. . .

در دست اقدام رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
درحال ویرایش... .

بــهــ نــامــ عــاشــقــ تــریــنــ♥

نام رمان: پراگما
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: زینب رستمی(سارا)

fa4818_23negar-۲۰۲۳۰۵۱۸-۱۲۵۹۴۸_960.png


خلاصه: روایت‌گر عاشقانه‌ای نرم و لطیف در پس نا‌آرامی و هیاهوی اطرافیان. دختری که در کودکی بر اثر اتفاقی شنوایی‌اش را برای مدت کوتاهی از دست می‌دهد و بعد از آن، در تنگنای غم گم می‌شود و چندی بعد، خود را افسرده میابد. حال او درگیر عشقی شده که از عاقبتش اطلاعی ندارد. کاش بداند برای حل کردن مشکلاتش، فرار را چاره نیست، بلکه پذیرش را چاره است! کاش بداند شرط موفقیتش، کنار آمدن با حوادثی است که در گذشته قرار دارند.


پ.ن:
در تقسیم‌بندی یونانیان پراگما یعنی عشق بادوام.


تاپیک گالری شخصیت‌ها

صفحه نقد و بررسی


هر کس نقد کرد بگه رمانش رو می‌خونم و نقد هم میکنم.🌹👆
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #3
مقدمه: "«هیچ اشتباهی وجود ندارد و هیچ چیز تصادفی نیست. همهٔ وقایع نعمت هایی هستند که برای عبرت به ما داده شده اند.» الیزابت کوبلر-راس"
می‌روم و سربلند باز می‌آیم. از تمام ظرفیت‌ها به نحو احسن استفاده می‌کنم. به همه حتی به آنی که می‌خواستمش ثابت می‌کنم از آن‌چه خیال می‌کند تواناترم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #4
#قسمت_1

(هو المعشوق)
به کاپوت ماشین تکیه دادم و به قد و قامت رعنایش که با عرشیا مو نمی‌زد، نگاه کردم. شلوار جین مشکی رنگش را بالا کشید و با چشمان سیاهش نگاهم کرد، همه چیز در چشمش بود؛ از تعجب و محبت گرفته تا خشم و دلدادگی!
- چیه چرا این‌طوری نگام میکنی؟
دست به سینه شدم، نگاهم را بالا کشیدم و خیره‌ی موهای سیاه پر کلاغی‌اش شدم. بالاخره زبان باز کردم و گفتم:
- هیچی. فقط متعجم چرا من و تو، توی این مکان تنهاییم!
صدای آب هم به فضا حس و حال دیگری داده بود، میله‌های زرد رنگ پل که کمی هم زنگ زده بود بالای بلوک‌ها نصب شده و فضا را زیباتر کرده بود.
انگار گفتن چیزی که در دلش می‌گذشت مشکل بود. لـ*ـب‌های صورتی رنگ و خوش‌فرمش را با زبان خیس کرد و لبخندی زد که بلافاصله چال لپ‌هایش نمایان شد.
- اومدم دنبالت تا راجع به خودمون صحبت کنم.
پلک‌هایم پرید و قلبم ناگهانی شروع به تپیدن کرد! نکند از علاقه‌ام به خودش چیزی فهمیده باشد؟ یا بخواهد من را از این کار منع کند؟ خواستم حرفی بزنم که دستش را بالا برد؛ ناگهانی تغییر کرد و عبوس شد!
- بسه آنیسا، بسه! کی می‌خوای این موش و گربه بازی و تموم کنی؟ خسته شدم. فکر کردی از چشمات نمی‌فهمم چی می‌خوای؟ آره اومدم تنها باهات صحبت کنم. اومدم بگم... بگم من هم مثل تو می‌خوامت... از... از بچگی هم می‌خواستمت ولی دلم نمی‌خواست اینو قبول کنم؛ چون برام سخت بود دخترعمویی رو دوست‌داشته باشم که حتی روش نمیشه دو کلام درست و حسابی حرف بزنه! حتی الان که جلوم وایساده داره از خجالت آب می‌شه!
از خوشحالی‌ام چیزی بروز ندادم! نفسی گرفت و نزدیکم شد و من ناخودآگاه در خودم جمع شدم. اعتماد کردن سخت بود آن هم به پسرعمویی که دائم مورد اثابت ترکش‌ِ طعنه‌هایش قرار می‌گرفتم. شاید هم برای جلب توجه این‌گونه رفتار می‌کرد! به هر حال سام غیر قابل پیش‌بینی بود، دقیقه‌ای ابری و دقایق دیگر آفتابی بود.
اعترافش بیش از چیزی که فکر می‌کردم به مزاقم خوش آمد.
دیدم که نزدیکم می‌شود؛ اما دیگر دیدم تار بود. قطره‌‌های درشت اشک گونه‌ام را خیس کرد. از خوشحالی بود یا که چه؟ چانه‌ام را در دست گرفت و سرم را بلند و اشک‌‌هایم را پاک کرد.
انگار به دهانم قل و زنجیر بود که باز نمی‌شد حتی برای نفسی عمیق. کمی چانه‌ام را تکان داد و با دندان‌های فشرده از استرس گفت:
- چرا چیزی نمیگی؟ نکنه اشتباه کردم؟ نابود میشم اگه جوابت چیز دیگه‌ای باشه. قلبم وسطه آنیسا، با توام...!
شاید هم قلب من بود که سکته کرده و منگ شده بود!
درماندگی‌اش به وضوح مشخص بود و برق نگاهش اذیتم می‌کرد؛ اما او که این‌همه ریسک نکرده بود تا دست خالی و مایوس بازگردد. بنابراین من هم دهان مبارکم را بالاخره گشودم؛ اما جز صدای جیغ چیزی بیرون نیامد! ناگهان از خواب پریدم و خودم را درون تخت خاکستری‌ام یافتم.
عرشیا هاج و واج من را نگاه می‌کرد و به گمانم من هم بدتر از او!
 
آخرین ویرایش:

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #5
#قسمت_2


- خواب دیدی؟ کل بدنت خیسه!
نفس‌های پی در پی‌ام مجال سخن گفتن نمی‌داد. باید می‌فهمیدم این خواب است وگرنه امیرسام را چه به این کارها! اگر امیرمحمد بود باز چیزی. شاید هم از شوک این خواب بود که نمی‌توانستم حرف بزنم. یعنی باور کنم همه‌اش خواب بوده؟
عرشیا چشمان قهوه‌ای لرزانش را به صورتم دوخته بود و لب‌هایش را به هم می‌فشرد. زبانم در دهنم نمی‌چرخید و از سخن گفتن قاصر بود.
عرشیا نگران روی تخت نشست و صورتم را با دستان مردانه‌اش قاب گرفت.
- نترس عزیزم، الان حالت خوب میشه.
دستم را روی صورت گندمی و بدون مویش کشیدم.
- داداش... با اینکه رویا بود ولی... .
چشم‌هایش را بست و سرم را در آغوشش فشرد. این پسر بیست و چهارساله خوب بلد بود من را آرام کند.
دستی به صورت مرطوبم کشیدم و در همان حال گفتم:
- کی اومدین؟
- یک ساعتی میشه.
یک ساعت است آمده بودند و خبری از من نگرفته‌اند؟ عرشیا ادامه داد:
- البته من ده‌ دقیقه قبل اومدم. مامان گفت صدات کنم بیای شام. وقتی اومدم دیدم داری گریه میکنی، اون‌هم توی خواب! قضیه چیه؟
سرم را از سینه‌اش جدا کردم.
- هیچی نیست، یه خواب بود دیگه، بریم الان بابا صداش در میاد.
ب×و×س×ه‌ی کوتاهی به موهایم زد. گفتم:
- مگه قرار نبود امروز حساب‌های بابا رو فیصله بدی؟
لبخندی به رویم زد و گفت:
- امروز رو بهم مرخصی داد، بالاخره صاحب‌کارم بابامه دیگه؛ پارتی دارم تو اون دَم و دستگاه!
خندیدم و او با طمأنینه از اتاق خارج شد.
شاید خدا می‌دانست عرشیا، با چشمان و موهای نرم قهوه‌ای را چقدر دوست داشتم.
چشمم به کف اتاق افتاد، کتاب‌هایم یک‌به‌یک روی زمین پهن بود. باید بعد از شام حسابی به جان اتاق می‌افتادم.
جلوی آینه که به کمد متصل شده بود؛ ایستادم و موهایم را با گل‌سر صورتی، دم اسبی بستم. موهای قهوه‌ای‌ام حالا تا کمی بالا‌تر از گودی کمرم می‌رسید، نرم و ابریشمی که با ابرو‌های دخترانه‌ام بسیار همخوانی داشت و همچنین با پوست گندم‌گونم.
چشمان سیاهم را در حدقه چرخاندم که با مژه‌های بلندم کمی خنده‌دار شد. لبخند عریضی روی لب‌های گوشتی و متوسطم نشاندم.
در اتاقِ سه‌ در چهارم را گشودم و به جمع خانواده‌ پیوستم. از پله‌های طرح چوب سوخته پایین آمدم. اصلاً متوجه‌ی من نبودند!
با صدای پایین گفتم:
- سلام. کی اومدین؟
عمداً می‌خواستم به رویشان بیاورم که از من سراغی نگرفته‌اند. نگاه هر سه روی من ثابت شد. پدر و مادرم بی‌تفاوت و عرشیا با شیطنت نگاهم می‌کرد!
 
آخرین ویرایش:

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #6
#قسمت_3

فکر کنم فهمید این حرفم از کجا آب می‌خورد. پدرم بی‌هیچ حرفی به صندلی خالی کنار عرشیا اشاره کرد و من آرام روی صندلی‌ام جای گرفتم. انگار که اصلاً سوالی هم پرسیده نشده!
غذا در سکوت محض خورده شد و من هر از گاهی سنگینی نگاه مادرم را حس می‌کردم. از جایم برخاستم تا به اتاقم بازگردم که صدای پدر من را متوقف کرد.
- آنیسا!
لحنش شبیه دستور بود. به ناچار سر جای خود نشستم و سراپا گوش شدم. نفسی گرفت و رو به من گفت:
- با یکی از شریک‌هام و عموتون قراره بریم شمال، تو و عرشیا هم هر کاری دارید کنسل می‌کنید با ما میاید.
به لب‌های نازکش زل زده بودم تا ببینم چه می‌گوید، کار؟! چه واژه‌ی مسخره و غریبی، مگر من کار دیگری جز نشستن در خانه و درس خواندن داشتم؟!
ولی از تصور سفر آن هم بعد از مدت‌ها آن‌هم موقعی که می‌توانستم سام را ببینم، در دلم قهقه‌ای از شادی زدم؛ اما چیزی بروز ندادم آن هم مقابل عماد مهرنیا.
صدای عرشیا من را به خود آورد.
- بابا، آنیسا که درس داره منم پیشش می‌مونم؛ شما هرجا می‌خواید برید.
موفقیتم برای عرشیا مهم بود، بخاطر این که خودش ضمانتم را کرده و دوست‌ نداشت سابقه‌اش جلوی پدر خراب شود.
با اضطراب دهان باز کردم تا بلکه چیزی گفته باشم و عرشیا ضایع نشود.
- بابا عماد... اِم... فکر کنم عرشیا راست میگه... من باید روی درسام تمرکز کنم. تازه امتحان‌های مدرسه هم از هفته‌ی دیگه شروع میشه.
گرچه خیلی دلم می‌خواست بروم.
پدر با چشمان ریز شده من را می‌نگریست و دستانش را روی میز به هم گره کرد. چشمان نافذ و سیاهش من را به یاد امیرسام انداخت!
- تو هم باید یکم به مغزت استراحت بدی_ و به عرشیا اشاره کرد_ اگر اصرار این آقا نبوداصلاً اجازه نداشتی واسه این رشته درس بخونی. همون زبان برات بس بود، از همون طریقم به یه شغل می‌رسیدی.
در حین صحبتش به عرشیا اشاره کرد. ولی من هیچ دلم نمی‌خواست دیپلمه باشم؛ اصلاً اگر هم بخواهم با مدرک زبان انگلیسی کاری دست و پا کنم به مدرک دانشگاهی نیاز دارم. مادرم که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
- عاطفه اگر بحث، درس خوندن باشه بهت قول میدم اون‌جا هم می‌تونی درس بخونی. نگران نباش. یعنی اون‌جا یه جای ساکت پیدا نمیشه؟
عاطفه نامی‌ است که مامان‌محدثه رویم گذاشته؛ البته باید ذکر کنم که چه عاطفه‌ای!
چشم از من برداشت و به عرشیا دوخت.
- و تو عرشیا خواهشاً با من و پدرت بحث نکن که حوصله ندارم. بهونه‌‌ی دیگه هم نداری که بیاری، پس وسایل‌هاتون و جمع کنید.
خودش زودتر از همه میز را ترک کرد.
من هم به تبعیت از مامان با همان پوزخند کوچک روی لب‌هایم سالن را ترک کردم.
بهتر بود به تلخی‌ها فکر نکنم. موضوع اصلی این بود که سام هم در این سفر حضور داشت و این بسیار‌بسیار مسرت‌بخش بود.
از دو پله‌ی کوچک سالن بالا رفتم، تلوزیون روشن همان‌جا برای خود رها شده بود. هال و پذیرایی هم طبق معمول از تمیزی برق می‌زد، مادرم یک‌پا کدبانو بود برای خودش.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #7
#قسمت_4


آهی کشیدم و در اتاقم را باز کردم.
چشمانم را بستم و از خوشحالی قهقه‌ای زدم؛ اما با باز کردن چشمانم خنده روی لب‌هایم خشک شد. واقعاً در این اتاق به هم ریخته چگونه زندگی می‌کردم؟! میز مطالعه و کف اتاق پر از کتاب‌های درسی‌ام بود.
***
با صدای فرشته‌وار مادر چشم گشودم؛ اما به هم چسبیده بود و قصد باز شدن نداشت.
- آنیسا بابا منتظره، ده دقیقه دیگه حرکتیم‌ها.
و بعد صدای قدم‌هایش بود که دور می‌شد و انگار از اتاق بیرون رفت.
تا صبح درس خواندم، اتاق را مرتب کردم، لباس‌های مورد نیازم را برداشتم و خیال‌بافی کردم که حالا نتیجه‌اش شده بود این.
- دختر هنوز خوابی؟ با توام.
این‌بار دیگر راه فراری نبود. به زور چشمانم را باز کردم و حاضر شدم.
مانتوی نیلی رنگ، شال و جین سورمه‌ای‌ام را هم پوشیدم. چمدان به دست، حاضر و آماده. چمدان را درون صندوق عقب جای دادم. حیاط بزرگی داشتیم، پر از گل‌های رز و گیاه‌های دیگر.
یاد دو سال پیش افتادم. درست همین موقع‌ها بود آخر‌های اردیبهشت، در کنار کاج کوچکی که چند متر آن طرف استخر بود، پسر‌ها بساط والیبال راه انداخته بودند.
امیر‌سام و امیرمحمد با هم و عرشیا تک افتاده بود. من هم سرگرم امتحان فاینال زبان بودم که صدای خوش‌آهنگ امیرسام باعث شد دزدکی از پنجره به آن‌ها نگاه بیاندازم. عرشیا از تک افتادن خودش معترض بود که محمد گفت:
- آنیسا می‌تونه؟ اگر می‌تونه بهش بگو بیاد... دخترا جیغ‌جیغ میکنن شلوغ میشه، می‌تونیم سر به سرش هم بزاریم.
محمد یک‌ سال و نیم از من بزرگتر و عرشیا و امیرسام حدوداً بیست و چهار ساله‌ بودند.
امیرسام هم چهره‌اش را مشمئز کرد و گفت:
- آخه عرشیا این چه خواهریه تو داری؟
عرشیا هم بی‌تفاوت، انگار که چیز مهمی نبوده گفت:
- چطور مگه داداش؟
- یه جوری میگه انگار خواهر منه، یعنی تو نمی‌دونی؟
عرشیا تک‌خنده‌ای کرد و توپ والیبال را چند بار زمین زد و بی‌هوا گفت:
- تو که می‌دونی چطوریه از اولش همین بوده، شاید بزرگ‌تر بشه بره تو جامعه خجالتش هم بریزه، بشه مثل دخترایی که دورت زیادن.
شاید فکر می‌کردند من خوابم یا متوجه نیستم که این‌گونه راحت راجبم حرف می‌زدند! خب خجالتی بودم و کمی هم روابط اجتماعی‌ام خوب نبود؛ همین... .
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #8
#قسمت_5

امیرسام گفت:
- میگم عرشیا یه پیشنها دارم. بهتر نیست ببرینش پیش روانشانسی مشاوری چیزی؟ کلی مشاور خوب تو مشهده. رفتاراش عادی نیست‌ ها! بعضی موقع‌ها فکر می‌کنم راستی‌راستی لاله! حتی به آدم نگاه هم نمی‌ندازه، میگم نکنه یه وقت روان‌پریشی چیزی... .
امیرمحمد حرفش را قطع کرد و گفت:
- آره با منم که صمیمی‌تره شاید یه ذره با شما فرق کنه. میگم نکنه جِن... .
ادامه‌ی حرفش را خورد و من انگار چیزی درونم شکست!
پسرعموهایم مرا دیوانه می‌پنداشتند! فکر می‌کردند جن‌زده شدم؟ من... من فقط کمی منزوی بودم همین! آن‌هم بخاطر بیماری عفونت گوشم در کودکی که باید سمعک می‌گذاشتم. این یک بیماری نرمال بود! از هر پنج بچه‌ی سه سال به بالا چهار نفر عفونت گوش را تجربه می‌کنند؛ اما این بیماری برای من کمی طولانی‌تر شد و تا نزدیکی‌های شش سالگی ادامه یافت.
چقدر خوش‌خیال بودم که فکر می‌کردم می‌توانم دلشان را بدست بیاورم.
دست بردم و اشک روی گونه‌هایم را پاک کردم.
از آن روز به بعد تا جایی که می‌توانستم خودم را تغییر دادم. از روابط اجتماعی گرفته تا حرف زدن درست و نتیجه‌اش شده بود این که حداقل می‌توانستم از حق خودم دفاع کنم و دیگر لال نبودم! اعتماد به نفس از دست رفته‌ام تا حدودی برگشت.
صدای قدم‌هایی من را به خود آورد. پدرم بود که با پیراهن سفید و شلوار پارچه‌ای مشکی، شسته رفته با صورتی بشاش بالای سرم ظاهر شد. این را از لبخند روی صورت و چین کنار چشم‌های تیره‌اش فهمیدم.
- عه! این که آماده نشسته اینجا.
- سلام.
نگاهش را روی صورتم چرخاند.
- علیک. وسایلت کو؟
- دیدم نیومدید... گذاشتم صندوق.
سرش را تکان داد و به ماشین اشاره کرد.
- بشین الان میان.
حرفش را گوش کردم و چندی بعد از مبدأ مشهد به مقصد مازندران به راه افتادیم.
***
- بابا این ماشین کیه؟
کنجکاو از توی آینه به دهان پدرم زل زدم.
- مسعود و خانواده‌اش.
مسعود؟ اسمش که آشنا بود و از آن‌جایی که بابا گفته بود با یکی از شریک‌ها حدس زدنش سخت نبود.
مامان عینک آفتابی‌اش را برداشت و روی موهایش زد.
- دختراشم هستن مگه؟
بابا سرش را تکان داد.
- اوهوم. قرار بود دامادشم بیاد ولی مثل اینکه کاری واسش پیش اومده. دخترای خون‌گرمی هستن، ، نگران نباشید.
بیشتر روی صحبتش با من بود. با توقف کامل از ماشین پیاده شدم. مستقیم به سمت انتهای ویلا رفتم. اول از همه چشمم به پهنه‌ی آبی خورد. بزرگ و زیبا پر از نقش‌های خارق‌العاده؛ تقابل بین بّر و بحر. عرشیا جلویم ایستاد.
- با یه دریا گردی بعد از ناهار موافقی؟
مسخ شده به عرشیای زیرک نگاه کردم.
عرشیا که حالات من را دید گفت:
- چیه؟! چرا این‌طوری نگام می‌کنی؟ بَده می‌خوام خواهرمو ببرم یکم بگرده؟
سرم را به طرفین تکان دادم. دل توی دلم نبود تا هر چه زودتر امیرسام را ببینم.
- نه اصلاً.
عرشیا لبخند شیرینی نثارم کرد. مچ دستم را گرفت و با خود کشید. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، در بین آن همه سرسبزی، تکه‌ راه باریکی با سنگ‌ریزه و ریگ پوشیده شده بود. تقریباً یک سالی بود به این ویلای زیبا و دوست داشتنی نیامده بودم، یعنی خانواده‌ام آمده بودند اما من ترجیح دادم تا در خانه بمانم.
 
آخرین ویرایش:

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #9
#قسمت_6



مامان در آشپزخانه بود و یک زن و یک پسر هم روی مبل‌ها نشسته بودند. عرشیا هم بعد سلام و احوالپرسی، روی مبل دونفره‌ نشست. من هم با استرسی که داشتم، سلام کردم. زن غریبه رو به من گفت:
- خوبی دخترم؟ من شادی هستم. همسر آقا مسعود.
و بعد به پسر اشاره کرد.
- این هم پسرم مهران.
بد بود اگر واکنشی نشان نمی‌دادم. لبخندی نثار شادی کردم.
- ممنون شادی خانوم، منم آنیسام.
مهران اما ساکت و مغموم نشسته بود. رنگ چشمان پسر، قهوه‌ای مایل به عسلی بود، موهایش نیز به رنگ چشمانش بود. بینی و لب متناسبی داشت. مهران بدون هیچ حرفی، از جایش بلند شد و به طرف ما آمد. رو به من بسیار با ادب گفت:
- از آشنایی باهاتون خوشبختم خانوم.
لبخندی به رویش زدم و او رو به عرشیا ادامه داد:
- پاشو بریم بالا یه مسئله‌ای پیش اومده.
عرشیا با اجازه‌ای گفت و به همراه مهران روانه شد. من هم بدون گفتن هیچ حرف اضافه‌ای تند و تیز سمت اتاقم رفتم. دست نخورده باقی مانده بود، رد خاک روی میز تحریرم چشمک می‌زد!
پنجره‌‌ی اتاق کامل به دریا و افرادی که در ساحل رفت و آمد می‌کردند دید داشت؛ البته کمی دور بود و آدم‌ها به اندازه‌ی مورچه‌ دیده می‌شدند. خورشیدی که از پس این کرانه‌ی آبی طلوع می‌کرد و شبش با صدای امواج در تاریکی به پایان می‌رسید، این آپشن برای من فوق‌العاده نبود؟ پرده‌ی سفید و صورتی اتاق را کاملاً کنار زدم. کاش من هم می‌توانستم مانند دریا آزاد باشم، آن‌قدر آزاد که امواجم تا ساحل پیش برود!
عجله داشتم برای لمس آب! دریا تنها چیزی که از آن خسته نمی‌شوی. اگر قرار نبود با عرشیا بروم این‌قدر صبر نمی‌کردم.
وسایلم را در کمد تر و تمیز و مرتب گذاشتم، تخت چوبی کوچکی کنار پنجره قرار داشت، در کل می‌توانستم بگویم حداقل اتاقم با صفا است.
کتاب‌هایم را روی میز تحریر گذاشتم. رو مبلی که روی تک کاناپه اتاق بود را که برداشم سرفه‌ام گرفت.
به سقف خیره شدم، سقفی که نقش و نگار پیچیده‌ای داشت. خواستم شالم را در بیاورم که در اتاق زده شد. خودم را مرتب کردم. در با بفرمائید من باز شد.
- اجازه هست بیام داخل؟
شادی بود. لبخندی مصنوعی روی لب‌هایم نشاندم، مگر الان داخل اتاق نبود؟ با صدای آرامی نجوا کردم:
- اجازه ما دست شماست، بفرمائید.
شادی سلانه‌سلانه وارد اتاق شد و روی تک کاناپه اتاق نشست و نگاهی به فضای اتاق انداخت.
- می‌بینم که دست به کار شدی؟
- بله از نامرتبی بدم میاد.
شادی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خوبه با نظرت موافقم، خیلی مؤدب و ساکتی؟
تشکر و نیم لبخند در جواب تیکه دوم حرفش زدم. شادی ادامه داد:
- مسعود الان چهار ساله که با بابات شریکه؛ اما من تو رو تا حالا ندیده بودم! از معاشرت با ما بدت میاد؟
از سوالش شوکه شدم. هل شده و اصلاً نمی‌دانست پاسخش را چگونه بدهم. با دستپاچگی گفتم:
- نه این... این چه حرفیه... خب من؛ ترجیح میدم تو خونه بمونم! امسالم کنکور دارم، بیشتر بخاطر اینه!
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #10
#قسمت_7

شادی نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای نثارم کرد.
- که این‌طور.
و از جایش برخاست و به طرف در رفت.
- خیلی هم خوب. از حالا بیشتر باید جلوی چشمم باشی، ازت خوشم اومده. در ضمن دخترا منتظرت هستنا، بیا بیرون!
و در را به هم کوفت و رفت. من را گیج‌ و منگ تنها گذاشت. چقدر عامرانه صحبت می‌کرد!
بعد از چک کردن ریخت و قیافه‌ام از اتاق بیرون زدم.
صداهای نامفهومی از پایین به گوش می‌رسید؛ مثل اینکه چند نفر دیگر نیز به آن‌ها پیوسته بودند. از تصور اینکه عمو خانواده باشند تکخندی زدم و چند قدم جلو رفتم.
نگاه دو دختر و یک مرد روی من متوقف شد، من هم متعجب آن‌ها را گریستم. آن مرد را می‌شناختم، چند باری در خانه با او حال و احوال کرده بودم. آقا مسعود بسیار محترم و خوش‌مشرب بود؛ طوری که توانسته بود من را به خندیدن وادار کند!
مامان تا نگاه آن‌ها را به من دید، نزدیکم شد و گفت:
- آنیساجان معرفی می‌کنم، مهلا و مبینا دخترای آقا مسعود، آقا مسعودم که می‌شناسی.
مهلا و مبینا با هم به سمتم آمدند و ابراز خوشبختی کردند.
- سلام آنیساجان من مبینام، از آشنایی باهات خوشحالم.
- مهلا هستم. منم همین‌طور گلم.
از شور آن دو لبخندی زدم و با روی باز جواب هر دو را دادم. مبینا چهره‌ی با نمک‌تری نسبت به مهلا داشت، موهای یک‌دست مشکی که قسمتی از جلوی موهایش را رنگ کرده و رنگ چشمانش دقیقاً با مهران یکی بود.
مبینا دستم را گرفت و با خود به سمت یکی از مبل‌‌ها کشاند.
- خیلی دوست داشتم ببینمت، بابام خیلی ازت تعریف می‌کرد.
یکه خورده نگاهش کردم! کمی زود صمیمی شدند نه؟انگار برخورد مبینا بهتر از مهلا بود. لبخند خجلی زدم و نیم‌نگاهی به آقا مسعود که نگاهم می‌کرد، انداختم و گفتم:
- ایشون لطف دارن!
مسعود لبخندی زد و گفت:
- نه بابا دخترم، هر چی گفتم حقیقته!
لبخندی به روی لحن با صداقتش زدم. مهلا هم کنارم نشست، دستم را درون دستان کشیده و ظریفش گرفت.
- میاین سه‌تایی بریم دریا؟
آن دو خواهر می‌خواستند هرطور که شده من را با خود وِفق دهند؛ اما نمی‌دانستند من با خانواده‌ام هم نمی‌توانم خو بگیرم چه برسد به این‌ها!
مهلا که سکوت من را دید، دوباره سوالش را تکرار کرد؛ اما من به یاد قراری که با عرشیا گذاشته بودم افتادم. البته من با این دو دختر گرم مزاج راحت نبودم. دستم را از دستش بیرون کشیدم. صدای عرشیا نگاهم را به خودش اختصاص داد:
- خانوم‌ها! آنیسا نمی‌تونه باهاتون بیاد.
صدای اعتراض دخترها بلند شد. عرشیا پنهانی چشمکی حواله‌ام کرد که با لبخندم مواجه شد. مهران هم به آن‌ها پیوست. مامان که تا آن موقع ساکت بود، رو به عرشیا گفت:
- چرا نمی‌تونه باهاشون بره؟ بذار بره یکم هوای تازه بخوره. چیه همش چَپیده تو خونه!
- چون که می‌خوام خودم ببرمش. آنیساخانوم تو هم اتاقت رو مرتب کن که تا شب نمیایم.
فوری گفتم:
- آماده‌ست.
- خیلی خب، بریم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین