بعد از اتمام خواندنش، با آستین لباسش اشکهایش را پاک کرد و دکمهی ارسال پست را زد. ثانیهای بعد، حین اینکه پست را استوری میکرد، از روی زمین برخاست.
آب دماغش را بالا کشید و با پیچیدن صدای درب خانه درون گوشش، قید ایستادن در اتاق را زد و از درب رد شد.
قامت پدرش را که دید، لبخند بر روی لب نشاند و دم عمیقی گرفت. بوی ماکارانی که درست کرده بود، زیر بینیاش پیچید و با قار و قور کردن معدهاش، فهمید که خیلی وقت است سرگرم کشیدن تابلو شده!
- سلام بابا.
علی به سمتش چرخید و با دیدن گونههای رنگی او، حین اینکه کت مشکیاش را از تن در میآورد گامی به جلو برداشت و خودش را به کمند نزدیک کرد.
- سلام کمندم، باز صورتت رنگیه!
کمند لبهایش را غنچه کرد و نگاهش را به سقف دوخت. پدرش به تمیز بودن اهمیت زیادی میداد، برای همین لب زد:
- نقاشی بدون رنگی شدن که نمیشه!
علی تک خندهای کرد، دستش را میان موهای کمند فرو برد و گفت:
- همیشه یه جوابی توی آستینت داری.
سپس چینی به بینیاش داد و عمیق بو کشید. دستش را از روی سر کمند برداشت و گفت:
- بوهای خوبی میاد!
کمند، لبخند دنداننمایی بر روی لب نشاند و با ذوق گفت:
- همین یه هفته پیش ماه جبین بهم یاد چه جوری ماکارانی درست کنم و امروز تونستم امتحانش کنم.
علی، سرش را پایین انداخت. به جای ماه جبین، فاطمه میبایست به او غذا درست کردن یاد بدهد و این قلبش را به درد آورد. لبخندی بر روی لب نشاند تا کمند، حال بدش را نفهمد. حین اینکه به سمت پلهها میرفت، گفت:
- پس زودتر برو میز رو آماده کن ببینم چه کردی؛ فقط قبلش رنگهای روی صورتت رو پاک کن.
کمند چشمی گفت و به رفتن پدرش چشم دوخت. طی این دوماه، فهمیده بود که اشکهایش را باید در تنهایی بریزد و خندههایش را به رخ پدرش بکشد، تا از حجم غمش کاسته شود.
لبهایش را محکم بر روی هم قرار داد، بر روی پاشنهی پا چرخید و راهی آشپزخانهای شد که دیگر محل امن کسی نبود، چون مادرش نبود!
طبق گفتهی پدرش، اول لکه رنگ کوچکی را که روی صورتش بود را پاک کرد و سپس با حوصله، میز ناهار را چید. برخلاف مادرش که به تزیین غذا اهمیت نمیداد، او تزیین کردن را دوست داشت برای همین تربچهای به دست گرفت و با کارد شروع به ایجاد خطهایی بر روی آن کرد. بعد از اینکه تربچه به شکل گل در آمد، آن را بر روی سبزیها گذاشت و با قرار دادن پارچ دوغ بر روی میز، تزیینات کوچکش تکمیل شد.
- خسته نباشی.
سرش را بالا برد و به چهرهی پدرش چشم دوخت. لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- شما هم همینطور.
علی صندلی را عقب کشید و بر روی آن نشست. حین این که تربچهای را که کمند آن را به شکل گل در آورده بود، به دست میگرفت، گفت:
- اسم تابلویی که امروز پستش کردی رو چی گذاشتی؟
کمند لبهایش را محکم بر روی هم قرار داد و باعث شد چال گونهاش نمایان شود. دستهایش را در هم قلاب کرد و گفت:
- په ژاره.
علی، سرش را بالا و پایین کرد و سپس چنگال را درون ماکارانی فرو برد.
- معنیش چی میشه؟
- دلتنگی.