. . .

در دست اقدام رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
درحال ویرایش... .

بــهــ نــامــ عــاشــقــ تــریــنــ♥

نام رمان: پراگما
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: زینب رستمی(سارا)

fa4818_23negar-۲۰۲۳۰۵۱۸-۱۲۵۹۴۸_960.png


خلاصه: روایت‌گر عاشقانه‌ای نرم و لطیف در پس نا‌آرامی و هیاهوی اطرافیان. دختری که در کودکی بر اثر اتفاقی شنوایی‌اش را برای مدت کوتاهی از دست می‌دهد و بعد از آن، در تنگنای غم گم می‌شود و چندی بعد، خود را افسرده میابد. حال او درگیر عشقی شده که از عاقبتش اطلاعی ندارد. کاش بداند برای حل کردن مشکلاتش، فرار را چاره نیست، بلکه پذیرش را چاره است! کاش بداند شرط موفقیتش، کنار آمدن با حوادثی است که در گذشته قرار دارند.


پ.ن:
در تقسیم‌بندی یونانیان پراگما یعنی عشق بادوام.


تاپیک گالری شخصیت‌ها

صفحه نقد و بررسی


هر کس نقد کرد بگه رمانش رو می‌خونم و نقد هم میکنم.🌹👆
 
آخرین ویرایش:

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #41
#قسمت_38

از زود خودمانی شدنش کمی در خودم فرو رفتم ولی برعکس چیزی که خیال می‌کردم پسر خون گرم و مهربانی بود، این‌ها کمی عادی برخورد می‌کردند. هردو خداحافظی کردیم و او رفت و سرمیز دوستانش که شامل دو پسر دیگر هم می‌شد، نشست. جولیا دستش را به چانه زد و آهی عمیق کشید.
- چی‌شده؟ چرا آه می‌کشی؟
- هیچی، من خیلی دوستش دارم.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم.
- خب این که آه نداره.
- نه آخه همش می‌ترسم یه اتفاقی بیافته من ازش جدا شم! حالم از این حس به هم می‌خوره!
چقدر این دختر نفوس بد می‌زد، علاوه بر وسواس بی موردش نسبت به ظاهرش این ویژگی‌اش هم روی مخ بود!
- منفی فکر نکن دختر!
در پی این حرف، به ساعتم نگاه کردم، قهوه در گلویم پرید و به سرفه افتادم. کوله‌ام را از روی صندلی برداشتم.
- جولی! دیرمون شده. لاکس اجازه ورود نمیده، عجله کن.
***
دو هفته از مستقر شدنم می‌گذشت. دلم تنگ شده بود، تنگ خانواده‌ای که تا چند ماه قبل خانواده نبودند!
از مادرم ممنون بودم. مادری را در حقم تمام کرده بود. ازش هم توقع دیگه‌ای نداشتم.
و عرشیا، برادری که نیمی از سرمایه‌اش رو برای من خرج کرده بود و تا بتوانم خانه‌ای اجاره کنم. در این چندماه هم خودش اجاره را می‌داد و من چقدر مدیون او بودم.
نگاهی به ساختمان بلند سفید مقابلم انداختم، از سنگ‌های مرمر و گچ‌بری‌های زرد شده‌اش قدیمی بودنش مشخص بود.
- هی... آنیسا! چرا حواست نیست؟
چشم از ساختمان گرفتم و به جولیا دوختم.
- داشتم به خانوادم فکر می‌کردم.
- ببخشید که نمی‌تونم واست کاری بکنم؛ فقط ابراز ناراحتی رو بلدم. خب اتفاق سختی بوده و تو اون سن هضم کردنش سخت.
- می‌دونم... اشکالی نداره.
جولیا تقریبا مَحرم اسرارم شده بود. رازهایم را کم و بیش برایش گفتم؛ حتی از ماجرای ازدواجی که انجام نشد؛ حتی از ناشنوایی مقطعی‌ام! فقط علاقه‌ام به امیر را نگفتم. دختر مورد اعتمادی بود اما خب الان کمی زود بود. دلم کمی محبت طلب می‌کرد. کمی مهربانی، کمی هم عشق!
- جولیا حوصلم سر رفته.
- منم همین‌طور. با مارتین ساعت ده قرار دارم؛ ولی دیر کرده، انگار قرار نیست بیاد.
- میاد. فکر نکنم آدم بدقولی باشه، به قیافش که نمی‌خورد.
با صدای داد و فریادی، از روی چمن‌ها سیخ ایستادیم.
همه بچه‌ها دور هم جمع شده بودند. با تعجب، به صحنه نگاه کردم، انگار صحنه دعوا بود!
- آنیسا بیا بریم، انگار اتفاقی افتاده!
با ترس و لرز به آن‌ها نزدیک شدیم. درست حدس زده بود! دعوای بدی هم بود؛ اما کسی که دعوا می‌کرد بسیار برایم آشنا می‌نمود.
پسرک بی‌چاره با صورت خونی، فریاد می‌زد. صدای سوت بلند شد و پس از آن سه مرد با لباس حراست دانشگاه به میان آمدند.
اون دوتا رو از هم جدا کردند و من تازه موفق شدم چهره درهم آن شخص آشنا را ببینم.
دوباره فریادی کشید و خواست به سمت پسرک بینوا حمله ببرد که او را محکم گرفتند. انگار کفرش حسابی درآمده بود که به در دیوار چنگ می‌انداخت!
صدای مرد میانسال بلند شد:
- آقای لانکفورد. لطفاً بس کنید! همراه من بیاید!
لانکفورد نفسش را کلافه، خارج کرد و با چهره از خشم گلگون شده، همراه مرد روانه شد.
مرد دیگر هم بازوی پسرک را گرفت و با خود کشاند. همه از ترس، چیزی نمی‌گفتند. بند کوله‌ام را فشردم. تا حالا دعوای واقعی را از نزدیک ندیده بودم. من هم مثل بقیه از ترس نفسم گرفته بود!
کم- کم همه‌ی دانشجو‌ها پراکنده شدند، مارتین با نگرانی به ما نزدیک شد. با همان نگرانی در چشمانش دست‌های جولی را گرفت. پسر کم سن و سال‌تری هم کنار مارتین ایستاد و به ما خیره شد، مردمک چشمش لرزان بود و انگار ترسیده بود. جولیا با تعجب زبان باز کرد:
- مارتین، چی به سر برایان اومده بود؟ اهل دعوا و این بند و بساتا نیست! رفتار‌هاش عجیب شده. یه لحظه گفتم پسره رو کشت!
پسری که سن کمتری داشت، به‌ جای مارتین گفت:
- اون یه چند ماهی هست این شکله رو مخی رو پیدا کرده، بهمون چیزی نگفت چیزی؛ ولی من فهمیدم چی شده.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #42
#قسمت_39

جولیا با کنجکاوی گفت:
- چرا حرف نمی‌زنی مَت؟ جون بکن دیگه.
این‌دفعه مارتین پیش‌دستی کرد.
- جولی، ما نمی‌تونیم راجع به اون چیزی بهت بگیم.
نگاهی به من کرد، این یعنی جلوی یک غریبه نمی‌تواند از دوستش حرف بزند؛ شاید هم دلیل دیگری داشت و من بی‌خودی به خودم گرفتم! برخلاف میل‌م عمل کردم. با همان ترس و عرقی که از خجالت روی پیشانی‌ام نشسته بود گفتم:
- جولی من...من می‌رم... می‌شینم. تو فعلاً به کارت برس... .
بعد از زدن این حرف از جلوی آن سه نفر گذشتم و در جای قبلی‌ام نشستم، تا لحظه آخر رد و نگاه شماتت‌بار جولیا را حس می‌کردم.
می‌دانستم زیاد نمی‌تواند طاقت بیاورد و چیزی که آزارش دهد را بر زبان می‌آورد. درست برعکس من!
ترجیح می‌دادم همه چیز را در خودم بریزم؛ اما هم‌صحبتی با جولیا جور دیگری با من عمل می‌کرد. از آن خاله‌های خوش گپ تشریف داشت و مهره‌ی مارش نیز مرا گرفتار کرده بود! منی که با کسی انس نمی‌گرفتم در همین چند روز به او وابسته شده بودم. شاید هم تاثیر بی‌کسی در غربت بود.
بالاخره از مارتین دل کند و کنار من نشست.
خجالتم از حرف‌هایشان را کنار گذاشتم و به روی خودم نیاوردم، گفتم:
- امروز جمعه‌ست؛ ولی می‌ترسم به خونه زنگ بزنم! آخه تعطیله و بابام خونه‌ست، هنوز آمادگی حرف زدن باهاش رو ندارم.
جولیا پشت چشمی برایم نازک کرد و زیر لب گفت:
- این رو می‌دونستم که جمعه تعطیله تو ایران.
لبخندی زدم.
- پس خوبه! پیشرفت کردی خانم مارپل... بهت امیدوار شدم!
هردوتامون ریز از این حرفم خندیدیم. روی چمن دراز کشیدم و با لحن غم‌آلودی گفتم:
- آخ خدا. دلم واسه اخم کردنش، دعوا کردناش، بی محلی‌هاش؛ تنگ شده.
بغض بدی گلویم را می‌فشرد. با صدای سرفه کسی از حال و هوای غم بیرون آمدم و نفهمیدم چطور راست نشستم؛ حتم دارم عین جن‌زده‌ها شدم!
جولیا هم سرش را برگرداند و برایان، مارتین و مت را دید. گوشه لب‌های برایان زخمی و زیر چشم‌هایش هم کبود بود، قد بلند بود و چهارشانه، هیکل ورزیده‌ای هم داشت، درست مانند مدل‌های کشورش. تنها تفاوتش چشمان قهوه‌ای روشنش بود. به ظاهرش نمی‌خورد اهل دعوا و بزن-بزن باشد!
چشم از آن‌ها گرفتم، تا حد معمول سعی کردم به آنان نگاه نکنم. خجالت‌زده از وضع نامرتبم که روی چمن دراز کشیده و صد البته دستپاچه بودم. هر کس هم جای من بود وضعش همین بود، والا برای من یکی که کم از لولو خور خوره نداشتند!
جولیا با آرامش نگاهی کرد و گفت:
- با ما کاری داشتید؟
با همان صدای با صلابت و زنگ دارِ فوق‌العاده که نمی‌دانم بخاطر دعوا این‌طور خیال می‌کردم یا واقعاً بود، گفت:
- فقط با تو کار دارم جولی.
من هم که اصلاً آدم نبودم، قطعاً من بین این چهار نفر اضافه بودم و مثل دفعه قبل حرف خصوصی داشتند.
لبخند مصنوعی به آن سه تفنگ‌دار زدم و سرم را در گوش جولی کردم و آرام گفتم:
- مثل اینکه اضافم! دمِ در منتظرتم... دیر نکنی.
بدون نگاه کردن به هیچ کدام، آرام از کنارشان گذشتم. برایان نگذاشت که من دور شوم با لحنی ملامت‌گر گفت:
- جولی اون معلوم نیست از کجا اومده. از لهجش و صورتش پیداست از شرقِ، نمی‌تونی بهش اعتماد کنی!
مطمئنم به قصد این‌ها را بلند می‌گفت تا بشنوم. حالا اگر به جای کلاهی که امروز پوشیده بودم شالم را می‌دید، حتماً می‌گفت تروریستم! پس سرعتم را بیشتر کردم. یعنی جولیا هم به من اعتماد نداشت؟ اگر جولیا از معاشرت با من بدش می‌آمد چرا تا الان مانده بود؟
قصد داشتم او را به خانه‌ام دعوت کنم و برایش قورمه‌سبزی که تازه خودم یاد گرفته بودم، بپزم ولی پشیمون شدم.
دقیق نمی‌دانم چقدر بعد جولیا آمد، از چهره‌اش که چیزی معلوم نبود.
- چه کاری باهام داشتی آنیسا؟
لبخند تلخی زدم و دست‌های او را در دست گرفتم. در حال ادا کردن کلماتم نزدیک بود گریه‌ام بگیرد!
- ببین جولیا تو... تو از معاشرت با من راضی نیستی؟
جولیا اخمی کرد، انگار متوجه شد که من حرف‌های برایان را شنیده‌ام.
- این حرف رو نزن. من از بودن باهات کمال لذت رو می‌برم، تو مثل خواهر نداشتم می‌مونی، می‌دونم همش بخاطر حرف‌های برایانه، اون از غریبه‌ها بدش میاد حتی اگه از کشور خودش باشه چه برسه به تو که از شرق اون‌هم از خاورمیانه میای. باید بهت بگم که حرفای اون برام ارزش نداره!
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #43
#قسمت_40

بعد به حالت قهر روی برگرداند و قصد دور شدن از من را کرد. باید اعتراف می‌کردم که خیلی از حرف‌های جولیا ذوق کرده بودم!
لبخند تلخی روی لب‌هایم نشست، اون هم از صدقه‌سر برایان نامی بود که با حرف‌هایش کاممان را تلخ کرد.
بازوی جولیا را در دستم فشردم، با این حرکتم ایستاد و برگشت. در یک حرکت ناگهانی او را در آغوش کشیدم.
جولیا شوکه از کارم به خود آمد، می‌توانستم لبخندش را حس کنم او هم مرا در آغوشش فشرد.
لبم را تر کردم و گفتم:
- می‌خواستم برای دوستم غذای ایرانی بپزم. به گمونم دوستم دوست نداره.
جولیا فوراً از من جدا و با ذوق خیره‌ام شد.
- عالیه آنیسا... عالیه. می‌دونی که چقدر دوست دارم. در ضمن دوستت غلط می‌کنه دوست نداشته باشه!
با همان ذوق خندیدم و گفتم:
- باشه...فقط باید مواد لازمش رو بگیرم.
- من می‌رم به مارتین بگم آخه قرار بود بریم خونه.
سری تکان دادم و به شکمو بودنش خندیدم، سرم را پایین انداختم. چشمم به یک جفت کتانی مشکی خورد. سریع سرم رو بلند کردم و در کمال تعجب برایان اخمو را دیدم! او با من چکار داشت، آن هم من؟!
خجالت و شرمی بی‌سابقه از تنهایی با او من را در بر گرفت!
بالاخره به حرف آمد و با کم‌ترین احساسی گفت:
- من نمی‌‌دونم کی هستی. از فکرات هم خبری ندارم، از جولیا دوری کن، اون دختر حساسیه.
از حرفش هم عصبی شدم و هم ناراحت. مگه من چکار کرده بودم که مستحق چنین رفتاری بودم؟!
قطرات جمع شده در چشم‌هایم را حس کردم. باید جلوی اشک‌هایم را می‌گرفتم تا غرورم جلوی این شخص عبوس و بی‌احساس نشکند.
با صدای سرد، لرزان و سری افتاده گفتم:
- توجه کنید آقای لانکفورد. من از جولیا دوری نمی‌کنم و نخواهم کرد. طرز فکر شما فقط برای خودتونه، سعی نکنید توی رابطه من و جولیا دخالت کنید. این بهترین کاریه که می‌اونید بکنید.
صدایی از برایان بلند نشد؛ اما صدای نفس‌های کشیده‌اش را می‌شنیدم. حرفم برای او یکی به اندازه کافی سنگین بود نمی‌شد که همیشه خجالت بکشم و از این و آن حرف بشنوم! بالاخره باید از یک نفر شروع می‌شد و چه کسی بهتر از برایان که یک غریبه بود.
شاید مکث برایان بیشتر از پنج ثانیه طول نکشید اما به خوبی عصبانیتش حس می‌شد. انگار می‌خواست چیزی بگوید که جولیا دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
- خب آنیسا بریم؟
تازه متوجه صورت برافروخته و سر پایین انداخته من شد. اصلاً نمی‌توانستم چشم در چشم هر دوتایشان شوم. اعتماد به نفس نداشته‌ام عاملش بود که بعد از حرفم دامنم را چسبیده و رها نمی‌کرد. جولیا متوجه شد چیزی شده با زیرکی به روی خودش نیاورد و با همان لبخندش گفت:
- چی‌ شده برایان، ما می‌تونیم بریم؟
برایان نفسش را بیرون داد و بدون هیچ حرفی از کنارمان گذشت. روی همان نیمکت چوبی نشستم و با چشم بدرقه‌اش کردم.
دست و پایم از فرط هیجان می‌لرزید. مسخره است این دومین بار بود که با کسی بحث می‌کردم.
جولیا هم کمی نگران شده بود. اما مقصر خودش بود که جلوی او روی دوستی ما مانور می‌داد. نمی‌دانم برایان دقیقاً چگونه به جولیا ربط پیدا می‌کرد اما روی او حساس بود!
بعد از آن روز هر وقت چشمم به برایان می‌افتاد سریع خودم رو جایی مخفی می‌کردم تا مجبور نباشم او را تحمل کنم. یک جور‌هایی از او خجالت هم می‌کشیدم.
برعکس خواسته برایان، تمام بچه‌ها با من جور شده بودند؛ حتی از جولیا شنیدم که مت از من پرسیده و تعریف و تمجید کرده. این واقعاً باعث تعجب بود!
خجالتم جلوی آن‌ها شکسته شده بود و دیگه رو نمی‌گرفتم اما خب بازهم برخی چیزها را نمی‌شد راحت بگویم.
بالاخره جرعت پیدا کردم و با پدر تماس تصویری گرفتم. چهره‌اش را که دیدم اشک امانم نداد و های‌های گریستم.
پدر از دستم ناراحت بود و از چهره‌اش تمام این‌ها مشخص بود. من باید از دلش در می‌آوردم یا او؟ اما طاقت نیاوردم و بدون سلام و هر حرف اضافه‌ای گفتم:
- بابا دلم خیلی برات تنگ شده بود!
می‌دانستم ابراز علاقه برایش دشوار است، بخاطر همین انتظاری از او نداشتم اما او با لحن گله‌مندی گفت:
- نمی‌دونستم کسی با دل پر از کینه هم دلش تنگ میشه!
چه می‌گفت؟! من از او کینه نداشتم! فکرم را به زبان آوردم که او ادامه داد:
- پس چطوریه که بدون خداحافظی رفتی و با یه نامه سر و تهش رو هم آوردی؟ عاطفه حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم این‌طوری بشه و تو راضی نباشی، منه از همه جا بی‌خبر فکر می‌کردم این نهایته لطفیه که می‌تونم در حقت بکنم. مگه یه پدر برای بچه‌هاش چی می‌خواد جز خوشبختی؟ به جان خودت که برام عزیزی فکر می‌کردم مهران برات مناسبه.
 
آخرین ویرایش:

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #44
#پارت_41
هر دو سکوت کرده و با افسوس به هم چشم دوخته بودیم. باباعماد سکوت را دوباره شکست.
- فقط دو هفته‌است که رفتی، دل منم برات تنگ شده. نمی‌دونستم اگر بری خونه این جوری میشه! دیگه دل و دماغ خونه موندن رو ندارم.
دستانم را به هم گره زدم و آهی کشیدم. به صفحه نمایش گوشی زل زدم و پاسخش را دادم:
- کاش قدر همدیگه رو بیشتر بفهمیم! ولی بابا قرار نیست که بر نگردم.
سرش را تکان داد و دستی بر صورتش کشید. شاید در طول زندگی انگشت شمار پدرم را این چنین احساساتی می‌دیدم. لبخندی به چهره‌ی درهمش زدم که به حرف آمد:
- حالا که رفتی، موفق برگرد!
- برام دعا کن.
بعد از خداحافظی کوتاهی قطع کردم. شاید پدرم دچار اشتباه شناختی شده بود که این‌چنین می‌خواست مرا در تنگنا قرار دهد. به هر حال من جستم و الان درست جایی هستم که قرار است آینده‌ام را تضمین کند؛ اما به محض اینکه متوجه شوم در ایران می‌توانم همین رشته را ادامه دهم بر می‌گردم. هیچ‌کجا خانه خود آدم نمی‌شود.
***
بعد از برداشتن کتاب‌های مقدماتی، از خانه‌ی پنجاه متری‌ام بیرون زدم که سینه به سینه شخص غریبه‌ای شدم. من او را هاج و واج نگاه می‌کردم و او هم بدتر از من!
کت و شلوار خوش دوخت سورمه‌ای رنگی بر تنش نشانده بود و چهره‌ی معمولی ولی بسیار مرتب و شیکی داشت که صلابتش را بیشتر کرده بود.
از ترس زهره‌ترک شده بودم و خواستم از کنارش بگذرم که با صدای بمش گفت:
- عاطفه مهرنیا؟
به طرفش برگشتم که ادامه داد:
- منزل خانم مهرنیا اینجاست؟
سراغ مرا می‌گرفت! دستان ع×ر×ق کرده‌ام را بند کوله‌ام کردم و گفتم:
- خودم هستم.
لبخند زد و عینکش را با نگشت عقب زد، به فارسی گفت:
- سلام من فرید هستم، پسر عمه‌ی مادرتون. مثل اینکه باید زودتر شرف‌یاب می‌شدم اما خب مشکلی پیش اومد.
نفس راحتی کشیدم؛ اما باعث نشد که حس بدبینی‌ام نسبت به او از بین برود.
- سلام... بله مادر گفتن. ممنون ازتون.
از کنارش گذشتم و کلید را دوباره به در انداختم تا به داخل دعوتش کنم که گفت:
- جایی تشریف می‌بردید؟
در را باز کردم و گفتم:
- بله کلاس داشتم، بفرمائید داخل.
خداخدا می‌کردم دعوتم را رد کند، راستش به او اعتمادی نداشتم اما خب بی‌ادبی بود اگر تعارف نمی‌کردم.
سن و سالش که باید هم‌سن پدر یا بیشتر می‌بود، اما خوش‌تیپی و احتمالاً طبقه اجتماعی‌اش این موضوع را پنهان می‌کرد و جوان‌تر نشانش می‌داد.
- نه ممنون تو هم کار داری منم یه قرار کاری همین نزدیکی دارم. فقط اومده بودم که من رو ببینی و یه گپ و گفتی باهات داشته باشم، که انشاالله یه وقت دیگه. با من کاری نداری دختر جان؟
- نه فعلاً، ممنون ازتون.
از من دور شد و سوار ماشین گران قیمت مشکی‌اش شد و با تک بوقی رفت. این آقا فرید هم چه زود هم خودمانی شد، دخترجان!
ولی از حق نگذریم مرد خوش‌پوش و بسیار شیکی بود، مامان می‌گفت وکیل است پس بخاطر همین این‌چنین دم و دستکی دارد؛ وکلا در انگلیس و آمریکا استغفرالله، خدایی می‌کنند! من با این فرید حالا حالاها کار دارم.
با خستگی روی صندلی نشستم، چقدر بد بود که تنها باید از پس خودم بر می‌آمدم، نمی‌شد دائم از کیمیا کمک بگیرم و کسی دیگر را هم درست نمی‌شناختم، جولیا هم که خودش یک سر داشت و هزار سودا.
راستش دلیل اصلی همان حس خجالتی بود که در وجودم نهادینه شده بود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین