. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #41
با جرقه‌ای که در ذهنش خورد، دست‌هایش را محکم به هم زد. یک هفته‌ی دیگر تولد مادرش بود و او می‌خواست عکسی که دقایقی قبل، از او گرفته بود را بر روی بوم بکشد. حتی فکر کردن به آن تابلوی تمام شده، قلبش پر از پروانه می‌شد.
لب پایینش را به داخل دهانش کشید و از جلوی مادرش با احتیاط رد شد، دلش نمی‌خواست تا تمام شدن کارش مادرش متوجه‌ی تابلو بشود.
همین‌که به جلوی در اتاق کارش رسید، نفس عمیقی کشید و ابروهایش را بالا پراند.
- ایول کمند بانو!
با قرار گرفتن دستی بر روی شانه‌اش، از ترس بالا پرید و به عقب چرخید. صورت خندان مادرش جلوی چشم‌هایش نقش بست. دستش را بر روی قلبش گذاشت و رو به مادرش گفت:
- ترسیدم!
فاطمه تک‌تک اعضای صورت کمند را زیر نظر گرفت و گفت:
- مشکوک می‌زنی!
کمند گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و با لبخند ساختگی گفت:
- من؟ چرا؟
فاطمه انگشتش را میان ابروهای کمند قرار داد و گفت:
- من رو گول نزن بچه!
بعد از اتمام حرفش، گره‌ی روسری یاسی رنگش را محکم کرد، گامی به عقب برداشت و رو به کمندی که دهانش از تعجب باز مانده بود، گفت:
- می‌خوام برم بازار میوه بگیرم شب مهمون داریم، مواظب غذا باش.
کمند ناباور به مادری چشم دوخت که بعد از ده سال، قصد خرید کرده بود. قبل از این‌که لب به اعتراض بگشاید، مادرش چادر مشکی بر سر کرد و بعد از برداشتن کیف دستی مشکی‌اش، از خانه بیرون رفت.
کمند پلک‌هایش را محکم بست و لبخندی بر روی لب نشاند، از این‌که طلسم ده ساله شکسته شده، راضی بود؛ اما ترس باعث شد که لبخندش محو شود!
با استرس گوشه‌ی ناخنش را به دندان کشید و با لرزش گوشی‌اش، بی‌خیال رفتن به اتاق کارش شد.
حین این‌که به سمت راه پله‌ها، پا تند می‌کرد به اسم نقش بسته‌ی نغمه بر روی گوشی چشم دوخت و بدون فوت وقت تماس را جواب داد.
- سلام، خوب شد زنگ زدی!
دستگیره‌ی درب اتاقش را پایین کشید و به صدای دلنشین نغمه گوش داد.
- سلام بانو، خوبی؟ چی شده؟
کمند نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و گفت:
- یه کاری کن حواسم پرت شه، دارم از استرس می‌میرم.
- بازی کنیم؟
دست کمند به سمت یقه‌ی پیراهن صورتی رنگش رفت و آن را کمی از گردنش فاصله داد. قلبش محکم می‌کوبید و دهانش خشک شده بود، کاش نمی‌گذاشت مادرش تنها برود.
- باشه.
تختش را دور زد و کنار پنجره ایستاد، پرده‌ را به سمت دیگری سوق داد و پنجره را گشود.
- خب من یه حرف میگم، تو با اون حرف کلمه بگو.
کمند آب دهانش را قورت داد و به خیابان چشم دوخت. میان جمعیت اندک داخل خیابان به دنبال مادرش گشت و بعد از این‌که آن را جلوی نانوایی یافت، نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
- خب، شروع کنیم.
صدای «هوم» کشیده‌ی نغمه به گوشش خورد و چشم‌هایش به دنبال مادرش کشیده شد.
- خب با میم، ده ثانیه فرصت داری هر چندتا کلمه‌ای که به ذهنت می‌رسه رو بگی، میم مثل؟
کمند کف دستش را بر روی لبه‌ی پنجره گذاشت و سرش را از آن بیرون برد. دم عمیقی گرفت و گفت:
- میم مثل مترسک، موز، مهتاب، ماه، مادر... .
هنوز کلمه‌ی مادر از دهانش بیرون نیامده بود که جسم مادرش را در هوا دید. قلبش از تپش ایستاد و دهانش باز ماند. مادرش در هوا چه می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #42
ناباور زمزمه کرد:
- نغمه، چرا مامانم تو هواست؟
صدای نغمه را می‌شنید؛ اما متوجه نمی‌شد چه می‌گوید!
با فرود آمدن مادرش بر روی زمین، پلک محکمی زد، گوشی از دستش سر خورد و محکم بر روی زمین افتاد.
دست‌های سرد و لرزانش را جلوی دهانش گذاشت و فریاد کشید:
- نه!
گامی به عقب برداشت، سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- توهم زدم، می‌دونم!
اما صدای فریاد یاعلی نانوای محله، اجازه‌ی غرق شدن در خیال توهم را به او نداد‌. دستش را به سمت تختش دراز کرد و با لمس یک پارچه، آن را به سمت خود کشید و بدون آن‌که به چیزی که برداشته است توجه کند، آن را بر روی سرش کشید و به سمت در اتاق پا تند کرد.
مسیری را که می‌بایست طی کند تا به در ورودی خانه برسد را فراموش کرده بود. دو زانو بر روی زمین نشست و زمزمه کرد:
- از کجا باید برم؟
پلک محکمی زد تا اشک‌هایش سقوط کنند و تاری دیدش کم شود. کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و برخاست. زانوهای لرزانش مانع رفتنش می‌شدند؛ اما او می‌بایست برود!
آب دماغش را بالا کشید و با دیدن پله‌ها، اولین قدم را لرزان برداشت و همین‌که جرقه‌ی مسیری که می‌بایست طی کند به ذهنش خورد، به قدم‌هایش سرعت بخشید و پله‌ها را دوتا یکی پایین رفت‌.
از آخرین پله پایین آمد و به سمت در ورودی دوید. میان راه پایش به مبل گیر کرد و محکم بر روی زمین خورد. درد میان استخوانش پیچید و به شدت اشک‌هایش افزود؛ اما او فرصت اشک ریختن برای درد پایش نداشت. سریع از روی زمین برخاست و دمپایی‌های مادرش را پا زد. بدون این‌که در خانه را ببندد، راهی راه پله‌های ساختمان شد. تحمل فضای بسته‌ی آسانسور را نداشت و فکر می‌کرد با پله می‌تواند سریع‌تر به مادرش برسد.
دستش را بر روی نرده‌های استیل گذاشت و پله‌ها را دوتا یکی رد کرد. هرچه که به طبقه‌ی پایین نزدیک‌تر می‌شد، قلبش بیشتر خودش را می‌رقصاند.
روشنایی در ساختمان به چشمش خورد، بر روی سرامیک‌های کف ساختمان دوید و همین‌که در یک قدمی در رسید، پایش لیز خورد و محکم بر روی زمین افتاد.
صدای گریه‌اش بلند شد و توجه‌ی یکی از زن‌های داخل پیاده رو را به خودش جلب کرد.
زن با ترحم به او نگریست، اویی که یک پارچه پرده را به سر کرده بود و با لباس نامناسبی پا به بیرون از خانه گذاشته بود.
کمند گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و قبل از این‌که زن به کمک او بیاید، از روی زمین برخاست. صدای هم‌همه‌ی بیرون، رعشه بر اندامش می‌انداخت.
دستش را به زیر پارچه‌ی پرده رساند و آن را محکم گرفت. تمام توانش را در پاهایش جمع کرد و به سمت در دوید.
با ورودش به پیاده رو، نگاه افرادی که نزدیک به کمند ایستاده بودند، بر روی او قرار گرفت؛ اما کمند دیگر کمند سابق نبود!
او کمندی بود که مادرش را در هوا دیده بود بی‌آن‌که بال داشته باشد!
دستش را به گردنش رساند و با فرو فرستادن آب دهانش، سعی کرد بغضش را هم پایین بفرستد.
با پشت دستش اشک‌هایش را پس زد و به سمت جمعیت پا تند کرد.
باد گرم وزید و حین این‌که اشک روی گونه‌ی کمند را پاک می‌کرد، میان موهای بیرون زده از پارچه پیچید و آن‌ها را به هم ریخت. صدای جمعیت رفته‌رفته بیشتر به گوشش می‌خورد، جمعیتی که مدام سوال می‌کردند این زن کیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #43
زبانی بر روی لب‌های خشکش کشید و از بین پاهای جمعیت به خونی خیره شد که آسفالت را گلگون کرده بود. صدای گریه‌اش بلند شد و فریاد کشید:
- مامان!
افرادی که کنار او ایستاده بودند، با شنیدن صدایش کمی کنار رفتند و حال چشمان کمند بر روی مادری ثابت مانده بود که بر روی زمین دراز کشیده!
دستی بر روی شانه‌اش نشست و ثانیه‌ای بعد، صدایی در گوشش پیچید:
- این زن رو می‌شناسی دخترم؟
چانه‌اش از بغض لرزید و قلبش تیر کشید. حین این‌که فاصله‌ی دو قدمی خودش را با مادرش پر می‌کرد، لب زد:
- مادرمه!
بالای سر مادرش ایستاد و نگاهش را از خون‌ها به چشم‌های بازش سوق داد. دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد؛ اما ناگهان یادش آمد که مادرش صدای او را نمی‌شنود. برای همین بر روی زمین زانو زد.‌ گرمی خونی که زیر پایش بود، چشمه‌ی اشکش را مجدد جوشاند.
در چشم‌های باز مادرش زل زد و با زبان اشاره گفت:
- تو رو خدا باهام حرف بزن!
بعد از اتمام حرفش، تند تند پلک زد و به دست‌های مادرش چشم دوخت؛ اما دریغ از یک حرکت کوتاه!
صدای جمعیت آرام گرفته و به دختری چشم دوخته بودند که با زبان اشاره با مادرش حرف می‌زد!
کمند کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت، صورتش را مماس با صورت مادرش قرار داد و امید داشت که نفس مادرش به صورتش بخورد؛ اما ثانیه‌ها سریع‌تر از آن‌چه که کمند فکر می‌کرد گذشتند!
باد میان پارچه‌ی روی سرش پیچید و آن را بر روی زمین انداخت؛ اما کمند نگران موهای در معرض دیدش نبود، نگران مادری بود که نفس نمی‌کشید.
دست راستش را جلو برد و بر روی صورت مادرش قرار داد. ناباور زمزمه کرد:
- چرا صورتش سرده!
دستش را از روی گونه‌ی راست مادرش به زیر چشم‌هایش سوق داد. حال دیگر خبری از سفیدی صورت مادرش نبود! نصف صورتش بر اثر دست‌های آغشته به خون کمند، سرخ شده بود.
کمند نگاهش را به بالا کشید و رو به زنی که گوشه‌ی چادرش را بر روی سر او می‌انداخت گفت:
- چرا نفس نمی‌کشه؟
چانه‌اش از بغض لرزید و ثانیه‌ای قلبش، از فکری که به ذهنش خطور کرد، تیر کشید. صدای آژیر آمبولانس، خدشه بر قلبش انداخت.
با دست‌هایش صورت مادرش را قاب گرفت و فریاد کشید:
- تو رو خدا باهام حرف بزن، تو رو خدا نفس بکش!
زنی که کنارش نشسته بود، دستش را به دور شانه‌های کمند حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید.
صدای گریه‌ی کمند با صدای آژیر آمبولانس ادغام شده و همه را به سمت آن‌ها کشاند.
کمند نگاهش را بالا کشید و رو به صورت زن گفت:
- حواسم نبود با زبون اشاره باهاش حرف بزنم، برای همین جوابم رو نمیده!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #44
سریع تکیه‌اش را از زن گرفت و به سمت مادرش چرخید. دست‌های خونی‌اش را تکان داد و رو به چشم‌هایی که بسته نشده بودند، گفت:
- تو رو خدا مامان!
- خانوم برید کنار!
کمند نگاهش را بالا کشید و به مردی چشم دوخت که با لباس سفید بالای سرش ایستاده بود.
گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و مجدد به آغوش زنی پناه برد که حتی نمی‌دانست کیست!
دست‌هایش می‌لرزید و نگاهش از سرخی خونی که کف دست‌هایش نشسته بود، جدا نمی‌شد. آب دماغش را بالا کشید و زمزمه کرد:
- حالش خوبه، آره؟ داشت اذیتم می‌کرد و گرنه نفس می‌کشه!
دست زن بر روی شانه‌اش قرار گرفت و کمند تنها به مأموری زل زد که بی‌اعتنا به او، مشغول انجام دادن کارش بود.
نفسش بالا نمی‌آمد؛ اما او گردآفرید بود، گردآفریدی که تا از حال خوب مادرش مطلع نمی‌شد، از حال نمی‌رفت!
صدای جمعیت که می‌گفتند کسی که به این زن زده، فرار کرده به گوشش می‌رسید؛ اما درکی از حرف‌هایشان نداشت. اصلاً نمی‌دانست چرا مادرش در هوا پرواز می‌کرد!
نگاه پر از تأسف مرد بالا کشیده شد و به دختری چشم دوخت که شلوار سفید پایش، به سرخی تغییر رنگ داده و چشم‌های سبزش، منتظر نفس کشیدن مادرش است. همیشه برایش سخت بود که خبر فوت کسی را بدهد، برای همین تنها زیر لب شروع به خواندن فاتحه‌ای برای زن از دست رفته کرد. دستش را بر روی چشم‌های زن کشید و آن‌ها را بست.
کمند با دیدن بسته شدن چشم‌های مادرش، از حصار چادر زن کنارش بیرون آمد و چهار دست و پا خودش را به مادرش رساند.
قطره‌های اشکش از روی گونه‌هایش سر خوردند و بر روی آسفالت سقوط کردند، بر روی آسفالتی که دقایقی قبل با خون مادرش سرخ شده بود و حال اشک‌های کمند، خون روی آسفالت را می‌شست!
دستش را به مچ مادرش رساند و به دنبال ردی از نبض می‌گشت؛ اما قرار گرفتن پارچه‌ای سفید بر روی جسم بی‌جان مادرش، باعث شد دست از تقلا برای یافتن نبض بکشد به مأمور بنگرد. زبانی بر روی لب‌هایش کشید و زمزمه کرد:
- چرا پارچه سفید می‌ندازین روی مامانم؟ مامانم از گرما متنفره، برش دارین الان اذیت میشه.
بدون آن‌که منتظر حرکتی از جانب مأمور باشد، پارچه را از روی صورت مادرش کنار زد و با دیدن چشم‌های بسته‌اش، فریادی از ته دل کشید.
با پشت دستش، آب دماغش را گرفت، ضربه‌ای آرام به گونه‌ی مادرش زد و گفت:
- چشم‌هاتو باز کن، من الان چه‌جوری باهات حرف بزنم، ها؟
دیگر صدای جوش و خروش پرندگان هم نمی‌آمد، انگار آن‌ها هم به تماشای تراژدی‌ترین صحنه‌ی عمرشان ایستاده بودند و بال نمی‌زدند!
- دخترم؟
کمند بدون این که نگاهش را از مژه‌های بلند مادرش بگیرد، جواب نانوای محله را داد.
- مُرده؟
صدای مأموری که جلویش نشسته بود، زودتر از نانوا به گوشش خورد.
- متأسفم.
کمند سرش را بالا آورد و به چشم‌های مشکی فرد که روبه‌رویش ایستاده خیره شد. بی‌آن‌که تسلطی بر روی رفتارهایش داشته باشد از روی زمین برخاست و او را هل داد و فریاد زد:
- متأسف نباش لعنتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #45
مرد بدون این‌که تکان بخورد تنها سرش را پایین انداخت. بازوی کمند توسط زن گرفته شد و او را به سمت خودش کشید. کمند بی‌آن‌که اعتراضی کند تنها به آغوش زن پناه برد. دلش می‌خواست مادرش بیدار شود و به اشک‌های او بخندد؛ اما وقتی که جسم بی‌جانش را بر روی برانکارد گذاشتند و به سمت آمبولانس بردند از خواب خیالی‌اش بیدار شد. دستش را مشت کرد و محکم به قلبش کوبید. صدای فریادش، بغض نشسته در گلوی زن را هم ترکاند.
- نبرینش، چرا دارین مامانم رو می‌برین؟
دستش را میان موهایش برد و محکم کشید. پایش را بر روی زمین کوبید و با بغض گفت:
- مامان بلند شو!
صدای بسته شدن در آمبولانس، حکم مرگش را داد! روح از تنش جدا شد و با بلند شدن صدای استارت آمبولانس مجدد به تنش بازگشت.
زانوهایش سست شدند و قبل از این‌که بر روی زمین سقوط کند، زن او را محکم‌تر گرفت و روبه فردی که نمی‌دانست کیست گفت:
- محمد زنگ بزن آقا علی.
کمند اسم پدرش را شنید؛ اما درک نکرد که چرا می‌خواهند به او زنگ بزنند!
زن دستی به صورت خیس از اشک او کشید و گفت:
- بیا بریم دست و صورتت رو بشورم.
بدون این‌که منتظر جوابی از جانب کمند باشد، او را به سمت درب خانه هدایت کرد. زن بهتر از کمند مسیر رفتن به خانه را بلد بود چون از او نپرسید که کجا باید برود!
- مامانم بیدار بود نه؟
نگاهش را بالا کشید و به نیم‌رخ زن‌ چشم دوخت، اگر اوضاع قلبش خوب بود حتماً به خاطر بینی زیبایش از او تعریف می‌کرد!
زن دستی به موهای کمند کشید و جلوی آسانسور ایستاد. با باز شدن درب، کمند را به داخل هدایت کرد و گفت:
- آره اون الان بهتر از همه‌ی ما بیداره!
کمند بدون حرف، سرش را به آیینه‌ی کنارش تکیه داد و به تصویر دختری چشم دوخت که هیچ شباهتی که نیم ساعت قبلش نداشت!
پلک محکمی زد و به اشک‌هایش اجازه‌ی سقوط داد. پلک دیگری زد و با دیدن قامت مادرش، لبخندی بر روی لب نشاند و با زبان اشاره رو به تصویر نقش بسته مادرش در آیینه، گفت:
- می‌دونم داشتی باهام شوخی می‌کردی!
تصویر مادرش در آیینه به او لبخند زد و زن کنارش با تعجب به کمند چشم دوخت.
- حالت خوبه؟
سوال مسخره‌ای بود! آن‌قدر مسخره که صدای قهقه‌ی کمند فضای آسانسور را در بر گرفت. میان خنده‌هایش، بغض مجدد یقه‌اش را گرفت و باعث شد با زانو محکم بر روی زمین بیوفتد.
نفسش بالا نمی‌آمد و تصویر مادرش در آیینه، همانند مه درحال پاک شدن بود!
دستی به گردنش کشید و فریاد زد:
- نرو، تو رو خدا نرو!
با ایستادن آسانسور، زن خم شد و دستش را به زیر بازوی کمند هدایت کرد؛ اما کمند قصد ایستادن نداشت. بازویش را از حصار دست‌های زن آزاد کرد و گفت:
- ولم‌ کن، من از این‌جا برم بیرون دیگه مامانم رو نمی‌بینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #46
اما زن بدون توجه به حرف‌های کمند، او را از روی زمین بلند کرد. کمند به تصویر مادرش چشم دوخت و برخلاف تصورش، دیگر خبری از آن تصویر زیبا نبود.
قبل از این‌که دست خونی‌اش را جلو ببرد و آیینه‌ی آسانسور را چنگ بزند، زن او را از فضای آسانسور بیرون آورد و با بسته شدن در، دفتر زندگی کمند هم بسته شد!
چشمه‌ی اشکش خشک و بغض درون گلویش، فضای بیشتری را احاطه کرد.
- در هم که بازه، خداروشکر کسی نیومده چیزی از توی خونه‌تون ببره.
بعد از اتمام حرفش، دستش را به پشت کمر کمند هدایت کرد و کمند آب دماغش را بالا کشید و گامی به جلو برداشت. نگاهش را به داخل خانه دوخت، این‌بار مادرش جلوی در ایستاده و با لبخند به او چشم دوخته بود. نفس عمیقی کشید، آن‌قدر عمیق که عطر خیالی مادرش را در سینه حبس کرد. دست‌های خونی‌اش را در هم قلاب کرد و بی‌توجه به حضور زن، دمپایی‌هایش را از پا در آورد و وارد خانه شد.
پلک محکمی زد و مادرش را این‌بار، طبقه‌ی بالا کنار پله‌ها دید. اخم نشسته بر روی صورت مادرش، از این فاصله قابل رویت بود. کمند لبخندی بر روی لب‌های خشکش نشاند و حین این‌که دست‌هایش را بالا می‌آورد و به تصویر خیالی مادرش نشان می‌داد، گفت:
- الان میرم دست‌هام رو می‌شورم، نبینم اخمت رو فاطمه خانوم.
زن که انگار دیدن این حرکات برایش عادی بود، تنها سرش را به نشانه‌ی تأسف پایین انداخت و چادرش را از سر در آورد.
کمند با قدم‌های سست به سمت دستشویی گام برداشت و بدون این‌که به صورتش در آیینه‌ بنگرد، زودتر از آن‌چه که فکرش را می‌کرد، خون‌های نشسته بر دست‌هایش را پاک کرد.
دلش می‌خواست در دنیای خیالاتش سیر کند، خیالاتی که به او می‌گفت سرخی دست‌هایش از خون مادرش نیست و اشک‌هایش هم به خاطر بی‌ادبی بنیامین مدام جاری می‌شوند!
به آرامی سرش را بالا آورد و به تصویر خودش در آیینه چشم دوخت. لب‌های خشکش، بیشتر از چشم‌های سرخش به او دهن کجی می‌کردند!
با کف دستش شیر آب را بست و قبل از این‌که سرش را پایین بیاندازد، قامت مادرش با صورت خونی، پشت سرش نقش بست. قلبش از تپش ایستاد و نگاهش از آیینه جدا نشد. دلش می‌خواست فریاد بکشد؛ اما تارهای صوتی‌اش به او کمک نمی‌کردند!
آب دهانش را فرو فرستاد و مجدد تلاش کرد؛ اما لب‌هایش تنها تکان خوردند بی‌آن‌که صدایی از آن‌ها خارج شود. بدون این‌که پلک بزند، به اشک‌هایش اجازه باریدن داد و با تمام توانش، دست‌هایش را بالا آورد و با زبان اشاره رو به مادری که خون از سرش چکه می‌کرد، گفت:
- حالت خوبه؟
مادرش لبخندی بر روی لب‌هایش نشاند، دست راستش را بالا آورد و با همان زبان همیشگی، گفت:
- عالی‌ام!
کمند بدون این‌که نگاهش را از مادرش بردارد، دستش را به سمت شیر آب برد و آن را باز کرد. دست‌هایش را به هم دیگر چسباند و به سمت آب هدایت کرد. بعد از پر شدن دستش از آب، آن را به صورتش پاشید. قطره‌های آب از روی مژه‌هایش سر خوردند و پایین آمدند. پلک محکمی زد، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و رو به جای خالی مادرش، گفت:
- ولی من خوب نیستم مامان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #47
***
زانوهایش را بغل کرد و به دیوار سفید روبه‌رویش چشم دوخت. چشم‌هایش می‌سوختند؛ اما توان بستن پلک‌هایش را نداشت. همین‌که در دنیای سیاهی فرو می‌رفت، تصویر خونین مادرش پشت پلک‌هایش نقش می‌بست.
دم عمیقی گرفت و دست‌هایش را از حصار زانوهایش آزاد کرد. با قرار گرفتن استکان چای بر روی عسلی کنارش، نگاهش را بالا کشید و به زهرا دوخت. زبانی بر روی لب‌های خشکش کشید و زمزمه کرد:
- ممنون.
زهرا لبخندی محجوب بر روی لب‌هایش نشاند، دستی به لبه‌ی روسری مشکی‌اش کشید و حین این‌که بر روی تخت، کنار کمند می‌نشست، زمزمه کرد:
- خواهش می‌کنم!
نگاه کمند به بخارهای چای‌ دوخته شد. استکان چای هم همانند قلب او داغ و سوزان بود و این سوزش را تنها گذر زمان، خنک می‌کرد!
- کمند؟
- هوم؟
سرش را به چپ متمایل کرد و به صورت زهرا دوخت.
- چرا به مامان بزرگ میگی ماه جبین و اسم درستش رو صدا نمی‌زنی؟
لبخندی کم‌رنگ بر روی لب‌های کمند نقش بست. به خوبی می‌دانست زهرا، این سوال را برای رها شدنش از فکر و خیال پرسیده!
- چون مِه زودگذره، میاد و میره؛ اما ماه همیشگیه، همیشه هست. برای این من به‌جای این‌که بگم مه جبین، میگم ماه جبین؛ چون می‌خوام حضورش برام همیشگی باشه!
زهرا «هوم»ی زیر لب زمزمه کرد و پاهایش را بر روی هم انداخت. جوابی که کمند به او داده بود، باعث شد دقایقی سکوت کند و به دیوار خیره شود.
کمند دست‌هایش را در هم گره زد و‌ فکرش به سوی روزی پرواز کرد که خون را از روی دست‌هایش پاک می‌کرد. بغض درون گلویش جا خوش کرد و قطره‌ اشکی از گوشه چشمش سُر خورد و پایین آمد.
- خیلی سخته زهرا!
زهرا نگاهش را از دیوار روبه‌رویش که مزین به عکس‌های بچگی کمند بود، گرفت و گفت:
- ولی زندگی در جریانِ!
بعد از اتمام حرفش، دستش را به دور شانه‌ی کمند هدایت کرد و سر او را بر روی شانه‌ی خودش گذاشت.
- مرگ یه چیز خیلی طبیعی توی زندگی ماست، می‌دونم سخته خیلی هم سخته؛ اما با چیزی که قراره دور یا زود سراغ خودمون هم بیاد نمیشه جنگید.
- می‌دونم، همه این‌ها رو می‌دونم؛ اما نمیشه. نگاه می‌کنم به آشپزخونه می‌بینم داره آشپزی می‌کنه و مثل همیشه حواسش به حضور من نیست. نگاه می‌کنم به کف دستم، می‌بینم غرق خونِ. زهرا من از رنگ قرمز می‌ترسم، منی که عاشق رنگ‌ها بودم و هیچ کدوم برام برتری نداشتن، الان آرزو می‌کنم که ای کاش رنگ قرمزی وجود نداشت!
پلک محکمی زد و به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد، اشک‌هایی که این روزها مدام صورتش را خیس می‌کردند و ردی از خودشان به جا می‌گذاشتند!
زهرا دیگر حرفی برای گفتن نداشت، چون نمی‌دانست چگونه می‌تواند دختری را تسلا بدهد که مادرش را جلوی چشم‌های خودش از دست داده بود. تنها با دستش، شانه‌ی او را نوازش کرد تا از حجم اندوه نشسته بر روی آن‌ها، کاسته شود!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #48
با پیچیدن صدای زنگ گوشی درون اتاق، کمند تکیه‌اش را از زهرا گرفت و نگاهش را به میز عسلی کنارش دوخت. اسم لاتین بنیامین، بر روی صفحه خودنمایی می‌کرد.
کمند آب دهانش را پایین فرستاد و پلک‌هایش را بست. نمی‌دانست چه می‌خواهد به او بگوید و همین ندانستن، باعث شد که اظطراب به جانش بیوفتد.
- نمی‌خوای جواب بدی؟
به آرامی پلک‌هایش را گشود و حین این‌که دستش را به سمت گوشی دراز می‌کرد، جواب زهرا را داد:
- نمی‌دونم.
زهرا کف دست‌هایش را بر روی تخت گذاشت و سپس برخاست. چادرش را بر روی سرش مرتب کرد و حین این‌که به سمت درب اتاق گام برمی‌داشت، گفت:
- جوابش رو بده.
باز شدن درب اتاق توسط زهرا، با کشیده شدن آیکون سبز رنگ تماس توسط کمند همزمان شد. با مکث گوشی را به گوشش نزدیک کرد و به طنین بنیامین، گوش سپرد:
- سلام.
نفس عمیقی کشید و حین این که سعی می‌کرد گرفته بودن صدایش را نشان ندهد، گفت:
- سلام، امرتون!
- شمشیر رو از رو بستی بانو!
دندان‌هایش را بر روی هم سابید، بانو گفتن بنیامین دیگر به مزاجش خوش نمی‌آمد.
- تسلیت میگم.
دندان‌های کمند دست از سابیدن یک‌دیگر برداشتند و پوزخندی بر روی لب‌هایش نشست. بنیامین زنگ زده بود تا بی‌مادری او را یادآوری کند. دستش را بر روی قلبی که تیر می‌کشید گذاشت و زمزمه کرد:
- ممنون!
- نمی‌خوای برگردی سرکارت؟
کمند بدون مکث لب زد:
- نه!
بنیامین که انگار منتظر شنیدن چنین جوابی از جانب او بود، با آرامش گفت:
- پس یه شماره کارت بده تا حقوق این مدتی که کار کردی رو بریزم به حسابت.
کمند موهای رهایش را به پشت گوشش هدایت کرد. کلافه لب‌هایش را به شکل غنچه درآورد و گفت:
- لازم نیست.
- حالا که مادرت مُرده، مانعی برای ازدواج ما وجود... .
خشم سراسر وجود کمند را گرفت، بدون این‌که به او اجازه‌ی تکمیل جمله‌اش را بدهد، تماس را قطع و بنیامین را بلاک کرد.
اشک‌هایی که تازه چشمه‌شان خشک شده بود، مجدد جوشیدند و نفسش بالا نیامد. او مادرش را مانع خطاب کرده بود، بی‌آن‌که به روح خسته‌اش توجه کند. خودش را به عقب پرت کرد و بر روی تخت دراز کشید. نگاهش به لامپ وسط سقف بود و اشک‌هایش، لاله‌ی گوشش را مرطوب می‌کرد. لب‌های لرزانش را به دندان گرفت و زمزمه کرد:
- کاش همه‌ی گوش‌ها می‌شنیدن!
سرش را به راست چرخاند و نگاهش به قوری گل سرخی افتاد، که درون کمدش از پشت شیشه‌ها به او چشمک می‌زد. این قوری را از بچگی داشت، همان روزهایی که آرزویش این بود یک غول جادویی از آن بیرون بیاید و ازش بخواهد سه تا آرزو کند.
حال همسان روزهای کودکی‌اش شده بود، از روی تخت بلند شد و به سمت کمد گام برداشت. درب شیشه‌ای آن را گشود و با احتیاط قوری را از داخل آن بیرون آورد. دستی به بدنه‌اش کشید و زمزمه کرد:
- سه تا آرزو بود دیگه نه؟
بر روی پاشنه‌ی پا چرخید، نگاهش به عکس مادرش که بر روی میزش بود، خورد. زبانی بر روی لب‌هایش کشید و یکی از انگشت‌هایش را بالا آورد:
- اولین آرزوم اینه که همه‌ی گوش‌ها بشنون!
آب دهانش را فرو فرستاد و انگشت دومش را گشود:
- دومین آرزوم اینه که همه‌ بتونن حرف بزنن!
آب دماغش را بالا کشید و انگشت سومش را باز کرد:
- سومین آرزوم اینه که، هیچ تصادفی توی دنیا نباشه!
انگشت‌های باز دستش را بست و سپس، دستش را به سمت سر قوری برد. به آرامی سر آن‌را گشود و با دیدن یک نقاشی غول جادویی که به ته سر آن متصل بود، لبخندی بی‌جان بر روی لب‌هایش نقش بست. انگشت اشاره‌اش را بر روی متنی که زیر عکس غول بود کشید و زیر لب آن را زمزمه کرد:
- آرزوی شما، به زودی برآورده میشه. امضا: غول مخملی!
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #49
اسم این غول را به خاطر رنگ بنفش بدنش، مخملی گذاشته بود. چشم‌های غول را کوچک و بزرگ کشیده و یک کمربند به رنگ طلایی، به دور کمرش آویخته بود. سر قوری را به سر جای خودش برگرداند و به جای خالی دسته‌ی قوری، دست کشید.
این قوری کاردستی بچگی‌هایش بود، همان روزهایی که دبیرها از بچه‌ها می‌خواستند با وسایل دور ریختنی، کاردستی بسازند. لبخندی تلخ بر روی لبش نشست، آن روز از معلمش به خاطر ذهن خلاقش جایزه دریافت کرده بود. جایزه‌ای که به مزاج سایر همکلاسی‌هایش خوش نیامده و آن را خراب کرده بودند. قوری را بغل گرفت و رو به عکس مادرش، لب زد:
- پس کی وقتش میشه آرزوهام برآورده شه؟
یک ندا از درونش فریاد کشید:
- آرزوی تو برآورده شده و سهمش رسیده به یکی دیگه!
پوزخندی بر روی لبش نشاند و زمزمه کرد:
- سهم ما هم از دنیا، هیچ بود!
***
بر روی خاک‌ها چهارزانو نشست، بی‌آن‌که توجه‌ای به خاکی شدن لباس‌هایش کُند. لباس مشکی را ساخته بودند که خاکی شود، و گرنه به چه درد می‌خورد؟
قطره اشکی که از گونه‌اش سر خورد و پایین آمد، باعث شد سرش را بالا بگیرد و به قامت پدرش که مشغول آب کردن بطری درون دستش بود، بنگرد. پدری که حس می‌کرد، شانه‌هایش خمیده شده و دوری از لیلی‌اش، او را مجنون ساخته!
کف دستش را بر روی خاک گذاشت، خاک گرم بود و این دلش را گرم می‌کرد! دست دیگرش را بالا آورد و شروع کرد به صحبت کردن با مادرش، آن هم با زبان اشاره!
- خوبی؟ معلومه که خوبی، چون مطمئنم الان می‌شنوی، حرف می‌زنی؛ همون چیزی که آرزوش رو داشتی!
آب دماغش را بالا کشید و به اطراف بهشت زهرا چشم دوخت. افرادی که نزدیک به او بودند، با تعجب نگاهش می‌کردند. آوازه‌ی دختری که مادر ناشنوایش را از دست داده در این قطعه پیچیده بود!
دستش را از روی خاک برداشت و ادامه داد:
- می‌بینی مامان؟ حتی بعد از رفتنت هم دست از خیره نگاه کردن‌شون برنمی‌دارن!
با افتادن سایه‌ای بالای سرش، نگاهش را به بالا دوخت و با دیدن پدرش، لبخندی تلخ بر روی لب نشاند. کمی جابه‌جا شد تا پدرش هم بتواند کنارش جا بگیرد.
علی چشم از خاک گرفت و کنار کمند، بر روی زمین نشست. بطری آب را جلویش گذاشت و ظرف شیشه‌ای که پر از کماچ سِهن بود را بر روی خاک‌ها گذاشت.
کمند دست‌هایش را در هم قلاب کرد و رو به عکس مادرش،گفت:
- بابا یادته یه بار رفتیم رستوران، اون‌جا همه‌ی آدم‌ها به ما خیره شده بودن چون داشتیم به زبون اشاره حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم؟
علی دستش را به دور شانه‌ی کمند هدایت کرد و آن‌را به سمت خودش کشید. دم عمیقی گرفت و عطر کمند را در سینه حبس کرد، دلش می‌خواست باز هم بوی رنگ را حس کند؛ اما می‌دانست که ممکن است دیگر هیچ وقت این بو را حس نکند!
- آره بابا.
کمند بغض کرد، چانه‌اش لرزید و قطره‌های اشکش همسان مروارید بر روی گونه‌های بی‌رنگش جا گرفتند.
- کاش آدم‌ها می‌دونستن خیره نگاه کردن باعث عذاب دادن بقیه میشه، کاش این آدم‌ها این‌جوری نگاه‌مون نمی‌کردن بابا!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #50
علی لب گزید و سرش را پایین انداخت، حرفی نداشت تا بزند و دل کمندش تسلا پیدا کند؛ چون او بیشتر از همه به تسلا نیاز داشت!
- بابا؟
کمند از آغوش پدرش بیرون آمد و منتظر به او خیره شد. علی دل از عکس همسرش کَند و به کمند چشم دوخت.
- جانم؟
- حالش خوبه؟
- بهتر از من و تو!
کمند بغضش را فرو فرستاد، نم زیر چشم‌هایش را با دو انگشتش کنار زد و گفت:
- وقتی مامانم حالش خوبه، چرا من ناراحت باشم؟
دستش را بر روی خاک گذاشت و کمی به جلو خم شد.
- موافقی مامان؟
نتوانست؛ نتوانست مثل گردآفرید باشد زمانی که خاله‌اش را از دور دید!
مرضیه با دیدن کمند، پا تند کرد و در عرض چند دقیقه خودش را به او رساند. دستش را به دور شانه‌ی او حلقه کرد و کمند مطیع پیشانی‌اش را به قلب او چسباند. تلاشی برای گردآفرید بودن نکرد و لب زد:
- خاله؟
مرضیه دست از فاتحه خواندن برداشت، چانه‌اش را بر روی سر کمند قرار داد و گفت:
- جانم خاله؟
کمند گوشه‌ی چادر مرضیه را در دست گرفت، همسان کودکی شده بود که در شلوغی بازار، مادرش را گم کرده!
- مگه نمیگن خاله مثل مامان آدمِ؟
- آره عزیز دلم.
کمند پلک‌هایش را بست و عمیق عطر مرضیه را بویید!
- پس چرا بوی مامانم رو نمیدی خاله؟ چرا صدای قلبت فرق می‌کنه؟
با شنیدن این حرف، علی بغضش ترکید و صدای گریه‌ی مردانه‌اش فضای قطعه را پُر کرد. مرضیه به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد و دستش کمر کمند را نوازش کرد. هیچ‌کدام حرفی برای گفتن نداشتند؛ چون اشک‌هایشان گواه حال بدشان بود!
***
« هنوزم اون شب‌های گریه‌ی م×س×ت×ی رو یادم هست »
کمند بر روی تخت مادرش نشست و به آهنگ گوش سپرد. تک تک چهل شبی را که در سوگ مادرش نشسته بود را به خاطر داشت!
« کجا موهات رو وا کردی، کجا بستی رو یادم هست »
دستش را به سمت شانه‌ی مادرش دراز کرد. هنوز چندتار از موهای مادرش، اسیر دندان‌های شانه شده بود.
کمند شانه را کنارش بر روی تخت گذاشت و دست‌هایش را در هم قلاب و زیر لب زمزمه کرد:
- حق داشتی بری مامان!
دستش را به سمت گوشی‌اش دراز و آهنگی که درحال پخش بود را قطع کرد. چشمش به عکس مادرش خورد که پس زمینه‌ی موبایلش شده بود. همان عکسی که قرار بود تبدیل به تابلوی تولد مادرش شود!
بغضش را قورت داد و مجدد به عکس چشم دوخت. هیچ وقت نشده بود که دلش بخواهد تابلویی بکشد و آن تابلو کشیده نشود. با فکری که در ذهنش جرقه خورد، پلک‌هایش را محکم بست و آرام گشود. حال مادرش را می‌دید که کنارش بر روی تخت نشسته و بی‌توجه به حضور او مشغول کرم زدن به دست‌هایش است.
کمند گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و زمزمه کرد:
- چهل روز دست به رنگ نبردم مامان!
آب دهانش را قورت و ادامه داد:
- اجازه میدی باز هم نقاشی بکشم؟
تصویر خیالی مادرش لب گشود:
- آره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
235

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین