خیالِ کمند راحت شد و نفس حبس شدهاش را آزاد کرد.
- امروز میخواستم برم پرورشگاه، فکر نکنم فرصتی باقی بمونه.
- خب پس همدیگه رو پرورشگاه میبینیم، ساعت چند میرین؟
کمند از روی تخت برخاست و حین اینکه مجدد مانتوی انتخابیاش را جلوی آیینه برانداز میکرد، گفت:
- ساعت چهار.
- خب پس، فعلاً.
و سپس صدای بوق در گوشش پیچید. گوشی را جلوی صورتش گرفت و با بهت گفت:
- چرا نذاشت خداحافظی کنم؟ یعنی سفارشش اینقدر مهمِ که زمان براش ارزش داره؟
گوشهی لبش را بالا انداخت و به رنگ مانتو چشم دوخت. ترکیبی از بنفش کمرنگ و پررنگ بود و اگر آن را با یک شال مشکی میپوشید، خوب میشد. قبل از اینکه ایرادی در لباسهای انتخابیاش پیدا کند، آنها را پوشید و بدون هیچ وسواس خاصی، تنها یک رژ بر لبهایش نشاند. به یاد اولین دیدارش با بنیامین افتاد، چه قدر بچگانه رفتار میکرد! با حرص پلکهایش را بر روی هم فشرد و لعنتی زیر لب گفت. گذشته چیزی بود که هرگاه به آن فکر میکرد، دلش میخواست سرش را از تنش جدا کند.
دم عمیقی گرفت و بعد از اینکه چند پاف ادکلن به خود زد، با دقت موهایش را زیر شالش مخفی کرد. از ظاهر خود راضی بود و دلیلی برای آرایش بیشتر پیدا نمیکرد!
بستهای که کاغذ کادوی خاکستری داشت، روی تخت به او چشمک زد. به سمتش گام برداشت و مجدد، درست بسته بندی شدن آن را، بررسی کرد. درون این جعبه، چندین کتاب بود که میخواست به بچههای پرورشگاه هدیه بدهد. هرچه فکر کرد، کادویی که مطابق سلیقهی همهی بچههای آنجا باشد، به ذهنش نرسید. هرچند ممکن بود الان هم، چندین بچه از این کادو خوشحال نشوند؛ اما تا توانسته بود، از انواع ژانرها کتاب خریده بود تا بتواند، شادی بیشتری در آنها ایجاد کند.
با شنیدن صدای در، جعبه را روی تخت گذاشت و گفت:
- بله؟
درب به آرامی باز و قامت پدرش نمایان شد.
- داری میری پرورشگاه؟
- آره!
علی گامی به داخل اتاق برداشت و یک لیست خرید به سمت کمند گرفت.
- بعد از اینکه کارت تموم شد، لطفاً اینها رو هم بخر، کارهای مدرسه زیاده و نمیتونم برای خرید برم.
کمند راضی از اینکه میتواند تجربهی خرید، یک نفره را کسب کند لبخند دنداننمایی زد و گفت:
- حتماً، چیز دیگهای لازم ندارین؟
- خودکارهای مدرسه هم تموم شده، یه بسته خودکار آبی هم بگیر.
کمند حین اینکه نگاهی به لیست درون دستش میانداخت، به سمت میزش گام برداشت و بعد از به دست گرفتن یک مداد، چیزی که پدرش میخواست را هم به آن لیست اضافه کرد.
برداشتن وسیلهها ،گرفتن اسنپ و رسیدن به پرورشگاه تنها نیم ساعت طول کشید و کمند، حال رأس ساعت چهار جلوی درب آنجا ایستاده بود.