حین اینکه اسحاق، مشغول سفارش دادن بود کمند، گوشیاش را به دست گرفت و به پدرش پیام داد که امروز کمی دیرتر به خانه میآید. بعد از این که از ارسال شدن پیام مطمئن شد، گوشیاش را بر روی میز گذاشت و به اسحاق چشم دوخت. نمیدانست که او میبایست صحبت را شروع کند یا باید صبر کند تا او لب بگشاید؟ در دل دعا کرد که کاش نغمه اینجا بود و میتوانست به او کمک کند؛ اما این محالترین آرزویِ ممکن بود.
- خب میتونم شروع کنم؟
کمند که هنوز در لحظات خوش شنیدن آن جمله سپری میکرد و استرسی بیدلیل، دامن گیرش شده بود تنها سرش را تکان داد و اسحاق، بعد از تکیه دادن به پشتی صندلی، در چشمهای کمند زل زد و گفت:
- نمیخوام طومار بگم که آره، از فلان روز مهرت به دلم نشست و این حرفها، چون اون دوکلمه گویای همه چیز برای زمان حال هست و الان، حرفهای مهمتری رو میخوام بزنم.
کمند کیفش را بر روی میز گذاشت و منتظر به او چشم دوخت. اسحاق دستی به پشت گردنش کشید و ادامه داد:
- نمیدونم از کجا شروع کنم.
با قرار گرفتن لیوان آب جلوی اسحاق و یک آبمیوه جلوی کمند، اسحاق جرعهای از آب را نوشید و گفت:
- اون روز توی پرورشگاه، خواستم بهت بگم که خونهی منم اونجا بوده، ولی نتونستم. فکر کردم ممکنه همین نیمچه نگاه رو هم ازم بگیری. این گذشتهی منه، منم یکی از همون بچههای پرورشگاه بودم. مادرم توی تصادف میمیره و پدرم هم، بعد از اینکه مجدد ازدواج میکنه، من رو میذاره پرورشگاه. من از یک سالگی توی پرورشگاه بزرگ شدم.
کمند با بهت به او نگاه کرد. غم در قلبش نشست اما نمیخواست واکنشی نشان دهد که او فکر کند دارد به او ترحم میکند، بیش از هرچیز به خوبی درک میکرد که ترحم، منزجرترین حس در دنیاست! دم کوتاهی گرفت و گفت:
- یعنی من اینجور آدمی به نظر میرسم؟
اسحاق پلک زد و گفت:
- چه جور؟
- کسی که با شنیدن این حرفها، دیدش نسبت به بقیه عوض شه!
اسحاق زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- نه کمند، نه!
کمند لبخندی بر روی لب نشاند و زمزمه کرد:
- ادامه بده.
اسحاق گوشهی لبش را به دندان گرفت و بعد از اینکه مجدد جرعهای آب نوشید، گفت:
- تا شش سالگی من نمیتونستم حرف بزنم، یه سری دکترها میگفتن مشکلی نداری و این تحت تأثیر یه شوک یا یه اتفاق بوده و یه سری دیگه میگفتن مشکل مادرزاد بوده تا اینکه یک روز، یهویی زبون باز میکنم و به حرف میام. بهخاطر همین موضوع، کسی سرپرستی منو قبول نکرد و وقتی هم که بزرگتر شدم، باز هم همین اوضاع بود.
کمند دستش را به نشانهی «کافیه» بالا آورد و با تعجب گفت:
- نمیتونستی حرف بزنی؟
- آره!
کمند به یاد غول جادو و آرزویی که کرده بود افتاد، واقعاً آرزویش برآورده شده بود! لب پایینش را به دندان گرفت و بیحواس لب زد:
- آرزوی من مدت زمان زیادی از خواستنش نگذشته، خیلی قبلتر برآورده شده!
اسحاق سرش را به راست متمایل کرد و گفت:
- کدوم آرزو؟
کمند لبخندی بر لب نشاند. اگر میتوانست اینجا، وسط همین کافه به گریه میافتاد؛ اما حال وقتش نبود!
- مهم نیست، خب ادامه بده.