. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #61
بعد از اتمام خواندنش، با آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد و دکمه‌ی ارسال پست را زد. ثانیه‌ای بعد، حین این‌که پست را استوری می‌کرد، از روی زمین برخاست.
آب دماغش را بالا کشید و با پیچیدن صدای درب خانه درون‌ گوشش، قید ایستادن در اتاق را زد و از درب رد شد.
قامت پدرش را که دید، لبخند بر روی لب نشاند و دم عمیقی گرفت. بوی ماکارانی که درست کرده بود، زیر بینی‌اش پیچید و با قار و قور کردن معده‌اش، فهمید که خیلی وقت است سرگرم کشیدن تابلو شده!
- سلام بابا.
علی به سمتش چرخید و با دیدن گونه‌های رنگی او، حین این‌که کت مشکی‌اش را از تن در می‌آورد گامی به جلو برداشت و خودش را به کمند نزدیک کرد.
- سلام کمندم، باز صورتت رنگیه!
کمند لب‌هایش را غنچه کرد و نگاهش را به سقف دوخت. پدرش به تمیز بودن اهمیت زیادی می‌داد، برای همین لب زد:
- نقاشی بدون رنگی شدن که نمیشه!
علی تک خنده‌ای کرد، دستش را میان موهای کمند فرو برد و گفت:
- همیشه یه جوابی توی آستینت داری.
سپس چینی به بینی‌اش داد و عمیق بو کشید. دستش را از روی سر کمند برداشت و گفت:
- بوهای خوبی میاد!
کمند، لبخند دندان‌نمایی بر روی لب نشاند و با ذوق گفت:
- همین یه هفته پیش ماه جبین بهم یاد چه جوری ماکارانی درست کنم و امروز تونستم امتحانش کنم.
علی، سرش را پایین انداخت. به جای ماه جبین، فاطمه می‌بایست به او غذا درست کردن یاد بدهد و این قلبش را به درد آورد. لبخندی بر روی لب نشاند تا کمند، حال بدش را نفهمد. حین این‌که به سمت پله‌ها می‌رفت، گفت:
- پس زودتر برو میز رو آماده کن ببینم چه کردی؛ فقط قبلش رنگ‌های روی صورتت رو پاک کن.
کمند چشمی گفت و به رفتن پدرش چشم دوخت. طی این دوماه، فهمیده بود که اشک‌هایش را باید در تنهایی بریزد و خنده‌هایش را به رخ پدرش بکشد، تا از حجم غمش کاسته شود.
لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و راهی آشپزخانه‌ای شد که دیگر محل امن کسی نبود، چون مادرش نبود!
طبق گفته‌ی پدرش، اول لکه رنگ کوچکی را که روی صورتش بود را پاک کرد و سپس با حوصله، میز ناهار را چید. برخلاف مادرش که به تزیین غذا اهمیت نمی‌داد، او تزیین کردن را دوست داشت برای همین تربچه‌ای به دست گرفت و با کارد شروع به ایجاد خط‌هایی بر روی آن کرد. بعد از این‌که تربچه به شکل گل در آمد، آن را بر روی سبزی‌ها گذاشت و با قرار دادن پارچ دوغ بر روی میز، تزیینات کوچکش تکمیل شد.
- خسته نباشی.
سرش را بالا برد و به چهره‌‌ی پدرش چشم دوخت. لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- شما هم همین‌طور.
علی صندلی را عقب کشید و بر روی آن نشست. حین این که تربچه‌ای را که کمند آن را به شکل گل در آورده بود، به دست می‌گرفت، گفت:
- اسم تابلویی که امروز پستش کردی رو چی گذاشتی؟
کمند لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و باعث شد چال گونه‌اش نمایان شود. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و گفت:
- په ژاره.
علی، سرش را بالا و پایین کرد و سپس چنگال را درون ماکارانی فرو برد.
- معنیش چی میشه؟
- دلتنگی.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #62
علی سکوت کرد و به غذا خوردنش ادامه داد و کمند، تنها دم عمیقی گرفت تا بغض نشسته در گلویش، پایین رود.
- دیگه نمی‌خوای بری موسسه آبرنگ؟
کمند بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، تنها به بازی کردن با غذایش ادامه داد و لب زد:
- نه.
- چرا؟
قلب کمند از تپش ایستاد. به دلیلی که برای نرفتن می‌بایست بیاورد، فکر نکرده بود! بهتر بود که نیمی از حقیقت را به زبان بیاورد برای همین، لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و سپس آرام زمزمه کرد:
- مدیرش یه جوریه.
علی دست از غذا خوردن کشید و منتظر به کمند چشم دوخت تا جوابش را بشنود.
کمند که سکوت پدرش را دید، چنگال را در ظرف رها و سپس به پشتی صندلی تکیه داد.
- انگار به اجبار اون موسسه رو زده. اصلاً به جنبه‌های دیگه هنر توجه نمی‌کنه و فقط پولی که به دست میاره رو می‌بینه. نمی‌تونم جایی کار کنم که مدیرش، این مدلی باشه.
بعد از اتمام حرفش در دلش ادامه داد:
- نمی‌تونم ببینم کسی که یه روزی فکر می‌کردم دوستش دارم، تبدیل به دیو شده باشه!
از حرفی که در دل به زبان آورده بود تعجب کرد. او هیچ وقت در خلوتش، به این اقرار نکرده بود که بنیامین را دوست داشت!
- تصمیم خوبی گرفتی، اگه خواستی جای دیگه بری سرکار حتماً بهم بگو.
- باشه.
علی لیوان دوغش را سر کشید و حین این‌که از روی صندلی برمی‌خاست، گفت:
- هم میز قشنگی چیدی، هم تابلوی قشنگی رو امروز خلق کردی!
کمند نگاهش را بالا کشید و به پدرش چشم دوخت. لبخندی بر روی لب نشاند و سپس بعد از رفتن پدرش از آشپزخانه، کلافه دستش را میان موهایش فرو کرد. با خودش فکر کرد، روزی که دیگر حتی یک ثانیه فکرش به سمت بنیامین کشیده نشود، بهارش خواهد بود.
***
پاییز از راه رسیده و کمند، به یاد گذشته‌های نه‌چندان دورش، پا به خیابان گذاشته بود. دست‌هایش را درون جیب مانتوی پاییزی‌اش فرو کرده و نگاهش، گوشه به گوشه‌ی خیابان را رصد می‌کرد.
بوی کتاب نو به مشامش می‌رسید و آهنگ « باز آمد بوی ماه مدرسه » در گوش‌هایش پخش می‌شد. لبخند از روی لب‌هایش کنار نمی‌رفت، عادتش همین بود. همان روزهای اندکی که در گذشته با مادرش به خیابان می‌آمد، لبخند روی لبش را حفظ می‌کرد. دوست داشت وقتی نگاه یک رهگذر به او می‌افتد، با دیدن خنده‌ی او، رهگذر هم بخندد!
دم عمیقی گرفت و بر روی جدول‌های کنار خیابان ایستاد. روبه‌رویش یک موسسه طراحی بود و پشت سرش، یک مکانیکی. در یک سوی این خیابان، رنگ‌ها نقش ایفا می‌کردند و در سوی دیگرش، رنگ‌ها دست به دست هم می‌دادند و سیاه می‌شدند. لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و زیر لب زمزمه کرد:
- اگه دست من بود، این خیابون رو هم جز عجایب جهان می‌ذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #63
- چرا؟
با شنیدن صدای مردانه‌ای، سرش را به آرامی چرخاند و با دو گوی مشکی رنگ روبه‌رو شد. پلک آرامی زد و سپس، به تابلوی موسسه‌ای که در روبه‌رویش قرار داشت، چشم دوخت و گفت:
- عجیبه دیگه!
مرد که گویا، حرف کمند را به درستی متوجه نشده بود، مجدد تکرار کرد:
- چرا؟
- چون یه طرف این خیابون، مثل رنگین کمون پر از رنگه و یه طرف دیگه‌اش هم، جز سیاهی چیزی دیده نمیشه!
مرد به آرامی بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به مکانیکی پشت سرش نگریست. سال‌ها بود که در این خیابان کار می‌کرد؛ اما هیچ وقت از این زاویه، به مغازه‌اش نگاه نکرده بود. لبخندی بر روی لب‌هایش نشاند و به سمت کمند چرخید؛ اما دیگر خبری از کمند نبود، چرا که او به سمت آگهی آن طرف خیابان گام برداشته و مشغول خواندن آن بود.
کمند دست‌هایش را در سینه جمع و با تکان دادن مردمک چشم‌هایش، خط‌های نوشته شده بر روی کاغذ زرد رنگ را رصد کرد. لبخندش رفته‌رفته عمیق شد و قبل از آن‌که، چال گونه‌اش خودش را نمایان کند، پر کشید و رفت!
تمام حس خوبش، به اتمام رسید چرا که خاطرات گذشته برایش تداعی شد. اگر صاحب این موسسه هم همسان بنیامین بود چه؟ دستی به صورتش کشید و سپس نگاهش را به آسمان دوخت.
- با این فکر، دیگه بعید می‌دونم بتونم جایی دووم بیارم!
- فکرها، همیشه درست نیستن!
کمند دستش را بر روی قلبش نهاد و به سمت راست چرخید. مردی که آن سوی خیابان با او ملاقات کرده بود، حال کنارش قرار داشت. چشم‌هایش درشت شده و قلبش، تندتند می‌کوبید. لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و در دل خودش را نفرین کرد که چرا آن لحظه زبان به دهن نگرفته و جواب سوال مرد را بی‌پاسخ نگذاشته بود!
مرد که تعلل کمند را دید، دست‌های آغشته به روغنش را درون جیب شلوار خاکستری رنگش برد، سرش را پایین انداخت و لبخندی بر روی لب نشاند.
- ببخشید، ترسیدید!
کمند پلک محکمی زد، گامی به عقب برداشت و حین این که آب دهنش را قورت می‌داد، سعی کرد کلمات را کنار هم بچیند تا یک جمله‌ی درست را به زبان بیاورد.
- خواهش...می‌کنم!
بعد از اتمام جمله، گوشه‌ی لبش را بالا داد و با خود فکر کرد که«ممنون، نترسیدم!» جواب بهتری نبود؟
- به هرحال، همیشه فکرها توی موقعیت‌های مختلف درست نیستن!
مرد بعد از اتمام جمله‌اش، سرش را بالا آورد و نگاهش را به کمند دوخت. بدون آن‌که لبخند را از روی لبش پاک کند، به سمت مکانیکی‌اش گام برداشت.
کمند رفتن مرد را نظاره‌گر شد و تندتند نفس عمیق کشید. بوی روغن در سینه‌اش حبس و به لیست بوی‌های مورد علاقه‌اش اضافه شد چرا که تا به امروز، یک مکانیکی را از نزدیک ندیده بود. دست‌هایش را درون جیب مانتواش فرو کرد و نگاهش را مجدد به آگهی موسسه دوخت که خواهان یک معلم طراحی بودند. زبانی بر روی لب‌هایش کشید و حین این‌که عقب‌عقب گام برمی‌داشت، زیر لب زمزمه کرد:
- مزه کار کردن رفته زیر زبونم، شاید این‌جا جایی باشه که بهم آرامش میده!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #64
***
راضی کردن پدرش، از آن‌چه که فکر می‌کرد راحت‌تر بود و او حال، روبه‌روی کمد اتاقش ایستاده و به دنبال مانتوی مناسبی می‌گشت.
دستش را جلو برد و دانه به دانه مانتوها را به سمت جلو هدایت کرد. می‌خواست امروز خودش باشد برای همین، ساده‌ترین مانتویی که در کمد داشت را بیرون کشید و به سمت آیینه گام برداشت.
مانتو را جلوی بدنش گرفت و به رنگ لیمویی او چشم دوخت. بعد از فوت مادرش، این اولین بار بود که می‌خواست لباس‌های رنگ روشن بپوشد. سرش را به سمت پنجره چرخاند و زمزمه کرد:
- حواست بهم هست که گند نزنم؟
قطره اشکی که زیر چشم راستش نشست را با بغل انگشت اشاره‌اش پاک کرد و مانتو را بر روی تخت انداخت. بر روی صندلی که جلوی آیینه‌اش قرار داشت، نشست و تنها به زدن یک رژ لب اکتفا کرد. دم عمیقی گرفت و زیر لب گفت:
- چرا این‌قدر لبخند زدن سخت شده؟
دستش را به زیر چانه‌اش هدایت و سعی کرد لبخند بزند. لبخند می‌زد؛ اما مشخص بود که یک لبخند مسخره است!
دست به سینه نشست و با عصبانیت به چهره‌اش در آیینه نگاه کرد. با جرقه زدن چیزی در ذهنش، انگشت اشاره‌اش را به سمت آیینه گرفت و گفت:
- همینه، باید به این فکر کنم که قبلاً چی حالم رو خوب می‌کرد!
به پرنده‌ی خیالش اجازه‌ی پر کشیدن داد و ثانیه‌ای بعد، بوی رنگ زیر بینی‌اش به حرکت در آمد، بازویش از جای نیشگون مادرش سوخت و صدای دانه‌های تسبیح پدر بزرگش در گوشش پیچید. وقتی به خود آمد که لبخند روی لبش، زیباترین تصویر را در آیینه به رخ او می‌کشید. سرش را پایین انداخت و دستش را بر روی بازویش، جایی که همیشه مادرش نیشگون می‌گرفت گذاشت و گفت:
- دیدی مامان؟ لبخند زدن کار سختی نبود!
کف دست‌هایش را بر لبه‌ی میز گذاشت و برخاست. وقت رفتن رسیده و او نمی‌بایست ثانیه‌ای را از دست بدهد. برای کار کردن در آن موسسه هیجان داشت و دلیلش را نمی‌دانست. ترجیح می‌داد به دنبال دلیل نگردد و به کارش ادامه دهد.
وقتی که مقنعه‌ی مشکی رنگش را سر کرد، دسته‌ای از موهایش را بر روی پیشانی‌اش ریخت و بدون این که از ادکلنش استفاده کند، از اتاق بیرون رفت.
به سکوت این خانه، دیگر عادت کرده بود. پدرش صبح‌ها به مدرسه می‌رفت و او تنها در این خانه می‌ماند و تازه، حسی را که مادرش در سال‌های تنها بودنش تجربه می‌کرد را، درک می‌نمود.
زبانی بر روی لب‌هایش کشید و بعد از برداشتن کوله‌ی مشکی رنگش از روی مبل، از دیوارها خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد.
صدای بلندگوی مدرسه‌ای که در نزدیکی آن‌ها بود به گوشش رسید، اگر فرصتش را داشت دقایقی جلوی آن مدرسه می‌نشست و به خاطراتش فکر می‌کرد؛ اما برای گذشته وقت زیاد و برای حال، وقت اندکی داشت.
بند کوله‌اش را بر روی شانه‌اش درست کرد و بی‌آن‌که سرش را به سمت خیابان بچرخاند، تنها به قدم‌هایش سرعت بخشید تا جنازه‌ی غرق در خون مادرش را نبیند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #65
آن‌قدر سریع قدم برمی‌داشت که وقتی به جلوی موسسه رسید، نفس نفس می‌زد. دستش را بر روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- مشکلی پیش اومده؟
چشم‌های کمند درشت شد و به آرامی به پشت سرش نگاه کرد. مرد مکانیکی که دو روز پیش او را دیده بود، پشت سرش قرار داشت. سریع دستش را پایین انداخت و حین این‌که نگاهش را از خال روی گونه‌ی مرد می‌گرفت، گفت:
- نه.
سپس بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و گامی به جلو برداشت. قلبش تند می‌زد و نفسش هنوز بالا نمی‌آمد. دستی به صورتش کشید و همین‌که خواست پایش را بر روی پله‌ی جلوی درب موسسه قرار دهد، صدای مرد به گوشش خورد.
- خوبه!
کمند سرش را به چپ چرخاند و به این فکر کرد که در جواب خوبه، چه باید بگوید. مرد لبخندی به روی کمند زد و سپس، به سمت آن طرف خیابان گام برداشت.
کمند با حرص پلک‌هایش را بر روی هم قرار داد و زیر لب زمزمه کرد:
- این الان به چی خندید؟
پلک‌هایش را به آرامی گشود و حین این‌که وارد موسسه می‌شد، در جواب خود گفت:
- نخندید که، لبخند زد!
به سمت راه پله‌ای که روبه‌رویش قرار داشت، رفت و حین این‌که پله‌ها را دانه به دانه رد می‌کرد، نفس عمیقی کشید تا از ضربان قلبش کاسته شود.
هرچه که به طبقه‌ی دوم نزدیک‌تر می‌شد، بوی رنگ بیشتر به مشامش می‌رسید و لبخند روی لبش را وسعت می‌بخشید.
با دیدن درب قهوه‌ای رنگ موسسه، بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و با گام‌های استوار به سمت موسسه گام برداشت. مطمئن بود که اتفاقات موسسه آب‌رنگ، در این‌جا تکرار نمی‌شود چرا که این‌جا، یک موسسه دخترانه بود و حدس می‌زد که حتی استاد مرد هم نداشته باشند!
آب دهانش را فرو فرستاد و فاصله‌ی دو قدمی خودش را با در پر کرد. قبل از آن‌که زنگ در را فشار دهد، درب باز شد و قامت دختری درشت هیکل، در چارچوب در نقش بست.
دختر ابتدا سرتا پای کمند را زیر نظر گرفت و حین این که از جلوی در کنار می‌رفت، گفت:
- بفرمایید.
کمند سرش را پایین انداخت، گامی به جلو برداشت و گفت:
- سلام، ممنونم!
نگاه کمند به اطراف موسسه کشیده شد. تنها سه درب در این موسسه وجود داشت و میز منشی هم، جلوی پنجره‌ی بزرگی قرار گرفته بود. دیوارهای مزین به نقاشی، ضربان قلبش را کاهش داد و بی آن‌که بفهمد، به سمت تابلویی گام برداشت که نقاشی‌های بچه‌ها در آن نصب شده بود.
- با کی کار داشتین؟
کمند بدون این‌که به سمت دختری که جلوی درب دیده بود بچرخد، گفت:
- با مدیر این‌جا.
- چه کاری باهاشون دارین؟
کمند لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و نگاهش را از خانه‌ی نارنجی رنگ درون نقاشی، به دختری که پشت میز منشی جا گرفته بود، سوق داد.
- برای آگهی استخدام اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #66
دختر با شنیدن این حرف، خودش را بر روی صندلی چرخ‌دار انداخت و دست‌هایش را در هم گره زد.
- صبر کنین باهاشون تماس بگیرم!
کمند به آرامی سرش را تکان داد و دختر، دستش را به سمت تلفن سیاه رنگ روی میز، دراز کرد و حین این که مشغول گرفتن شماره‌ای بود، کمند به سمت پنجره گام برداشت و به آن طرف خیابان، جایی که مکانیکی قرار داشت چشم دوخت‌.
مرد مکانیک، مشغول بررسی کردن یک ماشین بود و کمند، بی‌اراده به تک‌تک حرکات او چشم دوخته بود. دلش می‌خواست برای یک بار، دست‌های آغشته به روغنِ ماشین را از نزدیک ببیند چرا که حس می‌کرد، یکی از بهترین تابلوهای نقاشی‌اش خواهد شد.
- تا ده دقیقه دیگه میان، دارن با مکانیک اون‌طرف خیابون صبحت می‌کنن.
کمند گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و نگاهش را از مرد مکانیک، به مرد دیگری سوق داد که پیراهن سفیدش از تمیزی برق میزد!
چشم‌هایش را زیر کرد و به دنبال برق حلقه در انگشت‌های مرد لباس سفید گشت. قلبش محکم می‌کوبید و دهانش خشک شده بود. اگر ماجرای موسسه آب‌رنگ تکرار می‌شد چه؟ دست‌هایش را در سینه جمع و سپس بر روی پاشنه‌ی پا چرخید. زبانی بر روی لبش کشید و قبل از این‌که لب بگشاید تا از منشی سوالی بپرسد، مرد از درب موسسه وارد شد.
نگاه کمند بی‌اختیار پی انگشت‌های دست او رفت و ناامید از پیدا نکردن حلقه، بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد.
منشی با دیدن مرد، از جای برخاست و حین این که لبخند میزد، گفت:
- سلام!
مرد سرش را تندتند تکان داد و نگاهش را به سمت کمند حواله کرد. چین ریزی میان ابروهای کم‌پشتش نشست و سپس، گفت:
- سلام خوش آمدید!
کمند لبخندی محو بر روی لب نشاند و زمزمه کرد:
- سلام، ممنونم!
مرد دست‌هایش را به داخل جیب شلوار قهوه‌ای رنگش هدایت کرد و حین این که به سمت میز منشی گام برمی‌داشت گفت:
- برای ثبت نام اومدید؟
منشی، به جای کمند پاسخ داد:
- میگن برای آگهی استخدام اومدن!
کمند لب‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- بله، برای استخدام اومدم!
برق شوق در چشم‌های مرد پدیدار گشت و باعث شد دست‌هایش را از جیب شلوارش بیرون بیاورد و با لبخند دندان‌نمایی بگوید:
- چه عالی، بفرمایید اتاق بنده تا بیشتر صحبت کنیم!
منشی با دیدن این رفتار مرد، به خنده افتاد و حین این که با دست‌های تُپُلَش جلوی دهانش را می‌گرفت، گفت:
- ببخشید، مدیرمون یه کم خوش ذوق هستن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #67
نگاه کمند بین منشی و مرد در نوسان بود و مانده بود که چه بگوید. برای همین تنها به زدن لبخندی کوتاه اکتفا کرد و نگاه توبیخ‌گرانه مرد را به منشی نادیده گرفت.
بعد از سکوت چند دقیقه‌ای، مرد دم عمیقی گرفت و گفت:
- بفرمایید.
سپس به سمت درب اتاق مدیریت گام برداشت و کمند با مکث کوتاهی به دنبالش به راه افتاد‌. فضای اتاق، ساده‌تر از چیزی بود که کمند تصور می‌کرد. یک میز کوچک قهوه‌ای گوشه‌ی اتاق بود که کلی برگه‌ بر روی آن ریخته شده بود. صندلی که پارچه‌ی آن اندکی پاره شده، نگاه کمند را تا لحظه‌ای که مرد بر روی آن نشست را به خود جلب کرد.
مرد پاهایش را بر روی هم انداخت و با دست به صندلی مشکی‌ای که روبه‌روی میزش قرار داشت اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید.
کمند لبخند محوی زد و سپس، به آرامی بر روی صندلی نشست. کیفش را بر روی پاهایش گذاشت و دسته‌اش را میان دستش نگه داشت.
- خب، این‌جا یه موسسه تازه تاسیسه.
کمند لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و منتظر به مرد چشم دوخت.
- همین‌طور که می‌بینین هنوز کلی کار داریم، این‌ها رو دارم میگم تا شما بدونید و اگه دوست داشتید همکاری کنید با ما.
کمند لبش را اسیر دندان‌هایش کرد و بعد از مکث کوتاهی، گفت:
- یعنی حتی کسی هم این‌جا ثبت نام نکرده؟
- خیلی کم!
پرنده‌ی ذهن کمند، ناخودآگاه به سمت مکانیکی آن سوی خیابان کشیده شد. اگر این‌جا می‌ماند می‌توانست روزی، به آن‌جا برود و یک تابلو بکشد! تابلویی که بوی رنگ ندهد، بوی روغن بدهد!
پرنده‌ی قلبش به جنب و جوش افتاد تا چیزی بگوید؛ اما مرد مانع شنیدن صدای آن شد و گفت:
- خب می‌دونم ممکنه تصمیم سختی براتون باشه، ولی... .
کمند میان حرف مرد پرید و گفت:
- من برای پول نیومدم این‌جا، هنر رو دوست دارم و خب... قبول می‌کنم!
مرد با تعجب نگاهی به او انداخت. لباس‌هایش شبیه کسانی که در عرصه هنر فعالیت می‌کردند، نبود. دستی به ته ریشش کشید و با شک گفت:
- مطمئنید؟
کمند دم عمیقی گرفت، به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
- بله، فقط می‌تونم دلیل‌تون رو برای تاسیس این‌جا بدونم؟
مرد نگاه متعجبش را از روی کمند برنداشت و کمند وقتی که این عکس‌ العمل او را دید، لبخندی زد و گفت:
- من برام مهمه که جایی کار کنم که به هنر اهمیت میدن!
غم در چشم‌های مرد نشست. کف دست راستش را بر روی میز روبه‌رویش گذاشت و گفت:
- من یک خواهر دوقلو داشتم که شیفته هنر بود، وقتی که کنکور قبول شد اون رفت دانشگاه هنر و من چون جایی قبول نشده بودم، پشت کنکور موندم تا سال بعد مجدد شانسم رو امتحان کنم.
کمند کیفش را بر روی پاهایش جابه‌جا کرد و به داستان مرد گوش سپرد، مردی که صدای غمگینش، خبر از حال بدش می‌داد!
- زمستون بود که خواهرم دیگه کم‌ سر می‌زد بهمون، اگه می‌اومد مدام عصبانی می‌شد و حتی بددهنی می‌کرد، این برای کسی که قبلاً این کارها رو انجام نمی‌داد بعید بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #68
مرد کلافه دستش را میان موهایش فرو برد و زمزمه کرد:
- بذارید آخرش رو بگم بهتون، خواهرم فوت کرد و چون علاقه‌ی زیادی به هنر داشت و یکی از آرزوهاش این بود که یه موسسه طراحی داشته باشه، من این‌جا رو تاسیس کردم!
کمند سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- متأسفم، خدا رحمت‌شون کنه!
- ممنون!
سکوت چند ثانیه‌ای که فضا را در دست گرفت باعث شد کمند به تصمیمی که گرفته بود، مجدد فکر کند. می‌ترسید از این که مبادا مجدد اشتباه کرده باشد!
مرد که سکوت کمند را دید، نگاهش را در فضای اتاق چرخاند و سپس گفت:
- خب نظرتون؟
کمند لبخند محوی بر روی لب نشاند و سپس زمزمه کرد:
- مشکلی نیست، قبوله!
در چشم‌های مرد چیزی جز برق شادی نمی‌دید و این برق، باعث شد که کمند به تصمیمی که گرفته بود افتخار کند!
دقایقی بعد که برای کمند به تندی گذشت، او مشغول امضا کردن برگه‌های قراداد بود و مرد، در خیالاتش سپری می‌کرد، خیالاتی که رنگ و بوی خواهرش را می‌داد!
کمند بعد از این‌که آخرین امضا را زد، خودکار آبی رنگ را بر روی کاغذ گذاشت و از جای برخاست. با گذاشتن برگه بر روی میز جلوی مرد، حواس او هم به سمت کمند جلب شد و از جای برخاست.
- می‌تونم اسم‌تون رو بدونم؟
کمند تای ابرویش را بالا داد و زمزمه کرد:
- کمند اسدی هستم!
مرد لب‌هایش را غنچه کرد و سپس گفت:
- خوشبختم، منم حامد محمدی هستم!
کمند زیر لب « همچنینی» زمزمه کرد و سپس، حین این‌که گامی به عقب برمی‌داشت، گفت:
- خب ساعت کلاس‌ها رو بهم میگین؟
حامد انگشت‌هایش را بر روی میز گذاشت و حین این‌که به سمت جلوی میز گام برمی‌داشت، گفت:
- چون تعداد زیادی فعلاً ثبت نام نکردن، یک یا دو روز در هفته باید تشریف بیارین. باز وقتی که ثبت نام تمام شد، ساعت و روز کلاس‌ها رو بهتون اعلام می‌کنم!
کمند کیفش را در دستش جابه‌جا کرد و به دنبال حامد به سمت درب گام برداشت. دم عمیقی گرفت و برخلاف تصورش، بوی ادکلنی از جانب حامد به مشامش نرسید و این، برایش خیلی عجیب بود!
همین که حامد پایش را از اتاق بیرون گذاشت، منشی به سمتش آمد و با ذوق گفت:
- چی‌شد؟
حامد گوشه‌ی لبش را بالا داد و حین این‌که سعی می‌کرد با چشم و ابرو آمدن، توجه‌ی منشی را به کمند جلب کند، گفت:
- خانوم اسدی از این به بعد همکار ما هستن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #69
ناگهان منشی جلوی چشم‌های متعجب کمند، دست‌هایش را محکم به هم دیگر کوبید و خودش را در آغوش حامد انداخت. کمند با دهان باز به او چشم دوخته و دست‌های حامد، کنار بدنش ثابت نگه داشته شده بودند.
منشی با خوشحالی گفت:
- وای حامد، خیلی خوشحالم.
حامد درمانده نگاهش را سرتاسر دفتر چرخاند و گفت:
- حکیمه میشه ولم کنی؟
منشی که حال کمند متوجه شده بود نامش حکیمه‌ است، حلقه‌ی دست‌هایش را به دور حامد محکم‌تر کرد و گفت:
- زر نزن بذار تو فضای احساساتیم باقی بمونم!
حامد آب دهانش را فرو فرستاد، سرش را به سمت کمند که گیج به آن‌ها نگاه می‌کرد چرخاند و گفت:
- دیگه باید به این رفتارهاش عادت کنین، معذرت می‌خوام!
حکیمه دهانش را برای حامد کج و سپس ب×و×س×ه‌ای بر روی یقه‌ی پیراهن حامد زد. ب×و×س×ه‌ای که باعث شد رد رژ قرمزش بر روی پیراهن سفید حامد، باقی بماند.
کمند با تعجب زمزمه کرد:
- نامزدتونه؟
حکیمه از آغوش حامد فاصله گرفت و حین این که گامی به عقب برمی‌داشت تا هنرش را بر روی یقه‌ی پیراهن او به درستی ببیند، گفت:
- بلا به دور دختر!
سپس دست‌هایش را به هم‌دیگر کوبید و گفت:
- وای حامد، اگه مامان تو رو با این لباس ببینه، ریختن خونِت حلاله!
حامد که تازه به خودش آمده بود، سرش را پایین انداخت تا بتواند چیزی را که حکیمه می‌گفت، به درستی ببیند. با دیدن رد رژ روی یقه‌ی پیراهنش، ابروهای مشکی‌اش را به هم دیگر نزدیک و سپس انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفت و گفت:
- می‌کُشَمت!
کمند بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و گفت:
- ببخشید!
حامد که تازه به یاد آورد کمند هم آن‌جا حضور دارد، با درماندگی پلک‌هایش را بر روی هم قرار داد و سپس بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و رو به کمند گفت:
- معذرت می‌خوام ازتون، شما می‌تونین برین.
کمند لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و سپس، به سمت درب گام برداشت.
- پس خدانگهدار!
حامد دست‌هایش را درون جیبش فرو کرد و گفت:
- به سلامت!
همین‌که کمند پایش را از دفتر بیرون گذاشت، صدای حکیمه باعث شد که سرجایش متوقف شود و به پشت سرش بنگرد.
- هی چشم خوشگله!
کمند پلک محکمی زد و منتظر ادامه‌ی حرف او ماند.
- ایشون داداشمه، فکر بد نکنی یه وقت که قلبم ترک برمی‌داره!
چشمکی ضمیمه‌ی حرفش کرد و کمند تنها به سری به نشانه‌‌ی تایید تکان داد و از پله‌ها پایین آمد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #70
هرچه که به طبقه‌ی پایین نزدیک‌تر می‌شد، لبخند روی لبش بیشتر عمق می‌گرفت. حالش بی‌دلیل خوب بود و دلیلش را مثل همیشه نمی‌دانست، ترجیح داد بعداً به دلیلی که باعث لبخند روی لبش شده فکر کند!
کوله‌ی روی شانه‌اش را مرتب کرد و سپس از درب اصلی خارج شد. نور آفتاب به صورتش تابید و باعث شد برای مدت کوتاهی، چشم‌هایش را ببندد تا به نور عادت کند.
به محض باز کردن چشم‌هایش، نگاهش بی‌اختیار به سمت آن طرف خیابان کشیده شد. مرد مکانیک مشغول تمیز کردن دست‌هایش با یک پارچه‌ی زرد رنگ بود. با جرقه‌ای که به ذهنش خورد، بند کوله‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و به دنبال گوشی‌اش گشت.
- اگه راضی نباشه چی؟
سوالی که ناخودآگاه به زبان آورده بود باعث شد مکث کند و همین مکث کوتاه، نگاه مرد آن طرف خیابان را به سمت او کشاند.
کمند غافل از آن نگاه، گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
- بعدا نقاشی رو میدم به خودش!
سریع زیپ‌ کوچک روی کیف را گشود و گوشی‌اش را از داخل آن بیرون آورد. همین‌که رمز آن را زد، سرش را بالا آورد و با جای خالی مرد روبه‌رو شد. با حرص دندان‌هایش را بر روی هم فشرد و با خشونت زیپ‌ کیفش را بست. نگاهش را به آسمان دوخت و رو به تکه‌ ابر کوچکی، گفت:
- بعد میگن عجله کار شیطونه!
- درست میگن!
کمند با شنیدن صدای آشنایی، دستش را بر روی قلبش نهاد و با مکث سرش را به سمت چپ چرخاند. با دیدن مرد مکانیک که مثل همیشه لبخند بر روی لب داشت، آب دهانش را فرو فرستاد و تنها با چشم‌های درشت به او خیره شد.
مرد که این عکس العمل او را دید، دستی به پشت گردنش کشید و با لبخندی که چال کوچک روی گونه‌اش را نشان می‌داد، گفت:
- ترسیدید؟
کمند تنها به این فکر کرد که اگر عکس را می‌گرفت و این مرد متوجه می‌شد، چه اتفاقی رخ می‌داد، برای همین بدون این‌که پاسخی به او بدهد، تنها به او چشم دوخت.
مرد وقتی پاسخی از جانب کمند دریافت نکرد، دستش را جلوی صورت او بالا و پایین کرد و سپس گفت:
- خوبین؟
کمند پلک محکمی زد و با گیجی گفت:
- ها؟...یعنی بله؟
مرد لبخند روی لبش را جمع کرد و بدون این که دستی که در هوا مانده بود را پایین بیاندازد، گفت:
- ببخشید، فکر کنم خیلی ترسیدید!
با لرزیدن موبایل درون دست کمند، او تازه به خود آمده و با حرص پلک‌هایش را بر روی هم فشار داد. بدون آن‌که به صفحه‌ی موبایل نگاه کند، تماس را جواب داد و سپس گامی به عقب برداشت و گفت:
- ببخشید!
صدای نغمه که درون گوشش پیچید، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و حین این‌که تندتند گام برمی‌داشت، گفت:
- خوب شد زنگ زدی نغمه.
نغمه تک خنده‌ای کرد و گفت:
- نکنه از یه مخمصه نجاتت دادم؟
کمند از سرعت قدم‌هایش کاست، سپس دم عمیقی گرفت و گفت:
- آره!
نغمه که می‌دانست کمند، به راحتی نمی‌تواند در جامعه با افراد ارتباط برقرار کند، تنها زمزمه کرد:
- خب بگو ببینم چه‌کار کردی!
کمند نگاه گذرایی به اطراف انداخت و بعد از این‌که مطمئن شد به اندازه‌ی کافی از آن‌جا دور شده، هر آن‌چه که امروز برایش رخ داده بود را مو به مو برای نغمه تعریف کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
260

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین