. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #101
حین این‌که اسحاق، مشغول سفارش دادن بود کمند، گوشی‌اش را به دست گرفت و به پدرش پیام داد که امروز کمی دیرتر به خانه می‌آید. بعد از این که از ارسال شدن پیام مطمئن شد، گوشی‌اش را بر روی میز گذاشت و به اسحاق چشم دوخت. نمی‌دانست که او می‌بایست صحبت را شروع کند یا باید صبر کند تا او لب بگشاید؟ در دل دعا کرد که کاش نغمه این‌جا بود و می‌توانست به او کمک کند؛ اما این محال‌ترین آرزویِ ممکن بود.
- خب می‌تونم شروع کنم؟
کمند که هنوز در لحظات خوش شنیدن آن جمله سپری می‌کرد و استرسی بی‌دلیل، دامن گیرش شده بود تنها سرش را تکان داد و اسحاق، بعد از تکیه دادن به پشتی صندلی، در چشم‌های کمند زل زد و گفت:
- نمی‌خوام طومار بگم که آره، از فلان روز مهرت به دلم نشست و این حرف‌ها، چون اون دو‌کلمه‌ گویای همه چیز برای زمان حال هست و الان، حرف‌های مهم‌تری رو می‌خوام بزنم.
کمند کیفش را بر روی میز گذاشت و منتظر به او چشم دوخت. اسحاق دستی به پشت گردنش کشید و ادامه داد:
- نمی‌دونم از کجا شروع کنم.
با قرار گرفتن لیوان آب جلوی اسحاق و یک آبمیوه جلوی کمند، اسحاق جرعه‌ای از آب را نوشید و گفت:
- اون روز توی پرورشگاه، خواستم بهت بگم که خونه‌ی منم اون‌جا بوده، ولی نتونستم. فکر کردم ممکنه همین نیمچه نگاه رو هم ازم بگیری. این گذشته‌ی منه، منم یکی از همون بچه‌های پرورشگاه بودم. مادرم توی تصادف میمیره و پدرم هم، بعد از این‌که مجدد ازدواج می‌کنه، من رو می‌ذاره پرورشگاه. من از یک سالگی توی پرورشگاه بزرگ شدم.
کمند با بهت به او نگاه کرد. غم در قلبش نشست اما نمی‌خواست واکنشی نشان دهد که او فکر کند دارد به او ترحم می‌کند، بیش از هرچیز به خوبی درک می‌کرد که ترحم، منزجرترین حس در دنیاست! دم کوتاهی گرفت و گفت:
- یعنی من این‌جور آدمی به نظر می‌رسم؟
اسحاق پلک زد و گفت:
- چه جور؟
- کسی که با شنیدن این حرف‌ها، دیدش نسبت به بقیه عوض شه!
اسحاق زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- نه کمند، نه!
کمند لبخندی بر روی لب نشاند و زمزمه کرد:
- ادامه بده.
اسحاق گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و بعد از این‌که مجدد جرعه‌ای آب نوشید، گفت:
- تا شش سالگی من نمی‌تونستم حرف بزنم، یه سری دکترها می‌گفتن مشکلی نداری و این تحت تأثیر یه شوک یا یه اتفاق بوده و یه سری دیگه می‌گفتن مشکل مادرزاد بوده تا این‌که یک روز، یهویی زبون باز می‌کنم و به حرف میام. به‌خاطر همین موضوع، کسی سرپرستی منو قبول نکرد و وقتی هم که بزرگتر شدم، باز هم همین اوضاع بود.
کمند دستش را به نشانه‌ی «کافیه» بالا آورد و با تعجب گفت:
- نمی‌تونستی حرف بزنی؟
- آره!
کمند به یاد غول جادو و آرزویی که کرده بود افتاد، واقعاً آرزویش برآورده شده بود! لب پایینش را به دندان گرفت و بی‌حواس لب زد:
- آرزوی من مدت زمان زیادی از خواستنش نگذشته، خیلی قبل‌تر برآورده شده!
اسحاق سرش را به راست متمایل کرد و گفت:
- کدوم آرزو؟
کمند لبخندی بر لب نشاند. اگر می‌توانست این‌جا، وسط همین کافه به گریه می‌افتاد؛ اما حال وقتش نبود!
- مهم نیست، خب ادامه بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #102
- حرف‌هام تموم شد، همه‌ی این‌ها رو گفتم تا تو‌ بدونی که من کی بودم، بدونی که احساسم واقعیه و برای این‌که اذیتت نکنم، الان صادقانه همه چیز رو گفتم تا بتونی به درستی تصمیم بگیری.
کمند، حرفی برای گفتن نداشت. زبانش بند آمده و مغزش به درستی فرمان نمی‌داد. لب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و گفت:
- من نمی‌دونم چی باید بگم، توی زندگیم کسی نبوده که این‌جوری باهام حرف بزنه، این‌جوری نگاهم کنه و از همه مهم‌تر، حسی رو بهم بده که تا حالا تجربه‌اش نکردم. من... .
اسحاق میان حرف او پرید و گفت:
- من الان ازت نخواستم که تصمیم بگیری.
- حرف‌های تو، توی تصمیم من تاثیری نداشته. ماه جبین همیشه میگه کسی رو اگه دوست داری، باید قسمت تاریک وجودش رو هم بخوای. منظورم این نیست که پرورشگاهی بودنت یه قسمت تاریکه، نه! آدم‌ها بالاخره همه‌شون یه قسمت تاریک دارن و نیاز دارن یکی باشه که اون قسمت تاریک رو هم، دوست داشته باشه!
اسحاق دست‌هایش را گره زد و سپس به زیر چانه‌اش هدایت کرد.
- و قسمت تاریک وجودِ تو، بدون این که بدونم چیه، می‌پرستمش!
قلب کمند از تپش ایستاد. اشک نشسته در چشم‌هایش را با تند پلک زدن، پس زد و گفت:
- حرف‌هات برام تازگی دارن، انگار سال‌ها این کلمات باهام غریبه بودن‌.
اسحاق لبخندی محجوب بر روی لبش نشاند و با شوق بیشتری به کمند خیره شد. گویا که کسی تا به حال، به زیبایی او ندیده بود.
- من قبل از این که با تو حرف بزنم، با پدرت صحبت کردم.
کمند صاف بر روی صندلی نشست.
- چی؟
- من قصدم جدی بود، برای همین اول از پدرت اجازه گرفتم و اون، همه چیز رو برام توضیح داده. بهم گفت که باید با تو صحبت کنم و نظرِ تو، حرف اصلی رو می‌زنه.
کمند لیوان آب‌میوه‌اش را به لب‌هایش نزدیک کرد و جرعه‌ای نوشید. ضربان قلبش کاهش یافته اما کف دست‌هایش ع×ر×ق کرده و مغزش هم، هم‌چنان از کار افتاده بود!
اسحاق که سکوت او را دید، با انگشت شصتش چانه‌اش را خاراند و گفت:
- پس ابدِ من میشی؟
کمند پلک محکمی زد. دو هفته‌ای که از حسش مطمئن شده بود، بارها این لحظه را تصور کرده و نغمه هم مدام به او گفته بود که موقعیتش اگر پیش آمد، حست را بگو. برای همین، نفس عمیقی کشید و گفت:
- ابد؟
- یعنی به هم ختم بشیم، تا همیشه!
نگاه کمند به گوشه‌ی کافه کشیده شد، مادرش آن‌جا ایستاده و به او لبخند می‌زد. تأیید مادرش را که گرفت، در چشم‌های اسحاق زل زد و گفت:
- ابد هم می‌شیم!
***
پایان به وقت چهارم مهرماه هزار و چهارصد و دو،
به امید این‌که دیگه هیچ معلولی با نگاه ترحم انگیز روبه‌رو نشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

HELMET

رفیق رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دارچینِ سبـز
شناسه کاربر
1049
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
780
نوشته‌ها
1,856
راه‌حل‌ها
5
پسندها
136
امتیازها
438
سن
91
محل سکونت
Overgreen
وب سایت
pin.it

  • #104
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg





عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
258

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین