. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #31
درحد انفجار عصبی شدم.

- آره! مادرم یادم داده چه‌‌طوری بایه نامرد بی‌‌معرفت هفت پشت غریبه حرف بزنم. این همه سال کجا بودی که حالا ادعای فامیلی می‌‌کنی و برای من ادای آدم‌‌های بی‌‌گناه رو در میاری آقای محترم؟ این یه سال که پدر و مادرم رو از دست دادم کجا بودی که یه دختر هجده ساله، تو این شهر بی‌‌در و پیکر تنها چی کار می‌‌کنه؟ اصلاً یادت بود یاسمنی هم هست؟ هنوز دست پیش گرفتی که پس نیفتی؟ فکر کردی من هم مثل مادرم هستم که خفه خون بگیرم و هر تهمتی که خواستی بهم بزنی و دم نزنم و آخر هم بدهکار بشم؟ نه آقا! من یاسمنم، کسی که می‌‌دونه با امثال شماها چه‌‌طوری رفتار کنه. الان هم اصلاً نمی‌‌خوام احساس دین و فامیلی کنی. فکر کن هنوز هم من رو نمی‌‌شناسی و دخترعموت هم همراه عموت و زن عموت مرده. برو دنبال کارت، من هم مثل این یه سال که تنها بودم، خودم می‌‌دونم چه‌‌طوری گلیم خودم رو ازآب بیرون بکشم. نوزده سالمه و نیازی به مراقبت و ترحم تو و عمو ندارم.

اخم‌‌هاش هر لحظه بیشتر درهم می‌‌رفت. سرم در حد انفجار درد می‌‌کرد. به سمت کاناپه رفتم و کیفم رو برداشتم که جلوم ایستاد.

- کجا؟ حرف‌‌هات رو زدی، حالا می‌‌خوای بری؟!

سعی کردم آروم باشم:

- آره، حرف‌‌هام رو زدم، تو هم شنیدی. الان هم بکش کنار که اصلاً نمی‌‌خوام چیزی بشنوم!

جلوتر اومد و من قدمی به عقب برداشتم.

- نه اتفاقاً باید بشنوی، یعنی مجبوری که بشنوی!

منتظر نگاهش کردم که گفت:

- تا قبل از مرگ پدر و مادرت، به اصرار عمو، بابا اصراری برای آشتی با زن عمو و تو نمی‌‌کرد، چون عمو نمی‌‌خواست و می‌‌گفت دوری و دوستی بهتره؛ اما قبل ازمرگشون، عمو یه ایمیلی برای بابا فرستاد و ازش خواست اگه توی این مسافرت اتفاقی براشون افتاد، هرجوری شده تو رو پیدا کنه و ازت محافظت کنه و تمامی اموالش رو هم به نام تو بزنه و همه جوره حمایتت کنه. بابا هم که نگران شده بود از عمو خواست به این مسافرت نرن؛ اما دیگه ایمیلی نیومد و بابا به صرافت افتاد که همه‌‌چیز رو بفروشیم و برگردیم ایران. همه چیز مهیای برگشت‌‌مون بود که خبر مرگ عمو و زن عمو به بابا رسید و چون قلبش ضعیف بود، شب سکته کرد و دیگه نشد کاری براش بکنیم و موقعی که کنارش بودم، بهم گفت که تو رو پیدا کنم...

فرهاد ساکت شد. تمام بدنم می‌‌لرزید و منتظر ادامه‌‌ی حرفش شدم که بدون این‌‌که بهم نگاه کنه، با صدای مرتعشی گفت:

- باید باهم ازدواج کنیم.

چشم‌‌هام تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود. این جمله مرتب توی سرم اکو میشد و مثل ناقوس مرگ، مدام توی سرم زنگ می‌‌خورد و دست‌‌هام یخ زده بود. ازدواج؟ اون هم
با فرهاد؟

بی‌‌توجه به حال من ادامه داد:

- هرچه‌‌قدر بهش اصرار کردم از این حرفش بگذره، قبول نکرد و گفت که از همون بچگی‌‌تون من و عموت شما دوتا رو به نام هم زدیم و این ازدواج باید سر بگیره. بعد هم آدرس خونه‌‌ی قبلی‌‌تون رو بهم داد و باز هم سفارش کرد تو رو پیدا کنم. پدر رو نذاشتن بیارم ایران و مجبور شدم اون‌‌جا دفنش کنم. برای همین هیچ‌‌کدوم نتونستیم برای مراسم تدفین پدر و مادرت بیایم. بعد چهلم بود که من برگشتم ایران؛ اما وقتی رفتم دم خونه‌‌تون، صاحبش گفت که این خونه رو فروختین و گفت که ازتون آدرسی نداره جز آدرس مزار عمو و زن عمو. پیدا کردنت توی این شهر و بین این همه آدم، خیلی سخت بود. به هر دری زدم نشد. شدم استاد دانشگاه و کارم رو به‌‌طور رسمی شروع کردم؛ ولی باز هم دست از دنبالت گشتن برنداشتم و بدتر این‌‌که من خیلی وقت بود چهره‌‌ات رو ندیده بودم و فکر نمی‌‌کردم تا این حد فرق کرده باشی! نشونه‌‌ای که داشتم همون آدرس خونه قبلی‌‌تون بود و آدرس بهشت زهرا و همین گردنبند. چون نمی‌‌شناختمت توی کلاس موسیقی نتونستم تشخصیت بدم؛ اما امروز با دیدن اون زنجیر همه‌‌چیز دستگیرم شد و بعد که برگشتم ویلا و تو بیهوش بودی، رفتم سر لپ تاپ بابا و با دیدن عکست تو لپ تاپش فهمیدم تو همون یاسمنی که پدر این همه دوستش داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #32
اشک‌‌هام یکی بعد از دیگری روی گونه‌‍‌هام سر می‌‌خورد و می‌‌ریخت و من تلاشی برای پاک کردنشون نمی‌‌کردم؛ چون مهار کردن‌‌شون سخت بود و این واقعیت‌‌ها مثل پتک
روی سرم فرود می‌‌اومد. با ساکت شدنش، به سمت پنجره‌‌ی بزرگ و قدی سالن رفت و من سرم پر شد از افکار مختلف که منشاش کلمه‌‌ی "ازدواج" بود و بغضم سنگین‌‌تر شد. مجبور به این ازدواج بودم. نه این‌‌که فرهاد بدقیافه باشه، نه! برعکس، فرهاد عالی بود و از هر نظر جذاب؛ ولی مهم علاقه بود که هیچ‌‌کدوم به هم نداشتیم و اجبار این وسط
چه‌‌قدر پررنگ بود و من نمی‌‌خواستم به کسی تحمیل بشم و در طرف دیگه دلم نمی‌‌خواست وصیت پدرم رو نادیده بگیرم و مسلماً فرهاد هم این رو نمی‌‌خواست؛ اما اعتقادات من و فرهاد باهم جور نبود و اصلاً با هم‌‌دیگه آشنایی نداشتیم و این خیلی بد بود!

می‌‌خواستم برم، باید می‌‌رفتم و از اون ویلا فرار می‌‌کردم؛ ولی نمی‌‌تونستم. انگار پاهام به زمین قفل شده بود و تنم حس نداشت. آینه‌‌ی کوچیکم رو از کولم درآوردم و با دیدن
صورت بی‌‌رنگ و لب‌‌های خشک شده‌‌ام، بغضم تجدید شد. به سختی دستم رو به دسته‌‌ی کاناپه گرفتم و از جام پا شدم. کولم رو روی دوش انداختم و کشون کشون به سمت
در ورودی رفتم که صداش به گوشم رسید:

- کجا؟!

پوزخند زدم. خیلی وقت بود به جز دیبا کسی این رو نپرسیده بود. کجا؟! چه‌‌قدر غریب بود این کلمه که مثلاً برای یکی مهم باشه من کجا میرم یا چرا میرم.

- میرم آپارتمانم.

صدای قدم‌‌هاش رو می‌‌شنیدم.

- الان جلوت رو نمی‌‌گیرم چون درک می‌‌کنم شوک بزرگی بهت وارد شده و نیاز به کمی استراحت داری؛ ولی بعداً باید تکلیف هردومون مشخص بشه.

جوابی ندادم. یعنی چیزی نداشتم که بگم. فقط سکوت کردم تا هر چه زودتر از اون ویلا فرار کنم. سوییچ ماشینش‌‌ رو جلوی صورتم گرفت:

- با این برو. ماشینت توی کوه جا موند. بعداً میری میاریش.

سعی کردم بغضم رو که مانع حرف زدنم میشد، عقب بزنم:

- پس اگه میشه خودت من رو برسون، نمی‌‌خوام امانتی پیشم باشه.

سنگینی نگاش رو حس می‌‌کردم و بی‌‌تفاوت به جلو خیره بودم که جلوتر از من راه افتاد و از سالن بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم و دنبالش رفتم. با دیدن فراری قرمز جلوی ورودی با خودم زمزمه کردم:

- پس این فراری، که شب تولد مینا جلوی ورودی پارک بود، مال فرهاد بوده.

آهی کشیدم و به سمت عقب رفتم و نشستم که با اخم، از توی آینه نیم‌‌نگاهی بهم انداخت و حرکت کرد و من آدرس رو بهش دادم. حرکت نرم ماشین باعث شد چشم‌‌هام رو ببندم و سعی کنم افکار توی سرم رو مرتب کنم تا بتونم سر فرصت به همه‌‌شون فکر کنم و نتیجه بگیرم. بعد از یک سال، این همه اتفاق پشت سر هم، برام خیلی غیرقابل تحمل بود. نمی‌‌تونستم هضم کنم که این جوری تمام مسیر زندگی‌‌ام عوض میشه و آرزو می‌‌کردم که ای‌‌کاش هرگز فرهاد من رو نمی‌‌شناخت؛ چون این‌‌جوری هیچ‌‌کدوم محکوم نبودیم به ازدواج اجباری و تحمیل شدن به هم. هرکدوم با عشق ازدواج می‌‌کردیم، نه با نفرت! درسته من از فرهاد نفرتی نداشتم؛ ولی خوب، حسی هم بهش نداشتم که بخوام از ازدواج باهاش خوشحال باشم. همیشه فکر می‌‌کردم زندگی‌‌ام با عشق شروع میشه، نه با اجبار.

با توقف ماشین پلک‌‌هام رو به سختی تکون دادم و صاف نشستم. در رو که باز کردم گفت:

- فعلاً نمی‌‌خوام کسی بفهمه من و تو نسبتی با هم داریم.

به سختی اشک مزاحمی که توی چشم‌‌هام حلقه شده بود رو کنترل کردم.

- باشه. خداحافظ.

وقتی توی بالکن وایستادم، دیگه نتونستم جلوی ریزش اشک‌‌هام رو بگیرم و هق هقم، سکوت سرد بالکن رو پر کرد و جسمم تقریباً بی‌‌حال روی صندلی افتاد:

- چرا بابا؟! چرا با من این‌‌کار رو کردی؟! چرا کاری کردی احساس خفت کنم و من رو به کسی تحمیل کردی که بهم حسی نداره؟! چرا نذاشتی حداقل زندگیم رو با عشق شروع کنم؟! مگه من خودم عقل نداشتم که جای من تصمیم گرفتی بابا؟! من نمی‌‌خوام این اجبار رو، می‌‌فهمی بابا؟ نمی‌خوام!

صورتم رو با دست‌‌هام پوشوندم و از ته دل هق زدم و وقتی صدای تلفن برای سومین بار بلند شد، به ناچار وارد هال شدم و به سمتش رفتم.

- الو، یاسی، الو؟

با صدای بلند زدم زیر گریه که دیبا وحشت‌‌زده گفت:

- چی شده دیبا؟ یا امام حسین! دختر چت شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #33
نمی‌‌تونستم حرف برنم. فقط بریده بریده گفتم:

- د... یبا... بیا... این‌جا... .

با افتادن گوشی از دستم، چشم‌‌هام سیاهی رفت و تازه یادم اومد از صبح هیچی نخوردم و حالا ساعت شیش عصر بود. روی مبل افتادم. از همه‌‌ی دنیا دل‌‌گیر بودم. از خودم، از بابا، از مامان، از عمو، از همه دل‌‌گیر بودم که من رو وادار به این اجبار کرده بودن و تحمیلم کرده بودن. انگار من یه بچه‌‌ی سه ساله هستم که حق تصمیم‌‌گیری ندارم و نمی‌‌تونم خوب رو از بد تشخیص بدم.

صدای ممتد زنگ آیفون باعث شد از جام بلند بشم و به سمتش برم. در رو زدم و برگشتم روی مبل که دیبا دست‌‌پاچه بالای سرم ایستاد و با دیدنم، انگار فهمید حالم بده. به سرعت کیفش رو روی مبل انداخت و به آشپزخونه رفت و با آوردن یک لیوان آب قند، کنارم نشست. آب قند رو به خوردم داد و ازم خواست که دراز بکشم. چه‌‌قدر به این خواب نیاز داشتم. قرص آرام‌‌بخشی که بهم داد باعث شد با خیال راحت چشم‌‌هام رو ببندم و بخوابم.

***

صدای به‌‌هم خوردن ظرف‌‌ها از آشپزخونه باعث شد چشم‌‌هام رو باز کنم. نگام به ساعت افتاد، نه و نیم شب بود. سرم رو آروم بلند کردم و دیبا رو دیدم که توی آشپزخونه مشغول شستن ظرف‌‌هاست و بوی خوب قورمه‌‌سبزی فضای خونه رو پر کرده بود و دل من از گرسنگی مالش می‌‌رفت.

سعی کردم روی مبل بشینم؛ ولی لرزش دست‌‌هام رو نمی‌‌تونستم مهار کنم. دیبا لحظه‌‌ای برگشت و با دیدنم، با لبخند، یه فنجون قهوه ریخت و به سمتم اومد. فنجون رو به دستم داد و آروم پیشونیم رو بوسید:

- عزیز دلم، تو که من رو نصف عمر کردی!

کنارم نشست. چه‌‌قدر از خدا ممنون بودم که دیبا رو بهم داده بود، وگرنه مطمئناً توی این تنهایی می‌‌مردم. قهوه رو توی سکوت خوردم. دیبا بازوم رو گرفت و با هم به آشپزخونه
رفتیم. میز چیده شده و حاضر بود. نشستم پشتش و دیبا غذا کشید و جلوم گذاشت و خودش هم جلوم نشست. غذا رو با اشتها خوردم و انرژی تحلیل رفته‌‌ام، کامل بهم برگشت و چشم‌‌هام از هم باز شد.

با تمام قدرشناسی و محبتم بهش نگاه کردم:

- خیلی دوستت دارم دیبا، اگه تو نبودی نمی‌‌دونم چه بلایی سرم می‌‌اومد.

با مهربونی همیشگیش بهم لبخند زد.

- وظیفم بود آبجی خوشگلم.

اجازه نداد ظرف‌‌ها رو بشورم و خودش شست. من هم روی مبل استراحت کردم و بعد از شستن‌شون گفت:

- می‌‌خوای حرف بزنیم؟

این رو با احتیاط پرسید و من با لبخند کمرنگی سر تکون دادم. با هم به بالکن رفتیم و روبه‌‌روی هم نشستیم. تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم و اون مثل همیشه با دقت گوش داد و در آخر گفت:

- ببین یاسی، تقدیر و سرنوشت هر کس یه جوری نوشته شده و ما نمی‌‌تونیم تغییرش بدیم. من رو نگاه کن، من اصلاً قصد نداشتم به این زودی عروسی کنم؛ ولی می‌‌بینی که خدا می‌‌خواست و من هم نتونستم مخالفت کنم. من هم به مهراد علاقه نداشتم و عشقی وجود نداشت؛ ولی حالا کم‌‌کم دارم بهش علاقه‌‌مند میشم و مهرش به دلم افتاده. بارها بهت گفتم که عشق بعد از ازدواج هم به وجود میاد و به نظر من، خیلی هم بهتره! پس تو چرا این‌قدر بیخودی خودت رو عذاب میدی؟

با بغض گفتم:

- اما دیبا، پدرم با این کارش، من رو به فرهاد تحمیل کرده. می‌‌دونی این یعنی چی؟

نگام کرد.

- فقط پدر تو نبوده که تو رو تحمیل کرده، عموت هم فرهاد رو به تو تحمیل کرده. اگه این‌‌جوری به قضیه نگاه کنی، می‌‌بینی که این‌‌جوری بی‌‌حساب می‌‌شید چون اگه تو یه اجباری، فرهاد هم یک اجباره. من مطمئنم بعد ازدواج‌‌تون خیلی زود به‌‌هم علاقه‌‌مند می‌‌شین و عاشق هم‌‌دیگه می‌‌شین.

پوزخند تلخم، باعث شد سکوت سهمگینی بین‌مون ایجاد بشه. سعی کردم بحث رو عوض کنم.

- بگو ببینم، تو چی‌‌کار کردی؟

دیبا لبخند عمیقی زد:

- هیچی! با هم رفتیم یکم خرید کردیم و بعد هم ناهار بردم رستوران و بعد رسوندم خونه.

- چی بهت گفت؟

چشمکی زد.

- خصوصیه!

برای لحظه‌‌ای غم‌‌هام رو یادم رفت و نیشگونی از بازوش گرفتم.

- خیلی بدجنسی که نمیگی!

خندید و گفت:

- شب پیشت می‌‌مونم؛ نمی‌‌خوام تنها باشی.

بهش لبخند زدم و تشکر کردم.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #34
روز شنبه رو تماماً توی خونه گذروندم و اصلاً جایی نرفتم. از صبح بارون هم می‌‌اومد و مدام رعد و برق میزد. تمام روز رو فکر کردم و به خودم فهموندم که باید سرنوشتم رو قبول کنم و باهاش کنار بیام و چاره‌‌ای هم جز این نداشتم. به قول دیبا، اگه من به فرهاد تحمیل شده بودم، اون هم به من تحمیل شده بود و این وسط مقصر نه من بودم و نه اون. مقصر، هردو پدرهامون بودن که بدون لحظه‌‌ای فکر، ما رو به نام هم زده بودن و با ذکر کردن توی وصیت‌‌هاشون، مهر تایید هم زده بودن و ما رو توی عمل انجام‌‌شده قرار داده بودن. هیچ‌‌کاری از دست هیچ‌‌کدوم‌‌مون بر نمی‌‌اومد و مجبور به تحمل این مسئله بودیم. حق هیچ‌‌گونه اعتراضی هم نداشتیم؛ چون هرچی باشه، اون‌‌ها پدرهامون بودن و احترام‌‌شون واجب بود و حتی الان هم که مرده بودن، نمیشد حرمت‌‌شون رو زیر پا گذاشت و روح‌‌شون رو در عذاب.

با رسیدن روز یکشنبه، چون گوشیم توی کوه شکسته بود، یکی خریدم و یه سری به دیبا زدم که در تکاپوی مراسم عقدش بود و مدام نگران بود و ازم کمک می‌‌خواست و من
نهایت سعی‌‌ام رو براش می‌‌کردم تا همه‌‌چیز بر وفق مرادش باشه و با دیدن ذوق و شوق تنها رفیقم که برام مثل خواهر می‌‌موند، من هم خوشحال می‌‌شدم و لبخند می‌‌زدم. تنها
تشویشم برای عصر بود و دیدن دوباره‌‌ی فرهاد.

توی اتاق دیبا، روی تخت، دراز کشیدم و به عقربه‌‌های ساعت که دنبال هم می‌‌رفتن، نگاه کردم. به این فکر کردم که عمو چه مظلومانه مرده. توی غربت و این واقعاً سخت بود. اون تا حدی پدرم رو دوست داشت که با شنیدن خبر فوتش، اون هم درجا تموم کرد. من چه‌‌قدر در موردش اشتباه می‌‌کردم که خیال می‌‌کردم من رو فراموش کردن و از عمد به مراسم تدفین پدر و مادرم نیومدن. چه‌‌قدر ازشون نفرت داشتم؛ ولی حالا تمام فکرهام عوض شده بود. از خودم خجالت می‌‌کشیدم و از عمو طلب بخشش داشتم و برای آمرزش هر سه نفرشون، دعا می‌‌کردم.

با باز شدن در اتاق توسط دیبا، نگاهم رو از عقربه‌‌ها گرفتم و بهش نگاه کردم که به سمت کمدش رفت و مشغول حاضر شدن شد.

- چرا پا نمیشی بری یاسی؟ کلاست دیر میشه ها!

غلتی زدم و نشستم:

- میشه نرم؟

مظلوم بهش نگاه کردم که به سمتم برگشت و با لبخند گفت:

- عزیزدلم، تو که تا آخر عمرت نمی‌‌تونی از فرهاد فرار کنی، می‌‌تونی؟ حتی اگه دیگه به این کلاس نری، همیشه فرهاد توی سرنوشتت هست. توی این حکم، تو به حبس ابد محکومی، پس بهتره کلاس‌‌هات رو از دست ندی و بچه‌‌های کلاس رو مشکوک نکنی. سعی کن مثل همیشه عادی و بی‌‌تفاوت باشی. من هم قول میدم بقیه‌‌ی جلسات رو همراهی‌‌ات کنم.

حق با دیبا بود. بلند شدم و سر و وضعم رو مرتب کردم. دیبا دستم رو گرفت:

- بیا بشین یکم آرایشت کنم، صورتت از این بی‌‌روحی در بیاد.

بدون اعتراض نشستم و گذاشتم دیبا هرکاری می‌‌خواد بکنه. شال سفیدم رو که بر اثر گردگیری سالن کثیف شده بود، از روی سرم برداشت و روسری خوشگل سبز و سفیدش
رو بهم داد:

- این رو بپوش.

باپوشیدنش، توی آینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم که دیبا گفت:

- باور کن خیلی زود دل فرهاد رو میبری. تو خیلی جذاب و زیبایی یاسی!

کیفم رو برداشتم و ازش خداحافظی کردم.

***

تقه‌‌ای به در زدم و صداش رو شنیدم که گفت:

- بفرمایید.

با ورودم، تمام سرها به سمتم برگشت و چشم‌‌های فرهاد تنگ شد:

- خانم راد، یک ربع ساعت تاخیر داشتید.

سعی کردم عادی باشم و برای توجیه تاخیرم گفتم:

- دفعه‌‌ی اولی هست که دیر میشه، امروز هم توی ترافیک موندم.

سپس بی‌‌توجه گفتم:

- می‌‌تونم بشینم؟

سرش رو بدون حرف تکون داد و من در آخرین قسمت کلاس و آخرین نفر نشستم و سعی کردم مطالبی که عقب مونده بودم رو هم برای خودم و هم برای دیبا یادداشت
کنم. ازمون خواست نوبتی پشت پیانو بشینیم و قطعه‌‌ای بنوازیم که من آخرین نفر بودم که ساعت کلاس تموم شد و من خوشحال شدم که مجبور نبودم کنارش بشینم و بزنم که با شنیدن حرفش تمام بدنم یخ کرد:

- خانم راد، شما بمونید، بزنید بعد برید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #35
خواستم اعتراض کنم که از کلاس خارج شد و بچه‌‌ها هم بیخیال، هر کدوم خداحافظی کردن و رفتن. دست‌‌هام دوباره شروع کردن به لرزیدن و استرس به جونم افتاد. آخرین نفر هم از کلاس بیرون رفت و من پنجره رو باز کردم تا هوای تازه رو نفس بکشم. وارد شد و بدون نگاه، به پیانو اشاره کرد:

- بیا.

جلو رفتم و اون نشست پشتش و مسلماً من هم مثل بقیه باید کنارش می‌‌نشستم. پاهام جلو نمی‌‌رفتن و تلوتلو می‌‌خوردم؛ ولی چاره‌‌ای نبود . کنارش نشستم و در وهله‌‌ی اول، بوی محشر عطرش، توی تمام وجودم پیچید. به کلاویه‌‌ها اشاره کرد:

- بزن.

دست لرزونم رو آوردم بالا و سعی کردم با چند نفس عمیق، استرسم رو کم کنم. چشم‌‌هام رو بستم و به خودم تلقین کردم که تنهام و هیچ‌‌کسی کنارم نیست. دستم روی شاسی‌‌ها، ماهرانه حرکت می‌‌کرد و مدام به خودم می‌‌گفتم من تنهام و کسی کنارم نیست.

ده دقیقه زدم و بعد آروم دست‌‌هام از حرکت ایستاد و وقتی چشم‌‌هام باز شد، کنارم نبود و پشت به من روبه‌‌روی پنجره ایستاده بود. تعجب کردم که کِی از کنارم رفته بود که
متوجه‌‌ی رفتنش نشده بودم.

- خوب بود، می‌‌تونی بری.

به سمت کیفم رفتم و وسایلم رو داخلش گذاشتم که گفت:

- فردا برای عقد دوستت میام دنبالت.

با تعجب گفتم:

- برای چی؟ شما که نمی‌‌خواستید کسی نسبت ما با هم رو بفهمه؟!

برگشت و با پوزخند گفت:

- انتطار داری باور کنم دیبا خانم که مثل خواهر واست عزیزه، نمی‌‌دونه که من پسرعموت هستم؟!

لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین و گفتم:

- خوب ممکنه بچه‌‌های کلاس بیان، اون‌‌وقت... .

حرفم رو قطع کرد:

- می‌‌دونم که جز من، کسی از افراد کلاس رو دعوت نکرده.

دیگه نمی‌‌تونستم مخالفت کنم، برای همین هم فقط سر تکون دادم و با گفتن "با اجازه" تقریباً از کلاس فرار کردم. مستقیم به سمت بهشت زهرا روندم. گلاب رو ریختم و نفس عمیقی کشیدم:

- دلم براتون تنگ شده بود.

دستم رو روی نوشته‌‌های قبر پدرم کشیدم. "احسان راد"

لبخندی روی لبم نشست و بعد روی نوشته‌‌های قبر مامان. "یکتا مولوی‌‌زاده"

چه‌‌قدر اسم هردوتاشون زیبا بود، به نظرم زیباترین اسم توی دنیا بود و چه‌‌قدر قشنگ که هر جایی که اسم من بود، اسم این دو نفر هم بود. تا موقع مرگم که روی سنگ قبرم
می‌‌نویسن:
- یاسمن راد فرزند احسان راد

ولی اون موقع اسم مامانم نیست. لبخند تلخی زدم و یکی از خرماهای توی جعبه رو توی دهنم گذاشتم و آروم روی قبرهاشون رو بوسیدم که پسر بچه‌‌ای روی شونه‌‌ام زد:

- گل می‌‌خوای؟

به پاهای سیاهش نگاه کردم و بی‌‌حرف تمام گل‌‌ها رو ازش خریدم و بهش پول دادم که با خوشحالی زود ازم دور شد و شاید با خودش گفت نکنه پشیمون بشه، پس بهتره
زودتر برم. خنده‌‌ی ریزی کردم و گل‌‌ها رو روی هردو قبر ریختم و از جام بلند شدم:

- باز هم میام دیدن‌تون.

از بهشت زهرا که بیرون اومدم، حس کردم دلم کمی آرامش گرفته و لبخندی روی لبم نشست.

***

روز دوشنبه از صبح به ویلای دیبا اومدم و توی کارها کمک‌شون کردم. ساعت دوازده که دیبا رو به آرایشگاه بردن، من هم به آپارتمانم برگشتم و بعد از خوردن غذا، رفتم حموم و
مشغول حاضر شدن شدم. جلوی آینه چرخی زدم و خودم رو نگاه کردم و آه کشیدم.

- چه خوب بود اگه حالا با مادرم به این جشن می‌‌رفتم؛ اما افسوس!

سعی کردم افکارم رو از چیزهای غمگین آزاد کنم و یه امشب رو به خاطر بهترین دوستم خراب نکنم و شاد باشم.

صدای زنگ آپارتمان، نشون داد فرهاد اومده. باز استرس توی وجودم پیچید. سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم:

- کیه؟

- فکر کنم این آیفون تصویریه و نیازی نیست بگم من کی هستم!

با حرص ناخنم رو جویدم که گفت:

- منتظرم. دیر نشه!

آیفون رو کوبیدم روی دستگاه و به اتاقم برگشتم. بعد از زدن عطر به تمام بدنم و پوشیدن شال و پالتوم، از خونه خارج شدم. موهام که یه وری توی صورتم ریخته بودم، به‌‌خاطر تافت حرکت نمی‌‌کرد و سفت شده بود و هرچه‌‌قدر زیر شال هل‌شون می‌‌دادم، بر می‌‌گشتن سرجاشون. توی ماشین نشسته بود و با انگشت‌‌هاش روی فرمون ضرب گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #36
به سمت در عقب رفتم که در جلو محکم باز شد و گوشش به پهلوم خورد و از درد چشم‌‌هام سیاهی رفت و اون فریاد زد:

- مگه من راننده‌‌ی تو هستم که برای من میری عقب می‌‌شینی؟

نمی‌‌تونستم از زور درد حرف بزنم و اون توی تاریکی چیزی رو از صورتم نمی‌‌دید. واسه همین هم با عصبانیت پیاده شد و با دیدن صورت جمع شده‌‌ی من از درد و دستم روی پهلوم انگار متوجه شد و سریع به سمتم اومد:

- چی شده؟

اشک توی چشم‌‌هام جمع شده بود و من مدام باهاش سر جنگ داشتم که مبادا از چشمم بیفته و غرورم رو جلوی این پسره‌‌ی خودخواه بشکنه. وقتی دید جوابش رو نمی‌دم، با کلافگی خواست پالتوم رو کنار بزنه که به شدت خودم رو کنار کشیدم.

- ولم کن و به من دست نزن!

عصبی جلوتر اومد:

- می‌‌خوام جایی که خورده به در رو ببینم، کاریت ندارم بیا. شاید نیاز به پزشک داشته باشه.

سعی کردم دردم رو نادیده بگیرم و صاف وایستادم:

- می‌‌خوام برم جشن، نمی‌‌بری خودم برم؟

اخم‌‌هاش رو درهم کشید و بی‌‌حرف به سمت ماشین رفت و من هم به ناچار جلو نشستم و سعی کردم دردم رو بروز ندم.

تا رسیدن به ویلای دیبا فقط تنها حرفی که زدم دادن آدرس بود و بعد چشم‌‌هام رو بستم تا بفهمه تمایلی به شنیدن حرف‌‌هاش ندارم. وقتی رسیدیم، زودتر از اون از ماشین پیاده شدم و به حالت دو به سمت ورودی دویدم و با ورودم به سالن، چند لحظه وایستادم و سعی کردم جوری نفس عمیق بکشم که به پهلوم فشار نیاد. دردش کمی بهتر شده بود؛ ولی مطمئن بودم که کبودی بزرگی روش افتاده.

مهتاب خانم با دیدنم با لبخند عمیقش که نشون می‌‌داد چه‌‌قدر از بابت این عقد خوشحاله، بغلم کرد.

- خوش اومدی دخترم، انشاالله مراسم عروسی خودت.

با شرم گونش رو بوسیدم و تشکر کردم. بعد از اون به سمت اتاق پرو رفتم و پالتو و شالم رو کنار گذاشتم و لباسم رو آروم دادم بالا و با دیدن دایره‌‌ی مشکی رنگ، چشم‌‌هام رو لحظه‌‌ای بستم. به اندازه‌‌ی کف دستم کبود شده بود و جرئت نداشتم دستم رو سمتش ببرم. خیلی درد می‌‌کرد و حتی موقع راه رفتنم هم حس می‌‌کردم نفسم بند میاد.

دراتاق پرو زده شد و من صاف ایستادم و موهام رو مرتب کردم که در باز شد و چهره‌‌ی غضبناک و عصبی فرهاد پیدا. انتظار دیدن اون رو نداشتم، واسه‌‌ی همین دهنم نیمه‌‌باز مونده بود که در رو بست و جلو اومد:

- خیلی بچه‌‌ای!

حس کردم خون توی رگ‌‌هام منجمد شد و حرارت بدنم بالا رفت. با عصبانیت گفتم:

- ببین! مواظب حرف زدنت باش! وقتی هیچی نمیگم، حرمتت رو نگه می‌‌دارم!

پوزخند زد و باز جلو اومد:

- حرمت؟! تو اصلاً می‌‌فهمی حرمت یعنی چی؟! اگه می‌‌فهمیدی منی که این‌‌جا غریب بودم رو دم در ول نمی‌‌کردی و زودتر بیای بالا! میگم بچه‌‌ای، بدت نیاد!

شاید حق با اون بود؛ ولی درد پهلوم امونم رو بریده بود و نمی‌‌خواستم اون متوجه‌‌ی دردم بشه. برای همین زودتر دویدم که چهرم رو نبینه.

اخم کردم:

- مجبور بودم. نپرس چرا که نمی‌‌تونم بگم!

پوزخندی زد:

- چرا رو خودم می‌‌دونم. چون بچه‌‌ای هنوز نمی‌‌فهمی رفتارت باید چه‌‌طوری باشه!

با خشم جلوتر رفتم و الان روبه‌‌روش بودم. فریاد زدم:

- باشه من بچم، اصلاً یه نوزاد یه ماهم؛ ولی همین بچه‌‌ای که تو بهش میگی بچه، تونست توی این شهر بزرگ، بدون هیچ‌‌گونه حمایتی یک سال زندگی کنه، می‌‌فهمی؟ نه، تو نمی‌‌فهمی! اگه می‌‌فهمیدی حالیت میشد که یاسمن خیلی بزرگ شده و دیگه اون بچه‌‌ی چهار ساله نیست که قبل رفتن‌‌تون باهاش بازی می‌‌کردی.

نگاش توی صورتم مدام چرخ می‌‌خورد و با دقت بهم نگاه می‌‌کرد. با تموم شدن حرف‌‌هام بازوم محکم گرفته شد که نالم بلند شد. بی‌‌رحم گفت:

- خیلی گستاخ شدی! سایه‌‌ی عمو بالا سرت نبوده، ادب رو از یاد بردی!

از درد پهلو و دستم نتونستم وایستم و به ناچار نشستم روی زمین. با دیدن حرکتم اخم کرد و گفت:

- چیه؟ چی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #37
دهنم خشک شده بود و نمی‌‌تونستم حرف بزنم. دستم رو روی پهلوم گذاشتم و آهی کشیدم که با بهت کنارم نشست و دستش اومد سمت دستم. به اجبار قسمتی از لباسم رو بالا داد و با دیدن کبودی با حیرت گفت:

- خدای من!

پوزخندی زدم که اخم‌‌هاش به صورتش برگشت و گفت:

- بذار برم ببینم ِکرم یا پودر دارن بذاریم روش؟!

به سمت در رفت که نالیدم:

- نیازی به تو ندارم. بگو مهتاب خانم بیاد!

چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت. سعی کردم خودم رو به سمت مبل بکشونم تا روش بشینم. مهتاب خانوم با دست‌‌پاچگی به صورت از درد جمع شده‌‌ی من نگاه کرد و پماد رو آروم‌‌تر روی کبودی گذاشت که آخم به هوا رفت. صبورانه زمزمه کرد:

- آروم باش عزیزم، الان دردت خوب میشه.

بلند شد و به سمت سرویس رفت. چند دقیقه اون‌‌جا نشستم و بعد آروم از جام بلند شدم. دردم کمی کم شده بود و می‌‌تونستم آروم راه برم. مهتاب خانم به سمتم اومد:

- می‌‌خوای کمکت کنم؟

لبخند محوی زدم:

- نه ممنون، ببخشید به زحمت انداختم‌تون!

- این چه حرفیه؟ تو هم برام مثل دیبا می‌‌مونی! من برم مهمون‌‌ها اومدن، تو هم بیا.

سر تکون دادم و اون زود رفت. کسی توی راهرو نبود. آروم دستم رو به نرده‌‌ها گرفتم و توی دلم هزار بار فرهاد رو لعنت کردم.

با مهمون‌‌هایی که می‌‌شناختم، به گرمی احوال‌‌پرسی کردم و به سمت ضبط بزرگ کنار سالن رفتم و آهنگ شادی گذاشتم. مهتاب خانم با لبخند ازم تشکر کرد و من هم با محبت جواب لبخندش رو دادم. فرهاد رو نمی‌‌دیدم و این حالم رو خوب می‌‌کرد. واسم مهم نبود که کجاست!

با ورود دسته‌‌ی دیگه‌ای از مهمون‌‌ها، متوجه حضور دختری بین‌شون شدم که درست مثل مینا لباس پوشیده بود و آرایش فوق‌‌العاده غلیظی داشت. پوزخندی روی لبم نشست؛ ولی سعی کردم بی‌‌تفاوت باشم. مهتاب خانم کارگر گرفته بود و الحمدالله نیازی نبود من پذیرایی کنم. کم‌‌کم خانم‌‌ها اومدن وسط و شروع کردن به رقص. من هم روی مبل نشسته بودم و نگاه می‌‌کردم که فرهاد از در سالن وارد شد و لحظه‌‌ای نگامون به‌ هم گره خورد که بی‌‌توجه به من، به سمت گروه مردهایی که کنار سالن بودن، رفت. بی‌‌تفاوت پام رو روی پام انداختم و بی‌‌خیال، سیبم رو گاز زدم که همون دختره، با عشوه به سمت ضبط رفت و آهنگ تندی گذاشت که از سبکش مشخص بود عربیه. وسط که خالی شد، خودش تنهایی رفت و شروع کرد به عربی رقصیدن. حرکاتش تند و زننده بود و بیشتر حس منفی داشت. نگام رو چرخوندم و به مردها که محو حرکاتش بودن نگاه کردم و با تأسف سری تکون دادم. ناخودآگاه نگام به سمت فرهاد رفت. نه، اشتباه نمی‌‌کردم! اون اصلاً نگاه نمی‌‌کرد و با بغل دستیش که یه پسر جوون بود، مشغول صحبت بود و اصلاً توجهی به اطراف و اون دختر نداشت. حرکاتش خیلی برام جالب بود و از این‌‌که درگیر فرهنگ غرب نشده، واقعاً خوشم می‌‌اومد و از نحوه‌‌ی تربیت عمو راضی بودم.

با تموم شدن آهنگ دختر با تعظیم کوتاهی برای کسانی که تشویقش می‌‌کردن، از پیست خارج شد و بقیه دوباره اومدن وسط. از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و اون‌‌جا نشستم. کارگرها مدام در رفت و آمد بودن و الحق دست و پا چلفتی نبودن. با صدای دست و هلهله از سالن، متوجه اومدن دیبا و مهراد شدم. با خوشحالی دستی به لباسم کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم. انگار یه فرشته جلوم وایستاده بود و آغوشش رو برام باز کرده بود. اشک توی چشم‌‌هام حلقه زد و خودم رو توی آغوشش انداختم. اشک‌‌هام روی گونه‌‌هام ریخت.

- چه‌‌قدر خوشگل شدی عزیزم!

صدای ملایمش مثل همیشه دل بی‌‌قرارم رو آروم کرد:

- تو هم خوشگل شدی آبجی کوچیکه!

سرم رو بلند کردم و با احتیاط گونش رو بوسیدم:

- امیدوارم خوشبخت بشی دیبا!

رو کردم به مهراد که با لبخند بهمون نگاه می‌‌کرد.

- تبریک میگم آقا مهراد، جون شما و جون این آبجی دیبای من!

دستش رو روی سینش گذاشت.

- ممنونم یاسمن خانم، آبجی دیبای شما هم روی چشم من جا داره!

دیبا بهش لبخند زد و من از ته دلم براشون آرزوی سلامتی و خوشبختی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #38
دیبا و مهراد مشغول خوش‌‌آمد گویی به مهمون‌‌ها بودن و من داشتم دنبال فرهاد می‌‌گشتم که مهتاب خانم صدام کرد:

- جانم مهتاب جون؟

دستم رو کشید و من رو کنار خودش نشوند و با محبت خالصانه‌‌‍‌اش گفت:

- یاسی جان، من از دیبا شنیدم که پسرعموت برگشته و طبق وصیت باید ازدواج کنید، الان هم مشغول صحبت با فرهاد بودم و به نظرم خیلی باشخصیت و خوبه و خیلی هم مهربون. بهتر نیست سعی کنید مشکلات‌‌تون رو باهم حل کنین؟ بهتره کدورت‌‌ها رو کنار بذارین و سعی کنین با هم کنار بیاین، وگرنه این‌‌جوری واسه جفت‌‌تون سخت میشه. ببین یاسی، تو زنی و در برابر مرد، تو باید بیشتر مواقع کوتاه بیای. حتی توی زندگی شخصیت هم که افتادی، این تویی که باید سعی کنی مردت رو آروم کنی، نه این‌‌که باغرور و لجبازی زندگی‌‌ات رو از هم بپاشی. خوب به حرف‌‌هام گوش کن. اگه بخوای مدام با شوهرت دعوا داشته باشی، هردوتون، به خصوص تو، عذاب می‌‌کشین. زن مسلماً روحیه‌‌اش نسبت به مرد حساس‌‌تره و زودتر ضربه می‌‌خوره. بهتره نذاری حرمت‌‌ها بین تو و فرهاد شکسته بشه. اگه حرمت‌‌ها از بین بره یه رابطه دیگه درست نمیشه.

حرف‌‌های مهتاب خانم، مثل همیشه بی‌‌نقص بود و من رو توی فکر فرو برد که دستم رو گرفت.

- به حرف‌‌هام فکر کن؛ اما بعداً، الان پاشو برو ببین پسرعموت توی این سرما چرا رفته توی بالکن ایستاده!

با تعجب بلند شدم و به سمت بالکن رفتم. با باز شدن در، سوز سردی به بدنم خورد و واقعاً بدنم رو لرزوند. با نگرانی به فرهاد که با اون لباس نازک ایستاده بود و به آسمون
خیره شده بود، نگاه کردم و جلو رفتم. نمی‌‌دونستم چی باید صداش بزنم. احمقانه بود، نه؟ پسرعموم بود و من از بردن اسمش بدون فامیلی خجالت می‌‌کشیدم و نمی‌‌دونستم باید چی بگم که صداش به گوشم رسید:

- اسمم یادت رفته؟

لبم رو گزیدم که به سمتم برگشت و چشم‌‌هاش رو تنگ کرد.

- برای چی اومدی این‌‌جا؟

- سرده، بیا بریم داخل.

پوزخندش اعصابم رو متشنج کرد:

- مگه برات مهمه؟ از وقتی اومدیم که رفتارت مثل غریبه‌‌ها بوده، حالا چی شده سرما خوردن من برات مهم شده؟!

پشتم رو بهش کردم تا برم که داد زد:

- وایسا یاس.

درجام میخکوب موندم. فقط سه نفر توی دنیا من رو یاس صدا می‌‌زدن و اون سه‌‌تا هم پدر و مادر و عمو بودن؛ ولی حالا این فرهاد بود که داشت من رو با این اسم خاص صدا
می‌‌کرد. تمام وجودم رعشه گرفته بود و دیگه مگه می‌‌تونستم برم؟ انگار پاهام به زمین میخ شد و من تلاشی برای جدا شدنش نکردم. از صدای نفس‌‌هاش مشخص بود که درست پشت سرمه و این حرارت بدنم رو بالا می‌‌برد.

- چرا از من بدت میاد؟

چشم‌‌هام رو بستم و سعی کردم بغضم رو سرکوب کنم:

- این‌‌جا سرده، دوتایی‌‌مون سرما می‌‌خوریم. بهتره بذاریمش برای بعد.

برم گردوند. خم شد روی صورتم و من از دیدن اخم‌‌هاش سنگ‌‌کوب کردم:

- تو مجبوری بامن کنار بیای. می‌‌فهمی؟! اجباریه که با من ازدواج کنی، همون‌‌طور که برای من یه اجباره. پس سعی کن خودت رو با شرایطت وفق بدی.

بعد هم من رو باخودش به سالن کشوند و من هنگ حرف‌‌ها و رفتارش، بدون اعتراض دنبالش کشیده می‌‌شدم. یه گوشه، روی صندلی نشوندم و خودش هم نزدیکم نشست و من سعی کردم اصلاً بهش نگاه نکنم.

دیبا و مهراد رفتن وسط تا رقص دونفره داشته باشن. لبخند عمیقی زدم و براشون کف زدم که صداش به گوشم رسید:

- چراخطبه عقد نخوندن؟

به آرومی گفتم:

- قبل ورودشون به خونه، رفتن محضر و بعد اومدن.

حرفی نزد و من با اشتیاق داشتم تکون خوردن بهترین دوستم رو توی آغوش همسرش نگاه می‌‌کردم که بهم اشاره کرد برم جلو. داشتم با لبخند رد می‌‌کردم. نمی‌‌خواستم جمع دونفره‌‌شون رو خراب کنم که بازوم گرفته شد و دنبال خودش برد به پیست و چراغ‌‌ها کم نور شد و دستی روی پهلوم نشست و چهره‌‌ی جدی فرهاد رو دیدم و دلم لرزید. چرا این کار رو کرد؟ چرا من رو برای رقص آورد؟ چرا سعی می‌‌‌کرد حس تنفرش رو نسبت به من بروز نده، درحالی‌‌که خودم می‌‌دونستم ازمن خوشش نمیاد؟! نگاهم رو چرخوندم و چشم‌‌هام به چشم‌‌های دیبا افتاد که با لبخند بهم چشمک زد و من لبخند محوی زدم و سریع جمعش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #39
واقعاً نمی‌‌فهمیدم هدفش از این رقص چی بود و همین گیجم کرده بود. سرم رو کمی بلند کردم و بهش نگاه کردم که اون هم زل زد تو چشم‌‌های من و آروم تکونم می‌‌داد. زبونم انگار لال شده بود و نمی‌‌دونستم باید چی بگم. کمرم کمی فشار داده شد.

- دردت بهتره؟

درسته صداش جدی بود و ملایمتی نداشت، درسته مهربون نپرسیده بود و فقط از روی عذاب وجدان بود؛ ولی چه‌‌قدر این دو کلمه بعد این یک سال به دلم نشستن.

- بله خیلی بهتره، ممنون.

حرفی نزد و فقط بهم خیره موند که من از خجالت سرم رو انداختم پایین و دعا کردم هرچه زودتر این آهنگ و این رقص تموم بشه. چند دقیقه بعد، بین شلوغی جمعیت، آهنگ به اتمام رسید و تمام چراغ‌‌های سالن روشن شد و من زود دستم رو عقب کشیدم و به سمت دیبا رفتم.

دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند:

- چرا این‌‌جوری می‌‌کنی یاسی؟ ندیدی چه‌‌قدر قشنگ باهات می‌‌رقصید؟ دختر اون خیلی عالیه، از همه لحاظ! چرا این‌‌جوری ازش دوری می‌‌کنی؟

- اون حق نداره پا توی حریم من بذاره دیبا! این یک سال نبوده، الان هم نمی‌‌خوام که باشه!

- اون برات توضیح داد که چرا نبوده، اون دنبالت بوده یاسی، بفهم! می‌‌خواسته پیدات کنه؛ ولی خوب توی این شهر بزرگ خیلی سخته بخوای یکی رو با یه گردنبند پیدا کنی! اون داره با این قضیه کنار میاد؛ ولی تو داری با رفتارهات این رو مدام بهش یادآوری می‌‌کنی که قراره باهم به اجبار ازدواج کنید. نکن این کارها رو، به خدا این‌‌جوری واسه خودت سخت میشه.

- نمی‌‌تونم دیبا، باور کن! نمی‌‌تونم باهاش گرم بگیرم، چون علاقه‌‌ای بهش ندارم.

- وقتی باهم ازدواج کنین، علاقه خودش به وجود میاد، این هزار بار! فقط باید به هردوتون فرصت بدی تا خودتون رو امتحان کنین.

با اومدن مهتاب خانم حرف‌‌هامون نیمه‌‌کاره موند:

- بچه‌‌ها کیک رو بیاریم؟

دیبا با لبخند تایید کرد و من نگاهم رو توی سالن چرخوندم و با دیدن مهراد و فرهاد که مشغول صحبت بودن ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست و برای کمک به مهتاب خانم به سمتش رفتم.

بعد از مراسم کیک خورون، میز شام هم چیده و حاضر بود. همه به سمت میز رفتن و من متوجه شدم همون دختره که رقص عربی کرد، به سمت فرهاد میره که پشت پنجره ایستاده بود. تو دست دختر یک ظرف غذا بود. حس کردم دست‌‌هام می‌‌لرزه. به سختی خودم رو به آشپزخونه رسوندم تا از اون‌‌جا هم ببینم چه‌‌کار می‌‌کنن و هم تو دیدرس فرهاد نباشم تا فکر کنه واسه‌‌ام مهمه که از یه دختر غذا می‌‌گیره.

دختره یکم باهاش حرف زد و عشوه ریخت؛ اما فرهاد حتی نیم‌‌نگاهی هم بهش ننداخت و من واقعاً تعجب کرده بودم. خوب، دختره زیبا بود و با پوشیدن اون لباس، واقعاً جذاب شده بود؛ ولی فرهاد ظرف غذاش رو پس زد و دختر با اخم یه چیزی گفت و از کنارش رفت. نمی‌‌دونم چرا؛ ولی خوشحال شدم و لبخندی روی لبم نشست که مهتاب خانم وارد آشپزخونه شد و با دیدن من گفت:

- عزیزم چرا این‌‌جا ایستادی؟ برو دوتا ظرف شام بردار برین با فرهاد بخورین. انگار روش نمی‌‌شه سر میز بشینه، غریبی می‌‌کنه. دیبا و مهراد هم توی اتاقن، برو عزیزم.

به ناچار سر تکون دادم. به سمت سالن رفتم و دوتا غذا کشیدم. نگاهم به دختره افتاد که بهم نگاه می‌‌کرد و توی دلم خنده‌‌ام گرفت که منتظره ببینه فرهاد من رو هم مثل اون پس می‌‌زنه یا نه. ولی بعدش لبخند روی لبم ماسید. اگه مثل اون پسم می‌‌زد، چه‌‌قدر جلوی این دختره ضایع می‌‌شدم! ولی نمی‌‌تونستم نرم، چون دستور مهتاب خانم بود. به ناچار زیر لب بسم الله گفتم و رفتم نزدیکش که متوجه حضورم شد و من سریع گفتم:

- میشه بیای غذا بخوری؟ اگه هم روت نمیشه، می‌‌ریم توی یکی از این اتاق‌‌ها.

نگاهم کرد و من مدام منتظر بودم بگه نه نمی‌‌خوام و من این‌‌جا از خجالت آب بشم که صداش به گوشم رسید:

- باشه، بریم.

با حیرت نگاهش کردم که گفت:

- چیه؟

سعی کردم جلوی تعجبم رو بگیرم:

- تو که غذا می‌‌خواستی چرا از اون دختره نگرفتی؟!

- پس داشتی ما رو دید می‌‌زدی!

وای چه‌‌قدر احمقانه خودم رو لو دادم! دیگه هم نمی‌‌شد درستش کنم که حس کردم کمی لبش کج شد و رد لبخند روی لبش افتاد که سریع انگشتش رو روی لبش کشید و
جدی گفت:

- بهتره بریم، گرسنمه.

بی‌‌حرف جلوتر راه افتادم و دیگه حتی نگاه نکردم عکس‌‌العمل دختره رو ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #40
با احتیاط در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. ظرف‌‌ها رو روی میز جلوی مبل‌‌ها گذاشتم و نشستم که اون هم مقابلم نشست و بهم نگاه کرد:

- داری حرص می‌‌خوری، نه؟

ابروم رو بالا دادم:

- واسه چی؟

- واسه این‌‌که سوتی دادی و من فهمیدم تو داشتی ما رو نگاه می‌‌کردی!

سعی کردم خونسرد باشم و پوزخند مسخرش رو نادیده بگیرم:

- فکرت اشتباهه، من توی سالن داشتم به مهمون‌‌ها خوش‌‌آمد می‌‌گفتم، خب، شما هم توی همون سالن بودین. در ضمن، برام مهم نیست که وایستم و به شما نگاه کنم.

سنگینی نگاش رو حس می‌‌کردم؛ ولی بی‌‌توجه ظرف غذام رو برداشتم و مشغول خوردن شدم که اون هم با پوزخند ظرفش رو برداشت. ته دلم از جوابی که بهش داده بودم غرق لذت بود و شام کلی بهم مزه داد. وقتی تموم کردم، از جام بلند شدم:

- من میرم، تو هم وقتی خوردی بیا.

سریع از اتاق بیرون اومدم که دوباره پایکوبی و رقص شروع شد و این‌‌بار پسرها وسط رو شلوغ کرده بودن و دخترها هم کلی براشون دست می‌‌زدن و حسابی شلوغ کرده بودن. مشخص بود از دوست‌‌های مهرادن که این‌‌همه جوون و شاد بود. لبخند زدم و من هم کنار بقیه مشغول تماشا شدم که همون دختره اومد کنارم و با پوزخند گفت:

- خوش گذشت؟

بی‌‌تفاوت گفتم:

- چی؟

- رفتن به بستر با فرهاد خان!

چشم‌‌هام تا آخر از هم باز شد و با دهن باز نگاش کردم که معنی حرفش رو توی ذهنم هلاجی کنم و بعد با عصبانیت گفتم:

- دختره‌‌ی بیشعور! فکر کردی همه مثل خودت کثیفن؟

بدون این‌‌که ذره‌‌ای عصبی بشه گفت:

- نکنه انتظار داری باور کنم فقط با هم شام خوردید؟!

پوزخند زد و من حس کردم از سرم گرما و عصبانیت مثل آتیش بیرون می‌‌زنه.

- واسم هیچ اهمیتی نداره که تو چه فکری می‌‌کنی! اون پسر تموی منه، فهمیدی؟

نگاش رنگ تعجب گرفت و کمی که نگام کرد، بی‌‌حرف ازم دور شد و من دست‌‌هام رو مشت کردم و آرزو کردم کاش هر چه زودتر این جشن تموم بشه.

به آشپزخونه رفتم و همون‌‌جا نشستم تا زمانی که ضبط خاموش شد و مشخص شد مهمون‌‌ها بالاخره قصد رفتن کردن. از جام بلند شدم و به اتاق پرو رفتم و سریع پالتو و
شالم رو تنم کردم و از اتاق خارج شدم. دیبا با خستگی روی مبل نشسته بود و مهراد کنار فرهاد ایستاده بود.

کنار دیبا نشستم:

- خسته نباشی عروس خانوم.

- ممنونم آبجی کوچیکه. داری میری؟

با دل‌‌خوری نگام کرد که دستش رو گرفتم و به روش لبخند زدم.

- آره دیبا خیلی خستم، فردا باز هم‌‌دیگه رو می‌‌بینیم، خب؟

دستم رو آروم نوازش کرد:

- می‌‌دونم عزیزم، خیلی زحمت کشیدی! برو.

گونش رو بوسیدم و از مهراد هم خداحافظی کردم که حسابی با فرهاد رفیق شده بودن. رو به فرهاد گفتم:

- می‌شه من رو برسونی؟

سرش رو تکون داد و به گرمی از مهراد و دیبا خداحافظی کرد و با هم از ویلاشون بیرون اومدیم. توی ماشین، از زور خستگی چشم‌‌هام می‌‌سوخت و صدای ملایم آهنگ، مثل لالایی، بدتر به خوابم دامن می‌‌زد. نمی‌‌خواستم تا رسیدن به آپارتمانم خوابم ببره. خیابون‌‌ها خلوت بود و همین باعث شد زود برسیم. سریع با یک تشکر کوتاه ازماشین پیاده شدم و اون بدون حرف رفت.

***

تا عصر توی آپارتمانم مشغول تمیزکاری بودم. ساعت پاندولی که روی پنج ضربه زد، موبایلم زنگ خورد و من با دیدن شماره‌‌ی دیبا، وصل کردم:

- به به، سلام عروس خانم گل! خوبی؟

صدای سرحال و قبراق دیبا من رو به این باور رسوند که از انتخابش کاملاً راضیه و لبخندم پررنگ‌‌تر شد:

- سلام یاسی. من عالیم، تو چی؟

- من هم خوبم عزیزم. چی شده بهم زنگ زدی؟

- داشت یادم می‌‌رفت! راستش مهراد گفت بهت زنگ بزنم با فرهاد بیاین بریم بگردیم. من دلم گرفته.

- تو که تازه دیشب عقدت بود، دیگه دل گرفتنت چیه؟

خندید:

- بابا بهونه‌‌ست که بریم بیرون. مهراد به فرهاد زنگ زده، من هم به تو. تا نیم ساعت دیگه قراره فرهاد بیاد دنبالت، حاضر باش.

- باشه عزیزم.

- پس تا بعد.

گوشی رو که قطع شده بود روی مبل انداختم و به اتاقم رفتم. تیپ سبز تیره زدم و آرایش و عطرم که جزو همیشگی بود. به آشپزخونه رفتم و ظرف نسبتاً بزرگی برداشتم و پرتقال و سیب و لیمو شیرین خورد کردم تا باهم بخوریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
387

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین