. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #71
صدای خنده‌ی نغمه در گوش کمند پیچید و باعث شد او هم، طرحی از لبخند بر روی لب بنشاند.
- الان طرف فکر می‌کنه یه وزغ دیده!
کمند به سمت ایستگاه اتوبوس گام برداشت و زمزمه کرد:
- نغمه فکر کنم تا ابد این‌جوری بمونم.
- چه جوری؟
- نتونم درست با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم، با شنیدن یه حرف دست‌پاچه نشم و کلی چیزهای دیگه.
نغمه که قصد داشت ذهن او را از این حواشی دور‌ کند، با شیطنت گفت:
- شوهر کنی خوب میشی.
کمند بر روی نیمکت آهنی ایستگاه نشست و با تعجب گفت:
- حالت خوبه نغمه؟
- آره.
کمند بدون حرف به روبه‌رویش خیره شد. کسی در سرش می‌گفت «اصلاً مگه کسی میاد تو رو برای همسری انتخاب کنه؟». پشت دستش را به پیشانی‌اش کشید و زمزمه کرد:
- نغمه، دیگه این حرف رو نزن بهم!
- کدوم حرف؟
کمند حین این‌که از روی نیمکت برمی‌خواست و به سمت اتوبوس گام برمی‌داشت، گفت:
- همون حرف، نغمه می‌خوام برم خونه ماه، بعداً بهت زنگ می‌زنم.
بعد از این‌که از نغمه خداحافظی کرد، بر روی صندلی نزدیک به درب اتوبوس نشست و کوله‌اش را بر روی پاهایش گذاشت.
خلوت بودن اتوبوس را دوست داشت برای همین، با خیال راحت هندزفری‌اش را از جیب کوله‌اش بیرون آورد و بعد از وصل کردن به گوشی‌اش، آهنگ مورد علاقه‌اش را پخش کرد.
نگاهش را به بیرون دوخت و حین این‌که در کلمات آهنگ غرق شده بود، به مردمی خیره شد که هرکدام دردی در دل داشتند که کسی از آن باخبر نبود.
« کجا بودی شب‌هایی که غم‌ها می‌کشتنم بی‌تو
نگاه کن تو چشم‌های خیس تنهایی
منم بی تو
تو اون آغوشی که تنها پناه گریه‌ها بودی
شب‌هایی که من این زخم‌ها رو می‌شمردم
کجا بودی؟ »
***
« فصل ششم: دستمال زرد رنگ! »
با شنیدن صدای پیامک گوشی‌اش، بر روی تخت غلتی خورد و سپس بدون آن‌که چشم‌هایش را باز کند، دستش را به سمت میز عسلی کنار تختش دراز کرد. خواب ظهرگاهی از جمله چیزهایی بود که کمند، به هیچ وجه دوست نداشت لذت داشتنش را از دست بدهد.
بعد از پیدا کردن گوشی، آن را جلوی صورتش آورد و پلک‌هایش را کمی گشود. با دیدن اسم لاتین آقای محمدی، سریع نشست و موهایش را که حال، کمی از گذشته بلندتر شده بودند را با دست به پشت گوشش هدایت کرد و رمز گوشی را زد.
با انگشت شصتش، پیام را گشود و متن آن را که شامل ساعت و روزهای کلاس‌هایش بود را خواند. بعد از اتمام پیام، گوشی را بر روی پاهایش انداخت و دست‌هایش را محکم به هم دیگر کوبید. از این‌که دیگر قرار نبود ساعات بیشتری را در خانه بگذراند، راضی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #72
کش و قوسی به بدنش داد و سپس، در جواب حامد یک « ممنونم » تایپ کرد. بعد از این‌که پیام را ارسال کرد از جای برخاست و به سمت آیینه گام برداشت. دخترکی با لباس فرم مدرسه، در آیینه به او لبخند میزد. دختری که این‌بار، اثری از غم در چشم‌هایش نبود!
دم عمیقی گرفت و سپس، قید ماندن در اتاقش را زد و بعد از برداشتن گوشی‌اش، راهی اتاق کارش شد. انرژی زیادی کسب کرده بود و می‌خواست با تمام کردن تابلوی مشتری‌اش، از آن استفاده کند.
همین‌که درب اتاق را گشود، بوی رنگ به زیر بینی‌اش پیچید و باعث شد قلبش لبریز از حس خوب شود. فاصله‌ی چند قدمی خودش را با تابلو پر کرد و بعد از برداشتن قلم مو‌یی که آن‌را به رنگ سبز آغشته کرده بود، شروع به کار کرد.
آن‌قدر در کارش غرق شده بود که وقتی به خودش آمد، هوا تاریک شده و سرمای اندک اتاق، دست‌هایش را سرد کرده بود.
نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند و با دیدن تابلویی که روبه‌رویش قرار داشت، چشم‌هایش نم دار شدند.
- این تابلو، تنها تابلویی بود که دوست داشتی!
دست‌هایش را با پارچه‌ی سفید رنگی که دستش بود، پاک کرد و سپس به سمت تابلو گام برداشت. در چند سانتی‌متری تابلو ایستاد و انگشت اشاره‌اش را بر روی طرح‌های تابلو کشید.
لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و قبل از این‌که، اشکی از چشم‌هایش سرازیر شود، به بیرون از اتاق پا تند کرد. به درب بسته شده تکیه داد و دستش را بر روی قلبش نهاد. یاد و خاطرات مادرش، قصد فراموش شدن نداشتند و او، حتی در شادترین لحظات زندگی‌اش هم به یاد او بود!
با شنیدن صدای در، تکیه‌اش را از درب پشت سرش گرفت و گامی به جلو برداشت. با دیدن پدرش، لبخندی بر روی لب نشاند و با شادی گفت:
- سلام بابا!
علی بعد از در آوردن کفش‌هایش، سرش را بالا آورد و با دیدن کمند، گفت:
- سلام دخترم!
کمند با گام‌های بلند به سمت پدرش گام برداشت تا کیفش را از دست او بگیرد؛ اما علی کیف را به پشت سرش هدایت کرد و با خنده گفت:
- با دست رنگی میخوای کیفم رو بگیری؟
کمند ثابت ایستاد و به کف دست‌هایش نگاه کرد. چینی به بینی‌اش داد و سپس گفت:
- باز یادم رفت دست‌هامو بشورم.
بعد از اتمام حرفش به سمت دستشویی گام برداشت و قبل از این‌که دمپایی‌های نارنجی رنگ دستشویی را پا بزند، صدای پدرش به گوشش خورد.
- بعد از این‌که دست‌هات رو شستی، آماده شو شام بریم بیرون.
کمند خودش را به عقب متمایل کرد تا بتواند صورت پدرش را ببیند. علی بعد از در آوردن کتش، با دیدن چشم‌های متعجب کمند، لبخندی زد و گفت:
- چی شده؟
کمند تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- شام به چه مناسبت؟
- یه شام دو نفره پدر دختری، مگه مناسبت می‌خواد؟
کمند صاف ایستاد و بعد از زدن لبخند دندان‌نمایی، به سمت روشویی گام برداشت و مشغول شستن دست‌هایش شد. دست‌هایی که چند ماه قبل، مشغول پاک کردن رد خون مادرش از روی آن‌ها بود و حال رنگ سبز را از روی آن‌ها می‌ربایید.
بیشتر ماندن را در دستشویی جایز ندانست و بعد از پاشیدن یک مشت آب به صورتش، از آن‌جا بیرون آمد. بدون آن که صورتش را خشک کند، به سمت طبقه‌ی بالا گام برداشت تا برای رفتن به بیرون، آماده شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #73
بدون مکث به سمت کمد رفت و اولین مانتویی که به چشمش خورد را برداشت. شال یاسی با خط‌های سفید، دومین چیزی بود که به دست می‌گرفت و صدای بسته شدن درب کمد، خبر از اتمام کارش می‌داد.
بعد از زدن یک رژ، گوشی‌اش را به دست گرفت و از اتاق بیرون رفت. مدت زمانی که برای آماده شدن طی می‌کرد روز به روز کمتر می‌شد و دلیلش را به بی‌حوصلگی ربط می‌داد؛ اما از اعماق قلبش می‌دانست که به این موضوع مربوط نیست.
لب‌هایش را بر روی هم فشار داد و با شنیدن صدای پدرش، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به پشت سرش چشم دوخت.
- آماده شدنت خیلی طول نکشید!
کمند دست‌هایش را در هم قلاب کرد و به جای خالی دستبندهایش چشم دوخت. حین این‌که نگاهش را به دست پدرش، همان دستی که تنها دو انگشت و نصفی داشت سوق می‌داد، گفت:
- تغییر خوبیه!
پدرش گامی به جلو برداشت، دستش را بر روی شانه‌ی کمند گذاشت و او را به سمت خود هدایت کرد. وقتی که پیشانی کمند به قفسه‌ی سینه‌ی او برخورد کرد، آرام لب زد:
- همه تغییرها قشنگ نیستن کمندِ بابا!
کمند دست‌هایش را به دور کمر پدرش حلقه کرد و گفت:
- کدوم تغییرها قشنگن؟
- اون تغییرهایی که باعث میشن تو، از اینی که هستی بهتر باشی و این بهتر بودن به این معنی نیست از خودِ واقعیت دور شی!
کمند پلک محکمی زد و به تک‌تک کلماتی که پدرش بر زبان جاری کرده بود فکر کرد. حرف‌های پدرش همیشه همین بود، از آسان‌ترین کلمات استفاده می‌کرد تا فیلسوفانه‌ترین جمله‌ها را بسازد.
علی که متوجه شد کمند مفهوم حرف او را نفهمیده است برای همین او را از آغوش خودش جدا کرد، ب×و×س×ه‌ای بر روی پیشانی‌اش نهاد و با خنده گفت:
- زیاد فکر نکن، بریم؟
کمند لب‌هایش را غنچه و سپس سرش را بالا و پایین کرد. دستی به لبه‌ی شالش کشید و همراه با پدرش به سمت طبقه‌ی پایین گام برداشت.
برای این‌که نبود مادرش به چشمش نیاید، با لبخند گفت:
- شام چی داریم؟
علی کتش را از روی مبل برداشت و حین این‌که آن را می‌پوشید، گفت:
- بستگی داره کمند چی بخواد!
کمند دست‌هایش را در هم قلاب و سپس نگاهش را به سقف دوخت. بعد از چند ثانیه لب زد:
- پیتزا!
علی با لبخند سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و ثانیه‌ای بعد، خانه در سکوت فرو رفت.
کمند بعد از این‌که کمربندش را بست، شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دستش را طبق عادت از آن بیرون برد. علی نیم‌نگاهی به سمت او انداخت و دنده‌ی ماشین را عوض کرد. به رسم همیشگی، ضبط ماشین خاموش بود و تنها صدای رفت و آمد ماشین‌ها، به گوش می‌خورد. با ایستادن پشت چراغ قرمز، نگاه کمند به سمت ماشین پژویی کشیده شد که یک دختر و پسر در آن ماشین نشسته بودند. شیشه‌ی دودی ماشین که تا نصفه پایین آمده بود مانع این می‌شد که بتواند به درستی درون ماشین را ببیند، اما صدای خنده‌ی دختر و گریه‌ی یک بچه، به خوبی به گوشش می‌رسید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #74
لبخندی تلخ بر روی لب‌های کمند نشست و نگاهش را از آن‌ها گرفت‌ و به طنین آهنگی که از ضبط ماشینی که روبه‌روی‌شان قرار داشت گوش سپرد.
« رو همه دنیا دارم چشم‌هام رو می‌بندم
برگرد نذار اینا به اشک‌هام بخندن!
همه میگن گذاشته رفته
تو رفتنی نیستی چرا نمیخوان بفهمن؟! »
غم بزرگی بر روی قلبش سایه انداخت و چشم‌هایش نم‌دار شدند. به ثانیه‌های آخر چراغ قرمز چشم‌ دوخت و در دل دعا کرد که صدای ضبط ماشین کمتر شود. نمی‌خواست شبی که پیش رو داشت را با اشک‌ ریختن خراب کند، برای همین تند تند پلک زد تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند.
با سبز شدن چراغ، پدرش پا بر روی گاز نهاد و چند ثانیه بعد، دیگر خبری از صدای ضبط ماشینی نبود و همسان قبل، سکوت میان آن‌ها جولان می‌داد. کمند دست به سینه نشست و برای این‌که ذهنش از دقایق گذشته دور شود، گفت:
- کی می‌رسیم؟
علی نیم‌نگاهی به سمت او انداخت و بعد از زدن راهنمای ماشین، گفت:
- ده دقیقه دیگه، خسته شدی؟
کمند سرش را به طرفین تکان داد و « نه » آرامی زمزمه کرد. با ایستادن ماشین، کمند حین این‌که شیشه را بالا می‌کشید نگاهش را به اطراف دوخت و با دیدن یک فست فودی با تم لیمویی رنگ، لبخندی بر روی لب نشاند و درب ماشین را باز کرد. رنگ‌های شاد همیشه حالش را خوب می‌کرد، حتی اگه در اوج ناراحتی بود!
ثانیه‌ای بعد، پدرش کنارش ایستاد و با هم به سمت فست فودی گام برداشتند. با باز شدن درب شیشه‌ای، بوی پیتزا زیر بینی‌ کمند پیچید و باعث شد معده‌اش به جنب و جوش بیوفتد. نگاهش را به اطراف مغازه سوق داد و راضی از نبود مشتری، به سمت میزی که کنار شیشه‌ها بود گام برداشت.
پدرش گوشی‌اش را بر روی میز گذاشت و سپس به سمت میز فروشنده گام برداشت تا سفارش‌شان را ثبت کند. کمند صندلی را عقب کشید و بعد از نشستن بر روی آن، پاهایش را بر روی هم انداخته و دست‌هایش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت. نفس عمیق می‌کشید و بوی خوش پیتزا را درون سینه حبس می‌کرد و نگاهش، خیره به ماشین‌هایی بود که از خیابان رد می‌شدند.
با شنیدن صدای کشیده شدن صندلی بر روی سرامیک‌های سفید رنگ، سرش را به راست چرخاند و با دیدن پدرش، کمی بر روی صندلی جابه‌جا شد.
علی، بعد از نشستن روی صندلی، دم عمیقی گرفت و گفت:
- می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم کمند!
کمند آب دهانش را فرو فرستاد، کمرش را به جلو متمایل کرد و گفت:
- چی؟
علی نگاهش را به چشم‌های سبز کمند دوخت و زمزمه کرد:
- می‌خوام اثاث‌کشی کنیم و بریم خونه‌ی جدید.
غم در نگاه کمند جا گرفت و به پشتی صندلی تکیه داد.
- چرا؟
علی دستش را جلو آورد و بر روی دست‌های کمند گذاشت.
- برای هردوتامون بهتره و از همه مهم‌تر، وصیت مامانت عملی میشه!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #75
- وصیت مامان؟
علی سرش را پایین انداخت، زبانی بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- آره، همیشه می‌گفت هروقت که من نبودم از این خونه، از این محله حتی شده از این شهر برین!
کمند بغض کرد و به قطره اشکی اجازه‌ی چکیدن داد. یعنی آخر قصه‌ی همه‌ی آدم‌ها همین بود؟ یعنی همه روزی، برای این‌که به یاد گذشته نیوفتند، از خاطرات فرار می‌کردند؟
کمند دم عمیقی گرفت و نگاهش را به شیشه‌‌ی میز سوق داد. دخترکی غمگین بر روی شیشه‌ی میز به او چشم دوخته بود و به او دهن کجی می‌کرد.
- خونه رو نمی‌فروشیم، این‌جوری هروقت دل‌مون تنگ شد برمی‌گردیم!
- نه!
- چی نه؟
کمند سرش را بالا آورد و زمزمه کرد:
- خونه رو بفروشیم!
علی لبخند تلخی بر روی لب نشاند و گفت:
- باشه دخترم، یه خونه نزدیک محل کار جدیدت پیدا کردم، فردا بریم ببینیمش؟
کمند با تمام توانی که در اعضای صورتش باقی مانده بود، لب‌هایش را به اطراف سوق داد و طرحی از لبخند بر روی صورت نشاند.
- آره.
با گذاشته شدن پیتزا بر روی میز، کمند و پدرش دست از حرف زدن کشیدند و خودشان را مشغول خوردن پیتزایی کردند که هیچ از مزه‌ی آن نفهمیدند!
***
فردا زودتر از آن‌چه که کمند فکرش را می‌کرد فرا رسید، شب گذشته برای او، شبِ خوبی نبود چرا که تا صبح چشم بر روی هم نذاشته و چهره‌ی مادرش از جلوی دیدگانش کنار نرفته بود.
دستی به گردنش کشید و سپس، دکمه‌های مانتوی چهارخانه فیروزه‌ای رنگش را دانه به دانه بست. کمربندی که هم‌جنس مانتو بود را هم دور کمرش بست و بعد از برداشتن یک مقنعه‌ی مشکی از روی تختش، دم عمیقی گرفت. امروز علاوه بر دیدن خانه‌ی جدید، می‌بایست به محل کارش هم برود و اولین کلاسش را شروع کند. شادی و غم، دو حسی بودند که در قلب کمند جولان می‌دادند و هرازگاهی با هم دعوا می‌کردند؛ چرا که می‌خواستند قدرت خود را به رخ یکدیگر بکشند!
کمند با ظرافت، لبه‌ی مقنعه‌اش را صاف و سپس، اندکی از موهایش را بر روی پیشانی‌اش ریخت. گامی به عقب برداشت و از دیدن چهره‌ی بدون آرایشش، لبخندی بر روی لبش نقش بست.
دستبندی با مهره‌های سفید و فیروزه‌ای، از داخل جعبه‌ی چوبی روی میزش برداشت و بعد از بستن قفل آن، به لبخند روی لبش اجازه‌ی عمیق شدن داد.
با شنیدن صدای در، گوشی‌ و کیفش را از روی تخت برداشت و گفت:
- بله؟
ثانیه‌ای بعد، درب اتاق باز و قامت پدرش جلوی چشم‌هایش نقش بست.
- آماده‌ای؟
- آره!
بعد از اتمام حرفش، نگاه سرسری به خودش در آیینه انداخت و با گام‌هایی به ظاهر استوار، به سمت درب اتاق گام برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #76
مدت زمانی که برای رسیدن به خانه‌ی جدید صرف شد، همسان برق و باد برای کمند گذشت و وقتی به خود آمد که جلوی درب ساختمانی سه طبقه با نمای سنگ سفید ایستاده بود.
پدرش دستی به پشت گردنش کشید و بعد از زدن ریموت ماشین، کنار کمند ایستاد و گفت:
- بریم؟
کمند چشم از ساختمان گرفت و سرش را به نشانه‌ی تأیید بالا و پایین کرد. علی بعد از تأیید گرفتن از کمند، به سمت پله‌های جلوی درب اصلی ساختمان گام برداشت و انگشتش را بر روی زنگی که متعلق به طبقه‌ی دوم بود، گذاشت.
صدای زنگ در گوش کمند پیچید و کمی بعد، درب با نوای تیک باز شد. با باز شدن درب، بوی مواد ضدعفونی زیر بینیِ کمند پیچید و راه پله‌هایی که از تمیزی برق می‌زدند، جلوی چشم‌هایش نقش بست. به ظاهر همه چیز در این ساختمان خوب بود! آب دهانش را فرو فرستاد و سپس، با برداشتن دو گام بلند خودش را به کنار پدرش رساند و با هم، پا بر روی اولین پله‌ی، راه پله‌ها گذاشتند.
- طبقه‌ی دوم باید بریم؟
علی یقه‌ی کت نوک مدادی رنگش را مرتب کرد و گفت:
- آره، این ساختمان سه طبقه داره که هر طبقه‌اش دو واحد داره.
کمند لب‌هایش را غنچه کرد و با لبخند گفت:
- آسانسور هم نداره که!
- این‌جوری هر روزمون با ورزش شروع میشه!
کمند لبخند روی لبش را عمق بخشید تا پدرش متوجه‌ی غم نشسته در دلش نشود، نمی‌توانست خانه‌ای را بدون مادرش تصور کند، چه خاطره‌ای آن‌جا داشته باشند و چه نداشته باشند؛ اما این واقعیت که زندگی جریان دارد، از فکرش دور نمی‌شد و برای همین، توانسته بود سرپا باقی بماند! دم عمیقی گرفت و نگاهش را به ترک‌های نقش بسته بر روی دیوارهای سفید رنگ، دوخت. هرچه که به طبقه‌ی دوم نزدیک‌تر می‌شد نگاهش، بیشتر اطراف می‌پایید.
- سلام، خوش آمدید.
نگاه کمند به بالا کشیده شد. با دیدن یک زن با چادر گل‌گلی، لبخندی محو بر روی لب نشاند و بعد از این‌که پدرش به زن سلام کرد، او هم با همان تبسم نشسته بر لب، جواب سلام او را داد.
زن پلک محکمی زد و با لبخندی که دندان‌های لمینت شده‌اش را به تصویر می‌کشید، گفت:
- بفرمایید داخل.
علی نگاه سرسری به درب واحد انداخت و بعد از این که زن، وارد خانه شد او و کمند هم پا به داخل خانه گذاشتند.
جاکفشی به رنگ سفید، اولین چیزی بود که نگاه کمند را به خود جلب کرد و گلدان‌های سفالی که جلوی پنجره‌ی بزرگ خانه قرار داشت، پروانه‌های قلب او را به پرواز در آورد.
دیدن خانه‌، کمتر از نیم ساعت طول کشید و همه‌چیز باب میل کمند و پدرش بود. وجود سه اتاق در خانه، آشپزخانه نسبتاً بزرگ و پنجره‌هایی که مناسب گلدان‌های کمند بود، به دل‌شان نشسته و قرار بر این شد که تا آخر هفته، اسباب کشی کنند و پا به خانه‌ی جدید بگذارند. خانه‌ای که بر خلاف تصور کمند که خیال می‌کرد دلگیر باشد، پر از نور امید و زندگی بود!
همین‌که کمند و پدرش پایشان را از ساختمان بیرون گذاشتند، کمند زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- خب من برم آموزشگاه.
علی ریموت ماشین را زد و بدون این که به سمت کمند بچرخد، گفت:
- چون می‌خوام روی پای خودت بایستی، نمی‌رسونمت. آموزشگاه توی خیابون پشتی این‌جاست، موفق باشی دخترم.
کمند لبخندی بر روی لب نشاند و اجازه داد چال گونه‌اش، خودش را نشان دهد.
- مرسی بابا، خداحافظ.
سپس دستش را بالا آورد و حین این‌که عقب عقب گام برمی‌داشت، برای پدرش دستش را تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #77
حکیمه با دیدن او لبخندی زد و به مکالمه‌ی تلفنی‌اش پایان داد و با لبخند گفت:
- سلام.
سپس از روی صندلی برخاست و حین این‌که به سمت درب کلاسی که حدس میزد باید آن‌جا تدریس کند، گام برمی‌داشت می‌گفت:
- حامد امروز نیست، می‌تونی تو کلاس منتظر بمونی تا بقیه بچه‌ها بیان.
کمند لبخندی زد و به دنبال حکیمه به راه افتاد. کلاس، کوچک‌تر از تصوراتش بود و تنها ده صندلی درون آن قرار داشت. میز مشکی رنگی که کنار پنجره جا گرفته بود، باعث شد که کمند دست از دید زدن کلاس بردارد و به سمت او برود. کیفش را بر روی میز گذاشت، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و رو به حکیمه که با لبخند به او چشم دوخته بود، گفت:
- چند نفر قراره بیان؟
حکیمه دست‌های تپلش را در هم قفل کرد و گفت:
- پنج تا.
کمند لب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و نگاه حکیمه را به سمت چال گونه‌اش کشاند.
- عه، چال!
کمند با چشم‌های درشت و دهان باز مانده به او چشم دوخت و با مکث گفت:
- چی؟
حکیمه نگاهش را به سقف دوخت و بعد از این که گامی به عقب برداشت، گفت:
- چال گونه داری!
کمند با گیجی زیر لب « آهان » زمزمه کرد و بعد از رفتن حکیمه، به سمت پنجره که تنها در یک قدمی‌اش قرار داشت، رفت. از پشت شیشه‌های تمیزش، به مرد مکانیکی زل زد که چند دقیقه قبل، اسمش را پرسیده بود!
- هدفم چی بود که بهش نزدیک شدم؟
لب‌هایش را غنچه کرد و متفکرانه به او زل زد. هرچه که فکر کرد، کاری که کرده بود را درک نکرد برای همین، گوشه‌ی لبش را بالا داد و زیر لب گفت:
- عقل نداری کمند، عقل نداری راحتی!
سپس دست‌هایش را در سینه جمع و چشم از اسحاق گرفت. برای این که حماقت دقایق قبلش را به یاد نیاورد، پشتش را به پنجره کرد و به در کلاس چشم دوخت، غافل از این‌که اسحاق نگاهش محو قامت او شده و لبخند نشسته بر روی لبش، حتی از فاصله‌ی دور قابل تشخیص بود!
***
انگشتش را بر روی صفحه‌ی گوشی گذاشت و آهنگی که پخش می‌شد را قطع کرد. از این‌‌که می‌توانست هنگام کار کردن، آهنگ‌های مورد علاقه‌اش را گوش دهد و شاگردهایش هم مخالفتی با سلیقه‌ی او نداشتند، راضی بود!
با شنیدن جمله‌ی « خسته نباشید » از سمت دختری به اسم ملیکا، متوجه شد که زمان کلاس به اتمام رسیده. حین این‌که برگه‌ای که اسم‌های شاگردهایش بر روی اون نوشته شده بود را درون پوشه‌ای سبز رنگ می‌گذاشت، با لبخند از بچه‌ها خداحافظی کرد. دومین روز کاری‌اش در این موسسه به پایان رسید و او بدون آن‌که بفهمد، پاهایش او را به سمت پنجره هدایت کردند. اسحاق مشغول بستن درب مکانیکی‌اش بود و نارنجی شدن آسمان، خبر از اتمام روز می‌داد. برای این‌که مبادا نگاه اسحاق به سمت او کشیده شود، سریع از پشت پنجره کنار رفت و بعد از برداشتن وسایلش از روی میز، از کلاس بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #78
همین‌که پایش را از کلاس بیرون گذاشت، حامد یقه‌ی پیراهن راه راه سفید مشکی‌اش را مرتب کرد و به سمت او آمد.
- کلاس خوب بود؟
کمند پوشه‌ی درون دستش را به سینه‌اش چسباند و گفت:
- بله.
حامد لبخندی بر روی لب نشاند، دست‌هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
- خسته نباشید.
- ممنون!
سپس به سمت حکیمه که طبق معمول مشغول حرف زدن با تلفن بود، گام برداشت و پوشه‌ی درون دستش را بر روی میز قرار داد. آموزشگاه خالی از هرگونه سر و صدا شده بود و تنها صدای حکیمه، در فضا می‌پیچید.
کمند زبانی بر روی لبش کشید، زیپ کیف دستی کوچکش را باز کرد و بعد از برداشتن گوشی‌اش از داخل آن، گامی به عقب برداشت و رو به هردوی آن‌ها گفت:
- خسته نباشید، خدانگهدار!
سپس با قدم‌های آرام به سمت درب آموزشگاه گام برداشت. حین این که از روی پله‌ها پایین می‌آمد، رمز گوشی‌اش را زد و با دیدن یک تماس از دست رفته از سمت ماه جبین، تای ابرویش را بالا پراند و بدون مکث، انگشت شصتش را بر روی آیکون سبز رنگ گذاشت.
همین‌که به صدای بوق گوش می‌داد، از پله‌ها پایین رفت. نا امید از جواب ندادن ماه‌جبین، موبایل را از روی گوشش برداشت و به آن طرف خیابان چشم‌ دوخت. کرکره‌ی مغازه‌ی اسحاق پایین کشیده شده و خبری از خودش نبود. دم عمیقی گرفت و گامی به سمت راست برداشت. باد ملایمی که درحال وزیدن بود، موهای نشسته بر پیشانی‌اش را به‌هم ریخت. کلافه دستش را به سمت موهایش برد و آن‌ها را درون مقنعه‌اش مخفی کرد. همیشه از نامرتب شدن شال و روسری‌اش در باد، عصبانی می‌شد و حال از پوشیدن مقنعه احساس رضایت می‌کرد.
گوشی‌اش را درون کیفش برگرداند و حین این‌که به علت جواب ندادن ماه‌جبین فکر می‌کرد، نزدیک خیابان ایستاد و به سمت چپش چشم دوخت. ماشین‌ها به سرعت می‌گذشتند و او برای رد شدن از خیابان مجبور بود دقایقی صبر کند. کلافه نفسش را با دهانش بیرون فرستاد و زیر لب زمزمه کرد:
- حالا که دلم می‌خواد زودتر برم خونه، این ماشین‌ها تمومی ندارن!
- ببخشید!
با شنیدن صدای آشنایی، سریع به عقب چرخید و قامت اسحاق را دید که کنار تلفن عمومی ایستاده و دست به سینه به او می‌نگرد. آب دهانش را فرو فرستاد و حین این‌که به قلبش بابت تندتند تپیدنش، ناسزا می‌گفت، فاصله‌ی خودش را با اسحاق به دو قدم رساند.
- سلام!
اسحاق با همان لبخندی که همیشه بر لب داشت، جواب سلام او را داد. سکوت چند ثانیه‌ای که بین‌شان به وجود آمد، باعث شد که کمند نگاهش را از پیراهن خاکستری رنگ اسحاق به کفش‌های مشکی و تمیزش سوق دهد.
- شما سفارش طراحی هم قبول می‌کنین؟
نگاه کمند به بالا کشیده و در چشم‌های مشکی اسحاق قفل شد. تنها سوالی که در سر کمند می‌چرخید این بود که وسط خیابان می‌خواهد سفارش تابلو بدهد؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #79
اسحاق نگاه منتظرش را به او دوخت و کمند، یک‌باره پاسخ داد:
- آره...یعنی بله!
بعد از اتمام حرفش، دستش را به زیر مقنعه‌اش هدایت کرد و آن را اندکی از گلویش فاصله داد و در دل گفت:
- خاک تو سرت کمند، فرق آره با بله چیه جز این‌که بله نقطه داره ولی آره نداره؟
اسحاق که متوجه‌ی استرس او شده، دست‌ راستش را درون جیب شلوار پارچه‌ایش سوق داد و با همان لبخند، بدون آن‌که تغییری در میمک صورتش به وجود بیاورد، گفت:
- می‌دونم که وسط خیابون جای تابلو سفارش دادن نیست؛ چون شماره‌ای ازتون نداشتم مجبور شدم، ببخشید!
کمند دم کوتاهی گرفت و قبل از این‌که پاسخ او را بدهد، اسحاق گفت:
- می‌خواستم یه نقاشی برام بکشین.
- خب؟
- از یه پرورشگاه، فقط خودم عکسی ندارم اگه امکانش هست خودتون برین به این آدرسی که بهتون میدم و بهترین تصویری که می‌بینین رو برام بکشین.
کمند متعجب به او چشم دوخت، این دیگر چه مشتری بود؟ صدای زنگ موبایلش که به گوشش رسید، حین این‌که آن را از درون کیفش بیرون می‌آورد، زیر لب زمزمه کرد:
- ببخشید!
سپس به اسم نقش بسته‌ی ماه‌جبین بر روی گوشی‌اش چشم دوخت، تماس را وصل کرد و سریع گفت:
- سلام ماه قشنگم، چند دقیقه دیگه بهت زنگ می‌زنم، باشه؟
ماه‌‌جبین با همان مهربانی همیشگی‌اش، پاسخ داد:
- سلام باشه عزیزم.
و بعد صدای بوق بود که درون گوش کمند پیچید. کمند با لبخند محوی که بر روی لب نشانده، به سمت اسحاق چرخید و گفت:
- اشکالی نداره آدرس و جزییات کارتون رو برام بفرستید؟
اسحاق حین این‌که یک کاغذ از درون جیب لباسش بیرون می‌آورد، گفت:
- نه.
کمند که دلش برای حرف زدن با ماه‌جبین، پر میزد به سرعت شماره‌اش را به اسحاق داد و بعد از یک خداحافظی کوتاه، مجدد به کنار خیابان بازگشت و با ماه‌جبین تماس گرفت.
- سلام مجدد.
ماه‌جبین تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- سلام به روی ماهت، دلت برای ما تنگ نشده تو بچه؟
کمند نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت و بعد از این‌که اسحاق را دید که درحال رفتن به سمت یک پراید سفید بود، گفت:
- این‌قدر دلم برات تنگ شده که دلم می‌خواد از پشت تلفن، صدات رو بغل کنم!
- باید دعوتت کنم تا بیای این‌جا؟
غم در صدای کمندی نشست که تا ثانیه‌ای قبل، با شادی سخن می‌گفت!
- قراره خونه‌مون رو جابه‌جا کنیم، دلم می‌خواد لحظات آخر بیشتر اون‌جا بمونم تا بیشتر جزییات خونه‌مون یادم بمونه!
- یه امشب رو نمی‌خوای قید جزییات رو بزنی؟
کمند تندتند پلک زد تا اشک‌هایش سرازیر نشوند.
- میام ماه!
- به بابات هم میگم بیاد، منتظرتم دخترم!
بعد از این‌که صدای بوق در گوش کمند پیچید، نگاهش به سمت هلال ماه نشسته در آسمان افتاد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #80
عجیب بود که حس می‌کرد ماه به او لبخند می‌زند! سرش را پایین انداخت و بعد از گرفتن یک اسنپ، منتظر به خیابانی چشم دوخت که تعداد ماشین‌هایش، کم نمی‌شد!
***
با لرزیدن گوشی بر روی میز، دست از خلال کردن سیب‌زمینی‌ها برداشت و صفحه‌ی آن را روشن کرد. یک شماره ناشناس به او پیام داده بود. با ضربه‌ای که بر روی شانه‌اش خورد، نگاهش را از گوشی گرفت و به ماه جبین دوخت.
- اول سیب زمینی‌ها!
کمند لبخندی بر لب نشاند و قید خواندن پیام را زد. به دست‌هایش سرعت بخشید و بعد از دو دقیقه، تمام سیب‌ها خلال شده بودند. از روی صندلی برخاست و بعد از شستن سیب زمینی‌ها، رو به ماه جبین که مشغول دم دادن برنج بود، گفت:
- خب دیگه چه کار کنم؟
ماه جبین، کفگیر درون دستش را به لبه‌ی قابلمه زد و گفت:
- من که می‌دونم داری می‌میری تا جواب اون پیام رو بدی، پس اول جوابش رو بده بعد بیا سیب‌ها رو سرخ کن.
کمند لب‌هایش را غنچه کرد و بعد از برداشتن گوشی‌اش گفت:
- مردم منتظرن تا من جواب‌شون رو بدم، گناه دارن حیرون بمونن.
- باشه تو راست میگی!
کمند حین این‌که رمز گوشی‌اش را می‌زد، به سمت هال گام برداشت. صدای پدر و پدربزرگش با صدای اخبار ادغام شده و او، راضی از این فضا به سمت حیاط رفت. دلش می‌خواست باد پاییزی به صورتش بخورد و خاطرات گذشته‌اش، همان‌هایی که هیچ دلش نمی‌خواست تکرار شوند را با خود ببرد.
دمپایی‌های ماه جبین را پا زد و حین این‌که گامی به جلو برمی‌داشت، پیام را باز کرد. با دیدن محتویات پیام که شامل یک آدرس پرورشگاه بود، به این پی برد که پیام، از سمت اسحاق ارسال شده. سریع انگشت‌هایش را بر روی کیبورد تکان داد ‌و تایپ کرد « سلام، انتخاب عکس با خودم؟ » بعد از این‌که دکمه‌‌ی ارسال پیام را زد، صفحه‌ی گوشی را قفل کرد و نگاهش را به ماه دوخت. ناگهان نام بنیامین و بی‌تجربگی‌اش در یک رابطه، به ذهنش برخورد و باعث شد اخم‌هایش در هم تنیده شوند. آن‌قدر غم نبود مادرش سنگین بود که نبود بنیامین و کارهایی که انجام داده و حال به این پی برده که چه‌قدر احمقانه بوده‌اند، به چشمش نمی‌آمد. دم عمیقی گرفت، بر روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد. کاش در زندگی هر آدم، یک قیچی به او می‌دادند و می‌گفتند هرجا از زندگی‌ات را که نمی‌خواهی، بچین و بنداز دور!
با لرزش گوشی درون دستش، فکرش را از قیچی که هیچ‌وقت نمی‌توانست وجود داشته باشد، دور کرد و به پیام چشم دوخت. اسحاق حرف او را تأیید کرده و انتخاب عکس را به عهده خودش گذاشته بود. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و زیر لب گفت:
- سخت شد که، اگه عکسی که من انتخاب کردم رو نپسنده چی؟
متفکر به صفحه‌ی گوشی چشم دوخت و با یادآوری این‌که ماه جبین از او خواسته بود که سیب‌ها را سرخ کند، از روی زمین برخاست و سریع برای اسحاق نوشت « پس من چندتا عکس می‌گیرم، براتون ارسال می‌کنم شما از بین اون عکس‌ها یکی رو انتخاب کنین. » بدون مکث دکمه‌‌ی ارسال را زد و با قدم‌های بلند راهی ساختمان شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
262

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین