. . .

در دست اقدام رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
درحال ویرایش... .

بــهــ نــامــ عــاشــقــ تــریــنــ♥

نام رمان: پراگما
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: زینب رستمی(سارا)

fa4818_23negar-۲۰۲۳۰۵۱۸-۱۲۵۹۴۸_960.png


خلاصه: روایت‌گر عاشقانه‌ای نرم و لطیف در پس نا‌آرامی و هیاهوی اطرافیان. دختری که در کودکی بر اثر اتفاقی شنوایی‌اش را برای مدت کوتاهی از دست می‌دهد و بعد از آن، در تنگنای غم گم می‌شود و چندی بعد، خود را افسرده میابد. حال او درگیر عشقی شده که از عاقبتش اطلاعی ندارد. کاش بداند برای حل کردن مشکلاتش، فرار را چاره نیست، بلکه پذیرش را چاره است! کاش بداند شرط موفقیتش، کنار آمدن با حوادثی است که در گذشته قرار دارند.


پ.ن:
در تقسیم‌بندی یونانیان پراگما یعنی عشق بادوام.


تاپیک گالری شخصیت‌ها

صفحه نقد و بررسی


هر کس نقد کرد بگه رمانش رو می‌خونم و نقد هم میکنم.🌹👆
 
آخرین ویرایش:

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #31
#قسمت_28

به سمتش برگشتم و خیره در چشمان قهوه‌ای که همرنگ موهای نرمش بود انداختم. لب‌های گوشتی‌اش به خنده‌ای باز شد و گفت:
- می‌دونستم خواب نیستی و الکی ناز میای.
بلند شدم و به تاج تخت خاکستری تکیه دادم، بی‌هوا خودم را درون آغوش امنش انداختم. فهمید که حالم خوش نیست و فقط سکوت کرد. عرشیا فقط پنج سال از من بزرگ‌تر بود؛ اما خیلی بیشتر از سنش می‌دانست.
سرم را در گردنش پنهان کردم که موهای بلند ابریشمی‌ام را نوازش کرد و گفت:
- مامان منو فرستاده پیشت. می‌خواست راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم.
شستم خبر دارد شد که می‌خواهد درباره‌ی چه حرف بزند. یقه‌ی پیراهنش را گرفتم و بغضم سر باز کرد و آرام در آغوشش گریستم نه از حرف عرشیا نه؛ از اینکه تکلیفم را یکسره نمی‌کردند.
- دیگه بابا چه خوابی برام دیده؟ گزینه‌ی دیگه روی میزه؟
عرشیا من را از آغوشش جدا کرد و ناراحت به صورتم زل زد.
- اون چشمای نازت و این‌جوری اشکی نکن. مگه من بهت نگفتم فکرش رو نکن. حالا درسته بار اولت بود ولی قرار نیست از این به بعد هر دفعه این‌طوری به هم بریزی. دخترای دیگه چطوری برخورد می‌کنن؟
صدایش را پایین‌تر آورد و ادامه داد:
- اصلاً بزار یه خبر خوب بهت بدم، دایی محمد زنگ زد و گفت که برات یه دانشگاه خوب پیدا کرده؛ همه‌ی کارای اقامتت رو درست کرده می‌تونی بری!
متعجب به صورت بدون ریشش زل زدم.
- کجا برم؟!
انگشت اشاره‌اش را به دماغ صافم زد و در گوشم گفت:
- انگلیس! میری اونجا درست رو می‌خونی؛ مستقل میشی، تا کی می‌خوای به این و اون تکیه کنی تا یکی باشه ازت مواظبت کنه؟ دخترای دیگه چیکار می‌کنن؟ یه نگاه به دوستای مدرست بنداز، چقدر راحت با مسائل برخورد می‌کنن.
من حتی یک‌بار هم بدون خانواده پایم را بیرون از شهر نگذاشتم. انگار فکرم را به زبان آورده بودم که گفت:
- نترس! بالاخره تو هم باید یاد بگیری به تنهایی از پس خودت بر بیای. یکی از دوستام با نامزدش اون‌جاست، نزدیک خونش برات یه خونه گرفتیم. هر کاری داشتی به خودش بگو. پسر خیلی خوبیه، وکیل سابق مامانم رفته مقیم اون‌جا شده. مامان ازش قول گرفته که هوات رو داشته باشه، انگاری به مامان خیلی مدیونه! از بابت این چیزا خیالت راحت.
تا حدودی خیالم راحت شد؛ اما باز هم می‌ترسیدم.
آیا باید به امیرسام خبر می‌دادم؟ شاید می‌توانست کاری انجام دهد. شاید احساس خطر، وجدانش را به بازی بگیرد و زودتر به بابا بگوید.
نفهمیدم عرشیا کی از اتاق بیرون رفت، با صدای در به خودم آمدم. سردرگم گوشی‌ام را چنگ زدم در لیست مخاطبانم به دنبال اسم سام گشتم. برای زنگ زدن مردد بودم.
لحظه‌ی آخر پشیمان شدم. کلافه به پنجره‌ی روبه‌رویم که نور اتاق را تامین می‌کرد و پس از آن تراس زیبایم که خودم گلدان‌های زیبایی را درونش قرار داده بودم، نگاه کردم. این منظره تمام رفلکس‌های بدنم را درگیر می‌کرد.
گوشه‌ی دیوار هم تختی با پتو و ملحفه‌ی سفید و کنارم کمد سفید که با آیینه متصل بود، گلیم‌فرش تزئینی با گل‌های ریز و درشت تمام اشیاء داخل اتاق را تشکیل می‌داد.
قطعاً دلم هم برای این فضای زیبا تنگ می‌شد. شاید بیرون از ایران سرنوشت تازه‌ای برایم رقم می‌خورد؛ می‌توانستم بعد از اعلام نتایج کنکور برگردم، یا دستِ کم وقتی پزشکی قبول شدم! این موقعیت عالی بود.
باید از همان رفت و آمد مشکوک می‌فهمیدم خبر‌هایی در سر دارند. حتی زمانی که من را به سفارت بردند؛ به چیزهایی شک کردم اما خب با خودم خیال کردم آن‌ها برای سفر تفریحی چیزی برنامه دارند.
این هم از تاثیرات خانه نشینی و در اجتماع نبودن بود! راست می‌گویند من جز در مسائل درسی با هیچ کدام از دوستانم اختلاط نمی‌کردم. یا حتی برای یک آشنایی ساده هم کلی اضطراب و تشویش را تجربه می‌کردم. حتی برای امتحان شفاهی مدرسه هم لال می‌شدم! با این اوصاف سودای دکتر شدن را هم در سرم پرورش می‌دادم. چه رویای خامی!
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #32
#قسمت_29

دیشب تا صبح چشم روی هم نگذاشته و مدام با خودم کلنجار می‌رفتم تا به سام زنگ بزنم. عین مرغ سرکنده شده بودم و در قلبم بلوایی به‌پا بود؛ بالاخره تماس را برقرار کردم. بعد از چند بوق جواب داد.
- سلام آنیسا خانوم.
- سلام خوبی؟
- الان که صدات رو شنیدم عالیم... .
نگذاشتم ادامه دهد و بی‌مقدمه گفتم:
- مشکل خیلی بزرگی پیش اومده.
صدای نگرانش تشویشم را دوچندان کرد.
- چی شده؟!
- شاید دیگه فرصت نشه ببینمت. می‌خوام... می‌خوام برای آخرین بار... .
انگار که حرفم را باور نکرده، با خنده گفت:
- این جدیدها خیلی با نمک شدی خوشگل خانوم.
کلافه پوفی کشیدم و دوباره گفتم:
- شوخی نیست سام، جدی‌جدی دارم میرم.
شاکی شده بود این را حس می‌کردم.
- یعنی چی داری گیجم میکنی. عمو بهت چیزی گفته؟ نتیجه‌ی کنکور اومده؟ یه چیزی بگو که تو مخیله‌م بگنجه!
نفس عمیقی کشیدم و آرام پچ زدم:
- مامان و عرشیا و دایی محمد می‌خوان، من رو بفرستن بیرون از ایران.
- کجا؟!
- عرشیا گفت انگلیس.
با داد گفت:
- انگلیس چه غلطی کنی؟! یه دختر تنها رو که نمی‌فرستن تو کشور غریب! اون‌هم اون‌جا با اون وضع نژادپرستیشون و خطرات جانیش!
- نه، نه. اشتباه نکن! دوست عرشیا و نامزدش هم هستن، تازه وکیل سابق مامان هم مراقبمه. از این لحاظ اصلاً نگرانی نیست، میرم اونجا شاید هم تا مدت‌ها بمونم شاید هم اونجا دانشگاهم رو تموم کردم بستگی به نتیجه کنکور داره. نگرانی من از این بابابت که... که تو رو نمی‌بینم.
نفس‌های کلافه و عمیقی که می‌کشید، روی اعصابم خط می‌انداخت.
- آنیسا الان حالم خوب نیست، تمام وجودم درگیره! یه فکری می‌کنم، نگران نباشی ها، خب؟
چقدر ساده! جواب این دلواپسی‌های من همین‌قدر ساده بود. به ناچار باشه‌ای گفتم و او بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد.
باید با مامان صحبت کنم بلکه فکری به حال اوضاعم کند. از اتاق بیرون آمدم و با شتاب به سمت آشپزخانه رفتم.
مامان تا مرا در چهارچوب در آشپزخانه دید، کارش را تعطیل کرد.
- بیا بشین ببینم. صورتت چرا این طور شده؟
احتمالاً بخاطر بد خوابی دیشب بود. پشت میز کوچک نشستم. بغضی به ناگه درون گلویم جا خوش کرد و وادارم کرد زبان باز کنم.
- مامان عرشیا دیشب چی می‌گفت؟ تازه امروز، هض... هضمش کردم!
مامان شیر کاکائو را توی ماگ قرمز رنگی ریخت و جلویم گذاشت. غم چشمانش یک لحظه هم محو نمی‌شد.
دستانش را روی دست‌های لرزانم گذاشت.
- عرشیا هر چی گفته درسته. برام سخت بود بذارم بری؛ ولی فرید بهم قول داده ازت مراقبت کنه. دوست عرشیا هم هست، چند ساله اون‌جاست و به همه چیز آگاهه؛ کمک حالتن. مگه نگفتی نمی‌خوای مستقل بشی؟ مگه نمی‌خوای دیگه از کسی چیزی نشنوی؟ دوست نداری دکتر بشی، پیشرفت کنی واسه خودت کسی بشی؟ الان موقعیت خوبیه، تازه بهونه‌ای هم داری که بری. مطمئن باش الان نری دیگه هیچوقت نمیشه چون دیر یا زود باید شوهر کنی، مهران نشد یکی دیگه! میدونی که چی میگم؟ هیچ‌کس از یه دختر مرفع نمی‌گذره، اون هم با یه بابای با وضع مالی توپ!
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم.
- خب دیگه همه‌ چیز حله. فقط باید تا فردا صبح وسایلت رو جمع و جور کنی. ویزات دیروز اومد. از اول مهر پارسال درگیر کارهاتم. به بابات گفته بودم می‌خوام بفرستمت؛ ولی گمون نکنم جدی گرفته باشه.
لبم را گاز گرفتم. بابا را چکار می‌کردم؟ او خودش مانند دیوار چین بود، جلوی هر چیز احتمالی را می‌گرفت!
باید جایی می‌رفتم و تمام غم و ناراحتی‌ام را رفع و رجوع کنم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #33
#قسمت_30

چشمان سیاهم را درون عسلی چشمانش دوختم و گفتم:
- مامان من می‌خوام برم حرم.
نفسی گرفت و از سر جایش بلند شد. مامان نسبت به سنش خیلی خوب مانده بود، فوقش می‌خورد سی و هشت ساله باشد نه چهل و سه ساله؛ که البته از چهره‌ی دایی محمد می‌فهمم که جوانی در ژنشان نهفته است!
دلم برای دایی هم تنگ شده، خدا می‌داند کی از بوشهر بر می‌گردد. در این چند ماه اصلاً از او سراغی نگرفته بودم. بیچاره او که از همان‌جا هوای مرا دارد.
صدای مامان مرا از افکارم بیرون کشید.
- فعلاً وسایلت رو جمع کن، میگم عرشیا ببرتت.
- مرسی.
سرش را تکان داد. ایستادم و مستقیم به اتاقم رفتم و مشغول جمع‌آوری شدم.
***
ساعت سه بعد از ظهر بود که بابا و عرشیا به خانه آمدند.
سریال کره‌ای که به تازگی از شبکه‌ی تماشا پخش می‌شد را دوست داشتم.
کره‌ای‌ها فرهنگی نزدیک به فرهنگ ما دارند؛ بخاطر همین فیلم و سریال‌هایشان به دل ایرانی‌ها می‌نشیند.
محو تلوزیون بودم که جای خالی کنارم، توسط پدرم پر شد و چندی بعد صدایش درون گوشم پیچید.
- این سریال رو دوست داری؟
سرم را تکان دادم.
- عاطفه باید باهات حرف بزنم!
دستپاچه خودم را جمع و جور کردم؛ ولی همچنان نگاهم به مقابلم بود.
- بفرمائید.
- من باباتم بدت رو نمی‌خوام، اصلاً کدوم پدری هست که دلش نخواد خوشبختی بچه‌هاش رو ببینه؟ مهران رو می‌شناسم پسر آقاییه. خوشبختت می‌کرد؛ جنم داره! اولش راضی نبود ولی بعد نرم شد. همین عمو علی و فائزه، سایه‌ی هم رو با تیر می‌زدند؛ اما بعد که رفتن زیر یه سقف، شدن لیلی و مجنون. آیندت با این خانواده تأمین بود که گند زدی بهش!
هه چه مسخره! وقتی از آن پسر هیچ نمی‌دانستم بروم زیر یک سقف که چه آن‌هم منی که روابط عادی را درست نمی‌فهمم چه رسد به زناشویی.
تمام مدت حتی نیم‌نگاهی به صورتش نیانداختم تا مبادا چشمانش کار دستم بدهند! پدرم بود و خاطرش عزیز. ولی صدایش که نرمی بی‌سابقه‌ای داشت به مزاقم خوش آمد.
در یک تصمیم آنی از جایم بلند شدم و رو‌به‌رویش ایستادم. آب گلویم را قورت دادم و به چشمان نافذ و سیاهش که چند چروک ریز کنارش بود، نگاه انداختم.
چه در چشمانش بود که این چنین مسخم می‌کرد؟ بدون اراده گفتم:
- دقیقاً شکل تو و مامان؟! اون عاشقه ولی دلش واسه تو نیست، تو هم بدتر از اون. من رو هم بخاطر خودتون این شکلی کردین. کجا بودی موقعی که اون پسره سمعکم رو تیکه تیکه کرد و انداخت تو سطل آشغال و آخرش با بقیه بچه‌های مهد هِرهِر بهم خندیدن؟!
بغض مهلتم نداد و با اشک‌هایی که گوله‌گوله پایین می‌غلتید در چشمان پر بهتش خیره شدم و ادامه دادم:
- اصلاً بودی ببینی چه بلایی سرم اومد؟ اصلاً حواست بود که من افسرده شدم؟ منزوی شدم، گوشه‌گیر شدم و الان هم هستم. اصلاً می‌دونی همه چیز کار نیست؟همه چیز پول نیست؟ همه چیز خواست تو نیست. نه... نه اصلاً نمی‌تونی درک کنی بابا، چون کل زندگیت این شده که پرسنلت بهت احترام بزارن و کارفرماهات گوش به فرمان باشند. که هیچ چیز جز خودت و کسب و کارت برات مهم نباشه. بد کردی بابا؛ به دخترت! کسی که از گوشت و پوست و استخونته. می‌تونستی بجای پر کردن حسابم دستم و بگیری ببری پارک. می‌تونستی بجای ثبت‌نام کلاسای جورواجور فقط یه بار بابت نمره‌هام تشویقم کنی. یه بار بگی بهت افتخار می‌کنم!
اخم‌هایش در هم گره خورده بود و چشمانش پشیمانی و حسرت زیادی را فریاد می‌زد. چشمانش را از صورتم بر نمی‌داشت! حق می‌دادم، انتظار نداشت زندگی‌اش را به رویش بیاورم. و این‌قدر صریح واقعیت را به صورتش بکوبم. لبخند تلخی به بهتش پاشیدم و راهِ اتاقم را در پیش گرفتم. خالی شده بودم این همه حرف روی دلم سنگینی می‌کرد و نزدیک رفتن حس سبکی می‌داد. فکر کنم این حرف‌ها بیش از هر چیزی برای پدر لازم بود.
گوشی‌ام را برداشتم تا با زنگ زدن به امیرسامِ بی‌خیال، آرامش از دست رفته‌ام را باز گردانم. اصلاً مگر قرار نبود فکری کند؟ پس چه شد؟
بالاخره بعد از چند بوق، جناب لطف کرده و گوشی را برداشت، فوری لب باز کردم:
- سلام سام، حالت خوب شد؟ چی‌کار کردی بالاخره؟
- علیک سلام.
سپس سرفه‌ای کرد و ادامه داد:
- آره، بهترم... یک فکری کردم که مو لای درزش نمیره!
آب دهانم را قورت دادم، از صدایش مشخص بود که هنوز هم نرمال نیست و دروغ می‌گوید!
- باید ببینمت، عرشیا نزدیک به دو ساعت دیگه می‌خواد من رو ببره حرم.
- اتفاقاً من هم همین رو می‌خوام. توی حرم هماهنگ کن تو یه صحن همدیگه رو ببینیم. کلی حرف نگفته دارم باهات.
- باشه پس می‌بینمت تا اون موقع.
بدون حرف دیگری گوشی را قطع کرد.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #34
#قسمت_31

نگاهی به تراس که گل‌هایش پژمرده شده بود انداختم. چله‌ی تابستان بودیم و هوای مشهد هم فوق‌العاده گرم. با کمی برنامه ریزی سر انگشتی تا سه ساعت دیگر حرم بودیم که بهتر از این نمی‌شد.
باقی وسایل مورد نیازم را در چمدان ریختم. انگار قسمت نبود من و امیر به وصال برسیم که این‌گونه سنگ جلوی پایمان انداخته می‌شد. البته خودم ناراضی نبودم. باید کمی تغییر در خودم ایجاد می‌کردم و یک مهاجرت هررچند کوتاه مدت می‌توانست رو فرمم کند.
می‌ترسیدم خانه را ترک کنم، خانه‌ای که هرچند بد اما به هر حال خانه بود، حداقل دلم به داداشم خوش بود که با همه‌ی بد اقبالی‌ام خوب هوای مرا داشت. ولی شاید سرنوشت من این بود.
صدای پیام گوشی‌ام مرا به سمتش سوق داد، پیام از عرشیا بود.
" یک ساعتی می‌خوابم، بعد می‌برمت."
***
چادر مشکی مامان را توی دستانم فشردم. در خانه باز شد و عرشیا بشاش بیرون آمد.
- چرا دیر کردی نگران شدم؟!
ریموت ماشین را زد و گفت:
- هیچی دیگه؛ تا بهش گفتم داری میری حرم، گفت با ماشین من برید با هم هم برگردید.
متعجب لب زدم:
- بابا!
عرشیا در را برایم باز کرد و پاسخ داد:
- آره خودِ خودش، تازه سفارش کرد مثل تخم چشمام مراقبت باشم.
انگار حرف‌هام زیاد هم بی‌تاثیر نبوده!
نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم. همش نگران بودم که چگونه عرشیا را دست به سر کنم تا سام حرفش را بزند. گوشی‌ام را بیرون آوردم و برای سام تایپ کردم "دارم میرم حرم" و گوشی را خاموش کردم.
پشت چراغ قرمز که ایستاد گفتم:
- عرشیا تو مطمئنی اون ور خطری، تهدیدم نمی‌کنه؟ همش نگرانم.
همان‌طور که روی فرمان ضرب گرفته بود گفت:
- آره بابا خیالت تخت. به نظرت اگه شخص مطمئنی اون ور نداشتم اجازه می‌دادم حتی بهش فکر کنی؟ من و نشناختی ها. این آقا فرید هم انگاری خیلی زرنگ و پیگیره!
فرید، فرید، فرید! اسمش خیلی آشناست، در خاطرم نیست کجا شنیده‌ام. فکری که در سرم افتاده بود را بازگو کردم:
- مامان دقیقاً از کجا این... این فرید رو می‌شناسه؟
عرشیا همان‌طور که از بین ماشین‌ها رد می‌شد، بی‌خیال گفت:
- پسر عمه‌ش میشه! قبل از اینکه آقاجون فوت کنه خیلی با هم رفت و آمد داشتن. دقیق نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده که از هم دور شدن، خیلی وقته رفته. انگاری آقا وکیل خبره‌ایه تو لندن.
یک سری حرف‌ها داشت در سرم پژواک می‌شد. همان‌هایی که در آن روز کذایی در ویلا شنیدم. همان‌هایی که آتش شد و وجودم را خاکستر کرد. همانی که مادرم را تباه و پدرم را به یک سنگ بی‌عاطفه تبدیل کرد!
مسبب تمام بدبختی‌هایم همین فرید نامی بود که حالا قصد کمک به من را داشت تا در نظر مادرم مرد موجهی به نظر بیاید.
با صدای عرشیا به خودم آمدم.
- گریه می‌کنی آنیسا؟!
به سرعت دستم را بالا آوردم و روی صورتم کشیدم. درست میگفت صورتم کم‌کم داشت خیس می‌شد.
- نه... نه... دلم می‌خواد، زودتر برم حرم. یه کم دلم گرفت.
چقدر دروغ گفتن برایم راحت شده بود! عرشیا عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
- محض اطلاعت رسیدیم.
اشک‌هایم را پاک کرده و از ماشین پیاده شدم. چادر مامان را به سر کشیدم که عرشیا گفت:
- یک ساعت دیگه، دقیقاً همین‌جا منتظرتم.
سرم را تکان دادم و به طرف ورودی خواهران رفتم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #35
#قسمت_32

نگاهم که گنبد طلایش افتاد، بغضی از جنس دلتنگی و آرامش در گلویم ایجاد شد. ازدحام طاقتم را برید!
با اشک‌های سرازیر شده به سمت پنجره فولاد حرکت کردم. صدای خادمان که داد می‌زدنند نیز انگار در سرم اکو می‌شد.
تابستان بود و هوا هم گرم، خورشید سخاوتمندانه گرمایش را بر سر این کره‌ی خاکی فرود می‌آورد، اما روی این مردم عاشق اثری نداشت.
از بین جمعیت گذشته و بعد از اینکه نوبتم شد، انگشتانم را بند پنجره فولاد کردم و این سرآغازی بود تا هر چه درونم انباشته شده مانند چشمه‌‌ی غلغله‌زن از دل کوه قلبم فواره بزند.
به زحمت چادرم را جمع کرده و از آن فضای آرامش‌بخش جدا شدم که لرزش پیامک همراهم بلند شد؛ بدون فوت وقت آن را بیرون کشیدم "کنار در نذورات صحن غدیر همدیگه رو می‌بینیم"
خودم را به صحن غدیر رساندم؛ کنار در نذورات ایستاده بود اما انگار یکی دیگر را به جای او دیدم! چنان از دیدنش جا خوردم که هوشم پرید!
به طرفم آمد، زیر چشمان سیاهش گود افتاده بود و دیگر خبری از ته‌ریش مرتبش و برق چشم‌های زیبایش نبود. دیگر آن تیپ و ظاهر آراسته و مرتب را نداشت.
تمامم چشم شده بود و راه رفتنش را تماشا می‌کرد. در چند قدمی‌ام ایستاد.
- سلام! خوبی؟
وقتی دید جواب نمی‌دهم دستم را گرفت و کنار گلدان‌های گل‌ یخی که در گلدان‌های گوشه و کنار حرم بود نشاند.
- امیر چی شده؟ چیکار کردی با خودت؟ بخدا یه لحظه نشناختمت!
- دو هفته نبودی؛ انتظار داری توی همین ربع ساعت واست تعریف کنم؟ مثل اینکه واسه یه چیز مهم‌تر اومدیم قاچاقی همدیگه رو ببینیم ها!
آخ! راست می‌گفت ولی تکیدگی او چیزی نبود که بشود از آن چشم پوشی کرد. گوشه پیراهنش را گرفتم و کنار خودم نشاندمش.
- می‌دونم داری از جواب دادن فرار می‌کنی ولی حق با توئه واسه یه چیز مهم‌تر اومدیم. فعلاً که باید قید همدیگه رو بزنیم.
بدون اینکه به صورتم نگاه کند میان حرفم پرید:
- مگه شهر هرته که قیدم رو بزنی؟! یعنی من نمی‌زارم! هر کاری عرشیا میگه انجام بده، تنها خصلتشه که عجیب بهش امید دارم اون هم اینه که برات کم نمی‌زاره؛ خیالم از این بابت راحته.
سرش را آهسته برگرداند و تک‌تک اجزای صورتم را از نظر گذراند و روی چشمانم توقف کرد و ادامه داد:
- یا برت می‌گردونم، یا میام پیشت، این‌طوری می‌تونیم یه عمر پیش هم باشیم.
بی اراده زمزمه کردم:
- چطوری؟
- از عمو خواستگاریت می‌کنم، قبول کرد که هیچ، در غیر این صورت به زور می‌گیرمت!
گیج شده بودم، نگاه گنگم را که دید لبخندی زد، دستش را نزدیک صورتم کرد تا لپ‌های گل انداخته‌ام را بکشد که ممانعت کردم. درکم کرد و گفت:
- نمی‌خواد به مغز نخودیت فشار بیاری، اگر زودتر گفته بودی فکر بهتری می‌کردم ولی همین هم غنیمته! فقط باهام در تماس باش. قضیه این خونه و اینا که حل شد خواستگاری می‌کنم بر می‌گردی کارای عروسی رو بکنیم. بعدش دیگه خودمون تصمیم می‌گیریم با زندگیمون چی کار کنیم. بمونیم یا بریم!
سرش را به گوشم نزدیک کرد و آرام و پر حرارت گفت:
- ولی دلم خیلی برات تنگ میشه!
هجوم خون را در صورتم احساس کردم. لبانم را گاز گرفته و سرم را به زیر افکندم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #36
#قسمت_33

بعد از ملاقات با امیرسام، کلی با امام‌رضا«؏» درد و دل کردم و به محض برگشت به خانه تصمیم گرفتم برای باباعماد نامه‌ای بنویسم، شاید از این به بعد احساس مسئولیت بیشتری کند! نامه را از نظر گذراندم.
" سلام بابا، نمی‌خواستم برم ولی فکر کنم برام لازمه؛ تو که کاری برام نکردی باید خودم دست به کار بشم. از خونه میرم تا بتونم روی پای خودم بایستم و بتونم با گذشته کنار بیام. می‌خوام یاد بگیرم حال دلم با خودم خوب باشه. ولی این رو بدون که هیچ‌وقت حتی با وجود اخم و تخم کردنات یه ذره هم مهر توی دلم کم نشد و نمیشه. نمی‌تونستم خداحافظی کنم. دوست دارم؛ آنیسا"
گل یاسی که برایش گرفته بودم روی میز کارش گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. حدود دو ساعت دیگر پرواز داشتم و کم‌کم داشت دیر می‌شد.
با کلی اشک و آه از مامان محدثه خداحافظی کردم. دلم نمی‌خواست کسی برای بدرقه بیاید مخصوصا بابا، چون مطمئن بودم پشیمان می‌شوم.
***
آقا مهدی (دوست عرشیا) و نامزدش کیمیا؛ بیرون از گیت منتظرم بودند. انگار آن‌ها مرا از قبل می‌شناختند!
بعد از تحویل گرفتن چمدان بیرون آمدم.
کیمیا به سرعت خودش را به من رساند؛ دست دراز کرد و گفت:
- سلام خسته نباشی؛ امیدوارم بهت بد نگذشته باشه. من کیمیا هستم نامزد مهدی.
با خجالتی که از دیدن غریبه‌ها بهم دست می‌داد، لبخند خجولی به چهره ظریفش انداختم و دستم را درون دستان دراز شده‌اش نهادم.
- سلام ممنون از خوش‌آمد گوییت. بله عکس‌هاتون رو دیده بودم!
در همین حین آقا مهدی هم جلو آمد و بعد از سلام و احوال‌پرسی، چمدان را گرفت و به جلو حرکت کرد. من و کیمیا هم به دنبالش به راه افتادیم.
شور و هیجان غیرقابل وصفی داشتم. لندن از آنچه فکرش را می‌کردم زیبا‌تر بود. ساختمان‌های بلند با تم قدیمی قرون وسطایی پر زرق و برق و آذرخش‌های سر به فلک کشیده به سبک جدید غربی که با کلی چراغ و روشنایی از دور و نزدیک این شهر زیبا را در بر می‌گرفت، اما همچنان از سرسبزی و طبیعت خبری نبود! درست برعکس ایران که رنگ سبز پیاده رو ها روح را درون شهر می‌دمید.
هرچه به خانه نزدیک‌تر می‌شدیم، هیجان من نیز بیشتر می‌شد، شهری تازه که تا ماه‌ها می‌توانست عادی نشود!
ماشین بالاخره روبه‌روی خانه‌ی ویلایی نقلی و زیبایی متوقف شد.
خانه‌ای با سقف شیب‌دار و دیوار‌های سفید و پنجره‌های چوبی. حیاط‌خانه با چمن و فقط تکه‌ راه باریکی با سنگ فرش پوشیده شده بود. خیلی کوچک بود و از همین ویژگی‌اش خوشم آمد.
آقا مهدی در نرده‌ای مشکی را با کلید باز کرد و دست درون جیبش برد و دو کارت و یک پوشه که پر از کاغذ بود به طرفم گرفت.
- این کلید، این هم کارت دانشجویی و آدرس دانشگاهتون، کارت مترو و بقیه مدارک هم که توی پوشه هست. فردا هم کیمیا میاد دنبالتون با هم برید یه چرخ تو شهر بزنید، هم کارهای دانشگاه رو انجام بدید و هم اگر چیزی لازم دارید بخرید، شرمنده واقعاً من فردا باید برم سر کار وگرنه خودم مشایعتتون می‌کردم.
با شرمی که در صورتم بود آرام گفتم:
- این چه حرفیه. من اسباب زحمت شدم. نگید این حرف‌ها رو.
کیمیا آرام پشت کمرم زد و گفت:
- وای مهدی تو رو خدا خجالتش رو نگاه! آقاعرشیا به گردن من و مهدی خیلی حق داره، این تنها کاریه که می‌تونیم براش انجام بدیم. الان هم راحت برو استراحت کن که فردا کلی کار داریم.
لبخند پر تشکری به رویش پاشیدم خیلی با محبت بودند، و بعد از خداحافظی وارد خانه شدم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #37
#قسمت_34

خانه‌ای با تم سفید، مشکی و خاکستری، پارکت‌های مشکی با یک دست مبل و صندلی سفید_خاکستری با کوسن های مشکی.
در تک اتاق خانه را گشودم، مثل اتاق خودم بزرگ نبود اما خب کوچک هم نبود با یک پنجره بزرگ با پرده سفید براق که تخت رو به رویش قرار داشت و یک کمد مشکی که با چوب سفید رویش کار شده بود و میز تحریر نقلی.
خانه معمولی و زیبایی بود و کاملاً مناسبم. بعد از مرتب کردن اتاق و لباس‌هایم از اتاق بیرون آمدم.
به سمت پذیرایی رفتم. پنجره کوچکی که با یک پرده سفید پوشیده شده بود را کنار زدم.
بازش کردم و هوای مطلوب را به ریه‌ام کشیدم. خیابان با خانه‌هایی که همدیگر را به آغوش کشیده بودند نظرم را جلب کرد و خیلی به هم چسبیده بودند و حیاطشان هم کاملاً معلوم بدون دیوار، بهتر است بگویم حیاطی در کار نبود. کلیسای بزرگ قدیمی‌ رو‌به‌رویم با آن‌شکل منحصربه‌فرد مثلث مانند قرون وسطایی‌اش نظرم را جلب کرد، البته هیچ کس از طرف کلیسا رد هم نمی‌شد!
به سمت گوشه‌ای ترین نقطه خانه رفتم. تلفن بی‌سیمی سفید رنگی روی میز قرار داشت. گلدان گل رز هم کنارش چشمک می‌زد.
تلفن را برداشتم و بعد از زدن کد ایران شماره عرشیا را گرفتم. بعد از چند بوق صدایش را شنیدم.
- سلام عرشیا... آنیسام.
- خوبی؟ همه چی روبه راهه؟ مشکلی نداری؟
- باشه مرسی. فعلا که کم و کسری نیست الان‌هم باید برم وسایلم رو آماده کنم. راستی اصلاً از این آقافرید خبری نیست ها!
- آخ آره یادم رفت، مثل اینکه یه سفر کاری رفته بوده؛ طی همین چند روز بر می‌گرده بنده خدا کلی هم از مامان عذرخواهی کرد. می‌دونی چیه؟ خیلی برات خوشحالم.
و پشت بندش صدای خنده‌اش بلند شد.
- قیافه‌ی بابا وقتی فهمید ازش دلخوری و بدون خداحافظی رفتی بی‌نظیر بود. یه مشت بد و بیراه به خودش گفت و رفت بیرون! مثل اینکه خیلی حرف داشت باهات!
***
هنوز باورم نمی‌شد، مامان و عرشیا به طور کامل مرا غافلگیر کردند! اصلاً انتظار نداشتم من را از خانه فراری دهند، بدون اینکه منتظر جواب کنکورم باشند مرا در کلاس‌های آمادگی دانشگاه و دوران آموزشی راهی کرده بودند. به انگشت شصتم نگاه انداختم، درست شب قبل از استرس همه‌اش را کنده بودم! ذوق عجیبی داشتم، دقیقاً مثل بچه‌ها!
بالاخره به دانشگاه رسیدم.
طبق گفته کیمیا باید به دانشکده پزشکی و دندان پزشکی مراجعه می‌کردم. دانشگاه با چهار ساختمان نسبتاً بلند که هر کدام مخصوص رشته‌های مختلف بود از یکدیگر جدا می‌شد.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #38
#قسمت_35

به سمت دانشکده مخصوص خودم راه افتادم. بسیار شلوغ بود! آدم‌های مختلف از هر رنگ و نژاد در دانشگاه حضور داشتند!
به سرعت کلاس خودم را پیدا کردم. به جز من دو پسر و چهار دختر هم حضور داشتند. از ردیف اول گوشه‌ای‌ترین صندلی را نتخاب کردم و نشستم.
یکی از کتاب‌های جدیدم را بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم.
- ببخشید... می‌تونم کنارت بشینم؟
با صدای دختری برگشتم و به نگاهش کردم.
- بله... حتما.
وقتی دختر مشغول نشستن شد چهره‌اش را نگاه کردم. به نظر بد نمی‌آمد. سنش هم از من بیشتر بود. چشم‌های کمی کشیده به رنگ سبز لجنی و بینی متناسب و لب‌های نازک که به لطف کمی رژ برجسته شده بود و چانه‌‌ی گودش را بیشتر دوست داشتم! با صدایش به خودم آمدم.
- شما اهل کجایید؟
- ایران.
دهان دختر باز ماند انگار خیلی خوشحال شد. با زبان فارسی دست و پا شکسته گفت:
- من هم ایرانی‌ هستم... اما اصلاً ایران نرفته‌ام.
با شگفتی به او نگاه کردم. دختر دستش را به سمت من دراز کرد و به انگلیسی گفت:
- جولیا رِید... می‌تونی جولی صدام کنی. من نمی‌تونم فارسی رو درست حرف بزنم و الان هیجان دارم!
دستانش را فشردم.
- اشکال نداره انگلیسی حرف بزن، من مشکلی ندارم. منم عاطفه مهرنیا هستم... اگر برات سخته تلفظش آنیسا صدام کن.
جولی با خوشحالی سر تکان داد.
- از دیدنت خوشحالم.
- منم همینطور... .
حالا با گذشت ربع ساعت، کلاس دویست و هفت شلوغ شده بود. با جولی خیلی صمیمی شدم.
انگار هم‌نژادی هم بی‌تاثیر نبوده! جولی دختر خون‌گرم و مهربانی بود و این رفتار دلیلی بود که در کنارش خجالت نکشم!
در همان چند دقیقه اول متوجه شدم که دختر متعصب و با نظمی هست؛ چون با وسواس دائم به موها و لباسش دست می‌کشید تا مبادا خراب و شلخته شود!
جولی از اینکه من همکلاسی‌اش بودم خرسنده بود. انگار مزه داشتن هم‌وطن زیادی زیر دلش مزه کرده! برایم گفت که به پدرش التماس کرده تا به ایران بروند و با مخالفت او رو‌به‌رو شده!
دکتر لاکس با دقت تمام مشغول درس دادن بود. از همان ابتدا سخت‌گیر بودن‌اش را به همه نشان داد. اصلاً لازم نبود نشان دهد؛ از قیافه‌اش پیدا بود که با این استاد دردسرها داریم!
بعد از اتمام کلاس، با جولی از کلاس خارج شدم.
- چند واحد داری؟
- ده واحد فکر کنم. چون دوره‌های آموزشی هم دارم فقط دو کلاس توی دانشکده اصلی دارم. کلاس اصلی من همون دوره‌ی آموزشیه.
- پس زیاد سخت نمی‌شه. چطوره بریم همه‌جا رو نشونت بدم؟ هوم... موافقی؟
کمی تردید داشتم؛ اما بدم هم نمی‌آمد، تا به‌حال دوستی زیادی با کسی نداشتم برای همین کمی دلهره گرفتم. دلم را به دریا زدم و گفتم:
- آره... اما یادت نره، من زود میرم خونه! می‌خوام همه امتحاناتم و عالی بدم، نمی‌خوام از دوره آموزشی رد شم.
جولی اخمی تصنعی کرد و گفت:
- اوه! تو از همین حالا درس می‌خونی؟ مگه دیونه شدی؟ درسته که لاکس خیلی ترسناکه ولی نه در این حد!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- آره، چون سرگرمی ندارم و تنها هدفم از اومدن به اینجا درس خوندنه. من که مثل تو نیستم دوره‌ی آموزشی و مقدماتی هم دارم.
جولیا دستش را روی بازویم گذاشت.
- امروز و ولش کن. بریم؟
در واقع کمی می‌ترسیدم! به راحتی نمی‌توانستم به جولیا اعتماد کنم آن هم کسی که فقط چند ساعت با او آشنا شده‌ام. به ناچار موافقتم را اعلام کردم.
جولیا می‌خواست تا می‌تواند از من راجع به ایران اطلاعات بگیرد خب... من چرا دریغ کنم وقتی خودش می‌خواهد؟
هر دوتایمان بسیار خوش‌گذراندیم. بماند که من اولش کمی تردید داشتم و برای همین نگذاشتم جولیا من را به خانه برساند. ترجیح دادم از مترو استفاده کنم که شلوغ بود.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #39
#قسمت_36

خسته و کوفته به خانه برگشتم. بعد از خوردن غذا صدای تلفن بلند شد. حتما عرشیا بود. فوراً گوشی را برداشتم؛ ولی به‌جای صدای عرشیا صدای مادرم را شنیدم.
- سلام، عاطفه خوبی؟
- سلام مامان بله خوبم. شما خوبی؟ بابا خوبه؟ راجب من که حرفی نزده؟
- آره، همه خوبیم... تو نگران خونه نباش، بابات خونه نیست فعلاً از دستت ناراحته، کاش اجازه می‌دادی بهش بگم، بد بود اینطوری بدون خداحافظی.
- مرسی مامان نمی‌دونم اگه تو و عرشیا نبودید الان من چی‌کار می کردم، ولی دلم نخواست دم رفتن ببینمش. با اینکه خودمم ناراحتم ولی اینطوری برام بهتر بود.
فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم که گفت:
- این حرفا رو ولش کن، اون‌جا چطوره؟
- بد نیست. امروز که رفتم دانشگاه یه دوست پیدا کردم ولی نمی‌تونم درست باهاش برخورد کنم. آخه یه کم می‌ترسم، دختر خوبیه ولی طول می‌کشه تا اعتماد کنم.
- یادت نره برای چی رفتی اونجا! راستی فرید نیومد؟
- نه هنوز، شاید از سفر نیومده.
***
امروز آزمایشگاه کلاس داشتم. در تکاپو بودم تا مکانش را پیدا کنم. فقط ده دقیقه وقت داشتم؛ اما انگار در این ساختمان بزرگ گم شده بودم!
زن میانسالی را دیدم که از یک اتاق بیرون آمد. به سرعت به سمتش روانه شدم.
- سلام خانوم... آزمایشگاه کجاست؟ گمش کردم.
زن اولش به ‌شالم نگاهی انداخت و گفت:«معلومه تازه واردی... طبقه بالا کنار ورودی سوم.»
بهش حق دادم، من همان پوشش داخل ایران را داشتم نه بیشتر و نه کمتر.
بعد تشکر از آن خانم و به طبقه بالا رفتم، ورودی سوم را پیدا کردم و دَر اتاق کناری‌اش را زدم. صدایی من را به داخل دعوت کرد.
زنی با موهای کوتاه زیتونی و عینکی که زیاد باعث جلب توجه بود، جلو‌یم ظاهر شد. هنوز پنج دقیقه تا شروع کلاس مانده بود، من که به موقع آمدم!
- سلام... بیا بشین عزیزم. هنوز وقت داشتی، من زود اومدم.
نفس راحتی کشیدم. سرم را تکان دادم و کنار یکی از میزها که پر از مواد آزمایشگاهی بود ایستادم. همه بچه‌ها حضور داشتند.
انگلیس هم مانند ایران بود؛ اما با سبک تمدنی متفاوت! فرق چندانی با بقیه کشورها نداشت. هر چه داخل این کشور بود... در ایران نیز وجود داشت، فقط تفاوت فاحشش همان ساختمان‌هایی بود که مانندش را در تبریز داشتیم. یا حجم مالیات‌های سنگین از تمام شهروندان که در ایران نبود، یا بی‌تفاوتی شهروندان بر سر مسائل اجتماعی که در ایران به ندرت مشاهده می‌کنی.
با صدای دکتر مورگان از فکر بیرون آمدم.
- دوشیزه مهرنیا... دقت کن!
خنده‌ام گرفت. با لهجه خیلی غلیظی فامیلی‌ام را به زبان آورده بود. سری تکان دادم و لبخند ژکوندی تحویل دکتر مورگان دادم؛ البته صورت سرخم را نادیده گرفتم! اولین نفری بودم که از کلاس خارج شدم.
از پله ها پایین می‌آمدم به کسی برخورد کردم. سرم کمی درد گرفته بود، مقصر اصلی هم من بودم که بی‌حواس راه می‌رفتم. بدون اینکه سرم را بلند کنم عذرخواهی کوتاهی کردم و به راه افتادم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #40
#قسمت_37

صدای جولی را از پشت سرم شنیدم:
- آنیسا... میشه صبر کنی، دارم سعی می‌کنم بهت برسم.
از حرکت ایستادم و نگاهش کردم. جولیا به من رسید و سلام کرد.
- تو کلاس که نشد بیام پیشت. حالا هم تند داری فرار می‌کنی؟ دختر جان فهمیدی اون کی بود؟
شانه‌ای بالا انداختم و بی تفاوت لب زدم:
- کی؟
- همونی که معلوم نبود کجا بودی خوردی بهش، برایان بود دوست مارتین!
گیج شده بودم. منظورش کی بود؟ مارتین کیست؟
- خب؟ نه نمی‌شناسمش. مگه من اون رو دیدم؟ مارتین کیه؟
جولیا با ذوق سرش را تکان داد و ادامه داد:
- تو به اون نگاه نکردی؟! واقعاً نمی‌دونم الان باید چی بارِت کنم، خنگ خانم! مارتین؛ ازش خوشم میاد.
- همین پسره؟!
جولیا پوفی کشید.
- نه خل و چل! گفتم که برایان دوست مارتینه. حواست رفته آمریکا تیراندازی؟
و بعد خودش به این حرفش خندید. یکی از استادها زمانی که کسی حواسش نبود از این اصطلاح ستفاده می‌کرد. دستش را پشت کمرم گذاشت و من را به سمت کافه داخل دانشگاه راهنمایی کرد.
- راستی آنیسا می‌شه از ایران بگی؟
روی یکی از صندلی‌ها نشستم. کافه‌ای با رنگ‌های شاد و گرم. تِم قرمز و سفید زیبا با میز و صندلی‌های چوبی قهوه‌ای.
- می‌خوای چی بدونی؟ ایران چیز واسه گفتن زیاد داره. خودم هم زیاد تجربه ندارم، خیلی کم سفر می‌رفتم.
- مردمش چه جوری هستند، آب و هوا، آثارش، فرهنگش. شاه خراسان کیه؟
جمله آخرش من را متعجب کرد.
- شاه خراسان؟! منظورت امام رضاست دیگه؟ اینارو از کجا شنیدی؟
- آره. عکساشو تو وِب‌سایت ایرانی‌ها دیدم. خیلی خوشم اومد! اینجا زیاد از ایران نمیگن اونایی هم که میگن سیاسیه و تصویر خوبی نداره!
- آهان؛ ولی بزار بعدا برات بگم، الان حوصله ندارم.
- حالت خوبه؟ از امروز زیاد رو فُرم نیستی!
پیشخدمت با لباس مخصوصشِ سفید رنگش، کنار میز ظاهر شد. من یک فنجان قهوه‌ و جولی با ولع، شکلات داغ سفارش داد. پیشخدمت که برگشت، گفتم:
- نمی‌دونم چه مرضی گرفتم. سردرد دارم. درستم نمی‌تونم غذا بخورم.
- طبیعیه! ساعت‌های خوابت تغییر کرده... تو غذات هم سر موقع نمی‌خوری. سخت نگیر حتماً واسه همینه یه مدت که بشه عادت می‌کنی.
شانه‌ای بالا انداختم.
- آره.
به احتمال زیاد همین‌طور بود که او می‌گفت. صدای زنگ دَر کافه بلند شد. جولیا بی‌محابا نگاهش را به آن سمت سوق داد.
جولیا آرام لب گشود:
- وای... آنیسا! حدس بزن کیه.
فوراً سرم را برگرداندم وپسر جذابی بود! پوستش سفید و درخشان بود. چشمان روشن قهوه‌ای، موهای روشن و ته‌ریشی به همان رنگ، لب های صورتی نازک و بینی متناسب و کمی کشیده.
سرم را پایین انداختم. حتماً همان مارتین بود. همان لحظه، پیشخدمت سفارش‌هایمان را روی میز گذاشت و رفت.
جولیا به صورتم نگاه اجمالی انداخت و گفت:
- وای مارتین اومد!
هنوز حرفش تمام نشده بود که صندلی کناری جولیا کشیده شد و پسری قد بلند، با چشمان تقریبا سُرمه‌ای رنگ پشت میز نشست. بدون توجه به حضور من شروع به صحبت با جولیا کرد.
- سلام، جولی! امروز کلاس داشتی عزیزم؟
- سلام. آره کلاس داشتم.
بعد از زدن این حرف، با دستش به من اشاره کرد. همان‌طور که جولی گفت از لحن حرف زدن اون دوتا پیدا بود که با هم مراوده‌ای دارند، از آن مراود‌های عاشقانه!
- دوست تازه‌ام رو بهت معرفی می‌کنم، عاطفه مهرنیا.
مارتین، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:
- اوه خدای من! تو باید من رو ببخشی، واسه دیدن جولی هیجان‌زده بودم. من مارتین وِبستِر، دانشجوی کارشناسی ارشد دانشکده اقتصاد‌م.
ع×ر×ق سردی که روی تیره کمرم نشست، بدون توجه به دست دراز شده‌ی مارتین، لب زدم:
- از آشنایی باهات خوشوقتم آقای وبستر.
مارتین که دید من قصد دست دادن با او را ندارم، دستش را عقب کشید و به لبخندی بسنده کرد. همان کِنف شدن خودمان!
از سر میز بلند شد و سر خم کرد و گفت:
- اِم خانم‌ها وقت رفتن رسید، نیم ساعت دیگه کلاس دارم. جولی رو که حتماً می‌بینم؛ ولی امیدوارم تو رو هم دوباره ببینم عاطفه.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین