با جرقهای که در ذهنش خورد، دستهایش را محکم به هم زد. یک هفتهی دیگر تولد مادرش بود و او میخواست عکسی که دقایقی قبل، از او گرفته بود را بر روی بوم بکشد. حتی فکر کردن به آن تابلوی تمام شده، قلبش پر از پروانه میشد.
لب پایینش را به داخل دهانش کشید و از جلوی مادرش با احتیاط رد شد، دلش نمیخواست تا تمام شدن کارش مادرش متوجهی تابلو بشود.
همینکه به جلوی در اتاق کارش رسید، نفس عمیقی کشید و ابروهایش را بالا پراند.
- ایول کمند بانو!
با قرار گرفتن دستی بر روی شانهاش، از ترس بالا پرید و به عقب چرخید. صورت خندان مادرش جلوی چشمهایش نقش بست. دستش را بر روی قلبش گذاشت و رو به مادرش گفت:
- ترسیدم!
فاطمه تکتک اعضای صورت کمند را زیر نظر گرفت و گفت:
- مشکوک میزنی!
کمند گوشهی لبش را گاز گرفت و با لبخند ساختگی گفت:
- من؟ چرا؟
فاطمه انگشتش را میان ابروهای کمند قرار داد و گفت:
- من رو گول نزن بچه!
بعد از اتمام حرفش، گرهی روسری یاسی رنگش را محکم کرد، گامی به عقب برداشت و رو به کمندی که دهانش از تعجب باز مانده بود، گفت:
- میخوام برم بازار میوه بگیرم شب مهمون داریم، مواظب غذا باش.
کمند ناباور به مادری چشم دوخت که بعد از ده سال، قصد خرید کرده بود. قبل از اینکه لب به اعتراض بگشاید، مادرش چادر مشکی بر سر کرد و بعد از برداشتن کیف دستی مشکیاش، از خانه بیرون رفت.
کمند پلکهایش را محکم بست و لبخندی بر روی لب نشاند، از اینکه طلسم ده ساله شکسته شده، راضی بود؛ اما ترس باعث شد که لبخندش محو شود!
با استرس گوشهی ناخنش را به دندان کشید و با لرزش گوشیاش، بیخیال رفتن به اتاق کارش شد.
حین اینکه به سمت راه پلهها، پا تند میکرد به اسم نقش بستهی نغمه بر روی گوشی چشم دوخت و بدون فوت وقت تماس را جواب داد.
- سلام، خوب شد زنگ زدی!
دستگیرهی درب اتاقش را پایین کشید و به صدای دلنشین نغمه گوش داد.
- سلام بانو، خوبی؟ چی شده؟
کمند نفس حبس شدهاش را آزاد کرد و گفت:
- یه کاری کن حواسم پرت شه، دارم از استرس میمیرم.
- بازی کنیم؟
دست کمند به سمت یقهی پیراهن صورتی رنگش رفت و آن را کمی از گردنش فاصله داد. قلبش محکم میکوبید و دهانش خشک شده بود، کاش نمیگذاشت مادرش تنها برود.
- باشه.
تختش را دور زد و کنار پنجره ایستاد، پرده را به سمت دیگری سوق داد و پنجره را گشود.
- خب من یه حرف میگم، تو با اون حرف کلمه بگو.
کمند آب دهانش را قورت داد و به خیابان چشم دوخت. میان جمعیت اندک داخل خیابان به دنبال مادرش گشت و بعد از اینکه آن را جلوی نانوایی یافت، نفس آسودهای کشید و گفت:
- خب، شروع کنیم.
صدای «هوم» کشیدهی نغمه به گوشش خورد و چشمهایش به دنبال مادرش کشیده شد.
- خب با میم، ده ثانیه فرصت داری هر چندتا کلمهای که به ذهنت میرسه رو بگی، میم مثل؟
کمند کف دستش را بر روی لبهی پنجره گذاشت و سرش را از آن بیرون برد. دم عمیقی گرفت و گفت:
- میم مثل مترسک، موز، مهتاب، ماه، مادر... .
هنوز کلمهی مادر از دهانش بیرون نیامده بود که جسم مادرش را در هوا دید. قلبش از تپش ایستاد و دهانش باز ماند. مادرش در هوا چه میکرد؟