. . .

انتشاریافته رمان پیانو | مهدیه مومنی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: پیانو
نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه‌ی رمان:
رمان در مورد دختری به نام یاسمنه. یک ساله که پدر و مادرش رو از دست داده و تنها فامیلی که داره عمو و پسرعموش هستن که چند ساله ازشون بی‌خبره؛ ولی طی اتفاقاتی با پسرعموش آشنا میشه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می‌کنه!

مقدمه:
زندگی زیباست!
دوست داشتن زیباست!
عشق زیباست؛ اما به شرط آن‌که در زندگی، کسی را دوست بداری که عاشقت باشد؛ نه این‌که عاشق کسی باشی که دوستت ندارد! چرا که این سه واژه در کنار هم، به دنیای تو زیبایی و درخشش می‌بخشند.
پیانو، گاهی راهی‌ست برای عاشق شدن!
راهی که من را به تو برساند.
شاید آهنگ اول اجبار باشد؛ اما آهنگ‌های بعدی عشق و محبت است که به قلبت سرازیر می‌شود.
پس بنواز و بگذار من با شنیدن صدای گوش‌نواز لالایی پیانوی تو، در آغوشت آرام بگیرم و معنای زندگی، دوست داشتن و عشق را بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #61
سپس، بدون توجه به ناراضی بودن من، از دفتر بیرون رفت. پوزخند مسخره‌ی منشی آزارم می‌داد که دیبا بازوم رو کشید و بیرون رفتم.
با عصبانیت به سمت فرهاد که به جلوی ماشینش تکیه داده بود رفتم و جلوش وایستادم.
- برای چی انداختی توی هفته‌ی دیگه؟ هان؟ مثلاً منم جزئی از این ازدواجم؛ اصلاً برات ناراضی بودن من مهم بود؟ این‌قدرخونسرد نباش که همه چی رو بهم می‌زنم!
با خشم دستش رو سمت فکم آورد و من از درد "آخی" گفتم.
- ببین کوچولو! زیادی بهت پر و بال دادم، داری وقیح میشی! دیشب توی عروسی گفتی هر جور خودت می‌دونی و خواستی بگی که این ازدواج کلاً برات بی‌ارزشه. پس الانم خفه میشی و هر کار من کردم، فقط تائید می‌کنی وگرنه این‌بار خودم می‌برمت قبرستون که تا ابد توی ذهنت ثبت بشه.
صدای دیبا که مدام از فرهاد می‌خواست من رو رها کنه توی گوشم می‌پیچید و فکم بی‌حس شده بود. از حرف‌هاش احساس خفت کردم که فکم رو رها کرد و من با انزجار به چشم‌هاش نگاه کردم.
- ازت متنفرم لعنتی!
سپس بدون توجه بهشون، دستم رو برای تاکسی‌‌ای که رد میشد بلند کردم و سریع سوار شدم. راننده حرکت کرد و بغض من ترکید.


***

در آپارتمان رو باز کردم و دیبا وارد شد. رو مبل افتادم که کنارم نشست و دستم رو گرفت و صداش چه بغض داشت وقتی پرسید:
- حالت خوبه یاسی؟
چشم‌هام رو باز کردم و لبخند بی‌جونی زدم.
- چرا باید بد باشم؟
سرم رو توی آغوشش گرفت و هق‌هق گریه‌هاش، اشک‌هام رو به گونه‌های سردم دعوت کرد و چند لحظه فقط بی‌صدا گریه کردیم و دیبا خواهرانه موهام رو نوازش کرد.
سرم رو بلند کردم. دیبا به سرویس رفت و منم به آشپزخونه رفتم و بعد از شستن صورتم، قهوه جوش رو به برق زدم که وارد شد.
- بعد رفتنت خیلی عصبی بود؛ ولی ازم خواست همراهیش کنم که منم دلم براش سوخت و نتونستم مخالفت کنم. توی یه آرایشگاه خوب برات وقت گرفت. بعدم از یه باشگاه، تقریباً نزدیک ویلای خودش، وقت گرفت و با آتلیه هم هماهنگ کرد و کارت‌های عروسی و کیک رو هم سفارش داد و خواست رو کیکتون اسم جفتتون رو بنویسن. اون خیلی برای عالی بودن این عروسی داره زحمت می‌کشه و تلاش می‌کنه یاسی! نمی‌دونم چرا تو تلاشی برای بهبودی این رابطه نمی‌کنی!
- من می‌خوام! این رفتارهای اونه که دلسردم می‌کنه. مگه ندیدی وقتی گفتم هفته‌ی دیگه زوده، اصلاً به من توجه نکرد؟ بعدم که اعتراض کردم اون رفتارش بود.
- درسته؛ ولی تو هم زیاده روی کردی. تو ماشین وقتی گفتی میری سمت قبرستون، به وضوح عصبانی شدنش رو دیدم و گفتم الان می‌زنه توی دهنت، ولی دیدی که خودش رو کنترل کرد؛ اما تو رعایت نمی‌کنی و هر چی از دهنت در میاد میگی. در ضمن وقتی تموم کارهای عروسیتون رو انجام دادید، چرا میگی هفته‌ی دیگه زوده؟
- چون ما هنوز با هم تفاهم نداریم دیبا!
- اگه به تفاهم داشتن باشه، حالا حالاها با این رفتارهاتون به تفاهم نمی‌رسید. مگه این‌که هر دوتون سعی کنید کوتاه بیاید و با هم رفیق باشید.
قهوه رو جلوی روش گذاشتم و با بغض زمزمه کردم:
- چند شنبه‌‌ست این مجلس نکبتی؟
دیبا عمیق و ناراحت نگام کرد.
- سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد.
از تموم روزاهای سال که اسمشون "سه شنبه "بود متنفر شدم. چه راحت توی یه اجبار جلو می‌رفتم و حتی حق اعتراض هم نداشتم، چون جوابم خورد شدن فکم بود و پوزخندی که دلم رو سوزوند.

***

- این‌ها کی‌ هستن دیبا؟ من هیچ کدوم از این‌ها رو نمی‌شناسم، پس چرا توی لیستن؟
دیبا بی‌خیال، پا رو پا انداخت و لیست رو ازم گرفت:
- قرار نیست که همه رو تو بشناسی. حالا مهمون‌های دعوتی تو رو همشون فرهاد می‌شناسه؟ خب این‌هام مهمونای فرهادن و مسلمه که تو نمی‌شناسی. بی‌خیال! بیا زود اسامی رو روی کارت‌ها بنویسیم که اصلاً فرصت نداریم و وقتمون کمه.
به ناچار نشستم و مشغول نوشتن کارت‌های دعوت شدیم که بین اسامی، دوتا اسم آمریکایی دیدم و با حیرت دوباره زیر لب خوندمشون:
- آرالیا و ویلیام.
روی کارت‌ها نوشتم و با تعجب به دیبا نگاه کردم:
- این اسامی خارجیه دیبا، مگه نه؟
دیبا دست از نوشتن برداشت و کارت‌ها رو ازم گرفت و ابروهاش بالا رفت.
- خب آره؛ آرالیا اسم دختره و ویلیام اسم پسر.
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- حتماً دوست‌های آمریکایش هستن دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #62
ناخودآگاه نسبت به آرالیا حس بدی بهم دست داد و با شک گفتم:
- یعنی دوست دختر داشته؟
- شاید. شایدم ویلیام و آرالیا زن و شوهرن و با فرهاد در ارتباط بودن. معلوم نیست. بذار باشه بعداً از خودش می‌پرسیم.
با افکاری مشکوک به نوشتن ادامه دادم. ساعت پاندولی که روی نه شب ضربه زد، با خستگی کمرم رو صاف کردم و گردنم رو مالش دادم.
- وای خدا رو شکر که تموم شد. خیلی خسته شدم!
دیبا کارت‌ها رو توی نایلون گذاشت و گفت:
- پاشو یه فکری برای شام بکنیم. الان مهراد، فرهاد و مامانم میان و ما هنوز هیچ کار نکردیم.
بلند شدم.
- من درست می‌کنم. تو هم این‌ها رو جمع کن.
به آشپزخونه رفتم و تند و سریع، مرغ رو توی مایکروفر گذاشتم و برنج رو هم پختم و میز رو چیدم؛ ولی مرغ هنوز حاضر نبود، برای همین از آشپزخونه بیرون اومدم که صدای آیفون اومد و من کلیدش رو فشردم.
دیبا از سرویس بیرون اومد:
- کی بود؟
- مهراد و فرهاد! پس چرا مهتاب جون نیومده؟
- مامان الان زنگ زد گفت شام رو با دوستش توی رستوران می‌خورن، منتظرش نباشیم. غذا حاضره؟
- تا یه قهوه بخوریم آره.
در سالن باز شد و مهراد و فرهاد که بلند بلند با هم حرف می‌زدن داخل شدن و مهراد با دیدن دیبا با سرخوشی گفت:
- به‌ به! ببین کی این‌جاست.
سپس به سمت دیبا که داشت می‌خندید رفت، لبخند محوی زدم و بی‌توجه به فرهاد، به سمت آشپزخونه رفتم تا هم به مرغ سر بزنم و هم قهوه بریزم که صدای پا اومد و بعد، قامت فرهاد توی چارچوب آشپزخونه قرار گرفت:
- ممنون واسه‌ی کارت‌ها، خیلی نوشتنش سخت بود.
سر تکون دادم:
-کاری نکردیم.
می‌خواستم نپرسم؛ ولی واقعاً فکرم رو مشغول کرده بود، برای همین رودروایسی رو کنار گذاشتم:
- تو توی آمریکا دوستی داری؟
فرهاد انگار منتظر همین سوال بود، روی صندلی نشست و گفت:
- بله. چه‌طور مگه؟
- آخه دیدم اسم‌های خارجی بین اسم‌ها هست، چون تا الان چیزی در موردشون نگفته بودی؛ برای همین پرسیدم.
- آرالیا و ویلیام دوست‌های نزدیک منن! لازم دونستم دعوتشون کنم. نمی‌دونم میان یا نه؛ ولی من وظیفم بود دعوتشون کنم. اگه اومدن باهاشون آشنا میشی.
بعد از گفتن این حرف‌، بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت و من نفس عمیقی کشیدم و سینی فنجون‌های قهوه رو برداشتم.


***

همه چیز دست به دست هم داده بودن که این عروسی به خوبی برگزار بشه. خوش‌حالیِ مهتاب خانوم و دیبا در صدر قرار داشت و همین باعث میشد منم کمی خوش‌حال باشم؛ ولی بیشتر مواقع از کارها کناره‌گیری و خودم و توی آپارتمانم حبس می‌کردم.
روز دوشنبه بود و فقط یه جلسه دیگه تا اتمام کلاس موسیقی مونده بود که اون هم پنج‌شنبه بود.
فردا روز عروسیم بود و من بی‌تفاوت توی اتاق خوابم، روی تخت نشسته بودم و پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم. سرم رو روش گذاشته بودم و به یه نقطه خیره بودم.
نمی‌دونم چند ساعت بود همون‌جوری مسخ شده بودم که صدای زنگ تلفن، من رو به خودم آورد.
با بی‌حالی خودم رو به سمتش کشوندم و برداشتم:
- بله؟
- حاضرشو میام دنبالت.
با شنیدن بوق آزاد، با حرص گوشی رو کوبیدم روی دستگاه و فریاد زدم:
- خودخواه!
شنل و جین و کفش مشکی و شال سفید. باکی لج کرده بودم که تیپ مشکی می‌زدم؟ مگه با تیپ مشکی زدن عروسی فردا کنسل می‌شد یاص وصیت پدر و عمو تغییر می‌کرد؟
آهی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
نمی‌دونستم داریم کجا می‌ریم و اصلاً واسم مهم نبود، که جلوی یه قنادی بزرگ وایستاد و رو به من که منتظر نگاش می کردم گفت:
- باید کیک رو ببینی.
پیاده شد و منم آروم دنبالش رفتنم و با دیدن کیک، واقعاً دهنم از حیرت باز مونده بود. خیلی بزرگ و خوشگل بود و اسم من و خودش روش نوشته شده بود و بین دو اسممون با ژله نوشته بود:
- پیوندتان مبارک.
پوزخند تلخی زدم. این جمله غلط بود باید می‌نوشتن:
- ازدواج اجباریتان مبارک.
خواستم به زبون بیارم؛ ولی با یادآوری اتفاق اون‌ روز جلوی آتلیه پشیمون شدم و به فرهاد که منتظر نظرم بود، گفتم:
- عالیه!
سری تکون داد و به فروشنده گفت:
- آقا ممنون پسنده. فردا حوالی ساعت هفت شب می‌فرستم بیان بگیرن.
بعد از قنادی به رستوران رفتیم.
سفارش داد و باز هم این نظر من بود که اصلاً مهم نبود و حس می‌کردم هر لحظه رو به انفجارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #63
روبه‌روم نشست و گفت:
- آرالیا و ویلیام فردا صبح می‌رسن. اون‌ها زبون فارسی رو بلد نیستن. می‌تونی راحت انگلیسی حرف بزنی؟
جعبه‌ی دستمال کاغذی رو هل دادم جلو و باز سمت خودم کشیدم. خونسرد گفتم:
- آره، لازم نیست نگران باشی.
سنگینی نگاش رو حس می‌کردم. نمی‌دونم چرا نسبت به آرالیا حساس شده بودم؛ شاید چون این‌همه سال در کنار فرهاد توی آمریکا بودن؛ ولی خب من هنوز از هیچی خبر نداشتم و به قول دیبا بازم دارم زود قضاوت می‌کنم. کاش فرهاد دهن باز می‌کرد و دربارش می‌گفت!
تا بعد از خوردن ناهار، سکوت سنگینی بینمون بود و هیچ کدوم هم سعی نکردیم بشکونیمش و حرف بزنیم.
سوار ماشین شدم و منتظر موندم تا بیاد. وقتی سوار شد گفت:
- من می‌خوام برم دربند. میای یا ببرمت خونه؟
برم؟ خب توی خونه که کاری نداشتم. حوصلمم سر می‌رفت و باز افکار مختلف به سراغم می‌اومد. پس بهتر بود برم!
- آره میام.
حرکت کرد و من دستم رو به سمت ضبط بردم و اولین آهنگ پخش شد. چون بلد بودم زیر لب باهاش زمزمه کردم:
"داره بارون میاد بازم،
ندارم سایبون بر سر.
کنارِ خاطرات تو،
می‌گیرم بر سرم این چتر.
از اون وقتی که
تو رفتی تمام خاطرات با من،
همین بارون پاییزی،
چه داغی می‌کنه بر من!
به یاد تو که راه میرم،
به زیر نم نمه بارون.
گرفتن چترم رو سمتت که
خیست نکنه بارون!
داره بارون میاد بازم،
نشستم به زیر بارون.
داره اشک‌هام می‌ریزه
خیلی ساده، خیلی آروم!
داره بارون میاد بازم،
دل من بغض رو درد داره!
فقط همین خداست بازم،
از این حالم خبر داره!
پاییز شد،
این‌دفعه نه مثل هرسال!
کجایی تو که این‌قدر سرده دست‌هام؟
کجایی تو چرا ساعت نمی‌گذره؟
من که بدون تو خالیه دست‌هام!
پاییز شد،
هوا، هوای درده!
آخ که این دلم،
چقد هواتو کرده!
پاییز شد، تو اون چتر دو نفره!
شوق وقته قرار و ساعت و عقربه.
کجاست تموم خاطراتم؟
من که هنوزم که هنوزه چشم براتم!
کجاست اون همه بی تومی‌میرم‌ ها؟
چقد راحت غرورم رو له کرد زیرِ پاش!
کجاست اون حلقه که برات خریدم؟
بغضم ترکید وقتی تو رو با اون دیدم!
نشستم رو همون نیمکت قدیمیه،
زیربارون با عکست،
آروم خوابیدم، آره با عکست!
آروم خوابیدم، بغض توی سینه!
خندهای زوری چطور باور کنم؟
الان اینقد ازم دوری!
چه‌طور باور کنم؟
آخه چطور بگذرونم؟
حرف بزن ببینم بدون من خوبی!
دست خوش،
همه جا حرف از تو شده!
لعنت به این دلم،
بازم برات تنگ شده!
لعنت به اون شب‌ها، به اون لحظه‌ای که
دست به دست با اون،
از بغلم رد شدش!
لعنت به پاییز و تموم خاطرات!
به اون نیمکتی که
دیگه نیستش ردپات!
به اون حرف‌هایی که می‌زدیم عاشقونه با هم،
همه کسم بودی؛ ولی ندیدش چشم‌هات!
دیگه نیستش اون کسی
که می‌مردش برات!
خداحافظ نیمکت خاطرات!
خداحافظ نیمکت خاطرات!"
(بارون پاییزی، نیما ناصر)

آهنگ قشنگی بود و من دوباره از اول گذاشتم که نگام کرد و پوزخند زد که با تعجب با خودم فکر کردم:
-کار بدی کردم؟
اون عادت داشت به هر کار من پوزخند بزنه، پس بی‌خیالش. آهنگ رو با لذت گوش دادم که با تموم شدنش زودتر از من دستش رو به سمت ضبط برد و خاموشش کرد و من با حرص به چهره‌ی بی‌خیالش نگاه کردم که رسیدیم.
سریع از ماشین پایین اومدم که هوا غرشی کرد و من با خودم زمزمه کردم:
- داره بارون میاد بازم، ندارم سایبون بر سر!
چتری جلوم گرفته شد و من به دست‌های کشیده و مردونه‌ی فرهاد نگاه کردم که گفت:
- هنوزم توی اون آهنگ غرقی! بگیرش.
چتر رو ازش گرفتم. چترش رو باز کرد و راه افتاد و منم به تبعیت از اون چترم رو باز کردم و نم‌نم بارون و بوی خاک تازه، لبخند رو روی لبم آورد.
دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم که گفت:
- آرالیا و ویلیام از اجباری بودن این ازدواج باخبر نیستن، یعنی جز خانواده‌ی دیبا هیچ‌کس از اجباری بودنش خبردار نیست. همه‌ی استادهای دانشگاه‌های تهران و همکارهام فردا توی مراسم حضور دارن و من اصلاً دلم نمی‌خواد کوچیک‌ترین بویی ببرن! پس بهتره خوب حواست رو جمع کنی و تظاهر کنی خوش‌حالی و وقتی تنها شدیم مختاری هر طور می‌خوای رفتار کنی.
حق با اون بود و منم نمی‌خواستم کسی بفهمه این عروسی یه ازدواج تحمیل شده‌ست.
- تو هم همین‌طور! تو هم باید سعی کنی تظاهر کنی.
- من خودم کارم رو بلدم. در ضمن هیچ کدوم از شاگردهای کلاس رو دعوت نکن، دلم نمی‌خواد بیان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #64
سر تکون دادم. من که اون‌ها رو نمی‌شناختم پس حضورشون لازم نیست. با دیدن دکه‌ی آلوچه فروشی دهنم به شدت آب افتاد و در حالی‌که به سمتش می‌رفتم، رو به فرهاد گفتم:
- منتظرم باش.
با عشق چندتا بسته خریدم و پسرِ جوون با دیدن ذوق و شوق من می‌خندید. بی‌توجه به اون، از هر نوع آلوچه برمی‌داشتم که چیزی رو روی بازوم حس کردم. با دیدن چهره‌ی اخموی فرهاد، بازم بی‌توجه دوباره مشغول چشیدن آلوچه‌ها شدم و درحالی‌که از ترش بودنشون صورتم جمع میشد گفتم:
- چه ترشن! آقا از این‌ها هم بذار.
پسر جوون با لبخند عمیقش از اون‌ها هم برام گذاشت. کیف پولم رو درآوردم که فرهاد گفت:
- خودم حساب می‌کنم. پلاستیک رو بردار و برو!
بی‌توجه به خشم کلامش، پول رو حساب کردم و از دکه فاصله گرفتم که صدای نفس‌های عصبیش رو شنیدم. سعی کردم بی‌خیال باشم. قرار نبود همیشه حرف اون باشه و من زیر دستش باشم و هر چی گفت بگم چشم!
همش بخوام پول اون رو بردارم که بعداً بزنه توی سرم که من پول بهت می‌دادم؟ من خودم پول داشتم!
جلوم وایستاد و غرید:
- از حرف من سرپیچی می‌کنی، هان؟
سعی می‌کرد صداش بلند نشه. آلوچم رو به دهنم گذاشتم و گفتم:
- این‌ رو از تو گوشت بیرون کن که هر چی تو بگی من بگم چشم! فهمیدی جناب راد؟ در ضمن من خوشم نمیاد کسی بهم پول بده. خودم به حد کافی دارم که تا آخر عمرم بی‌نیاز باشم؛ پس شما هم پول‌هات رو واسه‌ی خودت نگه دار!
دستش رو برد بالا و من با حیرت بهش نگاه کردم که بین راه نگه داشت و مشتش کرد و توی صورتم داد زد:
- من تو رو آدمت می‌کنم یاس! نمی‌ذارم تو روی من وایستی! زبون درازت رو خودم قیچی می‌کنم.
سپس بازوم فشرده شد که چهرم جمع شد و ازم فاصله گرفت و جلوتر به راه افتاد.
اشک توی چشم‌هام حلقه زد؛ ولی کنترلش کردم و با پوزخند تلخی زیر لب گفتم:
- همین‌که حرصت رو در میارم خوش‌حالم می‌کنه!
پشت سرش راه افتادم و بی‌توجه به بارون که هر لحظه بیشتر میشد، تا بالاترین نقطه رفتیم و اون بالا وایستادیم.
تمام آلوچه‌هام‌ رو تا موقعی که نشستم توی ماشین تموم کردم و چه‌قدر خوردن آلوچه‌ها و حرص خوردن فرهاد برام لذت بخش بود.
جلوی آپارتمانم توقف کرد و گفت:
- آگهی فروش این‌جا رو میدم به روزنامه، گفتم بدونی.
دستم روی دستگیره‌ی در خشک و اخم‌هام درهم شدن.
- برای چی؟
- با اومدن به ویلای من، دیگه نیازی به این‌جا نداری.
- من خودم تشخیص میدم بهش نیاز دارم یا نه! این‌جا رو خیلی دوست دارم و هرگز قصد فروشش رو ندارم. همین‌جوری خالی می‌مونه؛ ولی نمی‌فروشمش.
بدون این‌که اجازه حرفِ دیگه‌ای رو بهش بدم از مشین پایین رفتم و وارد آپارتمان شدم.


***


چشم‌هام‌ رو باز کردم و با خودم زمزمه کردم:
- روز مرگ احساساتت مبارک یاسمن! روز تحمیل شدنت مبارک.
از جام بلند شدم و بعد از خوردن چند لقمه صبحونه که اونم به زور فرستادم پایین، به حموم رفتم و یک ساعت توی وان دراز کشیدم و به امروز فکر کردم که صدای گوشیم بلند شد. از وان بلند شدم و سریع دوش گرفتم و با پوشیدن روبدوشامبرم، از حموم بیرون رفتم و گوشیم رو که حالا قطع شده بود برداشتم و با دیدن شماره‌ی دیبا زود باهاش
تماس گرفتم:
- الو دیبا؟
- کجایی دختر؟ سه دفعه زنگ زدم. ترسیدم! داشتم می‌اومدم اون‌جا.
از چی ترسیده بود؟ خودکشی کنم؟ هه!
- می‌ترسی خودم رو بکشم، نه؟
سکوتش حرفم رو تائید می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حالا چی‌کارم داشتی؟
- آرالیا و ویلیام رسیدن. فرهاد رفته فرودگاه دنبالشون و اون‌ها الان این‌جان.
با پوزخند گفتم:
- زیادی واسش عزیزن!
مکثی کرد و گفت:
- اون‌ها مهمونش هستن یاسی! این‌جا غریب هستن و جایی رو بلد نیستن. حتی زبان فارسی رو نمی‌فهمن!
- باشه، حالا من باید چی‌کار کنم؟
- هیچی! تو فعلاً کارهات رو بکن ساعت دوازده باید بریم آرایشگاه. فرهاد بهم گفت میاد دنبالم و بعدش میایم دنبال تو.
- باشه، منتظرم.
گوشی رو روی میز گذاشتم و باز فکرم کشیده شد سمت آرالیا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #65
روی مبل دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم؛ سعی کردم افکارم رو کمی آزاد کنم. مگه فرهاد استاد دانشگاه نبود؟ یعنی مرخصی گرفته؛ ولی دیبا که می‌گفت تموم کلاس‌هاش صبح تشکیل میشه، پس مشکلی نبود. ساعت روی ده ظهر ضربه زد و من اصلاً حال نداشتم آشپزی کنم. از جام تکون نخوردم و در عوض کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم که یه فیلم خارجیِ با زبان اصلی رو نشون می‌داد و مشتاقم کرد ببینمش.

***

- وای یازده و نیمه.
از جام پریدم و کنترل که روی شکمم بود، پرت شد زمین و باتریش بیرون افتاد که با حرص گفتم:
- اَه! لعنتی.
به اتاق خوابم دویدم و موهام رو سشوار کشیدم و حاضر شدم. جعبه‌ی لباس عروس رو هم برداشتم که صدای آیفون بلند شد. کفش‌های ست لباسم رو هم برداشتم که باز صدای ممتد آیفون اومد. با عجله بیرون رفتم و در رو محکم کوبیدم که فکر کنم، صداش تا طبقه‌ی آخر رفت.
دیبا با حرص جعبه رو ازم گرفت:
- خیلی بی‌خیالی یاسی!
نتونستم حرفی بزنم و سریع سوار شدیم که من خودم رو پرت کردم عقب و دیبا مجبور شد جلو بشینه.
سلام کوتاهی دادم که اون هم زیرِ لب جوابم رو داد و دیبا به سمتم برگشت.
- ناهار نخوردی، نه؟
مظلوم نگاش کردم:
- خب حال نداشتم درست کنم.
با عصبانیت نگام کرد و از زیرپاش ظرف کوچولویی رو در آورد و به سمتم گرفت:
- می‌دونستم همین رو میگی، این رو زود بخور!
با محبت بهش نگاه کردم و مشغول خوردن قورمه سبزی لذیذِ دستپخت مهتاب خانوم شدم.
از ماشین اومدم پایین و دیبا به کمک فرهاد وسایل رو پایین گذاشت و فرهاد رو بهم گفت:
- ساعت هفت میام دنبالت.
بعد بدون حرف دیگه‌ای سوار شد و با تک بوقی رفت. با دیبا وارد آرایشگاه شدیم؛ واقعاً مجهز و عالی بود.
آرایشگر با دیدنم لبخند گرمی زد و دعوتم کرد بشینم. دیبا هم همون‌‌جا وقت گرفته بود و من از بودنش خیلی راضی بودم.
روی صندلی نشستم. جز خود آرایشگر، چهارتا خانوم دیگه هم بودن که مشخص بود همکارش هستن و این نشونه‌ی شلوغی و مشتری‌های زیادشون بود که مجبور بودن پنج نفری کار کنن.
یکی از اون‌ها مشغول درست کردن دیبا شد و من هنوز روی همون صندلی منتظر بودم که آرایشگر اصلی صدام کرد:
- یاسمن خانوم تشریف بیارید.
و دقایقی بعد سوزش بند رو روی صورتم تحمل می‌کردم و به یاد مادر و پدرم بودم که ای‌کاش جای دیبا، مادرم الان همراهم بود و من رو گرمِ محبت‌هاش می‌کرد و کاش پدر انتظار توی لباس عروس دیدنم رو می‌کشید! من چرا این‌قدر بی‌کس بودم؟
چرا باید حتی ازدواجمم به میل خودم نباشه؟ چرا باید محل برقراری این جشن هم به اجبار باشه؟ فرهاد چرا خودخواهانه و برخلاف نظر من عروسی رو توی باشگاه می‌گرفت؟ من دوست داشتم توی ویلای خودش یا دیبا باشه؛ ولی اون... .
موهام بین انگشت‌های آرایشگر که از صدا زدن همکارهاش، فهمیدم اسمش شهلا هست کشیده میشد و حس می‌کردم از داغی و گرمای اتو موی سشوار، مغزم داره می‌ترکه! دیبا قسمت دیگه‌ی سالن بزرگ و مستطیل شکل آرایشگاه بود و من نمی‌دیدمش.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که یه عروس دیگه‌ هم اومد. از هیکل و قیافش مشخص بود کم سنه، دوتا خانوم همراهش بودن که فهمیدم یکیشون خواهرش و اون یکی جاریشه.
با خودم گفتم:
- من حتی جاری هم ندارم.
نیشخندی زدم که صدای "آخ" گفتن‌های اون دختر که مشخص بود دارن اصلاحش می‌کنن، نگام رو به سمتشون کشوند و با خودم فکر کردم:
- یعنی اون هم مثل من داره با اجبار عروسی می‌کنه یا به میل خودشه؟
جاریش که زن خوش مشربی بود کنارم وایستاد و با لبخند گفت:
- ماشاالله چه‌قدر خوشگلی عزیزم!
به موهای شرابی رنگش نگاهی کردم که مایل به قرمز شده بود و سعی کردم لبخند بزنم:
- چشم‌هاتون قشنگ می‌بینه.
- چند سالته؟
- نوزده سال.
- عروس ما هفده سالشه.
وای چه‌قدر کم سن بود! سر تکون دادم که ادامه داد:
- برادر شوهرم عاشقشه! خیلی می‌خوادش. اون‌قدری که حتی صبر نکرد، امسال تحصیلش تموم بشه و توی تعطیلات جشن بگیریم!
آهی کشیدم:
- خوشبخت بشن.
- تو هم همین‌طور عزیزم.
سپس، آروم دستش رو رویی شونم گذاشت و ازم فاصله گرفت.
سرم رو برگردوندم و توی آینه به خودم خیره شدم که شهلا خانوم گفت چشم‌هام رو ببندم و سرم رو به پشت صندلی تکیه بدم؛ چون می‌خواست آرایش صورتم رو انجام بده. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.


***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #66
هلهله‌های دیبا و جاری اون دختر حسابی آرایشگاه رو پر سر و صدا کرده بود و شهلا خانوم که مشخص بود خودش هم اهل شلوغی و شادیه، ضبط بزرگ گوشه‌ی سالن رو روشن کرده بود و آهنگ شادی گذاشته بود.
لباسم رو به کمک دیبا تنم کرده بودم و حالا دلم می‌خواست خودم رو توی آینه‌ی قدی سالن ببینم.
دیبا مدام می‌گفت:
- محشر شدی یاسی! به خدا خیلی ناز شدی.
جلوی آینه وایستادم و به خودم خیره شدم. خدای من! این واقعاً منم؟ موهای بلندم تماماً فر درشت از کنار سرم‌ روی شونم ریخته بود و قسمت دیگش بالای سرم جمع شده بود و دور تا دورش تور بود و روی تور، تاج نسبتاً بزرگی که برق خاصی داشت گذاشته شده بود. آرایشم خیلی ملیح و جذاب بود. جلوی لباس که با یه گیره از پایین پام به بالا گره خورده بود‌‌ و باعث میشد کفش‌های براقم نمایان باشه و من از دیدن این‌همه تغییر، واقعاً متعجب بودم که نگام به اون دخترک افتاد که اونم جذاب شده بود و مات به من نگاه می‌کرد و من با خودم فکر کردم:
- یعنی فرهاد من رو این‌جوری می‌بینه؟
احساس شرم، باعث شد فکرهام رو پس بزنم و به دیبا که اونم خوشگل شده بود، نگاه کنم.
- ممنونم دیبا.
با محبت نزدیکم وایستاد.
- تو خیلی خوشگلی یاسی! ازت خواهش می‌کنم دل فرهاد رو به دست بیار! مطمئن باش می‌تونی. فقط باید بخوای!
سری تکون دادم و لبخند محوی زدم که با صدای شهلا خانوم تمام اعضای بدنم به یک باره سرد شد.
- جناب راد تشریف آوردن.
دیبا دستم رو گرفت.
- فقط خونسرد باش!
یعنی می‌تونستم؟ حتی روزهای عادی هم با دیدنش بدنم سرد میشد، چه برسه به حالا و با این سر و وضع!
دیبا شنلم رو محکم گره زد و گفت:
- هنوز نامحرمین. الان اول می‌‌رید محضر، بعد همه‌ی ما می‌ریم باشگاه؛ شما هم می‌رین آتلیه و بعد میاید. توی آتلیه هر چی که عکاس گفت گوش بده و لجبازی نکن، باشه؟ چون من کنارت نیستم‌، یعنی نمی‌تونم باشم!
سعی کردم گفته‌هاش رو به ذهنم بسپارم. دستم رو آروم کشید:
- بیا بریم، منتظرته.
پاهام جلو نمی‌رفت و اگه دیبا دستم رو نمی‌کشید هنوز همون‌جا قفل شده بودم.
در آرایشگاه که باز شد باد سردی بهم خورد که باعث شد بدن سردم، بیشتر کرخت بشه. با التماس رو به دیبا گفتم:
- سردمه!
دیبا به لرزش دست‌هام نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- قول دادی آروم باشی! سردت نیست‌ از بس استرس داری لرز کردی.
باز راه افتاد و از ورودی که بیرون رفتیم، دوربین‌های فیلم‌برداری و آهنگ شروع به کار کردن و من سر به زیر فقط دنبال دیبا می‌رفتم که وایستاد و زمزمه کرد:
- من باید برم؛ داره میاد سمتت.
قبل از این‌که حرفی بزنم، ازم فاصله گرفت و من کفش‌های براق مشکی‌‌ای رو دیدم که جلوی پام متوقف شد و دستی که جلو اومد و دسته گل رو به سمتم گرفت. کمی سرم رو بلند کردم و نگام از پشت شنل، توی چشم‌های خاکستریش قفل شد که برعکس روزهای دیگه بدون اخم و خونسرد بهم نگاه می‌کرد.
دستم جلو رفت و دسته گل میون دست‌هام قرار گرفت و هلهله بلند شد که صدای فیلم‌بردار رو شنیدم:
- عالی بود!
فرهاد نفس راحتی کشید. خیلی برای این مراسم نگران بود و برای من تعجب‌آور بود. هر دو، در کنار هم به سمت فراری خوشگلش رفتیم که تزئین شده و روبه‌روم بود. در رو برام باز کرد و من حیرت کردم که چه‌طوری با این‌همه غرورش این‌کار رو می‌کنه؟ نشستم و به سختی تور بزرگ لباس رو جمع کردم و در بسته شد. کنارم که نشست عطرش توی ماشین پخش شد و من نفس عمیقی کشیدم که ماشین حرکت کرد.
تا محضر راهی نبود و زود رسیدیم. زیرِ لب آیت‌الکرسی رو زمزمه کردم و با باز شدن مجدد در توسط فرهاد، پیاده شدم که کنار گوشم زمزمه کرد:
- دامن لباست رو زیاد بالا نگیر؛ پاهات پیدا میشن! مرد این‌جاست.
دلم ضعف رفت؟ خوش‌حال بودم؟ عصبی بودم؟ نمی‌دونم، فقط توی اون لحظه با شنیدن این جمله حس کردم تمام استرسم پرید و جاش رو به آرامشی عجیب داد. زیرِ شنل لبخند زدم و آروم حرکت کردم.
روی مبل تک نفره و فرهاد در طرف دیگه‌، روی یه مبل دیگه نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #67
دیبا یه لحظه روی پاش بند نبود، یا مشغول هلهله و شلوغی بود، یا مشغول نقل و سکه‌هایی که روی سرِ من و فرهاد می‌ریخت.
از صمیم قلبم خدا رو برای داشتنش شکر کردم که مهتاب خانوم قرآن رو جلوم گرفت:
-‌ می‌خوان خطبه عقد رو بخونن دخترم. یه سوره‌ی کوچیک انتخاب کن و بخون! توکلت به خدا باشه‌ و برای خوشبختی تموم دختر و پسرها دعا کن.
قرآن رو با خلوص نیت باز کردم و دقایقی بعد صدای روحانی توی گوشم پیچید:
- النکاح و سنتی. سرکار خانوم یاسمن راد، فرزند احسان راد و خانوم یکتا مولوی زاده، آیا به بنده وکالت می‌دهید، تا شما رو به عقد دائم و همیشگی جناب آقای فرهاد راد، فرزند حسام راد و فرحناز امامی، با مهریه‌ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان و سیصد سکه بهار آزادی و ویلایی واقع در"..." در بیاورم؟ بنده وکیلم؟
اشکم آروم روی صفحه‌ی قرآن ریخت. بابا کجاست؟ مامان کجاست؟ چرا نیستن تا ازشون اجازه بگیرم؟ چرا این‌قدر زود رهام کردن؟ چرا حتی یه خواهر و برادر ندارم که بالای سرم وایستاده باشن و خودم تک و تنها باید "بله" می‌گفتم؟ کسی نبود دعای خیر برام بکنه و من رو به خدا بسپاره!
بار دومم خطبه خونده شد و من قرآن رو ورق زدم و برای شادی روح پدر و مادرم سوره‌ای خوندم و خطبه سومم جاری شد.
قرآن رو بستم و سکوت جمع رو با صدای نسبتاً مرتعشم‌ شکوندم:
- با اجازه‌ی پدر و مادرم که نیستن و یادشون همیشه توی قلبم زنده‌‌ست، بله!
به یک باره سالن شلوغ شد و هلهله، جیغ و کف بود که درهم آمیخته بود و صدای ناهنجاری ایجاد کرده بود.
مردها به درخواست دیبا سالن رو ترک کردن و با جمله‌ی دیبا که خطاب به فرهاد بود بدنم لرزید:
- فرهاد خان! شنل یاسی رو بردارید.
نمی‌دونم من حس کردم یا واقعاً این‌جوری بود که فرهاد انگار منتظر همین جمله بود؛ چون بی‌تردید به سمتم اومد و دست‌هاش دو طرف گره‌ی شنل رو گرفت و بازش کرد.
با برداشتنش، نگاه هر دومون توی هم گره خورد. چشم‌هاش لحظاتی بسته شد و من آهی کشیدم.
بیش از حد خوشگل و جذاب شده بود. اون‌قدری که واقعاً نمیشد ازش چشم برداشت.
سرش جلو اومد و چشم‌های من بود که از حدقه بیرون زده، نگاش می‌کرد. لبش سمت گونم اومد و همزمان با نفسِ قطع شده من، فلش دوربین عکاس زده شد و عکس گرفته شد.
حالم وصف شدنی نبود. چرا این ب×و×س×ه رو روی گونم زد؟ برای عکاس که دستور می‌داد یا برای دل خودش؟ این ب×و×س×ه چرا این‌قدر بدنم‌ رو لرزوند؟ خدایا داشت چی میشد؟
صدای عکاس و نگاه خیره‌ی فرهاد باعث شد به خودم بیام:
- عروس خانوم! نوبت شماست.
با گیجی نگاش کردم که دیبا با سرفه‌ی مصلحتی گفت:
- عزیزم باید فرهاد رو ببوسی!
چی؟ من؟ فرهاد رو ببوسم؟ یعنی درست شنیده بودم؟ چرا باید این‌کار رو کنم؟ یعنی اینم اجبار بود؟
با بدخلقی به دیبا نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که با نگاه ملتمس دیبا، خفه شدم. سعی کردم به خودم حرکتی بدم و سرد گونش رو ببوسم.
اخم‌های فرهاد کمی درهم شده بود و من از عصبی شدنش می‌ترسیدم! برای همین جلو رفتم و دست‌های لرزونم رو سمت گردنش بردم و لبم سمت گونش رفت و فلش دوربین زده شد و دیبا با ذوق گفت:
- خیلی قشنگ شد!
آروم ازش فاصله گرفتم و از نگاه کردن به چشم‌های خاکستریش، اجتناب کردم و رو به دیبا گفتم:
- بسه دیگه!
عکاس دوربینش رو خاموش کرد.
- بله بسه! ما زودتر می‌ریم آتلیه. شما هم بیاید. بقیه هم برن باشگاه!
دیبا جلو اومد و ظرف عسل رو دستم داد.
- بذار دهنش.
با اخم‌ دستش رو پس زدم.
- این مسخره بازی‌ها چیه؟
دیبا با سر سختی گفت:
- رسمه! باید انجام بشه.
به ناچار دوباره کنار فرهاد وایستادم و فیلم‌بردار جلو اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #68
انگشت کوچیک دستِ چپم رو توی عسل فرو بردم و پیچوندم تا کش اومدن عسل تموم بشه و بعد جلوی دهنش گرفتم. این‌بار نتونستم نگام رو بگیرم و چشم‌هام سخت درگیر چشم‌هاش شد. چرا حس کردم چشم‌هاش برق می‌زنه؟
آروم دهنش رو باز کرد و بعد از فرو رفتن انگشت من، با مکث دهنش رو باز کرد و من انگشتم رو کشیدم‌‌، حالا نوبت اون بود و من داشتم از خجالت بیهوش می‌شدم؛ ولی دیبای لعنتی دست بردار نبود و ظرف عسل رو سمت فرهاد گرفت. چشم‌هام رو بستم و دهنم رو باز کردم. با لمس انگشتش توسط زبونم‌، یه حال عجیبی بهم دست داد و باعث شد با مکث دهنم رو باز کنم که دیبا با خوشحالی کف زد و فیلم‌بردار با لبخند رضایت‌بخشی گفت:
- واقعاً قشنگ افتاد!
فرهاد برای یه سری امضا و چیزهای دیگه به دفتر سالن رفت و دیبا در حالی‌که شنلم رو روی سرم می‌نداخت گفت:
- دیدی اون‌قدرم که فکر می‌کردی سخت نبود؟

- دیبا می‌ترسم!
- از چی؟
- چرا فرهاد آرومه؟ چه فکری توی ذهنشه؟ چرا این‌همه تظاهر می‌کنه که از این اتفاق خوش‌حاله؟
- من نمی‌دونم؛ ولی مطمئنم فکر بدی توی ذهنش نیست. غریبه که نیست یاسی، پسر عموته! دشمنت نیست، پس آروم باش! بذار همه چیز به خوبی بگذره و تموم بشه.
گره‌ی شنل که بسته شد، فرهاد رسید و رو به دیبا گفت:
- خیلی ممنونم. واقعاً زحمت کشیدی!
دیبا با فروتنی گفت:
- من‌ که کاری نکردم، آبجیمه و عاشقشم. باید براش همه کار کنم!
با لبخند نگاش کردم که گفت:
- عزیزم ما می‌ریم. بعد از آتلیه‌ زود بیاید.
بعد رو به فرهاد گفت:
- مواظب آبجی من باشی‌ها!
فرهاد لبخند کمرنگی زد و گفت:
- حتماً!
با رفتن دیبا‌ سنگینی نگاش رو حس کردم؛ ولی سرم رو بلند نکردم که دستم رو آروم گرفت و حرکت کرد و منم پشت سرش کشیده شدم.
کسی نبود و همه رفته باشگاه رفته. سوار ماشین شدم که اونم کنارم نشست و حرکت کرد. نفس عمیقی کشیدم و صدای آهنگ توی ضبط‌ من رو به خلسه فرو برد.
" تو رو دوست دارم،
مثل حس نجیب خاک غریب.
تو رو دوست دارم،
مثل عطر شکوفه‌های سیب.
تو رو دوست دارم عجیب،
تو رو دوست دارم زیاد.
چه‌طور پس دلت میاد،
من رو تنها بذاری؟
تو رو دوست دارم‌،
مثل لحظه‌ی خواب ستاره‌ها.
تو رو دوست دارم،
مثل حس غروب دوباره‌ها.
تو رو دوست دارم عجیب.
تو رو دوست دارم زیاد.
نگو پس دلت میاد‌‌‌‌‌،
من رو تنهام بذاری‌،
توی آخرین وداع.
وقتی دورم از همه،
چه صبورم ای خدا!
دیگه وقت رفتنه!
تو رو می‌سپرم به خاک‌!
تو رو می‌سپرم به عشق!
برو با ستاره‌ها.
تو رو دوست دارم،
مثل حس دوباره‌ی تولدت.
تو رو دوست دارم،
وقتی می‌گذری همیشه از خودت.
تو رو دوست دارم،
مثل خوابِ خوب بچگی.
بغلت می‌گیرم و میرم به سادگی.
تو رو دوست دارم،
مثل دلتنگی‌های وقت سفر.
تو رو دوست دارم،
مثل حس لطیفِ وقت سحر،
مثل کودکی تو رو،
بغلت می‌گیرم و،
این دل غریبم رو،
با تو می‌سپرم به خاک،
توی آخرین وداع!
وقتی دورم از همه،
چه صبورم ای خدا!
دیگه وقت رفتنه،
تو رو می‌سپرم به خاک!
تو رو می‌سپرم به عشق!
برو با ستارها!"
(تو رو دوست دارم، مازیار فلاحی)

وای! این آهنگ چرا باید الان پخش میشد؟
تکونی توی صندلی خوردم که صداش رو شنیدم:
- نگرانی؟
براش مهم بود؟
- نگران چی باشم؟
سرم رو به سمتش برگردوندم که گفت:
- نمی‌دونم، ولی مدام دست‌هات می‌لرزه. گفتم شاید نگرانی.
- نه استرس دارم، فقط همین!
- سعی کن خونسرد بمونی. فشارت بیفته‌،‌ غش می‌کنی و این خیلی بده!
نگران من بود یا خراب شدن عروسیش و رفتن آبروی خودش؟ پوزخندی زدم. احمقانه بود اگه اولی رو انتخاب می‌کردم. مسلمه که می‌ترسید عروسی با غش کردنم بهم بخوره و همکارهاش بگن:
- زنش غشیه!
انگشت‌هام رو درهم قفل کردم و حرفی نزدم که خداروشکر به آتیله رسیدیم.
پیاده شدم و اون به طرفم اومد. دستش رو به سمتم دراز کرد که به چشم‌هاش زل زدم.
- این‌جا که کسی نیست‌ نمی‌خواد تظاهر کنی!
به چشم‌هام زل زد، ولی بی‌حرف. شاید پنج دقیقه فقط به چشم‌های هم‌دیگه خیره بودیم. دنبال چی بودیم؟ نمی‌دونم، شاید من دنبال نفرتش از خودم و اون دنبال... . نگاش رو بی‌حرف گرفت و دستم رو کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #69
سکوتش‌‌‌ خیلی آزارم می‌داد و ترسم رو بیشتر می‌کرد. می‌ترسیدم آرامش قبل از طوفان باشه؛ اما من که کاری نکرده بودم و داشتم طبق خواسته‌ی اون رفتار می‌کردم، پس دلیلی نداشت بخواد عصبی بشه.
دختر جوونی با دیدنمون به سمتمون اومد و راهنماییمون کرد. توی اتاقک گوشه‌ی آتلیه در کنار هم نشستیم و عکاس کارش رو شروع کرد. عکس‌های ما‌‌، فوق تصور من بود و من با هر عکس، از شرم هزار بار می‌مردم و زنده می‌شدم؛ ولی فرهاد کاملاً خونسرد گفته‌های عکاس رو انجام می‌داد و این کمی از شرمم رو کم می‌کرد. حدود ده تای عکس گرفتیم و هر کدوم با ژست‌‌های مختلف و جذاب.
زودتر از فرهاد داخل ماشین نشستم. خسته شده بودم و دیگه نمی‌تونستم منتظر بمونم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم که از صدای به هم خوردن در، فهمیدم سوار شده و با روشن کردن ماشین گفت:

- سرت‌ رو بلند کن، موهات خراب میشه.
سرم رو بلند کردم و پوفی کشیدم. کاش زودتر این عروسی تموم بشه! دیگه طاقت نداشتم این‌همه سکوت و تظاهر کنم.
جلوی باشگاه غلغله و دود اسپند در هوا معلق بود.
پیاده شدیم و کنار هم وایستادیم. جلوی ورودی باشگاه فرش قرمزی پهن شده بود که مسیر حرکتمون بود. فیلم‌بردار جلومون وایستاد و دست مردونه‌ی فرهاد به درخواست فیلم‌بردار، سمت کمرم اومد و من گام برداشتم.
دیبا کجا بود؟ نگام رو به اطراف چرخوندم؛ اما پیداش نکردم. دستش فشرده شد که نگاش کردم و اون زمزمه کرد:
- دیبا پشت سرته، دنبالش نگرد.
چه‌طور فهمیده بود دنبال دیبام؟ خب من به جز دیبا کسی رو ندارم که بخوام دنبالش بگردم.
با رسیدن به ورودی، دیبا با محبت روس سرمون نقل ریخت و بهش لبخند زدم.
وارد شدیم و صدای موزیک به گوشم رسید.
به سمت جایگاه می‌رفتیم که دیبا کنار گوشم زمزمه کرد:
- الان آرالیا و ویلیام میان تبریک بگن‌، سعی کن خونسرد باشی!
به کل حضورشون رو یادم رفته بود. تا الان چرا نبودن؟
توی جایگاه در کنار هم نشستیم و من در جواب دیبا گفتم:
- نگران نباش.
دیبا به سمت مهراد که با عشق بهش نگاه می‌کرد، رفت و من نگاهی به فرهاد انداختم.
- میشه شنلم رو در بیاری؟
انگار مایل نبود شنلم باز بشه که چند لحظه مکث کرد و گفت:
- نمیشه سرت باشه؟
با تعجب نگاش کردم که کلافه بلند شد و جلوم وایستاد. سمتم خم شد و گره رو باز کرد و با احتیاط درش آورد و من نفس راحتی کشیدم. خواست بشینه که با دیدن دو نفر مقابلمون، به انگلیسی گفت:
- .Oh! Welcome Friends (اوه! خوش اومدید دوستان)
از جام بلند شدم. پس این‌ها آرالیا و ویلیام بودن. با حیرت به دختر جلوی روم خیره شدم. شاید زیبا نبود؛ ولی لوند بود و حسابی توی رفتارهاش عشوه می‌ریخت و مدام موهای بلوندش رو تکون می‌داد. با ابروهای بالا رفته به من خیره بود که مشغول آنالیزش بودم. دستش رو جلو آورد و با لهجه‌ی غلیظی گفت:
- .Avid's political (مشتاق دیدار یاسی)
دستش رو فشردم و سعی کردم لبخند بزنم.
- .Thanks Ralya (متشکرم آرالیا)
نگاهی به سر تا پام انداخت و به سمت فرهاد که در آغوش ویلیام فرو رفته بود رفت. حس کردم از رویارویی این دو نفر واهمه دارم!
ویلیام که مشخص بود فرهاد رو خیلی دوست داره، به سختی ازش فاصله گرفت و آرالیا خواست سمت فرهاد بره و دستش رو به نشونه آغوش گرفتن باز کرده بود که فرهاد سریع دست‌هاش رو بالا آورد و گفت:
- .Be careful of your behavior (Iran) Ralya here (این‌جا ایرانه آرالیا! مواظب رفتارت باش)
آرالیا به سختی خودش رو عقب کشید. مشخص بود از وضع پیش اومده ناراضیه؛ ولی دستش رو دراز کرد و تبریک گفت.
ویلیام جلوم وایستاد. چشم‌های آبی روشنش برق میزد و من از نگاش هیز بودن رو کشف نکردم و همین باعث شد لبخند محوی بزنم که به گرمی گفت:
- .You are a beautiful lady... Farhad`s choises ara unique as always! (شما بانوی زیبایی هستید! انتخاب فرهاد مثل همیشه منحصر به فرده)
از تعریفش به شدت خوشحال شدم، چون دلم می‌خواست جلوی آرالیا به چشم بیام. دستش رو به گرمی فشردم و تشکر کردم که آرالیا دستش رو دور بازوی ویلیام حلقه کرد و رو به فرهاد گفت:
- .Here is boring we will go out (این‌جا خسته‌کننده‌‌ست! می‌ریم توی محوطه)
با رفتنشون نشستیم که با حرص گفتم:
- چی این‌جا خسته‌کننده‌‌ست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #70
فرهاد بی‌تفاوت گفت:
- اون‌ها زبان ما رو نمی‌فهمن. حتی آهنگ براشون گنگ و نامفهومه؛ رقص‌های ما براشون کسل کننده‌‌ست و این‌که این‌جا راحت نیستن، چون مسلماً آمریکا فرهنگش به کل با ما متفاوته. برای همین هم براشون خسته‌کننده‌‌ست، خصوصاً اینکه از صبح هم رسیدن.
- تو با این دوتا، توی آمریکا چه ارتباطی داشتی؟
نگاه عمیقی بهم انداخت:
- بعداً می‌فهمی.
از کنارم بلند و بعد دور شد. با شک و دودلی به رفتنش نگاه کردم که دیبا پیشم نشست و گفت:
- چی شد؟ چی گفتن؟
مکالممون رو براش گفتم که گفت:
- چرا از آرالیا خوشت نمیاد؟
دسته گلم رو توی دست‌هام جابه‌جا کردم.
- نمی‌دونم. حس خوبی‌ نسبت بهش ندارم.
- بازم که داری عجولانه قضاوت می‌کنی!
- شاید حق با توئه‌، پس بی‌خیال.
پایکوبی همچنان ادامه داشت و ساعت از نه شب گذشته بود و منم تنهایی به رقصنده‌ها نگاه می‌کردم که فرهاد برگشت و کنارم نشست. من خیلی می‌خواستم بدونم کجا بوده.
سه مرد و سه تا خانوم به سمتمون می‌اومدن که فرهاد گفت:
- این‌ها استادهای دانشگاه و همسرهاشون هستن، از دوست‌های منن.
سری تکون دادم و با هم از جا بلند شدیم. با خوشرویی‌، با سه‌تا خانوم روبوسی کوتاهی کردم و با شوهرهاشون فقط به دراز کردن دست‌ اکتفا کردم و با لبخند خوش‌آمد گفتم.
هر سه خانوم کادوهاشون رو بهم دادن و یکیشون گفت:
- عزیزم امیدوارم خوشبخت بشی! من سپیده هستم‌ همسر لهراسب.
و به مردی که در کنار فرهاد وایستاده بود و مشغول خندیدن بود اشاره کرد که با لبخند ازش تشکر کردم و خانوم دومی گفت:
- منم ژاله هستم، همسرمم مازیار اونیه که کت قهوه‌ای داره.
و خانوم سوم:
- منم سیما هستم‌‌ و همسرم مهنام.
خانوم‌های مهربون و خونگرمی بودن و من خیلی زود باهاشون صمیمی شدم که سیما گفت:
- واقعاً انتخاب فرهاد خان حرف نداره! تو از خوشگلی و اخلاق هیچی کم نداری.
به ظاهر خندیدم و تشکر کردم؛ ولی متوجه شدم توی چشم‌های ژاله غم بزرگی پنهونه و با خودم فکر کردم چی باعث شده این دختر این‌همه ناراحت باشه و حتی لبخندش هم به اجباره؟
رو به سیما گفتم:
- چند ساله ازدواج کردی؟
- دو ساله عزیزم.
از سپیده هم پرسیدم که گفت:
- یک سال و نیمه.
می‌خواستم از ژاله هم بپرسم که سیما پیشدستی کرد:
- ژاله و همسرش نزدیک به پنج ساله ازدواج کردن.
لبخندی زدم و تشکر کردم که با "اجازه‌"ای گفتن و ازمون دور شدن و ما مجدد نشستیم. نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و از فرهاد پرسیدم:
- حس کردم ژاله غم بزرگی داره، دلیلش چیه؟
فرهاد عمیق نگام کرد و بعد از مکث نسبتاً طولانی‌ای گفت:
- بچه‌دار نمیشن.
چشم‌هام تا آخرین حد از حدقه بیرون زد. واقعاً دلم برای ژاله سوخت و گفتم:
- آخه چرا؟
- نمی‌دونم! هر دکتری رفتن گفته هیچ کدوم مشکلی ندارید؛ ولی نمی‌دونم چرا بچه‌دار نمیشن. به احتمال زیاد باید برای درمان برن پاریس.
- وقتی هیچ طوریشون نیست، پس چرا بچه‌دار نمیشن؟ یعنی چی؟
- شاید صلاح خدا نیست، شایدم قسمتشون اینه!
با شنیدن صدای ارکستر که از عروس و داماد تقاضا می‌کرد برای رقص بیان، ساکت شدم و سرم رو با استرس زیر انداختم که زمزمش رو شنیدم:
- بریم؟
مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم بود؟
از جام بلند شدم و فرهاد با نگاه نافذش دستم رو گرفت و آروم از پله‌ها پایین برد. صدای جیغ و هلهله، کمی اخم‌هام رو درهم کرد. وسط پیست بودیم و آهنگ شروع شد و دست من روی شونه‌های مردونه‌ی فرهاد نشست و دست اون دور کمرم حلقه شد و صدای جیغ و کف فضای سالن رو پر کرد.
دیبا و مهراد در کنارمون عاشقانه شروع کردن به رقصیدن و رقص نور روشن شد. دست‌های اون گرم و دست‌های من سرد بود.
نگام توی نگاش قفل شد و تنم لرزید و قطره اشکی توی چشم‌هام حلقه بست و زمزمه کردم:
- هیچ‌کس از درد من‌ خبر نداره!
به سختی جلوی اشکم رو گرفتم و خداروشکر کردم صدای زمزمم توی صدای بلند آهنگ گم شد و به گوش فرهاد نرسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
27

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین