. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #91
خیالِ کمند راحت شد و نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد.
- امروز می‌خواستم برم پرورشگاه، فکر نکنم فرصتی باقی بمونه.
- خب پس همدیگه رو پرورشگاه می‌بینیم، ساعت چند میرین؟
کمند از روی تخت برخاست و حین این‌که مجدد مانتوی انتخابی‌اش را جلوی آیینه برانداز می‌کرد، گفت:
- ساعت چهار.
- خب پس، فعلاً.
و سپس صدای بوق در گوشش پیچید. گوشی را جلوی صورتش گرفت و با بهت گفت:
- چرا نذاشت خداحافظی کنم؟ یعنی سفارشش این‌قدر مهمِ که زمان براش ارزش داره؟
گوشه‌ی لبش را بالا انداخت و به رنگ مانتو چشم دوخت. ترکیبی از بنفش کم‌رنگ و پررنگ بود و اگر آن را با یک شال مشکی می‌پوشید، خوب می‌شد. قبل از این‌که ایرادی در لباس‌های انتخابی‌اش پیدا کند، آن‌ها را پوشید و بدون هیچ وسواس خاصی، تنها یک رژ بر لب‌هایش نشاند. به یاد اولین دیدارش با بنیامین افتاد، چه قدر بچگانه رفتار می‌کرد! با حرص پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و لعنتی زیر لب گفت. گذشته چیزی بود که هرگاه به آن فکر می‌کرد، دلش می‌خواست سرش را از تنش جدا کند.
دم عمیقی گرفت و بعد از این‌که چند پاف ادکلن به خود زد، با دقت موهایش را زیر شالش مخفی کرد. از ظاهر خود راضی بود و دلیلی برای آرایش بیشتر پیدا نمی‌کرد!
بسته‌‌ای که کاغذ کادوی خاکستری داشت، روی تخت به او چشمک زد. به سمتش گام برداشت و مجدد، درست بسته بندی شدن آن را، بررسی کرد. درون این جعبه، چندین کتاب بود که می‌خواست به بچه‌های پرورشگاه هدیه بدهد. هرچه فکر کرد، کادویی که مطابق سلیقه‌ی همه‌ی بچه‌های آن‌جا باشد، به ذهنش نرسید. هرچند ممکن بود الان هم، چندین بچه از این کادو خوشحال نشوند؛ اما تا توانسته بود، از انواع ژانرها کتاب خریده بود تا بتواند، شادی بیشتری در آن‌ها ایجاد کند.
با شنیدن صدای در، جعبه را روی تخت گذاشت و گفت:
- بله؟
درب به آرامی باز و قامت پدرش نمایان شد.
- داری میری پرورشگاه؟
- آره!
علی گامی به داخل اتاق برداشت و یک لیست خرید به سمت کمند گرفت.
- بعد از این‌که کارت تموم شد، لطفاً این‌ها رو هم بخر، کارهای مدرسه زیاده و نمی‌تونم برای خرید برم.
کمند راضی از این‌که می‌تواند تجربه‌ی خرید، یک نفره را کسب کند لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- حتماً، چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟
- خودکارهای مدرسه هم تموم شده، یه بسته خودکار آبی هم بگیر.
کمند حین این‌که نگاهی به لیست درون دستش می‌انداخت، به سمت میزش گام برداشت و بعد از به دست گرفتن یک مداد، چیزی که پدرش می‌خواست را هم به آن لیست اضافه کرد.
برداشتن وسیله‌ها ،گرفتن اسنپ و رسیدن به پرورشگاه تنها نیم ساعت طول کشید و کمند، حال رأس ساعت چهار جلوی درب آن‌جا ایستاده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #92
جعبه‌ی درون دستش بیش از اندازه سنگین بود و برای همین، دو دستی آن‌را گرفته بود. در دل دعا می‌کرد که ای کاش نگهبان، نگاهی به بیرون می‌انداخت و جعبه را از دست او می‌گرفت. ناگهان سایه‌ی کسی را کنارش دید و ثانیه‌ای بعد، جعبه از دست او گرفته شد.
کمند سرش را به راست چرخاند و اسحاق را دید که کنار او با لبخند ایستاده بود. بند افتاده‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و گفت:
- سلام.
اسحاق نگاهی به چشم‌های کمند انداخت و گفت:
- سلام، چرا از راننده نخواستین که جعبه رو بیاره پایین؟
کمند دم عمیقی گرفت. بوی محو ادکلنی که به مشامش خورد، لبخند بر لبش نشاند. این مرد، همه‌چیزش با بقیه فرق می‌کرد، البته بقیه شامل بنیامین می‌شد!
- دوست ندارم کسی، کاری که من باید انجام بدم رو انجام بده، الان هم این جعبه دست شماست حس خوبی ندارم.
اسحاق، با چشم‌های مشکی‌اش تمام اجزای صورت کمند را بررسی کرد و بعد گفت:
- خدا، از همون اول مهر نقاش بودن رو به پیشونیت چسبونده بود!
کمند با دهان باز به او چشم دوخت. چرا یک دفعه او را مفرد خطاب کرده بود؟ و از همه مهم‌تر، چرا بحث را عوض کرد؟
- نمی‌خوای بدونی چرا؟
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و حین این‌که اندکی به عقب گام برمی‌داشت تا فاصله‌ی کمی که بین‌شان بود را، بیشتر کند، گفت:
- بله، ببخشید حواسم پرت شد.
اسحاق کمی سرش را به سمت چپ متمایل کرد و لبخندی، متفاوت از سایر لبخندهایش، به لب نشاند. به گونه‌ای به کمند خیره شده بود که انگار، شاهکار خلقت است!
- کَک و‌ مک‌های روی گونه‌هات، مثل این می‌مونن که خدا قطره‌های رنگش رو پاشیده تا به همه بگه، این مخلوق من قراره نقاش بشه، اینم نشونه‌اش!
زمان برای کمند ایستاد، قلبش تندتند کوبید و نفس، در سینه‌اش حبس شد. این مرد امروز آمده بود که او را دیوانه کند، نه این‌که سفارش تابلو بدهد!
اسحاق که تعجب کمند را دید، آب دهانش را فرو فرستاد و گفت:
- خب توی این جعبه چیه که این قدر سنگینه؟
کمند از فکر حرفی که ثانیه‌ای قبل شنیده بود، بیرون آمد و با شرمندگی گفت:
- کتابه، ببخشید!
اسحاق گامی به جلو برداشت و کمند هم، دل از آن نقطه‌ی زمین کَند و همراه با او، به سمت پرورشگاه رفت.
- چرا معذرت خواهی می‌کنی؟ چون جعبه سنگینه؟
- چون کاری که من باید انجام بدم رو، شما انجام می‌دین!
اسحاق ثابت ایستاد، بدون این که به او نگاه کند و محو چشم‌هایش شود،‌ گفت:
- هیچ‌وقت بابت این مورد، از من عذرخواهی نکن!
و سپس، به گام‌هایش سرعت بخشید و وارد پرورشگاه شد. کمند زبانی بر روی لب‌هایش کشید، احساس گرما می‌کرد با این‌که اصلاً هوا گرم نبود. اگر نغمه این‌جا بود، می‌گفت آفتاب خورده به سر اسحاق و هذیان می‌گوید، ولی حال نه نغمه این‌جا بود، نه آفتاب و نه حتی حرف‌هایش، بوی هذیان می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #93
سرش را به طرفین تکان داد و سپس، مسیر باقی‌مانده تا درب پرورشگاه را طی کرد. در چارچوب در ایستاد و محو تصویر روبه‌رویش شد. بچه‌ها به دور اسحاق حلقه زده بودند و لبخند، بر روی لب‌ همه‌ی آن‌ها، دیده می‌شد.
- سلام، خوش اومدید!
با شنیدن صدای نگهبان، کمند دل از تصویر روبه‌رویش کَند و به سمت نگهبان چرخید. جواب سلام او را با خوش‌رویی داد و بعد، به سمت اسحاق گام برداشت. بچه‌ها با دیدن او، از اسحاق فاصله گرفتند و حال کمند، دقیقاً دوشادوش اسحاق ایستاده بود.
جعبه‌ به دست نگهبان سپرده شد و بچه‌ها، برای کشف این‌که درون آن چه نهفته است، به دنبال او راهی ساختمان اصلی شدند.
کمند از این‌که با اسحاق، در محوطه تنها مانده بود، احساس معذب بودن به او دست داد. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و نگاهش به اطراف سوق داد.
- قشنگه نه؟
بدون این‌که به سمت اسحاق بچرخد، پاسخ داد:
- چی؟
- این‌جا.
- آره، قشنگه!
کمند، با دیدن توپی که به سمتش قِل می‌خورد، گامی به جلو برداشت و بعد از به دست گرفتن توپ، به دنبال بچه‌ای گشت که این توپ را به سمت او پرتاب کرده بود.
- اون‌جاست!
رد انگشت اشاره‌ی اسحاق را گرفت و به پسری رسید که قبلاً هم او را مشغول مطالعه دیده بود. ظاهراً او، به دنبال کشف کادوی درون جعبه نرفته و به تنهایی مشغول بازی کردن با خود بود. لبخند روی لبش نشاند و به سمتش گام برداشت. پسر با دیدن او، بر روی نیمکت نشست و کتابش را به دست گرفت. کمند، توپ را جلوی پای او گذاشت و کنارش نشست.
- نمی‌خواستی ببینی توی اون جعبه چیه؟
پسر که گویا متوجه‌ی حرف زدن کمند نشده بود، کتابش را ورق زد و به تصاویر آن خیره شد.
- ناشنواست!
با شنیدن این حرف از جانب اسحاق، اشک در چشم‌های کمند حلقه زد چرا که به یاد مادرش افتاد.
- چیزی شده؟
نگاهش را بالا گرفت و به چشم‌های اسحاق خیره شد. نگرانی در تیله‌های مشکین‌اش جولان می‌داد. لب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و سرش را به طرفین تکان داد.
- نه!
سپس از روی نیمکت برخاست، جلوی پای پسر زانو زد و دستش را جلوی چشم‌هایش تکان داد. نگاه پسر که به بالا کشیده شد، کمند با زبان اشاره به او گفت:
- اسمت چیه؟
برق شادی در چشم‌های پسر، پدیدار شد؛ چرا که کسی را پیدا کرده که زبان حرف زدن با او را بلد بود.
- امیر!
کمند، کتاب در دست او را بست و گفت:
- نمی‌خوای بری پیش بقیه بچه‌ها تا ببینی توی جعبه چیه؟
پسر سرش را به طرفین تکان داد و با همان زبان اشاره گفت:
- نه!
- چرا؟
غم در چشم‌های آبیِ او نشست. سرش را پایین انداخت و با انگشت‌های دستش بازی کرد. گویا قصد جواب دادن نداشت!
اسحاق کنار کمند، روی زمین زانو زد و با تعجب گفت:
- زبون اشاره بلدی؟
کمند که از نگاه کردن به چشم‌های او واهمه داشت و ذهنش را به سمت حرف‌های او می‌کِشاند، بدون این که به او بنگرد، گفت:
- آره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #94
بعد از اتمام حرفش، دستش را به زیر چانه‌ی گرد پسر گذاشت و سرش را بالا آورد.
- نمی‌خوای بری؟
- نه، چون نمی‌فهمم چی میگن، چرا می‌خندن و این اذیتم می‌کنه!
کمند دم عمیقی گرفت. به خوبی غم نشسته در چشم‌های امیر را درک می‌کرد. آب دهانش را فرو فرستاد و ادامه داد:
- چون می‌خندن، تو اذیت میشی؟
- چون نمی‌دونم به چی می‌خندن، اذیتم میشم!
بعد از اتمام حرفش، دستش را بر روی ساعدِ کمند گذاشت و چانه‌اش را از حصار انگشت‌های او آزاد کرد. کتابش را به دست گرفت و به سمت ساختمان رفت.
کمند دست‌هایش را به نیمکت رساند تا از افتادنش جلوگیری کند. پاهایش سست شده بود و هیچ انرژی برای مخفی کردن حالش، در درونش احساس نمی‌کرد.
- حالت خوبه؟
پلک‌هایش را بست و به این وضعیتی که در دامش افتاده بود، لعنت فرستاد. چرا باید اسحاق این‌جا می‌بود؟ نزدیک شدن دست اسحاق را به دست‌هایش حس کرد؛ برای همین سریع پلک‌هایش را گشود و با باقی‌مانده‌ی انرژی که در پاهایش باقی مانده بود، از روی زمین برخاست و بر روی نیمکت نشست. باد وزید و توپ را از روی نیمکت به پایین انداخت. اسحاق دستی به ته ریشش کشید و نگاهش را از کمند گرفت. دیدن چشم‌های خیس او، اذیتش می‌کرد.
کمند دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد:
- چرا اون‌هایی که سالمن، حالِ یه معلول رو درک نمی‌کنن؟
اسحاق، راضی از این‌که بالاخره او حرفی زده بود، از روی زمین برخاست و کنار کمند، روی نیمکت نشست.
- چون هیچ‌کس، نمی‌تونه دردی که یکی دیگه رو کشیده کامل درک کنه!
- پس چرا بهمون میگن آدم؟ این‌جوری که ما آدم نیستیم!
اسحاق دست‌هایش را در هم قلاب کرد و نگاه کمند، به لباس چهار‌خانه‌ی او افتاد.
- زبان اشاره رو از کجا یاد گرفتی؟
اسحاق، جوابی برای حرف او پیدا نکرد و می‌خواست با تغییر دادن موضوعی که درباره آن حرف می‌زدند، ذهن کمند را از امیر و ناشنوا بودنش، دور کُند.
- مادرم ناشنوا بود!
اسحاق لال شد چرا که غم نشسته در صدای کمند، اجازه‌ی حرف زدن را به او نمی‌داد.
کمند دست‌هایش را در هم قلاب کرد و دم عمیقی گرفت. اندوهش را مخفی کرد تا ضعیف به نظر نرسد! زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- سفارش تابلو می‌خواستین بدین؟
اسحاق با انگشت اشاره‌اش، شقیقه‌اش را خاراند و گفت:
- راستش نه!
کمند جا خورد، کمی به سمت او متمایل شد و با بهت گفت:
- نه؟
اسحاق لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- این‌جا قشنگه، نه؟
کمند گوشه‌ی لبش را اندکی بالا داد و لب زد:
- متوجه نمیشم!
- چیو؟
- این‌که چرا می‌خواستین من رو ببینین!
به خوبی، دم عمیقی که اسحاق گرفت را حس کرد. این مرد چه چیزی را از او مخفی می‌کرد؟
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #95
- مهم نیست!
کمند آب دهانش را فرو فرستاد. نمی‌دانست چه بگوید، اگر نغمه این‌جا بود حتماً می‌گفت این مرد، قصد دزدیدن کمند و فروختن کلیه‌هایش را دارد!
در دل، لعنتی به تفکرات نغمه فرستاد و دم عمیقی گرفت‌. سکوت بین‌شان طولانی‌تر از حد انتظار شده بود. اسحاق در دوراهی گیر کرده و کمند، خودش را مشغول دیدن محوطه کرده بود. با شنیدن صدای پا، اسحاق از روی نیمکت برخاست و ثانیه‌ای بعد، با یک مرد میان‌سال شروع به احوال‌پرسی کرد.
کمند، به تبعیت از او دل از دیدن محوطه کند و برخاست. ظاهراً مرد با اسحاق آشنایی دیرنه‌ای داشت، چرا که به مدت چند دقیقه همدیگر را در آغوش گرفته بودند و کمند، با دست‌هایی گره خورده مشغول دیدن این صحنه بود.
بالاخره اسحاق، دل از آغوش مرد کند و دستش را بر شانه‌ی او گذاشت، سپس به سمت کمند چرخید و گفت:
- ایشون مسئول این‌جا هستن!
کمند به رسم ادب، لبخند محوی بر لب نشاند و گفت:
- سلام.
مرد، جواب سلام او را با خوش‌رویی داد و حین این که لبه‌ی کت خاکستری‌اش را به هم دیگر نزدیک می‌کرد، گفت:
- شما همون نقاش هستین درسته؟
- بله!
مسئول پروشگاه، گامی به عقب برداشت و از اسحاق فاصله گرفت، سپس با همان لبخندی که جزء جدا نشدنی از صورتش بود، گفت:
- می‌خواین ببینین تابلوتون، کجای پرورشگاه قرار گرفته؟
برق شادی در چشم‌های کمند پدیدار گشت، چرا که هم می‌توانست داخل ساختمان را ببیند و هم، بفهمد که اثر دستش، کجا قرار گرفته.
- حتماً.
مرد به آرامی دستش را بر روی شانه‌ی اسحاق گذاشت و گفت:
- پسرم ممنون میشم که راهنمایی‌شون کنی.
سپس رو به کمند کرد و ادامه داد:
- من باید برم و سعادت این که پرورشگاه رو به شما نشون بدم نداشتم، امیدوارم مجدد به این‌جا بیاین و من بتونم به درستی ازتون پذیرایی کنم، خدانگهدار.
کمند تنها فرصت کرد که یک خداحافظی ساده بر لب جاری کند چرا که مرد، با سرعت از آن‌ها فاصله گرفت و رفت.
اسحاق، دستی به پشت گردنش کشید و سپس، پایین لباسش را به دست گرفت و آن را صاف کرد.
- خب بریم؟
- بریم.
سپس، دوشادوش هم به سمت درب اصلی ساختمان گام برداشتند. کمند از این‌که کنار اسحاق راه می‌رفت، کمی معذب بود و برای همین، از سرعت گام‌هایش کاست تا کمی با فاصله از او راه برود؛ اما اسحاق، وقتی که کوتاه شدن گام‌های کمند را دید، قدم‌های خودش را هم با او هماهنگ کرد!
درب ساختمان به دست اسحاق باز شد و خودش را کمی عقب کشید تا ابتدا کمند وارد ساختمان شود. همین‌که کمند پایش را به آن‌جا گذاشت، تابلویی که هنر دستش بود، به چشمش خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #96
تابلو را دقیقاً جلوی در، جایی بین دو راه پله که به طبقه‌های بالا می‌رسید قرار داده بودند. صدای بچه‌ها از طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسید و در این پایین، جز چند گلدان، تابلوی کمند و یک در که تابلوی بالای آن نشان می‌داد که متعلق به مدیریت است، وجود نداشت.
- جای خوبی نصب شده؟
اسحاق پشت سر کمند ایستاد و چون، یک سر و گردن از او بلندتر بود، از بالای سر کمند می‌توانست تابلو را ببیند.
کمند از این نزدیکی، تپش قلب گرفت و حین این‌که در دل به پاهایش می‌گفت کمی به سمت جلو بروند، لب زد:
- آره، خوبه!
با تمام توانی که برایش باقی مانده بود، کمی به سمت جلو رفت و سپس گفت:
- اون پسره، امیر؛ می‌دونین کجاست؟
- به احتمال زیاد توی کتاب‌خونه، می‌خوای ببینیش؟
کمند بر روی پاشنه‌ی پا چرخید. دلش که می‌خواست؛ اما اگر می‌خواست او را ببیند مجبور بود دقایق بیشتری را کنار اسحاق سپری کند و این مساوی بود با منفجر شدن قلبش بر اثر تپش زیاد! برای همین، گفت:
- نه، نمی‌خوام فکر کنه که دارم بهش ترحم می‌کنم.
سپس نگاهی به دیوارهای کرم رنگ انداخت و ادامه داد:
- ممنون از این‌که، این‌جا رو به من نشون دادین!
اسحاق سرش را کمی به سمت چپ متمایل کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم!
نگاه کمند، به چشم‌های او کشیده شد. حتی چشم‌هایش هم لبخند می‌زدند! بعد از سه پلک کوتاه، کمند سریع نگاهش را از او گرفت و حین این‌که به سمت درب گام برمی‌داشت، گفت:
- شما که نگفتین چه کاری با من داشتین؛ به هرحال خوشحال شدم دیدم‌تون، خدانگهدار!
سپس دستگیره‌ی در را به دست گرفت و آن را به سمت پایین کشید.
- چیزی که می‌خواستم بگم رو، به زمان دیگه‌ای موکول کردم. منم خوشحال شدم که با شما به این‌جا اومدم، خدانگهدار!
کمند لبخند کوتاهی بر لب نشاند و با تمام سرعتی که می‌توانست، گام برداشت و از پرورشگاه بیرون آمد. حین این‌که در کیفش به دنبال گوشی‌اش می‌گشت تا اسنپ بگیرد و به فروشگاه برود، زیر لب زمزمه کرد:
- یه بار مفرد خطاب می‌کنه، یه بار جمع! خدایا تکلیف بنده‌‌ات رو با خودش مشخص کن!
بعد از پیدا کردن گوشی، نگاهش را به اطراف خیابان دوخت که خلوتیِ آن، به مزاجش خوش می‌آمد، سپس اسنپ گرفت و منتظر ایستاد تا بیاید. ذهنش پی حرف‌ها، نگاه و لبخند اسحاق می‌چرخید.
- چهارخونه هم بهش می‌اومد!
بعد از اتمام جمله‌اش، سریع دستش را بر روی دهانش گذاشت و با مکث، به پشت سرش نگاه کرد تا مبادا اسحاق آن‌جا ایستاده و سخنان گزاف او را شنیده باشد!
راضی از ندیدن او، گوشه‌ی لبش را بالا داد و بعد از برداشتن دستش از روی دهانش، گفت:
- خاک تو سرت که همش بلند فکر می‌کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #97
با ایستادن ماشین جلوی پایش، دم عمیقی گرفت و بعد از گشودن درب، بر روی صندلی عقب نشست. دلش می‌خواست الان بر روی تختش دراز می‌کشید، دستمال زرد رنگی که اسحاق به او داده بود را زیر بینی‌اش می‌گرفت و حین این‌که بوی آن را به مشام می‌کشید، به اتفاقات امروز فکر می‌کرد؛ اما حال می‌بایست به خرید برود و کاری که پدرش گفته بود را انجام دهد.
صدای رادیوی ماشین، بر اعصابش خط می‌انداخت برای همین، هندزفری‌اش را از داخل کیفش بیرون آورد و بعد از متصل کردن آن به گوشی، آهنگ مورد علاقه‌اش را پخش کرد. صدای چاووشی در سرش پیچید و مثل همیشه، وجودش را سرشار از آرامش کرد.
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به خیابان دوخت. امسال، هر آن‌چه را که انتظار نداشت، تجربه کرد؛ از دل بستن اشتباهی، تا شاغل شدن و حتی فوت مادرش! با غم پلک بر روی هم نهاد و دم عمیقی گرفت. همیشه پاییز را جور دیگر دوست داشت؛ شاید چون تولدش در این فصل بود و شاید هم این فصل به او می‌فهماند که دنیا هنوز زیبایی‌های خودش را دارد!
با ایستادن ماشین، هندزفری را از گوشش بیرون آورد و سپس، پیاده شد. شالش را مرتب کرد و به سمت فروشگاه گام برداشت. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و او می‌بایست، زودتر خریدش را انجام دهد تا زودتر به خانه برسد.
از میان جمعیت اندکی که در پیاده رو بود گذشت، جلوی درب شیشه‌ای مغازه ایستاد و بعد از این‌که درب به صورت خودکار باز شد، گامی بر روی سرامیک‌های سفید فروشگاه که از تمیزی برق می‌زدند، گذاشت. به قدم‌هایش سرعت بخشید و به سمت قفسه‌های مدنظرش رفت. اولین چیزی که می‌بایست بردارد، ماکارانی بود. بسته را به دست گرفت و با شنیدن صدای آشنایی، خون در رگ‌هایش منجمد شد، بنیامین کنارش ایستاده بود!
- احوال خانوم اسدی؟
کمند، ابروهایش را در به هم دیگر نزدیک کرد و بی اعتنا به او، به سمت قفسه‌ی روغن‌ها گام برداشت. بنیامین که گویا از بی‌توجه‌ای کمند راضی نبود، دست‌هایش را درون جیب‌هایش سوق داد و با برداشتن گامی به جلو، فاصله‌ی خودش را با کمند، کمتر کرد.
- زبونت رو موش خورده؟
کمند چپ‌چپ به او نگاه کرد و باز هم هیچ نگفت. به خوبی می‌دانست که این مرد، تشنه‌ی کل‌کل کردن است و برای همین، زبان به کام گرفته بود تا بیشتر او را حرص دهد!
- مثل مادرت لال شدی؟
زمان برای کمند ایستاد. با حرص دندان بر روی هم سابید و سپس، به سمت او چرخید.
- واقعا وقیحی! گمشو نمی‌خوام ریختت رو ببینم!
بنیامین پوزخندی بر لب نشاند و گفت:
- تا زمانی که می‌گفتم عاشق چشم و ابروتم که خاطرخواه ریختم بودی!
کمند پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. نمی‌بایست از کوره در برود و کاری که نباید را انجام دهد، اگر هم سکوت می‌کرد این مرد آن را به نشانه‌‌ی پیروزی برداشت کرده و باز هم به وقیح بودنش ادامه می‌داد. بعد از چندثانیه پلک‌هایش را گشود و گفت:
- آخه قیافه‌ تو خیلی شبیه گوسفنده، منم عاشق گوسفندهام، برای همین جذبت شدم؛ ولی خب وقتی از نزدیک‌تر دیدمت، متوجه شدم که گوسفند هزار برابر از تو قشنگ‌تره!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #98
سپس لبخندی به نشانه‌ی پیروزی بر روی لب نشاند و از کنار بنیامین گذشت. صدای نفس‌های عمیق و عصبانی او به گوش کمند رسید و لبخند نشسته بر روی لبش را عمیق‌تر کرد. به قدم‌هایش سرعت بخشید و بعد از برداشتن رب گوجه و مایع دست‌شویی، به سمت صندوق رفت تا خریدهایش را حساب کند. حین این که کارت بانکی‌اش را به سمت صندوق‌دار می‌گرفت، نگاهش را به اطراف چرخاند تا بنیامین را پیدا کند، از این که مجدد او به سمتش بیاید می‌ترسید چرا که همه‌ی اندوخته‌ی شجاعتش را دقایقی پیش خرج کرده بود.
- بفرمایید.
صورت حساب خریدش را از فروشنده که لبخند مهربانی بر روی لب‌های رژ خورده‌اش نشانده بود، گرفت. پلاستیک خریدش را برداشت و با گام‌های بلند از فروشگاه بیرون آمد. چون که مسیر زیادی تا خانه باقی نمانده بود، تصمیم گرفت که پیاده برود. بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و به قدم‌هایش سرعت بخشید تا مبادا بنیامین، مجدد به سراغش بیاید. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کنار مغازه‌ی لباس فروشی ایستاد و به صفحه‌ی گوشی که نام نغمه بر آن نقش بسته بود، خیره شد. با تأسف برای خودش سرتکان داد چرا که به تازگی، نتوانسته بود به درستی از احوال نغمه با خبر شود. دکمه‌ی پاسخ تماس را زد و گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام کمند خانوم، پارسال دوست، امسال آشنا!
کمند با شرمندگی لب گزید و زمزمه کرد:
- ببخشید، درگیر بودم.
- هوم می‌دونم، چه خبر؟ کجایی؟
- خرید بودم دارم برمی‌گردم خونه، تو چه خبر؟
بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و حین این که گام برمی‌داشت، به صحبت کردنش با نغمه ادامه داد.
- منم بی‌خبر، نه شوهری، نه دوست پسری، نه خواستگاری، هیچی به هیچی!
- دیوونه!
- مطمئن باشم هیچ خبر مهیجی تو دست و بالت نداری؟
کمند با یادآوری رفتارهای عجیب اسحاق و دیدار مجددش با بنیامین، لبخندی بر روی لب نشاند و سیر تا پیاز ماجرا را برای نغمه تعریف کرد و او هم مثل همیشه، با واکنش‌هایی که نشان می‌داد، باعث عمیق شدن لبخند روی لب کمند می‌شد.
- این پسره کراش زده روت.
کمند نگاهی به سمت چپ خیابان انداخت و بعد از این که مطمئن شد، ماشینی از آن‌جا رد نمی‌شود، از خیابان رد شد.
- اسحاق؟
- دقیقاً، و خب تو هم گلوت گیر کرده، انکارش نکن!
کمند ثابت ایستاد و به حرف نغمه فکر کرد. نشانه‌ها را کنار هم گذاشت و لب زد:
- هیچ‌کس تا حالا مثل اون من رو نگاه نکرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #99
نغمه سوت کش‌داری زد و با خنده گفت:
- دیدی گفتم؟
کمند دستش را بر روی قلبش گذاشت و دم عمیقی گرفت. یعنی به همین سادگی عاشق شده بود؟
- خب چه کار کنم؟
- چی رو چه کار کنی؟
لب‌هایش را غنچه کرد و به راهش ادامه داد.
- این‌که گلوم پیشش گیر کرده!
- هیچی، صبر کن ببین گذر زمان چی تو دست و بالش داره.
کمند متفکرانه سرش را تکان داد و با دیدن درب خانه، از نغمه خداحافظی کرد و به او قول داد که از این به بعد، گزارش لحظه به لحظه برخوردش با اسحاق را به او بدهد. هرچند که فرصت نشد ماجرای مجدد دیدن بنیامین را برای او تعریف کند؛ اما همین که توانسته بود درمورد احساسش نسبت به اسحاق مطمئن شود، خودش برای او یک برگ برنده بود!
***
از آخرین شاگردش خداحافظی کرد و بعد از جمع کردن وسایل و خاموش کردن لامپ کلاس، به سمت حکیمه گام برداشت.
حکیمه با دیدن او از جای برخاست و حین این‌که، خودش را به شوفاژ نزدیک می‌کرد، گفت:
- خسته نباشی چشم قشنگ!
کمند لبخندی بر لب نشاند و از او تشکر کرد. دو ماه از حضورش در این آموزشگاه می‌گذشت و حکیمه، هم‌چنان او را چشم قشنگ صدا می‌کرد. حضور حامد، در آموزشگاه آن‌قدر کمرنگ بود که کمند، تنها زمانی که می‌بایست حقوقش را دریافت کند او را می‌دید.
وسایلش را داخل کیفش گذاشت و رو به حکیمه گفت:
- خب من برم، خسته نباشی.
حکیمه دل از شوفاژ کند و گفت:
- سلامت باشی، خداحافظ.
کمند با همان لبخند، از آموزشگاه بیرون زد. لبخند این روزها جزء جدانشدنی از صورتش بود. مثل همیشه نگاهش به آن طرف خیابان جایی که مغازه اسحاق قرار داشت، دوخته شد. او مثل همیشه درحال کار بود و نیم نگاهی هم به این سویِ خیابان، نمی‌کرد. کمند دلگیر از تغییر رفتار او که طی این دو هفته رخ داده بود، سرش را پایین انداخت و با برداشتن گام‌هایی کوتاه، پا به مسیر همیشگی که به خانه طی می‌کرد گذاشت. آن‌قدر از این مسیر رفته بود که اگر چشم‌هایش را هم می‌بست، باز هم می‌توانست این راه را به درستی طی کند.
لب‌هایش را بر روی هم فشرد، با یک دست زیپ کیفش را باز کرد و بعد از برداشتن گوشی‌اش، تصمیم گرفت که امشب به جای خانه، به دیدن ماه جبین و پدربزرگش برود. رمز گوشی‌اش را زد و قبل از این‌که شماره‌ی پدرش را بگیرد تا به او اطلاع دهد که دیرتر به خانه می‌رود، نام اسحاق بر روی صفحه‌ی گوشی نقش بست. چشم‌هایش با دیدن این نام، ستاره باران شده و ضربان قلبش افزایش یافت. دم کوتاهی گرفت و تماس را جواب داد:
- بله؟
- سلام، می‌تونم چند لحظه وقت‌تون رو بگیرم؟
کمند تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- سلام، بله بفرمایید.
- پس چند لحظه همون‌جا بمونین، من الان میام.
سپس صدای بوق در گوش کمند پیچید و باعث شد نگاهی به اطراف بیاندازد. تنها چند قدم از آموزشگاه دور شده بود و اسحاق، بعد از پایین کشیدن کرکره‌ی مغازه‌اش، به سمت او آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #100
کمند دست‌هایش را در هم قلاب و سپس آب دهانش را فرو فرستاد. هم استرس داشت و هم خوشحال بود. با نزدیک شدن اسحاق، باقی مانده‌ی فاصله را کمند طی کرد تا به او رسید؛ حال فاصله‌ی بین‌شان، تنها سه قدم بود.
- سلام.
کمند لبخند محوی بر لب نشاند و حین این که سعی می‌کرد، لرزش نشسته در صدایش را کنترل کند، گفت:
- سلام.
اسحاق دستی به پشت گردنش کشید و لب زد:
- بد موقع که مزاحم نشدم؟
- نه.
کمند ثانیه شماری می‌کرد تا هرچه زودتر، بفهمد که او چه می‌خواهد بگوید؛ اما گویا اسحاق برای گفتن حرفش هم‌چنان دو دل بود.
- نمی‌دونم چه جوری بگم!
کمند تای ابرویش را بالا پراند و گفت:
- چیو؟
- این‌که دوستت دارم!
چشم‌های کمند درشت و قلبش از تپش ایستاد! با بهت قدمی به عقب گذاشت و زمزمه کرد:
- بله؟
اسحاق به آرامی سرش را بالا آورد و با مظلوم‌ترین لحن ممکن گفت:
- به خدا قصد بدی ندارم، میشه بریم یه جا بشینیم تا بتونم توضیح بدم؟
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و نگاهی به عقربه‌های ساعتش انداخت که عدد شش را نشان می‌داد. لب‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- باشه.
اسحاق با خوشحالی، دست‌هایش را در هم گره زد و فاصله‌ی باقی مانده‌ی خودش را با کمند پر کرد و پشت سر او ایستاد. قلب کمند به تپش افتاد و ع×ر×ق سردی بر روی کمرش نشست، این مرد قصد دیوانه کردن او را داشت؟
اسحاق با انگشت اشاره، مغازه‌ای را که آن طرف خیابان قرار داشت به کمند نشان داد و گفت:
- اون‌جا یه کافه است، بریم اون‌جا؟
کمند گامی به جلو برداشت و حین این‌که زودتر از اسحاق حرکت می‌کرد، گفت:
- باشه.
درب کوچک مغازه باعث شده بود که تا به امروز، کمند متوجه‌ی وجود یک کافه در نزدیکی محل کارش نشود. اسحاق به خوبی حالِ کمند را درک کرد و برای همین، با رعایت فاصله مناسب پشت سر او گام برداشت؛ چون که نمی‌خواست او را معذب کند.
کمند روبه‌روی درب کافه ایستاد و اسم آن را زیر لب زمزمه کرد:
- کافه آشنا، اسم قشنگی داره.
اسحاق کنار او ایستاد و لب زد:
- داخلش هم قشنگه، بریم؟
کمند سرش را به نشانه‌‌ی تأیید تکان داد و اسحاق، درب را برای او باز کرد. مثل اتفاقی که در پرورشگاه افتاد، ابتدا کمند وارد شد و بوی قهوه و کیک، زیر بینی‌اش پیچید. گلدان‌های گل که بر روی دیوار کار شده بودند، اولین چیزی بود که به چشم کمند خورد.
- این‌جا بشینیم؟
کمند چشم از کتاب‌خانه‌ی کوچک کافه گرفت و رد دست اسحاق را دنبال کرد. یک میز سفید کنار همان کتاب‌خانه، انتخاب اسحاق بود که مورد پذیرش کمند هم قرار گرفت و ثانیه‌ای بعد، هر دو بر روی صندلی‌های چوبی آن نشستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
260

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین