. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #91
- سلام کیسان خان.

سعی کرد آرام باشد. عصبانیت او تنها یک پایان داشت، آن هم ریختن خون ساشا بود! که آن اصلاً جزء نقشه آن‌ها نبود! پس باید حتی بیشتر از هربار خشمش را نسبت به آن‌ها کنترل کند، وگرنه به همه‌ چیز گند می‌زد و باعث می‌شد نقشه‌های چندین ساله‌ی سازمان به فنا برود؛ برای همان بی‌تفاوت لب زد:

- سلام.

نیشخندی به کیسان ‌زد.

- از چیزی که بهم گفتن خشک‌تری.

کیسان هم درست شبیه به خودش نیشخندی زد.

- فکر نکنم الان وقت مناسبی برای این حرف‌ها باشه.

اشاره‌ای به انتهای سالن کرد و گفت:

- بیا بریم کلانی و باقی دوستان منتظرت هستن.

یک دفعه محمود کلانی هم پیدایش شد.

- خوش اومدی جوون.

کیسان سری تکان داد که پیروزمندانه دست‌هایش را روی میز گذاشت و پوزخندوار لب زد:

- فکر کنم بدونی که برای چه کاری این‌جایی.

شاید خیلی بیشتر از آن می‌دانست که برای چه آن‌جا است؛ اما برعکس تصورش گفت:

- نه دقیقاً.

سری تکان داد و با اشاره به ساشا گفت:

- باشه مشکلی نیست الان ساشا توضیح میده.

ساشا به سمت یکی از کِشوها رفت و یک لپ‌تاپ و دوتا کلت آورد و سمت کیسان برگشت.

- اولین امتحانت اینه، با این لپ‌تاپ طبق رزومه‌ای که داری باید اطلاعات یکی از اعضا رو هک کنی و بهمون راجع ‌به خائن بودن یا نبودنش اطلاعات بدی.

سعی کرد خونسرد باشد، ملایم گفت:

- باشه.

لپ‌تاپ را بر روی پای کیسان پرت کرد و گفت:

- خوبه شروع کن.

بی‌حرف مشغول شد. نیم ساعتی طول کشید؛ اما بالاخره تمام شد. با خستگی و لحن پیروزمندانه‌ای گفت:

- فرد مورد نظرتون پاکه پاکه، البته به نظر میاد یه سری اطلاعات به درد بخور رو راجع به آخرین کارش ریخته توی فایل‌هاش.

کلانی لبخند کژوندی به موفقیتش زد.

- خوبه.

ساشا به همراه دو کلتی که در دستش بود، درست روبه‌روی کیسان ایستاد و گفت:

- حالا نوبت امتحان دومته.

کیسان مستحکم و کمی متعجب گفت:

- چیه؟


ساشا گفت:

- دوئل.

کلت‌ را به دستش داد که بی‌اعتنا گفت:

- باشه مشکلی نیست، با کی؟

کیسان اسلحه را در دستش چرخاند. سهند پسری هیکلی بود که به گفته‌ی ساشا تیرانداز خوبی بود. ساشا با صدای بلندی خطاب به جفتشان گفت:

- بعد از هشت قدم می‌تونید بچرخید.

هر دو سری تکان دادند. کیسان کاملاً داشت سهند را آنالیز می‌کرد، چپ دست بود پس موقع چرخیدن بر روی پای چپ می‌چرخید تا به موقع دستش را ثابت کند.

پشت به هم قدم‌ها را برداشتند؛ کیسان به محض آن‌که به قدم هشتم رسید اسلحه که آماده شلیک بود را بدون آن‌که بچرخد پشتش برد و شلیک کرد. صدای "آخ" سهند سالن را پر کرد. ساشا تند به سمت سهند خیز برداشت.

- لعنتی، سهند حالت خوبه؟

کیسان به سمتشان برگشت، سهند دستش‌ را بر روی کتف راستش گذاشته بود و از درد چهره‌اش جمع شده بود. ابروهایش را بالا داد، فکر می‌کرد دقیق‌تر می‌زند.

کلانی بی‌تفاوت از آن‌که یکی از نفرهایش زخمی شده بود، خندان خطاب به کیسان گفت:

- کارت خوب بود پسر جون؛ حالا بیا شام بخوریم.

کیسان با صدای خسته و کلافه گفت:

- میلی ندارم؛ در ضمن باید به زخمی که حاصل از سابیده شدن گلوله به بازومم هست رسیدگی کنم.

ساشا با پوزخند به او گفت:

- اوه پس تو هم ترکش خوردی، خوبه.

کیسان چپ چپ نگاهش کرد و با گام‌های بلند از کنارشان گذشت. باید خیلی زود می‌رفت درمانگاهی‌، جایی تا زخمش را پانسمان کند. ماشین‌ را روشن کرد و حرکت کرد.
***
با کلافگی ماشین‌ را از ساختمان دوازده واحده‌ای که به تازگی خریداری‌اش کرده بود تا زودتر از شر آن نظارت‌های پی در پیِ فلاحی خلاص شود، بیرون می‌کشد و ماشین را برای خارج شدن از کوچه پر پیچ و خم، سر و ته می‌کند. خمیازه‌ای با خابالودگی می‌کشد که صدای زینگ زینگ موبایلش کلافگی‌ و خشمش را بیشتر و بیشتر می‌کند. یک دستش به فرمان بود و دست دیگرش با عجله به دنبال موبایلش می‌‌گشت که بالاخره لای صندلی همراه راننده پیدایش می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #92
نام "مامان رعنا" را که روس صفحه‌ی تلفنش می‌بیند، متعجب و تند تماس را متصل می‌کند. صدای لرزان مادربزرگ یک لحظه تمام تنش را می‌لرزاند.

- پسر زود خودت‌ رو برسون. دختره خیلی حالش بده! الان چند باریه پشت سر هم داره بالا میاره و پشتِ هم هی هزیون میگه! من... ن... من ‌می‌ترسم بهش دست بزنم. بدو بیا بهواد!

تند و با عجله می‌گوید:

- باشه، باشه. قربونت برم الهی! اصلاً نترس من توی راهم، زود خودم رو‌ می‌رسونم.

- با... باشه... منتظرم.

تماس را مستأصل قطع می‌کند. عذاب وجدان گرفته بود، یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ آن‌که نگران بود یا نبود هم به هیچ وجه برایش قابل درک شدن نبود. نمی‌دانست که طی همان چند روزی که از واقعیت باخبر شده، چه بر سر احساساتش آمده است. شاید قلب خاک‌ خورده‌اش حال از زیر غبار خاکستر‌های چندین ساله‌اش رها شده بود و او سعی داشت خودش را به کوچه علی‌ چپ بزند! به خود نهیب زد. "هیچ‌وقت احساسات، پیش‌برد زندگی تو نمیشه! هیچ‌وقت."
و باز خودش را رها کرد! تنها راه آرام کردنش همان بود؛ دور شدن از حقیقت‌ها و ساختن حقیقتی که او می‌خواهد، نه سرنوشت! به سوی روستای ارگنه، روستای قدیمی‌ و مادری‌اش راه می‌افتد. یکی، دو ساعت راندن ماشین به قدری جانش را گرفت که عضلات پا و دستش به سوی مختل شدن در حرکت بودند. وارد کوچه‌‌ای تنگ و تاریک شد، در کوچه پشه هم پر نمیزد؛ اما خانه‌ی چوبی مادربزرگ از همان دور و در آن تاریکی هم به صراحت در چشمانش می‌درخشید. ماشین‌ را به سختی از چاله چوله‌های راه، گذر می‌دهد و دم در خانه مامان رعنا ماشین‌ را پارک می‌کند و وارد خانه می‌شود.

- سلام مامان رعنا! خونه‌ هستین؟!

صدای قدم‌های تند و محکمی که به گوشش رسید سرش را به طرفش سوق می‌دهد.

- سلام پسرم، خوش اومدی.

لبخندی گوشه‌ای لب‌هایش می‌نشیند و قدم‌هایش را به طرف مادر‌بزرگ برمی‌دارد‌.

- وای وای نمی‌دونی که با دیدن این صورت ماهت، تموم خستگی راهم از بین رفت‌ خوشگلم.

راهش را دوباره به طبقه‌ی بالا کج می‌کند و با شوخ طبعی می‌گوید:

- خب بسه بسه این‌قدر مزه نریز مرد گنده! همراهم بیا، دختره این‌جاست.

- ای به چشم عزیزم.

نگاهش که به تن بی‌جان و زخمی دخترک می‌افتد، لحظه‌ای حرفش را گم‌ می‌کند. مادر بزرگ با نگرانی‌ لب می‌زند:

- خیلی حالش بد شده بود، رفتم واسش قرص و آمپول آرام بخش پیدا کنم که نمی‌دونم ‌با چی دستش‌ رو این‌جور پاره کرده. خیلی می‌ترسم بهواد، باید هرچه‌ زودتر ببریمش پیش یک‌ دکتری، روان‌پزشکی! همین‌طور پیش بره، آخر زبونم لال یک بلایی به سر خودش میاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #93
سعی می‌کند خونسردی خود را حفظ کند.

- فعلاً نباید از این‌جا بیرون بره! خطرناکه واسش. به یکی از دوست‌هام زنگ می‌زنم بیاد این‌جا، وضعیتش‌ رو چک کنه؛ شما هم این چند روزه خیلی خسته شدی، برو یکم‌ استراحت کن عزیزدلم.

مادر بزرگ کلافه‌ "باشه‌"ای می‌گوید و سلانه سلانه از اتاق خارج می‌شود و در را پشتش می‌بندد‌.
***
با بی میلی تلفن همراهش را از داخل سوییشرتش بیرون کشید و شماره باربد را ما بین شماره‌های سیو شده به سختی پیدا کرد؛ چند تا بوق خورد که صدایش به گوشش رسید.

- سلام بهواد، زود بگو مریض دارم.

بهواد بی‌اعتنا به حرفش گفت:

- زود بیا روستا، خونه‌ی مامان رعنا رو که بلدی؟!

با نگرانی در جوابش گفت:

- خبری شده؟

- یکی هست که می‌خوام آرومش کنی؛ رفیق دکتر به درد همین وقت‌ها می‌خوره دیگه..

آرام خندید.

- باشه داداش میام، باز کی‌ رو زدی پنجر کردی؟

- یه بچه‌ست.


باربد شوک‌زده پرسید:

- بچه؟

بهواد می‌گوید:

- آسمان.

باربد حرصی می‌غرد:

- خدای من. نگو که کار خودت‌ رو کردی؟

بهواد قدمی بر روی قالیچه‌ی پشمی مادربزرگ می‌زند و بی‌اختیار لبخند می‌زند.

- نه هنوز. فقط حالش بد شده بود، مامان رعنا بهم زنگ زد و گفت بیا روستا. مثل دیوونه‌ها داره خودش رو می‌کشه، نمی‌خوام ‌بلایی سرش بیاد.


باربد خشمگین می‌شود.

- نمی‌خوای؟! پس چرا دادیش به اون مرتیکه؟ اگه نمی‌خواستی بلایی به سرش بیاد چرا فروختیش به یه سری آدم کثافت؟!

بهواد تلفن‌ را از گوش راستش به گوش چپش جابه جا می‌کند.

- لازم نکرده بیای.

- میام، نه به‌خاطر تو، فقط به‌خاطر اون دختره‌ی بیچاره که گیر حیوونی مثل تو افتاده!

به حرفش اهمیتی نداد. می‌دانست آن احمق الان کلی از دست او عصبانی است، وگرنه هیچ‌وقت منظوری از آن چرت و پرت‌هایی که می‌گو‌ید ندارد.

- داری میای یه سِری چسب و باند و این چیزها هم ‌‌بیار. فکر کنم زخمش بخیه‌ هم بخواد.

پوفی کشید و با حرص "باشه‌"ای گفت و خداحافظی کرد. از آن‌که باربد داشت به آن‌جا می‌آمد، کمی خیالش راحت شده بود و در جوابش "فعلاً" را زمزمه کرد، گوشی‌ را قطع کرد و گوشه‌ی تخت پرت کرد. با کلافگی و پر از سردرگمیِ ذهنی، دراز کشید. آری می‌دانست! او می‌دانست به زندگی آسمان گند زده است، می‌دانست دردی را به او داده است که با هیچ دوا و دارویی درمان نخواهد شد؛ اما خودش هم درستش می‌کرد؛ همه چیز را درست می‌کرد.
بهواد تازه نیم ساعتی می‌شد خوابش برده بود که با صدای در بی‌جان و خابالو چشم‌هایش را مالشی داد و از جایش بلند شد و در را باز کرد؛ مامان رعنا بی آن‌که نگاهی به او بیاندازد گفت:

- شام حاضره. دوستت‌ هم‌ اومده، آسمان‌ رو بیدار کن تا بیاد شام بخوره.

خواست برود که یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد، دوباره به سمت بهواد برگشت.

- یا خودم برم بیدارش کنم!؟

بهواد با لحن پشیمانی لب زد:

- نه عزیزدلم تو برو به کارت برس؛ من خودم میرم بیدارش می‌کنم.

- بعدش‌ هم بیا می‌خوام باهات حرف بزنم.

- چشم.

بهواد به سمت اتاق قدمی برداشت، خواست بیدارش کند که یک دفعه منصرف شد.
کلافه به سمت سرویس رفت و آبی به دست و صورتش زد و به پایین رفت. با دیدن باربد، به طرفش رفت و دست داد؛ دقیقه‌ای بعد هرجفتشان به سمت میز شام رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #94
بی‌اشتها شروع به خوردن غذا کرد که باربد گفت:

- کجاست؟

- بالا توی اتاقه.

قبل از آن‌که شروع به خوردن غذا کند، تند از جایش برخاست و خطاب به مامان رعنا گفت:

- رعنا خانم با اجاز‌تون من میرم بالا تا ببینم دختره در چه حالیه.

مامان رعنا‌ درحالی که داشت همچنان با غذایش بازی می‌کرد، با صدای آرامی ‌لب زد:

- باشه پسرم. فقط خدا کنه زودتر خوب بشه! اصلاً دلم نمیاد این‌طوری ببینمش.

باربد همزمان که وسایلش را برمی‌داشت و به طرف اتاق آسمان حرکت می‌کرد خطاب به مامان‌بزرگ گفت:

- خوب میشه، نگران نباشین.
***
آسمان با احساس ضعف شدیدی در معده‌اش از خواب بیدار شد؛ چشم‌های نیمه بازش را به زور از هم‌ فاصله داد، ملحفه‌ را با آن دست تقریباً سالمش کنار زد و به سختی سعی داشت از جایش بلند شود.
به حالت نیم‌ خیز بود که درد فجیع و سرسام‌آوری در سرش پیچید و باعث شد جیغ بلند و دردناکی از گلویش خارج شود. به دقیقه‌ نکشید که ناگهان در‌ با یک ضرب باز شد، صدای مهیب برخوردش با دیوار آمد. سرش ناخودآگاه به طرف در چرخیده شد و دردش فراموشش شد. دستش را به در گرفت و با عصبانیت غرید:

- چیه چرا داد و فریاد می‌کنی؟! دیوونه شدی؟! نمیگی شاید آدمی‌زادی، چیزی این‌جا خواب باشه؟!

نگاهش که به دست‌های زخمی و وضعیت جسمیِ داغان آسمان افتاد، صدایش در گلو خفه شد. با غضب به سمتش قدمی‌ برداشت؛ عجیب بود، از او می‌ترسید! آن ‌هم‌ خیلی زیاد. در آن لحظه سرش داشت از فشار درد و تَنِش زیاد‌ منفجر می‌شد. از ترس نامفهوم و بی‌سابقه‌ای که کل تنش را به اسارت گرفته بود؛ بدن بی‌جانش را کمی عقب کشید.
بهواد پوزخند عجیبی به حرکتش زد، درحالی که داشت با دست‌های مردانه‌اش به ته ریش پر‌پشت و مشکی‌اش دست می‌کشید، کمی‌ جلوتر آمد.

- عه خوبه هنوز ترس از بهواد توی ذهنت باقی مونده! نه خداوکیلی خوبه! آفرین.

و نیشخندی به چشم‌های پر سوال و حرصی‌اش زد و خیلی بی‌تفاوت از اتاق خارج شد.
آسمان خودش را محکم بر روی تخت دو نفره انداخت. دیگر داشت از شدت درد به خودش می‌پیچید، اشک‌هایش هم به طور‌خودکار و بدون ذره‌ای مکث از‌ چشم‌هایش سرازیر می‌شدند. از آن‌که از او می‌ترسید، "لعنت"ی زیر لب فرستاد. ناگهان نگاه پر دردش به ملحفه سفیدی که حال غرق در خون شده بود دوخته شد. آه بلندی بی‌اختیار از گلویش خارج شد. پارچه‌ای که رعنا خانم با او دستش را به سختی بسته بود تا جلوی خون‌ریزی را بگیرد، تقریباً از هم پاشیده شده بود و از گوشه و کنارش خون چکه می‌کرد.
خیلی درد داشت، نمی‌دانست چرا آن موقع که آن بلا را به سر خود آورده بود دردی را احساس نکرده بود؛ اما حال همه چیز انگار برعکس شده و زمان تغییر کرده است؛ به طوری که انگار چندین سال از آن اتفاق گذشته باشد و حال کاملاً تبدیل شده است به یک انسان و به یک جسم دیگر.
حتی نای تکان خوردن هم نداشت، ناگهان تصویر آن پیرزن مهربان در ذهنش نقش بست! یعنی کجا بود! چرا اصلاً نیامد سراغی از او بگیرد؟! یعنی رفته بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #95
نگاهش که به همان اتاق چوبی‌ای‌‌ افتاد که چند روز پیش آن‌جا ساکن شده بود، مطمئن شد که هنوز هم در آن خانه است؛ اما چرا آن زن نیامده بود کمکش و مثل قبل پرستارش نبود! بی‌اختیار‌ دلش را پر از غم و حس بی‌کسی کرد، درست همان حسی که اولین روز در آن خانه پا‌ گذاشته بود هیچ‌کس را نداشت.
ملحفه خونی را به سختی دور دست‌هایش پیچید تا حداقل کمی جلوی خونریزی‌اش گرفته شود و آن درد لعنتی‌اش کمی کمتر شود. بدنش کاملاً یخ شده بود.
پتو را تا روی صورتش بالا کشید. پاهایش را در دلش جمع کرد؛ چشمان پر اشکش را محکم روی هم فشرد. دست و پاهایش کاملاً بی‌حس شده بود. در کسری از ثانیه با سیاه شدن سرش از زمین و زمان دور شد.
***
با نگرانی در چوبیِ قدیمی را از هم باز می‌کند؛ تصویری که چشمانش ‌می‌دید را باور نداشت. اولین چیزی که به دیدگان تیز بینش می‌آید، تضاد شدید رنگ قرمز با ملحفه‌ی سفید رنگ بر روی دخترک بود. یک آن خون جلوی چشمانش را می‌گیرد. با عصبانیت خطاب به بهواد می‌غُرَد. صدایش به صراحت می‌لرزید! خشمی که در آن لحظه به سراغش آمده بود صدایش را بالکل خش‌دار و تیز شده بود.

- احمق دختره که بیهوش شده. چرا تا حالا نبردیش بیمارستان، امکان داره بمیره! می‌فهمی؟!

بدون آن‌که منتظر جوابی از طرف آن بماند، به سمت دخترک غرق در خون خیز بلندی برمی‌دارد. نمی‌داند کی و چه‌طور وسایل پزشکی‌اش را بیرون می‌ریزد و دست دخترک را پانسمان می‌کند؛ تنها آخرین لحظه که مامان رعنا سر جسم بی‌جان و آرام دخترک قطره قطره می‌گریست را به خوبی به خاطر دارد.
بهواد ته مانده‌ی سیگارش را روی لبه‌ی سنگی پله فشرد و نفسش را رها کرد و بخار نفسش در فضا محو شد. کمی خم شد و کف دست‌هایش را به هم چسباند و میان زانوهایش گذاشت. تا حالا با خودش فکر نکرده بود که با آسمان می‌خواهد به کجا برسد؛ اما حالا، از وقتی خانه‌ی قبلی‌اش را ترک کرده بود، مدام به این فکر می‌کرد که با آسمان می‌خواست تا کجا پیش برود؟! عشق؟! به فکرش پوزخند زد. مسخره بود! عشق با دختری که تنها یک اجبار احمقانه و بی‌سر و ته در زندگی‌اش بود، جداً مسخره بود. حس بدی داشت، نسبت به خودش و اطرافش. مهشید تلخ نگاهش کرده بود، باربد با حرص و آسمان‌ که تازه از خواب چند ماهه‌اش بیدار شده بود کنجکاو؛ اما هیچ‌ کدام از این‌ها به اندازه‌ نگاه نکردنِ مامان رعنا آزارش نداده بود. صدای قیژی شنید و سر برگرداند. مادربزرگ بالای پله‌ها ایستاده بود. با بی‌تفاوتی نگاهش را گرفت و مجدداً به روبه‌رو خیره شد. مادر بزرگ آهسته پرسید:

- چرا این‌جا نشستی؟!

بی‌حس جواب داد:

- همین‌طوری.

نفس عمیقی از اعماق وجودش کشید. مادر‌بزرگ این‌بار بی تعلل و رک خطاب به او گفت:

- بهواد تو چرا اصلاً تعادل روانی نداری؟!

کمی جلوتر آمد و بالای سرش ایستاد‌.

- برای این‌رفتارهای عجیب و غریبت اون دختره‌ی بی‌چاره الان داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه! می‌فهمی؟! فقط به‌خاطر تو این بلاها داره به سرش میاد! خواهش می‌کنم درست شو بهواد! درست شو.

بهواد در سکوت به روبه‌رو خیره بود و انگار اصلاً حرف‌های مامان ‌رعنا را را نمی‌شنید. دست دراز کرد و به زخم گوشه‌ی لبش انگشت کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #96
- بهواد!

پرسش‌گرانه "هوم"ی گفت که مادر بزرگ آهی کشید.

- هیچی، سردت نیست پسرم؟!

بی‌حوصله "نوچ"ی گفت و از جا بلند شد. یک پله بالا رفت که مچ دستش گیر انگشت‌های مامان رعنا افتاد.

- بهواد.

از سر شانه نگاهش کرد.

- جانم؟!

- چرا الان این‌جایی؟! به خاطر من، آسمان یا خودت؟!

نیشخند زد. چه جالب که خودش هم همین امشب به این موضوع فکر کرده بود که واقعاً چرا به این رابطه ادامه می‌دهد. جوابی که مغزش می‌داد خودش را هم گیج می‌کرد، "نمی‌دونم" جداً هم نمی‌دانست. کلافه داخل اتاق شد که ناگهان صدای باربد سکوت حاکم شده بر وجودش را شکست. دست راستش را به جدار در تکیه داد و حرصی خطاب به او غرید:

- بهواد تو آدم نمیشی، نه؟ دختره داشت می‌میرد. چرا از درد و رنج بقیه این‌قَدَر لذت می‌بری؟

دیگر به هیچ وجه نمی‌توانست تا آن حد بی‌احترامی و بی‌ادبی را پذیرا باشد، با خشم لگدی به صندلی چوبی‌ای که درست کنار میز کنسول قرار داشت می‌کوبد که با ضرب به دیوار برخورد کرد. لحضه‌ای صدای مهیبش کل خانه را فرا می‌گیرد و به شدت آن پیرزن بی‌چاره را بی‌دست و پا کرده بود. بهواد بلند به او توپید:

- خفه شو باربد! تو از هیچی خبر نداری. در ضمن توی کاری که به تو ربطی نداره دخالت نکن، حالا خبرت کردم بیای این‌جا دور ورت نداره! من فقط به عنوان یک پزشک‌ خبرت کردم بیای، نه یک فضول!

باربد که انگار از آن رفتارهای او دیگر پوستش کلفت شده بود، بی‌توجه به فریاد بلندش و طعنه‌هایش، پرسش‌گرانه نگاهش می‌کرد.

- خب بگو تا خبر داشته باشم.

چشم‌غره‌ای غلیظ به او می‌رود. نگاهش که به چهره‌ی ملتمس مادربزرگ می‌افتد، سعی می‌کند کمی آرام‌تر رفتار کند. بعد از کمی مکث جوابش را می‌دهد:

- منِ احمق از اون ساشا که حتی خانواده هم‌ براش نقش دستگاه پول‌ساز رو دارن و از هیچ لجن‌ کاری‌ای دریغ نمی‌کنه، رو دست خوردم!

با حرص و خشم می‌گوید:

- من، می‌فهمی؟

نگران می‌پرسد:

- چی‌شده بهواد؟!

پلک عمیقی می‌زند و کمی جلوتر می‌آید.

- هر گندی که زدی اون دختر گناهش چیه این وسط؟! چرا داشتی اون‌ رو می‌کشتیش؟! یک بار میگی دلم واسش می‌سوزه و نجاتش میدی، یک بار خودت می‌خوای بکشیش؛ چته؟

بی‌حوصله قدمی در جایش می‌زند. به ثانیه نمی‌کشد که یقه‌ی پیراهن باربد در مشت عصبی و محکمش جای می‌گیرد.

- چی میگی مرتیکه!؟ بحث خودم و زنم به تو چه دخلی داره ع×و×ض×ی؟!

مادربزرگ با ترس خودش را واسطه بینشان می‌کند؛ اما انگار بهواد آن‌قَدَر عصبی بود که حتی درخواست‌های مامان رعنا را هم نمی‌شنید.

- ای وای بهواد این چه کاریه، ول کن یقه‌شو. توبه، توبه!

با حرص یقه‌‌اش را از بین پنجه‌هایش آزاد می‌کند.

- من قصد دخالت ندارم بهواد! دلم فقط برای اون دختره‌ی بی‌گناه می‌سوزه، داری خیلی بی‌خود و بی‌جهت اذیتش می‌کنی، درسته! زنته، اما برده‌ات که نیست و حق نداری آزارش بدی!

پوزخند عصبی‌ای‌ می‌زند.

- غلط کردی دلت واسه زن من می‌سوزه! من خودم حواسم به همه چی هست و نیازی به دل سوزوندن تو ندارم، حالیته!؟

باربد این‌بار با حرص رو بهش می‌غرد:

- حواست به چی هست؟! این که هر روز داری بیشتر توی لجن فرو میری رو حواست هست؟

با تأخیر چند ثانیه‌ای کمی آرام‌تر می‌شود.

- بهواد خواهش می‌کنم تکلیفت‌ رو با خودت روشن کن. تا کی می‌خوای همین‌طور سردرگم و بی‌مفهوم به زندگیت ادامه بدی؟ تا کی می‌خوای با این افکار درهم برهم ادامه بدی؟! تو مریضی می‌فهمی؟ مریض! یک مریض روانی. خیلی وقتِ پیش هم بهت گفته بودم که تو باید هرچه زودتر درمان بشی، وگرنه هر روز حالت بدتر و افتضاح‌تر میشه و تهش باید توی تیمارستان بیایم ببینیمت؛ حالیته بهواد؟

پوزخندی به شخص جلوی رویش می‌زند؛ این حرف‌ها را که همیشه می‌شنید، از منشی شرکتش بگیر تا عزیزترین کسانش؛ اما هیچ‌کدام از آن‌ها تلاشی برای بهتر شدن حالش نمی‌کردند و فقط با آن حرف‌ها و با آن تحقیرها همه چیز را بدتر و بدتر می‌کردند و حتی خودشان هم نمی‌دانستند؛ دور از حقم نمی‌گفتند، اما باز هم هیچ یک درک نمی‌کردند که او تنها یک هدف دارد! نجات دادن مادرش و بودن در کنار او؛ اما این‌که نمی‌توانست خوب باشد، برای خودش‌ هم قابل قیاس با قبلش نبود. او، پسری که در نوجوانی‌اش شیطنت‌ها و شلوغ‌گری‌هایش زبان زد خاص و عام بود و باعث خنده و شادی هر کسی می‌شد، حالا صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود، آن‌ هم بدون هیچ کنترلی از طرف خودش. قلبش درست مانند یک تکه سنگ سخت است که با هیچ بادی لرزشی به او نمی‌افتد. نگاه تأسف‌باری به وضعیتش می‌اندازد و خیلی ملایم زیر لب می‌گوید:

- نمی‌دونم.

باربد که می‌بیند با سوال پیچ کردن او هیچی جز جای خالی‌های بیشتر نصیبش نمی‌شود و با داد و هوار هم چیزی تا به‌حال درست نشده است که حال بخواهد روی آن مرد لجوج و یک دنده تأثیر بگذارد که قطعاً چیز ناممکنی است، دیگر ساکت می‌شود و با یک خدافظی مختصر وسایلش را بر می‌دارد و می‌رود. صدای کوبیده شدن در نشان‌گر رفتن باربد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #97
***
چند‌تا از پرونده‌هایی را که لازم داشت، از کشوی میز کارش برداشت. نگاه تأسف‌باری به میز انداخت. آن‌قَدَر درهم برهم بود که شتر هم با بارش در آن‌جا گم می‌شد! کلافه اورکتش را برداشت و مردد به تنش کرد. چشمش به سمت آیینه رفت، به نظرش تیپ ملایمی بود؛ نه زیاد رسمی و نه زیاد خودمانی. قدم‌هایش را تند کرد و پله‌های منتهی به طبقه‌ی پایین را با عجله طی کرد. مثل همیشه یک کفش بروژ مشکی رنگ از جا کفشی برداشت با حوصله پایش کرد و با یک خداحافظی مختصر از سودابه، از خانه بیرون زد. مستقیماً به سمت شرکت راه افتاد. ماشین را گوشه‌ای از پارکینگ پارک کرد. طبق عادتش دوباره به خودش نگاه کوتاهی در آیینه جلویی ماشین انداخت. یقه‌ی اورکتش که کمی کج و نا‌مرتب شده بود را صاف کرد و با برداشتن پرونده‌ها از روی داشبرد از ماشین خارج شد. امروز احتمالاً تا شب در آن‌جا کار داشت. قدمی استوار به سمت اتاقش برداشت که صدای رسا و بلندی یک آن مانع حرکتش شد. با همان ژست همیشگی‌اش، پرغرور به سمتش برگشت.

- سلام آقای رئیس، خوش اومدین!

بهواد سری به نشانه‌ی تشکر برایش تکان داد.

- مرسی. خب؟!

- آقای مهرانی رئیس شرکت لوتوس امروز با آقای ناصری هماهنگ کردن تا برای نقد قرارداد بیان این‌جا و شما هم باید تشریف داشته باشین.

چشم‌هایش را ریز کرد و با لحنی نامطمئن به فکور چشم دوخت:

- شرکت لوتوس؟ قرارداد چی؟

فکور ناباور نگاهش ‌کرد.

- شرکت لوتوس تصمیم دارن با خریدن بخشی از سهام این‌جا، با ما همکاری داشته باشن و آقای ناصری‌ هم این رو تأیید کردن.

برگه‌ ی در دستش را کمی جابه‌جا کرد.

- اصل قرارداد ثبت همین موضوعه رئیس. من فکر می‌کردم آقای ناصری این قضیه‌ رو باهاتون درمیون گذاشته!

بهواد با حرص و عصبانیت پوزخندی زد و متعجب یک تای ابرویش رل بالا داد.

- عه، چه جالب! خوب آقای ناصری برای خودشون تصمیم‌گیری می‌کنن، بدون دادن هیچ اطلاعی به من! همین الان برو بهشون بگو این قضیه کاملاً منتفیه.

و باز پوفی از عصبانیت کشید و محکم غرید:

- شرکت ما یک شرکت تجاریه؛ یک راه اشتباه و یک کار اشتباه کافیه تا کل شرکت به نابودی کشیده بشه و کل زحمات چندیل ساله‌ای که برای این شرکت صرف شده به فنا بره! می‌فهمین این‌ رو؟!

منشی از ترس دست و پاهایش را گم کرده بود، خشمگین‌تر ادامه داد:

- شریک شدن با همچین شرکت‌های پیش پا افتاده‌ای یعنی افت شرکت؛ یعنی پایین کشیدن اسم و رسم شرکت! اصلاً چرا این موضوعِ به این مهمی رو از من پنهون کردن؟ سریعاً به آقای ناصری اطلاع بدین بیان اتاق من.

منشی سری تکان داد و ناگهان غیب شد. بهواد دستگیره در را با فشار پایین کشید و وارد اتاق شد، با غضب به خودش توپید:

- باید همین ‌امروز به احسان خبر بدم یه مدت بیاد به کار‌های این‌جا رسیدگی کنه، من هم کنارش به کارها نظارت می‌کنم. این‌طوری پیش بره هر کسی هر کار دلش می‌خواد توی این شرکت انجام‌ میده و کسی هم جلو‌دارش نیست.

پوفی کشید و شانه‌هایش را از خستگی کمی تکان داد. چشم‌هایش به حالت زاری کمی خواب را طلب می‌کردند، دو روزی بود که اصلاً چشم‌ بر هم نگذاشته بود و بدنش به حالت وحشتناکی نیاز به کمی استراحت داشت؛ اما مگر با آن حجم سنگین کار‌هایش می‌توانست لحظه‌ای توقف کند؟ از یک طرف اداره و قضیه‌ی کلانی و آن فلاحی ع×و×ض×ی که تازه فهمیده بود آن همه مدت فریبشان می‌داد و از طرفی هم آن شرکت، درسته است آن‌جا حاصل چندین سال زحمت او بود و جوانی‌اش را پایش گذاشته بود تا به آن‌جا برسد؛ ولی فعلاً ذهنش فقط ‌و‌‌‌ فقط روی نابودی آن کثافت تمرکز داشت و تا آن‌ قضیه برایش حل نشود و مادرش را از دست ساسان نجات ندهد نمی‌توانست بر روی چیز دیگری تسلط داشته باشد؛ برای همان است که باید کسی باشد و حواسش کامل به وضعیت شرکت باشد و مو به مو به کارها رسیدگی کند تا بعضی‌ها فکر نکنند آن‌جا بی‌صاحاب است و هرکار خواستند انجام بدهند.
اورکتش را بی‌حوصله از تنش درآورد و روی آویز قدی کنار میز گذاشت. ناگهان نگاهش خیره ماند به عکس قاب شده‌ی مادرش که از قبل روی میز کارش بود. آن لبخند زیبا و معصومش باعث شد لحظه‌ای قطره اشکی در چشم‌هایش حلقه بزند. آب دهانش را با بغض قورت داد. آه عمیقی کشید که صدای تق تق کوبیده شدن در، ناگهان او را از جو سنگین و غمناک آن لحظه بیرون کشید.

- رئیس می‌تونم بیام!؟

سریع خودش را جمع و جور کرد. به سختی ‌صدای خش‌دارش را صاف کرد.

- بیا داخل.

ناصری با قدم‌های آرام وارد اتاق شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #98
- بشین.

حرکاتش پر از تردید بود، انگار که خودش هم می‌دانست چه در انتظارش است! به تبعیت از حرف بهواد بر روی صندلیِ چرمی مجاور بهواد نشست.

- سلام. چیزی شده که گفتین بیام؟

کمی در صندلی‌اش جابه‌جا شد. هیچ وقت عادت نداشت برای گفتن حرف‌هایش به کسی ذره ذره عمل کند. به طوری اصلاً دوست نداشت بحثش با کسی زیادی ادامه پیدا کند؛ برای همان بدون امتناع رو به او با لحنی خبیثانه‌ای گفت:

- چرا می‌خواستی نصف شرکت رو به فنا بدی؟ دو روزی نبودم مثل این‌که یادت رفته این‌جا رئیس کیه، مگه نه؟

بهواد در ادامه با پوزخند یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:

- می‌خوای یادت بیارم؟

همین که کلمه آخر بهواد از دهنش خارج شد. ناصری شوک‌زده به حرف آمد.

- رئیس دارین اشتباه فکر می‌کنید. من می‌خواستم با این کار شرکت ما فروشش بیشتر بشه؛ ما با وصل شدن به شرکت لوتوس می‌تونیم نسبت به قبل صادرات و واردات بهتری داشته باشیم. می‌دونین که شرکت لوتوس یه شرکت تازه ساخته و اگر با کمک ما پیشرفت کنه صددرصد... .

بهواد دست رگ‌زده‌اش را عصبی و بی‌هدف در هوا تکان داد.

- ناصری کافیه، می‌تونی بری. همین امروز هم برگه استعفات رو میدی؛ حقوق این ماهت رو هم میدم نگران نباش.

ناصری تنها سکوت کرد. با یک حرکت از روی صندلی بلند شد. از پشت میز ریاستش بیرون آمد و با چند قدم درست روبه‌رویش ایستاد، انگشتش را به سمت او گرفت.

- اولاً تو غلط کردی بدون اجازه‌ی من، توی این شرکت قول و قراری گذاشتی. دوماً تو اگه قصد و قرضی نداشتی و نیتت صاف بود، می‌اومدی اول از همه با من در میون می‌ذاشتی، نه این که این موضوع به این مهمی رو از منشی بشنوم.

بهواد به در اشاره کرد و نگاهش را بی‌توجه از او برداشت.

- می‌تونی بری.

بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. یک درصد هم از اخراج کردنش ناراضی نبود. درست است او مدیر داخلی شرکت بود و زحمت کمی هم نکشیده، ولی یک درصد هم حق آن کار را نداشت تا خودش خودسر تصمیم بگیرد و دست به عمل بزند. هر کسی بی‌قانونی کند سزایش همین است و بس.
***
مه غلیظی اطرافش را گرفته بود. صدای جیغ‌های بلندی را می‌شنید؛ صدای جیغ و دادهای یک دختر و خنده های شیطانی یک مرد بود. چه‌قدر آن صداها برایش آشنا بود! او را یاد روزی می‌انداخت که نمی‌دانست برای کِی بود؛ از محتوایش هیچ به خاطرش نمی‌آمد. ناگهان ترسید. می‌خواست دست‌هایش را بلند کن و بر روی گوش‌هایش بگذارد تا نشنود، ولی دست‌هایش تکان نمی‌خورد. نگاهی به آن‌ها انداخت. جفتشان با طناب به صندلی بسته شده بودند. ترسان تکان محکمی به خودش داد که در یک آن در خلع سیاه و نامعلومی فرو رفت. درست انگار که در چاله‌ی عمیق و تاریکی افتاده باشد، نه صدایی از او بیرون می‌آمد و نه بدنش هیچ تکانی می‌خورد.
از خواب پرید و روی تخت نشست، تند تند نفس می‌کشید. دستی به صورتش که خیس ع×ر×ق بود، کشید و به ساعت نگاه کرد؛ ساعت یک بود. دوباره روی تخت دراز کشید. بدنش هنوز از استرس می‌لرزید و اعصابش داغان بود. تنها چیزی که در آن شرایط کم داشت همان کابوس‌ها بود. سعی کرد دوباره بخوابد، ولی همان که چشم‌هایش را بست همان صحنه‌ها جلوی چشمش می‌آمد. بعد از چند دقیقه تلاش بی‌فایده سعی کرد از جایش بلند شود که سنگینی یک طرف دستش باعث شد از ترس آن‌که آن چیزهایی که در خواب دیده بود واقعی بوده باشند، سرش را با یک حرکت به طرفش چرخاند؛ به‌خاطر آسیب دیدگی گردنش "آخ" بلندی گفت و با دیدن دستش که کاملاً باند پیچی شده بود و خبری از بسته شدن و طناب نبود. پوف عمیقی از ته دل کشید و به سختی از جایش بلند شد. با چند قدم آهسته به سمت پنجره‌ای که انتهای اتاق بود رفت، پرده سبز رنگ را کمی کنار زد و در را باز کرد. به محض باز شدن پنجره باد خنکی به صورتش برخورد کرد. نگاهی به آسمان انداخت. خدا! تنها کسی که به خوبی در ذهنش به جا مانده بود. آرام زیر لب زمزمه کرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #99
- خدایا مطمئنی که می‌بینیم؟ مگه تو همونی نیستی که توی هر‌ شرایطی به بنده‌هات کمک می‌کنی؟ مگه همونی نیستی که جز با خوبی و مهربونی با بنده‌هات رفتار ‌نمی‌کنی؟ مگه من بنده‌ات نیستم خدا؟ نیستم؟

سرش را با غم پایین انداخت.

- حتماً نیستم که نمی‌بینیم.

اشک‌هایش که بی‌هوا بر روی صورتش فرود می‌آمدند را با بغض کنار زد.

- کی میشه این روزهای سخت تموم شه! کی میشه بالاخره به روزهای گذشته‌ام برگردم! ببینم کی‌ام؟ از کجا اومدم؟ اصلاً خونواده‌ام کی‌ان؟

آسمان آهی کشید.

- این‌که من می‌خوام مثل آدم‌های دیگه عادی زندگیم‌ رو بکنم کجاش عیبه خدا؟! کجاش عجیبه که اصلاً کمکم‌ نمی‌کنی؟
***
هر چه فکر ‌کرد انگار که چیزی آن وسط اشکال داشت، اما هر چه پرونده‌های قبل و جدید را زیر و رو کرد و با ریزبینی همیشگی‌اش آن‌ها را مطالعه کرد، هیچ چیزی جز سوال‌های بیشتر عایدش نشد که نشد. نگاهی به ساعت کوچک و نقلی‌ای که روی میزش بود انداخت‌. ساعت نه و نیم صبح شده بود و او هنوز هم مشغول به کار ‌مانده بود. کلافه لپ‌تاپش‌ را بهم کوبید و پرونده‌های روی میز را به کناری هدایت کرد. یعنی با وجود آن خستگیِ شدیدی که در تنش بود، مطمئناً همین که سرش را به بالشت برساند تا دو روز بی‌هوش است. وسیله‌ها را جابه‌جا می‌کند و اورکتش را از روی آویز قدی برمی‌دارد. اتاق را با کلافگی ترک می‌کند. منشی با صدای جیغش که عمداً کمی ناز هم قاطی‌اش کرده بود پرسید:

- تشریف میوبرید آقای مهندس؟!

چرخید و با چشم‌های عصبی و به شدت خابالو نگاهش کرد. خدایا توبه؛ آن مهندس را از کدام گوری به نافش بسته بود؟! بهواد جملاتش را محکم ادا می‌کرد.

- بله تشریف می‌برم.

دخترک قدمی به عقب برداشت و به‌ اجبار سر تکان داد.

- به سلامت.

بهواد بی‌توجه از اتاق بیرون زد. دکمه آسانسور را فشرد و چندی بعد به طبقه‌ی همکف ساختمان رسید. از شرکت که خارج شد، تازه توانست به راحتی نفس بکشد. با دست موهایش را به بالا‌ی شانه زد و سوار بر ماشینش شد و راه خانه را در پیش گرفت. بالاخره راه شرکت تا خانه‌اش به اتمام رسید و ماشین درب خانه، متوقف شد. اصلاً حالِ بردن ماشین به پارکینک را نداشت؛ آن‌ را همان جا پارک کرد و کلافه پله‌های متناهی به بالا را از سر گذراند. به محض رسیدن به در ورودی، کلید را از جیبش بیرون کشید و به قفل انداخت و با چند چرخش در را از هم باز کرد. وارد خانه شد؛ درحالی که مشغول در آوردن کفش‌هایش بود، کلید برق راهرو را فشار داد و خانه که غرق در تاریکی بود ذره‌ای نمایان شد. به سمت طبقه‌ی بالا رفت.
در اتاق‌ را کلافه باز می‌کند. به محض وارد شدن به اتاق، نور آبی رنگ آباژور که احتمالاً زمان رفتنش فراموش کرده بود که خاموشش کند، در آن تاریکی غلیظ، تیز به چشمانش برخورد می‌کند و باعث می‌شود چشم‌هایش را تند روی هم بگذارد. دستش را چند باری بر روی دیوار طوسی رنگ و زبر اتاق می‌کشد تا بلکه کلید برق‌ را جست‌‌وجو کند. لحظه‌ای بعد با لمس کردن برآمدگیِ روی دیوار، تند و بی اختیار فشارش می‌دهد که یک آن اتاق غرق نور می‌شود. آرام پلک‌هایش را از هم ‌می‌گشاید. به وضعیت جسمانی‌اش تأسف می‌خورد. از بس که چشمانش ‌آن چند روز به طور متوالی کار کرده بودند، حالا حتی به یک نور ساده آباژور هم آن‌طور حساسیت نشان می‌دادند. اورکتش را کلافه از تنش بیرون می‌کشد. پوفی می‌کشد، همیشه بی‌زار بود از لباس پوشیدن‌های رسمی، انگار بدجوری بر روی تنش سنگینی می‌کردند؛ اما در شرکت مجبور بود آن‌طور لباس‌هایی‌ را بپوشد. خب نمی‌شد که با پیژامه و رکابی سر جلسه‌هایش حاضر شود! از طرز فکرش تک خنده‌ای کرد و به سمت کمد لباس‌هایش حرکت می‌کند. ثانیه‌ای گذشت و متوجه نشد که کی لباس‌هایش ‌را عوض کرد. خسته و کوفته خودش‌ را روی تخت گرم و نرمش پرتاب کرد. حتی امشب حال و حوصله‌ی مسواک زدن و حمام رفتن‌ را هم نداشت. به ثانیه نکشید که چشمانش گرم شد و خاموشی مطلق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #100
***
(یک‌هفته بعد)
دستورش را صادر کرده بود. افرادش را جمع کرد، الان باید از موقعیت استفاده می‌کرد، حالا نوبت انتقام بود. باید حساب شده عمل می‌کرد تا مبادا ساسان از چیزی باخبر شود. سعید با لبخند نگاهش می‌کرد، پسرش بزرگ شده بود و حالا با او در یک
مسیر بود، سعید آماده‌ی انتقام مرگ همسرش و سهراب آماده‌ی انتقام مرگ مادرش بود.
سهراب با آن‌ سن کمش که حداکثر بیست یا نوزده سال را داشت، دوش به دوش پدرش ایستاده بود؛ قدم‌هایش را استوار می‌کند. لحظه‌ای به سعید، رفیق و همکار چندین ساله‌اش حسادت می‌کند. کاش او هم فرزندی به شباهت با سهراب داشت تا حداقل‌ در این شرایط سخت و طاقت فرسا پشتوانه‌ای برای خود داشت.

- ساسان‌ رو با هم نابود می‌کنیم بابا.

سعید با عطوفت نگاهش را به پسرش می‌دهد.

- دیگه وقتشه که جانشین من بشی پسر، تو آماده‌ای.

بهواد دست پدرانه‌ای بر دوش سهراب می‌زند و مردانه می‌گوید:

- تو می‌تونی حتی خیلی بهتر و قوی‌تر باشی، فقط باید خودت بخوای پسر! برای هدف‌هایی که داری از جونت مایه بذار و تلاش کن!

سهراب با خوشحالی سری تکان می‌دهد.

- چشم عمو! شما بهترین الگو برای من هستید، می‌خوام مثل شما و بابام بشم و صددرصد خیلی قوی‌تر و باهوش‌تر!

هر‌جفتشان همزمان لبخند ملیحی بر لب‌هایشان جاری می‌شود.

- حتماً، چرا که نه.
***
هوا بدجور گرگ و میش بود؛ صدای زو زوی باد و رفت و آمد شدید خا‌ک‌های تیره‌ی تپه، این سو و آن سوی فضا را به شدت برای ترغیب یک جنگ بزرگِ خون و خون‌ریزی بین آن‌‌ها آماده می‌کرد. ساشا با پوزخند می‌گوید:

- خب به نظرم بدونی مأموریتت چیه.

کیسان پوفی می‌کشد و می‌غرد:

- از اینکه بحث‌ رو می‌پیچونی متنفرم.

بی‌اعتنا لب می‌زند:

- خوبه، باید بار اسلحه‌ای که از سمت پاکستان میاد رو از مرز رد کنی.

- این یعنی باید برم زاهدان.

ساشا کمی به سمتش می‌آید.

- شهر سراوان.

کیسان با حرص به چهره نحس و خونسردش زل می‌زند.

- چه‌جوری می‌تونی به منی که تازه کارم اعتماد کنی؟

ساشا دوباره با نیشخند لب می‌زند:

- الان ما اعتماد نکردیم. تو یا می‌تونی این محموله رو عبور بدی و واسه خودت امتیاز بخری یا نمی‌تونی و می‌میری.

چشم‌هایش را با فشار می‌بندد تا بتواند خودش را کمی آرام کند که مبادا بزند و آن احمق را له کند. دستی لا به لای موهایش می‌کشد. قدم‌هایش را تند می‌کند. با یک ضرب در ماشین‌ را باز کرد و کلافه به سمت خانه راه افتاد. باید با ستاد هماهنگ می‌کرد وگرنه احتمالش خیلی زیاد بود که گیر بچه‌های مرز بیافتند. ایمیلی برای سرهنگ می‌فرستد و ماجرا را برایش شرح می‌دهد. چند ساعت بعد سرهنگ جوابش‌ را داد، همه کارهای لازم انجام شده بود؛ اما برای این‌که آن‌ها شک نکنند یک بخشی از بچه‌ها را می‌فرستاند. شب ساعت هشت پرواز داشت. بدون معطلی آماده می‌شود. ساشا جلوی در منتظر بود. کوله‌اش‌‌ را بر می‌دارد و با یک خداحافظی مختصر از مهتاب از خانه بیرون می‌زند. تقریباً یکی، دو ماهی می‌شد که متوجه شده بودند مهتاب باردار است و حال، طبیعتاً نباید هیچ استرس و اضطرابی به او وارد می‌شد، هم برای خودش خطرآفرین بود با آن سن کمش و هم برای بچه! برای همان موضوع‌ را با او در میان نگذاشت و به هوای یک مأموریت ساده از طرف سازمان، از او جدا شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین