. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #51
فرهاد که تازه وارد شده بود، با شنیدن این جمله با تمسخر بهم نگاه کرد و من اخم کردم که با جدیت گفت:
- بهتره زودتر بری بپوشیش؛ دیر وقته!
دیبا دستم رو کشید و لباس رو پوشیدم. واقعاً مثل فرشته‌ها شده بودم و لباس فوق‌العاده جذابی بود. دیبا با دیدنم اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و پیشونیم رو بوسید.
- وای، خیلی بهت میاد قربونت برم!
با محبت گونش رو بوسیدم و با رفتنش لباس رو در آوردم و به دیبا دادم و خودم مشغول پوشیدن شنلم شدم و بعد بهشون ملحق شدم که فرهاد مشغول حساب کردن بود.
پسر جعبه‌ی لباس رو به سمتم گرفت و مستقیم به چشم‌هام زل زد.
- خوشحال میشم بازم سر بزنید!
با حیرت بهش نگاه کردم. چه‌قدر پررو! نفس‌های تند و عصبی فرهاد باعث شد جعبه رو زود بگیرم و تشکر کوتاهی کردم که دیبا زود گفت:
- خب دیگه بریم.
من و دیبا زودتر و فرهاد بعد از ما از مغازه بیرون اومد. اخم‌های فرهاد شدیداً درهم بود؛ ولی من بی‌توجه به اون، با ذوق جعبه رو توی دستم تکون می‌دادم و به پاپیون نارنجی خوشگل روش نگاه می‌کردم.
سوار شدیم و فرهاد حرکت کرد.
جلوی ویلای دیبا این‌ها وایستادیم و اون پیاده شد.
- دستتون درد نکنه فرهاد خان.
فرهاد با ملایمت سر تکون داد.
- من از شما ممنونم که همراهیمون کردید. به مهراد جان سلام من رو برسونید.
- حتماً
و رو به من ادامه داد:
- مواظب خودت باش عزیزم بعداً می‌بینمت!
- مرسی آبجی؛ شبت بخیر.
با یه تک بوق حرکت کرد و من دوباره و دوباره پاپیون رو با لذت لمس کردم.
در کمال تعجب، ماشین رو وارد پارکینگ کرد و پیاده شد که فهمیدم قصد داره بیاد بالا. بی‌حرف، کلیدم رو از کیفم در آوردم و در رو باز کردم و زودتر داخل شدم. خواستم به اتاق خوابم برم که صدام کرد:
- وایستا!
سر جام وایستادم که با خشم روی مبل پرتم کرد. جعبه‌ی لباسم محکم به زمین خورد و بغض سختی گلوم رو چنگ زد.
به سمتم اومد و من با ترس چسبیدم به پشتی مبل که خم شد روم و فریاد زد:
- دفعه‌ی آخرت باشه این شکل و قیافه رو برای خودت درست می‌کنی. من بی‌غیرت نیستم که ولت کنم هر غلطی که خواستی بکنی و آبروم رو ببری. متأسفانه دختر عمومی و هم‌خونم؛ پس حواست رو جمع کن یاس. وای به حالت بخوای پا روی غیرت من بذاری! اون‌وقت خودم کاری می‌کنم که دیگه روت نشه سرت رو بلند کنی؛ فهمیدی؟!
صدای فریادش چندین بار توی سرم اکو شد و مثل پتک تو سرم فرود اومد. ازم فاصله گرفت و دستش رو توی موهاش فرو برد. با لرز از جام بلند شدم و جعبه رو برداشتم که حالا پاپیونش کج شده بود و نزدیک بود جدا بشه.
روش رو برگردوند سمتم و جلوم وایستاد.
- جعبه رو به من بده.
با ترس گفتم:
- چی کارش داری؟!
پورخندی زد و جعبه رو از دستم کشید.
- می‌خوام ببینم آقا پسره برات چی داخل این گذاشته!
با حیرت بهش نگاه کردم. یعنی چی که برات چی گذاشته؟ خب لباسم بود. نکنه فکر کرده چیز دیگه‌ای قراره برام توی جعبه بذاره؟
جعبه رو روی میز کوبید و خودش نشست و بازش کرد و من با حیرت به کارتی که توی دست فرهاد تکون می‌خورد نگاه کردم و اون با صدایی که از شدت عصبانیت مرتعش بود گفت:
- همین رو می‌خواستی، نه؟ می‌خواستی این سر و وضع رو درست کنی که این‌جوری خانوم بودنت رو زیر سوال ببرن، آره؟ محتاج نگاه مردهایی، نه؟ محتاجی بهت بگن "خوشگلم این آدرس ویلامه، خوش‌حال میشم بیای"؟
منظورش جمله‌ای بود که روی کارت نوشته شده بود و روی لباسم قرار داشت. لب‌هام می‌لرزید؛ ولی هیچ صدایی ازش خارج نمیشد. شاید حق با فرهاد بود؛ اما من محتاج نگاه کسی نبودم. فقط قصدم حرص دادن فرهاد بود، برای همینم این‌جوری تیپ زدم.
کارت رو مچاله کرد و جلوم وایستاد و من سرم رو زیر انداختم. صداش آروم‌تر شده بود:
- دفعه‌ی آخرت باشه این‌جوری بیرون میری! فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #52
باید جوابش رو می‌دادم؛ وگرنه باز عصبانی میشد. سرم رو بلند کردم:
- باشه.
نگاه عمیقی به چشم‌هام انداخت و جعبه رو سمتم گرفت.
-خیلی قشنگه! مبارک باشه.
با تعجب بهش نگاه کردم. این چرا یهو این‌جوری شد؟
جعبه رو گرفتم و تشکر کوتاهی کردم که سوییچش رو برداشت.
- من دارم میرم. شب بخیر.
زیر لب "شب بخیر"ی گفتم و با صدای به هم خوردن در آپارتمان از بُهت جملش در اومدم و لبخند محوی روی لبم نشست.


***

با صدای زنگ موبایلم با اخم گفتم:
- اَه، نمی‌ذارن بخوابم.
بدون نگاه کردن، تماس رو وصل کردم و غلت زدم.
- بله؟
صدای جیغ دیبا که توی گوشی پیچید با اخم یکم گوشی رو از گوشم دور کردم و گفتم:
- زهرمار دیبای احمق! نمیگی خوابم و ممکنه با این جیغ‌هات سکته کنم؟
صدای شاد و سرحال دیبا حرصم رو بیشتر کرد.
- وای یاسی! نمی‌دونی از دیشب چه برفی اومده. تا یه ساعت پیشم ادامه داشت؛ ولی الان قطع شده. هوس کردم بریم پیست. الان جون میده برای اسکی!
- من نمیام، با مهراد برو.
خواستم گوشی رو قطع کنم که دیبا زود گفت:
- منم همین قصد رو دارم؛ ولی تو با فرهاد میای. نیم ساعت دیگه فرهاد جلو آپارتمانته. حالا خود دانی؛ بای یاسی جون!
با صدای بوق آزاد با حرص گوشی رو روی عسلی کوبیدم و از جام بلند شدم. با غرغر به حموم رفتم و بعد از دوش، تیپ مشکی زدم و یه آرایش ملایم کردم و عطر زدم. یه لقمه برای خودم گرفتم و از آپارتمان بیرون رفتم. هنوز خوابم می‌اومد و حسابی از دست دیبا شاکی بودم.
تا به پارکینگ رسیدم، ماشین خوشگل فرهاد هم وایستاد و من جلو نشستم.
- صبح بخیر.
زیر لب جواب داد. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
- یاس، یاس!
چشم‌هام رو باز کردم که گفت:
- پاشو! رسیدیم.
خمیازه‌ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. روز جمعه بود و پیست پر از جوون.
پیاده شدم. با دیدن دیبا که با خنده به سمتم می‌اومد، با حرص رفتم طرفش و گردنش رو گرفتم.
- اگه گذاشتی یه روز من بخوابم دختره‌ی خیره سر!
دیبا قهقهه زد که مهراد کنارم وایستاد و با حالت بامزه‌ای گفت:
- بزن یاسی خانوم خفش کن. حق منم از این خائن بگیر.
گردن دیبا رو که از خنده ریسه رفته بود، رها کردم و گفتم:
- مگه با شما هم کاری کرده؟
مهراد با اخم گفت:
- بله که کرده. به خدا ساعت چهار صبح، توی تخت‌خواب گرمم، خواب بودم که زنگ زد و گفت "حالم خوش نیست مهراد، دارم می‌میرم پاشو بیا!"؛ نمی‌دونم چه‌طوری حاضر شدم و تا ویلاشون با چه سرعتی رفتم. وقتی رسیدم خانوم در کمال خونسردی شیر میل می‌کرد. بعد به من میگه "وای عزیزم چه به موقع رسیدی! پیست الان خیلی عالیه."
علاوه بر من و دیبا که از خنده قرمز شده بودیم، لبخند محوی روی لب‌های فرهادم بود و این باعث حیرت من شده بود. هر چند کمرنگ؛ ولی لبخند میزد.
مهراد با بغض الکی گفت:
- واقعاً اگه تصادف می‌کردم خونم گردن این بود!
و با انگشت دیبا رو نشون داد که من باز از خنده منفجر شدم و دیبا لب‌هاش رو جمع کرد.
- خب اگه می‌گفتم بریم پیست که نمی‌اومدی.
مهراد با حالت بامزه‌ای سرش رو خاروند و گفت:
- خب اینم حرفیه!
با خنده به سمت پیست رفتیم . واقعاً انرژی گرفته بودم. پالتوم رو تنم کردم و گفتم:
- خدایی سرده. من یه جا می‌شینم، شما برید.
دیبا با اخم گفت:
- بی‌خود! تو هم باید بیای.
بعدم بازوم رو گرفت و خلاصه هر چهار نفر سوار شدیم و از بالای کوه تا پایین اومدیم.
خیلی خوش گذشت و حسابی بهمون چسبید و ناهار هم مهراد به یه رستوران شیک دعوتمون کرد.
سر میز نشسته بودیم که گفتم:
- دیبا برای عروسی فردا چی می‌پوشی؟
دیبا با ذوق گفت:
- همون‌ که تو تولد مامان پوشیده بودم! مرجان جون می‌گفت خیلی بهم میاد.
- پس چون مادر شوهرت پسندیدتش، می‌پوشی.
خندید و گفت:
- نه واقعاً به تنم می‌خورد. راستی تنها میای؟
به فرهاد نگاه کردم که مشغول صحبت با مهراد بود و گفتم:
- نمی‌دونم! تو چی؟
- نه! من به مهراد گفتم، گفت منم میام. می‌خوای از فرهاد بپرسم؟
سر تکون دادم که دیبا گفت:
- آقا فرهاد شما هم فردا میاید عروسی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #53
فرهاد نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- من که دعوت نشدم دیبا خانوم.
دیبا لبش رو گزید و گفت:
- این چه حرفیه؟ مهراد هم قراره با من بیاد؛ شما هم با یاسی بیاید. خوش می‌گذره!
- باشه. تا ببینم چی میشه، ممنونم.
ناهار با شوخی‌های مهراد خورده شد و الحق بهمون چسبید.
بعد از ناهار، مهراد و دیبا ازمون خداحافظی کردن و رفتن. منم بلاتکلیف وایستاده بودم که گفت:
- برای فردا شب لباس داری؟
حس خوبی بهم دست داد و لبخند محوی رو لبم نشست.
- همونی که تو جشن تولد مینا پوشیدم رو می‌پوشم.
لحظه‌ای نگام کرد و گفت:
- چرا نمی‌خوای بخری؟
- آخه عروسی مهمی نیست؛ یه دوست و همسایست! بی‌خودی خودم رو خسته کنم که چی بشه؟
سری تکون داد و گفت:
- موافقی بریم دربند؟
چی بهتر از این و چی بهتر از این‌که فرهاد نظر من رو می‌پرسید که کجا بریم؟
- موافقم.
سوار شدیم و اون آهنگ گذاشت و صداش رو زیاد کرد.
"یه قاب عکس خالی، میگی حرفی نمونده باقی!
تو باعث شکست سکوتِ این اتاقی!
یه یادگاری از تو، میگی نمی‌ذارم این‌جا باشه!
به من یه بار گوش بده‌ اصلاً هرچی تو میگی باشه!
برگرد. بی تو تنهام! دلگیر شده دنیام.
واسه دیدنت میام من،
باشی اون‌ور ابرها!
باورم شد رفتی تنهام گذاشتی! گفتی دوستم نداشتی.
من ساده باورم شد، گفتی کسی جز من نداشتی!
یه قاب عکس خالی، میگی حرفی نمونده باقی
تو باعث شکست سکوت این اتاقی!
یه یادگاری از تو، میگی نمی‌ذارم این‌جا باشه
به من یه بارگوش بده، اصلاً هرچی تو میگی باشه!"

آهنگ قشنگی بود و من با لبخند گوش می‌دادم. تا رسیدن به دربند فقط صدای آهنگ سکوت بینمون رو می‌شکست.
کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم.
ریموت رو زد و نزدیکم شد و آروم آروم قدم زدیم. دست‌هام رو توی جیب پالتوم بردم و ناخودآگاه گفتم:
- چرا برگشتی؟
شاید این سوال خیلی بی‌معنی بود؛ چون قبلاً گفته بود که به وصیت عمو عمل کرده و به دنبال من اومده؛ ولی یه دفعه خواستم ازش بپرسم.
-من از اولم از آمریکا و زندگی توی اون کشور راضی نبودم؛ اما چون پدرم می‌خواست بره، نخواستم باهاش مخالفت کنم. توی اون کشور تمام سعیم رو کردم تا هرگز نذارم اصالتم از دستم بره و به فراموشی سپرده بشه. من همه چیز رو ایرانی حفظ کردم تا پدر غرق فرهنگ غربت نشه و عادت نکنه، چون می‌خواستم بعد از درسم برگردیم و نمی‌خواستم پدر وابسته‌ی اون‌جا بشه؛ حتی آشپز ایرانی هم استخدام کرده بودم تا فقط غذای ایرانی توی ویلا سرو بشه؛ ولی به خاطر موقعیت شغلی پدر، مجبور بودیم گاهی مهمونی‌های آن‌چنانی و مجلل بدیم که خب مسلماً باید توی این مهمونی‌ها طبق فرهنگ اون‌ها رفتار می‌کردیم و این خیلی برای من سخت بود؛ ولی تحمل کردم، چون پدر برام خیلی مهم بود. وقتی درسم تموم شد، پروژه‌ی پدر نیمه تموم بود و مجبور بودیم تا اتمامش صبر کنیم، چون اگه نیمه رهاش می‌کرد خیلی ضرر می‌کرد. وقتی اون اتفاق
برای عمو و زن‌عمو افتاد، پدر هم دووم نیاورد و من رو تنها گذاشت و اون وصیت رو کرد. منم دیگه صبر کردن رو جایز ندونستم و بعد از مراسم کفن و دفن که خیلی برام تنهایی سخت بود، به ایران برگشتم و سعی کردم خیلی زود خودم رو با این‌جا وفق بدم و کار کنم. وقتی استاد دانشگاه شدم، این ویلا رو هم خریدم و بعد هم کم‌کم کلاس دایر کردم و کارم رو غلتک افتاد؛ ولی تمام این مدت در کنار کارهام دنبال تو هم می‌گشتم؛ اما نبودی! حتی چندین بار سر قبر عمو هم به انتظارت نشستم؛ ولی بازم ندیدمت. نمی‌خوام پدرهامون توی اون دنیا در عذاب باشن یاس! مطمئناً تو هم این رو نمی‌خوای پس سعی کن باهاش کنار بیای!
با دقت به حرف‌هاش گوش می‌دادم و قدم برمی‌داشتم. جمله‌ی آخرش بازم من رو به یاد این اجبار تلخ انداخت و گفتم:
- کاش میشد وصیت رو باطل کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #54
وایستاد. منم با تعجب وایستادم و رو به اون که با اخم غلیظی نگام می‌کرد گفتم:
- چی شد؟
با جدیت گفت:
- دفعه‌ی آخرت باشه این حرف رو می‌زنی‌ها! تو رو نمی‌دونم؛ ولی من هرگز راضی نیستم پدرم رو عذاب بدم!
راه افتاد و من با ناراحتی دنبالش رفتم.
توی قهوه‌خونه‌ای نشستیم و اون قلیون و قهوه سفارش داد.
گفتم:
- دیبا و مهراد می‌خوان برن شمال؛ اما اصرار دارن من و تو هم باهاشون بریم.
دست‌هاش رو توی هم گره کرد و به پشتی روی تخت تکیه داد.
- می‌دونم. بهشون گفتم که صبر کنن تا ازدواج کنیم. در ضمن من تا جلسات کلاس پیانوتون رو تموم نکنم، نمی‌تونم برم مسافرت. بعد از اون کامل در اختیارتونم!
- پس خودت به مهرداد بگو.
- حالا چه اصراری دارن که حتماً با ما برن؟
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
- دیبا می‌خواد من باهاش باشم؛ یعنی کلاً تنهایی مسافرت رفتن رو دوست نداره.
کمی خودش رو جلو کشید.
- باشه می‌ریم؛ ولی فقط همین یه سفر رو! تصمیم دارم دو نفری بریم آمریکا.
با اخم گفتم:
- برای چی؟
پوزخند زد.
- حس کردم دوست داری قبر عموت رو ببینی.
شرمنده شدم؛ ولی زود گفتم:
- فکر کردم منظورت زندگی توی اون کشوره، برای همین مخالفت کردم.
حرفی نزد که قلیون آوردن و قهوه رو هم جلوی من گذاشتن. توی اون هوای سرد قهوه می‌چسبید! به بخاری که از فنجون بلند میشد نگاه کردم و یاد روزی افتادم که با مامان و بابا اومده بودیم دربند.
اون روز چه‌قدر شیطونی کردم. هر دوشون با صبوری همراهیم کردن و چه‌قدر بهم خوش گذشت! وقتی سوار تاب شدم و بابا هلم داد، بعد من و بابا دوتایی مامان رو هل دادیم که باعث شد از ترس جیغ‌های بلندی بکشه و من و بابا بهش بخندیم. برام آلوچه خریدن و من از تُرشیش مدام می‌لرزیدم و مامان با لبخند گرمی نگام می‌کرد. شبش هم رفتیم شهربازی و من تموم وسایل‌ها رو سوار شدم و بابا با گشاده‌رویی همیشگیش پول همه رو حساب می‌کرد و مدام برام خرید می‌کرد. با تموم این‌ها و این‌که من یه دختر و تک فرزند خانوادم بودم و همیشه همه چیز در اختیار داشتم؛ ولی هیچ وقت لوس و افاده‌ای نبودم و هنوزم نیستم. پدرم همیشه بهم می‌گفت که باید محکم باشم و بتونم در همه حال از خودم محافظت کنم. معتقد بود خواهر و برادر تکیه‌گاه آدم‌هاست و منم که ندارم و خودم تنهام، باید خیلی حواسم به خودم باشه و همیشه می‌گفت:
- بعد از مرگ ما، خیلی تنها میشی؛ اما این رو فراموش نکن که در همه حال خدا رو داری.
و من چه‌قدر با این حرفش عصبانی میشدم و اعتراض می‌کردم که با عشق پدرانش بغلم می‌کرد و آرومم می‌کرد.
من حالا معنای واقعی حرف‌های اون زمانش رو می‌فهمیدم و بیش از پیش دلم هوای آغوش گرم پدر رو می‌کرد.
با ریختن فنجون قهوم، از قعر افکارم خارج شدم و با اخم به فنجون که حالا چیزی توش نمونده بود نگاه کردم. سرم رو بالا آوردم و به فرهاد هم که شدید توی فکر بود و پک‌های غلیظ و محکمی به قلیونش میزد و حواسش از اطرافش پرت بود، نگاه کردم.
از قوری کوچیکی که توی سینی بود، قهوه‌‌ی دیگه‌ای واسه خودم ریختم و این‌بار بدون معطلی مشغول خوردن شدم که فرهاد بی‌تفاوت نگام کرد. من از چشم‌هرش، غم رو خوندم و برام جای تعجب داشت.
- آلبومی از قدیم‌ها که هنوز ما به آمریکا نرفته بودیم نداری؟
منظورش بچگی‌هامون بود و من همیشه از دیدنش فراری بودم. با دیدنش باز یاد پدر و مادر می‌افتادم و اشک‌هام ناخودآگاه جاری میشد. برای همین، توی صندوق گذاشته بودم و بالای کمدم قرار داده بودم تا حتی نگامم بهش نیفته که وسوسه بشم و برش دارم.
با تردید گفتم:
- خب داریم، چه‌طور؟
سر قلیون رو سمتم گرفت و بی‌توجه به سوالم گفت:
- می‌کشی؟
چندباری با دیبا کشیده بودم و بعدش سردرد گرفته بودم؛ ولی نخواستم دستش رو رد کنم. سرش رو گرفتم و پک نسبتاً محکمی بهش زدم و دودها رو بیرون فرستادم که گفت:
- سردت نیست؟
بهش نگاه کردم. بافت قهوه‌ای تنش کرده بود که خیلی بهش می‌اومد و مشخص بود حسابی گرمه.
- نه، مگه تو سردته؟
- نه. اگه دیگه نمی‌کشی بریم. می‌خوام آلبوم‌ها رو نگاه کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #55
امشب چه گیری داده بود‌ها! به ناچار کفش‌هام رو پوشیدم و از تخت پایین اومدم. اون حساب کرد و انعامم روش گذاشت و بعد با هم از قهوه‌خونه بیرون اومدیم. تا رسیدن به آپارتمانم باز هم سکوت بود و سکوت. من مونده بودم چه‌طور یه عمر می‌خواد با من زندگی کنه، وقتی این‌جوری ازم بدش میاد که همش سکوت کرده و توی فکره.
کلید رو توی قفل چرخوندم و بی‌توجه به حضورش، به اتاق خوابم رفتم و تونیک و شلوار تنگم رو پوشیدم و موهام رو بالا‌ی سرم جمع کردم.
به آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب ریختم و خوردم که جلوی اپن وایستاد و عمیق بهم نگاه کرد و من سرم رو به زیر انداختم.
- چرا ازش فرار می‌کنی؟
اخم محوی روی صورتم نشست.
- از چی؟
- از آوردن آلبوم‌ها. از وقتی ازت پرسیدم، مدام طفره میری و اخم می‌کنی. چرا نمی‌خوای عکس‌ها رو مرور کنی؟
پوزخندی زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
- چون یاد پدر و مادرم و اون حادثه‌ی تلخ می‌افتم. این خیلی واضحه؛ فکر نمی‌کردم نفهمیده باشی!
بهم نگاه کرد که از کنارش رد شدم و به اتاق خوابم رفتم. صندلی بلندی رو نزدیک کمد گذاشتم و متوجه ورودش به اتاق شدم؛ ولی توجهی نکردم که گفت:
- خودم میرم بالا.
با لجبازی پام رو روی صندلی گذاشتم و بالا رفتم. آلبوم‌ها رو انداختم روی تخت و خواستم بیام پایین که صندلی از زیر پام لیز خورد و تو هوا معلق شدم. با وحشت سعی کردم دستم رو جایی بند کنم؛ ولی نشد. با ترس از سقوط، چشم‌هام رو بستم که روی یکی افتادم و ضربان قلبش رو حس کردم. نفس‌هام تند شده بود و از زور ترس و هیجان مطمئناً دست‌هامم الان سرد شده بود. با خجالت متوجه شدم فرهاد بوده و جرئت نداشتم توی چشم‌هاش نگاه کنم.
می‌دونستم الان باید منتظر شنیدن طعنه‌ها و نگاه خشمگینش باشم. برای همین چشم‌هام رو اصلاً باز نکردم و در همون حال زمزمه کردم:
- میشه من رو بذاری زمین؟
هیچ حرکتی نکرد که مجبور شدم چشم‌هام رو باز کنم، با دیدن نگاه خوشگلش که زل زده بود توی چشم‌هام، بیش از پیش غرق شرم شدم؛ ولی نتونستم نگام رو ازش بگیرم که زمزمه کرد:
- اگه نگرفته بودمت الان بدون شک مهره‌های کمرت خورد شده بود. مطمئناً آخر لجبازی‌هات سرت رو به باد میده.
حق با اون بود. واقعاً کارم بچه بازی بود. اگه اون اون‌جا نبود و زمین خورده بودم، حتماً یه جاییم می‌شکست. خیلی بهم نزدیک بود؛ چرا داشتم می‌لرزیدم؟ چرا نمی‌خواستم نگام رو ازش بگیرم؟
چشم‌نام رو آروم بستم و زمزمه کردم:
- ببخشید کارم احمقانه بود.
راه افتاد و آروم من رو روی تخت گذاشت. صاف وایستاد و دست‌هاش رو توی موهاش فرو برد و من از خجالت سرم رو تا روی یقه‌ی تونیکم پایین آورده بودم که گفت:
- خب آلبوم‌ها رو بیار ببینیم!
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. از جام بلند شدم و گفتم:
- تو ببین! من میرم بیرون.
خواستم از کنارش رد بشم که دستش سمت مچم اومد و من درست روبه‌روش و توی یه قدمیش قرار گرفتم. توی چشم‌هام و گفت:
- باهاش کنار بیا یاس! نمی‌تونی تا ابد ازش فرار کنی.
حق با فرهاد بود. دلم خیلی براشون تنگ شده بود و خیلی می‌خواستم ببینمشون. خودم رو کنترل کردم و به سمت تخت رفتم. فرهاد هم اومد و گوشه‌ی دیگه‌ی تخت نشست و آلبوم‌ها رو برداشت و دل من لرزید. از دیدن نگاه‌های مهربون مادر و پدرم که یه سال ازشون فراری بودم و حالا دیگه انگار راه فراری نبود!
اولین صفحه، بغض سنگین من! دومین صفحه، لرزیدن دستام! سومین صفحه، لرزیدن چونم! چهارمین صفحه، ریختن اشک‌های بی‌کسیِ من!
- نه، نه! دیگه نمی‌خوام ببینم.
هیستریک و عصبی بودم و می‌لرزیدم که آلبوم‌ها رو بست و صحنه‌ی تصادف و بدن تیکه تیکه شده‌ی پدرم جلوم نقش بست. از کنار دیوار لیز خوردم و روی زمین نشستم.
انگار اشک‌هام تمومی نداشتن.
کنارم نشست و من جیغ زدم:
- بابام! بابام رو نجات بدید. نجاتش بدید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #56
صدای فریادها و هق‌هقم فضای خونه رو پر کرده بود. یه لحظه بعد بازوهایی دورم رو گرفتن و تنم به شدت لرزید.
- آروم باش یاس! آروم.
چه‌قدر تنش، عطر پدر رو بهم می‌داد! چرا آرومم کرد؟ من نزدیک به فرهاد بودم؟ کسی که ازش فراری بودم و ازم متنفر بود؟ چرا باید توی آغوشش آروم بگیرم؟ چرا حس می‌کنم دلم یه تکیه‌گاه پیدا کرده؟
نفس‌های عمیقم نشون می‌داد آروم شدم و فرهاد هم این رو حس کرد و بلندم کرد. به چشم‌های خیسم زل زد و گفت:
- سعی کن اون صحنه‌ی تصادف رو فراموش کنی یاس!
آلبوم‌ها رو جمع کرد و بالای کمد گذاشت و جلوم وایستاد.
- من دارم میرم. فردا عصر میام دنبالت برای عروسی.
و بعد از جلوی نگاه مات من، گذشت و من موندم و یک دنیا غم و اشک‌هایی که دوباره جاری شده بودن.


***

- سلام.
- سلام!.
در ماشین رو بستم که راه افتاد. نفس عمیقی کشیدم و ضبط رو روشن کردم تا سکوت بینمون از بین بره.
- دیشب خوب خوابیدی؟

چرا برای پرسیدن تردید داشت؟ یعنی این‌همه براش سخت بود که از من چیزی بپرسه، یا به من اهمیت بده؟
- بد نبود، ممنون.
حرفی نزد و دستش رو به ماشین تکیه داد و پدال زیر پاهاش فشرده شد و من آهی کشیدم.
با رسیدن به تالاری که قرار بود عروسی توی اون برگزار بشه، توی آینه خودم رو نگاه کردم و لبخند محوی رو لبم نشست که از نگاه تیزبین فرهاد پنهون نموند.
ماشین وایستاد و من پیاده شدم و به فضای بزرگ باشگاه نگاه انداختم. چراغ‌های زیادی که روشن بود رو از نظر گذروندم که صداش رو شنیدم:
- هنوز دوستت نیومده؟
موبایلم رو در آوردم.
- الان ازش می‌‌پرسم.
سری تکون داد که موبایل رو به گوشم نزدیک کردم.
- سلام دیبا جون! کجایید؟
- سلام ما تو راهیم. توی پارکینگ منتظرمون بمونید، تا ده دقیقه دیگه اون‌جاییم.
- باشه منتظریم.
گوشی رو توی جیب پالتوم گذاشتم و گفتم:
- گفت صبر کنیم تا ده دقیقه دیگه میان.
به سمت ماشین رفت.
- هوا سرده! بیا تو ماشین.
مطیع سوار شدم و ده دقیقه، بدون حرفی، هر کدوم غرق در افکارمون بودیم که تقه‌ای به شیشه خورد و من با دیدن دیبا زود از ماشین پایین اومدم و توی آغوشش فرو رفتم.
- خوش‌حالم می‌بینمت عزیزم.
دیبا گونم رو بوسید.
- منم همین‌طور.
با مهراد به گرمی دست دادم و اون هم به همون گرمی جوابم رو داد. من و دیبا جلو را افتادیم و پشت سرمون هم اون‌ها اومدن.
- چی پوشیدی؟
- همونی که توی تولد مینا تنم کردم.
دیبا ابروش رو به سمت فرهاد بالا انداخت.
- چه خبر؟
آهی کشیدم.
- دیشب رفتیم آپارتمانم، گیر داد آلبوم‌ها رو ببینه. می‌دونی که من همیشه از دیدن عکس‌ها فراری بودم؛ ولی اون گیر داد ببینه. نتونستم مخالفت کنم و بهم پیشنهاد داد منم ببینم. منم خواستم مثل همیشه از دیدنشون فرار کنم؛ ولی نذاشت. وقتی عکس‌ها رو دیدم، دوباره همون جنونی که یه سال ازش ترس داشتم سراغم اومد و اون... .
مکث کردم که دیبا با کنجکاوی گفت:
- بگو دیگه!
- وقتی دید حالم بده بغلم کرد؛ باورت میشه دیبا؟ تنش عطر بابام رو می‌داد. آرامش داشتم! من که این‌همه غصه داشتم، توی آغوشش آروم گرفتم. دیبا این من رو می‌ترسونه!
- آروم باش. چرا می‌ترسی؟ اون قراره شوهرت بشه.
- شوهری که اجباره! این من رو می‌ترسونه. می‌ترسم آخرش یه دفعه تنهام بذاره. من نباید عاشقش بشم دیبا! فرهاد آدمی نیست که تا آخر عمرش تن به این اجبار بده. من می‌شناسمش!
- می‌فهمم عزیزم.
رسیده بودیم به ورودی تالار و منم سکوت اختیار کردم که دیبا به سمت مهراد رفت و بازوش رو گرفت و من توی دلم پوزخند تلخی زدم. آروم به سمت ورودی رفتم و وارد شدم. انتظار زیادی بود که بخوام فرهاد صدام کنه تا بازوش رو بگیرم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #57
آهی کشیدم. با ورودمون، خانوم کیمیایی، با گشاده‌رویی ازمون استقبال کرد و خوش‌آمد گفت و من گونش رو نرم بوسیدم و با دیبا به سمت اتاق پرو گوشه‌ی سالن رفتیم.
توی آینه نگاهی به خودم کردم. اخم محوی کردم که دیبا گفت:
- چرا پیش قدم نمیشی برای ایجاد عشق بینتون؟
- باید چی‌کار می‌کردم؟
توی چشم‌هام زل زد.
- باید مثل من به سمتش می‌رفتی و بازوش رو می‌گرفتی. نکنه انتظار داشتی اون بیاد سمتت یاسی؟ اون مرده! هر چی هم باشه بیشتر از تو غرور داره. من رو دیدی؟ خودم رفتم سمت مهراد، وگرنه اگه نمی‌رفتم اون نمی‌اومد.
- یعنی می‌خوای بگی برم ازش عشق گدایی کنم؟
دیبا عصبی شد و پرخاش‌کنان گفت:
- از این عقاید مسخرت دست بردار یاسی! گدایی عشق چیه؟ اون قراره شوهرت بشه. خواه یا ناخواه میشه محرمت و زندگیت قراره با اون بگذره. اگه بخوای تا آخر بچه بازی و لجبازی کنی، اونی که بیشتر از همه عذاب می‌کشه خودتی! فرهاد مرد خوبیه و تو می‌تونی بهش تکیه کنی. نگرانته و نمی‌تونه ناراحتیت رو ببینه. نمونش هم این‌که دیشب بغلت کرده، این نشون میده نسبت بهت بی‌میل نیست. پس چرا این کناره گیری‌هات رو تموم نمی‌کنی؟
شاید حق با دیبا بود؛ ولی دل لعنتی من تن به خفت نمی‌داد و این من رو سردرگم کرده بود. سرم رو به زیر انداختم که دیبا بازوم رو گرفت:
- بهت گفتم عشق بعد از ازدواج به وجود میاد، حرفم رو قبول نداشتی. حالا خودت داری زندگی من و مهراد رو می‌بینی. ما هیچ مشکلی با هم نداریم و کم‌کم داریم عاشق هم می‌شیم. منم خیلی راضیم، چون این منم که باید همسرم رو نسبت به خودم جذب کنم. همیشه مهره‌ی اصلی توی عشق، دختره، نه پسر! می‌فهمی؟ دختره که می‌تونه با دلبری‌هاش دلِ سنگِ مرد رو آب کنه؛ نه این‌که با کناره گیری‌هاش سنگ روی سنگ بذاره. به حرف‌هام گوش کن یاسی! مطمئن باش به نفع خودته.
بعد بازوی منی رو که توی فکر حرف‌هاش بودم، کشید و با هم به سالن رفتیم.
نباید این‌همه سخت می‌گرفتم. به قول دیبا، من چه بخوام چه نخوام، بالاخره فرهاد همسرم میشه. پس بهتره یکم خودم رو بهش نزدیک کنم تا کم‌کم حسی بهش پیدا کنم.
با ناراحتی زیر لب از خدا کمک خواستم و به همراه دیبا به سمت مهراد و فرهاد رفتیم.
دقیق حرکاتش رو زیر نظر گرفتم که اول به سرتا پام نگاه کرد و بعد دستش رو به سمتم گرفت. با تعجب دستم رو دراز کردم که ب×و×س×ه‌ی ریزی بهش زد و تن من رعشه‌ی نامحسوسی گرفت. حیرتم باعث شد چند لحظه مات به پشت دستم خیره بشم و بعد که نگام توی نگاه جدیش گره خورد؛ متوجه شدم خواب نبوده و فرهاد توی واقعیت این کار رو کرده.
مهراد گفت:
- بیاید بریم کادوهامون رو بدیم و تبریک بگیم.
دیبا موقعی که از کنارم رد میشد زمزمه کرد:
- یاد بگیر! دیدی گفتم بی‌میل نیست؟ یالا یاسی نوبت توئه که دلبری کنی.
باید چی‌کار می‌کردم؟ چرا ذهنم تو خالی شده بود و حتی کلمه‌ها هم ازش پریده بودن؟ نمی‌دونستم الان باید چی بگم که بازوم رو گرفت و من رو از هپروت به دنیای واقعی کشید.
بهش نگاه کردم که گفت:
- بریم؟
- ها؟ کجا؟
با تعجب نگام کرد که به دیبا و مهراد نگاه کردم که مشغول تبریک‌گویی بودن و زود سر تکون دادم.
- آره، آره بریم.
بازوش رو جلو آورد که لبخند محوی زدم و سعی کرد لرزش دستم رو مهار کنم. با هم به سمت جایگاه رفتیم که رهام با تعجب نگاهی به ما کرد و من حس کردم از خجالت دارم آب میشم که دیبا با لبخند رو به میترا گفت:
- اینم دوست عزیز من، یاسی جون!
دستم رو به سمت میترا گرفتم و با دقت نگاش کردم. چهره‌ی بامزه‌ای داشت؛ ولی زیاد خوشگل نبود و زیر خروارها آرایش بهم نگاه می‌کرد و پلک‌هاش از زور سنگینی مژه‌ی مصنوعی و نگین‌هایی که روی مژه‌هاش چسبونده بودن، هی روی هم می‌افتاد. چشم‌هاش رو ریز کرد.
- از آشنایی باهاتون خوش‌بختم یاسی خانوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #58
به خودم اومدم و لبخند زدم:
- تبریک میگم؛ خوشبخت بشید.
حالا نوبت رهام بود که دلخور بهم نگاه می‌کرد! لبخندی زدم.
- چه انتخاب خوبی رهام خان! خوشبخت بشید.
با کنایه گفت:
- انگار تو هم انتخابت رو کردی!
پوزخند تلخی زدم و توی دلم زمزمه کردم:
- من انتخاب نکردم بهم تحمیل کردن!
فرهاد میون مکالمه‌ی کوتاه ما اومد و در حالی‌که جعبه‌ی کادومون رو به رهام می‌داد، جدی گفت:
- تبریک میگم.
رهام هم خشک دستش رو فشرد.
- متشکرم.
ازشون دور شدیم و دور میز چهار نفره‌ای نشستیم که دیبا گفت:
- بیچاره رهام با حسرت بهت نگاه می‌کرد.
خودمم متوجه شده بودم؛ ولی خدا می‌دونست که من حسی به رهام نداشتم. درسته الانم حسی به فرهاد ندارم؛ اما چاره‌ای نداشتم. نمی‌خواستم پدرم رو عذاب بدم وگرنه محال بود تن به این ازدواج بدم.
شربت، شیرنی و میوه سر میز بود که گفتم:
- توی این سرما چرا شربت میدن؟
دیبا حق به جانب گفت:
- انتظار نداری که مثل مجالس ختم قهوه بدن؟
خندم گرفت و دیبا هم با دیدن خندم پشت چشمی نازک کرد.
- والا!
دخترها وسط و پسرها در سمت دیگه‌ی دخترها مشغول رقصیدن بودن. دیدنشون برام جالب بود که چه‌طوری خودشون رو تکون می‌دادن. من جای اون‌ها کمر درد گرفته بودم، از بس که کمرشون رو تند تند تکون می‌دادن! لبخندم تبدیل به خنده‌ی کوتاهی شد که سنگینی نگاهی رو حس کردم. با گره خوردن نگام توی چشم‌های با جذبه و خوشگل فرهاد، سریع خندم رو جمع کردم و به تبسم کوتاهی اکتفا کردم که آروم نگاش رو ازم گرفت و مشغول نگاه کردن به پسرها که می‌رقصیدن شد. حتی این‌جام به دخترها نگاه نمی‌کرد. هر کی ندونه، خیال می‌کنه فرهاد با خانوم‌ها مشکل داره که زورش می‌رسه حتی نگاهشون کنه!
دیبا رو به من گفت:
- بیا بریم برقصیم.
بلند شدم و با دیبا رفتیم وسط. با خوش‌حالی با هم رقصیدیم که کلی بهم حال داد و با تموم شدن آهنگ، ارکستر اعلام کرد موقع رقص عروس و داماد و زوج‌های جوونه.
سریع نشستیم که دیبا گفت:
- مهراد حاضر باش بعد از عروس و داماد می‌ریم وسط.
لبخندی به این‌همه اشتیاقش زدم که مهراد گفت:
- من حوصله ندارم.
دیبا با دل‌خوری گفت:

- چرا؟ من دلم می‌خواد برقصیم.
مهراد که مشخص بود قصدش فقط سر به سر دیبا گذاشتنه، ابروهاش رو با بدجنسی بالا انداخت.

- نه!
دیبا انگار رگ خوابش دستش باشه، خم شد روی صورت مهراد و من توی صندلیم میخکوب موندم که این‌همه راحت جلوی جمع این کار رو می‌کنه؛ اما دیبا خیلی خونسرد از مهراد که حالا با چشم‌هایی که عشق ازش هویدا بود به دیبا نگاه می‌کرد فاصله گرفت و باشیطنت گفت:
- حالا چی؟
مهراد دست دیبا رو گرفت و با محبت گفت:
- من مخلص خانومم هستم.
دیبا با خوش‌حالی چشمکی به من زد که هنوز مات نگاشون می‌کردم. تازه نگام به پوزخند و چشم‌های فرهاد که بهم خیره بود افتاد. معنی پوزخندش چی بود؟ یعنی می‌خواست بگه، یکم از دیبا یاد بگیر؟ حق داشت من در مقایسه با دیبا خیلی خشک بودم؛ ولی واقعاً دست خودم نبود و حس می‌کردم با این حرکت‌هام، دارم خودم رو به فرهاد تحمیل می‌کنم.
عروس و داماد می‌رقصیدن که آهنگ تموم شد و باز آهنگ بعدی که دیبا زود دست مهراد رو کشید و رفتن وسط. سرم رو پایین انداختم. باید ازش می‌خواستم برقصیم؟ مگه نه این‌که همیشه مرد باید پیشنهاد رقص بده؟
کلافه توی جام تکون می‌خوردم که از جاش بلند شد و بهم نگاه کرد:
- می‌خوام برم توی محوطه، میای؟
بدم نمی‌اومد. فضای سالن کمی برام سنگین شده بود. سر تکون دادم و بلند شدم که گفت:
- دم ورودی وایمیستم! برو پالتوت رو تنت کن و بیا.
- نمی‌خواد بریم.
راه افتادم که با اخم مانع شد.
- بیرون سرده. همین کاری که گفتم رو بکن یاس!
تحکم توی کلامش راه مخالفتم رو بست. به ناچار راهم رو به سمت اتاق پرو کج کردم. پالتوم رو پوشیدم و بهش پیوستم که با هم از ورودی بیرون رفتیم و با خوردن سوز سرد به صورتم توی دلم از فرهاد تشکر کردم و پالتوم رو محکم دور خودم پیچیدم و دنبالش رفتم.
روی نیمکتی نشست و منم با کمی فاصله کنارش نشستم که نفس عمیقی کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #59
- مهراد و دیبا چه‌طوری با هم آشنا شدن؟
از این سوالش فهمیدم هنوز توی فکر همون حرکت دیباست.
- مینا، خواهر مهراد، دوست دیبا بود و مهراد هم چندباری توی رفت و آمدهای دیبا، دیده بودش و به مینا گفته بود برای خواستگاری وقت بگیره. دیبا برای تنهایی مادرش نمی‌خواست قبول کنه، ولی با حرف‌ها و اصرارهای من و مهتاب خانوم بالاخره تن داد و اومدن خواستگاری. بعد پسند هم شدن و فعلاً عقدن تا عید نوروز.
- چه ساده؛ ولی مشخصه که هم‌دیگه رو خیلی دوست دارن.
- دیبا همیشه بهم می‌گفت عشق بعد از ازدواج خیلی بهتره. من مخالف بودم و حالا با دیدن عشق بین دیبا و مهراد کمی تردید دارم و حس می‌کنم حق با دیباست.
نگام کرد.
- یعنی می‌خوای بگی با عشق بعد از ازدواج موافقی؟
دست‌هام رو توی هم قفل کردم. چی باید می‌گفتم؟
- خب آره.
حرفی نزد و باز به آسمون خیره شد. منم ترجیح دادم سکوت کنم که باز گفت:
- چرا ازدواج نمی‌کنن؟
- چون دیبا نمی‌خواد توی مراسم عروسیش تنها برادرش نباشه. منتظرن عید بشه و کارهای دانیال سبک بشه که بتونه بیاد ایران و بعد مراسم بگیرن.
- داداشش کجاست؟
- آمریکا. از موقعی که ازدواج کرده رفته اون‌جا. گاهی دیبا و مادرش می‌رفتن و بهشون سر می‌زدن.
- کارش چیه؟
- دانیال؟
- بله.
- متخصص دندون پزشکیه.
سر تکون داد که گفتم:
- سردت نیست؟
- نه. به نظرت مراسم ازدواج رو این‌جا برگزار کنیم؟
چیزی درونم لرزید و اخم محوی روی صورتم نشست:
- چرا این‌جا؟
نگاش رو روی خودم حس کردم.
- چرا نه؟
- خب می‌تونیم توی ویلای خودت بگیریم.
- نه؛ اون‌جا نمیشه.
- چرا؟
اخم کرد که بی‌خیال جواب سوالم شدم و گفتم:
- هر جا می‌خوای بگیر!
این یعنی به من چه! والا. هر چی من میگم، حرف خودش رو می‌زنه. وقتی از قبل تصمیمش رو گرفته، دیگه واسه چی نظر من رو می‌پرسه؟
انگار براش مهم نبود که بلند شد و گفت:
- می‌دونم کجا باید بگیرم! بهتر بریم داخل.
بلند شدم. پشت سرش راه افتادم و با هم رفتیم داخل. موقع سرو شام بود. پالتوم رو توی اتاق گذاشتم و به کنار دیبا رفتم. مردها سمت دیگه‌ی سالن بودن و خانوم‌ها سمت دیگه.
کمی کباب و برنج کشیدم و توی سکوت مشغول خوردن شدم که دیبا گفت:
- نیومدین برای رقص؟
- نه. می‌خواست تو محوطه باشه، منم رفتم.
- خب؟
- چیز خاصی نشد.
دیبا فهمید حوصله ندارم و دیگه سوال نکرد. بعد از شام کادو دادن و بعد برای مراسم عروس کشون رفتن. سرم درد می‌کرد؛ ولی دیبا می‌خواست توی عروس کشون شرکت کنه. فرهاد با نیم‌ نگاهی به من که چشم‌هام کمی قرمز شده بود گفت:
- ما می‌ریم. شما برید عروس کشون!
مهراد نگاهی به من انداخت و انگار فهمید حالم خوش نیست.
- باشه برید.
سریع خداحافظی‌ای کردم و توی ماشین نشستم. حتی خودمم نمی‌فهمیدم چی‌شده و فقط دلم سکوت و تنهایی آپارتمانم رو می‌خواست.
سوار شد و حرکت کرد.
- اگه خیلی حالت بده، دکتر بریم؟
چشم‌هام رو روی هم فشردم.
-نه، مرسی.
با ریختن قطرات بارون روی شیشه‌ی جلو، لبخند محوی رو لبم نشست و زمزمه کردم:
- شاید آسمون هم مثل من دلش گرفته.
جلوی آپارتمان نگه داشت و من بدون تردید از ماشین پیاده شدم و "شب بخیر"ی گفتم و در ماشین رو بستم.
شبرنگ‌های هال رو روشن کردم و چشمم به پیانوم افتاد و همزمان با صدای رعد و برق با لبخند تلخی، پشت پیانو نشستم. دلم یه آهنگ خواست. دستای سردم رو بالا آوردم و روی کلاویه‌ها گذاشتم. صدای آهنگ محزونم توی فضای هال پیچید و قطرات اشک بی‌محابا از گونم سر خورد و من اولین شعری که به ذهنم رسید رو زمزمه کردم:
"باز دوباره بارون، رو تن خیابون،
قطره قطره حالم رو هوایی می‌کنه!
این دلِ پریشون، این چشای گریون،
روز و شب شکایت از جدایی می‌کنه!
کاش یکی می‌اومد سر به خونه میزد!
تا نشونیت رو بده به من.
گریه داره دنیا وقتی نیستی!
این‌جا لاقل بیا به خواب من!
بی تو زندگی چه مبهمه!
اولین نگاهت رو یادمه!
سوز آخرین نگاه تو،
می‌سوزونه خاطراتم رو!
بی تو زندگی چه مبهمه!
اولین نگاهت رو یادمه!
سوز آخرین نگاه تو،
می‌سوزونه خاطراتم رو!
خونه، بی قراره دوری از تو داره!
عاشق چش‌هات رو می‌کشه گرم!
روزگاری که خبر نداری،
حال عاشقت چه ناخوشه!
این‌جا چشم به راحت با غم نگاهت!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #60
من چجوری زندگی کنم؟
وقتی تو نباشی؟

وقتی بی وفاشی، جونم رو فدای کی کنم؟
بی تو زندگی چه مبهمه!
اولین نگاهت رو یادمه!
سوز آخرین نگاه تو،
می‌سوزونه خاطراتم رو!
بی تو زندگی چه مبهمه!
اولین نگاهت رو یادمه!
سوز آخرین نگاه تو،
می‌سوزونه خاطراتم رو!

"باز دوباره بارون، مصطفی یگانه"

دستم از زدن وایستاد و فریاد خستم توی سکوت تلخ هال پیچید:
- خدا! خستم از این بی‌کسی.


***

- یاسی تو رو خدا با خودت این‌جوری نکن!
پوزخند تلخی زدم.
- دیبا دیگه بریدم! مگه تحملم چه‌قدره؟
- ناشکری می‌کنی!
- دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم که بخوام براش شکر کنم. یادمه کلاس اول دبستان معلم بهمون می‌گفت به خاطر وجود دوتا فرشته‌ی تو‌ی زندگیتون همیشه خدا رو شاکر باشید؛ من دیگه اون دوتا فرشته رو ندارم دیبا! پس ناشکری فرقی به حال من نداره.
- چرا این‌قدر ناامیدی؟ تو که یه ساله داری همین‌جوری زندگی می‌کنی! چرا الان که پسر عموت پیدا شده و داره تکیه‌گاهت میشه داری ناامید میشی؟
نگاش کردم و چشم‌های بی‌فروغم به خاطر پوزخندم چین خورد و تنگ شد.
- فرهاد تکیه‌گاه نیست؛ آینه‌ی دق منه. اومده تا تقاص بی‌محلی‌های مامان رو نسبت به عمو از من بگیره؛ وگرنه این‌همه سرد بودن نسبت به منی که فقط چهار سال توی گذشته و عالم بچگی پیشش بودم، خیلی عجیبه! مگه من چی‌کار کردم که با من این‌جوری رفتار می‌کنه؟ قبلاً اگه یه درصد آرزوی پیدا شدنش رو می‌کردم، الان صد درصد آرزو می‌کنم کاش برگرده آمریکا و مثل یان یه سال من رو با غم‌هام تنها بذاره!
نگاه ناباورانه‌ی دیبا باعث شد سرم رو زیر بندازم.
- تو خیلی بدبینی یاسی! امیدوارم با این شک و تردیدهات زندگیت رو به باد ندی. تو همش بدون دلیل قضاوت می‌کنی و این اصلاً خوب نیست! خوبه که قبل از قضاوت، یکم راجع به افکارت تحقیق کنی.
با ورود فرهاد، بی‌حرف از جامون بلند شدیم و این جلسه‌ی هفتم بود و فقط سه جلسه تا اتمام کلاس‌های پیانو مونده بود.
با خودم فکر کردم:
- اگه توی این کلاس شرکت نمی‌کردم، هیچ‌وقت فرهاد من رو پیدا نمی‌کرد؛ چون از اول، ورود من به کلاس باعث شناختن فرهاد شد و بعدم ماجرای گردنبند.
دستم رو زیر مقنعه‌ی مشکیم بردم و آویز "الله"رو لمس کردم و آهی کشیدم.


***

- شما هم بیاید با ما بریم دیبا خانوم.
دیبا با خوشحالی، دعوت فرهاد رو برای وقت گرفتن از آتلیه و باشگاه قبول کرد و منم از تنها نبودن با فرهاد خوشحال شدم؛ ولی از طرفی از عجله‌ی فرهاد برای این ازدواج کلافه بودم و هنوزم دلم نمی‌خواست این ازدواج سر بگیره.
سوار شدیم و دیبا با مهراد تماس گرفت و اطلاع داد که قراره بریم. با خوشحالی روی صندلی جابه‌جا شد و رو به من که بی‌حوصله سرم رو به شیشه تکیه داده بودم گفت:
- چته یاسی؟ قیافت جوریه که انگار دارن می‌برنت قبرستون!
پوزخندم خیلی صدادار بود که باعث شد فرهاد لحظه‌ای به سمتم برگرده و دقیق نگام کنه و اخم‌هاش توی هم بره.
- مگه شک داری؟
دیبا چشم غره‌ای بهم رفت و اخم‌های فرهاد بیشتر توی هم رفت. باز صورتش رو ترسناک کرد و من ترجیح دادم سکوت کنم تا بیشتر از این گند نزنم.
با رسیدن به آتلیه با خودم زمزمه کردم:
- می‌خواد همیشه اجباری بودن این ازدواج یادش بمونه که می‌خواد فیلم‌برداری کنه و عکس بگیره!
دیبا بازوم رو گرفت و زمزمه کرد:
- یکم مواظب لحن و حرف‌هات باشی به خدا بد نیست یاسی!
شونه بالا انداختم:
- بی‌خیال!
هر سه وارد آتلیه شدیم.
دقیق ربع ساعتی میشد که نشسته بودیم و به چرت و پرت گفتن‌های منشی که دختر هم بود، گوش می‌دادیم. از آتلیه و کیفیت فیلم‌ها و عکس‌هاشون تعریف می‌کرد. در آخر، کلافه و با اخم گفتم:
- خب خانوم ما فهمیدیم آتلیه‌ی شما توی جهان اوله! حالا میشه برای ما وقت بزنید؟ گوشم از شنیدن تعاریف شما درد گرفت.
دختره مات و فرهاد، بی‌تفاوت بهم نگاه کردن و دیبا لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره.
دختره به خودش اومد و با اخم گفت:
- بسیار خب! ما برای هفته‌ی دیگه وقت داریم، برید ببینید اگه باشگاه برای هفته‌ی آینده بهتون وقت میده زنگ بزنید تا قرار رو بذاریم.
با تعجب گفتم:
- هفته‌ی دیگه؟ خیلی زوده!
فرهاد بلند شد.
- نه اتفاقاً عالیه. پس ما باهاتون تماس می‌گیریم. با اجازه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
27

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین