. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #41
صدای زنگ موبایلم به گوش رسید.
- سلام.
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.
- سلام، خوبی؟
- ممنون. حاضری؟ من جلوی ورودیم.
- بله، الان میام.
- منتظرم.
گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم:
- آخه وقتی ما دو نفر این‌قدر از هم دوریم، چرا باید به اجبار هم‌دیگه رو تحمل کنیم؟! چرا باید تا آخر عمر، تو حسرت عشق بسوزیم؟
آهی کشیدم و از خونه خارج شدم.
بارسیدن جلوی ورودی، همزمان رهام از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد.
- سلام یاسمین خانوم!
نگام به ماشین فرهاد بود که شیشه‌ی سمت من رو بالا کشید و سرش رو برگردوند. بی‌توجه لبخندی به رهام زدم:
- سلام جناب کیمیایی! خوبید؟
رهام سرحال خندید:
- بله. خوشبختانه عالیم! اومده بودم شما رو ببینم.
- چه‌طور؟ با من امری دارید؟
- بله؛ اومدم به عروسیم دعوتتون کنم.
کارتی که به سمتم دراز شده بود رو با ذوق گرفتم و نوشتش رو زمزمه کردم:
- آقای رهام کیمیایی و سرکار خانوم میترا عمادفر.
با لبخند عمیقی گفتم:
- وای مبارکه آقا رهام! خیلی خوشحالم کردید به خدا! انشاالله خوشبخت بشید.
با صدای بوق‌های ممتدِ فرهاد، متوجه شدم از این‌ همه منتظر موندن خسته شده.
دستپاچه گفتم:
- من دیگه باید برم. حتماً برای عروسیتون مزاحم می‌شیم.
- این چه حرفیه؟ اومدنتون مایه‌ی افتخار ماست.
- لطف دارید. با اجازه!
سریع به سمت ماشین دویدم و جلو نشستم که همچین حرکت کرد، صدای جیغ لاستیک‌ها از پشت شیشه‌ی بسته هم به گوش رسید و بدنم لرزید. جرئت نگاه کردن به صورتش رو نداشتم و آروم زمزمه کردم:
- سلام.
جواب نداد و منم سعی کردم دیگه حرفی نزنم. روم رو به سمت شیشه برگردوندم که صداش به گوشم رسید:
- انگار صحبت‌هاتون تمومی نداشت! چند وقت بود هم‌دیگه رو ندیده بودین؟
متوجه‌ی کنایه و زهر کلامش شدم؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم تا عصبی نشم.
- رهام همسایه‌ی سابق ماست. فقط همین!
پوزخندش اخم‌هام رو درهم کرد.
- جالبه همسایه‌ی سابق و این‌ همه طرز برخورد صمیمی! خصوصاً که اسمشم خوب بلدی!
جوابش رو ندادم که انگار عصبانی شد و پدال گاز رو تا آخر فشرد. دستم رو محکم به صندلی گرفتم و دعا کردم هر چه زودتر به ویلای دیبا برسیم.
با رسیدن به ویلا، زود خودم رو پایین انداختم که بین راه بازوم کشیده شد. وایستادم و به سمت فرهاد برگشتم که حالا با اخم‌های درهم و قیافه‌ی ترسناکش نگام می‌کرد. بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم که از بین دندون‌های کلید شدش غرید:
- اون پسره با تو چی‌کار داشت؟
حس می‌کردم بازوم در حال لِه شدنه. ملتمسانه نگاش کردم و نالیدم:
- بازوم!
کمی فشار دستش رو کمتر کرد؛ ولی اخم‌هاش بیشتر درهم شد. داد زد:
- با توام، جواب من رو بده!
کارت رو بالا آوردم.
- فقط اومده بود به عروسیش دعوتم کنه!
چند لحظه فقط نگام کرد. رهام کرد و کارت رو از دستم کشید. بلافاصله ازش دور شدم و خودم رو داخل ویلا انداختم و بغض راه گلوم رو بست.
وارد سالن که شدم دیبا و مهراد جلوی تلویزیون نشسته بودن و دیبا سرش رو شونه‌ی مهراد گذاشته بود و دست مهراد نوازش‌گونه روی موهای خوش رنگ دیبا در حرکت بود. تقه‌ای به در سالن زدم و بلند سلام کردم که دیبا زود از جاش بلند شد و با روی خوش همیشگیش به استقبالم اومد و در آغوشم کشید.
- وای عزیزم دلتنگت بودم!
چشمکی بهش زدم.
- با وجود مهراد خان، مگه میشه یاد منم بیفتی؟
مهراد که نزدیکمون رسیده بود با خنده گفت:
- این حرف رو نزنید یاسی خانوم. باورتون نمیشه از دیشب اگه هزارتا کلمه حرف زده باشه، پونصدتاش فقط اسم شما بوده!
خندم گرفت. دیبا آروم مشتش رو به بازوی مهراد کوبید که گفتم:
- بهتره بریم داره شب میشه. هوا هم ابریه، ممکنه بارون برناممون رو بهم بزنه.
تایید کردن و سه تایی از سالن بیرون اومدیم.
مهراد به گرمی فرهاد رو در آغوش گرفت و من از نگاه کردن به چهرش اجتناب کردم که مهراد گفت:
- با یه ماشین بریم؟
فرهاد: بیاید با ماشین من بریم.
همه قبول کردیم و به اجبار دیبا که می‌خواست کنار مهراد بشینه، من رفتم جلو و اون دوتا عقب؛ اما فقط من فهمیدم که هدفش اینه من و فرهاد رو به هم نزدیک کنه. نمی‌دونست که ما هر روز بیشتر از هم دور می‌شیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #42
فرهاد آهنگ شادی گذاشت و دیبا شروع به دست زدن کرد که منم با لبخند همراهیش کردم و مهرادم سوت میزد. برام جالب بود مهراد این روحیه‌ی خوب و شاد رو داره؛ چون دیبا اصلاً از آدم‌های متعصب و خشک، خوشش نمی‌اومد. دوتایی حسابی شلوغ کرده بودن و گاهی با هم بحثشون میشد که در آخر با نازکشی مهراد قضیه فیصله پیدا می‌کرد و من به حرکت‌هاشون می‌خندیدم که متوجه سنگینی نگاه فرهاد شدم. برای یه لحظه نگام به نگاش افتاد و لبخند از لبم پاک شد که نگاش رو گرفت و کمی صدای ضبط رو کمتر کرد و من صاف سرجام نشستم و به آسمون تیره نگاه کردم و دعا کردم بارون نگیره.
تا رسیدن به مقصد تخمه شکوندیم و به آهنگ‌ها گوش دادیم.
با رسیدن به دربند، ماشین رو پارک کردیم و پیاده، شروع به قدم زدن کردیم. سوز سرد باعث کند شدن حرکتمون میشد.
وارد یه کافی‌شاپ شدیم و با بسته شدن در نفس حبس شدم رو آزاد کردم.
- وای چه جای گرمیه!
دیبا خندید.
- تو که همیشه سردته! اگه پنج تا پتو هم روت بندازیم بازم مثل بید به خودت می‌لرزی!
مظلوم بهش نگاه کردم که خندش بلندتر شد و گونم رو بوسید.
سر یه میز نشستیم و مهراد رفت سفارش بده که بی‌توجه به فرهاد گفتم:
- دیبا شنبه‌ی هفته‌ی بعد عروسی دعوتیم.
چشم‌های دیبا برق زد.
- عروسی کی؟
- رهام!
چند لحظه نگام کرد و بعد ابروهاش بالا رفت.
- پس خواستگارت بالاخره ازت دل کند و رفت ازدواج کرد، آره؟!
یخ کردم. چرا این‌جوری لو داد که رهام خواستگار من بوده؟ ای خدا! چرا این دیبا همش باید سوتی بده؟
با چشم و ابرو به فرهاد اشاره کردم که بی‌تفاوت رو به فرهاد گفت:

- وای فرهاد خان! نمی‌دونید چه‌قدر این پسره یاسمن رو می‌خواست. چندین بار ازش خواستگاری کرد؛ اما هر دفعه جواب رد شنید. من که به شخصه دلم براش می‌سوخت.
سعی کردم به هر جایی نگاه کنم، جز صورت فرهاد.
- خب هر دختری خواستگار داره. این‌که چیز جدیدی نیست.
بادم خالی شد. با حرص بهش نگاه کردم که بی‌تفاوت بهم پوزخند زد. دیبا، وا رفته ابروهاش رو بالا داد و با اومدن مهراد هر سه ساکت شدیم که گفتم:
- من میوه آورده بودم بخوریم.
مهراد با لبخند جوابم رو داد.
- اشکال نداره! بعد از این‌جا می‌خوریم. دستتونم درد نکنه.
تشکر کردم که دیبا گفت:
- شما دوتا کی قراره ازدواج کنید؟
به معنای واقعی سنکوپ کردم و چشم‌هام از حدقه بیرون زد و زمزمه کردم:
- دیبا!
دییا خونسرد گفت:
- وا! خب باید به وصیت مرده عمل بشه. خصوصاً این‌که دونفر هم برای این ازدواج تأکید داشتن!
فرهاد جدی گفت:

- حرفتون کاملاً درسته. من فعلاً به یاس فرصت دادم که یکم با قضایا کنار بیاد و بعد مراسم بگیریم.
دیبا تک ابروش رو بالا داد.
- شما به یاسمین می‌گید یاس؟ چه قشنگ.
و بعد به من که مات بهشون نگاه می‌کردم چشمکی زد که فرهاد گفت:
- پدرم همیشه یاسمن رو یاس صدا میزد. منم راه اون رو ادامه دادم دیگه!
مهراد: پس یه عروسیِ حسابی افتادیم!
فرهاد نیشخندی زد.
- بله مهراد جان.
هنگ بودم و اصلاً نمی‌دونستم چی باید بگم. ترجیح دادم سکوت کنم که سفارشمون رو آوردن و خوردن رو شروع کردیم.
***
مهراد و فرهاد کمی جلوتر از ما قدم زنان می‌رفتن و من و دیبا هم پشت سرشون قدم بر می‌داشتیم. هنوز هم ذهنم درگیر سوال و جواب‌های سرِ میز بود که دیبا گفت:

- اون فکر می‌کنه تو داری در مورد ازدواجتون فکر می‌کنی، درحالی که تو بی‌تفاوت، خیال می‌کنی این اتفاقات اخیر فقط یه کابوس بوده که تموم شده. یاسی فکرات رو بکن. یکم دیگه باید مراسم بگیرید‌ها!
پوزخند تلخی زدم.
- وقتی سرنوشتم از قبل تعیین شده، دیگه در مورد چی باید فکر کنم؟ مگه نظرم مهمه؟
دیبا پوفی کشید:
- منظورم اینه که خودت رو آماده کن که باز مثل پیدا شدن فرهاد شوک بهت وارد نشه. باید انتظار هر اتفاقی رو داشته باشی و سعی کنی خودت رو باهاش وفق بدی.
با بغض گفتم:
- اون من رو نمی‌خواد دیبا. به خدا از اجباره که داره تحملم می‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #43
دیبا با ناراحتی گفت:
- آخه تو از کجا می‌دونی؟ چرا همش راجب فرهاد منفی‌بافی می‌کنی و تو ذهن خودت ازش یه هیولا ساختی؟
- مگه ندیدی وقتی بهش گفتی رهام خواستگارم بوده، اصلاً واسش مهم نبود و گفت خواستگار برای هر دختری میاد؟!
- وای دختر تو چه‌قدر ساده‌ای! فرهاد مغروره. حتی اگر واسش مهمم بوده بروز نداده و سعی کرده یه حالت بی‌تفاوت به خودش بگیره. تو چرا باور می‌کنی؟
گیج بودم. شاید حق با دیبا بود؛ چون موقعی که با رهام جلوی آپارتمان حرف می‌زدیم بعدش کلی عصبانی شده بود و تا موقعی که کارت دعوت رو ندید آروم نگرفت. سعی کردم کمی رفتارهاش رو پیش خودم حلاجی کنم که مهراد فریاد زد:
- بیاید این‌جا.
به زمین بازی کوچیک کنار راه نگاه کردم و به دیبا که می‎‌دوید تا روی تاب بشینه لبخند زدم. وقتی نشست، مهراد به سمتش رفت و شروع به تاب دادنش کرد. جیغ‌های خفیف و خنده‌های دیبا سکوت شهربازی رو می‌شکست. به سمت صندلی رفتم و روش نشستم و آهی کشیدم. ای کاش منم واسه کسی مهم بودم و ارزش داشتم! حق با دیبا بود. عشق بعد از ازدواجم می‌تونست به وجود بیاد؛ ولی نه برای قلب سرد من و فرهاد!
دیبا بلند اسمم رو صدا زد و خواست تا برم و سوار تاب کناریش بشم که گفتم:
- نه دیبا، تو راحت باش! ممنون.
فرهاد کنار سرسره وایستاده بود و مشغول ور رفتن با موبایلش بود که دیبا خطاب بهش گفت:
- فرهاد خان! میشه یاسی رو بیاری تاب بازی؟
فرهاد چند لحظه به مهراد نگاه کرد و مهراد با حالت بامزه‌ای دست‌ناش رو روی سرش گذاشت و گفت:
- خدا از دست این خانوم‌ها نجاتمون بده!
خنده‌ی من توی صدای اعتراض دیبا گم شد و رد لبخند لحظه‌ای روی لب فرهاد نشست. آروم به سمتم اومد. خودم رو جمع کردم و سعی کردم بی‌تفاوت باشم.
جلوم وایستاد که راه دیدم به دیبا بسته شد.
- میشه بری کنار؟ دارم نگاه می‌کنم.
سمتم خم شد.
- پاشو بریم سوار شو!
نگام توی چشم‌هاش قفل شد و تازه متوجه رنگ فوق‌العاده‌ی چشم‌هاش شدم؛ خاکستری تیره. چه‌قدر خوشگل و با جذبه بود. زبونم برای لحظاتی قفل شد. تک ابروش رو بالا داد که سریع چشم‌هام رو گرفتم و اخم کردم.
- ممنون حوصله‌ی بازی ندارم!
بازوم کشیده شد و از روی صندلی کنده شدم و با اعتراض و حرص گفتم:
- بازوم رو ول کن! نمی‌خوام بیام. مگه زوره؟!
وایستاد و من روبه‌روش قرار گرفتم. زل زد توی چشم‌هام و گفت:

- آره زوره! زندگی من و تو، همه‌ی مراحلش زوریه! پس بهتره خودت با این اجبار کنار بیای و بذاری برات تلخ نشه یاس!
چند لحظه هنگ به حرفش فکر کردم و تا اومدم حرفی بزنم باز سمت تاب کشیده شدم.
دیبا با خوشحالی گفت:
- زود باش بشین!
بعد رو به فرهاد گفت:
- شما هم مثل مهراد، تاب یاسی رو هل بدید.
با خودم گفتم، الان فرهاد میگه مگه من بی‌کارم که هلش بدم؛ ولی در کمال تعجب موقعی که سوار شدم، تاب به حرکت در اومد و لحظاتی بعد جیغ‌های من و دیبا در هم آمیخته شده بود و خنده‌هامون، خوشحالیمون رو نشون می‌داد.
از تاب پایین اومدم و با خجالت جلوش وایستادم.
- ممنون و البته ببخش به خاطر دیبا مجبور به هل دادن تاب من شدی. می‌دونم نمی‌خواستی روش رو زمین بندازی.
سنگینی نگاش رو حس می‌کردم که گفت:
- این رو همیشه بدون! تا خودم نخوام هیچ‌کس نمی‌تونه من رو مجبور به کاری کنه!
با حیرت جملش رو توی سرم تکرار می‌کردم که از جلوم کنار رفت و دیبا بازوم رو گرفت.
- بیا بریم.
هر سه نفرشون جلوتر از من راه می‌رفتن و میوه می‌خوردن و من هنوز توی قعر جمله‌ی فرهاد بودم.
منظورش از این جمله چی بود؟ یعنی اون خودش می‌خواست تابم رو هل بده و ربطی به درخواست دیبا نداشته؟ یعنی اون خودش می‌خواسته من رو پیدا کنه و ربطی به درخواست عمو نداشته؟ یعنی اون خودش راضی به این ازدواجه و ربطی به وصیت پدرم و عمو نداره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #44
این جمله‌ی آخری، روی لبم پوزخند آورد:
- چه خوش خیالی یاسمن خانوم! مگه ندیدی بهت گفت مجبوریم با این اجبارها کنار بیایم؟ پس بی‌خودی واسه خودت خوش خیالی نکن!
- یاسی بیا دیگه!
با صدای دیبا سرم رو بلند کردم و متوجه شدم ازشون عقب موندم؛ برای همین دویدم و چون سربالایی بود، خیلی خسته شدم و به نفس نفس افتادم.
به بالاترین نقطه رسیدیم و حالا تمام تهران رو میشد دید.
روی صندلی‌ها نشستیم و من نفس عمیقی کشیدم.
- دلم یه مسافرت می‌خواد.
فرهاد با ابروهای بالا رفته نگام کرد که بی‌توجه به دیبا گفتم:
- پایه نیستید؟
مهراد گفت:
- من خودمم تو فکرش بودم؛ البته ماه عسل قراره بریم آمریکا، که هم گردش کنیم و هم بریم دیدن داداش دیبا؛ ولی می‌خوام توی همین دوره‌ی نامزدی هم یه سفر با شما بریم.
بعد رو کرد به فرهاد و گفت:
- سرت کی خلوت میشه که بریم؟
فرهاد پوست تخمه‌ای که روی کفشش افتاده بود رو انداخت و گفت:

- می‌تونم چند روزی رو مرخصی بگیرم؛ اما قبلش باید اول ازدواج کنیم، بعدش می‌ریم مسافرت.
نگام به نگاه دیبا گره خورد و لبم رو گزیدم که مهراد گفت:
- این عالیه! از قدیم گفتن عقد پسر عمو دختر عمو رو توی آسمون‌ها بستن!
با پوزخند زمزمه کردم:
- البته با اجبار توی آسمون‌ها بستن.
فرهاد که کنارم نشسته بود، متوجه جملم شد و من نگام‌ رو دزیدم.
کمی دیگه هم اون‌جا موندیم و بعد به سمت ماشین برگشتیم که دیبا گفت:

- بهتره زودتر تصمیمت رو بگیری یاسی! تو دیگه راه برگشتی نداری؛ مگه این‌که بخوای از این وصیت سرپیچی کنی و روح پدرت همیشه در عذاب باشه.
همین جمله کافی بود تا تموم راه‌ها و درهای مخالفت و اعتراض به روم بسته بشه، بغضم توی گلوم سنگینی کنه و این جمله مثل پتک روی سرم فرود بیاد:
- تو دیگه راه برگشتی نداری یاسی!



***


دیبا باهام دست داد.
- بهم خیلی خوش گذشت عزیزم؛ ممنون که دعوتم رو قبول کردین.
دستش رو به گرمی فشردم. من از مهراد تشکر کردم و دیبا هم از فرهاد تشکر کرد. ماشین که حرکت کرد، برای دیبا دست تکون دادم و نگاهی به ساعتم انداختم که هشت و چهل دقیقه رو نشون می‌داد.
تا رسیدن به آپارتمان حرفی نزدیم. جلوی آپارتمان نگه داشت و قبل از این‌که پیاده بشم گفت:
- باید با هم حرف بزنیم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اگه می‌خوای بیا بریم بالا.
انگار منتظر همین حرفم بود که گفت:

- پس بشین تا ماشین رو ببرم توی پارکینگ.
در ماشین رو بستم و اون حرکت کرد.
رفتم بالا و وارد خونه شدم. چراغ‌های هال رو روشن کردم و سریع تاپم رو که روی دسته‌ی مبل بود، برداشتم. وارد اتاق خواب شدم و تونیک و جین مشکیم رو تنم کردم و موهام رو بستم. به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن ماکارونی شدم. دلم نمی‌خواست بدون شام از این‌جا بره.
صدای در بلند شد. نگاش مدام توی آپارتمانم چرخ می‌خورد و بعد نگاش روی خودم ثابت موند. من چرا این‌جوری حرارت بدنم بالا رفت و سرم رو پایین انداختم؟
نشست روی مبل و سرش رو به پشتیش تکیه داد. تند تند ماکارونی رو درست کردم و در همون حال قهوه جوش رو به برق زدم و قهوه درست کردم. اون رو تو فنجون‌های خوشگلم ریختم و یه ظرف کوچیک شکرم کنارش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
با گذاشتن سینی روی میز، خودمم نشستم که سرش رو بلند کرد و فنجونش رو برداشت و بدون شکر مشغول خوردن شد.
یکم شکر برای خودم ریختم و فنجونم رو برداشتم که گفت:
- فکرات رو کردی؟
بدون درنگ پاسخ دادم:
- مگه نیازی به نظر و فکر من هست؟ همه چیز که از قبل تعیین شده.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- درسته؛ اما بهت مهلت داده بودم با این اتفاقات کنار بیای؛ منظورم همونه.
- تقریباً باهاش کنار اومدم.
صاف نشست و گفت:
- پس دیگه وقتشه برای مراسم آماده بشیم!
فنجون توی دستم لرزید و این از دید فرهاد که تمام حرکات من رو زیر نظر داشت، پنهون نموند. دستش رو دراز کرد و فنجون رو گرفت که پوست دستش برخورد ریزی با دستم کرد و لرزش خفیفی توی بدنم پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #45
فنجون رو روی میز گذاشت و نگاهش رو ازم گرفت.
- سعی کن خونسرد باشی!
می‌تونستم؟ واقعاً می‌تونستم خونسرد و بی‌خیال باشم که دارم به اجبار ازدواج می‌کنم؟ نه، نه! نمی‌تونستم.
- جواب ندادی!
چی باید می‌گفتم؟ نمی‌دونستم واقعاً چی باید جوابش بدم!
- با توام یاس! برای مراسم حاضری؟
به سختی و با بغضِ تو گلوم گفتم:
- مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟
اخم‌هاش درهم رفت.
- این ‌همه از این اجبار ناراحتی؟
پوزخندم واضح و تلخ بود.
- نگو تو نیستی که خندم می‌گیره آقای محترم!
از جاش بلند شد و روبه‌روی بالکن وایستاد.
- می‌دونی که چاره‌ای نیست.
بلند شدم و سعی کردم جلوی بلند شدن صدام رو بگیرم.
- بله! و همینه که من رو آزار میده؛ ولی به قول تو انگار چاره‌ای نیست. پس بذار هر اتفاقی قراره بیفته، هر چه زودتر بیفته و تموم بشه و بره!
واقعاً تموم میشد؟ نه! تا آخر عمرمون این احساس خلاء توی زندگی من و فرهاد فریاد می‌کشید. نبودن عشق و ازدواج اجباری، خلاء خیلی بزرگی بود و ما چاره‌ای جز تحملش نداشتیم. هر کدوم مجبوریم اون یکی رو تحمل کنیم و سردی بینمون تا ابد پایدار بمونه.
فرهاد چرخید و نگام کرد.
- پس با ازدواج کنار اومدی!
- مجبورم!
دست‌هاش رو توی جیب شلوارش کرد و پاهاش، کمی از هم باز شد. این ژست واقعاً بهش می‌اومد و فوق‌العاده میشد.
- فردا چهارشنبه‌ست. اگه هوا خوب بود، میام دنبالت تا بریم خرید.

بغضِ سنگینِ گلوم، با این جمله بیشتر شد و به ناچار سر تکون دادم که گفت:
- زندگی رو هر جوری بگیری، همون‌جوری می‌گذره؛ پس سخت نگیر!
از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا با چیدن میز خودم رو سرگرم کنم که از هال گفت:
- من دارم میرم! فردا صبح منتظرم باش.
توی چارچوب وایستادم.
- شام پختم.
- نمی‌خورم. خدافظ.
حس کردم دیگه بغض داره خفم می‌کنه. پشتش رو به من کرد که با التماس صداش زدم:
- فرهاد!
سر جاش وایستاد و اشک‌های من راهشون رو پیدا کردن و من دیگه نتونستم کنترلشون کنم. فرهاد بین موندن و رفتن شک داشت؛ ولی کمی بعد صدای زمزمش رو شنیدم:
- وقتی مال من شدی، اون‌وقت به شام دعوتم کن؛ نه الان.
از در بیرون رفت و با بسته شدن در، زانوهای من خم شد و هق‌هق خسته‌ی گریم، توی سکوت خونه پیچید و از ته دل زار زدم. واقعاً دلم رو سوزوند.

***

تمام بدنم درد می‌کرد. از روی مبل بلند شدم و کمرم رو با دست گرفتم و آخم به هوا رفت. دیشب روی مبل خوابم برده بودم و چشم‌هام از فرط گریه، هنوزم می‌سوخت. خسته و بی‌حال بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و با دیدن ظرف ماکارونی که حالا خراب شده بود، باز یاد دیشب افتادم و آه عمیقی کشیدم.
ماکارانیِ توی ظرف رو دور ریختم و ظرفش رو شستم.
دوش گرفتم و قهوه درست کردم که صدای آیفون اومد. به هال رفتم و تصویر فرهاد رو دیدم و دکمه‌ی بازشدن رو فشردم.
به سمت در رفتم و آروم بازش کردم. خودم به اتاق خوابم رفتم و کمی آرایش کردم تا چشم‌هام حالت قرمزیش رو زیاد به رخ نکشه.
صدای بسته شدن در اومد. از اتاق خارج شدم و زیر لب سلام دادم که جوابم رو داد و گفت:
- حاضر نیستی؟
همون‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفتم گفتم:
- الان حاضر میشم.
جلو اومد.
- صبحونه خوردی؟
فنجون قهوم رو توی سینک گذاشتم.

- نه، میل ندارم.
خواستم از آشپزخونه برم که جلوم وایستاد.
- عجله نداریم. بهتره صبحونت رو بخوری، بعد بری حاضر بشی.
نگاش کردم و به تلخی گفتم:
- اینم اجباره؟
نگاش و اخم‌هاش باعث شد قدمی به عقب بردارم که پوزخندی زد و از جلوی در کنار رفت. سریع به اتاق خوابم رفتم و در رو از داخل قفل کردم.
تیپ مشکی زدم و زود از اتاق بیرون اومدم. فرهاد از روی مبل بلند شد و با اخم به سمت در رفت. بهش نگاه کردم. تی شرت و جین جذب سفید تنش کرده بود و کت مشکی. موهاش رو بالا داده بود؛ ولی چند‌تا طره‌ از کنار شقیقه‌هاش پایین ریخته بود و محشرش کرده بود. آهی کشیدم و به دنبالش ازخونه خارج شدم و در رو بستم. آسانسور خراب بود، برای همینم هر دو ازپله‌ها روونه شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #46
تا رسیدن به پاساژ مورد نظرش هیچ کدوم حرفی نزدیم که ترمز دستی رو کشید و گفت:
- اول باید حلقه بخری.
بعدم پیاده شد. منم کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم. ریموت ماشین رو زد و جلوتر ازم حرکت کرد و منم دنبالش راه افتادم.
صاحب مغازه یه مرد جوون و خوش‌برخورد بود که با دیدن فرهاد، به گرمی ازش استقبال کرد و به من خوش‌آمد گفت.
به قاب پر از حلقه‌های جذاب نگاه کردم و برقشون برای لحظه‌ای، لبخندی روی لبم آورد. دستم رو جلو بردم و یه حلقه‌ی ظریف و خیلی زیبا که نسبت به بقیه براق‌تر و خوشگل‌تر بود رو برداشتم و به سمت فرهاد گرفتم:
- این خوبه؟
فروشنده به سمت مشتری تازه وارد رفت و فرهاد حلقه رو گرفت و گفت:
- شیکه! دستت رو بیار.
دست چپم رو بالا آوردم و خواستم حلقه رو بگیرم که خودش توی انگشتم فرو کرد و حلقه بین راه وایستاد. لرزش تنم رو به سختی کنترل کردم.
- برای دستم تنگه.
با احتیاط حلقه رو از انگشتم بیرون کشید و رو به فروشنده گفت:
- بزرگ‌ترش رو بیار و قاب مردونش رو هم بیار لطفاً.
حلقه‌ی دوم کاملاً به انگشتم می‌خورد و توی دستم برق میزد. قاب مردونش رو که آورد، نمونه‌ی همین حلقه بود، فقط کلفت‌‌تر بود. حلقه رو به فرهاد داد. توی دستش کرد؛ واقعاً خوشگل بود. با دیدن لبخند محو من گفت:
- همین‌ها رو می‌بریم.
حلقه‌ها که توی جعبه‌های شیک و کادو کرده جا گرفتن، کارتم رو به سمتش گرفتم.
- از این بردار لطفاً!
اخم کرد.
- نیازی نیست. پول من و عمو نداره؛ بعداً هم می‌تونم بگیرم.
بدون این‌که بهم اجازه‌ی حرف زدن بده، نقداً تمام پول رو پرداخت کرد و با هم از اون‌جا بیرون اومدیم.
سوار ماشین شدیم که گفت:
- بریم یه مزون واسه انتخاب لباس عروس؟
سعی کردم خجالتم رو پس بزنم.
- میشه لباس عروس رو خودم، با دیبا بیام بگیرم؟
بی‌اعتراض، سر تکون داد و به سمت مرکز خرید رفت.
خریدهامون در عین سادگی، شیک و خوشگل بود. واقعاً برام لذت داشت و مهم‌تر این‌که فرهاد تماماً به خواسته‌هام احترام می‌ذاشت و مخالفتی نمی‌کرد.
برای لباس پا تختی به یه فروشگاه رفتیم و من نگام به یه لباس خوشگل افتاد که رنگش طلایی بود و یه طرفش هم تماماً سفید سنگ‌دوزی شده بود و یه طرفش آستین نداشت و آستین طرف دیگش تور بود؛ دامنش پف داشت و یکم بالاتر از زانو بود.
با اشتیاق گفتم:
- این!
فرهاد که مشغول نگاه به لباس‌ها بود با شنیدن صدام کنارم وایستاد و به لباس نگاه کرد. منتظر بودم بگه بریم برای پرو که با اخم گفت:
- این به درد نمی‌خوره؛ یکی دیگه انتخاب کن!
با تعجب بهش نگاه کردم.
- چرا به درد نمی‌خوره؟! این‌که خیلی خوشگله!
نگاش رو جدی به نگام دوخت.
- گفتم این به درد نمی‌خوره یاس! یکی دیگه انتخاب کن.
نمی‌دونم چرا، ولی با لجبازی لبام رو جمع کردم.
- من همین رو می‌خوام!
برای لحظه‌ای حس کردم برق خاصی توی چشم‌هاش درخشید؛ اما سریع چشم‌هاش رو برگردوند و با پافشاری گفت:
- بهت گفتم این به دردت نمی‌خوره؛ دیگه‌ هم مخالفت نکن و یکی دیگه انتخاب کن!
راه افتاد بره که دویدم سمتش و گفتم:
- تو رو خدا بذار بخرمش! من این رو خیلی دوست دارم.
نگاش بین چشم‌هام و دستم که سمت بازوش رفته بود در نَوسان بود که من خجالت‌زده دستم رو ازش دور کردم و سرم رو پایین انداختم.
- قبول!
باذوق سرم رو بالا آوردم که ادامه‌ی حرفش رو شنیدم:
- این رو می‌خری؛ ولی توی پا تختی تنت نمی‌کنی! دوتا می‌خریم؛ یکی همین، یکی‌ هم برای پا تختی.
ذوقم خوابید و با لب‌های آویزون، به ناچار سر تکون دادم و دنبالش رفتم و به سلیقه‌ی اون یه لباس دیگه هم برداشتیم که قرمز رنگ بود. بلند و کاملاً پوشیده؛ ولی واقعاً شیک بود.
بعد از پرو کردنشون، هر دوتا رو برداشتیم. از فروشگاه که بیرون اومدیم گفتم:

- من دیگه خسته شدم!
پلاستیک‌ها رو توی صندوق گذاشت.
- می‌ریم ویلا غذا سفارش میدم، می‌خوری و استراحت می‌کنی. شب باز می‌ریم و بقیش‌ رو می‌خریم؛ چیزِ زیادی نمونده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #47
با اعتراض گفتم:
- چرا ویلا؟ خب بریم آپارتمان من.
سوار شد که منم به ناچار نشستم و اون حرکت کرد.
- بریم؟
سرش رو بالا انداخت.
- نمیشه!
- چرا؟
مستقیم نگام کرد و گفت:
- چون باید به اون ویلا و زندگی توی اون عادت کنی!
تمام بدنم یخ کرد و با شک پرسیدم:
- منظورت چیه؟
شیشه سمت خودش رو بالا کشید و بی‌تفاوت گفت:
- منظورم کاملاً واضحه! بعد از ازدواج میای ویلا زندگی می‌کنی؛ اگرم خواستی آپارتمانت رو می‌فروشی.
ناراحت گفتم:
- نمیشه تو آپارتمان من زندگی کنیم؟
- نه.
همین کافی بود تا خفه بشم و صاف روی صندلیم بشینم. مسیر زندگیم به همین راحتی داشت عوض میشد و من این وسط هیچ اختیاری نداشتم. واقعاً همه چیز از قبل مشخص میشد و کسی نمی‌تونست تقدیر و سرنوشتش رو تغییر بده. حق با دیبا بود! من برخلاف تصوراتم مجبور بودم بدون عشق ازدواج کنم.
ماشین رو توی باغ پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. دقیق به باغ نگاه کردم. نمای خیلی قشنگی داشت که توی بهار جذاب‌تر میشد. پام رو روی سنگ فرش گذاشتم و بهش نگاه کردم که زودتر از من وارد سالن شد.
من باید بقیه‌ی عمرم رو این‌جا می‌گذروندم؟ می‌تونستم؟ با کسی که ازم متنفر بود زندگی می‌کردم؟ سردی‌هاش، بی‌محلی‌هاش و نادیده گرفتن‌هاش رو تحمل می‌کردم و محکوم بودم به سکوت و اجباری به نام زندگی؟
پوزخند تلخی زدم و راهم رو به سمت استخر بزرگ کنار ویلا کج کردم. لب استخر نشستم و پاهام رو توی آب سردش فرو کردم. از سردیش لرز خفیفی تو بدنم پیچید؛ ولی توجهی نکردم و پام رو تکون دادم.
چرا باید پدر و عمو همچین وصیتی رو بکنن؟ مگه دختر برای فرهاد و پسر برای من کم بود که نتونیم باهاشون ازدواج کنیم؟ چرا با این کارشون کاری کردن که تا آخر عمرمون حسرت عشق رو بخوریم؟ مگه حتماً لازم بود که من و فرهاد با هم ازدواج کنیم؟ مطمئناً فرهاد هم از این اتفاق ناراحت بود. شاید از عمو هم ناراحت بود که مجبورش کرده کاری رو که دلش راضی نیست انجام بده.
- مگه نگفتی خسته‌ای؟
با شنیدن صداش از افکارم بیرون اومدم و بدون این‌که برگردم و نگاش کنم گفتم:
- دارم استراحت می‌کنم.
دیگه صداش نیومد و در سالن محکم به هم خورد. پوزخند تلخی زدم. بازم باد سرد تنم رو لرزوند؛ ولی بی‌تفاوت، پاهام رو توی آب تکون دادم و زیر لب آهنگی رو زمزمه کردم:
"یکی الان تو این خیابونه
که پیرهنش بوی تو رو میده
مثل خودت بلند می‌خنده،
شبیه تو لباس پوشیده!
شبیهته؛ ولی تو اون نیستی!
تو دست هیچ‌کس رو نمی‌گیری!
با هیچ‌کی این‌جوری نمی‌خندی!
واسه غریبه‌ها نمی‌میری!
تو عاشق منی و این‌جوری،
با یه غریبه مهربون نیستی!
چه‌قدر صداش، مثل صدات گرمه!
تو رو خدا بگو، تو اون نیستی!
می‌خوام صداش کنم که برگرده؛
ولی چه‌قدر، مثل تو راه میره!
صداش نمی‌زنم بیینم که،
با این غریبه تا کجا میره!"
(چقدر شبیهته، علی عبدالمالکی)

اشک‌هام که روی دستم ریخت. با بهت به صورت خیسم دست کشیدم و متوجه شدم گریه کردم. چرا حس می کردم قلبم یه کوهِ درد شده؟ چرا این بغض دست از سرم برنمی‌داشت؟ چرا این گریه‌ها راحتم نمی‌ذاشتن؟
این چراها مدام تو سرم اکو میشد و اشک‌هام شدت بیشتری می‌گرفت. با خودم آرزو کردم کاش هیچ‌وقت فرهاد من رو نشناخته بود و کاش هیچ‌وقت به اون کلاس نمی‌رفتم و کاش هرگز اون زنجیر از گردنم باز نشده بود!
هق‌هقم رو به سختی کنترل کردم و از جام بلند شدم. دست‌هام از زور سرما و بی‌حس و قرمز شده بود. کمی از آب سرد استخر رو به صورتم پاشیدم تا فرهاد متوجه‌ی اشک‌هام نشه و بیش از این تحقیر نشم.
آروم به سمت سالن رفتم. توی سالن کسی نبود و همین باعث شد نفس راحتی بکشم. روی مبل دراز کشیدم و چشم‌های خستم رو بستم و بغضم رو قورت دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #48
***

با صدای بهم خوردن لیوان‌ها از خواب بیدار شدم. سرم خیلی درد می‌کرد. از جام بلند شدم و متوجه پتویی که روم انداخته شده بود شدم. با خودم زمزمه کردم:
- یعنی فرهاد روم انداخته؟
سعی کردم بهش فکر نکنم. به سمت آشپزخونه رفتم و فرهاد انگار اصلاً توی این دنیا نبود و زل زده بود به آب‌ جوشیِ که حالا سر ریز کرده بود.
جلو رفتم و زیر گاز رو خاموش کردم که فرهاد با این حرکتم از قعر افکارش کنده شد و با نگاهی به آب جوش که سر رفته بود، بی‌حوصله اخم کرد و با نگاهی به من، از آشپزخونه و بعد از سالن خارج شد. چند دقیقه بعد صدای ماشینش رو شنیدم که ازخونه بیرون رفت. با خودم فکر کردم چی شده بود که این‌قدر توی فکر بود؟
قهوه ریختم و پشت میز نشستم. پس فرهاد اون‌قدرها هم که فکر می‌کردم بی‌تفاوت نبود و اونم مثل من می‌رفت توی فکر. البته از کجا معلوم فکرهاش در چه مورده؟ شاید اصلاً به این ازدواج اجباری فکر نمی‌کنه و براش مهم نیست.
کم‌کم داشتم از این‌ همه فکر کردن دیوونه می‌شدم. دلم خیلی گرفته بود. کلافه توی سالن قدم می‌زدم و نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. یه ساعت گذشت؛ ولی نیومد. خیلی نگران بودم و بیشتر حوصلم سر رفته بود که موبایلم زنگ خورد. سریع خودم رو بهش رسوندم و تا وصل کردم فقط گفت:
- سریع بیا بیرون ویلا، منتظرتم!
و بعد بوق آزاد.
در ویلا رو به هم کوبیدم و سوار شدم. سریع حرکت کرد. اصلاً به چهرش نگاه نکردم و مطمئنم اونم نگام نکرد.
هوا ابری بود و این بیشتر غمگینم می‌کرد و مدام بغض، اشک رو به چشمم می‌آورد؛ اما سر سختانه از ریختنشون جلوگیری می‌کردم. دلم نمی‌خواست فرهاد متوجه غمم بشه. اصلاً حوصله‌ی خرید نداشتم؛ ولی چاره‌ای نبود. برای اینکه سکوت رو بشکنم گفتم:
- چند جلسه دیگه باید بیایم کلاس موسیقی؟
پیچید توی فرعی و صدای آهنگ رو کمی کم کرد.
- پنج جلسه.
جواب کوتاهش بهم فهموند، دلش به این سکوت بیشتر راضیه تا حرف زدن. سرم رو به شیشه‌ی سرد تکیه دادم. بالاخره فرهاد "رسیدیم" رو زمزمه کرد و هر دو پیاده شدیم.
توی مرکز بی‌تفاوت قدم می‌زدم و سعی می‌کردم سریع انتخاب کنم تا هر چه زودتر تموم بشه. نمی‌خواستم فرهاد بیش از این مجبور به همراهی با من بشه.
تا شب تنها کلماتی که بینمون رد و بدل شد فقط موقع خرید بود که اون می‌پرسید:
- از این خوشت میاد؟
و جواب من "آره" یا "نه" بود.
شب، همه چیز خریداری شده بود جز لباس عروس.
با گفتن کلمه‌ی "عروس"، پوزخند تلخی زدم و با خودم زمزمه کردم:
- عروس نه! مرده‌ی متحرک.
فرهاد جلوی یه کافی‌شاپ نگه داشت و من حس کردم تمام غم‌های عالم رو دلم ریخته.
با هم داخل شدیم. از این سکوت بینمون هر لحظه بیشتر پی به نفرتمون می‌بردم که خب من از فرهاد نفرت نداشتم و کلاً هیچ حسی بهش نداشتم!
روی صندلی نشستم که منو رو برداشت و انتخاب کرد و بعد به سمت من گرفت.
- میرم سرویس، تا میام انتخابت رو بکن!
نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم:
- خوش‌حالم که لااقل این‌جا حق انتخاب دارم!
منظور حرفم رو فهمید و اخم‌هاش کاملاً درهم رفت. سریع ازم فاصله گرفت و پوزخندِ روی لبم تلخ شد.
بعد از خوردن نوشیدنی گرم، کمی حالم بهتر شد و سعی کردم خودم رو به دست زمان بسپارم.


***

نگام رو به ساعتم دادم و کلافه گفتم:
- پس چرا نمیاد؟
دیبا که مشغول پیامک بازی با مهراد بود، بی‌تفاوت شونه‌ای بالا انداخت. توی همین موقع، در کلاس باز شد و فرهاد وارد شد. سر و وضعش مرتب بود؛ ولی ته‌ریشِ روی صورتش توجه همه رو جلب می‌کرد و اخم‌هاش هم مثل همیشه درهم بود. صدای میترا رو از کنارم شنیدم که به مینا گفت:
- وای، ببین چه با ته‌ریش جذاب میشه!
پوزخندی زدم و کلاسورم رو از کیفم در آوردم و مرور دیگه‌ای کردم که باز ازمون خواست پیانو بزنیم. این‌بار من و دیبا صف دوم بودیم و خیلی زود نوبتمون شد و از کار هر دومون راضی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #49
از روی صندلی بلند شدم و از کنارش گذشتم که بوی عطرش باعث شد برای صدمین بار با خودم بگم:
- چه عطر خوشبویی!
بعد از کلاس، با دیبا به آپارتمانم رفتیم تا خریدهام رو نشونش بدم و اون کلی ازشون تعریف کرد.
کنار هم دراز کشیدیم و من گفتم:
- خیلی خوش‌حالم که از انتخابت راضی هستی دیبا!
سرش رو به بازوم تکیه داد.
- منم شاید از قبل انتخابی نداشتم یاسی. فقط توی جلسه اول به چشم همسر نگاش کردم و به دلم نشست. تو سخت می‌گیری!
- کاش فرهادم یه غریبه بود دیبا! کاش اونم فقط یه خواستگار بود! لااقل اون‌جوری می‌دونستم ازم متنفر نیست.
- خودش بهت گفت ازت متنفره؟
پوزخند زدم.
- از حرکاتش مشخصه. من که بچه نیستم!
- به نظر من زود تصمیم نگیر یاسی. شاید واقعاً اون‌جوری که تو خیال می‌کنی نباشه.
جواب ندادم که صدای نفس‌های منظم دیبا نشون داد خوابیده. منم سعی کردم ذهنم رو از افکارم خالی کنم و چشم‌هام رو بستم.


***

صدای پیانو توی آپارتمان می‌پیچید و من با لذت به نواختن دیبا نگاه می‌کردم و قهوم رو می‌خوردم که گوشیم توی دستم لرزید و با دیدن اسم فرهاد سریع رو به دیبا فریاد زدم:
- دیبا نزن!
دیبا وقتی گوشیم رو دید دست از زدن برداشت و به سمتم اومد.
سریع وصل کردم که صدای تند و خشن فرهاد لرزه به اندامم انداخت.
- واسه چی صدای اون لعنتی رو تا آخر کردی که هر چی زنگ می‌زنم در رو باز نمی‌کنی؟ خیال کردم مُردی؛ اما نه! می‌بینم هنوز زنده‌ای. یالا بیا در رو باز کن!
با حیرت و بهت به حرف‌هاش گوش می‌دادم. اون مرگ من رو می‌خواست؟ مرگِ یه آدم براش این‌قدر راحت بود؟ حالا دختر عمویی به کنار، حتی مرگ یه غریبه هم دردناکه؛ ولی فرهاد راحت در مورد مردن من حرف میزد.
اخم و بغضم همزمان روی چهره و توی گلوم نشست. صدای ممتد زنگ خونه من رو به خود آورد و با لکنت رو به دیبا گفتم در رو باز کنه.
دیبا گیج به سمت در رفت و من خودم رو به اتاق خوابم رسوندم و صدای گفت‌وگوی فرهاد و دیبا رو شنیدم:
- سلام آقا فرهاد، خوبید؟
- سلام. شما این‌جایید؟ یاس کجاست؟
- توی اتاق خوابشه. نمی‌دونم چرا یه دفعه ناراحت شد و رفت توی اتاقش. خیلی وقته این‌‌جایید؟
- یه ربعه دارم مرتب زنگ می‌زنم؛ ولی انگار نه انگار!
- وای شرمنده! من ه*و*س کرده بودم پیانو بزنم و یاسی هم مخالفت نکرد و به خواسته‌ی من صداش رو بالا دادیم؛ چون یاسی که کسی رو نداره بخواد بیاد خونش ما هم خیالمون راحت بود.
توی دلم به این طعنه‌ی دیبا آفرین گفتم و اخمم کمرنگ شد که صدای فرهاد اومد:
- حق با شماست. میشه برم توی اتاقش؟
- بله حتماً! منم قهوه درست می‌کنم.
خودم رو سریع جمع و جور کردم و به سمت در رفتم تا برم بیرون. نمی‌خواستم باهاش تنها باشم که زودتر در باز شد و وارد شد. پشتم رو بهش کردم که صدای بسته شدن در و قدم‌هاش رو به سمت خودم شنیدم. من رو به سمت خودش برگردوند و من از نگاه کردن بهش امتناع کردم.
- نمی‌دونستم دوستت پیشته!
نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم.
- همیشه عادت داری ندونسته قضاوت کنی؟!
اخم‌هاش درهم رفت و من سعی کردم بازوم رو از توی دستش بکشم بیرون.
- لطفاً بازوم رو ول کن! می‌خوام برم پیش دیبا.
ولم کرد و من زود از اتاق خارج شدم. با بغض، سینی قهوه‌ها رو از دیبا گرفتم و لبخند محوی بهش زدم که نگاه عمیقش رو بهم دوخت. هر سه کنار هم نشستیم که فرهاد گفت:
- دیبا خانوم حالا که امروز شما این‌جایید موافقید با هم بریم مزون و چند جایی لباس ببینیم؟ آخه یاس دلش می‌خواد شما لباس عروسش رو انتخاب کنید.
دیبا نیم نگاهی به من کرد که خیره‌ی انگشت‌هام بودم و لبخند گرمی زد.
- من کاری ندارم و کاملاً موافقم. در ضمن باعث افتخارمه که لباس عروس یاسی رو خودم انتخاب کنم.
فرهاد بدون پرسیدن نظر من گفت:
- خب پس معطل چی هستید؟ برید حاضر شین تا بریم.
دیبا سر تکون داد و زودتر از من رفت. اعصابم به کلی به هم ریخته بود. جوری رفتار می‌کرد که انگار اصلاً من اون‌جا حضور نداشتم.
- پاشو‌ حاضر شو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #50
با پوزخند و بغض گفتم:
- چه عجب یادت افتاد منم این‌جام! من جایی نمیرم تو می‌تونی با دیبا بری.
بلند شدم که عصبی جلوم وایستاد.
- ببین یاس، به نفعته با من کَل‌کَل نکنی! حوصله‌ی بچه بازی‌های تو رو ندارم.
- بچه بازی؟ آره تو راست میگی! من بچم و تو بزرگ؛ ازدواج بین این دو نفر اصلاً جایز نیست. پس بهتره خودت رو بدبختِ من نکنی جناب بزرگ!
گستاخانه زل زدم تو چشم‌هاش که با اخم غرید:
- مجبورم نکن خودم ببرمت و حاضرت کنم! برو حاضر شو.
چند بار اومدم بگم "ازت متنفرم"؛ اما باز لبِ لعنتیم رو قفل کردم و با مشت کردن دست‌هام ازش دور شدم.
دیبا بلا تکلیف روی تخت نشسته بود که با دیدنم سریع گفت:
- چی شد؟ حاضرشم یا نه؟
لبخندی به روش زدم.
- آره عزیزم حاضر شو.
شنل سفیدم رو و با جین و شال قرمزم تن کردم و کفش‌های جیغ قرمز پاشنه پنج سانتیم رو هم پام کردم.
آرایشم رو کمی غلیظ کردم و موهام رو کج روی پیشونیم ریختم و با گیره انتهاش رو نزدیک گوشم بردم. عطرمم زدم و با پوزخند گفتم:
- بچرخ تا بچرخیم آقا فرهاد!
دیبا با دیدنم لبخند زد و گفت:
- الان مثلاً می‌خوای با غیرتش بازی کنی؟
- این غیرت حالیشه؟
- بی‌انصافی نکن یاسی. فرهاد هر چی که باشه اصلاً چشم چرون نیست!
راست می‌گفت. فرهاد خیلی چشم پاک بود و واقعاً همین ویژگیش قابل تحسین بود و من حرفی براش نداشتم.
پشت سرِ دیبا از اتاق خارج شدم که نگاه عمیقی به سر تا پام انداخت و من گستاخانه زل زدم بهش که اخم‌هاش درهم رفت و رو به دیبا گفت:
- حاضرید؟
عمداً من رو نادیده می‌گرفت که حرصم در بیاد؛ ولی کور خونده بود! می‌دونستم باید باهاش چی‌کار کنم. ساعت هفت شب بود.
دیبا دستم رو گرفت.
- بله! می‌تونیم بریم.
آخرین نفر از خونه خارج شدم و درها رو قفل کردم و باهاشون سوار آسانسور شدم.
ماشینش جلوی آپارتمان برق میزد و واقعاً هم چشم‌نواز بود.
نگهبان، نگاهی بهمون انداخت و رو به من لبخندی زد. منم با لبخند جوابش رو دادم. پیرمرد خیلی خوبی بود و واقعاً هوای من رو داشت.
دیبا زودتر از من رفت عقب نشست و من به ناچار جلو نشستم و فرهاد با روشن کردن ماشین، بخاری رو هم روشن کرد و من دست‌های سردم رو جلوی دریچه گرفتم.
مزون اولی چیزی چشممون رو نگرفت. واقعاً چه انتخاب سختی بود! فرهاد بدون این‌که حرفی بزنه فقط دنبالمون می‌اومد و هر چی دیبا گفت:
- خودمون می‌ریم.
قبول نکرد.
دیبا هم با خنده کنار گوشم گفت:
- می‌ترسه بدزدنت یاسی!
تک خنده‌ای کردم و دیگه بحث رو ادامه ندادیم.
مزون دومی یه لباس پسند کردیم که اونم موقع حساب کردن تازه یادش اومد این رو از قبل فروخته و من رو به شدت کفری کرد و هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم و فرهاد با لذت به حرص خوردنم نگاه می‌کرد و دیبا ریز ریز می‌خندید.
هفتمین مزون بود که واردش می‌شدیم و من دیگه حتی نای مخالفتم نداشتم و فقط دنبال دیبا کشیده می‌شدم.
وارد مزون شدیم. چشمم روی لباس سفید مقابلم خیره شد و لبخند عمیقی روی صورتم نشست. خیلی خوشگل بود! حتی اگه به اجبار تنم می‌کردم، بازم زیباییش رو داشت؛ حتی اگه صاحبش پر از غصه بود؛ ولی بازم خوشگل بود.
بازوی دیبا رو گرفتم.

- این!
فقط تونستم همین رو بگم و چشم‌های دیبا درخشید و من فهمیدم انتخابم عالیه. فرهاد با دقت به لباس نگاه می‌کرد و من و دیبا به سمت فروشنده رفتیم.
پسر جوونی پشت رایانه نشسته بود و روی میز ضرب گرفته بود که با دیدن ما از جاش بلند شد و لبخند گرمی زد.
- خوش اومدید خانوم‌ها!
فرهاد هنوز داخل نیومده بود که دیبا انگشتش رو به سمت لباس گرفت.
- این رو واسمون بیارید.

پسره نگاه عمیقی به چهره‌ی من که با ذوق به لباس نگاه می‌کردم انداخت و ابروش رو بالا داد.
- واسه‌ی این خانوم می‌خواید یا خودتون؟
دیبا بهم نگاه کرد.
- واسه ایشون!
پسر کمی جا خورد؛ ولی بدون حرف به سمت کارتون‌ها رفت و لباس رو آورد.
- انتخابتون حرف نداره. این یکی از بهترین کارهای ما هست و تازه واسمون رسیده.
و بعد گستاخانه ادامه داد:
- مطمئنم خیلی بهتون میاد. تن‌خورش عالیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
387

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین