، نگران نباش قشنگم با خبرهای خوب برمی‌گردم انشاالله!

رعنا با بغض لب زد:

- چی‌ میگی بهواد؟ اگه خدایی نکرده بلایی سرت بیاد چی؟ من چی‌کار کنم چرا بهم‌ خبر ندادی؟

بهواد با خشم پوفی کشید.

- به‌نظرت اگه بهت می‌گفتم، می‌ذاشتی برم؟

رعنا محکم می‌غرید:

- معلومه که نمی‌ذاشتم تو بی‌خود کردی که این‌جور بی‌خبر رفتی! ای خدا من رو از دست این مرد راحت کن خواهش می‌کنم!

بهواد این‌بار برای آرام‌ کردنش با لبخند گفت:

- الهی من تصدقت بشم! چیزی نمیشه خیالت راحت. زود برمی‌گردم... اوم... .

خیلی مردد بود که حال آسمان‌ را بپرسد، نمی‌دانست رعنا چه عکس‌العملی نشان می‌دهد!

- مامان...‌ حال آسمان چه‌طوره؟ خوبه؟

- خوبه! اتفاقاً چند روز پیش از طریق شرکت پوشاک ازش دعوت کردند برای تبلیغ اجناس! خداروشکر دیگه حالش خیلی بهتر شده و کمتر فکر و خیال می‌کنه!

بهواد ساعدش را زیر سرش برد و با حیرت لب زد:

- عجب پس کار و کاسبی خانم داره بهت از ما میشه؛ خوبه واسم!

مامان‌ رعنا بلند گفت:

- حسود!

بهواد تخس لب‌ می‌ز‌ند:

- آخه کی به کار ‌کردن زنش حسودی می‌کنه؟ بده مگه من می‌شینم تو خونه زنم‌ میره سرکار پول میاره!

رعنا "عجب"ی گفت و موشکافانه لب زد:

- نوکر ‌بابات غلام ‌سیاه! دور و زمونه چپه چوله شده دیگه! مردها تنبل شدن. زن‌های بی‌چاره باید برن کار کنن پول دربیارن!

بهواد دلخور لب زد:

- حالا چرا قاطی می‌کنی عزیزم شوخی کردم؛ ولی خودمونیم‌ها خوب من رو به اون خانم‌ فروختی رفت! ممنون.

- من جفتتون رو دوست دارم و دلم نمی‌خواد یک تار مو از هیچ‌کدومتون کم بشه، فهمیدی؟!

بهواد نگران سکوت کرد که رعنا گفت.

- بهواد تو رو خدا مراقب خودت باش! باز بهم زنگ بزن باشه؟

دلش از حرف‌هایش غنج رفت.

- چشم عزیزم. تو هم‌ مراقب خودت باش! شبت خوش خوشگلم.

- شبت بخیر پسرم.

تلفن‌ را قطع کرد. کمی حالش بهتر شده بود. چشم‌هایش را بست و چند ثانیه بعد در دنیای دیگری فرو رفت. با صدای بم و خابالوی خانمی که پی در پی، داشت اسم‌ او را صدا میزد، پلک‌هایش را کمی از هم فاصله داد.

- پاشو بهواد باید آماده بشیم... هی پاشو
!

بهواد پوفی کشید و بالشت‌ را محکم‌تر از قبل در آغوشش فشار داد.

- تو... کی... هستی؟

هلما داد کشید:

- پاشو مأموریتمون شروع شده باید زود خودمون‌ رو به مهمونی برسونیم؛ رئیس منتظره!

کمی طول کشید که موقعیتش را ارزیابی کند. نفسی پر سر و صدا کشید.

- بلند شدم اه! برو من حاضر میشم میام پیشتون.

هلما "باشه‌"ای گفت و لک لک کنان اتاق را ترک کرد. بهواد از جایش بلند شد ‌و به سمت سرویس رفت. تند لباس‌هایش را تن کرد و با یک پیس از ادکلن همیشگی‌اش از اتاق خارج شد.
***
با تحویل دادن کت‌هایشان داخل رفتند. متعجب شد! شلوغ بود. واقعاً همچین جاهایی جلسه می‌گذارند؟! بهواد با حرف ساشا که گفت دنبالش بروند نگاهش را به ریچارد دوخت؛ به قول خودش همکار جدیدشان، که با دقت به همه طرف نگاه می‌کرد.
سه نفری به سمت یک مرد مسن، ولی خوشتیپ و شیک پوش رفتند. با دیدن قیافه‌اش احساس می‌کرد جایی او را دیده‌ است. آشنا به نظر می‌رسید، ولی اصلاً در خاطرش نبود که همچین کسی را کجا
می‌توانست دیده باشد. ساشا معرفی کرد:

- ایشون سایمون هاردی رییس فوینیکس.

و نگاهش را به بهواد دوخت.

- ایشون هم دوست عزیزم، میکله مورونه و بادیگاردشون ریچارد اندرسون.

سایمون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آشنایی با شما باعث افتخاره آقای مورونه!

بهواد برای آن‌که بتواند زودتر صمیمی شود با لحن خودمانی گفت:

- اوه سایمون! من هم بسیار خوشبختم. شما مرد جذابی هستی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #112
تک خنده‌ای کرد و گفت:

- ساشا گفته که تو هم داری کار بابات رو ادامه میدی و اداره‌ی یه باند بزرگ دستته. برام عجیبه که تا حالا همکار‌ی‌ای نداشتیم، یا حتی اسم و نشونی ازت نشنیدم!

بهواد با خونسردی کامل همان‌طور که موهایش را با دستش به بالا شانه میزد گفت:

- البته این که ما تازه رسیدیم و هنوز ایستاده نگهمون داشتی و این رفتار درستی نیست؛ ولی خب من به طور ویژه‌ای براتون احترام قائلم و جوابتون رو میدم. این باعث حیرته که آدمی مثل شما که باند
بزرگی مثل فوینیکس رو اداره می‌کنه، مسلماً رقیب‌هاش رو آنالیز می‌کنه، اسم میلکه مورونه رو نشنیده باشه و با باند ما آشنایی نداشته باشه؛ ولی این‌که اسم من رو نشنیده باشید برمی‌گرده به محتاط بودن پاپا. از اون جایی که ارتباط ما خیلی صمیمی و عاشقانه ببود، پاپا نمی‌خواست من تبدیل به اهرم فشار بشم که رقیب‌ها با استفاده از من بخوان اون‌ رو وادار به کاری کنن. من توی سایه بودم، با هم‌دیگه برنامه‌ریزی می‌کردیم و نقشه می‌کشیدیم؛ ولی اسمی ازم برده نمیشد.

دیگر حالش داشت از لحنش بهم می‌خورد. با بغض ساختگی ادامه داد:
,
- دیگه بعد از فوت پاپا مجبور شدم خودم باند رو دست بگیرم! نمیشد این همه سال زحمت رو بی‌خیال شد.

سایمون با تعجب گفت:

- باورم نمیشه! تو پسر جورجی؟

سری تکان داد که اشاره کرد بنشیند و خودش روی تک مبل سلطنتی جای گرفت. روی مبل دونفره‌ی کنارش نشست و ساشا هم کنار بهواد نشست. بهواد نگاهی به ریچ انداخت که ایستاده در افق محو شده بود، ولی معلوم بود همه‌ی حواسش آن‌جاست. سایمون برگشت طرفش و گفت:
- ساشا وقتی گفت یه پسر جوونی رو می‌خوام وارد باند کنم تعجب کردم، ولی الان بهش حق میدم. پدرت توی کارش خیلی خوب بود؛ فقط روزهای آخر دم به تله داد و تهش خودت می‌دونی چی‌ شد. حالا که می‌خوای با کمک ما باند خودت‌ رو گسترش بدی، من حرفی ندارم؛ اما نمی‌خوام مثل پدرت دم به تله بدی و باعث بشی باند ما هم منحل بشه.

به مبل تیکه داد و گفت:
- برای اینکه بتونی وارد باند ما بشی و اعتماد من رو نسبت به خودت جلب کنی چه کاری انجام میدی؟

پوزخندی زد و با غرور خاصی گفت:
- بابام برای معامله‌ی آخر بدشانسی آورد و یکی از افرادش جاسوس در اومد.
به جلو خم شد و ادامه داد:
- امیدوارم افراد شما تو زرد از آب در نیان.
بهواد همان‌طور که بلند میشد گفت:

- راستی برای انجام هیچ کاری بیمی ندارم. حاضرم برای جلب کردن توجهتون هر کاری انجام بدم.

سایمون بلند شد و روبه‌رویش قرار گرفت و گفت:

- حقا که پسر همون پدری! فقط یک کار می‌تونی انجام بدی تا اعتمادم‌ رو جلب کنی.

سوالی نگاهش کرد که گفت:

- یکی از افرادم چند روزیه ناپدید شده و ده کیلو مواد هم دستشه. فقط با برگردوندن اون محموله و کشتن اون فرد می‌تونی نظرم‌ رو جلب کنی.

ابروهایش را بالا انداخت برای آن‌که کم نیارود گفت:

- پس شما هم افرادتون‌ رو با دقت انتخاب نمی‌کنید. به عنوان کسی که پدرش‌ رو به همین دلیل از دست داده بهتون اخطار میدم مواظب باشید!
معلوم بود عصبی شده. با گفتن "جزئیات رو از ساشا می‌گیرم" به سمت بار گوشه‌ی سالن حرکت کرد. یک آبمیوه گرفت و همان‌جا بر روی یک صندلی نشست و پا روی پا انداخت و به ظاهر مشغول دیدن بقیه شد؛ ولی در اصل داشت نگاه می‌کرد تا شاید چیزی پیدا کند و با دیدن اشخاصی که حس می‌کرد شاید مهم باشند دکمه‌ی پشت ساعت مچی‌اش را میزد تا از آن‌ها عکس بگیرد! مخصوصاً جمع سه نفره‌ای که فهمیده بود سایمون نامحسوس زیر نظرشان دارد. اشاره‌ای به ریچارد کرد که سرش‌ را پایین آورد. هندزفری‌ را چک کرد و خیلی نامحسوس به او گفت:

- اون سه نفر رو ببین! چند دقیقه‌ای هست که سایمون مواظبشونه‌. شانس باهامون یاره که نزدیک میز خوراکی‌ها وایستادن؛ می‌تونی به بهونه‌ی آوردن خوراکی برام، بری اون‌جا؟ شاید حرف‌هاشون‌ رو شنیدی و چیزی دستگیرمون شد.

بهواد کلافه به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت. ساعت از دوازده گذشته بود و آن یعنی تا حدود دو ساعت دیگر جشن تمام میشد. زیر لب غرید:
- پس چی‌شد؟ چرا هیچ کار مشکوکی از این باند و سایمون سر نزد؟! به هرکس مقداری شک می‌کرد و حسش می‌گفت آن‌هم یک مهره‌ی مهم است و با ساعتش از او عکس می‌گرفت.
نگاهش را به ریچارد دوخت که با دقت همه چیز را زیر نظر داشت. با آمدن ساشا به طرفشان ابروهایش را درهم کشید و از او رو گرفت.
با پر‌رویی تمام خودش‌ را بین بهواد و ریچارد انداخت که باعث شد اخم‌های ریچ هم درهم شود. بهواد با عصبانیت رو به او گفت:

- معلومه چی‌کار می‌کنی؟! مگه جا قحطه که خودت‌ رو چپوندی این‌جا؟!

چشمکی به بهواد عصبی زد و گفت:

- عزیزم من فقط دوست دارم کنار تو بشینم!

خواست به او بپرد تا دیگر آن‌طوری با او حرف نزند که ریچارد گفت:

- هیس ساکت باشید. بهواد بدون این‌که تابلو کنی یک جوری بچرخ سمت چپت!

صورتش را کمی به آن سمت متمایل کرد. به سه نفری نگاه کرد که بعد از سایمون وارد اتاقی با دری مشکی شدند. ابروهایش را انداخت بالا و چندتا عکس تند گرفت و خیلی عادی برگشت طرف ریچارد و رو بهش گفت:

- حالا چی‌کار کنیم؟!

رو‌به‌رویش ایستاد و گفت:

- بریم یه جای خلوت.

سری تکان داد و پشت سرش به سمت باغ حرکت کرد. وقتی کنار درخت چناری ایستاد به او گفت:

- چرا اومدیم این‌جا؟!

یکم هوا سرد بود؛ دست‌هایش را داخل کت سرمه‌ای رنگش فرو کرد. ریچ کلافه نفسش را بیرون داد.

- داخل نمیشد حرف زد، امکان این‌که توی اتاق و یا جای جای اون سالن شنود و دوربین باشه خیلی زیاده. من این جا رو چک کردم میشه گفت ته باغه و این‌که کسی بخواد بیاد این‌جا دور از عقله.

"باشه‌"ای گفت که ریچارد ادامه داد:

- الان نمی‌تونیم بفهمیم دارن راجع‌به چی حرف می‌زنن؛ امشب رو دیگه بی‌خیال می‌شیم. همین که تونستیم افراد اون باند رو شناسایی کنیم خیلیه.

بهواد نفس عمیقی از اعماق وجود کشید و زیر چشمی دور و برشان را بررسی کرد.

- اما اگه الان همین‌طور بذاریم و بریم دیگه نمی‌تونم خیلی راحت بهشون دسترسی کافی داشته باشیم. ریچ باید کاری کنیم که یک ارتباط محکمی دور از چشم سایمون با این باند پیدا کنیم! صدرصد یک راهی هست، مگه نه؟

با پوزخند به آدرین نگاه کرد که ریچارد گفت:

- آدرین!

سری تکان داد و نامحسوس نگاهش کرد.

- وقتی داشتم افراد مختلف توی سالن‌ اصلی‌ رو بررسی می‌کردم با آدرین آشنا شدم؛ طوری که خودش می‌گفت پسر رئیس باندیه که سایمون قراره باهاش معامله کنه!

ریچارد با حیرت لب زد:

- عالیه پسر! باید بهش نزدیک بشی.

سری تکان داد و با اطمینان گفت:

- حواسم هست، راحت می‌تونم بهش نزدیک بشم. خیالت راحت!

جشن تمام شده بود و تقریباً سالن خالی. بهواد و ریچارد به سمت سایمون حرکت کردند. سایمون با دیدنش لبخندی زد و گفت:

- پس فردا منتظرتیم! وسایلت‌ رو جمع کن و بیا این‌جا تا راه و چاه اداره‌ی یه باند بزرگ رو بهت نشون بدم.

بهواد لبخندی زد و گفت:

- حتماً!

سایمون یک نگاهی به ریچارد انداخت و گفت:

- دیگه نیازی به بادیگارد هم نداری، این‌جا جاتون امنه!

بهواد ابرویی بالا انداخت، نگاهی زیر چشمی حواله‌ی ریچارد کرد. ریچاردی که بدون هیچ واکنشی به روبه‌رویش زل زده بود، ولی معلوم بود دارد آتش می‌گیرد. برگشت نگاهی به سایمون انداخت.

- ریچ علاوه بر بادیگاردم تنها کسیه که می‌تونم بهش اعتماد کنم و به جز حفاظت مشاور خیلی خوبی برام توی این راهه.

سایمون چشم از ریچارد گرفت.

- با این‌که دلیلی نمی‌بینم، ولی چون خودت می‌خوای باشه!

مایکل که کنار دست سایمون ایستاده بود و طبق گفته‌ی ریچ دست راست سایمون بود، رو به بهواد گفت:

- راستی از پیتر خبری نداری؟

پیتر؟! پیتر دگر که بود؟ خواست چیزی بگوید که ساشا کنارش قرار گرفت و رو به مایکل گفت:

- پیتر هم خوبه آخرین دفعه با جورج دیدمش.

مایکل برگشت سمت بهواد و گفت:

- راستی هنوز بیمارستانه، نه؟!

انگار تازه گرفته بود داستان از چه قرار است که رو به مایکل کرد و گفت:

- آره متأسفانه هنوز بیمارستانه.

برای آن‌که خودش را زودتر از آن وضعیت خلاص کند رو به سایمون گفت:

- من دیگه باید برم، فردا می‌بینمتون.

و به سمت در خروجی حرکت کرد و ریچارد و ساشا هم پشت سرش راه افتادند. وقتی نشستند داخل ماشین، نفسی از روی آسودگی کشیدند. دوباره چشم بندهایشان را زدند. بهواد زیر لبش می‌غرید:

- اه دیگه چه نیازیه؟! مگه قرار نیست منم بیام این‌جا؟ دیگه چرا چشم بند؟ معلومه سایمون خیلی وسواس داره؛ به‌خاطر همینه من چند ساله درگیر این پرونده‌ی کوفتی شدم و هنوز به نتیجه‌ای نرسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #113
***
آرام داخل کوچه پیچید و چراغ‌های ماشین را خاموش کرد. ساعت نزدیک نه شب بود و کوچه در سکوت مطلق فرو رفته بود. زیر درخت چنار بزرگی که دقیقاً روبه‌روی در خانه‌ی شریفات بود، پارک کرد. چراغ‌های بالای در و حیاط را می‌توانست از همان جا ببیند. پیاده شد و کنار دیوار خانه‌ی روبه‌رویی‌ ایستاد. از آن جا می‌توانست قسمتی از طبقه‌ی دوم خانه را هم ببیند، گرچه چیز خاصی هم ندید.
علت این‌که دوباره به آن‌جا آمده بود را نمی‌دانست. پاکت سیگارش را در آورد و تا خواست سیگارش را روشن کند، متوجه باز شدن درب پارکینگ خانه شد. پشت درخت پنهان شد تا دیده نشود. کمی بعد، یکی بی‌ام‌دبلیو کروک قرمز رنگ، بیرون آمد. میان نور کور کننده‌ی ماشین، به راحتی چهره‌ی ساسان را تشخیص داد. بدون این‌که مشکوک به نظر برسد، ماشین را تعقیب می‌کرد. ماشین وارد خیابان دیگری شد که به بزرگراه معروفی می‌رسید. داخل بزرگراه به سمت جنوب حرکت کرد و کمی بعد داخل یکی از خروجی‌ها شد. بعد از ده دقیقه، در یکی از خیابان‌های مرکزی تهران، مقابل فست‌فود بزرگی ایستاد! ماشین را پارک کرد و داخل رستوران شد. کیسان ماشین را عقب‌تر پارک کرد و آرام به آن طرف خیابان رفت. از پشت شیشه‌های بزرگ فست‌فود، به راحتی ساسان را دید که پشت یکی از میزها، همراه دو دختر و پسر جوانی، نشست. کیسان چند لحظه تماشا کرد. دخترها سیب‌زمینی می‌خوردند و پسر جوان مشغول صحبت بود و ساسان کمی غمگین‌تر وآرام‌تر از آخرین باری که دید بود و به صفحه‌ی گوشی همراهش خیره شده بود. سیگارش را که هنوز در مشتش بود، روشن کرد! سوار ماشینش شد و این‌بار، به سمت آپارتمانش حرکت کرد.
تا ساعت چهار صبح بیدار بود. گیج پرونده‌ی جدیدی بود که موضوع دیگری هم به آن اضافه شده بود. می‌دانست اگر کمی دیگر این قضیه کش بیاید، مافوقش، سرهنگ صمیمی را هم حساس می‌کند.
حس می‌کرد چیزی هست که دیده، اما نفهمیده! هر چه قدر هم در ذهنش داشته‌هایش را بالا و پایین می‌کرد باز هم پیدایش نمی‌کرد. سعی می‌کرد نقطه‌های کور را بهم وصل کند، اما هیچ شکل خاصی نبود که بتواند سرنخی برای حل پرونده باشد. صدای گرفته‌ی مهتاب به گوشش می‌رسد. کلافه پاکت سیگارش را از روی میز برمی‌دارد و با چند جرقه‌‌ی فندک فلزی‌اش، سیگارش را روشن می‌کند. کام عمیقی از سیگارش گرفت. مهتاب به سرفه افتاد. سرش را چرخاند و آهسته پرسید:

- دودش اذیتت می‌کنه؟!

با نارضایتی زمزمه کرد:

- نه... راحت باش.

پیشانی‌اش را به شانه‌ی کیسان چسباند و پلک زد. اتفاق‌های روز گذشته یک لحظه هم از سرش بیرون نمی‌رفت. آهی کشید! با نهایت تأسف پلکی زد که قطره‌ اشکی از گوشه‌ی چشمانش به پایین سر خورد. کیسان تکان کوچکی خورد.

- چی‌شده گلم؟!

لب‌هایش را روی هم فشرد و زنجیر باریک کیسان را دور انگشتش پیچاند. کمی چرخید و سیگارش را در زیر سیگاری کریستال فشرد. مهتاب باز آه کشید. روی تخت نیم خیز شد و کلافه پرسید:

- مهتاب چت شده؟!

دست مهتاب از روی سینه‌اش پایین افتاد. چرخید و رخ به رخش قرار گرفت.

- بگو... اتفاقی افتاده؟

سرش را دلخور به طرفین تکان داد. کیسان رو به سقف چرخید و سرش را محکم به بالشت کوبید. سایه‌ی کشیده‌ی لوستر روی سقف افتاده بود و تا در اتاق امتداد داشت. اتاق با وجود پرده‌هایی که کیپ تا کیپ کشیده شده بود، نیمه تاریک بود. صدای نفس‌های تند مهتاب را می‌شنید. طوری که انگار آماده‌ی گریستن باشد نفس می‌کشید. ملودی ضعیف زنگ موبایلش به صدا در آمد و نیم خیز شد.
مهتاب هم با کنجکاوی به صفحه‌ی موبایلش نگاه می‌کرد. بی هیچ حس خاصی به خاموش و روشن شدن صفحه و شماره‌ی منزل نگاه می‌کرد.
مهتاب با ملایمت پرسید:

- جواب نمیدی؟!

مستحکم نگاهش می‌کند.

- نه!

آغوشش را به طرفین باز می‌کند.

- بپر این‌جا! دلم خیلی واست تنگ شده.

مهتاب این‌بار لبخند عمیقی مهمان صورت اخمو و دلخورش می‌‌کند.

- برو به عملیاتت برس! مهتاب کیلو چنده؟!

قهقهه‌ای سر می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #114
- عزیز من، زن خوشگل من! خب کارمه دیگه. می‌خوای بریم سر کوچه گدایی و من دیگه نرم سرکار، دوست داری این‌طوری؟

داد می‌زند و لجوج جوابش را می‌دهد.

- آره حاضرم! لااقل دیگه بچم تنها و بی‌پدر بزرگ نمیشه.

با یک حرکت‌ از روی تخت بلند می‌شود و به طرف مهتاب خیز برمی‌دارد.

- نه شما بی‌شوهر میشی و نه... .

دستی بر روی شکم تقریباً برآمده‌اش می‌کشد.

- نه این فسقلی بابا بی‌پدر میشه! نگران نباش. من برمی‌گردم، فقط ممکنه یک هفته‌ای یا بیشتر طول بکشه؛ اما سعی می‌کنم زودتر انجامش بدم و بیام پیشت عشقم. قبوله؟

سرش را بر خلافش می‌چرخاند.

- بریم بخوابیم.

پوفی می‌کشد و جفتشان به سمت تخت دونفره‌شان قدم بر می‌دارند.

- شب بخیر.

ب×و×س×ه‌ای بر روی پیشانی‌اش می‌نشاند و او را در آغوش گرمش جای می‌دهد.

- شبت بخیر خانمم.
***
با شنیدن صدای قیژ قیژِ ویبره‌ی گوشی همراهش، فکش را محکم‌تر از قبل روی هم فشار داد. بدون این‌که چشمانش را باز کند، بالشت را از زیر سرش کشید و بی‌آنکه به مقصد فکر کند، پرتش کرد! حالا صدا نزدیک‌تر شده بود، دقیقاً کنار گوشش، جوری که حتی می‌توانست لرزیدن گوشی را هم حس کند. موبایل را برداشت و لای چشم راستش را باز کرد و با دیدن اسم آشنا، موبایل را به گوشش چسباند و به زحمت فک قفل شده‌اش را باز کرد.

- بله؟

صدای هلما بود. متعجب در جایش می‌نشیند و این‌بار بر خلاف لحن همیشگی‌اش پر استرس و بدون معطلی می‌گوید:

- زود خودت‌ رو برسون به این آدرس. بچه‌ها بدجور گیر افتادن مثل این‌که سایمون از قضیه بو برده!

داد می‌زند‌:

- چی؟! تو از کجا می‌دونی؟

با لکنت می‌گوید‌:

- ساشا بهم زنگ زد و گفت از دیروزه که خبری از ریچ و بچه‌های تیم نیست! ساشا ‌هم مثل من به سایمون شک داره. بالاخره هر چی نباشه یه روزی باهاش شریک بوده و خیلی خوب می‌شناستش دیگه، مگه نه؟

دندان‌هایش از شدت عصبانیت بر روی هم سابیده میشد. مشتی به گوشه‌ی پاتختی می‌کوبد‌.

- اون ع×و×ض×ی هر کاری از دستش برمیاد، به جز راست‌گویی! من مطمئنم اون باز یک نقشه‌ای داره که ما رو دور بزنه! من الان میام اداره فقط خواهشاً تا من نیومدم هیچ کاری نکنید.

هشدارانه می‌غرد‌:

- هیچ کاری! فعلاً.

هلما با تعجب "باشه‌"ای می‌گوید و تلفن‌ را با شتاب قطع می‌کند. دیگر معلوم نبود باز چه نقشه‌ای در سرش می‌چرخد که آن بدبخت‌ها را سپر هدف‌های خود قرار داده بود. نمی‌داند کی و چه‌طور خودش را به اداره می‌رساند که هلما با استرس سمتش خیز برمی‌دارد.

- ریچ رو کشتن.

در چند قدمی‌اش می‌ایستد و یقه‌ی پلیورش را شتابان میان انگشتانش می‌گیرد و با هق هق ادامه می‌دهد‌:

- کشتنش! و این‌ها... همه... ه... تقصیر... توئه عو...ضیه!

بهواد محکم‌ می‌غرد.

- چی میگی هلما؟!

دستانش را با یک ‌حرکت به عقب هل می‌دهد و تند وارد اداره می‌شود. انگار آن‌جا را بمبی چیزی زده باشند که همه‌ یک گوشه‌ای از اتاق غم‌باد گرفته بودند. بلند داد می‌زند:

- یکی به من میگه این‌جا چه خبره؟ چه‌طور این موضوع رو فهمیدین؟

- فیلم‌ رو برای هلما خانم فرستادن... هممون شوکه شدیم، واقعاً متأسفم!

ناگهانی جلو رفت و یقه‌ی مرد، اسیر پنجه‌هایش شد.

- چی داری میگی مرتیکه، هان؟ چی داری واسه خودت بلغور می‌کنی؟!

با آرامش و احترام دستانش را روی ساعد بهواد که رگ‌هایش به طرز وحشتناکی برجسته شده بود گذاشت.

- متأسفم... .

در صورتش هوار کشید.

- خفه شو، خفه شو! برای خودت متأسف باش، می‌فهمی؟! برای خودت.

دست هلما به سمتش رفت و هق زد:

- بهواد بسه!

انگار‌ که غم بی‌نهایتی تمام جانش را گرفته بود و بغض راه گلویش را بسته بود.

- تو می‌فهمی داری چی میگی؟ هان؟ ریچارد دیشب بهم زنگ زد، خودش زنگ زد... خودِ خودش. تو نمی‌تونی به من بگی متأسفم، نمی‌تونی.

هلما با دیدن حال عجیب بهواد که تا به حال مشاهده‌ا‌ش نکرده بود، شوک زده نگاهش می‌کند.

- بهواد ما هممون ناراحتیم! این کارها چیه دیگه؟ ما الان وظایف دیگه‌ای داریم، می‌فهمی؟ باید بریم بقیه‌ رو نجات بدیم!

با بغض نگاهش را از بهواد می‌گیرد.

- من مطمئنم رئیس هم همین رو می‌خواد.

ناگهان یاد تماس صبح و دیشبش با ریچ می‌افتد که هر جفتشان بی‌نتیجه باقی مانده بود. با حرص "لعنت"ی زیر لب می‌فرستد و بدون هیچ حرفی به سمت مانیتور قدم بر‌می‌دارد.

- گوشیت‌ رو بده.

هلما متعجب تلفنش ‌را به سمت بهواد می‌گیرد.

- چیزی شده؟

- ولی من شک دارم! این قضیه یه جاییش می‌لنگه. اگه اون کثافت‌ها ریچ رو کشته باشن پس چرا تلفن ریچ از دیشب روشنه؟ یعنی این‌قدر احمقن که وقتی کسی‌ رو کشتن تلفنش‌ رو نیست و نابود نکنن؟ امکان نداره.

صفحه مانیتور بر روی تصویر خون آلود ریچ متوقف می‌شود.

- ببین حتی چهره ریچ کاملاً مشخص نیست!

به سمت هلما خیز برمی‌دارد.

- باید زود بریم‌؛ همه چی رو آماده کنید!

صدای دست جمعی بچه‌ها با هم بلند می‌شود.

- چشم.

پانزده دقیقه‌ای بی وقفه می‌گذرد. تیم را هماهنگ‌ ‌می‌کنند و به سمت آدرسی که به سختی دستشان رسیده بود حرکت می‌کنند. صدای شلیک گلوله‌ای از پشت سرشان همه را سراسیمه ‌می‌کند. باید هر چه زودتر ته‌و و توی آن قضیه را در می‌آورد. میشد گفت آن حرکت یکی از پر‌رنگ‌ترین خصلت‌های او بود و تا قضیه‌ای در ذهنش به جواب درست و حسابی نمی‌رسید، نمی‌توانست دیگر تحمل کند. پاهایش را محکم روی پدالِ گاز فشار می‌دهد. ماشین دیگر بر روی هوا راه می‌رفت. پیچ و تاب جاده را بی‌معطلی می‌گذارند و بدون ذره‌ای بیم سرعتش را رفته رفته زیادتر می‌کرد.

- آروم‌تر پسر! نمی‌خوای که جفتمون رو به کشتن بدی؟

توجهی نمی‌‌کند و از آیینه مقابلش، زیر چشمی بنز طلایی رنگِ پشت سرش را زیر نظر می‌گیرد. فکری به ذهنش می‌رسد. کامیون جلو رویش در حال تغییر دادن مسیرش بود که در یک حرکت دور برگردان را طی می‌کند و با تمام‌ سرعت مسیر جاده را عوض می‌کند. نقشه‌اش گرفته بود، چون کامیون مانع رد شدن بنز شده بود و او می‌توانست خیلی راحت مسیرش را ادامه دهد.

- خیلی خری بشر!

با همان لحن جدی‌اش می‌غرد.

- گوشیت رو روشن کن.

هلما متعجب نگاهش می‌کند.

- واسه چی؟ باز چی‌شده؟

عصبانی مشتی به فرمان ماشین می‌کوبد.

- الان وقت توضیح دادن نیست می‌فهمی؟ کاری که‌ بهت میگم رو انجام بده! زود باش.

با استرس تلفنش را از جیب شلوار جینش خارج می‌کند و کلافه و همچنین با تعجب "خب"ی می‌گوید.

- شماره پلاک رو برای رئیس بفرست. باید شناساییشون کنن؛ بنویس!

حیرت‌زده نگاهش می‌کند. انگار که داشت از تعجب شاخ در می‌آورد! آخر با آن سرعت شدید و وضعیت افتضاح چندی قبل، چه‌طور توانسته بود پلاک را ببیند جای شگفتی داشت.

- باشه بگو!

حرکت ماشین متوقف می‌شود. ساختمانی ویلایی جلو رویشان خودنمایی می‌کرد. با آن تجملاتی که از بیرون ساختمان به چشم می‌خورد بی‌شک باید مال شخص ثروتمندی باشد. بی سر و صدا از ماشین خارج می‌شوند و بقیه‌ی بچه‌ها نامحسوس دور و بر ساختمان جای می‌گیرند. آرام آرام سمت درب طلایی رنگ و قطور قدم برمی‌دارند.

- به نظرت ساشا این‌جاست؟!

خنده‌ای می‌‌‌کند و هلما با دهانی باز نگاهش می‌کند.

- قطعاً نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #115
اسلحه‌ای را محتاطانه حرکت می‌دهد و سلانه سلانه در را با کمک یکی از بچه‌های تیم باز می‌کنند. به دستور بهواد همگی بیرون می‌ایستند. قدم زنان وارد محوطه ساختمان می‌شود. تای ابرویی بالا می‌دهد! حتی یک خدمتکار هم در مکان به این بزرگی نبود! واقعاً مسخره‌ است!

- فکر کردی با نابود کردن محمولم می‌تونی من‌ رو زمین بزنی؟ می‌تونی سرم‌ رو زیر آب کنی؟

زبانش را می‌فهمید! عجیب بود که فارسی حرف میزد. خواست برگردد که همان مرد دوباره فریاد زد:

- تکون نخور وگرنه یه گلوله حرومت می‌کنم!

- تو کی هستی؟

با لحن شیطانی لب می‌زند:

- یه دوست! فکر می‌کردم بشناسیم؛ اما حالا فهمیدم که خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم احمقی!

با عصبانیت فریاد می‌زند:

- خفه شو مرتیکه!

سر اسلحه را با ضرب از پشت، به سرش می‌کوبد که قطره‌های خون بر روی پیشانی‌اش جاری می‌شود.

- صدات‌ رو واسه من بالا می‌بری ع×و×ض×ی؟

تا فرصت بدهد بهواد چیزی بگوید، بلند فریاد می‌زند:

- همین الان میری به اون همکارهای اسکلت میگی از این‌جا گورشون رو گم کنن وگرنه هم تو رو می‌کشم و هم اون بابای کثافتت رو! زود باش.

پدرش! گنگ مانده بود. حال از پدرش منظور به چه کسی بود! جورج مورونه یا آن ع×و×ض×ی! نمی‌دانست چه کند، ولی با خشم قدمی به طرفش برمی‌دارد که ببیند آن بی همه چیز چه کسی است؛ اما... .

- هه، فکر کردی این‌قدر خرم که چهره‌ام رو نشونت بدم.

خنده‌هایش او را عصبی‌تر می‌کند.

- هم من‌ رو بکش هم بابام‌ رو! زود باش.

انگار انتظار آن حرف از طرف بهواد را نداشت که با طعنه نگاهش می‌کند.

- می‌کُشم نگران نباش؛ اما قبلش باید به هدفم برسم.

داد می‌زند:

- چه هدفی!؟

بهواد چند قدمی به سمتش جلو می‌آید.

- اون کثافت ترسو کجاست؟

متعجب لب می‌زند:

- کی؟

قهقهه‌ای سر می‌دهد.

- اون ساشا رو میگم. آقای... .

با پوزخند به چهره‌ی نقاب دارش زل می‌زند.

- آقای سایمون هاردی.

صدای خنده‌هایش به آسمان می‌رسد.

- تو دیگه کی هستی پسر! از کجا می‌خوای این ادعات رو ثابت کنی؟

دستانش را با قاطعیت در جیب شلوار کتانش می‌برد.

- یه نگاهی به اون ساعت مچیت بنداز!

در حینی که سایمون مشغول دید زدن ساعتش می‌شود بچه‌های تیم با سرعت و هماهنگ وارد ساختمان می‌شوند و صدای یکی از بچه‌ها با میکروفون سکوت مبهم آن‌جا را می‌شکند.

- این محل محاصره‌ شده و دیگه‌ هیچ راه فراری نیست؛ دوباره تکرار می‌کنم! این محل محاصره‌ شده و دیگه‌ هیچ راه فراری نیست. در جاتون وایستید!

دستبند را که در دستانش می‌بیند نفسی آسوده از اعماق وجودش می‌کشد.

- بازم هم رو می‌بینیم آقای فلاحی!

تای ابرویی بالا می‌دهد.

- چی؟!

با پوزخند در حالی که همراه دو سرباز به سمت بیرون هدایت می‌شود، می‌گوید:

- حواست خیلی به زندگیت باشه؛ چون دیگه از امروز به بعد سایه‌ی سیاهی رو خودت انداختی روش. عزت زیاد!

سرش را برخلافش می‌چرخاند. تهدیدهایش دیگر برایش اهمیتی نداشت. هلما با دیدن صورت خونی‌اش به سمتش خیز برمی‌دارد.

- واه سرت چی‌شده بهواد؟ بدو... بدو! باید بریم بیمارستان ممکنه خون ریزی کنه، زود باش!

بدون آن‌که بگذارد بهواد حرفی بزند، او را به زور سمت بیرون می‌کشاند.

- لازم نیست هلما، الان کار واجب‌تری دارم!

متعجب نگاهش می‌کند.

- چه کاری؟

پوفی می‌کشد.

- به احتمال صددرصد ساشا و فلاحی فرار می‌کنن. باید قبل از اون‌ها دستگیرشون کنم! وگرنه دیگه هیچ وقت دستم بهشون نمی‌رسه؛ درک کن خواهشاً!

سری تکان می‌دهد.

- الکی دلت‌ رو صابون نزن که تنها بری، فهمیدی؟ صبر کن بچه‌ها رو راست و ریست کنم با هم می‌ریم. باشه؟!

بی‌مقدمه می‌گوید«

- پلیسی؟

خنده‌ای می‌کند.

- آقا یکم زود ویندوزتون بالا اومد می‌ذاشتین وقتی مأموریت تموم شد می‌پرسیدین!

سوالش را مجدداً تکرار می‌کند‌.

- درسته؟ اصلاً باورم‌ نمیشه!

او را به سمت در می‌کشاند.

- حالا وقت این سوال‌ها نیست! بدو بریم کلی ‌کار ‌داریم!

دستانش را با یک ضرب پس می‌کشد.

- خودم تنها میرم!

بلند می‌غرد:

- اه الان وقت لجبازی نیست بهواد! جونت در خطره. می‌فهمی!؟ هنوز خبری‌ هم از ریچ نشده! می‌خوای دوباره توی سوگ یکی دیگه از همکار‌هامون بشینیم؟ چرا وضعیت رو درک نمی‌کنی!؟

به طرفش خیز برمی‌دارد.

- ریچ نمرده! چرا نمی‌فهمین؟! من باید برم نجاتش بدم. اگه با هم بریم ممکنه یه بلایی سرش بیارن!

کلافه دستی به پیشانی‌اش می‌کشد.

- باز خبرتون می‌کنم!

ماشین را روشن می‌کند و جاده را از سر می‌گیرد و به طرف آدرسی که ساشا برایش از قبل فرستاده بود، حرکت می‌کند. او حتی این قضیه را با فرمانده هم هماهنگ نکرده بود! دلیلش‌ هم چیزی جز انتقامش نبود که نبود! باید او را به سزای کارهای ناشایسته‌اش می‌رساند؛ نه از راه قانونی، بلکه کاملاً غیر قانونی و بی‌‌رحمانه!
درست است او یک پلیس است و قسم خورده و محکوم به اجرای قوانین موجود بوده است؛ اما آتشی که درونش بعد از چندی سال به طور ناگهانی شعله‌ور شده بود به قدری سوزان و پر عظمت بود که دیگر مجال فکر کردن به آن چیزها را به او نمی‌داد.
خیابان‌ها آن قدر خلوت بود که به سرعت وارد اتوبان شد و مسافت باقی مانده را در پانزده دقیقه طی کرد! به محل قرارش با ساشا رسید. خیلی دوست داشت تا بداند ساشا موقع حساب‌رسی چه واکنشی از خود نشان می‌دهد! واقعاً برایش شگفت‌انگیز و جالب بود‌. ماشین را کمی بعد از پل پارک کرد و خودش از زیر پل شروع به راه رفتن کرد و با دقت همه جا را نگاه می‌کرد، اما اثری از کسی نبود. پل که تمام شد، از روی گارد ریل‌های کنار اتوبان گذشت و وارد محوطه‌ی پر از چمن شد. برعکس زیر پل، آن جا کاملاً روشن و آرام بود. کمی اطراف را گشت و بعد ترجیح داد، به کنار پل برگردد، هنوز از روی گارد ریل رد نشده بود که صدای سوت مردی را در میان آن سکوت عجیب و غریب شنید. برگشت، در قسمتی که ستون پل، تاریکش کرده بود، ایستاده بودند. بهواد با قدم‌های بلندی، خودش را به سرعت کنارش رساند. همان طور که به صورت نابسامانش به دقت نگاه می‌کرد، به او دست داد‌.

- سلام.

دست برد و با پوزخند از پاکت سیگارش که در جیب پلیورش بود؛ سیگاری برداشت. به سمت لبه‌ی جاده خلوت و تاریک رفت. سیگار بین لب‌هایش بود؛ هنوز فندک را بالا نبرده بود که صدای ساشا به گوشش رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #116
- احمق، تنها اومدی با این‌که می‌دونستی می‌خوام بکشمت؟!

و قهقهه‌ای سر می‌دهد.

- نه، نه امکان نداره! چه نقشه‌ای داری؟

بهواد اسلحه‌ای را پشت سرش حس می‌کند و باعث می‌شود پوزخندی کنج لب‌های ترک خورده‌اش جای بگیرد.


- برای کشتنت نیاز به کسی ندارم!

و با طعنه به سمتش برمی‌گردد و نگاهش می‌کند.

- به نظرت نیازه؟!

ته مانده‌ی سیگار را بر روی کت طوسی رنگ و مارکِ ساشا می‌فشارد. از عصبانیت نفس‌هایش تند‌تر ‌می‌شود. با یک حرکت ناگهانی، گردنش را به زمین می‌کوبد و با آرنج، حرکت سرش را مهار‌ می‌کند. لگدی به پهلویش برخورد می‌‌کند که باعث می‌شود آخ بلندی از میان لب‌هایش خارج شود.

- ریچارد کجاست ع×و×ض×ی؟!

ساشا با خنده نگاهش می‌کند.

- بادیگارد توئه بعد از من می‌پرسی کجاست؟ واقعاً مسخره‌‌ست!

مشتی با ضرب بر روی صورتش می‌کوبد که خون از بینی‌اش راه باز می‌کند.

- واسه من چرت و پرت نگو حیوون! جوابم‌ رو درست و حسابی بده تا همین‌جا چالت نکردم!

ساشا قهقهه‌اش دوباره بلند می‌شود. صدای تلفنش جفتشان را هوشیار می‌کند. ساشا می‌گوید:

- جواب بده!

بهواد بلند می‌غرد:

- خفه شو!

با حس ویبره تلفن در جیب شلوارش عصبی‌تر می‌شود. بدون آن‌که نگاهی به اسکرین شات تلفنش بی‌اندازد تماس را با یک دست آزادش متصل می‌کند.

- بهواد تو کدوم گوری رفتی؟! چرا جواب نمیدی؟ نیرویی از ایران برامون فرستادن دارن میان کمکت؛ آدرس بده زود باش!

پوف بلند و عصبی‌ای می‌کشد.

- لازم نیست! هلما بیشتر از این عصبیم نکن، قطع کن!

دوباره گوش داد و هر لحظه اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید.

- خواهش می‌کنم. نمی‌خوام بلایی به سرت بیاد بهواد! نگرانتم می‌فهمی؟!

بهواد داد می‌زند:

- چرا نگرانمی؟! اصلاً من می‌خوام خودم‌ رو به کشتن بدم، تو چیکاره‌ای؟!

- باشه.

بدون آن‌که بگذارد خداحافظی‌ای کند، تلفن‌ را عصبی قطع می‌کند.

- چی‌شد آقای فلاحی؟! درهمی؟!

دوباره مشتی حواله‌اش‌ می‌کند و اسلحه‌ را بر روی پیشانی‌اش ثابت نگه می‌دارد.

- ریچ کجاست!؟ عوض... .

نگذاشت پایان حرفش سر برسد و با خشم او را به سمت مخالف خود هل می‌دهد و این‌بار اسلحه‌ بر روی پیشانی بهواد قرار می‌گیرد.

- فکر‌ کردی با کی ‌طرفی هان؟! با یک‌ احمق؟ با چی؟!

بهواد مستحکم و با طعنه‌ نگاهش می‌کند.

- یه نامرد!

از قصد با اسلحه ضربه‌ای به همان جای زخم قبلی‌اش می‌کوبد و باعث می‌شود آخ بلند بهواد به عرش آسمان‌ برسد.

- نامرد تویی یا من!؟ نامرد تویی یا من که یه پسر هشت - نه ساله‌ رو برای حفظ منافع و عشق و حال خودت، از پدر و مادرش دور کردی و باعث شدی کل زندگیش بشه عذاب! این‌که لحظه به لحظه عمرش به‌خاطر دور شدن از افکار سیاه و وحشتناکش مجبور بشه خودش رو توی هر گند و کثافتی غرق کنه تا منت هیچ‌ نا‌کسی رو نکشه! هان؟ حالا نامرد تویی یا من؟ حالا ع×و×ض×ی تویی یا من؟!

به سمتش خیز برمی‌دارد. او را با ضرب به عقب هل می‌دهد و با خشونت نگاهش می‌کند.

- چی میگی؟! از چی حرف می‌زنی مرتیکه!؟

دندان‌هایش روی هم سابیده می‌شود. انگار که باری هزار کیلویی از روی دوشش خالی شده بود. حس خالی شدن از همه چیز را داشت. با خود تکرار کرد:
- دنیا خیلی بی‌رحمه و تو‌ باید از اون صد برابر بی‌رحم‌تر باشی!

- یه جوری رفتار نکن که از هیچی خبر نداری! تو و اون‌ بابای عوضیت هم مادرم‌ رو کشتین هم باعث شدین که یک بچه‌، بی‌پدر و مادر بزرگ‌ بشه! هر جفتتون رو می‌کشم. نمی‌ذارم حتی یه روز اضافه نفس بکشید. همین امروز هر جفتتون رو به سزای اعمالتون می‌رسونم!

از شدت درد و ضعف دلش می‌خواست فریاد بکشد، اما باز هم سکوت کرد. شاید به‌خاطر حفظ قدرت و اقتدارش بود که نمی‌گذاشت جلوی آن پست فطرت کم بیاورد.

- ت... تو؟ اون‌وقت چرا من مقصرم؟

لگدی به پاهایش می‌زند که موجب می‌شود با زانو بر روی زمین بیافتد و دردش افزوده شود. بغضی کلماتش را تکه تکه کرده بود.

- چو...ن... اون... بابای... کثافتت، اون حیوونِ پست با نامردی تموم کار خیلی بدی با مادر من کرد؛ می‌فهمی؟ مادرم‌ رو بدبخت کرد! جلوی همه بی‌آبروش کرد، حتی پدر و مادرش!

از شدت تعجب یخ بسته بود و دهانش خشک شده بود. گمان می‌کرد در خوابی بزرگ است، یک اشتباه بزرگ رخ داده و کارت‌ها جابه‌جا شده‌؛ یا نه، انگار در خواب بود و سیلیِ محکمی به صورتش زده شده بود. یک سوپرایز وحشتناک و عجیب. این اتفاق چنان یقه‌اش را گرفت و جلو و عقب کشید که تنها کار برآمده از دستش، انکار کردن بود! یعنی سعی داشت منکر شود.

- یعنی چی!؟ تو پسر ساسانی!؟ مادرت‌ رو ساسان کشته؟!

اما این سوال‌ها خیال نداشتند بگویند اتفاق خاصی نیفتاده، بلکه با این سوال فقط می‌خواست حقایق را در دهانش بجود و قورت بدهد! آری، وقتی تلخی بی اندازه موضوع را قورت داد، زانوانش سست شد و فرود آمد. به کجا فرود آمد؟ به حقیقتی که او را درون خود می‌کشید؟ پوزخندی روی ل*ب‌هایش کشید . با خشم و نفرت، اسلحه‌ را سمت بهواد گرفت. دستانش می‌لرزید و رگ‌های دستش بیرون زده بود. کلمات آغشته به نفرت و خشم، از دهانش بیرون ریختند.

- می‌کشمت!

در کسری از ثانیه، صدای مهیب شلیک گلوله‌، نقطه‌ی پایانی‌ای، جلوی خطوط زندگی او کشید. محیط از شدت صدا لرزیده بود و او هم‌چنان می‌لرزید. روی زمین سقوط کرد، خون از تن مرده، بیرون گریخت. با درد به خود می‌لولید و چشمانش را در فضا می‌چرخاند و دهانش فقط باز و بسته میشد. در نهایت، چشمان خود را بست و با دهانی باز مرد! دهانی که از شدت حیرت چنین پایانی، باز مانده بود؛ اما چشم‌ها، حقایق را دیدند و بسته شدند. نقطه سر خط؟
***
(مهرماه-تهران)

هوا کم کم روشن میشد. نگاهی به مانیتور آیفون انداخت؛ چیزی مشخص نبود. شستش را روی دکمه‌ی آیفون فشرد، در باز نشد. مجدداً کلید را فشار داد و نتیجه نداد. پوفی کشید و گوشی را برداشت.

- صبر کن الان میام.

منتظر پاسخ شخص پشت در نماند. سویشرتش را برداشت و کلاهش را روی سرش گذاشت. درست کردن آیفون را هم به لیست کارهایی که باید انجام می‌داد، اضافه کرد. زیر مشت باران تا در ورودی دوید، تا به در برسد. خیس از آب شده بود. در را باز کرد و با دیدن شخص پشت در، حرف در دهانش ماسید. نگاهش را از کتانی‌های دخترانه و چمدان قرمز رنگ تا صورت خیس دختر، بالا کشید و چشمانش اندازه توپ تنیس شد. آن دختر پشت در، که به کفش‌هایش نگاه می‌کرد، قطرات باران از موهایش پایین می‌چکید و ناخن‌هایش را روی هم می‌کوبید، او آسمانِ بارانی نبود؟

- آسمان!

آسمان دماغش را بالا کشید. لباس‌هایش از خیسی به تنش چسبیده بود و برآمدگی شکمش را کاملاً مشخص می‌کرد. آهسته زمزمه کرد:

- میشه بیام داخل؟!

کیسان با ناباوری از جلوی در کنار رفت.

***
هم‌چون باران قدم می‌گذارم در کوچه‌های تنگ و تاریک زندگی!
آری درست شبیه به بارش‌های تابستانی که بی‌مهابا زندگیِ شگفت‌انگیزشان را می‌کنند، حتی اگر زمان مکان برایشان ناممکن و ترسناک باشد!
بی هیچ ترسی، بی هیچ درنگی و هیچ تعملی! تنها راه خود را برای رسیدن به اهداف خود می‌گذرانند، حتی اگر بین راه ذوب و نابود شوند!
ما انسان‌ها هم چه خوب میشد اگر از آن قطرات شگفت‌انگیز درس بگیریم!
آری ممکن است ما گاهی در بین راه شکست بخوریم!
درمانده شویم!
تنهای تنها ‌شویم!
شاید ناخواسته سرنوشت غلطی برای خود رقم بزنیم!
شاید زندگی هم‌چون مجال و خواسته ما پیش نرود؛
اما... اما کاش بدانیم هیچ شکستی پایان ماجرایمان نیست!
بلکه آغازی زیباست با طعم ملالت و درماندگی!

ادامه دارد... .

پایان فصل اول

۱۴۰۰/۱۲/۲ در ساعت ۱۴:۵۱ ظهر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

بخشدار کتاب

رمانیکی فعال
رمانیکی
بخشدار
- کتابدونی
شناسه کاربر
1518
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
209
پسندها
574
امتیازها
113

  • #117


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
151

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین