. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #81
- چی‌ میگی بهواد؟! حرف از لیاقت می‌زنی، آره؟! تو بی‌لیاقتی یا من!؟ تو به پول فروختیش یا من؟! اتفاقاً برعکس، آسمان دیگه به تو ربطی نداره! درست از همون روزی که خیلی راحت از قیدش گذشتی و به چندر غاز پولِ بی‌ارزش فروختیش؛ دیگه مال تو نیست آقای فلاحی! اون دیگه رسماً و قانوناً زن منه‌‌‌.

بهواد محکم پلک زد:

- چی؟!

توجهی به حرفش نکرد که همین باعث شد بیشتر و بیشتر عصبی شود.

- ساشا نذار خیلی راحت آخرین روز عمرت‌ رو واست رقم بزنم‌ها! می‌دونی که وقتی یک حرفی‌ رو بزنم تا عملیش نکنم بی‌خیال نمیشم‌ پس مثل آدم رفتار کن.

بالشت زیر سرش‌ را جابه‌جا کرد و کمی خودش‌ را به سمت بالا کشید و معمولی به زبان آورد:

- من عاشق اون دخترم و هیچ وقت نمی‌ذارم هیچ بنی بشری ازم جداش کنه.

با تأخیری چند ثانیه‌ای به حرفش اضافه کرد.

- حتی تو، فهمیدی!؟

بهواد تک خنده‌ای کرد و با طعنه به سمتش گفت:

- زنته؟! عاشقشی؟! از چی حرف می‌زنی ع×و×ض×ی؟یعنی می‌خوای بگی توی همین یکی دو روزه که پیشت بوده زنت شده!؟ هه... واقعاً احمقانه‌ست ساشا.
ساشا پوزخندی زد.

- حقیقته! درست همون‌طوری که توی یک روز زن توئه بی‌لیاقت شد... یادت که میاد؟!

انگار که از حرف خودش به شدت دلگیر شده باشد؛ غم عمیقی ناگهان در چهره‌اش نمایان شد، اما بهواد بی‌توجه دستش‌ را در جیب شلوارش فرو برد.

- خب که چی؟! اون الان رسماً و قانوناً زن عقدی منه و حتی اگه خودش‌ هم بخواد نمی‌تونه بدون اجازه من با کسی ازدواج کنه؛ مگر این‌که... .

با لجاجت به سمتش سری تکان داد و محتاطانه گفت:

- آره درسته؛ اما فکر نکن وقتی که زن تو بوده، صیغه من شده! نه. این قضیه تقریباً مال چند ماه قبله؛ درست اون موقع‌‌هایی که به عنوان دستیار توی شرکت من کار می‌کرد.

چشم‌هایش را پر تردید و تند، باز و بسته نمود، ریتم نفش کشیدنش به کلی دستخوش تغییر شده بود و حال با هر بار تپیدنش تمام تنش را به رعشه می‌انداخت؛ انگار که در آن لحظه خوی پلیس بودنش کل وجود‌ش را پر کرده بود، نمی‌توانست بی‌خیال آن بشود! از تصوراتی که در ذهنش نقش گرفته بود بی‌زار بود؛ او! بهواد فلاحی؛ بازپرس خبره‌ای که هیچ وقت نمیشد در هیچ مسئله‌ای، بزرگ و کوچکی! سوتی داده باشد و تا امروز در کارش رو دستی نداشته است، این چنین از راه به در شده باشد. اوضاع کنونی‌اش هیچ‌جوره با طرز فکر او مساوی در نمی‌آمد! به هیچ وجه نمی‌توانست هضمشان کند‌. او گاف داده بود، آن‌هم توسط چه کسی، ساشا! آدمی که روزی بهترین و نزدیک‌ترین دوست و رفیق او محسوب میشد و جای برادر نداشته‌اش برای او ارزش قائل میشد؛ اما او خیانت کرده بود و بی‌شرمانه برای نابودی‌اش با دشمنش تیم شده بود.
- چی؟! اون... ن... اون... توی شرکت تو کار می‌کرد؟! ساشا تو آسمان‌ رو... از خیلی وقت پیش‌ها می‌شناختی، آره... ه...؟! درسته؟!

- آره، یعنی چی؟! این جرمه به ‌نظرت؟!

بهواد تند و عصبی گفت:

- خفه‌شو ساشا، خفه‌شو! توی حیوون به من‌ اون‌طور رَکَب زدی که آسمان‌‌ رو اون‌طور مفت و مجانی و خیلی راحت بهت بدم، آره؟! واقعاً که خیلی پستی ساشا! خیلی پستی. باورم نمیشه!

خنده‌ای کرد و نگاهش‌ را پیروزمندانه به طرفی دوخت.

- آخه تو فکر کردی خیلی زرنگی. تو حتی حرف‌های اون موش کثیفی مثل سروش رو هم باور کردی، تو یک احمقی؛ یک احمق به تمام معنا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #82
***
(چند ماه قبل)
کلافه جلوی آیینه‌ی توالت ایستاده و صورتش را اصلاح کرد. با بی‌دقتی گونه‌ی راستش را از دو ناحیه برید. دستمالی روی گونه‌اش فشرد و سرویس بهداشتی را ترک کرد. روی تخت نشست و به تصویرش در آینه‌ی کنسول چشم دوخت. مغزش کاملاً قفل کرده بود؛ واقعاً نمی‌فهمید، کلانی چه‌قدر زرنگ بود که با وجود آن ‌همه تدابیر امنیتی باز هم کارش را پیش می‌برد. آدرس و شماره تلفنی که موتور سوار از کلانی داده بود هم دردی را دوا نکرده بود، آدرس یک آپارتمان مبله بود که صاحبش سه سال پیش مهاجرت کرده و شماره تماس هم کلاً از شبکه خارج شده بود؛ بدبختی‌اش آن‌جا بود که مهران‌ هم نم پس نمی‌داد و نمی‌دانست از کلانی زیادی می‌ترسد یا گند کاری‌های مشترکشان به قدری زیاد و فجیع بوده که جرئت لب باز کردن ندارد. صدای تیک خفیفی که نشان از باز شدن در داشت، آمد و خدمتکار بی‌سر و صدا وارد اتاق شد؛ به پهلو چرخید.

- آقا تلفتون روی میز پایین جا مونده بود؛ دیدم داره زنگ می‌خوره، واستون آوردم.

بهواد سری به نشانه‌ی باشه تکان داد.

- باشه سودابه، بده ببینم کیه.

سودابه به تبعیت از حرفش، زود تلفن را به او داد و از اتاق خارج شد، طبق عادت همیشگی‌اش در را پشت سرش بست و از آن‌جا رفت. نگاهی به صفحه گوشی انداخت، شماره‌ ناشناس بود. بی‌حوصله دکمه‌ی اتصال را فشرد و تلفن‌ را سمت گوشش برد.

- آقای فلاحی؟!

لحظه‌ای متعجب شد، که بود که حتی او ‌رامی‌شناخت؛ ولی شماره‌اش را نداشت

- گیریم که بله، فرمایش؟!

- آها پس خودتی، از این طرز برخوردت اگه یه درصد هم تا حالا بهت شک داشتم، برطرف شد.

اخم محوی بین پیشانی‌اش نشست. نفسش‌ را بیرون داد و گفت:

- زنگ زدی که شکت رو برطرف کنی؟!

نفس عمیقی کشید و با لحنی که سعی داشت نشان ندهد که دارد حرص می‌خورد گفت:

- نه‌، کار مهمی باهات داشتم!

با ابرویی بالا رفته گفت:

- در چه مورد!؟

- آسمان.

خودش‌ را بی اعتنا با یک حرکت روی تخت انداخت و ساعدش را زیر سرش گرفت.

- خب که چی؟!

- نمی‌خوای راجع به زنت بیشتر بدونی؟

هر چه‌قدر خواست خودش را نسبت به آن موضوع بی‌توجه و خونسرد نشان دهد، اما باز هم ته دلش با آن اسم لرزید. نمی‌دانست چه شده است! او واقعاً کنجکاو و سرگردان شده بود. آن‌ هم درباره‌ی کسی که ذره‌ای هم برایش ارزش قائل نبود و او را خیلی ظالمانه به عنوان یک حیوان خانگی می‌دید، نه چیز دیگری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #83
- وقت ندارم، حرفت‌ رو می‌زنی یا قطع کنم!؟

- بهواد زنگ زدم که بهت بگم اون دختر‌... یعنی آسمان، با نقشه‌ی اون فلاحی بی‌شرف حاضر شده با تو ازدواج کنه و وارد خونه‌ات بشه! تا فلاحی بتونه به حریم شخصی، خونه‌ات و رفت و آمدهات بیشتر دسترسی پیدا کنه و... .

تند حرفش را قطع کرد و ناباور پرسید:

- کی هستی؟! واسه چی داری این‌ها رو به من‌ میگی!؟

- سروش. فکر کنم من‌رو یادت باشه، قبلاً با هم سر لو رفتن اون محموله‌‌ی مرزی دیدار داشتیم. مگه نه؟!

بهواد که تازه متوجه هویت آن مرد شده بود، چشم‌هایش‌ را از عصبانیت روی هم فشرد.

- توی خائن اومدی از نقشه‌های فلاحی به من اطلاعات میدی؟ انتظار داری این چرندیات‌ رو باور کنم!؟

نفس عمیقی کشید و مستأصل گفت:

- نه... ه... باور کن من از اون مرتیکه جدا شدم و دیگه باهاش کار نمی‌کنم. این اطلاعات‌ رو هم بهت دادم، فقط برای این که بتونم بخشی از انتقامم رو از اون پس فطرت بگیرم؛ همون‌طور که اون ع×و×ض×ی سر من و پسرم آورد و نابودم کرد‌. در هرحال من بهت هشدار دادم، می‌خوای باور کن، می‌خوای‌ هم نکن.

حرف‌های سروش برایش کمی منطقی می‌آمد وگرنه آن ع×و×ض×ی برای چه ناگهان بساط ازدواج و سفره‌‌ی عقد و آن چیز‌ها را به راه کرده بود؟ تماس‌ را بی‌توجه به آن‌که کسی پشت خط منتظر است، قطع کرد و به کنار‌ه‌ی تخت پرتابش کرد. چشم‌هایش را پر تنش روی هم فشرد و تنها این فکر در ذهنش می‌چرخید که از آن فلاحی ع×و×ض×ی هیچ چیزی بعید نیست!
***
(شش ماه بعد)

- سعید یکم فیلم رو ببر عقب‌تر.

- بهواد نگو که تو هم همین فکر رو می‌کنی، آره؟

مردمک‌های ناباورش را به سمت صورت سعید چرخاند؛ صفحه مانیتور بر روی تصویر تار و کمی ‌نامعلوم فلاحی ایستاده بود.

- لعنتی! یعنی این ‌ع×و×ض×ی توی این ‌مدت داشته ما رو بازی می‌داده.

نفس عمیقی از گلویش خارج شد و در ‌ادامه حرفش با‌ لحنی دستوری گفت:

- سعید کپی این فیلم رو سریع واسه‌ام بفرست. این مدرک خیلی مهمیه، نباید از دستمون بره!

سعید از روی صندلی چرخانش بلند شد و رو به بهواد با لحنی مطمئن گفت:

- بهواد، فلاحی صددرصد توی قضیه‌ی محموله‌ها هم دست داشته. پس ما ‌می‌تونیم همین الان با مدرکی که از اون و کلانی ع×و×ض×ی داریم، خیلی راحت دستگیرشون کنیم و خلاص.

بهواد چشمی بهم‌ زد و به نشانه "نه" سری تکان داد.

- نه سعید. اگه ما الان اقدام‌ کنیم، اون بی‌شرف همه چی‌ رو انکار می‌کنه. این مدرک مهمیه، ولی کامل نیست؛ هنوز زوده واسه‌ی دستگیریش.

دستش را چندباری بر روی شانه‌های سعید ‌زد و به آرامی زمزمه‌ کرد:

- صبر داشته‌ باش‌.

سعید نیشخندی زد و سری تکان داد. ناگهان صدای زینگ زینگ تلفنی سکوت بینشون را شکست. بهواد شتابان تلفنش را که روی میز جا مانده بود، برداشت و درحالی که دکمه اتصال را می‌فشرد رو به سعید برگشت.

- به ستوان رضایی راجع به این قضیه بگو. من میرم اتاقم، بعدشم احتمالاً برم یه سری به شرکت بزنم؛ اگه خبری هم شد بهم زنگ بزن. می‌بینمت!

- چشم. روز خوش!

تند از اتاق سعید بیرون می‌آید و سلانه سلانه راه اتاقش را در پیش می‌گیرد، همزمان که پشت صندلی نعلی شکلش می‌نشیند، تلفن‌ را به سمت گوشش می‌‌برد‌.

- سلام آقای مظفری. بفرمایین!؟

- سلام، خوبین؟! از اون روز که اومدین این‌جا، دیگه ندیدمتون.

ملایم می‌گوید‌:

- شکر می‌گذره. حال آسمان چه‌طوره؟! وضعیتش تغییری کرده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #84
و این‌بار پزشک با شادی‌ای که در تک تک کلماتش به صراحت دیده می‌شد، می‌گوید:

- بهتون تبریک میگم، همسرتون به‌هوش اومده! البته چند روزِ پیش هم وقتی که شما از این‌جا رفتین، تغییرات ناگهانی‌ای در بدنشون ایجاد شده بود؛ اما جایز دونستم که فعلاً بهتون چیزی نگم که الکی امیدوار نشید. اما امروز بعدِ بد شدن حالشون، بهشون شوک وارد کردیم و به طور معجزه‌آسایی نبضشون برگشت.

لبخندی ناخوداگاه گوشه‌ی لبانش جای خوش کرد؛ نمی‌توانست خوشحالی‌ای که در آن ‌لحظه در وجودش جولان می‌داد را پنهان کند. به شدت سعی کرد که تغییر تن صدایش معلوم نشود.

- باشه، خیلی ممنون که خبر دادین. الان خودم رو می‌رسونم.

- خواهش می‌کنم، خدانگهدار.
***
صدای آب بود یا هو هوی باد؟ شاید هم باران. شاید هر سه‌شان! به زور سعی کرد چشم‌هایش را باز کند. نور، چشمانش را اذیت می‌کرد! بیشتر از پنج بار چشم‌هایش را باز و بسته کرد، تا سرانجام به نور عادت کردند. انگار بعد از چند سال بیدار شده بود،بدنش درد می‌کرد و به شدت زخمی بود. چرا همه جا آن قدر غریب بود؟ چرا انگار او هیچ کس نبود؟ اسمش چه بود؟ که بود؟ خدایا آن‌جا کجاست؟ دستش را به زمین گرفت و سعی کرد بلند شود، ولی هرچه بیشتر تلاش می کرد کم‌تر موفق می‌شد. نفس عمیقی کشید و دوباره سعی کرد! فقط کمی از زمین جدا شد. پاهایش را کمی حرکت داد و نشست. نیاز داشت کسی کمکش کند، ولی نمی‌دانست کسی هست یا خیر. نیاز داشت خیلی زود بفهمد که چرا حس می‌کند نوزادی تازه متولد شده‌ است؟ به خیلی چیزها نیاز داشت؛ سرانجام به زور بلند شد، اطراف را که نگاه کرد، دید خانه‌ای چوبی است. یک کاناپه‌ی سبز بزرگ، یک تلویزیون و میزی چوبی تنها چیزهایی بودند که به چشم می‌آمدند. وقتی برگشت، آشپزخانه‌ی کوچکی هم با دری که کنارش قرار داشت، به چشمش آمد. کنار در هم چند پله بود که به طبقه‌ی بالا می‌رفتند. داشت با نگاهش پله‌ها را دنبال می‌کرد که سرش گیج رفت، دستش را به دیوار گرفت و چشم‌هایش را بست.
وقتی حس کرد حالش بهتر از قبل شده است، درکهنه‌ی چوبی را باز کرد و بیرون رفت. حدسش درست بود، نم نم باران می‌آمد. دور تا دورش‌ را درخت‌های سیب، گیلاس‌ و گردو پر کرده بودند، انگار همه‌ چیز طوفانی شده بود. قدم زد! خیس می‌شد، ولی مهم نبود. بعد از کابوس‌های پی در پی و سیاهی‌های مطلق سرانجام توانسته بود چشم‌هایش را باز کند، توانسته بود بایستد، ولی چرا نمی‌دانست که است؟ چرا نمی‌دانست کجا است؟ چرا هیچ چیز نمی‌دانست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #85
بر روی تخته سنگ بزرگی که حال از شدت رطوبت از جلبگ پر شده بود نشست و به رو‌به‌رو خیره شد. نگاهش به پاهای سفیدش افتاد که انگار پیراهن تنش بود، انگار رنگش هم آبی بود. ذهن خالی‌اش را زیر و رو کرد و هر بار هم بی‌نتیجه‌تر از قبل از فکر کردن منصرف می‌شد. باران با آن نم نم بی‌نظیرش، آن بوی خاک و آب، آن فضای سرسبز و قشنگ چرا برایش آن همه گنگ بود؟ چرا کسی نبود؟ چرا کسی نبود تا به او بگوید او چه کسی است و چه بر سرش آمده است ؟ چه‌قدر گذشت؟ نمی‌داند!
وقتی صدای قدم‌های کسی را شنید، به زور بلند شد و ایستاد. پیرزنی با یک پیراهن بلند لیمویی و سر بـر×ه×ن×ه آمد طرفش و با زبانی عجیب و غریب چیزی گفت، نمی‌فهمید چه می‌گوید. دوباره سرش گیج رفت و چشم‌هایش را بست. هر چه بیشتر حرف می‌زد، آن زبان غریب برایش آشنا می‌شد. انگار می‌توانست زبانش را بفهمد. دهانش را باز کرد و سعی کرد حرف بزند؛ اصوات نامفهوم به گوشش خوردند. حنجرہ‌اش سوخت، ولی مهم نبود. باید می‌فهمید که است؛ چیزی گفت! انگار حرفش مفهوم داشت؛ چون به زبان خودش گفت:

- چی؟

آسمان بعد از فشار بسیاری که به خودش آورد، گفت:

- من کی‌ هستم؟

درست بود، زبانش آشنا شد‌. می‌فهمید چه می‌گوید!

- تصادف کردی، یادت نیست؟

به نظرش مهربان آمد! سرش را به علامت "نه" تکان داد.

- این‌جا چی کار می‌کنم؟

انگار که از حال الان آسمان کاملاً باخبر بود، با ناراحتی درجوابش گفت:

- دخترم مثل این‌که چند ماهی توی بیمارستان و کما بودی. دیشب بهواد آوردت پیش من! ازم خواست ازت مراقبت کنم.

چند ماه كما و بیمارستان؟ وحشت همه‌ی وجودش را فرا گرفت‌. موهای نم‌دارش را پشت گوشش انداخت و آرام گفت:

- بهواد کیه؟! تو کی هستی؟

مستأصل لب زد:

- نوه‌ی منه! من ‌هم به گمونم پرستارت باشم.

آسمان تند و مات زده پرسید:

- این‌جا کجاست؟

- خونه‌ی من.

نگاهی به خونه‌ی چوبی انداخت و گفت:

- همین خونه‌ی قدیمی و کلبه‌‌مانند خونه‌ی توئه؟

با ابروی بالا رفته در جواب آسمان گفت:

- بله.

و دوباره حس نامفهومی تمام جانش را پر کرد و با نگرانی پرسید:

- اسمم چیه؟!

اومد جلو و گفت:

- وقتی اون پسره‌ی یک دنده‌ی تخس آوردت، فقط و فقط بهم گفت که مراقبت باشم و هرچی ازش خواست مشخصاتی ازت بهم بگه، گفت نباید هویتت فاش بشه. خب پس نمی‌دونم کی هستی.

فراموشی؟ یعنی چه! غمگین و بی‌تحمل شد. اولین حسی که احساسش کرد همان غم بود. جوابی نداد، برگشت به طرف درخت گردوی بزرگی که درست روبه‌رویش قرار داشت؛ نگاهی به آسمان کرد و ناگهان پر از حس نیاز شد! نیاز برای فهمیدن، نیاز برای شنیدن، نیاز برای حرف زدن! نیاز، نیاز و نیاز. آسمان هنوز هم داشت اشک می‌ریخت. هرچه زمان می‌گذشت غمگین‌تر می‌شد. همه‌ی وجودش خالی بود. دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت؛ قلبش آرام بود و خالی! با دستی که به شانه‌اش خورد، برگشت و همان زن را دید، مجبورش کرد بر روی همان تخته سنگ بنشیند، خودش‌ هم نشست کنارش و گفت:

- سرگیجه، سردرد و تهوع خیلی طبیعیه، نباید زیاد سرپا وایستی و به خودت فشار بیاری.

نگاهی به چهره‌ی سفیدش انداخت و آرام زمزمه کرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #86
- احساس می‌کنم تازه به دنیا اومدم.

با دلسوزی نگاهش کرد.

- عزیزکم کلی آدم هستن که وضعیت تو رو دارن. دخترم نباید امیدت رو از دست بدی! بهت اطمینان میدم که بالاخره همه چی درست میشه و همه چیز یادت میاد؛ قول میدم.

آسمان آروم و بی‌کس پرسید:

- یعنی کسی هم مثل من هست؟

سری تکان داد و دستانش را بر روی شانه‌های دخترک گذاشت.

- خیلی زیاد.

آسمان به ته‌ترین نقطه‌ی چشمش نگاه کرد و گفت:

- اون‌ها هم مثل من این قدر تنهان؟

آهی کشید.

- نمی‌دونم، اما این رو بدون خدا همیشه به یاد بنده‌هاش هست و اگه دردی بهت میده، بالاخره روزی درمونش‌ رو هم میده؛ فقط باید صبر داشته باشی.

بی‌ربط به جوابش پرسید:

- شما هم تنهایی؟

لبخند غمگینی زد و خیره در چشم‌های دخترک گفت:

- قصه‌ی زندگی من قصه‌ی جالبی نیست. گاهی به خودم ‌میگم کاش من هم همه چی رو فراموش کنم.

غمگین‌تر از قبل و بی‌تحمل گفت:

- کاش حداقل اسمم‌ رو می‌دونستم.

لبخندی زد و خیره به آسمان لب زد:

- خب خودت برای خودت یک اسم انتخاب ‌کن! هر اسمی که دوست داری رو برای خودت بذار.

آسمان لجوجانه جوابش‌ را داد:

- ولی من دلم می‌خواد اسم واقعیم‌ رو بدونم، نه اسمی که خودم ‌برای خودم انتخاب می‌کنم.

ب×و×س×ه‌ی ریزی بر پیشانی‌اش نشاند و آرام و مادرانه گفت:

- می‌فهمم. بلند شو آروم آروم بریم خونه، بارون شدید شده! اصلاً دلم‌ نمی‌خواد سرما بخوری.

دستش را به تخته سنگی که رویش نشسته بودند گرفت. دخترک کف دستش از برخورد با سنگ درد گرفت و سوخت؛ ولی سعی کرد بلند شود، تا بلند شد سرش گیج رفت و چشم‌هایش بسته شدند.

- هی! هی دختر صدام‌ رو می‌شنوی؟!

تکانی به خود داد و چشم‌هایش را به زور باز کرد. روی همان کاناپه دراز کشیده بود. لبخند مهربانی به او زد و گفت‌:

- خوش شانس بودی که کنارت بودم و سرت نخورد به سنگ.

پیشانی‌اش را با دستش نوازش کرد و گفت‌:

- چی‌شده؟!

- وقتی بلند شدی سرت گیج رفت و بی‌هوش شدی؟ یادت نمیاد!؟

آسمان کمی فکر کرد که بی‌اختیار یادش آمد.

- آره، مرسی که نجاتم دادی.

گلایه‌وار رو به او گفت:

- تو الان خیلی ضعیفی، نباید از اول می‌رفتی بیرون. همین جا بمون تا واسه‌ات غذا بیارم.

وقتی پیرزن رفت، سعی کرد کمی بنشیند. به زور نشست و پاهایش را در شکمش جمع کرد. با دردی که ناگهانی در شکمش پیچید، دوباره پاهای سنگینش را دراز کرد. چشمش که به بیرون افتاد، دید هنوز هم قطره‌های باران روی پنجره می‌ریزند. پیراهن بلند آبی‌اش هم مثل موهایش نمناک شده بود. آسمان هم هنوز طوفانی بود، انگار هنوز هم داشت با او همدردی می‌کرد.

- بهتر شدی؟

سرش را تکان داد و گفت:

- آره، فقط لباسم و موهام خیس شدن.

کاسه‌ای پر از مایع را جلویش گذاشت و گفت:

- این رو تا ته بخور. سوپ واسه‌ات درست کردم، خیلی حالت رو بهتر می‌کنه.

چند تا قرص هم کنار کاسه گذاشت و گفت:

- بعد از شامِت این‌ها رو هم با آب بخور. فراموش نکن که با سوپت نون هم بخوری.

سرش را تکان داد و کاسه‌ را برداشت؛ مزه‌اش را نمی‌فهمید، ولی گرمایش حالش را بهتر می‌کرد. وقتی دید مشغول شده‌ است، گفت:

- میرم توی وسایلم می‌گردم ببینم لباسی مناسبت پیدا می‌کنم یا نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #87
چند دقیقه‌ای بعد، کاسه‌ی نصفه خورده را بر روی میز گذاشت و قرص‌ها را یکی یکی خورد. صدای بلند و خوفناکِ رعد و برق، یک لحظه تمام تنش را به رعشه ‌انداخت. سعی کرد به آن توجه نکند و نگاهش را به سمت تلویزیون برد.

- وا تو که چیزی نخوردی!


کمی در جایش جابه‌جا شد.

- میلم نمی‌کشه دیگه.

پیرزن از فاصله‌ی چند متری بلند گفت:

- باشه می‌ذارمش بعداً بخور.

با چند قدمی به او رسید و پیراهن اندامیه صورتی رنگ‌ را به طرفش گرفت.

- بیا فعلاً این‌ رو بپوش تا بریم واسه‌ات لباس بگیرم.

نگاهی به او انداخت.

- مال خودتونه؟!

خنده‌ای کرد و با شیطنت گفت:

- به این هیکل چاق و بد فرم من می‌خوره این لباس مال من باشه؟! نه عزیزم مال دخترمه.

یک دفعه تعجب بَرش داشت، سوالی گفت:

- دخترت؟ پس الان کجاست؟

اخم مصنوعی‌ای کرد.

- چه‌قدر سوال می‌کنی بشر! بدجور فضولی‌ها.

با لبخند خجولی زمزمه کرد:

- ببخشید.

مظلومیتش را که دید، درست کنارش بر روی کاناپه نشست و دستش را با ملایمت در دستش گرفت.

- حالا چرا سریع ناراحت میشی عزیزکم!

آهی کشید و ادامه داد:

- از وقتی که زن اون ساسانِ خیر ندیده شد، دیگه ندیدمش! این لباس‌ هم مال دوران نوجوونیشه.

- آها، ساسان شوهرشه؟!


سری با تأسف تکان داد.

- آره. خب دخترم پاشو برو یکم استراحت کن. همین اتاق طبقه پایینی رو واسه‌ات آماده کردم. منم میرم فروشگاه یکم واسه‌ی یخچال خرید کنم؛ چیزی لازم نداری؟!

آسمان با ترس و دلهره لب زد:

- میشه منم باهاتون بیام!؟

اخمی کرد و جدی گفت:

- نه نمیشه، استراحت کن. هوا هم سرده، حالت بدتر میشه.

دخترک باز درخواستش را لجوجانه و لرزان تکرار کرد:

- می‌ترسم این‌جا تنها باشم خانم. لطفاً!

پوفی کشید.

- باشه بیا بریم بالا لباست‌ رو عوض کنیم! با همین‌‌ها که نمیشه بیای.

آسمان تنها به تکان سر اکتفا کرد و همراه همان خانم به طبقه‌یبالا رفتند. زیاد بودن پله‌ها باعث شد سرش گیج برود؛ چشم‌هایش را بست که گفت:

- خوبی؟!

آسمان دستی به پیشانی‌اش کشید.

- سرم گیج میره.

با اخم به سمتش برگشت.

- بعدش ناراحت شو که میگم لازم نیست دنبالم بیای! بشین توی خونه و استراحت کن، من خیلی زود میام.

دخترک این‌بار تنها "با‌شه‌"ای گفت و با کمک همان زن به سمت اتاقی که برای او آماده‌اش کرده بود رفتند. فاصله‌ی کوتاه راه پله‌ تا اتاق پایینی برایش اندازه‌ی یک سال گذشت، ولی بالاخره رسیدند. در را باز کرد و گفت‌:

- من میرم، خوب استراحت کن و از جاتم بلند نشو. باشه؟

"باشه‌‌"ای گفت و به داخل اتاق رفت و در را بست. دیوارهای اتاق چوبی بودند. یک تخت دو نفره‌ی چوبی با یک ملحفه، پتوی کرمی رنگ، دو آباژور، یک کتابخانه‌ی کوچکی که تعدادی کتاب درش چیده شده بودند و یک پنجره بزرگ با پرده حریر کرمی رنگ، تنها وسایل اتاق بودند. آرام روی تخت دراز کشید. پتو را رویش کشید و دست‌هایش را آرام آرام تکان داد؛ خدا! کلمه‌ای که هنگام خواب زیاد شنیده بود. خدا، خدا، خدا! جرقه‌ای در ذهنش زده شد؛ خدا همانی بود که به او کمک کرد بیدار بشود. همانی که در آن دقیقه‌های پر تنش وقتی به او فکر می‌کند آرامش را هم احساس می‌کند. لبخندی زد و اسمش‌ را چند بار تکرار کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #88
***
با تلنگری از خواب بیدار شد، درد و خشکی بدنش
بیشتر شده بود. اخم کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. به طرف دست‌‌شویی رفت و یک آبی به دست و صورتش زد.
صورتش را خشک کرد و از سرویس بیرون‌ زد. انگار صبح خیلی زود بود. آسمانِ ابری هنوز روشن نشده بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. سلانه ‌سلانه به سمت در رفت و در را باز کرد و بیرون رفت. شروع به قدم زدن کرد. آن فضای باران زده و سرسبز از هر چیزی زیباتر و خوشکل‌تر شده بود و همان باعث شد لبخند ریزی گوشه‌ی لب‌هایش جا خوش کند.

- خوشحالم که می‌خندی!

آسمان سرش را بالا گرفت و با دیدنش متحیر گفت:

- این‌جا خیلی زیباست.

لبخندی زد و لیوان قهوه‌ای را به سمتش گرفت.

- واسه‌ات شیرینش کردم. بخور تا بریم صبحانه بخوریم.

لیوان قهوه‌ را از دستش گرفت و تشکری کرد.

- خوب خوابیدی؟!

سری تکان داد.

- اهوم. ساعت چنده؟

با تأخیر چند ثانیه‌ای لب زد:

- تقریباً هفت و نیم.

دخترک متعجب به سمتش برگشت.

- همیشه زود بیدار میشی!؟

با لبخند شیرینی گفت:

- عادت دارم. سرگیجه نداری؟

چند قدمش باعث شد از او کمی فاصله بگیرد.

- نه هنوز.

صدای نگرانش‌ را از پشتش شنید.

- می‌خوای بریم پیش دکتر؟! فکر کنم خیلی لازم باشه.

کلافه لب زد:

- نمی‌خوام.

دوباره صدایش به گوشش رسید، اما آن‌بار با حرص.

- چرا نمی‌خوای دخترم؟!

بی آن‌که به سمتش برگردد، گفت:

- می‌خوام یکم استراحت کنم. فعلاً حوصله‌ی هیچی‌ رو ندارم، خواهش می‌کنم.

از آن‌که راضی شده بود، حس خوبی به او دست داد.

- خب باشه عزیزم. خرید که میای! بریم یکم واسه‌ات لباس بگیرم.

بازم مخالفت کرد.

- نه نمی‌خوام.

مکثش باعث شد که به او برسد؛ دقیقاً روبه‌رویش ایستاد و نگران پرسید:

- حالت خوبه!؟

آرام و مبهم لب زد:

- نمی‌دونم.

شانه‌‌هایش را آرام فشرد.

- عزیزم این‌ روزها هم می‌گذره و همه چیز درست میشه! زندگی ادامه داره، تو نمی‌تونی تا اون روز همین‌جوری بشینی و هیچ کاری نکنی! باید به خودت کمک کنی دخترم.

آسمان لجوج و عصبانی دستش ‌را پس زد.

- وقتی نمی‌دونم کی هستم، وقتی نمی‌دونم از کجا اومدم، وقتی حتی نمی‌دونم اسمم چیه، چه‌طور می‌تونم به خودم کمک کنم؟

بی آن‌که از رفتارش دلخور شده باشد، باز هم با مهربانی خطاب به او گفت:

- اتفاقاً می‌تونی عزیزم، بهت قول میدم همه چی یادت میاد! یعنی حرف منِ پیرزن‌ِ رو با این‌ سن و سال قبول نداری؟!

نگاهش به صورت پر چین و چروکش خیره ماند.

- شما که دکتر نیستید‌.

نیمچه لبخندی زد.

- خب برای همین میگم‌ باید بریم پیش دکتر! می‌خوام خوب بشی.

پیرزن وقتی دید چیزی نمی‌گوید، با تأسف و ناراحتی گفت‌:

- بیا بریم صبحونه بخوریم‌.

دنبالش راه افتاد که گفت:

- بهواد دیشب بهم زنگ زد. حالت رو می‌پرسید، شوهرته؟

شوک زده و پرابهام لب زد:

- چی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #89
متأسف سری تکان داد و دوباره غمگین گفت:

- واهی یک لحظه یادم رفت که فراموشی گرفتی‌ها، این چه سوالیه آخه!

پر از سوال‌های بی‌جوابی که در ذهنش شکل گرفته بود، موهایش را پشت گوشش داد و پشت میز نهارخوری چوبیِ کوچک نشست. تازه همه‌ی کلمه‌ها داشتند برایش معنا پیدا می‌کردند. چای خوش‌رنگی داخل فنجان ریخت و یک ظرف نان، مربا و شکلات را روی میز گذاشت.

- سعی کن به زور هم شده بخوری.

دخترک سری تکان داد و کلافه شروع به خوردن صبحانه‌اش کرد.
***
- خب کیسان خان همون‌طور که می‌دونی من آدم با نفوذی هستم.

- بله کاملاً باهاتون آشنا هستم.

کلانی نگاهش مرموزتر شده بود.

- برات پیشنهادی دارم که پول زیادی توی اونه‌.

کیسان متعجب نگاهش می‌کرد.

- خیلی کنجکاو شدم.

ساشا در ادامه‌ی حرفِ محمود گفت:

- کیسان جان من قبل از این‌که با کسی کار کنم، همیشه اطلاعاتی راجع به خودش، خانواده و گذشته‌اش دارم.

کیسان اخم‌هایش را در هم کشید. یعنی می‌دانست او قبلاً... .

- بله من می‌دونم که تو قبلاً پلیس بودی.

چشمانش را بست و سعی کرد به خودش مسلط باشد.

- بهم بگو پیشنهادت چیه.

آن‌بار کلانی با قدرت می‌گوید:

- از اون‌جایی که من می‌دونم استعفای تو از نیروی پلیس زیاد عادی نبوده؛ به نظرم چیزهای خوبی ندیدی، پس فکر کنم که از تو همکار خوبی در میاد.

کیسان بی‌طاقت و عصبانی غرید:

- لطف کن و برو سر اصل مطلب. من وقت ندارم!

لبخند مرموز کلانی، ساشا را هم اذیتم می‌کرد.

- ببین کیسان این شطرنجه، اگه قوانین و استراتژی این بازی رو بلدی، پس بدون با کار ما هم خوب آشنایی. ما مهره‌های سیاه بازی هستیم، من شاه مهره‌‌ام، اما شاه و وزیر نیستم. می‌خوام تو رو مثل ساشا کنارم داشته باشم، نمی‌خوام سرباز باشی و زود از بین بری، بیا و شاه مهره باش.

کیسان دستش را در موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید، باید فکر می‌کرد. بدون حرف از دفتر خارج شد، افکارش آشفته و به هم ریخته بود، در واقع باید اعتراف می‌کرد که وسوسه‌ی حرف‌های آن شیطان‌صفت شده بود. حرف‌هایش بی‌اختیار در مغزش می‌پیچید.


ساشا به سمتش می‌چرخد.

- خیلی بدون مقدمه موضوع رو بهش گفتی. اگه یه ذره احساس شرافت توش مونده باشه میره پیش پلیس، می‌فهمی؟!

کلانی نگاهش را به ساشا دوخت و لبخند زد.

- شرافتی نمونده خیالت راحت باشه پسر.

دستی به موهایش کشید و عصبانی غرید:

- اگه قبول نکنه چی؟

کلانی باز با همان لحن خونسرد همیشگی‌اش لب زد:

- قبول می‌کنه.

عصبانی‌تر از قبل می‌گوید:

- از کجا این‌قدر مطمئنی ع×و×ض×ی؟

چند قدمی با غرور برداشت و پوزخندوار به زبان آورد:

- اون برای انتقام میاد و قبول می‌کنه.

این‌بار متعجب و پر سوال غرید:

- انتقام؟ از کی؟ برای چی؟

کلانی خنده‌‌ی شیطانی‌ای سر می‌دهد و تنها با نیشخند مرموزی نگاهش را به صورت اخمو و عصبی ساشا می‌دوزَد.

- از کی احمق؟!

پروزمندانه نگاهش می‌کند.

- فلاحیِ بزرگ، می‌خواد بکشتش! می‌دونم که این‌قدر ازش تنفر داره که این کار رو خیلی راحت واسه‌ام انجام میده.

دستش‌ را در جیب شلوار کتانش فرو می‌برد و خندان تای ابرویی بالا می‌دهد.

- آدم از تو پست‌تر ندیدم، عمر و عاص جلوت لنگ می‌ندازه.

کلانی خندید و به نقشه‌هایش فکر می‌کرد، آماده بود که با یک جنگ خودش را از منجلاب بیرون بکشد.

- ساشا! اون فلاحی‌ باید بمیره و قاتلش‌ هم کسی جز اون احمق نخواهد بود. به همین زودی شیرینیِ مردن فلاحی و اعدام شدن کیسان‌ رو بهت میدم، چه‌طوره!؟

متعجب نگاهش می‌کند.

- مشکلت با کیسان چیه؟! چرا می‌خوای اون رو‌ قاتل کنی!؟

کلانی قهقهه‌ای سر می‌دهد همزمان می‌گوید:

- تو چرا این‌قَدَر مغزت فندوقیه پسر!؟ می‌خوای این کار رو به تو بسپارم تا خیالت راحت شه؟! خب کی احمق‌تر از کیسان؟! این وسط تو هم به آسمان‌‌ می‌رسی و من‌ هم به هدفم؛ پای هیچ‌کدوممون‌ هم گیر نمی‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #90
***
شاهین دستی به موهایش کشید و گفت:

- چی شد کیسان؟

کیسان پوزخند زد.

- بالاخره خر شد.

شاهین متعجب نگاهش کرد.

- کی؟

لبخند از روی لبش جمع نمی‌شد، پس اطلاعات جعلی‌ای که از چهار سال پیش برایش ساخته بودند کار خودش‌ را کرده بود.

- هه! کلانی به همراه اون شریک اوسگل‌تر از خودش.

خنده‌ای از خوشحالی سر داد.

- جدی؟ یعنی باهات قرار گذاشت؟

پوزخندوار گفت:

- آره.

ناخودآگاه فکرش به سمت آسمان، آن حرف‌ها و آن نیش و کنایه‌هایش پیچ خورد. نمی‌دانست کی و چه‌طوری آن چرندیات به گوشش رسیده بود که آسمان دیگر حتی حاظر نبود اسم او را بشنود.
به شدت نگرانش بود! نگران آینده‌ و زندگی‌اش! او تنها و بی‌کس مانده بود، در حالی که باید او به دادش می‌رسید، درست مانند خنجری فرو رفته در قلبش بود؛ اما آن اجبار مرگ و زندگی که حال کل زندگی‌اش را احاطه کرده بود، آن حصاری که روز به روز او را از آن دختر دورتر و دورتر می‌کرد، بدتر روح و روانش را می‌رنجاند‌!
اما او اگر الان آسمان را پیش خودش بیاورد، ممکن است آن ع×و×ض×ی‌ها بلایی بر سرش بیاورند و به عنوان طعمه بر علیه او استفاده‌ کنند! باید تحمل‌ می‌کرد، مجبور بود! حداقل برای در امان ماندن آسمان! شاید خیلی سخت باشد؛ اما به گفته‌ی سرهنگ، طی آن مأموریتی که به آن اعزام شده بودند، می‌توانست آسمان‌ را از پیش آن مرتیکه نجات بدهد و پیش خودش بیاورد و زندگی‌ای که به او بدهکار بود را بالاخره برایش بسازد.
چهره‌ی شاهین و اعتراف‌های دیشبش که در ذهنش اکو شد، ناگهان مردد شد! نکند همه‌ی آن کمک‌ها و رفاقت‌هایش تنها به‌خاطر به دست آوردن آسمان بوده و او از آن بی‌خبر بود! کلافه شد، انگشت‌های دستش از بس که در هم مچاله بودند، خیس ع×ر×ق شده بودند.
درست است که شاهین رفیق بچگی و همکار قدیمی او بود و در مأموریت‌های سختی که داشتند، کم کمک به او نکرده بود؛ اما تصوراتی که طی همان یک شبانه‌ روز در ذهنش شکل گرفته بود، او را به شدت ترغیب می‌کرد که بدون در نظر گرفتن هر چه بوده و نبوده از زندگی شخصی و همچون کاری‌اش او را بیرون کند! آری خب شاهین پسر بدی نبوده است و اتفاقاً با شناختی که تا به امروز از او پیدا کرده بود، خیلی آدم صاف، ساده و با اعتمادی هم است؛ اما او دیگر نمی‌خواست آسمان، خواهر بدبختش، ذره‌ای عذاب و سختی بکشد و هرکاری هم شده برای آرامش و خوشبختی او می‌کند. جدا از آن‌ها، آسمان‌ خودش هم هیچ علاقه‌ای به شاهین نداشت و مطمئناً ندارد! و آن‌ را می‌شد خیلی راحت از بی‌محلی‌ها و رفتارهای خشک آسمان فهمید.
آهی کشید! الان وقت آن حرف‌ها نبود. فعلاً باید فکر و ذهنش تنها پی آن مأموریت لعنتی و به دام انداختن و کشتن آن بی‌شرف باشد، که شاید نقطه‌ی پایان هجران او و آسمان همان باشد!
دوباره آشفته و درمانده میان آن افکار تلخ و دردناک گیر افتاده بود. صدا زدن شاهین لحظه‌ای تلنگری شد و از افکارش دور شد. بی‌حوصله به صفحه لپ‌تاپ خیره شد؛ آدرس یک باغ سمت دربند بود، که باید ساعت هشت شب آن‌جا حاضر باشد.

- اون میکروفن‌ها رو بردار بیار.

شاهین "باشه‌"ای گفت و به سمت قفسه رفت. کیسان بی‌حرف از اتاق خارج شد و به سمت ماشین رفت و تا روشنش کند شاهین‌ هم خودش‌ را می‌رساند.
بعد از نیم ساعت، جلوی در باغ ایستاد. به نظر می‌آمد که یک مهمانی معمولی باشد؛ ایمیل دعوت‌ را به نگهبان نشان داد و وارد شد. کنار آخرین ماشین پارک کرد. قدم‌هایش بلند، اما آرام بود؛ سعی می‌کرد درست جزئیات را به خاطر بسپارد. به در ورودی رسید. آهنگ ملایمی پخش می‌شد، به سمت اولین میز خالی رفت و ایستاد؛ همان لحظه خدمتکاری با یک سینی پر از نوشیدنی آمد.

خدمتکار: نوشیدنی چی میل دارید؟

- اگه امکانش هست واسه‌ام کوکتل بیارید.

خدمتکار: چه طعمی مورد نظرتون هست؟

- بیوه سیاه.

خدمتکار دور شد. با دقت اطراف‌‌ را بررسی کرد، حتی دوربینی وجود نداشت که بخواهد وضعیت‌ را کنترل کند و آن یعنی همه‌ی مهمان‌ها آشنا یا از اعضای باند بودند. دختری نزدیکش شد و با آن آرایش غلیظش حالش را بد کرد.

- خوشتیپ خان همراه نداری؟

نگاهش کرد، واقعاً آدم مزخرفی بود. یه لحظه مهتاب به ذهنش آمد، واقعاً با آن عفریته قابل قیاس نبود، بدون آن‌که به او اهمیت بدهد به روبه‌رو خیره شد.

- این‌قدر خشک نباش چشم خوشگل، من دختر عموی ساشا هستم.

کیسان دوباره به سمتش برگشت.

- ساشا؟!

با جسارت و آغشته به کمی عشوه‌ لب زد:

- دست راست کلانی.

کیسان اخمی کرد و غرید:

- به من چه ربطی داره.

انگار داشت از آن رفتارهای کیسان به شدت حرص می‌خورد که بی‌حوصله گفت:

- ساشا گفت قراره بیای همکار بشیم، گفتم خوش‌آمد بگم.

کیسان دست‌هایش را مشت کرده روی میز کوبید که مهناز از ترس کمی به عقب پرید.

- ساشا غلط کرد با هفت جد و آبادش. من فقط با کلانی قرار دارم، همین.

مهناز آرام رو به کیسان گفت:

- به هر حال من اسمم مهنازه، خوشبختم.

کیسان پوزخندی زد.

- من خوشبخت نیستم، برو شرت رو کم کن.

مهناز با لحن خشن و حرصی‌ای غرید:

- خیلی گند دماغی.

دیگر جوابش را نداد، بلکه بی‌خیال شود و برود؛ اما او پررو‌تر از آن حرف‌ها بود. همان لحظه خدمتکار با یک سینی جلو آمد و کوکتل مد نظر کیسان را بر روی میز گذاشت. مهناز چشم‌هایش را کمی ریز کرد و موشکافانه گفت:

- ما تا حالا از این مدل‌ها نداشتیم.

خدمتکار همزمان که داشت مخلفات سینی را روی میز جلوی او می‌چید، با اشاره به کیسان گفت:

- سفارش ایشون بود.

مهناز آن‌بار بی‌تفاوت تنها "باشه‌"ای لب زد و دیگر بحث را ادامه نداد‌. کیسان نوشیدنی‌اش را مزه مزه می‌کرد و منتظر بود که آن ع×و×ض×ی زودتر پیدایش شود. برعکس تصورش ساشا یک دفعه جلوی چشم‌هایش ظاهر شد و او "لعنت"ی زیر لب فرستاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین