. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #11
دیبا دست‌هاش رو به هم گره کرد.
- کلافه به نظر می‌رسی! حتی موقع خرید هم بی حوصله بودی. چیزی شده دیبا؟
نگام کرد و نفس عمیقی کشید.
- واسم خواستگار اومده یاسی.
با تعجب نگاش کردم.
- واقعاً؟!
سرش رو تکون داد که گفتم:
- خب کی هست؟
- داداش مینا دوستم. می‌شناسیش که؟
- مینا رو بله، اما داداشش رو تا حالا ندیدم.
- پسر متشخص و خوبیه. بیست و شیش سالشه و توی کارش موفقه!
حرفش رو ادامه نداد که منتظر گفتم:
- خب؟
با ناراحتی نگام کرد.
- من نمی‌تونم مامان رو تنها بذارم یاسی. می‌ترسم از تنها گذاشتنش. اگه دوباره افسردگی و فکرهای بد بیان سراغش چی؟ من دلم نمی‌خواد
ازدواج کنم یاسی؛ اما مامان از دیشب که فهمیده همش با خوشحالی در موردش حرف می‌زنه، ولی من ذره‌ای خوشحال نیستم و بیشتر ناراحتم. چی‌کار کنم به نظرت؟
سفارشمون رو آوردن.
- ببین دیبا جان، تو هم یه دختری و بالاخره باید عروس بشی. نمیشه که تا ابد پیش مادرت بمونی! اون هم راضی نیست به خاطرش شانس‌های بزرگ زندگیت رو از دست بدی! تو که میگی اون پسر خوبیه؛ خب پس دست دست نکن و قبولش کن. تو بیست و دو سالته، دیگه وقتشه که بری سر خونه و زندگی خودت. من مطمئنم مهتاب خانوم (مادر دیبا) هم از این که تو عروس بشی خوشحال میشه و درک میکنه که
نمی‌تونی تا آخر عمرت مجرد بمونی.
- اون راضیه. تازه کلی هم خوشحاله، اما... مشکل اصلی خودمم، دلمه! من نمی‌تونم مامان رو توی اون ویلای بزرگ تنها رها کنم.
- چاره‌ای نیست عزیزم. یکم فکر کن؛ الان هم عروس نشی بالاخره که باید بشی! مهتاب خانوم هم بالاخره باید تنها بشه؛ پس شانست رو رد نکن. اگه مادرت بفهمه به خاطر اون رد می‌کنی، ممکنه خیلی ناراحت بشه و حس کنه بهش ترحم میکنی یا حتی ازت دلگیر بشه! بذار بیان خواستگاریت؛ پسره رو ببین و اخلاقش رو بسنج؛ اگه دیدی به هم می‌خورید جواب مثبت بده.
- باشه ببینم چی میشه.
بعد از خوردن شیر قهوه‌هامون و پرداخت صورت حساب، دیبا من رو به خونه رسوند.
- میای بالا؟
- نه دیر وقته، مامان تنهاست. ببین فردا زود بیای‌ها، منتظرتم.
سرم رو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و دیبا رفت.
صبح با بی‌حالی به حموم رفتم. آب گرم می‌تونست سرحالم کنه.
با دیدن وان با پوزخند زمزمه کردم:
- اگه خودتم می‌کشتی، هیچ‌وقت خوشبخت نمی‌شدی یاسمن؛ چون با خودکشی حتی توی اون دنیا هم رنگ آرامش رو نمی‌بینی! پس بهتره هیچ وقت دیگه از این فکرهای احمقانه به سرت راه ندی.
دوش رو باز کردم و خودم رو به آب سپردم.
کت و دامن پسته‌ای رنگم رو برداشتم و صندل‌های سفیدم رو هم کنارش گذاشتم. لوازم آرایشم رو توی پاکت قرار دادم، خودمم حاضر شدم و با برداشتن سوییچ از خونه خارج شدم که رهام جلوم ظاهر شد.
- سلام یاسمن خانوم.
با کلافگیِ مشهودی گفتم:
- سلام. من عجله دارم، ببخشید با اجازتون.
خواستم برم که جلوم وایستاد و دستش رو دراز کرد.
- حداقل بذارید کمکتون کنم، لوازمتون زیادن.
حق با اون بود؛ واقعاً دستم داشت می‌شکست. بدون تعارف قبول کردم و اون وسایلم رو ازم گرفت و با هم وارد آسانسور شدیم که گفت:
- مهمونی تشریف می‌برید؟
بدون این‌که نگاش کنم گفتم:
- نه جشن تولد یکی از دوست‌هامه.
سنگینی نگاش رو حس کردم.
- دوستتون دختره دیگه؟
نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم و با نیم نگاهی بهش، گفتم:
- برای شما چه فرقی می‌کنه که طرف دختره یا پسر؟
خواست حرفی بزنه که آسانسور وایستاد و من زود ازش خارج شدم.
به سمت ماشینم رفتم و صندوق رو باز کردم و اون لوازم رو توی صندوق گذاشت.
- ممنونم ازتون آقا رهام! با اجازه.
با دلخوری نگام کرد که من بی‌توجه، سریع سوار ماشین شدم و با تک بوقی از پارکینگ خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #12
صدای ضبط رو بلند کردم و بی‌توجه به نگاه‌های اطرافیانم، شیشه رو پایین کشیدم. هوای سرد که به صورتم می‌خورد، لرزش خفیفی توی بدنم می‌نشست؛ اما من اعتنایی نمی‌کردم.
با رسیدن به خیابون خونه‌ی دیبا این‌ها، صدای ضبط رو کم کردم و ماشین رو جلوی ویلا پارک کردم. سریع داخل رفتم که دیبا به استقبالم اومد.
- چرا این‌قدر دیر کردی یاسی؟
با خستگی لوازم رو زمین گذاشتم.
- بابا اول صبحی این رهام گیر داده بود.
- که چی؟
با هم لوازم رو به داخل بردیم.
- می‌خواست بدونه کجا میرم! منم جوری جوابش رو دادم که بمونه توی خماری.
دیبا بهم چشم غره رفت و من خندیدم. داشتم مانتوم رو درمی‌آوردم که عطسه کردم و دیبا با حرص به موهای خیسم که از زیر شال بیرون اومده بود نگاه کرد و گفت:
- مگه من هزار بار بهت نگفتم موهات رو بعد از حموم خشک کن؟ آخرش سرما می‌خوری یاسی.
مظلوم بهش نگاه کردم.
- خب دیرم شده بود، می‌خواستم زود بیام پیشت.
دستم رو کشید و به اتاق خودش برد. سشوار رو به دستم داد و گفت:
- موهات رو خشک کن تا منم دوتا چایی داغ بریزم که بخوریم.
بعد از رفتنش، موهام رو خشک کردم؛ چون بلند بودن خشک کردنشون خیلی سخت بود. تصمیم گرفتم بعداً حتماً یکمی کوتاه کنم.
بعد از خشک کردن موهام، به سمت آشپزخونه رفتم و با هم چایی خوردیم و بعد شروع به تمیز کاری کردیم؛ من گردگیری کردم و دیبا جارو کشید. بعد از تمیز کاری، نوبت وصل کردن آویزها بود و چون سلیقه‌ی من و دیبا با هم فرق داشت، با هم بحثمون شد؛ ولی در کل خوش گذشت و کلی خندیدیم. وقتی تموم شد با لبخند به سالن پر از آویز و بادکنک‌های رنگی باد شده نگاه کردم. رضایت توی نگاه دیبا هم مشهود بود. روی مبل ولو شدم که دیبا به سمت تلفن رفت و گفت:
- می‌خوام غذا سفارش بدم، چی می‌خوری؟
- میگو.
بعد از سفارش، کنارم نشست که گفتم:
- مینا این‌ها رو هم دعوت کردی؟
- آره؛ خودش و خواهر و مادرش.
- کار خوبی کردی.
- ولی هنوز تصمیمی نگرفتم.
- مینا ازت خواسته بذاری بیان خواستگاریت؟
- آره. گفت داداشم ازت خوشش اومده و بهم گفته تو چون دوستشی ازش بخواه بذاره بریم خواستگاری.
دیبا گردنش رو به پشتی مبل تکیه داد که گفتم:
- کیک چی؟
- بعد از ناهار می‌ریم می‌خریم.
- باشه.
بلند شدم و برای چیدن میز به پذیرایی رفتم و چند دقیقه بعد دیبا با ظرف‌های غذا سر میز اومد. ناهارخوشمزه‌ای بود. بعد از ناهار برای حاضر شدن به اتاق دیبا رفتم.
کیک نسبتاً بزرگی خریدیم و دیبا هم برای کادو، یه مانتوی شیک گرفت و کادو کرد و با هم به ویلا برگشتیم.
برای حاضر شدن هر کی به یه اتاق جدا رفت و من بعد از آرایش، کت و دامنم رو تنم کردم؛ عطر خوشبوم رو هم زدم و موهام رو حالت دادم و تافت زدم.
صندل‌هام رو هم که پوشیدم، راضی از چهرم لبخندی زدم و به سالن رفتم.
دیبا با دیدنم لبخند گرمی زد:
- عالی شدی.
ازش تشکر کردم و با دیدن کت و دامن شیکی که تنش بود، ابرهام رو بالا انداختم.
- دیبا قبلاً این کت و دامن رو تنت ندیده بودم؛ بهش نمی‌خوره دوخت ایران باشه!
بهم چشمک زد.
- این رو داداش دانیال از آمریکا برام فرستاده عزیزم. منم پنهونش کردم تا امروز که مجلس زنونه‌ست، تنم کنم.
با بدجنسی ابروهاش رو چند بار بالا انداخت که خندم گرفت. مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- می‌خوای نظر مادر شوهرت رو جلب کنی شیطون؟!
خندید و گفت:
- نه جون تو! همین طوری تنم کردم. از خیلی وقت پیش برای امروز کنار گذاشتمش.
توی همین موقع صدای آیفون خبر از اومدن مهمون‌ها داد. دیبا خونسرد به سمت آیفون رفت و منم کنارش وایستادم. مهمون‌ها رو نمی‌شناختم و تنها به تبعیت از دیبا، دست می‌دادم و احوال‌پرسی می‌کردم که خیلی هم واسم خسته کننده بود. در کثری از ثانیه سالن پر از خانم‌هایی شد که همه با لباس‌های آن‌چنانی، فخر فروشی می‌کردن و من محو حرکاتشون بودم که دیبا با خنده نیشگونی از بازوم گرفت.
- بابا یه جوری زل زدی به این‌ها، هر کی ندونه خیال می‌کنه یه مشکلی توی لباس یا سر و وضعشون هست!
سر تکون دادم.
- برام جالبه این‌همه برای هم افاده میان.
 
آخرین ویرایش:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #13
دیبا بی‌خیال شونه‌هاش رو بالا انداخت.
- عادت می‌کنی! حالا هم پاشو آهنگ بذار که درخواست زیاد داشته.
بلند شدم و به سمت ضبط رفتم و آهنگ شادی گذاشتم که خانم‌ها رو تحریک به رقص کرد و کم کم دایره‌ی وسط پر شد. روی مبل نشستم و بهشون نگاه کردم که دیبا سیب قرمزی رو سمتم گرفت.
- به چی فکر می‌کنی یاسی؟
سیب رو توی دستم چرخوندم:
- به فردا! فکر کنم کلاس موسیقی بهم آرامش بده.
کنارم روی دسته‌ی مبل نشست.
- تو که نمی‌خواستی بیای!
- چون حوصله‌ی هیاهو ندارم دیبا؛ دلم آرامش آپارتمانم رو می‌خواد و بس.
- این‌که نشد زندگی دختر. همش بشینی توی اون آپارتمانت که چی بشه؟ مثل مامان می‌خوای افسردگی بگیری؟
- ممنونم ازت. اگه تو نبودی واقعاً نابود می‌شدم دیبا.
لبخند گرمش بهم انرژی داد.
صدای آیفون بلند شد و دیبا زمزمه کرد:
- حتماً مامانه.
به سمت ورودی رفت و دقایقی بعد میون هیاهو و صدای کف زدن مهمون‌ها و آهنگ تولدت مبارک، مهتاب خانم وارد سالن شد و من از همون فاصله، اشک شوق رو توی چشم‌های قشنگش دیدم و موقع بغل کردن دیبا، از چشمش ریخت. لبخند تلخی زدم و جلو رفتم. با دیدنم دیبا رو رها کرد و با محبت بغلم کرد.
- انشاءالله صد ساله بشید مهتاب خانم.
- ممنونم ازت دختر گلم.
مهتاب خانم مشغول احوال‌پرسی شد و من آهنگ رو عوض کردم و کنار وایستادم.
مهتاب خانم بعد از عوض کردن لباس و آرایش، به همراه چندتا خانم دیگه، وسط دایره مشغول رقص شدن که دیبا همراه مینا بهم نزدیک شد. صاف وایستادم که جلوم وایستادن و مینا با لبخند گرمی بغلم کرد.
- مشتاق دیدار یاسمن جان!
- خوش اومدی عزیزم.
از بغلش بیرون اومدم که دیبا گفت:
- اگه می‌خوای با مادر وخواهر مینا آشنا بشی بیا بریم.
بی حرف دنبالشون رفتم. مادرشون، مرجان خانوم، زن واقعاً مهربون و خونسردی بود که حرکاتش ناخودآگاه بهم آرامش می‌داد. کنارش نشستم و فقط به دست دادن با خواهرش اکتفا کردم. مرجان خانم پرسید:
- دخترم چند سالته؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
- نوزده سالمه مرجان خانم.
- از اتفاقی که برای خانوادت افتاد باخبرم. متأسفم دخترم؛ خدا بهت صبر بده.
- متشکرم.
- درس نمی‌خونی؟
- نه مرجان خانم. دیپلمم رو گرفتم؛ ولی بعد از مامان و بابا، دست و دلم به درس نمی‌رفت؛ برای همینم ادامه ندادم.
- تنها زندگی می‌کنی؟ فامیلی نداری؟
- بله، آپارتمانم چند خیابون پایین‌تر از دیباست. عموم تنها فامیلمه که آمریکا زندگی می‌کنه و منم چندین ساله که ازش خبری ندارم.
- چرا سعی نمی‌کنی پیداش کنی؟ داشتن یه هم‌درد توی این دنیا خیلی خوبه!
لبخند تلخی زدم.
- بله حق باشماست.
مرجان خانم با نگاهی به دیبا که مشغول رقص با مهتاب خانم بود، گفت:
- خیلی خوشحالم که انتخاب پسرم دیباست. اون دختر واقعاً
منحصر به فرده!
لبخند تلخم به لبخند گرمی تبدیل شد و روی لبم نشست و حرف مرجان خانم رو تایید کردم.
- واقعاً حرفتون درسته، دیبا یه خانم به تمام معناست.
دیگه حرفی پیش نیومد. با اشاره‌ی دیبا نزدیکش رفتم و اون
دعوتم کرد که باهاشون برقصم. آروم و با لبخندی از خوشحالی باهاشون همراه شدم و در آخر دست مهتاب خانم رو بوسیدم.
به همراه دیبا، میز کادوها و کیک رو آوردیم و همه دورش حلقه زدن. مهتاب خانم با خوشحالی‌ای که از سر شب همراهیش می‌کرد، شمع‌ها رو فوت کرد و کیک رو برش زد؛ من و دیبا هم بین مهمون‌ها پخش کردیم و بعد نوبت کادوها بود.
مهتاب خانم از کادوم خیلی خوشش اومد و من با رضایت بهش نگاه کردم. دانیال هم یه سرویس طلای شیک از آمریکا فرستاده بود که واقعاً بی نظیر بود. بعد از کادوها کمی دیگه رقصیدن و بعد همه برای شام به سالن پذیرایی رفتیم.
بعد از رفتن مهمون‌ها، علی‌رغم اصرارهای زیادم، مهتاب خانم نذاشت برم خونه و گفت پیش دیبا بخوابم.
کنارش روی تخت دراز کشیدم که متوجه شدم شدید توی فکره. غلتی زدم و رو بهش دراز کشیدم.
- دیبا؟
- جانم؟
- فکرت مشغوله؛ چیزی شده؟
- مرجان خانم با مامان در مورد من حرف زده.
- واقعاً؟! چه‌قدر عجله دارن.
- نمی‌دونم چی‌کار کنم یاسی؛ بین یه دوراهی گیر افتادم.
- به نظر من، فعلاً اجازه بده بیان. ببین اصلاً از پسره خوشت میاد یا نه؛ بعدش بشین فکرهات رو بکن.
- حق با توئه.
- فردا اگه مهتاب خانم باهات سر صحبت رو باز کرد، بهش بگو موافقی که بیان خواستگاری.
- باشه.
دیگه حرفی نزدیم و کم کم خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #14
صبح با دیبا ویلا رو تمیز کردیم. وسایلم رو جمع کردم و هر چی دیبا گفت بمونم، قبول نکردم و بهش گفتم عصر برای کلاس بیاد دنبالم.
با رسیدن به آپارتمان، با خستگی رفتم حموم و بعد از اون، سالاد الویه‌ی آماده رو از یخچال برداشتم و خوردم. ساعت پاندول کوچولوی توی هال، روی دو ظهر ضربه زد و من رو ترغیب کرد تا کمی بخوابم. هنوز تا چهار وقت داشتم.
***
صدای ساعت کنار تختم باعث شد از جام بپرم. نگاهم رو به ساعت
دوختم و با دیدن عقربه که روی سه و نیم ضربه زد، سریع از جام بلند شدم و به سمت سرویس رفتم. بعد از شستن صورتم، قهوه درست کردم و گذاشتم تا یکم سرد بشه. به سمت کمد رفتم؛ مانتو و جین مشکیم رو با شال و کفش قرمزم برداشتم و سریع تنم کردم. آرایش ملایمی به چهره‌ی بی حالم رنگ بخشید و عطرم مثل همیشه لبخند رو به لبم آورد. سریع فنجون قهوم رو پر کردم. هنوز یه قلپ نخورده بودم که صدای آیفون بلند شد. فنجون رو رها کردم و از آپارتمان خارج شدم. دیبا با دیدنم گفت:
- چه شیک کردی!
لبخند بی جونی زدم و تشکر کردم که گفت:
- چیزی شده؟
- دو روزی میشه که نتونستم برم بهشت زهرا! حالم گرفته‌ست.
- می‌فهمم! بعد از کلاس می‌برمت.
- مرسی دیبا.
تا رسیدن به مقصد، فقط صدای آهنگ سکوت ماشین رو می‌شکست و
هیچ کدوم تلاشی برای حرف زدن نمی‌کردیم. تا رسیدیم، زودتر از دیبا پیاده شدم.
جلوی ورودی به برگه‌ی بزرگی که روی در نصب شده بود نگاه کردم و نوشته رو زمزمه کردم:
- برگزاری کلاس موسیقی (پیانو) با حضور استاد فرهاد راد.
با خوندن اسم و فامیل، حس کردم یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و اگه دستم رو به در بزرگ مرکز نگرفته بودم، بدون شک می‌افتادم.
دیبا با عجله بازوم رو گرفت.
- چی شده یاسی؟ چرا رنگت این‌قدر پریده؟
وقتی دید حرفی نمی‌زنم، از کیفش بطری آبی رو در آورد و به طرفم گرفت. آب رو یه نفس خوردم و حالم کمی بهتر شد. باورش برام سخت بود که پسر عموم استاد موسیقیم بشه. دست‌هام یخ کرده بودن و نمی‌تونستم روی پاهام وایستم؛ برای همین روی راه پله‌ی ورودی مرکز نشستم و دیبا هم دستپاچه کنارم نشست.
- یاسی توروخدا بگو چت شده دختر! چرا هیچی نمیگی؟
سعی کردم حرف بزنم.
- استاد... موسیقیمون، پسر... عموی منه دیبا.
با تموم شدن جملم، دیبا بلند شد و به برگه‌ی چسبیده‌ی روی در نگاه کرد. نگاه بهت‌زدش بین من و برگه جابه‌جا شد.
- خدای من، چه تصادف جالبی!
با حرص نگاش کردم.
- جالب؟! این کجاش جالبه؟! باید به من و شانسم لعنت بفرستی، نه این‌که برات جالب باشه.
دیبا بازوم رو گرفت و بلندم کرد.
- چی داری میگی دختر؟ دیوونه شدی؟ اون پسرعموته و از خون خودته؛ حالا که دست سرنوشت اون رو گذاشته جلوت، چرا می‌خوای پسش بزنی؟
- من نمیام دیبا؛ من نمی‌خوام ببینمش.
- چرا؟! تو چت شده یاسی؟! اصلاً بیا ببین تو رو می‌شناسه یا نه! از کجا معلوم تو رو یادش بیاد؟ اصلاً از کجا معلوم این پسر عموی تو باشه؟ هزار نفر هستن که فامیلیشون راد هست؛ تو که نمی‌تونی با یقین بگی این پسر عموته!
گیج شدم! شاید حق با دیبا بود. خب ممکنه چند نفر هم اسم و هم فامیلی فرهاد باشن؛ فقط اون نبوده که!
دیبا که تردید رو توی چشم‌هام دید، بازوم رو کشید.
- داره دیر میشه! دلم نمی‌خواد روز اول تأخیر داشته باشیم.
بدون حرف و مات دنبالش کشیده می‌شدم و با خودم فکر می‌کردم که اگه اون فرهاد، پسر عموم باشه، رفتار من باید جلوش چه‌طوری باشه؟ منشی با دیدنمون گفت:
- زود باشید، شما دو نفر آخرین نفرات کلاسید. برید استادم داره میاد.
به منشیش نگاه کردم. شالش رو اگه سرش نمی‌کرد، سنگین‌تر بود!
لاک جیغ قرمز زده بود و رژ لبشم با لاکش ست کرده بود. ناخودآگاه اخم کردم و زمانی که توسط دیبا کشیده شدم، نگاهم رو از دختره گرفتم. با ورودمون به کلاس، همهمه خوابید. شلوغ بود؛ حدود بیست و دو نفری بودن و دیگه تقریباً اواخر کلاس صندلی خالی پیدا شد و نشستیم.
ساعت که روی چهار ضربه زد، دل من آشوب و نگام به در خیره شد. دستگیره که به پایین کشیده شد، چشم‌های منم از دلهره بسته شد و دلم هری ریخت. دیبا کنار گوشم گفت:
- آروم باش یاسی، داری خودت رو می‌کشی دختر؛ دست‌هات یخ کرده! جوابی ندادم.
صدای بهت‌زده‌ی دیبا کنار گوشم گفت:
- وای یاسی! خدای من این فرهاده؟! ببین چه‌قدر خوشگله!
چشم‌هام رو باز کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #15
نگام به مردی افتاد که با جذبه بالای سکو وایستاده بود و به جمع نگاه می‌کرد. کسی یه کلمه حرف نمیزد و اخم‌های فرهاد هم توی هم بود.
حس می‌کردم فضای کلاس سنگینه و دارم خفه میشم؛ دستم رو روی پای دیبا گذاشتم و فشردم که متوجه‌ی حالم شد و سریع بطری آبش رو به سمتم گرفت. راه نفسم که باز شد، صداش توی کلاس پیچید؛ واقعاً چه صدای بم و گیرایی داشت.
- سلام، خوش اومدید عزیزان. من فرهاد راد هستم؛ تخصصم رو توی رشته‌ی موسیقی توی آمریکا گرفتم و الان هم استاد دانشگاه تهرانم و به دلیل درخواستوهای زیاد مبنی بر استاد خصوصی شدن، ترجیح دادم گروهی و در این مرکز، شانسی رو برای دوست داران موسیقی قرار بدم و امیدوارم که مفید واقع بشه.
پشت میز نشست و من بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم. کمی خودم رو پایین کشیدم تا توی دیدرس نگاش نباشم.
- اول یکی یکی خودتون رو معرفی کنید تا بعد در مورد نحوه‌ی شروع کلاس صحبت کنیم.
دست‌هام شروع به لرزیدن کردن و دیبا با نگرانی زمزمه کرد:
- یکم خونسرد باش یاسی. پس اعتماد به نفست کجا رفته؟!
- نمی‌تونم، نمی‌تونم دیبا. به خدا دارم از اضطراب می‌میرم!
- ممکنه اصلاً تو رو نشناسه دختر؛ بی‌خودی داری حرص می‌خوری!
- من نمی‌خوام من رو بشناسه؛ نمی‌خوام من رو یادش بیاد.
حالا نوبت دیبا بود؛ آروم بلند شد، خودش رو معرفی کرد و نشست و حالا نوبت من بود.
پاهام انگار به زمین چسبیده بودن و گلوم به شدت خشک شده بود.
- بلندشو یاسی، خواهش می‌کنم.
دستم رو به صندلی گرفتم و بلند شدم. شالم کمی عقب رفت و موهای خرمایی رنگم توی صورتم ریخت که اضطرابم رو بیشتر کرد. دست سردم رو بالا آوردم و موهام رو توی شال هل دادم و با صدای مرتعشی گفتم:
- یاسمن راد هستم.
حس می‌کردم صدای نفس‌های لرزونم رو تمام کلاس می‌شنون. جرئت نگاه کردن به چشم‌های فرهاد رو نداشتم. دیبا دستم رو کشید که باعث شد روی صندلی پرت بشم. سرم رو پایین انداختم و نفر بعدی برای معرفی از جاش بلند شد و من تازه تونستم یه نفس راحت بکشم.
دیبا کنار گوشم گفت:
- نگاش خیلی عجیب نبود یاسی؛ فکر کنم نشناخت.
توی دلم نور امیدی تابید و لبخند مهمون لبم شد.
- واقعاً؟
دیبا خندید.
- نمی‌دونم، ولی نگاش عجیب یا بهت‌زده نبود.
لحظه‌ای سرم رو چرخوندم و در کمال تعجب نگاش رو روی خودم حس کردم که با دیدن نگاه من، زود سرش رو برگردوند و اخم‌هاش بیش از پیش درهم شدن.
معرفی کردن که تموم شد، از جاش بلند شد و پشت پیانو وایستاد و گفت:
- پیانو یکی از سازهای صفحه کلیددار و مشهورترین اون‌هاست. صدای پیانو در اثر برخورد چکش‌هایی با سیم‌های اون تولید میشه؛ این چکش‌ها در اثر فشرده شدن کلیدها (کلاویه‌ها) به حرکت در میان. سیم‌های پیانو به صفحه‌ای موسوم به "صفحه‌ی صدا" متصل شدن که نقش تقویت‌کننده‌ی صدای اون‌ها رو داره. پیانو به عنوان مادر سازها و کامل‌ترین ساز هم شناخته میشه؛ علت نسبت دادن این لقب‌ها به این ساز، اینه که پیانو می‌تونه محدوده‌ی بسیار گسترده‌ای از اصوات رو تولید کنه؛ در حالی که سایر سازهای اصیل موسیقی، تنها بخشی از این محدوده‌ی صدا رو تولید می‌کنن.
بعد از توضیحات کاملی که در مورد پیانو داد و سوالاتی که پرسیده شد، کمی باهامون کار کرد و حرف زد.
برام جالب بود پسری که توی آمریکا بزرگ شده و فرهنگ خیلی آزادی داشته، چه‌طوری این‌قدر با جذبه‌ست و کوچیک‌ترین نگاه خیره‌ای به هیچ کدوم از دخترهای کلاس نمی‌کنه.
دیبا که دید توی فکرم، زمزمه کرد:
- چی شده؟
بدون این‌که نگام رو از فرهاد که در حال توضیح دادن کلیدها و تاریخچه‌ی پیانو بود بگیرم، گفتم:
- به نظرت جالب نیست که فرهاد با این‌که تو آمریکا بزرگ شده، ولی اصلاً هیز و چشم ناپاک نیست! نگاه کن به هیچ دختری خیره نمیشه یا گرم حرف نمی‌زنه. حرف زدنش کاملاً رسمیه؛ مثل مواقعی که با پسرها حرف می‌زنه.
- خب این بستگی به شخصیت خودش داره. با این‌که آمریکا بوده، اصالتش رو فراموش نکرده و این خیلی مهمه که یک آدم بتونه در برابر فرهنگ آزاد آمریکا مقاومت کنه و اصالتش رو حفظ کنه. به نظر من نحوه‌ی تربیت عموت واقعاً فوق‌العاده بوده! با این‌که مادری هم بالای سر فرهاد نبوده؛ اما تونسته پسر خوب و با شخصیتی رو تحویل جامعه بده. فرهاد توی آمریکا نمونده و برگشته به کشور مادریش و این معنیش اینه که فرهاد بی اصل و نسب نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #16
حق با دیبا بود و من این رو کاملاً توی شخصیت فرهاد درک می‌کردم. ساعت که روی پنج ضربه زد، فرهاد از کنار پیانو به سمت صندلی‌ها اومد و گفت:
- خب کلاس امروز تموم شد، خسته نباشید. جلسه‌ی بعدی روز پنج‌شنبه رأس ساعت چهار. همون‌طور که می‌دونید مدت کلاس‌ها ده جلسه‌ست که امیدوارم غیبتی نداشته باشید؛ چون هر جلسه غیبت باعث میشه مطالب مفید و مهمی رو از دست بدید.
ساکت شد و به سمت میزش رفت و پشت سرش همه بلند شدن. دخترها با خوشرویی از فرهاد خداحافظی می‌کردن و اون فقط به گفتن کلمه‌ی "خداحافظ" اکتفا می‌کرد و باز هم کاملاً رسمی بود. حدوداً نه‌تا دختر بودیم و بقیه پسر. کیفم رو روی دوشم انداختم و به همراه دیبا از بین صندلی‌ها گذشتیم. باز استرس تمام وجودم رو در بر گرفت. دیبا آروم ازش خداحافظی کرد و منم با گفتن "با اجازه" از کنارش گذشتم و خدا رو شکر اون هم مثل بقیه جوابم رو داد.
توی ماشین که نشستیم دیبا گفت:
- یعنی نمی‌شناستت؟
نمی‌دونم چرا، ولی بغض کردم؛ چون فرهاد تنها فامیلی بود که واسم باقی مونده و من فکر نمی‌کردم من رو از یادش برده باشه.
- فکر نکنم. عکس‌العملش که نشون میداد من رو نشناخته.
- یعنی حتی به تشابه فامیلیتون هم دقت نکرده؟
- به قول خودت فقط من که راد نیستم! خیلی‌های دیگه توی این شهر فامیلی راد دارن. من برای کسی مهم نیستم؛ از اولم می‌دونستم، برای همینم وقتی تو می‌گفتی برو دنبالش می‌گفتم بی‌خیال.
- اما من فکر می‌کنم عموت تو رو ببینه خوشحال میشه. تو باید به فرهاد بگی دختر عموشی یاسی!
- اصلاً همچین کاری رو نمی‌کنم دیبا. من دو ساله تنهام و عادت کردم، پس باقیش رو هم می‌گذرونم و محبت گدایی نمی‌کنم. اگه من واسشون مهم بودم من رو از یاد نمی‌بردن. حالا که من رو یادشون نیست، پس منم اعتنایی نمی‌کنم.
دیبا حرفی نزد و من توی صندلی فرو رفتم. ماشین، مسیر بهشت زهرا رو درپیش گرفت و من چه‌قدر از دیبا ممنون بودم که توی این موقعیت که دلم گرفته بود، من رو پیش پدر و مادرم می‌برد.
بین راه طبق معمول همیشه یک جعبه خرما و یک شیشه گلاب خریدم و با دیبا وارد شدیم. از بین قبور گذشتیم و هر کدوم توی افکارخودمون غرق بودیم. با دیدن قبر مادرم اشک، بی اختیار از چشم‌هام راه افتاد و من برای پاک کردنش هیچ تلاشی نکردم. دیبا دستش رو روی شونم گذاشت:
- تنهات می‌ذارم که راحت باشی یاسی.
سر تکون دادم و دیبا ازم دور شد. قبرهاشون رو با گلاب شستم و جعبه‌ی خرما رو زیر قاب گذاشتم تا اگه بارون اومد روش نریزه.
کمی درد و دل کردم و قبر هر دو رو بوسیدم که دیبا صدام کرد و با گفتن "هوا داره سرد میشه" من رو از بهشت زهرا دور کرد.
توی ماشین سرم رو به شیشه تکیه دادم که قطرات بارون روی شیشه افتاد و لبخند محوی رو روی لبم آورد. همیشه بارون رو دوست داشتم و حس خوبی بهم می‌داد.
دیبا جلوی آپارتمان وایستاد و گفت:
- نمی‌خوای بیای خونه ما؟
بدون این‌که بهش نگاه کنم گفتم:
- نه عزیزم به تنهایی نیاز دارم. ممنون برای امروز!
دیبا درکم می‌کرد. همیشه برام مثل خواهر، دلسوزی می‌کرد و من چه‌قدر محتاج آغوش خواهرانه و حمایتش بودم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. سکوتش مثل همیشه بهم آرامش می‌داد. بعد از عوض کردن لباس‌هام، قهوه درست کردم و با
پوشیدن بافتم، به بالکن رفتم و روی صندلی نشستم. صدای بارون و بوی نم هوا، بهترین حس دنیا رو بهم می‌داد. سعی کردم صورت فرهاد رو جلوم مجسّم کنم؛ چه قدر شبیه پدرم بود! موهای ل*خ*ت و نسبتاً بلند و براقی که داشت چه‌قدر به صورت کشیدش می‌خورد! و چشم‌های قهوه‌ای - عسلیش با اون ابروهای کشیده که جذبه‌ی خاصی به چهرش بخشیده بود. ل*ب*های بزرگ و مردونش که دل هر دختری رو می‌لرزوند و هیکل تو پرش که چه‌قدر دلربا بود! در کل جذاب و زیبا بود و الحق که
رشتش هم به استایلش می‌خورد. خیلی دلم می‌خواست عمو رو ببینم، ولی با برخورد امروز فرهاد و شناخته نشدنم، باید از این علاقم می‌گذشتم.
بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم. جعبه‌ای که یادگاری‌های پدر رو توی اون گذاشته بودم رو از کمد در آوردم و گردنبند استیلی را که آویز (الله) زینت دهندش بود، برداشتم. جلوی آینه وایستادم و دور گردنم انداختمش. حس کردم این گردنبند چه‌قدر من رو به پدر نزدیک می‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #17
دستم رو روی آویزش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم و از ته دل برای
آمرزش پدر و مادرم دعا کردم و تصمیم گرفتم دیگه این گردنبند رو از گردنم خارج نکنم.
***
از آسانسور که خارج شدم، رهام جلوم وایستاد. اخمام درهم شد.
- سلام خانوم راد!
- سلام. بفرمایید؟
- شما مطمئنید که جوابتون به خواستگاری من منفیه؟
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم.
- بله متأسفانه.
لبخند محوی زد.
- خب هر کس اختیار خودش رو داره دیگه. شما هم لابد نمی‌خوای با من
ازدواج کنی؛ زوری که نیست! راستش منم مادرم اصرار داره با دختر خالم ازدواج کنم. خب میترا هم دختر بدی نیست، منم بی میل نیستم. البته شما رو که خیلی دوست دارم و اگه قبولم می‌کردی، واسم خیلی ارزش داشت؛ اما حالا که قبول نمی‌کنید، دیگه چاره‌ای ندارم.
با خوشحالی گفتم:
- شما مرد خوبی هستید آقا رهام و هر دختری آرزوشه شما برید خواستگاریش؛ اما خب من لیاقت شما رو ندارم. انشاءالله که خوشبخت بشید!
- ممنونم یاسمن خانوم. پس... اگه ممکنه برای عروسیم تشریف بیارید خوشحال میشم.
- اگه دعوتم کنید، چرا که نه.
- حتماً دعوت می‌کنم. مگه میشه شما از یادم برید؟!
بی توجه به نگاه خاصش گفتم:
- ممنون.
- من یه خونه توی زعفرانیه خریدم. قراره که از این‌جا بریم و واحدمون رو هم برای فروش گذاشتم؛ خلاصه اگه توی این مدت اذیتتون کردیم دیگه حلال کنید.
با تعجب گفتم:
- واقعاً می‌خواید برید؟
- خب بله. راستش خانوم ملک نژاد (همسایه‌ی کناری من) قراره خونه رو ازمون بخره؛ چون آپارتمانش نسبت به ما کمی کوچیک‌تره، اونم می‌خواد عوض کنه و این واحدش رو واسه‌ی فروش بذاره. اگه اون بخره دیگه تا آخر این هفته می‌ریم.
- متوجم! خب به سلامتی.
- ممنون. من دیگه برم کاری ندارین؟
- نه به سلامت.
بعد از رفتنش، هنگ کرده وارد پارکینگ شدم و سوار ماشینم شدم.
با رسیدن به ویلای دیبا، ماشین رو بردم داخل و رفتم بالا؛ دیبا به استقبالم اومد و برام قهوه آورد که توی اون هوای سرد واقعاً می‌چسبید.
کنار شومینه نشستم و گفتم:
- دیبا، رهام داره ازدواج می‌کنه!
جلوم نشست.
- جدی میگی؟ چه بی خبر!
- موقع اومدن دیدمش. گفت می‌خواد با دختر خالش ازدواج کنه. تازه قراره از این آپارتمانم برن.
- آخی! طفلکی دید از تو جز سردی چیزی نمی‌بینه و نتونست دیگه تحمل کنه!
خندیدم.
- من که واقعاً خوشحال شدم. اون لایق خوشبختیه که با من نمیشد.
- چرا اون‌وقت؟!
- چون من علاقه‌ای بهش ندارم و مهم هم علاقه و دوست داشتنه.
- پس یعنی تو می‌خوای اول عاشق بشی بعد ازدواج کنی؟!
- خب آره.
- ولی به نظر من عشق بعد ازدواج خیلی بهتره.
- چرا؟
- چون دیگه ترس از جدایی نداری؛ انتظار نباید بکشی؛ نباید بترسی که یه دفعه دلش رو بزنی و عاشق یه دختر دیگه بشه و این‌ها.
با دقت به حرف‌هاش گوش دادم. واقعاً حق با اون بود؛ ولی من دوست داشتم قبل از ازدواج، همسرم رو دوست داشته باشم.
- یعنی تو برات مهم نیست که همسرت رو دوست داشته باشی دیبا؟
- علاقه کم کم به وجود میاد. اگه یکی رو ببینی و مهرش توی دلت بیفته، بعد از ازدواج عاشقشم میشی. حالا این‌همه جمعیت ازدواج کردن، همه عاشق هم بودن؟! حرف‌ها میزنی‌ها یاسی!
- شاید حق با تو باشه. مهتاب جون کجاست؟
- رفته کتابخونه. کتاب روانشناسی گرفته بوده، رفته تحویل بده. کیک پختم می‌خوری بیارم؟
- بیار ممنون.
دیبا به سمت آشپزخونه رفت و منم سعی کردم به حرف‌های دیبا فکر کنم. خب راست می‌گفت؛ عشق بعد از ازدواج هم می‌تونست به وجود بیاد و پایدارترم بود و دیگه نباید مدام بترسی که نکنه پایان این عشق جدایی باشه؛ چون در اون صورت شخصی که عاشقشی همسرته.
- توی فکری یاسی!
با صدای دیبا سرم رو بلند کردم.
- به حرف‌هات فکر می‌کردم.
- خب؟ به کجا رسیدی؟
- حق با توئه.
لبخند گرمی زد و گفت:
- مادرم همیشه میگه سعی کن بعد از ازدواج عاشق بشی، چون عشق قبل از ازدواج جز ترس، دلهره و انتظار چیزی برات نداره.
- یعنی مهتاب جون عاشق نبوده؟!
لبخند تلخی زد و تکه‌ای از کیک رو جلوم توی بشقاب گذاشت.
- بوده که تجربه داره دیگه!
گیج گفتم:
- پس حتماً شکست خورده!
بهم نگاه کرد.
- درسته.
مشتاق گفتم:
- برام تعریف کن.
 
آخرین ویرایش:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #18
- راستش مادر من عاشق یه پسری بوده که نسبت به خانواده‌ی مادرم خیلی پولدارتر بودن؛ واسه‌ی همینم خانواده‌ی پسره با ازدواجشون مخالفت کردن و مادر منم فکر می‌کرده پسره جلوی خانوادش وایمیسته و میگه که اون رو می‌خواد؛ اما پسره فقط مادر من رو واسه‌ی دوستی انتخاب کرده بوده و وقتی خانوادش مخالفت کردن، اون هم به مادرم گفته که نمی‌تونه بدون اجازه‌ب خانوادش کاری بکنه؛ مادر منم گفته
منم دیگه به این دوستی پایبند نیستم و بعدم به خواستگارش که پدرم بوده جواب مثبت داده و بعد باگذر زمان عاشق پدرم میشه و اون پسره رو فراموش می‌کنه.
با هیجان گوش می‌دادم و در آخر گفتم:
- چند سال با هم دوست بودن؟!
- دو سال.
- وای چه زیاد!
- می‌دونی... مادرم رو یه جورایی فریب داده بوده. مادر من به فکر ازدواج بوده و اون به فکر دوستی!
- یعنی مهتاب خانوم خبر نداشته که برای دوستی می‌خوادش؟
- نه دیگه اگه خبر داشت که همون موقع تمومش می‌کرد. برای همینم مادرم همیشه بهم میگه که عشق بعد از ازدواج بهتره؛ چون اون‌جوری فقط مرگ می‌تونه از هم جداتون کنه.
- وای پس مهتاب جون هم گذشتهی سختی داشته!
- همه‌ی آدم‌ها به یه نحوی توی زندگیشون سختی کشیدن یاسی. فقط من، تو و مادرم نیستیم که زجر کشیدیم؛ هر کسی یه جور توی زندگیش امتحان میشه و رنج می‌کشه. بعضی‌ها میگن پولدارها غصه‌ای ندارن؛ اما سخت در اشتباهن یاسی! مثلاً ما؛ پولداریم، ولی خیلی سختی کشیدیم و هنوزم داریم می‌کشیم. به نظر من توی این دنیا فقط مهم اینه که دلت خوش باشه و مهم نیست پولداری یا فقیر؛ اما خب انگار دل
خوش اصلاً وجود نداره.
- حرف‌هات درسته. منم واقعاً تا حالا به عشق با این دیدگاه نگاه نکرده بودم و همیشه فکر می‌کردم کسایی که عاشق واقعی باشن بهم می‌رسن.
- خب شاید؛ ولی وقتی خدا نخواسته باشه و قسمت نباشه، اگه یه عمر هم به خاطرش بجنگی باز هم بازنده تویی؛ چون تصمیم گیرنده‌ی نهایی خداست! مثل مادر من که دو سال جنگید و آخرم زن یک مرد دیگه شد.
- پس دیبا اگه قرار نیست به هم برسیم، چرا عاشق می‌شیم؟
- این سوال خیلی‌هاست یاسی. حتی منم واقعاً نمی‌دونم چرا! خب شاید خدا می‌خواد بندش رو امتحان کنه؛ یا شایدم این ازدواج به صلاح بندش نیست و برای همینم آخرش میشه جدایی!
قهوم رو خوردم و به حرف‌های دیبا فکر کردم که مهتاب خانوم وارد شد.
به احترامش وایستادم و اون با خوشرویی من رو در آغوش کشید و کنارمون نشست.
- در مورد چی حرف می‌زدید؟
دیبا با لبخند گفت:
- در مورد عشق!
مهتاب خانوم آه کوتاهی کشید که پشتش هزاران حسرت نهفته بود که توی سینه‌ی مهتاب خانوم به عنوان راز روی هم انباشته شده بود و تنها راه دفنش همین آه پر از حسرت بود و بس!
- عشق خوبه، ولی اگره پایانش خوب باشه؛ اگه نباشه زندگیت رو می‌سوزونه و نابود می‌کنه. ممکنه به نظر بعضی‌ها عشق خوب باشه؛ اما اون‌ها هم کسایی هستن که به هم رسیدن و تشکیل زندگی دادن! برای همینم معتقدن عشق خوبه؛ چون طعم تلخ جدایی رو نچشیدن.
- مهتاب جون! قبول دارید عشق دست خود آدم نیست؟
نگام کرد.
- بله یاسی جان قبول دارم. متأسفانه همین که دست خود آدم نیست
خطرناکه! چون امروزه بیشتر عشق‌ها آبکی و به درد نخوره و بیشترشون بوی گند میده و اعتماد واقعاً سخت شده؛ اما این‌که ما بخوایم به اون عشق ایمان بیاریم دست خودمونه دخترم. بر فرض تو عاشق شدی و طرف مقابلت به فکر ازدواج و موندن نبود. تو اگه این رو بفهمی واقعاً می‌تونی این عشق رو توی وجودت خفه کنی و بذاری مدفون بشه؛ چون تلاش یک نفره جواب نمیده عزیزم.
- یعنی واقعاً می‌تونم توی وجودم سرکوبش کنم؟
دیبا به جای مادرش گفت:
- آره می‌تونی، یعنی باید بتونی! مثلاً همین رهام؛ اون تو رو می‌خواست، اما تو نمی‌خواستیش. اونم این رو فهمید و عشقش رو سرکوب کرد؛ چون می‌دونست تهش نابودیِ احساسش رو به همراه داره!
حرف‌هاشون واقعاً بهم کمک می‌کرد تا در آینده بتونم درست تصمیم بگیرم. لبخندی روی لبم نشست که دیبا آروم گفت:
- مامان پسر عموی یاسی پیدا شده.
حس کردم بدنم تکون خفیفی خورد و اخم‌هام ناخودآگاه توی هم رفت.
 
آخرین ویرایش:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #19
مهتاب خانوم با اشتیاق گفت:
- واقعاً؟ کجاست؟ خیلی دوست دارم باهاش آشنا بشم!
با استرس انگشت‌هام رو توی هم فشار دادم که دیبا به جای من گفت:
- برگشته ایران و استاد دانشگاه شده. خیلی موفقه و البته... .
نگاه کوتاهی به من انداخت و ادامه داد:
- سرنوشت اون رو سر راه یاسی قرار داده! فرهاد استاد موسیقی ماست.
مهتاب خانوم با لبخند تلخی گفت:
- سرنوشت با آدم زیاد بازی می‌کنه و گاهی تلخ و و گاهی‌ شیرینه! فقط باید خودت رو حفظ کنی تا نبازی؛ چون اگه ببازی، از صفحه‌ی روزگار حذف میشی!
از این تشبیه مهتاب خانوم لبخند شیرینی روی لبم اومد.
- شما واقعاً با تجربه‌اید مهتاب جون. من حتماً اگه نیاز به مشورت داشتم میام پیش شما!
دستم رو گرفت.
- خوشحالم می‌کنی! ببین یاسی تو هنوز نوزده سالته و باید خیلی مواظب باشی؛ چون توی این سن، تو محتاج محبتی و چون خانوادت رو از دست دادی ممکنه کمبود محبت داشته باشی و هر کسی از این حست سوءاستفاده کنه! پس تو باید خیلی مواظب باشی. منظورم رو می‌فهمی؟!
کاملاً درک می‌کردم و قبولش داشتم:
- بله مهتاب جون!
- خب عزیزم تصمیمت در مورد پسرعموت چیه؟
- فعلاً اقدامی نمی‌کنم؛ چون اگه اون من رو نمی‌شناسه پس یعنی من رو از زندگیشون حذف کردن و منم نمی‌خوام فکر کنن که محتاج محبتشونم؛ می‌فهمید که؟ برای همینم می‌ذارم ببینم بازی بعدی سرنوشت چیه!
- حق با توئه دخترم. فعلاً بذار قضیه مسکوت بمونه؛ این‌جوری بهتره.
سرم رو تکون دادم.
اون شب خیلی بهم خوش گذشت و بعد از شام برگشتم به آپارتمان
خودم و بعد از رفتن به بالکن چون خسته بودم، زود خوابیدم.
***
توی ماشین نشستم و سعی کردم کمی فکرم رو آزاد کنم؛ ولی نمیشد. دیبا نشست پشت فرمون و گفت:
- امروزم استرس داری؟
بهش نگاه کردم.
- آره دیبا، خیلی!
- دیدی که اون جلسه چه خوب گذشت! پس این جلسه‌ها هم می‌گذره و نیازی نیست بترسی یا نگران باشی.
- حق با توئه؛ ولی وقتی می‌بینمش دلهره می‌گیرم!
- به خدا توکل کن! خودش کمکت می‌کنه.
تا رسیدن به مرکز همش توی فکر بودم و دوباره دست‌هام سرد شده بودن. پیاده شدم و قبل از ورود، یه شکلات از کیفم برداشتم و توی دهنم گذاشتم تا فشارم نیفته. با ورودمون به کلاس، متوجه همهمه‌ای بین دخترها شدیم. زمزمه کردم:
- یعنی چه خبره دیبا؟
- نمی‌دونم والله!
کلاس هنوز خلوت بود؛ ردیف دوم نشستیم. مینا که چشم‌های سبز خوش رنگی داشت، رو به ما گفت:
- بچه‌ها فردا تولدمه. می‌خوام یه مهمونی بزرگ بگیرم و همه‌ی دختر و پسرهای اطرافم رو دعوت کنم. شما دوتا هم بیاین خوشحال میشم.
دیبا کیفش رو به دسته‌ی صندلی آویزون کرد و گفت:
- مرسی عزیزم. بقیه‌ی بچه‌های کلاس هم میان؟
میترا دوست مینا گفت:
- آره همه رو دعوت کردیم. خب چی از این بهتر؟ یه جشن بزرگ! حسابی خوش می‌گذره!
مینا با ناراحتی گفت:
- می‌خوام استاد رو هم دعوت کنم؛ ولی نگرانم قبول نکنه. آخه زیادی
مغروره!
پوزخندی رو لبم نشست که از دید دیبا پنهون نموند. نگام کرد و در جواب مینا گفت:
- خب شانست رو امتحان کن. من که میگم میاد؛ چون هر چی هم مغرور باشه بی ادب نیست که دعوتت رو رد کنه. مگه این‌که جایی کار داشته باشه.
مینا با خوشحالی گفت:
- یعنی تو میگی میاد؟
دیبا گفت:
- خب اگه جایی از قبل دعوت نشده باشه، بله میاد.
با ورود یه دسته از پسرها، مینا به سمتشون رفت و دیبا رو بهم گفت:
- مواظب رفتارت باش یاسی. اگه پوزخندت رو می‌دیدن بهت مشکوک می‌شدن.
- چرا؟ مگه هر کس پوزخند بزنه یعنی استاد فامیلشه؟!
دیبا ابروش رو بالا انداخت:
- نه، اما اگه موقعی که دارن در مورد استاد حرف می‌زنن بیخودی پوزخند بزنه، آره.
نگاش کردم که روش رو برگردوند. کم کم کلاس پر شد و مینا هر کی از در وارد میشد رو دعوت می‌کرد. با ورود فرهاد همه ساکت شدن و از جاهاشون بلند شدن. نگاهی به تیپ مردونه و مدرنش انداختم و لبخند محوی روی لبم نشست که دیبا کنار گوشم گفت:
- ببین بچمون چه نازه! دختر عموش فداش بشه.
خندم گرفت و بدون این‌که بفهمم کجام، مثل گذشته زدم زیر خنده و قهقهه‌ی مستانه‌‌ای سر دادم که کلاس توی سکوت فرو رفت. دست دیبا بود که جلوی دهنم رو گرفت و من که تازه متوجه‌ی اطرافم شده بودم، از خجالت تمام وجودم یخ کرد و چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #20
صدای فرهاد کمی خشن به گوشم رسید:
- خانوم راد به نظر شما چه چیزی این‌جا این همه خنده داره که شما می‌خندید؟ بگید شاید ما هم خندیدیم!
دیبا ریز ریز خندید و من از زور حرص و خجالت قرمز شدم.
کمی بهم نگاه کرد؛ با گستاخی نگاش کردم که اخم کرد و پشت میزش نشست.
تازه نگام به پسرها افتاد که محو حرکاتم شده بودن و باز از خجالت ع×ر×ق روی پیشونیم نشست. با کشیده شدن گوشه‌ی مانتوم توسط دیبا، روی صندلی پرت شدم و جمع به حالت عادی برگشت.
دیبا با خنده‌ی ریزی کنار گوشم گفت:
- دختر حیثیتت رو جلوی فرهاد به باد دادی!
با حرص گفتم:
- همش تقصیر توئه دیگه! آخه وسط کلاس جای این شوخی‌هاست؟
- واه به من چه؟ خب تو باید آروم می‌خندیدی!
با صدای فرهاد که شروع به درس دادن کرده بود، نتونستم دیگه جواب دیبا رو بدم و سعی کردم افکارم رو روی فرهاد و گفته‌هاش متمرکز کنم.
آخر کلاس بود؛ مشغول نوشتن یه سری یادداشت‌ها بودیم که مینا از جا بلند شد و رو به فرهاد که پشت میزش نشسته بود و با لپ‌تاپش ور می‌رفت گفت:
- استاد!
فرهاد نگاه پر جذبش رو بالا آورد و مینا با دلهره گفت:
- من فردا تولدمه و جشن می‌گیرم! تمام جوون‌های اطرافم رو دعوت کردم و بچه‌های کلاس هم قول دادن بیان. میشه شما هم دعوتم رو قبول کنید و تشریف بیارید؟
فرهاد لحظه‌ای مکث کرد. سکوت سهمگینی کلاس رو فرا گرفته بود و من به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم؛ چون این‌همه از فرهاد می‌ترسیدن که این‌جوری ساکت نشسته بودن! حتی پسرها هم سرشون توی کار خودشون بود.
مینا بی‌ صبرانه منتظر پاسخ فرهاد بود و میترا هم زیر لب یه چیزهایی زمزمه می‌کرد.
فرهاد لپ‌تاپش رو بست و خونسرد گفت:
- بله حالا که دعوتم کردید میام.
صدای نفس راحتی که مینا و میترا کشیدن باعث شد من و دیبا ریز بخندیم. مینا با لبخند از همون کارت دعوت‌هایی که به همه داده بود یکی رو برداشت و به سمت میزش رفت و جلوی روش گذاشت. نگاه فرهاد لحظه‌ای روی دست‌های کشیده و ناخن‌های مانیکور شده‌ی مینا سر خورد و پوزخندی روی لبش نشست که تعجب و هزار تا فکر رو توی سر من انداخت.
دیبا نگام کرد.
- به چی این‌طوری خیره شدی؟
بدون این‌که بهش نگاه کنم گفتم:
- هیچی بی خیال.
صدای فرهاد به گوشم رسید:
- خب خانوم‌ها و آقایون، کلاس امروزم تمومه و می‌تونید برید. جلسه‌ی بعدی روز یکشنبه‌ست! فقط یه چیزی، کسایی که توی خونه پیانو دارن که هیچ؛ ولی کسایی که ندارن حتماً سعی کنن بخرن! چون جدا از این‌جا باید توی خونه هم تمرین داشته باشید تا خوب یاد بگیرید. موفق باشید!
زودتر از دیبا زیر لب "خداحافظ"ی گفتم و از کلاس بیرون اومدم. دیبا جلوی آسانسور بهم رسید و نفس زنان گفت:
- وای صبر کن دختر، تو چت میشه یهویی؟
- چیزیم نیست، فقط خستم؛ همین.
با هم وارد آسانسور شدیم که گفت:
- یعنی نمی‌تونم ازت بخوام بریم خرید؟
بی حوصله گفتم:
- خرید چی؟ تو که همه چیز داری!
- واسه‌ی جشن تولد مینا منظورمه یاسی.
به کل یادم رفته بود. نمی‌خواستم دیبا ناراحت بشه؛ برای همین لبخندی زدم و گفتم:
- اوه فراموش کرده بودم! پس بزن بریم.
دیبا خندید و با هم سوار ماشین شدیم.
لباسی که من انتخاب کردم، یه لباس شب براق و مشکی بود که یقش از پشت گردن حلقه میشد و واقعاً پوشیده و مناسب بود.
روی گردنش هم تور بود که ظریفی گردنم رو خوب به نمایش می‌ذاشت و با پوست سفیدم تضاد قشنگی داشت. لباس دیبا هم لباس شب بود؛ ولی بالای یقه یکمی باز بود و رنگش سفید با مخلوطی از مشکی بود.
وقتی پوشیدم لباس رو دیبا با بهت گفت:
- خیلی بهت میاد یاسی!
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم عزیزم.
برای کادو هم، هر کدوم یه ساعت شیک خریدیم و کادو کردیم و بعد از اون، به دعوت من شام رو توی رستورانی همون نزدیکی خوردیم. در آپارتمان رو باز کردم و منتظر شدم تا دیبا از آسانسور بیرون بیاد. وقتی دیدمش با لبخند بغلش کردم که گفت:
- وای پایین ساختمون چه‌قدر شلوغه! چه خبره؟!
وارد شد و من در رو بستم.
- رهام این‌ها اسباب‌کشی دارن! برای همینم شلوغه.
- پس بالاخره رفتن!
لبخند زدم و سر تکون دادم. وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
- چایی یا قهوه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
23

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین