. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #21
پالتو‌‌ش رو روی دسته‌ی مبل گذاشت و موهاش را باز کرد.
- نه تو این هوای سرد چایی بیش‌تر مزه میده.
درحالی‌که فنجون‌ها را پر از چای می‌کردم گفتم:
- ناهار که نخوردی؟
- نه دیگه. تو که هی گفتی زود بیا زود بیا منم از هول دیگه نرسیدم ناهار بخورم.
خندیدم.
- خب نگران بودم دیر بشه. من ماکارونی برای دوتاییمون پختم. با هم همین‌جا می‌خوریم، بعدم حاضر می‌شیم می‌ریم. چه‌طوره؟
- عالیه عزیزم.
سینی رو روی میز گذاشتم و خودم روی مبل نشستم.
- برام عجیب بود که دعوت مینا رو قبول کرد! بهش نمی‌خوره قاطی ماها بشه.
دیبا با حرص گفت:
- واه! مگه ما چه عیبی داریم؟
خندم گرفت.
- نه! منظورم عیب داشتن نیست. خب هر چی باشه اون استاده دیگه، ماها هم شاگردشیم و خصوصاً با اون همه غرور و جذَبش من می‌گفتم قبول نمی‌کنه.
- ولی دیدی که قبول کرد چون بی‌ادب نیست.
- آره خب.
بعد از خوردن چایی، با هم به آشپزخانه رفتیم و من غذا رو کشیدم و دیبا میز رو چید و کنار هم مشغول خوردن شدیم.
- دیبا؟
- جانم؟
- به نظرت کادوش چی می‌تونه باشه؟
نگاه معنی داری به من کرد و گفت:
- نگرانی که قراره برای مینا چی بیاره؟
بی حرف نگاش کردم که دستم رو گرفت.
- حست بهش چیه یاسی؟
- فقط سوال کردم به خدا... منظوری نداشتم!
- مطمئنی؟
لبخند زدم.
- باور کن.
- خب من نمی‌دونم چی قراره بیاره حالا شب مشخص میشه.
دیگه حرفی نزدم. بعد از ناهار با هم به اتاق خوابم رفتیم تا حاضر بشیم.
دیبا گفت:
- من خودم آمادت می‌کنم؛ بشین رو صندلی.
پشت میز آرایشم نشستم و منتظر شدم. دیبا به خاطر دوره‌ی آموزشی آرایشگری، که کنار یکی از دوستانش دیده بود، توی این کار وارد بود و الحق هم کارش رو خوب انجام می‌داد. چند بار بهش پیشنهاد دادم آرایشگاه بزنه؛ ولی همیشه میگه حوصلش رو نداره و منم دیگه اصرار نکردم. یک ساعتی زیر دستش بودم و وقتی خودم را توی آینه دیدم به معنای واقعی لذت بردم. خوشگل شده بودم و نمی‌تونستم کتمانش کنم.
دیبا لبخند زد و گونم رو نرم بوسید.
- خوش به حال اون مرد خوشبختی که تو خانمش میشی.
از محبتش اشک توی چشم‌هام حلقه زد که زود گفت:
- وای یاسی گریه نکنی‌ها آرایشت خراب میشه! تا من آرایش می‌کنم سریع لباست رو تنت کن که زیاد وقت نداریم.
قبول کردم و به سمت لباسم که روی تخت بود رفتم. لباس رو پوشیدم و کفش‌نای پاشنه پنج سانتی براقم رو پا کردم و لبخند رضایتمندی زدم. عطرم رو برداشتم و به تمام بدنم زدم و جلوی دیبا چرخی زدم که خندید:
- عالی شدی!
تشکر کردم که دیبا سرویس نقره‌ی خوشگلی رو به سمتم گرفت.
- این رو بنداز یاسی قشنگه.
دستی به گردنبند پدر کشیدم.
- این... یادگاری پدرمه دیبا. یعنی درش بیارم؟
لبخند مهربونی بهم زد.
- یه امشب رو در بیار بعد بندازش دوباره.
بدون اعتراض بیرونش آوردم و سرویس رو انداختم و از قشنگیش لبخندی روی لبم نشست و دیبا با رضایت خندید. اونم حاضر بود و الحق جذاب شده بود. پالتوی بلندم رو روش تن کردم و شال سفیدم رو هم روی سرم انداختم.
دیبا گفت:
- با ماشین تو بریم؟
- حتماً.
سوار شدیم و من حرکت کردم. ساعت ماشین هفت رو نشون می‌داد. گفتم:
- مهمونی ساعت چنده؟
دیبا قفل دستبندش را بست و گفت:
- هفت و نیم شروع میشه.
پام رو روی گاز فشردم و دیگه حرفی نزدم.
ویلای مجللی جلوی چشم‌هامون بود که بیرونش پر از ماشین‌های لوکس و مدل بالا بود. پشت یک فراری قرمز خوشگل پارک کردم و پیاده شدیم.
دیبا دستی به بدنه‌ی جنسیس کشید و گفت:
- خیلی نازه یاسی. می‌خوام ماشینم رو بفروشم و یه دونه شکل این بگیرم.
با لبخند گفتم:
- انتخابت حرف نداره دیبا.
دسته گلی که بین راه خریده بودیم رو برداشتم و دزدگیر ماشین رو زدم. در بزرگ ویلا باز بود و نگهبان جلوی ورودی نشسته بود.
دیبا سلام داد و گفت:
- پدرجان ویلای خانوادگی سلامی این‌جاست؟
پیرمرد با لبخند گفت:
- بله دخترم همین‌جاست. خوش اومدید.
لبخند گرمی به روش زدیم و با اطمینان وارد شدیم. باغ بزرگی بود و راه زیادی تا ورودی سالن بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #22
درخت‌های سر به فلک کشیده و توی هم گره خورده، راه قشنگی را
جلوی ورودی درست کرده بود و مثل جاده چالوس که هر دو طرفش جنگل و درخت بود، این‌جا هم به همین شکل تزئین شده بود و من خیلی خوشم اومد. نسبت به ویلای دیبا این‌ها بزرگ‌تر بود. پشت ساختمون ویلا هم کلبه‌ای قرار داشت که حدس زدم برای سرایدار ویلا باشه. بالاخره بعد از طی چندین متر به سالن رسیدیم؛ به نفس نفس افتاده بودیم. حمل وسلایلمون و اون پاشنه‌های کفش واقعاً راه رفتن را طاقت‌فرسا کرده بود وگرنه برای ما که این پیاده‌روی‌ها چیزی نبود.
دو مرد دو طرف در سالن وایستاده بودن و به مهمون‌ها خوش‌آمد می‌گفتن و به دلیل سرد بودن هوا بعد از ورود مهمون‌ها، در رو مجدد می‌بستن و منتظر ورود افراد بعدی می‌شدن.
دیبا زمزمه کرد:
- زیادی خر پولن نه؟
برام مهم نبود؛ یعنی هیچ موقع پول و ثروت برام ارزشی نداشت و من خوشبختی رو توی چیزهای دیگه‌ای می‌دیدم نه پول.
- آره خیلی!
با اشاره‌ی مستخدمین بالاخره اتاق مخصوص پرو رو که توی طبقه‌ی دوم ویلا بود، پیدا کردیم و واردش شدیم. بعد از در آوردن پالتو و شال‌هامون، دستی به سر و وضعمون کشیدیم و با هم از پله‌های نسبتاً زیاد، پایین اومدیم. استرس تمام وجودم رو فرا گرفته بود و سنگینی نگاه خیلی‌ها رو روی خودمون حس می‌کردم. اولین بارم نبود؛ اما بیش‌تر با جمع دیبا این‌ها مهمونی می‌رفتم و تقریباً با همشون آشنا بودم؛ ولی این‌جا... .
دیبا آروم دستم رو گرفت و زمزمه کرد:
- فرهاد انتهای سالن، اون‌جا، اون قسمت خلوت‌تر و نسبتاً کم نورتر نشسته. مواظب رفتارت باش!
همین کافی بود تا استرسم هزار برابر بشه. ناخواسته دلم می‌خواست به چشمش بیام و جذابیتم رو ببینه. سعی کردم خیلی کنترل رفتارم رو داشته باشم تا سوتی ندم. پشت میز، کنار ردیف دخترهایی که مشغول خوردن شربت‌هاشون بودن نشستیم و من سریع چند قلپ آب خوردم تا لب‌های خشک شده از اضطرابم کمی جون بگیره.
سعی کردم اصلاً به سمت فرهاد نگاه نکنم که دیبا گفت:
- یاسی ما رو دید.
دستم کمی لرزید و زبونم انگار لال شده بود. نگاهی به لباسم کردم و از ته دل برای پوشیده بودنش و معذب نبودنم خدا رو شکر کردم. هنوز مجلس به طور جدی شروع نشده بود و حتی ضبط هم روشن نبود و تنها صدای پچ پچ و به هم خوردن لیوان‌ها می‌اومد. هر کس با بغل دستیش یا مشغول صحبت بود یا به یه کار دیگه سرگرم بودن.
ساعت که روی هشت ضربه زد؛ در سالن باز شد و تعداد کثیری از دختر و پسرها با هم ریختن داخل و اکستر هم پشت سرشون وارد شد.
با تعجب به سالنی که توی پنج دقیقه پر شده بود، نگاه کردم و با صدای ارکستر که از ما می‌خواست برای ورود مینا دست بزنیم، به خودم اومدم و به تبعیت از دیبا از جام بلند شدم و جلو رفتیم. صدای آهنگ تولدت مبارک بین هیاهوی دخترها و جیغ کشیدناشون کمرنگ و کمرنگ‌تر میشد و من بی‌حوصله منتظر ورود مینا بودم. وقتی از بالای پله‌ها دیدمش، دهنم از فرط حیرت باز موند. لباسی که تنش بود به خوبی تمام اعضای بدنش رو به نمایش می‌ذاشت و حتی طرف چپش هم کاملاً بی
آستین بود و شاید اگه نمی‌پوشید واقعاً سنگین‌تر بود! این لباس حتی به زور نیم متر پارچه میشد! تمام باورهایی که در مورد مینا داشتم توی یه لحظه به هم خورد و حالا کاملاً حیرت‌زده بهش نگاه می‌کردم که چه‌طوری با افتخار و با اون کفش‌های پاشنه ده سانتیش پایین می‌اومد. تازه چشمم به میترا افتاد که اون هم دست کمی از مینا نداشت و در کنارش گام برمی‌داشت.
سه تا پسر جلوی پله‌ها شروع کردن به رقصیدن و دوتای دیگه فشفشه‌های پر نوری رو دو طرف پله‌ها گذاشتن و وقتی برق جرقه توی سالن پخش شد جیغ دخترها مجدداً بلند و صدای ارکستر کمرنگ شد. بالاخره این استقبال تموم شد و همه نشستیم.
مینا از بین میزها می‌گذشت و به همه خوش‌آمد می‌گفت و من مدام نگران بودم که خم بشه و آبروش جلوی همه بره. دیبا هم مثل من مات این صحنه‌ها بود و حرفی نمیزد. کمی که گذشت جو برام عادی شد و سعی کردم بی‌تفاوت باشم. نگام رو چرخوندم و دیدمش که همون‌جا نشسته بود و با یکی از شاگردهای کلاس موسیقی حرف میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #23
مینا با دیدن فرهاد، با چشم‌هایی که برق اشتیاق درونشون موج میزد، به سمت ته سالن رفت و هر دو جلوی پاش وایستادن. حرف‌هاشون رو نمی‌شنیدم؛ ولی نگاه فرهاد خیلی جدی و کاملاً پرت بود و اصلاً مستقیم به مینا زل نمیزد؛ اما برعکس شهاب، با نگاش، تماماً مینا رو زیر نظر گرفته بود و من جای مینا خجالت می‌کشیدم.
بعد از خوش‌آمد گویی اغراق آمیز، مینا بالاخره رضایت داد و به سمت میز ما اومد. با دیدن من و دیبا لبخند روی لبش نشست و ما هم به احترامش وایستادیم:
- تولدت مبارک عزیزم. انشاالله سال‌های خوبی رو در پیش داشته باشی.
آروم گونه‌ی پر از آرایشش رو بوسیدم و تازه نگام به خال بالای پیشونیش افتاد که با مهارت هر چه تمام‌تر، سعی کرده بود با سفیدکننده و کرم پودر اون رو پنهون کنه؛ چون نسبتاً بزرگ و تو چشم بود. لبخند نامحسوسی روی لبم نشست و موقعی که دیبا مشغول روبوسی بود چشمکی براش زدم و دستم رو جای خال، روی پیشونیم گذاشتم تا اونم ببینه که با دیدنش نتونست جلوی خودش رو بگیره و خندید. با دستپاچگی گفتم:
- وای... دیبا چرا مثل دیوونه‌ها یه دفعه می‌خندی؟
بعد هم با ابرو و هزار تا دنگ و فنگ بهش فهموندم که مینا شک کرده و اگه بفهمه مسلماً از دستمون عصبانی میشه.
مینا با شکاکی گفت:
- به چی می‌خندی دیبا؟!
خدای من عجب مخمصه‌ای شد! سریع توی ذهنم دنبال بهونه گشتم تا بگم که دیبا میون خنده گفت:
- هیچی عزیزم. کفش‌های نازت رو که دیدم، یاد یه خاطره افتادم که خندم گرفت.
مینا یکی از ابروهاش رو بالا داد و با استعفام گفت:
- جداً؟ خب عزیزم تعریف کن منم بشنوم.
چه گیری داده بود. فکر کردم الانه که دیبا گند بزنه؛ اما دیبا با خوردن یه قلپ از شربت، با لبخند عمیقی گفت:
- یه بار رفته بودم کفاشی کفش بخرم؛ یه دختر کم سن و سال هم
بود که اصرار داشت کفش این‌جوری بخره. هر چی مادرش گفت نمی‌تونی گفت می‌تونم. بعد فروشنده بهش داد تا پاش کنه و چند قدمی راه بره که اونم یکم که راه رفت، جرئت پیدا کرد و سرعتش رو بالا برد و بعد برگشت تا به مادرش بگه من تونستم که محکم لیز خورد و با برخوردش به مانکن اولی و افتادنش تمام مانکن‌ها مثل دومینو ریختن.
با تعجب به دیبا و اراجیفی که بهم می‌بافت نگاه می‌کردم؛ ولی مینا بلند زد زیر خنده و با زدن به شونه‌ی دیبا، گفت:
- بابا دمت گرم خیلی باحالی!
دیبا هم چشمکی زد و مینا ازمون دور شد. هر دو روی صندلی ولو شدیم که گفتم:
- دختر اون چیزها چی بود الکی تحویلش دادی؟
نگام کرد و خندید.
- مجبور بودم. ندیدی چه‌طور پیله کرده بود؟
- خب نمی‌تونستی جلوی دهنت رو بگیری تا نخندی؟
- وای بی‌خیال دیگه تو‌ام!
صدای ارکستر تو سالن پخش شد و نور چراغ‌های سالن کم شد و جوون‌ها ریختن وسط و شروع به رقصیدن کردن.
پسری که چند صندلی با ما فاصله داشت به سمتمون اومد و از دیبا تقاضای رقص کرد و دیبا هم که حوصلش سر رفته بود از جاش بلند شد و درخواستش رو پذیرفت. بهشون نگاه کردم که با هم حرف می زدن و می‌رقصیدن. دیبا واقعاً جذاب و خوشگل بود و به راحتی می‌تونست دلبری کنه؛ ولی همیشه شخصیت و خانومیش را حفظ می‌کرد و همین باعث جذب شدن آدم‌ها به طرفش میشد.
کسی کنارم جای دیبا نشست و من روم رو برگردوندم و به پسری که نمی‌شناختم نگاه کردم.
- چیزی شده؟!
با چشم‌های هیزش صورتم رو از نظر گذروند و با لبخند چندش‌آوری گفت:
- سلام بانوی زیبا! می‌تونم باهات آشنا بشم؟
سردی نگام رو بیش‌تر کردم و قاطع گفتم:
- مایل نیستم.
با خودم گفتم الان ناراحت میشه و میره؛ ولی به جای ناراحتی، لبخندش پررنگ‌تر شد.
- می‌دونم دختر خوشگلی مثل تو نازش زیاده؛ منم نازکش خوبیم عزیزم.
حس می‌کردم از شنیدن چرندیاتش حالت تهوع بهم دست میده. اخم کردم و از جام بلند شدم و گفتم:
- حوصله‌ی شنیدن اراجیفت رو ندارم بهتره دست از سرم برداری.
بعد بدون این‌که منتظر جواب اون بمونم، به سمت بالکن رفتم تا از دستش راحت بشم.
در بالکن رو آروم بستم و جلوی نرده‌ها وایستادم و به آسمون پر از ابر خیره شدم. سوز سرد، بازوهام رو لرزوند؛ ولی نمی‌تونستم فضای داخل رو تحمل کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #24
صدای پایین کشیده شدن دستگیره‌‌ی در باعث شد با اضطراب به سمت در برگردم و با دیدن فرهاد، تعجب توی نگام نشست؛ ولی سعی کردم خودم رو جمع کنم و دستپاچه نشم.
یه نگاه کوتاه به من انداخت که آروم گفتم:
- سلام استاد.
- سلام.
جوابش کوتاه و بی‌تفاوت بود. حرصم گرفت؛ برای همین بی‌توجه دوباره نگام رو به سمت آسمون گرفتم و توی دلم از خدا آرامش خواستم و چند نفس عمیق کشیدم.
زیر چشمی به اون که به آسمون زل زده بود و دست‌هاش توی جیب شلوارش بود نگاه کردم، خالقش رو تحسین کردم و بعد آروم به سمت در بالکن رفتم.
- با اجازه استاد.
حرفی نزد و من بیش از پیش حرص خوردم. وارد سالن که شدم دیبا با اخم‌های در همش به سمتم اومد و بازوم رو گرفت.
- کجا رفتی؟ کلی دنبالت گشتم.
توی همین موقع، فرهاد هم بی‌تفاوت و سرد از بالکن بیرون اومد و به سمت انتهای سالن رفت و من کلافه‌تر از قبل گفتم:
- نیاز به هوای تازه داشتم، رفتم توی بالکن.
- فرهادم بود؟
- نه وقتی اون اومد، من اومدم داخل.
دیبا با حرص بازوم رو تکون داد:
- شاید می‌خواسته باهات حرف بزنه، چرا نذاشتی یاسی؟
اخم‌هام رو بیش‌تر درهم کشیدم.
- چی میگی دیبا؟ وقتی اومد توی بالکن جواب سلامم رو هم به زور داد، چه برسه به این‌که بخواد باهام حرف بزنه!
نگاه عمیقی به من انداخت و دیگه حرفی نزد. موقع فوت کردن شمع و باز کردن کادوها بود. همه دور میز حلقه زدیم و من بی‌حوصله چشم دوختم به مینا که با خنده کنار پسری وایستاده بود و از قصد مدام خودش رو به پسره میزد و می‌خندید. خیلی روی اعصابم بود و برعکس انتظارم که فکر می‌کردم توی این مهمونی بهم خوش می‌گذره، اصلاً بهم مزه نداد و از اومدن به شدت پشیمون شده بودم.
همه ساکت شدن و مینا بعد از بستن چشم‌هاش و زمزمه کردن یه چیزهایی، خم شد و شمع‌ها رو فوت کرد و همه دست زدن. بعد به نوبت کادوها رو باز کرد. بی‌صبرانه منتظر دیدن کادوی فرهاد بودم که همه‌ی کادوها تموم شد و مینا رو به همه گفت:
- استاد عزیزم کادوش رو، که یک آهنگ بسیار قشنگه، می‌خواد همین‌جا بهم هدیه کنه.
همه مجدد کف زدن و من با پوزخند تلخی به فرهاد که بالای سکو، پشت پیانو نشسته بود نگاه کردم که از همه غافل بود و دست‌هاش ماهرانه روی کلاویه‌ها توی حرکت بود. صدای گرمش که توی سالن پیچید مثل لالایی باعث سکوت شد.
دیبا دستم رو گرفت و من سرم رو پایین انداختم. حتی نمی‌فهمیدم چی می‌خونه و اصلاً حواسم به جشن نبود و تنها به جمله‌ی مینا فکر می‌کردم و "استاد عزیزم" توی سرم اکو میشد.
دیبا نگران گفت:
- حالت خوبه یاسی؟
پوزخند زدم.
- چرا باید بد باشم؟
نگاش بین اجزای صورتم حرکت کرد و گفت:
- نمی‌خوای خودت رو بهش معرفی کنی؟
- نمی‌خوام خودم رو بهش تحمیل کنم.
دیبا عصبانی شد.
- پس می‌خوای دست رو دست بذاری تا این دخترها از چنگت درش بیارن؟!
با بهت گفتم:
- من دامی پهن نکردم که حالا از ربوده شدن شکارم بترسم دیبا! من به فرهاد فقط به چشم پسر عمو نگاه می‌کنم نه بیش‌تر.
- انتظار داری باور کنم یاسی؟ پس چرا این‌همه از این‌که برای مینا خونده ناراحتی؟
با تعجب از افکار پوچ و بی اساس دیبا گفتم:
- وای دیبا تو سخت در اشتباهی! باور کن من برای این‌که برای مینا می‌خونه ناراحت نیستم. فقط از این‌که من رو از یاد بردن ناراحتم. حتی عمو هم از من سراغی نمی‌گیره و همین ناراحتم کرده؛ وگرنه من حسی به فرهاد ندارم.
دیبا که از چشم‌هام صدق گفته‌هام رو فهمیده بود گفت:
- خب چرا این‌همه خودت رو عذاب میدی؟ خودت رو بهشون معرفی کن یاسی، باور کن به نفعته.
- نه نمی‌تونم. تا خودشون نخوان من اقدامی نمی‌کنم.
- خیلی لجبازی!
با صدای دست و جیغ متوجه تموم شدن آهنگ شدیم. فرهاد بلند شد و بدون لبخند و با جدیت، تعظیم کوتاهی کرد و از سکو پایین اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #25
- تا الان یه بار هم لبخندش رو ندیدیم؛ از بس که مغروره.
دیبا خندید.
- حرص نخور،کم کم می‌بینی.
جمعیت از دور سکو پراکنده شدن و باز وسط سالن شروع کردن به رقصیدن و منم به اصرار دیبا رفتم وسط و با هم یکم رقصیدیم. متوجه نگاه خیره‌ی همون پسری که کنارم نشسته بود، شدم؛ انگار چشم‌های هیزش تا اعماق وجودم نفوذ می‌کرد.
رو به دیبا گفتم:
- دیگه بسه بریم بشینیم.
دیبا هم که خسته شده بود، مخالفتی نکرد. تا موقع شام فقط به رقصنده‌ها نگاه می‌کردیم.
فرهاد، به درخواست مینا و میترا، رأس میز نشست و مینا در رأس دیگه؛ پوزخندی زدم و کنار گوش دیبا گفتم:
- انگار خیلیم از فرهنگ آمریکا عقب نمونده.
- زود قضاوت نکن؛ فرهاد پسر خوبیه! حتی امشب با هیچ دختری نرقصید. شاید تو متوجه نبودی، اما چندتا دختر ازش تقاضای رقص کردن ولی قبول نکرد؛ مینا هم ازش خواهش کرد، اما قبول نکرد.
با دقت به حرف‌هاش گوش کردم و تعجب کردم که خودم این‌قدر حواسم پرت بود که متوجه نشده بودم. بعد از شام سریع رفتیم بالا و حاضر شدیم. از مینا خداحافظی کردیم و هر چی اصرار کرد که برای کیک بمونیم قبول نکردیم.
دیبا دستم رو کشید:
- بیا باید از استاد هم خداحافظی کنیم.
دستم رو کشیدم.
- من بیرون منتظرت می‌مونم.
به سمت در سالن دویدم و به دیبا اجازه‌ی اعتراض ندادم. اصلاً دلم نمی‌خواست دیگه خودم رو کوچیک کنم. منم دخترعموش بودم و غرورم بیشتر از اون نباشه، کمتر نبود و نمی‌ذاشتم بشکوندش.
***
صبح شنبه هوا ابری بود و دلم خیلی گرفته بود. حاضر شدم و به پارکینگ رفتم که رهام از ماشینش پیاده شد و با دیدن من لبخند زد.
- به به سلام خانوم راد! مشتاق دیدار.
سعی کردم لبخند بزنم.
- سلام خوبید؟
- ممنون. شما چه‌طوری؟
- خوبم. مگه نرفته بودید؟
- چرا یکی از وسایل مونده بود، اومدم برش دارم.
سر تکون دادم و گفتم:
- با اجازتون من دیگه برم؛ خدانگهدار.
سریع توی ماشین نشستم تا حرف دیگه‌ای نزنه. توی راه بغض گلوم رو می‌فشرد. ضبط رو روشن کردم و آهنگ توبه، با صدای غمگین و قشنگ میلاد راستاد، توی ماشین پیچید.
دلم بیش از پیش گرفت و اشک‌هام راه خودشون رو باز کردن. دلم برای این تنهایی و بی‌کسی می‌سوخت؛ از این‌که هیچ کس رو ندارم تا بتونم روزم رو باهاش بگذرونم یا نگرانم بشه و دوستم داشته باشه؛ از این غربت و نداشتن همدم بی‌زار بودم. روی اشک‌هام کنترلی نداشتم و بی‌وقفه صورتم رو خیس می‌کردن.
با صدای جیغ لاستیک و بوق ممتد ماشین جلوی روم، با بهت به ماشین مزدایی که حالا قسمتیش تو رفته بود و مقصرم من بودم، نگاه کردم و شدت اشک‌هام بیشتر شد.
توی اون لحظه واقعاً حالم از خودم بهم خورد.
پیاده شدم و اشک‌هام رو به سختی کنترل کردم که راننده عصبی دستی به بدنه‌ی ماشینش کشید و با نگاهی به من، اخم‌هاش درهم رفت.
- میشه بگید حواستون کجاست خانم محترم؟
صدای دادش بغضم رو سهمگین‌تر کرد.
- ببخشید... من... شما رو... اصلاً... ندیدم.
با غیظ گفت:
- من رو ندیدی، چراغ راهنما به این بزرگی رو هم ندیدی؟ حالا اگه یه آدم رو زیر کرده بودی چی‌کار می‌کردی؟
جوابی نداشتم بدم؛ برای همین توی سکوت فقط بهش نگاه کردم که کلافه گفت:
- لطف کنید از این به بعد وقتی حواستون جای دیگه‌ست پشت فرمون نشینید.
- خسارتتون هر چی باشه پرداخت می‌کنم.
نگاهی به سر تا پام و ماشینم انداخت و کمی ملایم‌تر گفت:
- نیازی نیست؛ روز خوش.
سوار ماشینش شد و رفت. من که هنوز شکه بودم به سختی سوارذشدم و حرکت کردم. با رسیدن به بهشت زهرا، باذدیدن فرهاد سر قبر مامان و بابا چشم‌هام از فرط حیرت از حدقه بیرون زد و حیرت‌زده پشت درختی وایستادم و بهش نگاه کردم. بارون نم نم شروع به باریدن کرد و من هنوز مات اون صحنه بودم. روی قبر ،گلاب پاشید و من با خودم فکر کردم از کجا فهمیده که پدر و مادرم مردن و از کجا قبرشون رو پیدا کرده؟!
با فکر این‌که شاید عمو بهش گفته، کمی از تعجبم کاسته شد؛ اما باورم نمیشد که فرهاد بیاد سر قبر پدر و مادرم که تا چندین سال بود رابطه‌ای نداشتیم و اون‌ها حتی من رو هم از یاد برده بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #26
نمی‌تونستم جلو برم و اگه می‌رفتم، مسلماً می‌فهمید منم و این برخلاف خواسته‌ی قلبی من بود. وایستادم تا بارون نسبتاً تند شد و فرهاد هم از سمت مخالف من آروم به سمت بیرون قدم برداشت و من خودم رو کشیدم کنار تا توی دیدرسش نباشم.
با رسیدن بالای سر مامان و بابا، هنوز بوی عطرش می‌اومد و من لبخند محوی زدم و زمزمه کردم:
- پس هنوز ماها رو یادتونه و فراموشمون نکردید.
خم شدم و بدون توجه به خیس شدنم، کنار قبر نشستم و دسته گل رو روی قبر پر پر کردم. اشک‌هام مظلومانه از صورتم سر خورد و روی قبر چکید.
- دلم گرفته بابا... کاش بودی و من رو توی آغوشت می‌گرفتی تا این‌قدر احساس تنهایی نکنم. تو این شهر بزرگ، من برای هیچ کس مهم نیستم. من بی‌پناه‌تر از همیشم.
هق هقم، توی سکوت قبرستون می‌پیچید. بارون شدت زیادی گرفته بود و شالم کاملاً خیس شده بود. بلند شدم و آروم به سمت ماشین رفتم. از توی کیفم، روسریم رو در آوردم و بعد از تعویض با شالم، پالتوی نسبتاً خیسم رو هم درآوردم و سوار ماشین شدم.
بی‌هدف توی خیابون‌ها می‌روندم که شماره‌ی دیبا روی گوشیم افتاد و پوزخندی رو لبم نشست.
- اگه دیبا نبود هیچ وقت موبایلم زنگ نمی‌خورد.
وصل کردم و تلاش کردم صدام گرفته نباشه:
- سلام دیبا جون.
- سلام یاسی. کجایی؟
- بهشت زهرا بودم؛ الانم مشغول رانندگی توی خیابون.
- پاشو بیا این‌جا کارت دارم.
صدای ضبط رو کمتر کردم.
- نمیشه تلفنی بگی؟
- چرا؟ جایی کار داری؟
پوزخندم پررنگ‌تر شد.
- کجا می‌تونم کار داشته باشم؟
- پس بهونه نیار و بیا این‌جا.
- باشه.
- منتظرتم.
میدون رو دور زدم و به سمت ویلای دیبا روندم.
***
- مگه دیوونه‌ای که زیر این بارون رفتی بهشت زهرا؟!
عطسه‌های پی‌درپیم نشون از سرما خوردگی می‌داد و آبریزش بینیمم یه لحظه هم تموم نمیشد. جعبه‌ی دستمال کاغذی رو برداشتم و گفتم:
- دلم گرفته بود. تازه چند روزم بود نرفته بودم. از کجا می‌دونستم می‌خواد بارون بزنه؟ وقتی از خونه می‌رفتم فقط هوا ابری بود.
کنارم نشست و فنجون قهوه رو، با بخار داغی که ازش بیرون می‌اومد جلوم گذاشت که نگاش کردم:
- امروز یه چیز عجیب دیدم.
کنجکاو نگام کرد که ادامه دادم:
- فرهاد سر خاک مامان و بابا بود.
- چی؟
گوشم رو گرفتم و اخم کردم.
- اَه یواش بابا کر شدم.
- تعریف کن ببینم.
- وقتی رسیدم، سر خاکشون وایستاده بود. منم جلو نرفتم تا وقتی که رفت و بعدش رفتم جلو.
با شماتت نگام کرد و دهنش رو کج کرد.
- می‌ترسیدی بخورتت که نرفتی جلو؟!
لبم رو گاز گرفتم تا خندم رو قورت بدم.
- از کجا معلوم؟ یه دفعه دیدی خورد.
- نترس این‌قدر گوشتت تلخه که با صد من عسلم قابل خوردن نیست.
به حرص خوردنش خندیدم که گفت:
- پس شماها رو یادشه!
- فقط بابا رو.
چشم‌هاش رو چرخوند.
- چرا این‌قدر بدبینی؟!
- چون من رو نمی‌شناسه و اصلاً یادش نیست دختر عمو داره.
- حالا که شما دو نفر سر راه هم قرار گرفتین حتماً یه حکمتی توش بوده.
- آره حکمتش دق دادن منه.
چشم غره‌ی دیبا بین پوزخند من کمرنگ شد. قهوه‌ی گرمم رو با دل و جون خوردم و گفتم:
- چی‌کارم داشتی حالا؟
دیبا که انگار تازه یادش افتاده بود گفت:
- آهان خوب شد یادم انداختی.
مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت.
- قبول کردم بیان خواستگاریم.
با خوشحالی از ته دل سوت بلندی کشیدم و خندیدم.
- آفرین عروس خانوم! پس بالاخره اجازه‌ی تشریف‌فرمایی شازده رو صادر کردی.
- بی‌خودی شلوغش نکن یاسی هنوز هیچی معلوم نیست.
- معلوم میشه انشاالله.
چشمکی بهش زدم که به بازوم کوبید.
- خیلی بدجنسی.
اون روز به اصرار دیبا ناهار رو موندم که واسم سوپ پخت و عصر هم به پیشنهاد خودم با هم رفتیم دکتر و توی راه برگشت براش قضیه‌ی تصادفم رو تعریف کردم که باز کلی دعوام کرد و در آخرم کلی نصیحت کرد.
جلوی خونه که پیادش کردم گفتم:
- حالا خواستگارت کی قراره بیاد؟
در ماشین رو بست و روی شیشه خم شد.
- سه شنبه شب.
- وای پس من حسابی باید به خودم برسم! آخه من خواهر زنم.
خندیدم که دیبا هم خندش گرفت. با یه تک بوق ازش دور شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #27
***
جلوی آینه وایستادم؛ گردنبند بابا رو لمس کردم و لبخند پر از آرامشی روی لبم نشست.
گره‌ی روسریم رو محکم کردم و با شنیدن صدای زنگ موبایلم، سریع ازخونه خارج شدم. دیبا جلوی آپارتمان منتظرم بود.
نشستم و اون حرکت کرد.
- دیبا بعد از کلاس بریم چند جایی، من پیانو ببینم؛ اگه خوشم اومد یه دونه بخرم! فرهاد گفت لازمه.
سر تکون داد.
- آره. من که دارم تو یکی بخر.
- مامانت راجع‌به سه شنبه حرفی نزد؟
- برای خواستگاری؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که گفت:
- خیلی خوشحاله! مدام برای خوشبختیم دعا می‌کنه.
- اما برعکس اون، تو زیاد خوشحال نیستی.
- خودت که دلیل نگرانیم رو می‌دونی.
- من که برات گفتم؛ بالاخره تو باید ازدواج کنی. نمی‌تونی تا آخرعمرت به پای تنهایی مادرت بشینی دیبا.
- مادرمم همش همین رو میگه.
- ببین حتی اونم موافق این ازدواجه؛ پس تردیدهات رو کنار بزن.
وقتی رسیدیم، با هم رفتیم بالا که در کمال تعجب متوجه شدیم استاد اومده. نگاهم رو به ساعتم انداختم که تازه روی چهار ضربه زده بود.
- این چرا زود اومده؟
چشم غره‌ای نثارم کرد و گفت:
- این اسم داره بی ادب! فرهاد.
زبونم رو درآوردم و دیبا با تأسف سر تکون داد و تقه‌ای به در زد و وارد شد.
- سلام استاد.
فرهاد پشت میز نشسته بود و جز ما دو نفر، میترا و مینا هم نیومده بودن. نگاهی به دوتاییمون انداخت و من متوجه شدم هنوز سلام ندادم. زیر لب زمزمه کردم:
- سلام عصرتون بخیر.
سر تکون داد و رو به دیبا گفت:
- بفرمایید بشینید.
دیبا با متانت تشکر کرد و منم بی‌تفاوت دنبالش رفتم و ردیف سوم نشستیم. دیبا رو به اشکان، یکی از بچه‌های کلاس گفت:
- چرا امروز زود اومده؟
اشکان سرش رو سمت ما خم کرد و با خنده گفت:
- دیوونه‌ست! یه روز زود میاد، یه روز سر وقت. امروزم قبل از همه این‌جا بود، چون من اولین نفر بودم که اومدم و دیدم توی کلاسه.
خنده‌ی ریزی کردم که دیبا نیشگونی از بازوم گرفت و نگام توی نگاه فرهاد که به اشکان نگاه می‌کرد قفل شد و پوزخندش باز من رو توی فکر فرو برد و ناچار سرم رو پایین انداختم.
درس که شروع شد، تمام تلاشم رو کردم که حواسم رو جمع کنم تا چیزی رو از دست ندم.
اون جلسه مینا و میترا غایب بودن.
***
پیانوم کنار هال چه‌قدر زیبا به نظر می‌رسید! با اشتیاق پشتش نشستم و انگشت‌هام رو روی کلاویه‌ها به حرکت در آوردم و از صدای آهنگ لذت بردم. سعی کردم گفته‌های فرهاد رو به یادم بیارم و نت‌ها رو درست بزنم تا آهنگ قشنگی نواخته بشه.
صداش توی سکوت خونه پخش میشد و من با ذوق بیشتر تلاش کردم و آهنگ نسبتاً شادی نواختم و از خوشحالی جیغ کشیدم.
- من موفق شدم خدای من!
چند بار دیگه هم امتحان کردم و هر دفعه جالب‌تر از پیش نواختم.
به آشپزخونه رفتم و قهوه ریختم. رفتم توی بالکن و نفس عمیقی کشیدم تا هوای تازه‌ی بعد از بارون به ریه‌هام برسه. آرامش عجیبی رو توی وجودم حس می‌کردم و باورم نمیشد، آهنگ تا این حد درونم نفوذ داشته باشه. لبخند عمیقی رو لبم نشست و من این خوشحالی رو هم مدیون اصرارهای دیبا برای شرکت توی این کلاس بودم.
ساعت که رو سه‌ی عصر ضربه زد، وارد اتاقم شدم و به سمت کمدم رفتم. لباس قرمز نسبتاً بلندی که آستین‌های کلوش داشت رو با یه ساپورت ضخیم مشکی و شال مشکی انتخاب کردم.
لوازمم رو توی کیفم گذاشتم و حاضر شدم.
***
دیبا با استرس مدام ناخن‌هاش رو می‌جوید که من چندشم شده بود. سشوار رو خاموش کردم و کلافه گفتم:
- این‌قدر ناخن‌هات رو نکن توی دهنت.
با صدای من، انگار به خودش اومد و با نگرانی گفت:
- سر و وضعم خوبه یاسی؟
- این دفعه‌ی صدمه که می‌پرسی و بازم بپرسی من میگم که عالی شدی.
از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد.
- جای من نیستی که درک کنی چه‌قدر نگرانم؛ از یه طرف نگران خودم و از طرف دیگه نگران مامان.
دستم رو روی شونش گذاشتم.
- توکل کن به خدا! خودت همیشه همین رو بهم میگی.
سر تکون داد و دستم رو بوسید و من با محبت بهش لبخند زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #28
طرهای از موهام رو توی صورتم ریختم و بقیه رو محکم جمع کردم بالای سرم و بستمشون.
حاضر بودم و با هم پایین رفتیم. یه بار دیگه به میوه و لوازم پذیرایی سر زدم تا چیزی کم نباشه و همین موقع صدای آیفون باعث شد دیبا با عجله و ترس از روی مبل بپره.
مهتاب خانوم خونسرد به سمت آیفون رفت و در همون حال گفت:
- این دختر با این‌همه نگرانی آخر خودش رو می‌کشه.
دیبا وارد آشپزخونه شد. صدای احوال‌پرسی مهتاب خانوم با خانواده‌ی داماد به گوش می‌رسید. چایی‌ها رو خوشرنگ ریختم و گفتم:
- من چایی می‌برم تو هم با من بیا بشین پیششون.
- وای دست‌هام دارن می‌لرزن یاسی.
- این‌جوری بدتره که! خونسرد باش و فکر کن یه مهمونی ساده‌ست. بیا بریم.
با ورودمون به سالن و صدای سلام گفتن من و دیبا همه از جاشون بلند شدن و من بافروتنی خواستم که بشینن و بعد چایی رو تعارف کردم و دیبا کنار مادرش روی مبل دو نفره نشست.
داماد واقعاً جذاب و همه چیز تموم بود و من با لبخند بهش چایی تعارف کردم که با احترام برداشت و تشکر کرد.
بعد از اتمام پذیرایی، کنار مینا، خواهر داماد و دوست دیبا، نشستم و اون لبخند گرمی زد که جوابش رو دادم.
پدر مهراد (داماد) گلویی صاف کرد و با لبخند گرمی گفت:
- بسیارخب خانوم کمالی بهتره بریم سر اصل مطلب.
مهتاب خانوم با عطوفت گفت:
- حتماً بفرمایید.
شیما خانم (مادر داماد) گفت:
- می‌دونید که ما برای خواستگاری دختر گلمون دیبا جان اومدیم و مزاحمتون شدیم.
مهتاب خانم: این چه حرفیه شیما خانم قدم رو چشم ماگذاشتید.
شیما خانم: ممنونم. اگه شما اجازه بدید این دوتا جوون چند کلام با هم صحبت کنن تا ببینیم به توافق می‌رسن، که انشاالله اگه رسیدن بعد صحبت‌های دیگه رو جلو بکشیم.
- بله درسته. دیبا جان، آقا مهراد رو راهنمایی کن کتابخونه.
دیبا نگاهی به من که لبخند عمیقی روی لبم بود انداخت که مطمئن چشم‌هام رو باز و بسته کردم. دیبا لبخند محوی زد و آروم به سمت کتابخونه رفت و مهراد هم دنبالش. بلند شدم و میوه رو تعارف کردم و خودم به آشپزخونه رفتم و از ته دلم برای خوشبختی دیبا دعا کردم. پشت میز نشستم و پرتقالی رو پوست کندم و خوردم که صدای هلهله از سالن نشون از مثبت بودن جواب دیبا داد. از ته دل خوشحال شدم و جعبه‌ی شیرینی رو باز کردم و به سالن رفتم. بعد از تعارف، دیبا رو در آغوش گرفتم و تبریک گفتم که قطره‌های اشک توی چشم‌هاش، بغض رو مهمون گلوم کرد. سریع خودم رو به سرویس رسوندم.
بعد از صحبت‌های عادی در مورد مهمونی و مهریه، قرار بر این شد که فعلاً عقد کنن تا عید و بعد، وقتی برادر دیبا اومد، توی عید و تعطیلی‌ها مراسم عروسیشون رو بگیرن. دیبا هنوز از این‌که مجبور به ترک مهتاب خانم نبود خوشحال بود و منم از خوشحالی اون شاد بودم.
ساعت ده بود که مهمون‌ها قصد رفتن کردن. منم بعد از اون‌ها، چون خسته بودم، نموندم و برگشتم خونه.
***
روز پنج شنبه، به همراه دیبا، سر کلاس رفتیم و اتفاق خاصی نیفتاد. فرهاد ازمون پرسید که پیانو خریدیم یا نه که همه جواب مثبت دادیم و اونم راضی، به ادامه‌ی درس پرداخت. دیبا که همش توی فکر مراسم عقد بود، حواسش پرت بود و من باید مدام نیشگونش می‌گرفتم تا حواسش سر جاش بیاد.
بعد از اتمام کلاس، دیبا دستم رو کشید و پیش فرهاد رفتیم.
فرهاد لپ‌تاپش رو توی کیف گذاشت و رو به ما گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
دیبا با خجالت سر به زیر انداخت.
- استاد روز دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده مراسم عقد منه؛ اگه امکانش هست تشریف بیارید خوشحال می‌شیم.
فرهاد به گرمی گفت:
- امیدوارم خوشبخت بشید.
دیبا لبخند زد و کارت رو به سمتش گرفت.
- بفرمایید. واقعاً مشتاقم که بیاید. در ضمن استاد، من ممکنه روز یکشنبه نتونم سر کلاس بیام اگه ممکنه هر چی که لازمه رو به
دوستم یاد بدید تا به من بگه. ممنونم.
با اشاره‌ی دیبا به من، فرهاد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بله حتماً
- پس منتظرتون هستم دیگه سفارش نکنم.
فرهاد سر تکون داد. دست دیبا رو کشیدم و از کلاس خارج شدیم که گفت:
- یعنی میاد؟!
- نمی‌دونم. خواست بیاد نخواست هم به جهنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #29
دیبا با تعجب نگام کرد که گفتم:
- خب زیادی خودش رو می‌گیره دیبا.
چشم غره‌ای نثارم کرد.
- مرد باید سنگین و با وقار باشه. نکنه می‌خوای باهات بگه و بخنده؟
- نه، ولی نه این که این‌همه خشک و مغرور رفتار کنه انگار شاهزاده‌ست!
دیبا پوفی کشید و چیزی نگفت.
- دیبا الان که کاری نداریم میای با هم بریم برای عقدت لباس بگیرم؟
- آره بریم. هنوز خودمونم خرید نرفتیم.
با هم سوار ماشین شدیم.
***
دکلته‌ی قشنگی انتخاب کردم و برای شونه‌های ل*خ*ت*م* هم کت ست لباس رو به همراه کفش همرنگ لباس گرفتم. خدایی خیلی خوشگل بودن. دیبا هم انتخابم رو تایید کرد.
بعد از لباس، چندتا چیز که از لوازم آرایشم تموم شده بودن رو هم خریدم؛ ادکلن خوشبویی هم گرفتم و دیگه کاری نداشتم.
موقع خداحافظی رو به دیبا گفتم:
- به احتمال زیاد فردا صبح برم کوه؛ میای؟
- نه من خیلی کار دارم خودت برو.
سر تکون دادم و خداحافظی کردم.
***
صبح ساعت پنج از خواب بیدار شدم و بعد از یه دوش آب گرم، که حسابی سر حالم کرد، به آشپزخونه رفتم و قهوه درست کردم و با کیک خوردم.
بعد از برداشتن کولم، بافت خوشگل سفیدم رو پوشیدم؛ چون هوا سرد بود. شال سفیدم رو هم، شل و ول، روی سرم انداختم و بعد از برداشتن سوییچم، از خونه بیرون رفتم.
با رسیدن به مقصد، با لبخند از ماشین پیاده شدم و هوای تازه رو بلعیدم که لبخندم عمیق‌تر شد.
کولم رو پشتم انداختم و راه افتادم. هنوز زیاد شلوغ نبود. آروم، پا روی سنگ‌های محکم کوه گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم که هشت و نیم رو نشون می‌داد.
یه بسته‌ تخمه‌ رو از کیفم در آوردم و قدم‌هام رو یواش‌تر کردم و در همون حال هدفونم رو توی گوشم گذاشتم و صدای آهنگ رو کمی بلند کردم.
حس خوبی داشتم و با اشتیاق به اطراف نگاه می‌کردم که یه آن بازوم کشیده شد.
گوشیم از دستم پرت شد و محکم به سنگ خورد، شیشه‌ی روش خورد شد و پاکت تخمه هم تماماً خالی شد. با خشم به سمت دیگه برگشتم تا ببینم اونی که بازوم رو کشیده کی بوده که دلم می‌خواست همون‌جا بکشمش، اما با برگشتنم و دیدن صورت فرهاد، چشم‌هام از فرط حیرت باز موند. اون با اخم بهم خیره شده بود و با دقت صورت من رو از نظر می‌گذروند و من هر لحظه بیشتر حیرت می‌کردم و لال شده بودم.
صدای زمزمه‌ی خفش به سختی به گوشم رسید.
- تو... تو... یاسمنی؟!
سرم به دوران افتاد و حس کردم زیر پام خالی شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
با پاشیده شدن قطراتی به صورتم، اخم‌هام توی هم رفت و چشم‌هام رو باز کردم. مکان اطرافم رو نمی‌شناختم و برام غریب بود. سرم درد می‌کرد. چشم‌هام رو مجدد بستم که صدایی کنار گوشم گفت:
- اگه به هوش اومدی بهتره بلند بشی.
نه اشتباه نمی‌کردم! این صدا، صدای جدی فرهاد بود که کمی هم خشمگین به نظر می‌اومد. لای چشم‌هام رو باز کردم و سعی کردم با فشار آوردن به مغزم، اتفاقات رو به خاطر بیارم و چند دقیقه بعد، همه چیز، واضح توی ذهنم نقش بست. به شدت از جام پریدم و صاف روی کاناپه‌ای که روش بودم نشستم و فرهاد رو دیدم که پشت به من و جلوی پنجره وایستاده. با دقت به اطراف نگاه کردم و ویلایی که بی‌شباهت به قصر نبود رو از نظر گذروندم و با وحشت گفتم:
- من... این‌جا... چی‌کار... می‌کنم؟
به سمتم برگشت و با اخم‌های درهمش نگام کرد.
- اگه مثل بچه‌ها غش نمی‌کردی مجبور نمی‌شدم بیارمت ویلام.
چند لحظه سعی کردم به جملش فکر کنم و بعد که منظورش رو فهمیدم، با اخم از جام بلند شدم که سرم گیج رفت؛ ولی محکم وایستادم و گفتم:
- مگه من گفتم من رو بیاری این‌جا؟ اصلاً تو برای چی بازوی من رو کشیدی و نزدیکم شدی؟ فکر کردی چون استادمی مختاری هر کار دلت می‌خواد بکنی؟ برای چی من رو آوردی ویلات؟
چند قدم جلو اومد.
- تو من رو می‌شناسی! من مطمئنم. سعی نکن جوری رفتار کنی
که بگی من رو یادت نمیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #30
دهنم چند بار مثل ماهی‌ای که از آب بیرون مونده باز و بسته شد، ولی از فرط حیرت، هیچ کلمه‌ای ازش خارج نشد که ادامه داد:
- تو یاسمنی... دختر عموی من.
سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره روی همون کاناپه بشینم که اخم‌هاش بیشتر توی هم رفت. چه‌قدر ترسناک شده بود! به آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب برگشت. لیوان رو روی میز گذاشت که برداشتم و لاجرعه سر کشیدم و کمی راه نفسم باز شد که جلوم، روی مبل نشست.
- چرا توی این مدت حرفی نزدی؟
صداش در اثر خشم لرزش داشت و من به وضوح این رو حس می‌کردم؛ ولی سعی کردم به هیچ عنوان خودم رو نبازم.
- نیازی نبود. بعدم شما از کجا این‌قدر مطمئنی که من دختر عموتم؟ اصلاً از کجا فهمیدی؟
بلند شد و بالای سرم وایستاد و با نگه داشتنم مجبورم کرد جلوش وایستم و من که واقعاً از دیدن اخم‌هاش وحشت کردم، ترجیح دادم ساکت بمونم که دستش رو آورد بالا و گردنبند یادگاری پدرم رو جلوی چشمم تکون داد.
- از این گردنبند فقط دوتا توی دنیا وجود داره؛ یکیش رو عمو به تو و یکیش رو بابا به من داده بود و من این رو هیچ وقت از گردنم درش نیاوردم.
دستش رو سمت لباسش برد و زنجیر گردنبند رو گرفت و بیرون کشید. با دیدنش تمام بدنم رعشه گرفت. درست بود. همیشه بابا می‌گفت از همین گردنبند، مردونش رو به فرهاد داده و حالا من داشتم واقعیت رو جلوی چشمم می‌دیدم؛ ولی گردنبند من دست فرهاد چی‌کار می‌کرد؟
دستم رو بالا آوردم و گردنم رو لمس کردم، ولی اثری از گردنبند نبود. فرهاد که سوالم رو متوجه شده بود، عقب رفت و گفت:
- از ماشینت که پیاده شدی دیدمت. یکم که راه رفتی وقتی داشتی کولت رو پشتت می‌نداختی، دیدم که زنجیرت افتاد و متوجه نشدی. اولش خواستم توجه نکنم؛ ولی نتونستم و وقتی برش داشتم متوجه شدم که تو یاسمنی.
سرم رو با دو دستم گرفتم. واقعاً نمی‌دونستم چی بگم و از این اتفاقات پشت سر هم، مغزم به شدت هنگ کرده بود. چند لحظه صدایی از هیچ کدوممون در نیومد که گفتم:
- عمو کجاست؟!
پوزخند صدا دارش باعث شد سرم رو بلند کنم و بهش نگاه کنم. دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود، پاهاش رو کمی از هم باز کرده بود و مثل مانکن‌ها شده بود؛ الحق که چه‌قدر بهش می‌اومد.
جواب که نداد بلند شدم و کمی جلوتر رفتم.
- نشنیدی چی گفتم؟
به طرفم برگشت.
- مگه برات مهمه؟ تو و مادرت هیچ وقت نخواستید با ما رابطه‌ای داشته باشید.
عصبی شدم.
- مزخرف نگو. این تو و پدرت بودید که با رفتنتون از ایران، ریشه‌ی این
خویشاوندی رو خاک کردید.
- ما با شما مشکلی نداشتیم. حتی تا قبل مرگ عمو، با پدرم رابطه داشتن. این تو و مادرت بودید که از ما کناره گرفتید.
-کناره گرفتیم چون به وجودمون نیازی نبود. شماها فقط پدر رو می‌خواستید نه ما رو.
پوزخند زد.
- این اراجیف رو هم زن عمو توی گوشت خونده؟
با خشم دست‌هام رو مشت کردم.
- خفه شو و در مورد یه مرده این‌جوری حرف نزن. مادر من تقصیری نداشت؛ مقصر عمو بود که با رفتنش به آمریکا همه رو از یاد برد. مگه ما جز شما کی رو داشتیم که حالا برای من دست گرفتی و از پدرت دفاع میوکنی؟
چند لحظه فقط هردو با عصبانیت به هم زل زده بودیم که پوزخندش پررنگ‌تر شد.
- نه می‌بینم بزرگ شدی. وقتی می‌رفتیم یه بچه‌ی دست و پا چلفتی بیشتر نبودی. الان خوب بلدی چه‌طوری توی روی بزرگ‌ترت وایستی. زن‌عمو خوب تربیتت کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین