#قسمت_28
به سمتش برگشتم و خیره در چشمان قهوهای که همرنگ موهای نرمش بود انداختم. لبهای گوشتیاش به خندهای باز شد و گفت:
- میدونستم خواب نیستی و الکی ناز میای.
بلند شدم و به تاج تخت خاکستری تکیه دادم، بیهوا خودم را درون آغوش امنش انداختم. فهمید که حالم خوش نیست و فقط سکوت کرد. عرشیا فقط پنج سال از من بزرگتر بود؛ اما خیلی بیشتر از سنش میدانست.
سرم را در گردنش پنهان کردم که موهای بلند ابریشمیام را نوازش کرد و گفت:
- مامان منو فرستاده پیشت. میخواست راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم.
شستم خبر دارد شد که میخواهد دربارهی چه حرف بزند. یقهی پیراهنش را گرفتم و بغضم سر باز کرد و آرام در آغوشش گریستم نه از حرف عرشیا نه؛ از اینکه تکلیفم را یکسره نمیکردند.
- دیگه بابا چه خوابی برام دیده؟ گزینهی دیگه روی میزه؟
عرشیا من را از آغوشش جدا کرد و ناراحت به صورتم زل زد.
- اون چشمای نازت و اینجوری اشکی نکن. مگه من بهت نگفتم فکرش رو نکن. حالا درسته بار اولت بود ولی قرار نیست از این به بعد هر دفعه اینطوری به هم بریزی. دخترای دیگه چطوری برخورد میکنن؟
صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد:
- اصلاً بزار یه خبر خوب بهت بدم، دایی محمد زنگ زد و گفت که برات یه دانشگاه خوب پیدا کرده؛ همهی کارای اقامتت رو درست کرده میتونی بری!
متعجب به صورت بدون ریشش زل زدم.
- کجا برم؟!
انگشت اشارهاش را به دماغ صافم زد و در گوشم گفت:
- انگلیس! میری اونجا درست رو میخونی؛ مستقل میشی، تا کی میخوای به این و اون تکیه کنی تا یکی باشه ازت مواظبت کنه؟ دخترای دیگه چیکار میکنن؟ یه نگاه به دوستای مدرست بنداز، چقدر راحت با مسائل برخورد میکنن.
من حتی یکبار هم بدون خانواده پایم را بیرون از شهر نگذاشتم. انگار فکرم را به زبان آورده بودم که گفت:
- نترس! بالاخره تو هم باید یاد بگیری به تنهایی از پس خودت بر بیای. یکی از دوستام با نامزدش اونجاست، نزدیک خونش برات یه خونه گرفتیم. هر کاری داشتی به خودش بگو. پسر خیلی خوبیه، وکیل سابق مامانم رفته مقیم اونجا شده. مامان ازش قول گرفته که هوات رو داشته باشه، انگاری به مامان خیلی مدیونه! از بابت این چیزا خیالت راحت.
تا حدودی خیالم راحت شد؛ اما باز هم میترسیدم.
آیا باید به امیرسام خبر میدادم؟ شاید میتوانست کاری انجام دهد. شاید احساس خطر، وجدانش را به بازی بگیرد و زودتر به بابا بگوید.
نفهمیدم عرشیا کی از اتاق بیرون رفت، با صدای در به خودم آمدم. سردرگم گوشیام را چنگ زدم در لیست مخاطبانم به دنبال اسم سام گشتم. برای زنگ زدن مردد بودم.
لحظهی آخر پشیمان شدم. کلافه به پنجرهی روبهرویم که نور اتاق را تامین میکرد و پس از آن تراس زیبایم که خودم گلدانهای زیبایی را درونش قرار داده بودم، نگاه کردم. این منظره تمام رفلکسهای بدنم را درگیر میکرد.
گوشهی دیوار هم تختی با پتو و ملحفهی سفید و کنارم کمد سفید که با آیینه متصل بود، گلیمفرش تزئینی با گلهای ریز و درشت تمام اشیاء داخل اتاق را تشکیل میداد.
قطعاً دلم هم برای این فضای زیبا تنگ میشد. شاید بیرون از ایران سرنوشت تازهای برایم رقم میخورد؛ میتوانستم بعد از اعلام نتایج کنکور برگردم، یا دستِ کم وقتی پزشکی قبول شدم! این موقعیت عالی بود.
باید از همان رفت و آمد مشکوک میفهمیدم خبرهایی در سر دارند. حتی زمانی که من را به سفارت بردند؛ به چیزهایی شک کردم اما خب با خودم خیال کردم آنها برای سفر تفریحی چیزی برنامه دارند.
این هم از تاثیرات خانه نشینی و در اجتماع نبودن بود! راست میگویند من جز در مسائل درسی با هیچ کدام از دوستانم اختلاط نمیکردم. یا حتی برای یک آشنایی ساده هم کلی اضطراب و تشویش را تجربه میکردم. حتی برای امتحان شفاهی مدرسه هم لال میشدم! با این اوصاف سودای دکتر شدن را هم در سرم پرورش میدادم. چه رویای خامی!