. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #81
صدای صحبت‌های پدر و پدربزرگش هم‌چنان در خانه پیچیده و ماه جبین هم به آن‌ها پیوسته و مشغول پوست کردن سیب بود. کمند با دیدن آن‌ها، لبخندی بر لب نشاند و به سمت آشپزخانه گام برداشت. جای خالی مادرش باز هم به چشمش آمده و برای این‌که حالِ خوب بقیه را خراب نکند، به آشپزخانه پناه آورده بود. می‌دانست که ماه جبین، به سراغش خواهد آمد تا از سرخ شدن سیب‌زمینی‌ها مطمئن شود، برای همین دمی عمیق گرفت و بعد از زدن چند پلک کوتاه، درون ماهیتابه روی گاز، روغن ریخت و زیر آن‌را روشن کرد.
صدای جلز و ولز سیب‌ها درون روغن که به گوشش رسید، کمرش را به کابینت‌ها تکیه داد و دم عمیقی گرفت. در سرش افکار زیادی پرسه می‌زدند و او نمی‌دانست ابتدا به کدام یک بها دهد!
- جواب مردم رو دادی؟
نگاهش را به راست چرخاند و با دیدن ماه جبین که مشغول درست کردن روسری سفید رنگ بر سرش بود، گفت:
- هوم.
- هوم هم شد جواب؟
کمند لبخندی بر لب نشاند. می‌دانست این‌گونه پاسخ دادن ماه جبین، یعنی این‌که بیا و بیشتر حرف بزنیم. تای ابرویش را بالا داد و کنار مادربزرگش، بر روی زمین نشست و حین این‌که به صدای سرخ شدن سیب‌ها گوش می‌سپرد، گفت:
- یکی سفارش تابلو داده که مثل همه نیست.
ماه جبین، پاهایش را دراز کرد و دستی بر زانوهای دردناکش کشید و گفت:
- یعنی چی مثل همه نیست؟ بال داره؟
شلیک خنده‌ی کمند بلند شد و حین این‌که سرش را به چپ و راست هدایت می‌کرد، گفت:
- نه ماه! بقیه وقتی که قیمت رو می‌پرسیدن شروع می‌کردن به چونه زدن برای تخفیف یا سر انتخاب عکسی که می‌خواستن، من رو می‌کُشتن؛ ولی این این‌جوری نیست، قیمت رو ازم نپرسید حتی انتخاب عکسی که باید بکشم هم به عهده خودم گذاشت!
- لابد عاشق چشم و ابروت شده!
کمند، مات زده به ماه جبین خیره شد. قلبش از تپش ایستاده و کلمات بر زبانش جاری نمی‌شدند.
ماه جبین که متوجه سکوت طولانی او شده، سرش را بالا آورد و با چهره‌ی مات زده‌‌ی کمند روبه‌رو شد. به صورت نمایشی ابروهای نازکش را به هم نزدیک کرد و یک نیشگون ریز از بازوی کمند گرفت و گفت:
- الان باید سرخ و سفید شی نه این‌که با دهنی که اندازه غار باز شده به من نگاه کنی!
کمند دست از عالم فکر و خیال برداشت و با گیجی گفت:
- ها؟
ماه جبین دست راستش را بر پشت دست دیگرش زد و کمند با یادآوری سیب‌زمینی‌ها، سریع برخاست و بعد از برداشتن کفگیر، آن‌ها را زیر و رو کرد.
- طرف کیه؟
زیر چشمی نگاهی به مادر بزرگش انداخت و گفت:
- مکانیکه، مغازه‌اش جلوی آموزشگاهیِ که کار می‌کنم.
- چی گفته بکِشی؟
- گفت برم به یه پرورشگاه و قشنگ‌ترین عکسی که دیدم رو بکشم براش.
ماه جبین لب‌هایش را بر روی هم فشرد و حین این‌که زیر لب نُچ‌نچ می‌کرد، از روی زمین برخاست و گفت:
- شیوه‌های مخ زدن جدید شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #82
کمند که گویا متوجه‌ی حرف او نشده بود، گفت:
- هر وقت خواستم برم پرورشگاه، باهام میای؟
ماه جبین همان‌طور که پایین لباسش را مرتب می‌کرد، لب زد:
- آره.
و سپس، به سمت درب آشپزخانه گام برداشت تا در جمع مردهای خانه، بنشیند و کمی با آن‌ها سخن بگوید و کمند ماند و سیب‌هایی که گویا، قصد سرخ شدن نداشتند!
***
روزها به سرعت می‌گذشت و کمند، هم مشغول کلاس‌هایش بود و هم جمع کردن وسایل خانه؛ خانه‌ای که دیگر، هیچ وقت نمی‌توانست مجدد پا به آن‌جا بگذارد و تمام خاطراتش، میان آجرهای دیوارها، به جا می‌ماندند.
- خونه‌ی جدید، یعنی خاطرات جدید کمندِ بابا!
کمند بشقاب درون دستش را داخل جعبه گذاشت و سرش را بالا آورد. پدرش کنارش ایستاده و با لبخند به او خیره شده بود.
- همیشه می‌دونی که تو سرم چی می‌گذره!
علی تک‌خنده‌ای کرد و سپس، نوک انگشتش را بر روی بینی کمند زد و گفت:
- چون تو دخترمی!
- همه‌ی باباها می‌دونن تو سر بچه‌هاشون چی می‌گذره؟
- همه‌شون!
کمند تای ابروی راستش را بالا داد، سرش را کمی به سر پدرش نزدیک کرد و گفت:
- یعنی همه‌ی فکرام رو می‌خونی؟
- تقریباً!
کمند به صورت نمایشی، چشم‌هایش را درشت کرد و با ترس گفت:
- یا ابوالفضل! یعنی این فکرمم خوندی؟
- کدوم؟
کمند لبخند دندان نمایی زد و سپس، ب×و×س×ه‌ای محکم بر روی گونه‌ی پدرش گذاشت و گفت:
- این‌که می‌خواستم بوست کنم!
علی دستش را به صورت کمند نزدیک کرد و نگاهش را به چال گونه‌ی او رساند و گفت:
- این یکی رو نتونستم بخونم!
- چرا؟
موهای کمند را به پشت گوشش هدایت کرد و گفت:
- چون خودت نخواستی بهم نشون بدی که درباره‌ی چی فکر می‌کنی!
کمند لب‌هایش را غنچه کرد و متفکرانه به پدرش چشم دوخت. آخرین دانه‌ی بشقاب را هم برداشت و بعد از این‌که آن را درون جعبه قرار داد، گفت:
- یعنی آدم تا نخواد، کسی متوجه نمیشه که تو سرش چی می‌گذره؟
علی درب جعبه را بست و بعد از برداشتن نوار چسب، لب زد:
- نه.
- پس اینایی که میگن من فلانی رو دوست دارم و این‌قدر بلدمش که می‌دونم تو‌ سرش چی‌می‌گذره و چرا این‌کار رو انجام داده، چی؟ الکی میگن؟
صدای باز شدن نوار چسب، درون گوش کمند پیچید و ثانیه‌ای بعد، پدرش گفت:
- الکی نمیگن کمندم؛ ولی یه سری افکار هستن که هیچ‌وقت، کسی نمی‌تونه اون‌ها رو بفهمه مگه این‌که خود طرف، بیاد راجب‌شون حرف بزنه و بگه که دلیل انجام دادن فلان کارش چی بوده!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #83
کمند با انگشت اشاره‌اش، چانه‌اش را خاراند و سپس، گفت:
- پیچیده شد!
- ولی در حین این‌که پیچیده است، خیلی ساده‌است!
کمند کف دو دستش را بالا آورد و با خنده گفت:
- تسلیمم، برای امروز بیشتر از این مباحث فلسفی در سرم جا نمیشه!
علی لبخندی بر لب نشاند و سپس، لیوان شیشه‌ای را درون کارتن کوچکی قرار داد. سکوت میان آن‌ها حکم‌فرما شد و وسایل، درون کارتن‌های کوچک و بزرگ جا گرفتند.
با پیچیدن صدای زنگ گوشی کمند در خانه، او کمر صاف کرده و به سمت منشأ صدا گام برداشت. اسم ماه جبین بر روی صفحه نقش بسته و با یادآوری ساعت، کف دستش را محکم بر روی پیشانی‌اش کوبید و تماس را جواب داد.
- سلام ماه!
- سلام دخترم، کجا موندی؟
کمند پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- ببخشید مشغول جمع کردن وسیله‌ها بودم، زمان از دستم رفت.
- منِ پیرزن رو چشم انتظار گذاشتی بچه!
کمند دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما ماه جبین زودتر از او گفت:
- حالا خودت تنها میری، خداحافظ!
و ثانیه‌ای بعد، صدای بوق بود که درون گوش کمند می‌پیچید. لب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و نگاهش را به اطراف خانه سوق داد. خانه‌ای که به هرجایش نگاه می‌کرد، تنها کارتن می‌دید. به سمت آشپزخانه گام برداشت و بعد از این‌که دست‌هایش را در سینه جمع کرد، گفت:
- بابا من باید برم پرورشگاه برای کاری که بهتون گفتم.
علی بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، نوار چسب را به دست گرفت و گفت:
- باشه دخترم.
- شما هم دست به چیزی نزنین تا بیام.
علی با خنده سرش را به نشانی تأیید تکان داد و کمند، به سمت اتاقش پا تند کرد و دم دست‌ترین چیزی را که به چشمش می‌خورد، به تن کرد.
آماده شدنش، تنها ربع ساعت طول کشید و حال او منتظر اسنپ ایستاده بود و به این فکر می‌کرد که بعداً باید، از ماه جبین مفصل عذرخواهی کند.
با ایستادن ماشین جلوی پایش، دست از تفکراتش برداشت و سوار شد. در تمام طول مسیر، به این فکر می‌کرد که زیباترین عکس‌هایی که می‌تواند بگیرد، چه هستند و هرچه که بیشتر ذهنش را درگیر این موضوع می‌کرد، کمتر به نتیجه می‌رسید.
- اگه نتونم یه عکس خوب پیدا کنم چی؟
بلند فکر کردنش باعث شد که نگاه راننده را به سمت خود بکشاند و او، تنها یک لبخند بر روی لب نشاند و نگاهش را مجدد به خیابان دوخت. هرچه که به مقصد نزدیک می‌شد، ضربان قلبش افزوده و کف دست‌هایش را دانه‌های ع×ر×ق می‌پوشاند. حتی وزیدن باد پاییزی حین این‌که از ماشین پیاده می‌شد هم از استرسش کم نکرد. تابلوی پرورشگاه که بالای درب بزرگ آن قرار داشت، نظرش را به خود جلب کرد. تابلویی که نه نقش و نگار خاصی داشت و نه رنگ درست و حسابی! صدای بازی بچه‌ها که در گوشش پیچید، باعث شد گامی به جلو بردارد و فاصله‌ی ده قدمی خودش را با درب پرورشگاه، بکاهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #84
آب دهانش را فرو فرستاد و با چسباندن لبخندی بر لب، کنار در ایستاد. نگهبان با دیدن او، از روی صندلی‌اش برخاست و حین این‌که به سمتش می‌آمد، گفت:
- سلام، امرتون؟
کمند دست‌هایش را در هم گره زد و گفت:
- سلام، برای کشیدن طرحی که بهم سپردن اومدم این‌جا.
نگهبان، کلاه روی سرش را جابه‌جا کرد و سپس، سرش را پایین انداخت. بعد از این‌که دستش را به سمت چانه‌اش هدایت کرد، گفت:
- آهان، اسحاق گفت که قراره یکی بیاد این‌جا، بفرمایید داخل.
کمند زیر لب ممنونمی زمزمه کرد و با برداشتن گامی به جلو، وارد محوطه‌ی پرورشگاه شد. این‌که مرد نگهبان، اسحاق را به نام صدا زده بود خبر از این می‌داد که رابطه‌ی نزدیکی با هم دارند.
نگهبان حین این‌که کنار کمند گام برمی‌داشت، گفت:
- قراره عکس بگیرید، درسته؟
کمند نگاهش را از پسر نوجوانی که روی نیمکت نشسته و مشغول خواندن کتاب بود، گرفت و گفت:
- بله، لازمه که با مدیریت این‌جا صحبت کنم؟
مرد دو طرف کمر شلوارش را به دست گرفت و آن را تا روی شکم نسبتاً برآمده‌اش بالا کشید و گفت:
- نه لازم نیست، آقا اسحاق قبلاً باهاشون هماهنگ کردن.
هرچه کمند جلوتر می‌رفت، توجه‌ی بچه‌ها بیشتر به او جلب می‌شد و او فارغ از این نگاه‌ها،چشم‌هایش را به اطراف می‌چرخاند تا بتواند سوژه‌ی مناسب عکاسی را پیدا کند.
- لازمه که داخل هم برید؟
کمند بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و دست به سینه محوطه‌ی نسبتاً بزرگ را زیر نظر گرفت و گفت:
- نه، همین‌جا کارم رو انجام میدم.
می‌دانست که اگر به داخل پرورشگاه برود، با سوژه‌های زیادی روبه‌رو شده و انتخاب برایش سخت بود، برای همین با این‌که به شدت دلش می‌خواست، داخل ساختمان را هم از نزدیک ببیند، به ماندن در محوطه اکتفا کرد. لب‌هایش را بر روی هم قرار داد و بعد از به دست گرفتن گوشی‌اش، از پسر نوجوانی که مشغول خواندن کتاب بود، یک عکس گرفت. کمی به چپ متمایل شد و سوژه‌‌ی عکاسی‌اش این بار دو پسر بودند که با هم روی زمین، منچ بازی می‌کردند. صدای شادی پس از گلِ بچه‌ها بلند شد و توجه‌ی او را از باغچه‌ی کوچک گوشه‌ی محوطه، به سمت خودشان جلب کرد. بچه‌ها یک پسر نسبتاً لاغر را ب×و×س×ه باران می‌کردند و این صحنه، سومین عکسی شد که او، روانه‌ی گالری‌اش می‌کرد.
در عرض نیم ساعت کارش تمام شد و او شرمنده از این‌که بدون گرفتن کادو، راهی آن‌جا شده بود، پرورشگاه را ترک کرد و به خود قول داد که آخر ماه بعد، با یک کادو مجدد به این‌جا بازگردد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #85
هوای مطبوع پاییزی او را ترغیب به پیاده روی کرد و حین این که لبه‌ی شالش را مرتب می‌کرد، گوشی‌اش را به دست گرفت و عکس‌ها را برای اسحاق فرستاد.
برای کشیدن این تابلو، ذوق زیادی داشت و دلیلش را به این ربط می‌داد که تا به حال کسی، انتخاب طرح را به او واگذار نکرده بود.
با شنیدن صدای تیک ارسال پیام، صفحه‌ی گوشی را خاموش و دست‌هایش را در سینه جمع کرد. مادرش همیشه به او می‌گفت که صاف راه برود و او طبق عادت، مثل همیشه شروع به گام برداشتن کرد. پرنده‌ی خیالش بر روی شانه‌اش نشست و او، اجازه‌ی پریدن به پرنده را داد.
اولین مقصد پرنده، سمت مادری بود که دیگر نداشت. با خود فکر کرد که چه قدر شبیه بچه‌های داخل پرورشگاه شده، چرا که هم او و هم آن‌ها، مادر نداشتند! آهی از حسرت از دهانش خارج شد و چشم‌هایش را به اطراف چرخاند. مثل همیشه، خیابان‌ها شلوغ و صدای بچه‌هایی که از آموزشگاه زبانی که در نزدیکی آن‌جا حضور داشت بیرون می‌آمدند، در فضا پیچیده بود. همیشه از شنیدن صدای بچه‌ها، بی‌دلیل خوشحال می‌شد و این‌بار هم، بی‌اراده لبخندی بر روی لبش نشست و مانع پریدن پرنده‌ی خیالی شد که قصد داشت، بر لانه‌ی بنیامینی بنشیند که نبودش هم، برای کمند دردسر داشت!
با لرزیدن گوشی درون دستش، چشم از بچه‌ها گرفت و نگاهش را به صفحه‌ی آن دوخت. پدرش به او پیام داده و از او خواسته بود که بعد از اتمام کارش، به خانه‌ی مادر بزرگش برود. کلافه نفسش را بیرون فرستاد و با حرص رمز گوشی را زد و زیر لب زمزمه کرد:
- آخه چرا باید برم قیافه کسایی رو ببینم و تحمل کنم که دلم می‌خواد از وسط دو قسمت شن؟.
بعد از این‌که جواب پیام پدرش را داد، سرش را به سمت آسمان گرفت و با دیدن خورشیدی که درحال غروب کردن بود، گفت:
- دمت گرم خدا، خوب بلدی حالِ خوب‌مون رو خراب کنی!
با حرص پلک‌هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. چینی به بینی‌اش داد و حین این‌که به سمت جلو گام برمی‌داشت، گفت:
- تو می‌تونی برای چند ساعت اون‌ها رو تحمل کنی، می‌تونی کمند!
حال که مادرش نبود، زخم زبان‌های مادر بزرگ و زن عموهایش کمتر شده بود، اما او نمی‌توانست با محبت به آن‌ها بنگرد، چرا که هربار با دیدن‌شان، به یاد کارهایی می‌افتاد که آن‌ها با مادرش کردند. چاره‌ای جز رفتن و لبخند زدن نداشت، چرا که خانواده‌اش بودند و احترام‌شان واجب!
با دیدن شیرینی فروشی که سمت راستش قرار داشت، ابتدا درون کیفش را نگاه کرد و بعد از این‌که مطمئن شد هر دو کارت بانکی‌اش را با خود آورده، راهی شیرینی فروشی شد تا برای امشب، دست خالی به خانه‌ی مادر بزرگ نرود!
***
کتاب‌هایش را درون قفسه گذاشت و سپس، با برداشتن گامی به عقب، به اتاق جدیدش نگاه کرد. دلش می‌خواست دیوارهای سفید و بی‌روح این اتاق را رنگ می‌کرد؛ اما چون وقت کمی برای اسباب کشی داشتند، ناچار شد که اتاق را همین‌طور که هست قبول کند.
حضور دو خاله‌اش در مرتب کردن خانه بی‌تاثیر نبود و مطمئن بود اگر آن‌ها نبودند، او و پدرش به تنهایی از عهده اسباب کشی برنمی‌آمدند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #86
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و کش و قوسی به بدنش داد. دستمال سر یاسی رنگی که به دور سرش بسته بود را باز کرد و دستش را میان موهایش فرو برد؛ موهایی که حال بلندتر از قبل شده بودند و این تغییر، خبر از گذر سریع زمان می‌داد.
به دلیل این که اتاق‌های خانه‌ی جدید کم بود، وسایل نقاشی‌اش را به گوشه‌ی همین اتاق و بسیاری از تابلوهایش را هم، به انباری خانه‌ی ماه جبین منتقل کرده بود.
لپ‌هایش را باد کرد و سپس، به سمت تختش که نزدیک پنجره‌ی بزرگ اتاق قرار داشت، گام برداشت. موبایلش را از داخل جیب شلوار سفیدش بیرون آورد و سپس، بر روی تخت نشست. چون تنها جای مرتب نشده، اتاق او بود؛ با خیال راحت از اتمام کارها، پاهایش را بر روی هم انداخت و وارد اینستاگرامش شد. دیشب اسحاق تمام پست‌های اینستاگرامش را لایک کرده بود و او، فرصت بررسی کردن پیجش را نداشت، حال بهترین فرصت برای نگاه کردن به پیج کسی را داشت که لبخندش، قشنگ بود!
انگشت به دهانش گرفت و منتظر به صفحه چشم دوخت تا صفحه‌ی شخصی او را بررسی کند. ناامید از خصوصی بودن صفحه، انگشتش را بر روی گزینه‌ی دنبال کردن قرار داد و سپس به پروفایلش چشم دوخت. برخلاف تصورش، خبری از عکس خودش نبود و تنها عکس یک سایه، بر تن پیجش نشسته بود. دم عمیقی گرفت و به سقف نگاه کرد و زیر لب گفت:
- کار بدی که نکردم برای دنبال کردنش درخواست دادم؟
گوشه‌ی لبش را بالا داد و مجدد به صفحه‌ی گوشی چشم دوخت.
- نه اصلاً کار بدی نیست، چه‌طور اون می‌تونه من رو دنبال کنه، من نمی‌تونم؟
با این دلیل‌ها، خودش را قانع کرد که کارش بد نبوده و بعد از آرام شدن فکرهایش، اینترنت گوشی را خاموش و از روی تخت بلند شد. احتمالاً تا چند ساعت دیگر، درخواست او را قبول نمی‌کرد و برای همین، دستی به لباسش کشید و به سمت درب اتاق گام برداشت. بهتر بود لحظاتی که برای استراحت سپری می‌کرد را با خاله‌هایش شریک می‌شد. لبخندی بر روی لب نشاند و درب را گشود. حضور ماه جبین در خانه، لبخندش را عمق بخشید و ثانیه‌ای بعد، حین این‌که صورت ماه جبین را غرق ب×و×س×ه می‌کرد، گفت:
- کی اومدی من نفهمیدم؟
ماه جبین کمند را از خودش جدا کرد و گفت:
- تازه رسیدم، این‌قدر به من نچسب بچه!
کمند لب برچید و بعد از این که اطراف را نگاه کرد و پدر بزرگش را ندید، گفت:
- بابا بزرگ کجاست؟
- منِ پیرزن تا این پله‌ها رو اومدم بالا، نصفه جون شدم. اون پیرمرد با اون چشم‌هاش که دیگه عمراً بتونه بیاد این‌جا.
غم بر دل کمند نشست و سرش را پایین انداخت.
- حیف شد، دوست داشتم بیاد این‌جا.
ماه جبین دستش را بر روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
- ایراد نداره دخترکم، به جاش تو می‌تونی فردا بعد از تموم شدن کلاست، بیای اون‌جا و اتاقت رو براش توصیف کنی!
چشم‌های کمند ستاره باران شده و غم، دستش را از روی دل او برداشت. با ذوق دست‌هایش را بهم کوبید و مجدد ب×و×س×ه‌ای بر روی گونه‌ی ماه جبین کاشت و گفت:
- ایول بهت ماه قشنگم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #87
با شنیدن صدای پدرش، دل از ماه جبین کند و به سمت آشپزخانه گام برداشت. با دیدن ظرف غذاهای آماده، نگاهش را به ساعت روی دیوار دوخت که عدد نه را نشان می‌داد. دم عمیقی گرفت و بوی‌ خورشت قیمه را درون سینه حبس کرد.
- ظرف‌ها رو آماده می‌کنی کمندِ بابا؟
کمند سرش را به نشانه‌ی تأیید بالا و پایین کرد و سپس، به سمت کابینت‌های خاکستری رنگ گام برداشت و مشغول برداشتن ظرف‌های مورد نیاز شد.
آماده کردن بساط شام، و رفتن خاله‌هایش و ماه جبین بعد از شستن ظرف‌ها، دو ساعت طول کشید و حال، خانه در سکوت فرو رفته و تنها لامپ روشن، لامپِ اتاق پدرش بود.
کمند بر روی تخت دراز کشید و گوشی‌اش را به دست گرفت. با دیدن اعلان قبول شدن درخواست دنبال کردنش، لبخندی بر روی لب نشاند و سریع وارد اینستاگرامش شد. پیج اسحاق، تنها یک پست داشت که آن هم عکس دسته جمعی خودش با بچه‌های پرورشگاه بود. کمند انگشت‌هایش را روی عکس قرار داد و آن را زوم کرد، حال به راحتی می‌توانست مردی را ببیند که مثل معنیِ اسمش، لبخند می‌زد. پیراهن چهارخانه‌ی تنش، عجیب به تنش می‌آمد و کمند، دلیل تپش قلبش را نمی‌فهمید. کلافه از این تپشی که نمی‌دانست منشأ آن چیست، پلک‌هایش را بست و طی یک حرکت، از روی تخت برخاست و چراغ مطالعه‌اش را روشن کرد. مداد و تخته شاسی‌اش را از داخل کشوی میزش بیرون آورد و بعد از این‌که نزدیک لامپ نشست، اجازه داد قلب و مدادش هماهنگ شوند و طرحی را بکشند.
آن‌قدر دستش را بالا و پایین کرد که وقتی به خود آمد، هوا روشن شده و دست‌هایش سیاه! تخته شاسی را جلوی چشم‌هایش آورد و حاصل شب زنده‌داری‌اش را دید. قلبش دستور کشیدن عکسی را داده که در صفحه‌ی شخصی اسحاق دیده بود. لبخندی کنج لبش نشست و با یادآوری روشن شدن هوا، سریع برگه‌ی روی تخته را تعویض و یکی دیگر از طرح‌های نیمه‌کاره‌اش را جایگزین آن کرد تا اگر پدرش بی‌هوا به اتاقش آمد، دلیل بهتری برای شب زنده‌داری‌اش داشته باشد.
حین این‌که بدون هیچ هدف خاصی، مداد را بر روی برگه جابه‌جا می‌کرد، دلش گرفت. تا به حال چیزی را از پدرش مخفی نکرده بود و حال، این حس به مزاجش خوش نمی‌آمد؛ البته اگر بنیامین را فاکتور می‌گرفت!
دم عمیقی گرفت و کش و قوسی به بدنش داد. طرح نصفه نیمه‌ای که اسحاق از او خواسته بود، روبه‌رویش قرار داشت. عکس انتخابی او، عکسی بود که از بچه‌ها حین شادی پس از گل گرفته و حال کمند، اگر یک روز دیگر برای اتمام کار وقت می‌گذاشت، تمام می‌شد.
با ضربه‌ای که به در خورد، دستی به موهایش کشید و سپس زمزمه کرد:
- بله؟
ثانیه‌ای بعد پدرش، با یک نان در دست در چارچوب در نمایان شد و با دیدن چشم‌های خسته و سرخ کمند، گامی به جلو برداشت و گفت:
- نخوابیدی کمندم؟
کمند با پشت دست، پلک‌های خسته‌اش را لمس کرد و گفت:
- نه،
خوابم نبرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #88
علی پاسخی برای حرف کمند پیدا نکرد. بی‌حرف، سرش را پایین انداخت و حین این که به سمت آشپزخانه گام برمی‌داشت، گفت:
- بیا صبحانه کمندم.
کمند، با رفتن پدرش بغض نشسته در گلویش را فرو فرستاد و سپس برخاست. نگاهش را به عقربه‌های ساعت که عدد شش را نشان می‌داد، دوخت. می‌توانست دو‌ساعتی را بخوابد و بعد، مشغول کشیدن طرح سفارشی اسحاق شود.
کش و قوسی به بدنش داد و راهی سرویس بهداشتی که درب آن، در نزدیکی درب ورودی خانه قرار داشت، شد. دست‌هایش را پر از آب کرد و محکم به صورتش پاشید. لبخندی به صورت رنگ پریده‌اش در آیینه زد و بعد از خشک کردن قطرات آب نشسته بر صورتش، به سمت آشپزخانه گام برداشت. ذهنش تهی بود و قلبش، تندتند می‌کوبید. برای کشیدن طرح، عجله و از همه مهم‌تر، شوق داشت. با دست راستش، بازوی دست چپش را لمس کرد و به پدرش چشم دوخت که در سکوت، مشغول خوردن صبحانه بود.
علی وقتی نگاه خیره‌ی کمند را بر روی خود حس کرد، سرش را بالا آورد و با لبخند گفت:
- چی‌شده کمندم؟
کمند گامی به جلو برداشت و بعد از بالا پراندن شانه‌هایش گفت:
- داشتم تو دلم قربون صدقه‌ات می‌رفتم.
علی با شنیدن این حرف، لبخند روی لبش عمق گرفت و بعد از این‌که کمند، بر روی صندلی نشست، گونه‌ی آن را میان انگشت‌های خود اسیر کرد و گفت:
- شیرین زبون شدی!
سپس، لقمه‌ی نان و پنیر در دستش را به سمت کمند گرفت و ادامه داد:
- صبحانه‌ات رو کامل بخور و بعد بگیر بخواب، امروز دیرتر میام چون عصر با والدین بچه‌ها جلسه دارم، ناهارت هم سر وقت بخوری!
کمند لقمه را از دست پدرش گرفت و حین این‌که زیر لب، چشمی می‌گفت، آن را داخل دهانش گذاشت. علی، از روی صندلی برخاست و به سمت اتاق گام برداشت تا آماده شود. با رفتنش، کمند نفس عمیقی کشید و دستش را به زیر چانه‌اش هدایت و به این فکر کرد که بعد از رفتن پدرش، چه کند؟ با یادآوری این که مادرش، همیشه کارهایش را بر روی کاغذ می‌نوشت، بشکنی در هوا زد و سپس، استکان چایی را به لب‌هایش نزدیک و مقداری از آن را نوشید. صدای خداحافظی پدرش را شنید و دقایقی بعد، دست از خوردن صبحانه کشید، از روی صندلی برخاست و به قصد برداشتن کاغذ و مداد، راهی اتاقش شد. بعد از پیدا کردن آن‌ها، مجدد به آشپزخانه برگشت، کاغذ را بر روی میز گذاشت و بعد از پخش کردن آهنگ، شروع به نوشتن لیست کارهایی کرد که امروز می‌بایست انجام دهد.
(کی رود رخ ماهت از نظرم
به غیر نامت، کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟)
انتهای مداد را به دهانش نزدیک و سپس، لیستی که نوشته بود را زیر لب خواند:
- شستن ظروف صبحانه، پختن ناهار، کشیدن تابلو، گذاشتن پست جدید توی اینستاگرام، تمیز کردن کمد لباس‌ها.
(یک دم از خیال من نمی‌روی ای غزالِ من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من، اسیر کوی توام
به آرزوی توام
مگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟)
آهنگ، با وجود این که حس غم داشت؛ اما قلبش را لبریز از حس خوب می‌کرد، شاید چون خیال می‌کرد که اگر مادرش می‌شنید، حتماً به صدای شجریان گوش می‌داد.
دم عمیقی گرفت و بعد از این‌که چیز دیگری برای نوشتن به ذهنش نرسید، مشغول به کار شد تا هرچه زودتر، تیک خوردن لیستش را ببیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #89
***
آب دهانش را فرو فرستاد و به صفحه‌ی گوشی‌اش چشم دوخت. استرس، بیخ گلویش را گرفته و نفس کشیدن را برای او سخت کرده بود. دستی به زیر مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید و اجازه داد، باد پاییزی به زیر گلویش بخورد و کمی از التهاب درون او بکاهد.
تابلو و طراحی سیاه و سفیدی که از اسحاق کشیده بود را در دستش جا‌به‌جا کرد و مجدد به ساعت چشم دوخت. نیم ساعت تا شروع کلاسش فرصت داشت و حال، سر چهارراه پشت یک درخت ایستاده بود و داشت به این فکر می‌کرد که طرح سیاه و سفید را به اسحاق بدهد یا نه!
- بگم به‌خاطر چی این لامصب رو کشیدم؟ آخه چرا ملعون شدی کمند!
با حرص پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و دم عمیقی گرفت. با جرقه زدن چیزی در ذهنش، زیر لب گفت:
- ایول، میرم میگم این رو به خاطر این کشیدم که من رو با فضای اون پرورشگاه آشنا کردین و باعث شدین که تجربه جدیدی کسب کنم.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:
- آره ارواح عمم، من یه کادو هم نگرفتم ببرم اون‌جا، بعد تجربه جدید داده بهم؟
قبل از این‌که دستش را مشت کند و محکم بر روی پیشانی‌اش بکوبد، دل از سایه‌ی درخت کَند و به سمت تعمیرگاه اسحاق گام برداشت. هر قدمش با بیشتر شدن استرسش همراه بود و او برای رهایی از این وضعیت، تندتند نفس می‌کشید و زیر لب می‌گفت:
- بمیری کمند، آدم باش!
به دو قدمی مغازه رسیده بود و به خوبی می‌توانست، بوی روغن را حس کند. تابلو را در دستش جابه‌جا و به ساعت گوشی‌اش چشم دوخت، آن‌قدر دست‌دست کرده بود که تنها ربع ساعت تا شروع کلاسش فرصت داشت. آخرین دم عمیقش را گرفت و بعد از آرام گرفتن قلبش، زبانی بر روی لبش کشید و فاصله‌ی باقی مانده با مغازه را طی کرد.
اسحاق، مشغول تمیز کردن دست‌هایش با پارچه‌ی زرد رنگ بود و همین‌که حضور کمند را حس کرد، لبخندی بر روی لب نشاند و از انتهای مغازه، به سمت کمند گام برداشت.
- سلام.
کمند لبخندی زد و حین این‌که تابلو را به سمت اسحاق می‌گرفت، گفت:
- سلام، بفرمایید.
اسحاق، پارچه‌ی درون دستش را بر روی صندوق عقب ماشین درون تعمیرگاه گذاشت و با خنده گفت:
- مثل این که خیلی عجله دارین، خوب هستین؟
کمند حین این‌که در دل به خودش ناسزا می‌گفت، با شرمندگی لب زد:
- شرمنده، ربع ساعت دیگه کلاسم شروع میشه و برای همین یه کم عجله دارم. ممنون شما خوب هستین؟
اسحاق، تابلو را از دست کمند گرفت و حین این که به پاکت کوچک‌تر روی کاغذِ تابلو، نگاه می‌کرد، گفت:
- ممنون منم خوبم، این چیه؟
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و حین این‌که همان جمله‌ای را که تمرین کرده بود را به اسحاق تحویل می‌داد، در دل گفت:
«یا قمر بنی هاشم،
خودت کمکم کن ضایع نشم!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #90
اسحاق که از کادویی که گرفته بود، راضی به نظر می‌رسید، با لبخندی که عمق گرفته و چین و چروک‌های گوشه‌ی چشمش را به رخ کمند می‌کشید، گفت:
- نمی‌دونم جواب این محبت‌تون رو چه جوری بدم.
- نیازی به جبران نیست!
بعد از اتمام حرفش، کمند گامی به عقب برداشت و گفت:
- خب، کلاسم دیر میشه، خدانگهدار.
- صبر کنین.
کمند لپش را از داخل دهان گاز گرفت‌. انگار قرار بود امروز، استرس زیادی را تحمل کند. اسحاق، دستش را به سمت پارچه‌ی زرد رنگ برد و آن را به سمت کمند گرفت.
- شما هنر دست‌تون رو به من هدیه دادین و من، برای جبران زحمات‌تون، هنرِ دست خودم رو بهتون هدیه میدم هرچند که، هنر شما ارزش بیشتری داره‌‌.
کمند با دیدن پارچه، چشم‌هایش ستاره باران شده و با ذوق وصف ناپذیری، گفت:
- هدیه چیزی نیست که بشه براش ارزش گذاشت، چون یه نیت خالصانه پشت اونه!
سپس، پارچه را از اسحاق گرفت و بعد از این‌که مجدد خداحافظی کرد، به سمت آموزشگاه گام برداشت. از همان روزی که پا به این آموزشگاه گذاشته بود، چشمش به دنبال این دستمال بوده و حال با داشتنش، احساس غرور می‌کرد. لبخند دندان‌نمای روی لبش، گویای حالِ خوبش بود و پله‌های آموزشگاه را درحالی بالا می‌رفت که در ذهنش، رویای دیگری را شکل می‌داد؛ رویایی که از او، یک کمند جدید می‌ساخت!
***
«فصل هفتم: آرزوی برآورده شده!»
روزی فرا رسیده بود که کمند، قول رفتن به پرورشگاه آن هم با یک کادو را به خود داده بود. به‌خاطر این‌که، اکثر بچه‌های آن‌جا به مدرسه می‌رفتند، مجبور شد که عصر را برای رفتن انتخاب کند.
جلوی آیینه اتاقش ایستاد و مانتوی پاییزی چهارخانه‌اش را جلوی خود گرفت. کمی خودش را به راست متمایل کرد و قبل از این‌که مجدد، آن را بررسی کند، صدای زنگ گوشی‌اش، باعث شد که چشم از آیینه بگیرد و به میز کنار آن بدوزد. نام اسحاق بر روی گوشی‌اش نقش بسته بود. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و تماس را جواب داد.
- بله؟
- سلام خوب هستین؟
گامی به عقب برداشت و بر روی تخت نشست. دست راستش را بر روی زانویش گذاشت و گفت:
- سلام، ممنونم شما خوبین؟
- ممنون، امروز کلاس ندارین درسته؟
چشم‌های کمند درشت شده و سوالی در سرش، نمایان شد. او از کجا متوجه شده بود که امروز کلاس ندارد؟. آب دهانش را فرو فرستاد و گفت:
- نه ندارم، چیزی شده؟
مکث کوتاه اسحاق، باعث شد ضربان قلب کمند بالا برود؛ از او چه می‌خواست که مکث کرده بود؟
- میشه امروز عصر همدیگه رو ببینیم؟
کمند پلک محکمی زد و قبل از این‌که جوابی بدهد، اسحاق پاسخ داد:
- سفارش جدید داشتم، می‌خواستم حضوری شما رو ببینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
260

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین