. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #51
قلب کمند از تپش ایستاد، مادرش حرف زده بود! صدای مادرش دقیقا همانی بود که خیال می‌کرد.
آب دهانش را فرو فرستاد و قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، تصویر مادرش پر کشید و رفت! دستی به یقه‌ی تیشرت مشکی‌اش کشید و از روی تخت برخاست. همین‌که با چشم خودش دیده بود مادرش حرف می‌زند، برایش کافی بود. با شنیدن صدای در، سرش را به عقب چرخاند و گفت:
- بله؟
در به آرامی باز شد و قامت ماه جبین در چارچوب در نقش بست. لبخندی نیمه‌جان بر روی لب‌هایش نشاند و گفت:
- با این زانوهات چرا این همه پله رو اومدی بالا قشنگم؟
ماه جبین دستی به روسری مشکی‌اش کشید و فضای اتاق را زیر نظر گرفت. آه پر از حسرتی از میان لب‌های خشکیده ماه جبین بیرون آمد و ثانیه‌ای بعد، روی تخت نشست.
کمند قید ایستادن را زد و بر روی تخت خوابید. سرش را بر روی پاهای ماه جبین گذاشت و به سقف چشم دوخت.
ماه جبین دستش را به داخل موهای کمند برد و آن ها را نوازش کرد. کمند آب دهانش را فرو فرستاد و آرام لب زد:
- ماه قشنگم؟
حرکت دست ماه جبین متوقف شد و آرام زمزمه کرد:
- جانم دردونه؟
کمند دست‌هایش را بر روی شکمش گذاشت و فارغ از هیاهوی بیرون از اتاق که خبر از اتمام چهل شب بدون مادر می‌داد، لب زد:
- از مامانم بگو ماه، از همون روزهایی که من به دنیا نیومده بودم!
ماه جبین دم عمیقی گرفت و نم چشم‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد. انگار همین دیروز بود که زهرایش در این خانه، به او گفته بود که از بچه‌دار شدن می‌ترسد! زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- از بچه‌دار شدن می‌ترسید، شرطش هم برای ازدواج با بابات همین بود که هیچ وقت اسم بچه رو نیاره. بابات هم که این‌قدر مامانت رو دوست داشت، بدون چون و چرا حرفش رو قبول کرد. انگار همین دیروز بود که جواب آزمایش بارداریش مثبت شد. اومد پیش من و شروع کرد به گریه کردن، هرچی بهش گفتم مامان چی‌شده چرا گریه می‌کنی، هیچی نمی‌گفت! این‌قدر گریه کرد که نزدیک بود از حال بره، به جون بابات قسمش دادم که حرف بزنه و اون دست از گریه کردن برداشت.
کمند آرام زمزمه کرد:
- چرا از بچه‌دار شدن می‌ترسید؟
- شرایط مامانت عادی نبود، همیشه می‌ترسید اگه بچه‌ام مثل خودم نتونه بشنوه چی، اگه گریه کنه و صداش رو نشنوم چی، اگه بره مدرسه و هم‌کلاسی‌هاش به خاطر من مسخره‌اش کنن چی، اگه خاستگار براش بیاد و به خاطر من منصرف شه چی. کلی از این سوال‌ها توی ذهنش می‌چرخید، حق هم داشت مادر. خودش کم از مادرشوهرش زخم زبون نخورده بود و نمی‌خواست تو هم این‌ها رو بچشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #52
- مامان بزرگ از ازدواج بابا با مامان ناراضی بود؟
ماه جبین موهای روی پیشانی کمند را کنار زد و گفت:
- آره مادر، هم از ناشنوا بودنش ناراضی بود هم این‌که تحصیلات مادرت، در حد خانواده‌ی اون‌ها نبود.
کمند سکوت کرد تا اشکش در نیاید! به خوبی تک‌تک حرف‌هایی که ماه جبین می‌گفت را در طول زندگی‌اش حس کرده بود. بارها دیده که مادر بزرگش، به زن عموهایش احترام بیشتری می‌گذاشت.
کمند، سرش را از روی پای ماه‌جبین برداشت و به سمتش چرخید. موهایش را به پشت گوشش فرستاد و لب زد:
- خیلی مامانم رو اذیت کردم، آره؟
ماه جبین دست‌هایش را جلو آورد و صورت کمند را قاب گرفت.
- نه عزیزم، تو از همون بچگیت هم خیلی آروم بودی؛ اصلاً گریه نمی‌کردی. انگار می‌دونستی که باید آروم باشی تا مامانت اذیت نشه.
لبخندی بی‌جان بر روی لب‌های کمند نقش بست، همین‌که می‌دانست با به دنیا آمدنش مادرش را عذاب نداده، برایش کافی بود.
- کمند؟
پلک محکمی زد، دست‌هایش را بر روی دست‌های ماه جبین گذاشت و گفت:
- جونم.
- خانواده آقای قادری الان اومدن این‌جا؛ گفتم بهت بگم که بدونی و شوکه نشی!
نفس کمند بند آمد، دیگر پلک نزد و تنها به آرامی نجوا کرد:
- چی؟
ماه جبین دستش را از روی صورت کمند برداشت و با همان لبخند مهربانش گفت:
- می‌دونستم شوکه میشی برای همین زودتر بهت گفتم.
کمند، آب دهانش را بلعید. نمی‌دانست که چرا ماه جبین فکر کرده او با دیدن آن‌ها شوکه می‌شود، چون اصلاً چیزی از رابطه‌ی دوهفته‌ای خودش با بنیامین، به او نگفته بود. برای همین لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و گفت:
- برای چی باید شوکه بشم؟
ماه جبین نگاه چپ‌چپی حواله‌ی او کرد و حین این‌که از روی تخت بلند می‌شد، گفت:
- چون الان شوکه شدی. من نمی‌دونم چی‌شده، ولی خنگ نیستم مادر می‌فهمم یه چیزی شده!
بعد از اتمام حرفش، از اتاق بیرون رفت و کمند ماند و یک دنیا فکر و خیال. کلافه دستش را میان موهایش برد و آن‌ها را کِشید. از روی تخت بلند شد و به آیینه چشم دوخت. می‌بایست چه بپوشد؟ اصلاً چه رفتاری می‌بایست انجام دهد؟
کلافه پایش را بر روی زمین کوبید و دستش را به سمت مانتوی مشکی رنگش که بر روی تخت بود، دراز کرد. با عجله دکمه‌های مانتویش را بست. موهایش را مجدد به پشت گوش‌هایش هدایت کرد، شال مشکی را از روی صندلی برداشت و بر روی سرش انداخت.
گونه‌های بی‌رنگش به مزاجش خوش نمی‌آمد، از یک سو می‌خواست در نظر خانواده‌ی بنیامین، عالی به نظر برسد و از سوی دیگر مادر از دست داده بود و حس به خود رسیدن را نداشت.
نگاهش را با تعلل، از لوازم آرایشی روی میز گرفت و بدون این که مجدد خودش را در آیینه بررسی کُند، به سمت درب اتاق گام برداشت. دست‌هایش را مشت و زیر لب تکرار کرد:
- غول که نیستن، من می‌تونم برم پایین بدون این که بترسم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #53
دستگیره‌ی در را پایین کشید و با گام‌های محکم، راهش را به سمت راه‌پله کج و از آن پایین رفت. هرچه که به طبقه‌ی پایین نزدیک‌تر می‌شد، قلبش بیشتر می‌کوبید و صدای جمعیت بیشتر به گوشش می‌خورد. عجیب بود که حس می‌کرد بوی ادکلن بنیامین هم به مشامش می‌رسد.
از آخرین پله پایین آمد و با قرار گرفتن نگاه خیره‌ی افراد حاضر در خانه، که اکثراً اقوام نزدیک آن‌ها بودند، سرش را پایین انداخت.
هیچ وقت این‌گونه نگاه‌های خیره بقیه را تحمل نکرده بود و هربار با قرار گرفتن در این موقعیت، فرار می‌کرد؛ اما این روزها فرق داشت، می‌بایست بماند تا قوت قلبی برای پدرش باشد. پدری که چهل روز به درستی او را ندیده بود!
دستش را از روی نرده برداشت و بر روی مبلی که ماه جبین نشسته بود، پا تند کرد. حوصله‌ی احوال پرسی با بقیه را نداشت و حتی نگاه هم به اطراف نکرد. اگر نگاهش را به اطراف می‌دوخت، عکس مادرش با آن روبان مشکی به چشمش می‌خورد و اشکش در می‌آمد.
بر روی مبل نشست و دست‌هایش را در هم قفل کرد. قبل از آن‌که سرش را پایین بیندازد، صدای زنی که او را مخاطب قرار داده بود به گوشش خورد. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و به آرامی سرش را بالا آورد. یک زن چادری با چشم‌های عسلی به او چشم دوخته بود، او را نمی‌شناخت اما ادب حکم می‌کرد که برخیزد و سلام کند. برای همین از روی مبل برخاست و گفت:
- سلام خوش اومدید!
و در دل ادامه داد:
- ممنون از این‌که اومدین و یادم انداختین مادر ندارم!
نگاهش را از زن گرفت و به دختری چشم دوخت که مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بود، دختری که از هیکلش می‌توانست تشخیص بدهد نغمه است!
به سمت نغمه که کمی با او فاصله داشت گام برداشت و دستش را بر روی شانه‌ی او قرار داد.
نغمه کمر صاف کرد و به سمت او چرخید. لبخند مهربانی بر لب نشاند و سینی را به سمت دختر عموی کمند گرفت. دستش را بر روی شانه‌ی کمند گذاشت و گفت:
- دل از اون اتاق کَندی بالاخره.
کمند لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد، سرش را چرخاند و به پله‌ها چشم دوخت.
- نه، هیچ وقت دل نمی‌کَنم.
دست نغمه پشت کمرش قرار گرفت و او را به سمت جلو هدایت کرد. ثانیه‌‌ای بعد، هر دو بر روی مبلی نشسته بودند که در خلوت‌ترین کنج خانه قرار داشت.
کمند از آن‌جا می‌توانست به راحتی، نگاهش را در خانه بچرخاند و فرد مورد نظرش را پیدا کند.نا امید از پیدا نکردنش، سرش را به سمت نغمه چرخاند و گفت:
- تو ندیدیش؟
نغمه دستی به لبه‌ی روسری مشکی‌اش کشید و گفت:
- گوشیش زنگ خورد رفت بیرون.
کمند نفس آسوده‌ای کشید و به پشتی مبل تکیه داد. پلک‌هایش را بست و زمزمه کرد:
- خسته‌ام نغمه. دلم می‌خواد همه‌ی این شلوغی‌ها تموم شه و من تو خلوت خودم زندگی کنم!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #54
نغمه حرفی برای گفتن نداشت و تنها سرش را پایین انداخت. کمند که انگار تازه زبان دلش باز شده بود، لب‌هایش را تر کرد و گفت:
- حالم خوب نیست نغمه، هم دلم می‌خواد ببینمش و هم ازش ناراحتم!
نغمه دستش را بر روی دست‌ کمند گذاشت و حین این‌که به سمت او می‌چرخید، گفت:
- چرا می‌خوای ببینیش؟
- نمی‌دونم!
- مگه میشه ندونی؟
با ورود بنیامین به داخل خانه، قلب کمند از تپش ایستاد. نگاهش میخ پیراهن مشکی بنیامین بود و لب‌هایش بی‌اختیار جنبید:
- واقعاً نمی‌دونم!
دستش را از زیر دست نغمه برداشت و با استرس لبه‌ی شالش را مرتب کرد. نغمه خودش را به کمند نزدیک کرد و گفت:
- یادت نره که چی بهت گفته، خب؟
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و سرش را پایین انداخت. بنیامین او را ندیده بود و او، نمی‌دانست که باید بابت این موضوع شاد باشد یا غمگین!
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و به کوبش قلبش توجه نکرد. او می‌بایست نقش دختری را بازی کند که مادر از دست داده! با یادآوری این موضوع، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سر خورد و پایین آمد. دیگر تلاشی برای مهار کردن قطره‌هاش اشکش انجام نمی‌داد؛ چون مهم نبود که بقیه به او خیره شوند. هرچند که بقیه هرچه او بیشتر گریه می‌کرد، کمتر درباره‌اش حرف می‌زدند!
مردم بد بودند که هنگام حضور در یک مجلس عزا، به جای آن که فاتحه‌ای بفرستند به دنبال این بودند که کدام یک بیشتر گریه می‌کند!
با پیچیدن عطر آشنایی زیر بینی‌اش، به آرامی سرش را بالا آورد. بنیامین در یک قدمی‌اش ایستاده بود و برخلاف تصورش، با ترحم به او نگاه نمی‌کرد.
کمند پلک محکمی زد و نگاهش را به پشت سر بنیامین، جایی که پدر بزرگش نشسته بود دوخت. پدر بزرگی که بعد از شنیدن خبر فوت مادرش، تنها یک شبانه روز خودش را در اتاق حبس کرده و صدای صوت قرآنش، دل اهالی خانه را به درد آورد بود. در این لحظه از این‌که پدر بزرگش نابینا بود، عمیق خوشحال شد؛ چون نمی‌توانست خرد شدن نوه‌اش را ببیند!
بنیامین دستش را به داخل جیب شلوارش هدایت کرد و به دیوار سمت چپش تکیه داد. نغمه نگاه نگرانی به کمند انداخت که محو بنیامین شده بود و برای این‌که آن دو راحت باشند، بر خلاف میل باطنی‌اش، از سرجایش برخاست و به سمت آشپزخانه گام برداشت.
صدای قرآن در خانه پیچیده و شیون خاله‌هایش، قلبش را ریش‌ریش می‌کرد. چرا او مثل چهل روز قبل صدای گریه‌اش بلند نمی‌شد؟ جواب این سوال را به خوبی می‌دانست، در چهل روز قبل بنیامین نبود، حرف‌هایش نبود، زخم‌هایش نبود و حال، یک زخم جلویش ایستاده بود!
بنیامین زبانی بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- خوبی؟
پوزخندی بر روی لب‌های بی‌رنگ کمند نشست، کلیشه‌ترین سوال ممکن را پرسیده بود؛ اما او دیگر کمند سابق نبود که به هربهانه‌ای بخواهد سر صحبت را با این مرد باز کند، برای همین دست‌هایش را در هم قلاب کرد و گفت:
- مسخره‌ترین سوال ممکن رو پرسیدی.
- تو هم به مسخره‌ترین روش ممکن، جواب دادی!
 
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #55
کمند تای ابرویش را بالا داد و زمزمه کرد:
- چون یه آدم مسخره جلوم ایستاده!
بنیامین سکوت کرد، نگاه خیره‌اش را از چشم‌های کمند برنداشت؛ انگار در پس مردمک چشم‌هایش، دنبال کمند سابق می‌گشت. هیچ کس تا به حال با او این‌‌گونه سخن نگفته بود و حال، او عصبانی بود!
- هیچ‌کس حق نداره با من این‌جوری صحبت کنه!
بغض در گلوی کمند نشست. این مرد تک‌تک کلماتش خنجری بود که به قلبش فرو می‌رفت و باعث می‌شد هر لحظه از خودش بپرسد، از چی این مرد خوشش آمده! دست‌هایش را مشت کرد و دست از خیره نگاه کردن او برنداشت. روزگار به او ثابت کرده بود که باید خیره نگاه کند، تا آدم حسابش کنند! دم عمیقی گرفت و بوی حلوایی که مطمئن بود دست‌پخت ماه جبین است درون ریه‌هایش حبس شد. زبانی بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- چه برتری نسبت به بقیه داری؟ بقیه باید با تو مودبانه حرف بزنن و تو هرطور که لایق خودته، با بقیه صحبت کنی؟
نفس در سینه‌ی بنیامین حبس شد، دیگر این دختر را نمی‌شناخت! پوزخندی بر روی لب نشاند و از موضع خودش پایین نیامد، گامی به عقب برداشت و با بی‌رحمی گفت:
- من رو بگو دلم برات سوخت گفتم یه فرصت دیگه بهت بدم!
کمند گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد و گفت:
- فرصت؟
بنیامین چشمکی حواله‌ی صورت رنگ پریده‌ی او کرد و گفت:
- هوم، می‌خواستم دوباره پیشنهاد ازدواجم رو باهات مطرح کنم و بگم من هنوز سر حرفم هستم!
بعد از اتمام حرفش نگاهش را به یک زن دوخت و حین این‌که مجدد گامی به عقب برمی‌داشت، گفت:
- آخه می‌دونی، کسی نمیاد دختر یه کر و لال رو بگیره!
پوزخندی بر روی لب نشاند و به سمت زن رفت. حال کمند مانده بود با بغضی که ترکیده و صدای گریه‌ای که بلند شده!
دستش را بر روی قلبش گذاشت و پارچه‌ی مانتویش زیر دستش مچاله شد. چرا مداوم زخم می‌زد؟ بنیامین بود دیگر، کاری جز زخم زدن بلد نبود، انگار نافش را با زخم بریده بودند!
کمند لبه‌ی شالش را پایین آورد تا صورتش مخفی شود، دستی که روی قلبش بود به سمت گلویش هدایت شد و اشک‌هایش صورتش را خیس کردند. میان گریه‌هایش، زمزمه کرد:
- مامان من هم آدم بود، نفس می‌کشید، می‌دید، می‌چشید، می‌خندید، گریه می‌کرد، فقط نمی‌شنید!
چانه‌ و لب‌هایش شروع به لرزیدن کردند و سرما به جانش افتاد. قلبش یخ زده بود و توان پمپاژ کردن خون را نداشت. دلش خواب عمیقی می‌خواست، از همان خواب‌ها که وقتی بیدار می‌شد، می‌دید که همه‌ی آن‌ها وهم بوده. از زیر تار و پود شال، نگاهش قفل درب ورودی شد، مادرش آن‌جا ایستاده بود، با همان لبخند همیشگی. دست از گریه کردن برداشت و زیر لب آهنگی که یک روز قبل از فوت مادرش، بر روی کلیپی که قرار بود پست جدید اینستاگرامش شود، گذاشته بود را خواند:
« من شکسته‌ام ببین
بی‌تو خسته‌ام از این
جهانی که باید از تو بگذرم
پابه‌پای من بمان
بمان آشنای من بمان
بگو من غم تو را کجا ببرم؟»
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #56
***
سه روز از مراسم چهلم مادرش می‌گذشت و او و پدرش ساکن خانه‌ی ماه جبین شده بودند‌. آن خانه با تمام خاطراتش به آن‌ها دهن کجی می‌کرد و علی قصد داشت که به جای دیگر نقل مکان کنند. سخت بود دل کندن از خاطرات‌شان؛ اما نمی‌توانست ببیند تنها یادگار همسرش، جلوی چشم‌هایش لحظه به لحظه نابودتر می‌شود!
کمند نگاهی به تصویر خودش در آیینه‌ی قدی خانه‌ی ماه جبین انداخت. پیراهن چهارخانه‌ی مشکی و خاسکتری‌اش تا روی ران‌هایش بود و تنها لازم بود یک شال بر روی موهایش بندازد. پنج شنبه بود و او دلش هوای مادرش را کرده و برای رفع دلتنگی می‌خواست ساعاتی جلوی درب خانه‌ی ماه جبین بنشیند.
از روی جالباسی کنار آیینه، شالش را برداشت و بر روی سرش انداخت. بدون این‌که پا به آشپزخانه بگذارد، صدایش را بلند کرد و گفت:
- ماه، میرم جلوی در بشینم!
قبل از این‌که دل از چشم‌های خسته‌اش که در آیینه نقش بسته بود، بکَند؛ دستش را به سمت گوشی‌اش دراز کرد و آن را برداشت. حین این‌که سیم هندزفری متصل به گوشی را جدا می‌کرد، به سمت درب ورودی گام برداشت. با باز شدن در، هوای مطبوع صبح تابستانی به صورتش خورد و طرح محوی از لبخند، بر روی لبش نشست.
دمپایی‌های سرمه‌ای ماه جبین را پا زد و با گام‌های استوار به سمت در رفت. مادرش دوست نداشت پایش را بر روی زمین بکشد و برود، برای همین این‌کار را انجام نداد؛ هرچند که جانی در پا نداشت تا آن‌ها را استوار بردارد.
در را به آرامی گشود و بدون این که نگاهی به اطراف بیاندازد، روی پله‌ای که جلوی در بود نشست. سرمای سرامیک روی پله، به جانش نفوذ کرد؛ اما او قرار نبود دل از آن پله بِکند. دست‌هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و نگاهش را به انتهای کوچه، همان‌جایی که همیشه ماشین‌ها جلوی درب آن خانه به ردیف ترمز می‌کردند، دوخت. با این که صبح بود؛ اما باز هم دو ماشین جلوی درب آن خانه دیده می‌شد. ماه جبین می‌گفت که صاحب آن خانه، فرزندان زیادی دارد و دلیل شلوغی همیشگی آن‌جا، همین است.
دستش را به زیر شالش هدایت کرد و موهایش را به پشت گوشش فرستاد و نگاهش را از انتهای کوچه گرفت. سکوت صبح‌گاهی کوچه را دوست داشت و پرنده‌ی خیالش به راحتی می‌توانست به هر سو بپرد. مقصد اول پرنده، جایی بود که کمند اولین کادوی روز مادر را به مادرش داده بود. همان نقاشی که هنوز، در کمد مادرش می‌توانست آن را پیدا کند. با یادآوری آن روز، به یاد نقاشی افتاد که هرگز کشیده نشد و جشن تولدی که بدون مادر و کادو بود! گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد و زیر لب گفت:
- با این که یک ماه گذشته؛ اما دلیل نمیشه این تولدت هم بدون کادو بمونی مامان!
نگاهش به سنگ ریزه‌ی کوچک کف کوچه بود و مخاطب حرف‌هایش، مادری که حس می‌کرد کنارش بر روی پله نشسته.
با شنیدن صدای پا، سرش را به چپ چرخاند. از انتهای کوچه یک‌ دختر خردسال با یک کاغذ به سمت او می‌دوید. دختری که موهای کوتاه مشکی رنگش، صورت سفیدش را قاب گرفته بود و دامن قرمزش را بالا گرفته بود تا زیر پایش نرود. دختر کنار او ایستاد و حین این که نفس‌نفس می‌زد، کاغذ و یک مداد سیاه به سمت او گرفت.
نگاه کمند به چشم‌های عسلی او دوخته شد. لب‌هایش تر کرد و بدون این‌که کاغذ را بگیرد، گفت:
- چی‌شده؟
دختر لبخندی بر روی لب نشاند و چال روی گونه‌ی چپش را به رخ کمند کشید. حین این که دم عمیقی می‌گرفت تا نفسش بالا بیاید، گفت:
- شنیدم شما نقاشی‌تون خوبه، امروز تولد مامانمه. میشه برام یه نقاشی بکشین؟
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #57
قلب کمند از تپش ایستاد و چشم‌هایش لبریز از اشک شد. او مادر نداشت تا برایش نقاشی بکشد و حال می‌بایست برای مادر یکی دیگر نقاشی بکشد؟
دختر که تعلل کمند را دید، سرش را کمی خم کرد و در چشم‌های کمند زل زد و گفت:
- چی‌شده خاله؟
واژه‌ی خاله بارها در سرش پیچید و باعث شد پروانه‌ای از اعماق دلش برخیزد و پرواز کند. با لبه‌ی انگشتش، نم چشم‌هایش را گرفت. این دختر که قصدی نداشت و او در آن لحظه فکر کرد که اگر دل دختر را شاد کند، دل مادرش هم شاد می‌شود؛ برای همین به آرامی کاغذ را از دختر گرفت و گفت:
- هیچی، چرا خودت نقاشی نمی‌کشی؟
دختر دست‌هایش را در هم قلاب کرد و سریع کنار او نشست.
- آخه نقاشی خودم خوب نیست.
کمند کمی به سمت او خم شد و به مژه‌های بلندش چشم دوخت.
- برای مامان‌ها فرقی نداره که نقاشی تو زشت باشه یا خوشگل، از نظر اون‌ها همه‌ی نقاشی‌ها قشنگه!
- مامانمم همین رو میگه، اما من می‌خوام یه کادوی خوشگل بهش بدم، میشه برام بکشی؟
کمند مداد را از دختر گرفت و سرش را پایین انداخت. چاره‌ای جز کشیدن چیزی که دختر می‌خواست را نداشت؛ چون ماه جبین به او یاد داده بود که دل کسی را نباید بشکند!
- آره میشه. چی برات بکشم؟
دختر از روی پله بلند شد و بالا و پایین پرید. به سمت کمند گام برداشت و محکم گونه‌ی او را بوسید.
- ممنون!
کمند که از این ب×و×س×ه، شوکه شده بود تنها لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. هیچ وقت نتوانسته بود با بچه‌ها به خوبی ارتباط بگیرد. آب دهانش را پایین فرستاد و گفت:
- اسمت چیه؟
- ستاره.
- چند سالته ستاره؟
بعد از اتمام جمله‌اش سرش را بالا آورد. برخلاف تصورش، دختر از لحن سرد او ناراحت نشده بود چون هنوز لبخند بر روی لب داشت و دندان‌های ریخته‌اش، به او سلام می‌کردند!
- هفت سال.
- خب نگفتی چی بکشم؟
ستاره دستش را میان موهای کوتاهش برد و آن‌ها را بهم ریخت. لب‌هایش را غنچه کرد و گفت:
- نمی‌دونم!
کمند هومی کشید و کاغذ سفید را جلوی چشم‌هایش آورد. از روی پله بلند شد و بر روی زمین نشست، جوری که بتواند کاغذ را بر روی پله بگذارد و نقاشی کند. انرژی وصف ناپذیری پیدا کرده بود، همسان کودکی که ذوق گرفتن نمره‌ی بیست را داشت!
قبل از آن‌که کاغذ را بر روی پله بگذارد، از خاکی نبودن آن مطمئن شد و سپس شروع به طراحی کرد. دستش ماهرانه بالا و پایین می‌شد و یک ماه می‌کشید. ستاره با چشم‌های عسلی‌اش به حرکت دست او چشم دوخته بود و با ذوقی کودکانه، بالا و پایین می‌پرید.
- خاله چی می‌خوای بکشی؟
کمند شروع به سیاه کردن گوشه‌هایی از ماه کرد. می‌خواست یک طرح سیاه قلم برای ستاره بکشد، همین‌که دستش به طراحی رفته ، برای خودش عجیب بود!
- یه دونه ماه و ستاره.
- چرا ماه و ستاره؟
کمند مداد را بر روی کاغذ گذاشت و به ستاره چشم دوخت. برق خاصی درون چشم‌هایش بود و این برق، لبخند بر روی لب‌های او آورد.
- اسمت ستاره‌اس، پس این ستاره‌ای که قراره بکشم تویی.
ستاره انگشت اشاره‌اش را بر روی ماه گذاشت و گفت:
- پس این ماه کیه؟
- مامانت، آخه مامان‌ها مثل ماه به زندگی ما می‌تابن و تاریکی شب رو کم می‌کنن!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #58
ستاره سرش را بالا و پایین کرد و در سکوت به حرکت دست کمند چشم دوخت.
کمند فارغ از دنیای اطرافش، در نقاشی‌اش غرق شده بود. نفس‌هایش آرام شده و خبری از بی‌قراری روزهای قبلش نبود. بعد از چند دقیقه، نگاه کلی به نقاشی انداخت، مثل همیشه همه چیز بی‌نقص کشیده شده بود. جای مادرش خالی بود تا ببیند دیگر او خط‌های درهم نمی‌کشد!
دم عمیقی گرفت و برگه را به دست ستاره داد. ستاره سریع از روی پله برخاست و دست‌هایش را به دور گردن او حلقه کرد.
- مرسی خاله.
کمند زبانی بر روی لبش کشید و آماده جواب دادن به ستاره شد؛ اما ستاره آن‌قدر خوشحال بود که منتظر جوابی از جانب او نماند و به سمت خانه پا تند کرد.
کمند دست‌هایش را بر روی آسفالت گذاشت و از روی زمین برخاست. بی‌خیال خاک‌های نشسته بر روی لباسش شد و نگاهی به مسیر رفتن ستاره انداخت. از این‌که دل او را شاد کرده، راضی بود. دلش قوری جادویی‌اش را طلب کرد، آرزویی از اعماق دلش فریاد کشید:« آرزو می‌کنم یکی پیدا شه که بتونه من رو شاد کنه!»
سرش را پایین انداخت و گامی به داخل خانه برداشت. این آرزویش هم از همان دسته آرزوهایی بود که تا ابد حسرتش بر دلش می‌ماند!
دلش هوای گذشته‌ها را کرده بود و برای همین، به قدم‌هایش سرعت بخشید و به سوی ماه جبین که بر روی مبل نشسته بود و چای می‌نوشید رفت.
ماه جبین با دیدن او، لبخندی بر روی لب نشاند. چروک‌های صورتش روز به روز بیشتر می‌شدند؛ اما هنوز هم مثل ماه می‌درخشید.
کمند بر روی مبل کنار او جا گرفت و دستش را بر روی دست ماه جبین گذاشت. زبانی بر روی لبش کشید و زمزمه کرد:
- ماه؟
ماه جبین استکان چایی‌اش را بر روی میز گذاشت و گفت:
- جانم؟
- اون روزی که مامانم توی آتیش موند رو یادته؟
ماه جبین سکوت کرد و ذهنش به گذشته‌ها پر کشید؛ گذشته‌هایی که دور نبودند. کمند از سکوت او استفاده کرد و گفت:
- اون روز وقتی از مدرسه برگشتم، دیدم کلی آدم جلوی در خونه‌مون ایستادن. ترسیدم ماه، هنوز هم وقتی بهش فکر می‌کنم بدنم می‌لرزه.
اب دهانش را فرو فرستاد، دستش را بر روی دست ماه جبین گذاشت و ادامه داد:
- همون روز با بچه‌های کلاس رفتیم از سوپری کنار مدرسه، بستنی گرفتیم و خوردیم. اولین باری بود که با دوست‌هام این‌کار رو انجام می‌دادم و برای همین یادم رفته بود که یه مامان توی خونه دارم که نگرانمه! وقتی خواستم از بین جمعیت برم سمت در، یه آقا جلوم رو گرفت. بهش گفتم چی شده، چرا نمی‌ذاری برم تو خونه‌مون. وقتی فهمید خونه‌مون کجاست، چشم‌هاش بی‌حس شد. وقتی فهمیدم مامانم توی خونه‌اس، از زیر دست همه فرار کردم و رفتم سمت در؛ اما یکی کیفم رو از پشت سر گرفت و نگذاشت برم. هرچی بهشون گفتم مامانم توی خونه‌اس، قبول نکردن. می‌دونی چرا ماه؟
ماه جبین دستش را میان موهای کمند فرو کرد و گفت:
- چون صدای کمک خواستن کسی رو نشنیده بودن!
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #59
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم کمند سر خورد و پایین آمد.
- نصفه جون شدم تا تونستم بهشون بگم مامانم هم ناشنواست و هم حرف نمی‌زنه!
- بیا به گذشته فکر نکنیم کمندم!
کمند لب‌هایش را بر روی هم گذاشت و زمزمه کرد:
- ولی اون رد سوختگی پشت کمر مامانم، هیچ‌وقت از یادم نمیره!
بعد از اتمام حرفش، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و پلک‌هایش را بست. تصویر مادرش پشت پلک‌هایش درحال نقش بستن بود که ناگهان با جرقه زدن چیزی در ذهنش، تصویر محو شد!
صاف بر روی مبل نشست و گفت:
- ماه؟ اون روزی که اومدم خونه‌تون و بابا بزرگ می‌خواست ازم بخواد که برم سرکار، چرا شما استرس داشتین؟
ماه جبین لبخندی بر روی لب نشاند و حین این‌که از روی مبل برمی‌خواست، گفت:
- چون نمی‌خواستم حال الانت رو ببینم!
کمند صاف نشست، تای ابرویش را بالا پراند و گفت:
- حال الانم؟
- آره، نمی‌خواستم بری اون‌جا کار کنی؛ چون مطمئن بودم دیر یا زود محو اون پسره میشی. حق هم داشتی، تو کی از خونه بیرون رفته بودی که این دفعه دومت باشه!
نفس در سینه‌ی کمند حبس شد. هرچه تلاش می‌کرد حضور بنیامین را فراموش کند، باز هم موفق نبود. آب دهانش را فرو فرستاد و قبل از این‌که حرفی بزند، ماه جبین گفت:
- آدم تا اشتباه نکنه، بزرگ نمیشه. فراموشش کن مادر.
در ظاهر به رفتن ماه جبین به سمت آشپزخانه چشم دوخته بود و در باطن، به حرف ماه جبین فکر کرد، بنیامین اشتباه بود؟
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و سپس از روی مبل برخاست. دست‌هایش را در سینه جمع کرد و حین این‌که به سمت آشپزخانه گام برمی‌داشت تا به ماه جبین در پختن ناهار کمک کند، زیر لب گفت:
- هوم، اشتباه بود!
***
« فصل پنجم: په ژاره! »
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و به مبلی خیره شد که دو ماه قبل، مادرش بر روی آن می‌نشست و کتاب می‌خواند.
نگاهش را به هرسو که می‌چرخاند، خاطرات ریز و درشتش برایش تداعی می‌شدند. دم عمیقی گرفت و گوشی‌اش را از روی میز روبه‌رویش برداشت.
امروز پدرش به مدرسه رفته و او بنا به خواسته‌ی خودش، در خانه تنها مانده بود. تنها ماندنش تنها یک دلیل داشت، می‌خواست کاری که تمام نشده بود را تمام کند!
پاهایش را بر روی هم انداخت و سپس رمز گوشی‌اش را زد. طبق عادت وارد اینستاگرامش شد. عکس بنیامین، بالای صفحه به او دهن کجی کرد. گوشه‌ی لبش را بالا فرستاد و گفت:
- یادم رفت این رو آن فالو کنم، اَه!
وسوسه‌ی دیدن استوری که بنیامین گذاشته بود، مانع این شد که او دل از عکسش بِکند. با مکث انگشتش را بر روی صفحه‌ی او گذاشت و ثانیه‌ای بعد، استوری بنیامین باز شد.
دیدن عکس بنیامین کنار یک دختر که لباس پزشکی به تن کرده بود، تعجبش را برانگیخت. عکس بدون هیچ متنی بود و برای این‌که بتواند بیشتر به آن عکس نگاه کند، انگشتش را روی صفحه قرار داد.
نگاهش را در گوشه‌ به گوشه‌ی تصویر چرخاند و با دیدن حلقه‌ی نقره‌ای رنگی که به دست بنیامین بود، فرضیه‌ی ازدواج او در ذهنش نقش بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #60
گوشه‌ی لبش را بالا داد و زمزمه کرد:
- یعنی ازدواج کرده؟
انگشتش را از روی صفحه گوشی برداشت و استوری دوم او باز شد. یک کلیپ از بنیامین بود و او برای این‌که صدای او را بشنود، صدای گوشی‌اش را بیشتر کرد. تک‌تک کلمات بنیامین همسان گذشته، خنجری شد درون قلبش!
- سلام خدمت دنبال کننده‌های عزیزم، بالاخره بنده هم نیمه‌ی گمشده‌ی خودم رو پیدا کردم.
بعد از اتمام حرفش، دوربین را به سمت دختری گرفت و آن دختر دستش را بالا برد و تکان داد.
- به شما هم پیشنهاد می‌کنم توی شرکت‌ها، بیمارستان‌ها و مدرسه‌ها به دنبال نیمه‌ی گمشده‌تون بگردید، نیمه‌ی گمشده با کار بهتر از نیمه‌ی گمشده بدون کاره! به حرف کسایی هم که میگن زن باید هنر داشته باشه، گوش ندید! هنر چیزیه که راحتی به دست میاد؛ اما کار خوب نه!
استوری بنیامین تمام شد و اشک‌های کمند جوشیدند. یعنی آن دختر مشکلی با حرف‌های بنیامین نداشت؟
نفسش بالا نمی‌آمد و برای همین، دستش را به یقه‌ی لباسش رساند و آن‌را از گلویش فاصله داد. با عصبانیت، گوشی‌اش را قفل و آن را بر روی مبل پرتاب کرد.
دم عمیقی گرفت و سپس از روی مبل برخاست. مقصدش مشخص بود، اتاقی که در آن نقاشی می‌کشید! با عصبانیت درب را باز کرد و همین‌که نگاهش به تابلوی نصفه نیمه‌ای که روبه‌رویش بود افتاد، آرامش درون قلبش به جریان افتاد. نمی‌دانست چی در رنگ‌ها بود که به او آرامش تزریق می‌کرد؛ اما هر چه که بود، دمش گرم!
فاصله‌ی پنج قدمی خودش با بوم نقاشی را پر کرد، قلم مو را برداشت و آن را آغشته به رنگ مشکی کرد. حین این‌که قلم مو را به حرکت در می‌آورد، سعی کرد پرنده‌ی ذهنش را از حوالی بنیامین دور کند!
آن‌قدر دستش را حرکت داد که تابلو تمام شد و عکسش، به عنوان یک پست در اینستاگرامش قرار گرفت. پستی که متن زیر آن را با خون دل نوشته بود.
آب دماغش را بالا کشید و مجدد به پستی که گذاشته بود چشم دوخت، متن زیر عکس در حین غم‌انگیز بودن، لبخند بر روی لبش آورد. زبانی بر روی لبش کشید و روی زمین، کنار پایه‌ی بوم نشست و متن زیر عکس را با صدای بلند، طوری‌که گوینده‌ها می‌خواندند، خواند:
- دلم می‌خواد مثل قبل اون‌ چادر مشکیت رو سرت کنی، کیفت رو بندازی رو دوشت و بی سر و صدا بیای پشت در اتاقم. با دوتا انگشتت به در ضربه بزنی، من دست از نقاشی کشیدن بردارم و بیام در رو باز کنم. پشت در مثل همیشه صورت مهربونت نقش ببنده و من با دیدن چادر روی سرت بفهمم که وقت رفتنِ. سریع رنگ‌های روی دست‌هام رو پاک کنم، اون شالی رو روی سرم بندازم که تو برام خریده بودی و چند دقیقه بعد بدون این‌که به نگاه‌های همسایه‌ها توجه کنیم، بزنیم به دل بازار. تو دستم رو محکم می‌گیری، با نگاهت بهم می‌فهمونی که به بقیه توجه نکن و من خوب می‌دونم که بیرون از خونه جای با اشاره صحبت کردن نیست! دلیلش هم واضحه، چون تو دوست نداری من از نگاه‌های بقیه اذیت شم.
روزهای آخر ماه‌ که سهم بازار رفتن‌مون می‌شد رو خیلی دوست داشتم، هنوزم دارم؛ اما دیگه تو رو ندارم که این روزها رو باهاش سپری کنم. دقیقاً شصت روز و سه ساعت و بیست ثانیه‌اس که رفتی و روزهای آخر ماه‌، سهم خرید گل رز برای روی سنگ قبرت شده.
می‌بینی؟ حتی آمار ثانیه‌هاش رو هم دارم، آخه من بعد رفتنت ترسو شدم؛ چون کسی نبود تا من رو بغل کنه و با گرمای وجودش بهم بفهمونه که نباید بترسم! ترس‌هام این روزها خیلی زیاد شدن، مثلاً از رنگ قرمز می‌ترسم، اون روزهایی که برات گل رز می‌خرم شبش کلی کابوس می‌بینم. دیگه حتی دستم رو به سمت اون مداد رنگی قرمز هم دراز نکردم و گذاشتم اون رنگ بی‌ریخت، گوشه‌ی جامدادیم بمونه تا بپوسه!
میگم مامان، این آدم‌هایی که فقط رنگ سیاه رو دوست دارن، از بقیه رنگ‌ها می‌ترسن؟ آخه من این روزها حس می‌کنم همه‌ی رنگ‌ها ترسناک شدن، رنگ آبی بهم می‌فهمونه که دیگه مامانت نیست تا روسری آبی بهش بیاد، اون رنگ سبز بهم دهن کجی می‌کنه و حتی اون نارنجی پرتغالی هم بهم میگه که این پاییز، کسی نیست برام آب پرتقال بگیره و من دست‌های آغشته به عطر پرتقالش رو بو کنم!
از اون پنجره هم می‌ترسم، می‌ترسم برم پرده رو کنار بزنم و یه بار دیگه، یکی جلوی چشم‌هام پرواز کنه بدون این‌که من رو توی پریدنش، شریک بدونه!
من برای این‌که دیگه از اون رنگ قرمز نترسم، از دهن کجی رنگ آبی اشکم در نیاد و به پوزخندهای نارنجی توجه نکنم، این تابلو رو با مشکی برات کشیدم. آخه مشکی اذیتم نمی‌کنه؛ مثل تو مهربونه ولی بلد نیست باهام به زبون اشاره حرف بزنه. حرف‌هام رو می‌فهمه ولی جوابم رو نمیده، مثل تو، باهات حرف می‌زنم ولی جوابم رو نمیدی!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
256

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین