. . .

در دست اقدام رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
درحال ویرایش... .

بــهــ نــامــ عــاشــقــ تــریــنــ♥

نام رمان: پراگما
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: زینب رستمی(سارا)

fa4818_23negar-۲۰۲۳۰۵۱۸-۱۲۵۹۴۸_960.png


خلاصه: روایت‌گر عاشقانه‌ای نرم و لطیف در پس نا‌آرامی و هیاهوی اطرافیان. دختری که در کودکی بر اثر اتفاقی شنوایی‌اش را برای مدت کوتاهی از دست می‌دهد و بعد از آن، در تنگنای غم گم می‌شود و چندی بعد، خود را افسرده میابد. حال او درگیر عشقی شده که از عاقبتش اطلاعی ندارد. کاش بداند برای حل کردن مشکلاتش، فرار را چاره نیست، بلکه پذیرش را چاره است! کاش بداند شرط موفقیتش، کنار آمدن با حوادثی است که در گذشته قرار دارند.


پ.ن:
در تقسیم‌بندی یونانیان پراگما یعنی عشق بادوام.


تاپیک گالری شخصیت‌ها

صفحه نقد و بررسی


هر کس نقد کرد بگه رمانش رو می‌خونم و نقد هم میکنم.🌹👆
 
آخرین ویرایش:

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #21
#قسمت_18


انگار قبلاً کلمات را حفظ کرده بود. اصلاً آمادگی هیچ کاری نداشتم آن هم ازدواج! آن هم با کس دیگری جز امیرسام. سرم را بالا گرفتم و به جایش نگاه کردم؛ اما نبودش پیش چشمانم آمد، نبود! نبود تا ببیند چطور پاهایم توان تحمل وزنم را ندارند. نبود تا ببیند که چگونه یخ‌زده و منجمد ایستاده‌ام.
دوباره زبانم قفل شد، قدرت تکلمم را از دست داده بودم و این ویژگی چقدر نفرت‌انگیز بود. دست شادی در هوا خشک شد و با تندی رو به مادرم کرد و گفت:
- یعنی چی محدثه جون؟!
مادرم با آرامش گفت:
- هیچی شادی جان. میگم آنیسا باید خودش تصمیم بگیره.
مبینا که حالم را دید نزدیکم شد، دستانم را گرفت و روی مبل تکی نشاند.
مبینا رو به پدرش گفت:
- بابا، محدثه خانوم راست میگه. بزارید بعد از کنکورش راجع بهش صحبت می‌کنیم، ببینید حالش رو! شوکه شده بنده خدا.
پس چرا مهران مخالفتی نمی‌کرد؟ هر آن امکان داشت بغضم بکشند و زار‌زار گریه کنم.
عرشیا خشمگین این بار پا در میانی کرد و رو به بابا گفت:
- بابا آنیسا تا تموم شدن درسش نمیتونه به چیزی فکر کنه، لطفاً شرایطش رو درک کنید، زندگیه اونه.
بابا به ظاهر خم به ابرو نیاورد؛ اما در دلش هزار بار به عرشیا بد و بی‌راه گفت، اخلاقش را می‌دانستم. مخالفت مامان و عرشیا و صددرصد خودم چیزی نبود که از آن چشم پوشی کند.
مغموم به عمو نگاه کردم تا بلکه او کاری بکند که ناراحت سری از روی تاسف برای پدرم تکان داد که بی مقدمه خانواده را آچمز کرده. با حرکت لب‌هایش بهم فهماند که نگران نباشم. عمویم حریف پدرم نمی‌شد، این را مطمئن بودم.
آقا مسعود رو به من گفت:
- باشه... حق با مادرته خوب فکرات رو بکن، نظرت هر چی باشه قبوله.
لب‌های خشکم را به سختی با زبان خیس کردم. اما عرشیا فوری به من اشاره کرد تا به اتاقم بروم.
- ببخشید. من... من واقعاً شوکه شدم. اصلاً انتظار این و نداشتم. ببخشید!
منتظر هیچ حرفی نماندم و فوراً به اتاقم پناه بردم.
در را باز و خودم را روی تختم رها کردم و از ته دل گریه کردم. بی‌پناه بودم و افسرده و صد البته تنها... .
قطره‌های گرم اشک به مژه‌های بلندم آویزان بود. دلم خیلی به حال خودم می‌سوخت.
لب‌هایم را از هم باز کردم و نجوا‌کنان به خودم گفتم:
- دیدی بیچاره! دیدی... چی می‌شد بجای مهران امیرسام بود؟ الکی دلت رو به عرشیا و سام خوش کرده بودی... عمو و زن‌عمو هم مثل همه... از اولش باید حدس می‌زدم بابا بی‌دلیل من و به این سفر نیاورده... پس دعوای امروزت بخاطر این بود. چقدر ساده‌ای.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #22
#قسمت_19

اشک‌هایی که برای ریخت مسابقه گذاشته بودند هر لحظه گونه‌هایم را گرم‌تر می‌کردند. در اتاقم زده شد؛ اما من به گریه کردنم ادامه دادم.
مبینا از لای در من را پژمرده و گریان دید.
نزدیکم شد و روی شانه‌ام زد. وقتی دستان باز شده‌ی مبینا را دیدم؛ بی‌معطلی خود را در آغوشش او انداختم.
- باور کن من از هیچی خبر نداشتم با مهران صحبت می‌کنم مطمئن باش عزیزم.
مبینا فقط یک سال و چند ماه از من بزرگتر بود؛ چه کاری می‌توانست انجام دهد؟
- می‌دونم الان باید تنها باشی. فقط اومدم این رو بگم که مطمئن باش اگر تو مخالف باشی این وصلت سر نمی‌گیره.
با همان صورت خیس و صدایی که خروسی شده بود باشه‌ای گفتم و مبینا با اطمینان از اتاق خارج شد. سکسکه‌ دست از سرم بر نمی‌داشت.
همین که همه مخالف بودند؛ کمی از غم روی دلم کم می‌کرد. از همه دردناک‌تر اینکه پدرم قبل از سفر برنامه‌ی خودش را ریخته و تک نفره تصمیم گرفته بود.
صدای تقه‌ای از پنجره آمد با تعجب دست از گریه برداشتم. توی آینه به صورتم نگاه کردم. چشمان درشتم حالا ریزتر از حد طبیعی بود و پوست صافم حالا گوجه‌ای می‌مانست. دماغ معمولی‌ام حالا بزرگ‌ شده بود.
دوباره تقه‌ای به پنجره خورد. با ترس کمی نزدیک شدم که از پشت پنجره قیافه‌ی عصبی امیرسام را دیدم. دوباره سنگی از روی زمین برداشت که پنجره را گشودم.
سنگ را به ناکجا آباد انداخت و یواش گفت:
- زود بیا پایین کارت دارم، گریه نکنی‌ها!
اولتیماتومش به دلم نشست مگر من جز حمایت و محبت چه می‌خواستم.
شال قرمزی که روی تخت افتاده بود را برداشتم. آبی به صورتم زدم. لیوان آبی خوردم تا حداقل سکسه‌ام بهبود یابد، صورتم کمی به حد طبیعی بازگشت.
در اتاق را باز کردم و نفهمیدم چگونه از ویلا خارج شدم و مستقیم به سمت حیاط پشتی رفتم، اما وقتی به خودم آمدم، درختان و باغچه‌های گل رز را دیدم که دل می‌ربود و امیرسامی که اخمو و پر از خشم، با برق چشم‌های تیره‌ی بی‌نظیرش مرا نگاه می‌کرد!
دو دکمه‌ی اول پیراهنش سورمه‌ای رنگش باز و کج شده بود و موهایش به هم ریخته. به درخت سپیدار تکیه دادم و دوباره بغض کردم.
- تو که گفتی باهات کاری نداشته!
بغضی که دوباره در گلویم خانه کرده بود را قورت دادم.
- واقعاً نداشت.
جلو آمد و روبه‌رویم ایستاد و دستش را به سپیدار، درست در یک وجبی سرم تکیه داد.
- پس این بابای نفله‌ش چه زری می‌زد اون‌جا؟
سرم را پایین انداختم.
- نمی‌دونم!
با انگشت دست آزادش گوشه شالم را گرفت.
- می‌خوای زنش بشی؟
از سوال بی‌مقدمه و صریحش جا خوردم! به لحن مهربانش هم نمی‌آمد که قصد تمسخرم را داشته باشد؛ البته کمی سرخوردگی هم در لحنش مشخص بود. همین باعث شد تا خجالتم را کنار بگذارم و ناراحت نجوا کنم:
- نمی‌خوام.
با صدایی که رگه‌های خوشحالی درونش پیدا بود گفت:
- پس چرا به بابات نمیگی؟
- چون... چون اون... .
بغضم مانع شد تا ادامه‌ی حرفم را بزنم. دست به سینه شد و به صورت سریع و تلویحی گفت:
- نمی‌خواد بگی، خودم همش رو از بَرَم! بَدت نیادا؛ ولی از دست تو و بابات خیلی حرص می‌خورم. از دست تو یه جور، از دست بابات جورِ دیگه. عمومه ولی از اخلاقش بدم میاد!
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #23
#قسمت_20

دوباره کنایه‌هایش شروع شد، این‌بار دیگر تاب نیاوردم و بغضم شکست و سرم را به زیر افکندم. امیرسام شوکه به صورت گرد پر از اشکم نگاه می‌کرد. گفت:
- مگه نگفتم گریه نکن! چرا این‌قدر نازک نارنجی تشریف داری؟
اشک‌هایم شدت گرفته‌ و آه‌های عمیق و پی‌درپی‌ام جواب سوالش شد، آب‌دهانش را با صدا قورت داد و با مهربانی بی‌سابقه‌ای گفت:
- من که چیزی نگفتم، واسه چی گریه می‌کنی؟ زجرم نده، گریه نکن فدات شم!
چه می‌شنیدم؟ شاید خیالاتی شده‌ام، یا شاید هم امیر‌سام تبی چیزی داشت؟! احیاناً هزیان نمی‌گفت؟
خون در صورتم دوید و رنگم را قرمز کرد دقیقاً از همان خجالت‌کشیدن‌های متفاوت!
اشک‌هایم هم از حرف‌های سام بند آمد و پشت پرده‌ای از اشک‌ به او خیره شدم.
سام لبخند تلخی زد و به آرامی دست‌هایم را گرفت. به ابروهای مردانه‌اش خیره شدم و بعد به چشمان سیاه و بعدش به لبان خوش فرمش.
سام وقتی دید حرکتی از خود نشان نمی‌دهم به خودش جرعت داد و بیشتر نزدیکم شد، حالا دیگر هر دو نفر از نزدیکی زیاد تپش‌ قلب گرفته بودیم. من یک جور، او هم جور دیگر!
نفس‌های سام، پوست صورتم را مورد مرحمت قرار داد. هوای اردیبهشت عالی بود؛ اما من ع×ر×ق کرده بودم!
تنها کاری که از پس منه کم رو بر می‌آمد این بود که پوست لبم را بجوم و تا حدی از نگاه کردن به چشمانِ پسرک خوداری کنم؛ اما بالاخره سام طاقتش طاق شد و با کلافگی گفت:
- نگام کن! از اونایی که قبلنا یواشکی بهم می‌انداختی. از اونایی که دلم هری می‌ریخت. از اونایی که تا چند روز از یادم نمی‌رفت. خجالتم نکش دختر عمو، پیش من حداقل نکش!
امروز قصد سکته دادنم را داشت و اصلاً به این فکر نمی‌کرد که قلب این دخترِ کوچک تاب و تحمل این مکالمه‌ی عاشقانه را ندارد، آن‌هم از این مدلی که امیرسام طرف مقابلم باشد!
زبانم قاصر بود تا کلمه‌ای به زبان بیاورم، شاید هم مثل آن دفعه خواب می‌دیدم. شاید همه‌اش آمال و آرزو بود. برایم کمی سر به مهر بود که چرا امیرسام با آن طعنه‌ها که شاید از سر نادانی بوده، این حرف‌ها را می‌زند. این کمی نگرانم کرده بود. سکوت و سردرگمی من را که دید، با تته‌پته گفت:
- مشکلی، پیش اومده؟
نگاهم تا چشم‌های پریشان و سرگردانش بالا آمد. با جان کندن گفتم:
- الان یکی... میاد!
- به درک! جواب من و بده.
از ابرو‌های پیوند‌خورده‌اش حساب بردم؛ اما از پدرم بیشتر می‌بردم!
- چه... جوابی؟
جواب این همه سوال را فقط با همین دو کلمه به او دادم!
- الان راست‌راست بهم میگی چه جوابی؟ داری تلافی می‌کنی دیگه؟ مثل همیشه با دلم راه بیا، مرام بزار، یه چی بگو دلم خوش باشه به بودنت، به خنده‌هات، به حرف زدنت، از دوراهی درم بیار! حرف دلت رو بزن.
کمی مکث کرد و با محبت و شیدایی بیشتری گفت:
- دلم برات رفته دخترعمو. جونم رفته، مغزم مدام درگیرته، بگو که دوستم داری از این عذاب خلاصم کن.
این بار نمی‌توانستم خودم را به کوچه‌ی علی چپ بزنم؛ این کوچه این‌طور که به نظر می‌رسید از اول هم بن‌بست بود! با این حرف‌ها همان یک‌ذره شک و دو دلی را از بین برد. زبان خشک شده‌ام را تکان دادم و آهسته با همان شرم دخترانه گفتم:
- دوست دارم!
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #24
#قسمت_21

سام قهقه‌ای از شادی زد و چال گونه‌اش را به رخ دل مجنون من کشید. نمی‌‌دانم چه شد؛ اما قلب خالی‌ام پر از مهربانی شد. نه این خواب نبود، بعد از روز پر مشقت و سختم این شیرینی به همه‌اش می‌ارزید. دستانم را گرفت و ب×و×س×ه‌ای رویش کاشت؛ گفت:
- همه‌ی تلاشم رو می‌کنم تا به دستت بیارم. درسته عمو زیاد رو من حساب نمی‌کنه؛ اما نشونش میدم چند مرده حلاجم. فعلاً نمی‌خوام درگیر این کارا بشی. درسِت رو بخون، خودم همه چیز رو حل می‌کنم.
- یعنی الان بهش نمیگی؟ اگه... اگه... .
- نترس مگه من مردم. عرشیا هم هست، خودت می‌دونی که چقدر رو این چیزها حساسه اگه بفهمه ناراضی هستی پشتت می‌مونه، زن‌عمو هم همین‌طور. نمی‌خوام عمو رو حساس کنم، پس خیلی عادی رفتار کن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، بسپارش به من؛ خودم حلش می‌کنم. باشه؟
سرم را به نشانه‌ی تفهیم تکان دادم. از دور کرانه‌ی آبی رنگ را دیدم که با آسمان آبی و صاف ترکیب شده بود. این سفر هر چند بد بود؛ اما خوبی‌هایی نظیر امیرسام هم داشت.
- رنگ مورد علاقم و سرت انداختی! راستی، گفتم قرمز خیلی بهت میاد؟
دماغم را بالا کشیدم و خندیدم.
- نه؛ مگه چند بار از این... چیزا، یعنی منظورم اینه که... .
سام موهایی که از شالم بیرون زده بود را کنار زد و گفت:
- ای جان! تو همیشه بخند.
گفتم که خجالت نکش، من از اول همه چیز و دیدم که الان دیونه‌ات شدم. من این چشمای مشکی مظلوم رو دیدم که دل دادم بهت.
لبخندم را از لبان گوشتی‌ام محو کردم. زیر نگاهش داشتم ذوب می‌شدم و از طرفی در دلم غوغایی به پا بود چه دیدنی!
- با همه‌ی بی‌دست و پا بودنت عجیب به دل من نشستی! بهتره بری، خیلی وقته موندی، می‌ترسم یه نفر متوجه بشه، اون وقته که خواب حرام میشه.
لبخندی از روی خیال به حقیقت پیوسته‌ام زدم.
- باشه، پس می‌بینمت.
به سپیدار تکیه داد و چشمانش را آرام بست. قدم‌ برداشتم از مکان سرسبز با سپیدارهای بلند که تا پنجره‌ی اتاقم رسیده بود و امیرسام را با گل‌های رز و آن مکان زیبا تنها گذاشتم. مکانی که از این به بعد مقدس‌مابانه در ذهنم به یادگار می‌ماند.
در پوست خودم نمی‌گنجیدم، اصلاً من را چه به این اتفاق عظیم، آن هم به این زیبایی.
***
ساعت از نه گذشته بود و من مثل یک اسیر خودم را در زندانم محبوس کرده بودم. درباره‌ی آینده چه خواب‌ها که ندیده بودم.
در اتاقم به صدا در آمد و پشت بندش عرشیا با سینی غذا وارد اتاق شد. اخم‌هایش هنوز در هم بود.
سینی را روی میز تحریر گذاشت و گفت:
- بیا بخور از گشنگی نمیری!
از جایم بلند شدم و روی صندلی نشستم.
- نه داداش، مبینا ظهر برام غذا آورد.
روی تخت نشست و گفت:
- خوبه، حداقل یکی از اونا طرفته! اگه مامان جلوم رو نگرفته بود یه دعوای حسابی راه می‌انداختم بعدشم دستت رو می‌گرفتم می‌رفتیم تهران. ولی میگه زشته. منم بزن بهادر نیستم!
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #25
#قسمت_22



نفس عمیقی کشیدم تا بغض نکنم، به محتوای سینی نگاه کردم. قیمه را روی برنج ریختم.
قاشق را در دهانم بردم، که دوباره صدای در بلند شد و مادرم با صورتی آویزان وارد شد، در را قفل کرد و کنار عرشیا نشست. نگاه تلخی به من انداخت و گفت:
- باهاتون کار داشتم.
عرشیا: برای چی به بابا میدون میدی؟
لحن عرشیا تند بود و عجز در تک‌تک اجزای صورت مادرم بی‌داد می‌کرد.
- من به بابات میدون نمیدم عزیزم. تو می‌خواستی آنیسا رو برداری بری تهران درسته؟ ولی به این فکر نکردی که با این کار، بدتر حساس میشه. بهشون بَر می‌خوره؟ طرف خواستگاری کرده جرم که نیست؛ هست؟
عرشیا پوزخندی زد.
- نه جرم نیست؛ ولی بابا نمی‌تونه بخاطر روابط کاری و این چرت و پرتا گند بزنه به زندگی آنیسا و با زبونش همه رو نرم کنه که رضایت بدن! از کجا معلوم بعداً واسه‌ من یه همچین خوابی نبینه! هیچ کدومتون بابا رو مثل من نمی‌شناسید.
- آروم باش. بیا الان بریم بیرون. وضعیت رو از این بدتر نکن تا بعداً یه فکر بکنیم. لطفاً مامان جان بخاطر من. محترمانه وقت می‌گیریم ازشون و محترمانه اگر آنیسا جوابش منفی بود میگیم بهشون.
همان‌طور که میخ حرف‌های مادرم شده بودم، گفتم:
- مامان! من نمی‌خوام الان ازدواج کنم.
مامان چشم‌ از عرشیا گرفت و با ناراحتی به من انداخت.
‌- می‌دونم. می‌دونم، بهم نگاه کن.
سرم را بالا گرفتم و به چشمان نمناک مادرم خیره شدم.
- بهت قول مید، اگر تو نخوای نمیشه، ولی مهران هم پسر خوبیه و از همه مهم‌تر خانوادش رو می‌شناسیم، من که رفتار بدی ازشون ندیدم. یه‌کم بهش فکر کن شاید نظرت عوض شد.
خوشحال بودم که مادرم دلگرمی‌ام می‌دهد لبخندی به رویش زدم.
- مرسی مامان.
او هم لبخندی زد که عرشیا از جا بلند شد.
- به هر حال مادر من، یا جای منه یا جای اون‌ها!
مادر هم دوباره از جایش بلند شد و دست عرشیا را گرفت و با لحن نصیحت‌آمیز گفت:
- آخه تو چقدر عجولی پسر، این‌طوری فقط روابط رو از هم می‌پاشونی؛ سودی که نداره هیچ، باعث میشه بابات زودتر به چیزی که می‌خواد برسه... خنگ نباش پسر.
عرشیا کلافه دست به کمر شد که مامان دوباره گفت:
- بیا بریم بیرون بزار درست غذاش رو بخوره.
عرشیا نگاهی به طرفم انداخت و درمانده سری تکان داد. هر دو از اتاق بیرون رفتند. دیگر اشتهایی برایم باقی نمانده بود؛ اما به زور و با کمک سالاد شیرازی چند لقمه‌ی دیگر خوردم.
***
خانواده‌ی رضایی ساز رفتن می‌زندند؛ وسایلشان را جمع کرده بودند و در حیاط مشغول خداحافظی.
زشت بود اگر نمی‌رفتم. پس لباس مرتبی به رنگ صورتی ایرانی(یه نوع صورتی که به نام ایران ثبت شده) پوشیدم که رنگ مورد علاقه‌ام هم بود. به سرعت پایین رفتم، همه بودند حتی امیرسام. با خجالتی وصف‌ناپذیر جلو رفتم و کنار مادرم ایستادم. اولین نفر مبینا به سمتم آمد.
- الهی قربونت برم، دلم واست تنگ میشه.
این دختر خیلی مهربان بود، بغلش کردم و در گوشش گفتم:
- دل منم واست تنگ میشه. من رو از خودت بی‌خبر نذار.
از بغلم بیرون آمد.
- شماره‌ت رو از محدثه جون گرفتم. با هم در ارتباطیم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که شادی جلو آمد دست نوازش بر سرم کشید و گفت:
- امیدوارم هر چه زودتر ببینمت عروس قشنگم!
لبم را گاز گرفتم و سر به زیر افکندم. حتم دارم الان خون‌ خون عرشیا و سام را می‌خورد! به زور ممنونی گفتم.
در حیاط بزرگ که قفل شد، همگی به سمت ویلا قدم برداشتیم که امیرسام نامحسوس در گوشم گفت:
- نیم ساعت دیگه بیا پشت دیوار ویلا.
لبخندی زدم. با صدا شدن سام توسط داداشش محمد، فوری فاصله گرفتم.
با خنده، چشمکی زد و به طرف محمد رفت. حتی فرصت نکردم درست صورتش را ببینم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #26
#قسمت_23

زیاد وقت نداشتم. به سرعت به سمت اتاقم رفتم و نگاهی به کمدم کردم، مانتو قرمز که گل‌‌های مشکی رویش داشت، نظرم را جلب کرد. مگر نگفت رنگ قرمز را دوست دارد؟ قدم هم نسبتاً بلند بود و به اندامم بسیار می‌آمد.
خود به خود سعی می‌کردم عالی به نظر برسم! با اینکه سام مرا در حالت‌های مختلف دیده بود؛ اما این دفعه با همه‌ی دفعات فرق می‌کرد، این اولین قرارمان بود. ذوق، استرس و ترس با بلاتکلیفی توامان شده بود.
با شلوار و شال مشکی تیپم را تکمیل کردم. به صورتم در آیینه نگاه کردم. میز آرایشم به لطف مامان پر بود.
تنها به رژ قرمز بسنده کردم، نزدیک غروب بود و هوا هم مطبوع و عالی. اردیبهشت مانند اسمش بهشت بود.
به سرعت سر قرار حاضر شدم. سام هم مثل من به خودش رسیده بود، بوی ادکلنش را از چهار فرسخی تشخیص می‌دادم! روی زمین نشسته و به سپیدار تکیه داده بود.
بی‌ هیچ حرفی جلو رفتم، چشمانش بسته و انگار در عالم دیگری سیر می‌کرد.
- سلام. خوابی؟
تند چشمانش را گشود و با خیرگی نگاهم کرد. از جایش بلند شد و با هیجان گفت:
- خوشگل کردی!
از خجالت لبم را گاز گرفتم و نگاه از چشمان مشکی‌اش گرفتم. نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم، برای همین به ممنونی بسنده کردم.
- بریم لب ساحل.
دستم را کشید و من به دنبالش کشیده شدم.
حرفی بیخ گلویم چسبیده بود، باید می‌گفتم تا هم تکلیفم را بدانم و هم ترسم کم شود.
لبم را خیس و به نیم‌رخ زیبایش نگاه کردم، آرام گفتم:
- باید... باید باهات حرف بزنم.
همین‌طور که نگاهش به روبه‌رو بود، گفت:
- خب بگو؛ تشریفات نمی‌خواد که.
با این حرفش جرعت بیشتری پیدا کردم، آستین پیراهنش را گرفتم و گفتم:
- کی به... به بابام میگی؟
از حرکت ایستاد و من هم مجبور شدم بایستم. زیاد با ساحل پاک و تمیز فاصله نداشتیم. افراد زیادی در جنب و جوش بودند و آفتاب هم کم‌کم داشت ناپدید می‌شد و نور زرد و نارنجی‌اش را به دریا انداخته بود، دریا هم حالا به رنگ خورشید بالای سرش در آمده بود؛ عجیب دلربا بود این آبی زیبا!
نگاهم را دوباره معطوف سام کردم که خیره نگاهم می‌کرد. به نظر از حرفم ناراحت شده بود!
به گره‌ی ابرویش اشاره کردم و لرزان گفتم:
- این‌طوری نکن... می‌ترسم.
نفسش را کلافه فوت کرد و گفت:
- بریم روی اون تخته سنگ بشینیم.
وقتی نشستیم دوباره گفتم:
- نگفتی!
از سر جایش بلند شد و چنگی به موهایش زد. شن‌ها را لگد کرد و نزدیک آمد، کمی نگرانش شدم. یک حرف ساده که این‌قدر نگرانی نداشت! داشت؟
جلوی پاهایم زانو زد و دستان کشیده‌ و ظریفم را گرفت.
- میگم آنیسا، الان تحت فشارم. کمی صبر کن اون‌وقت میبینی که واست چی کارا می‌کنم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #27
#قسمت_24

او تحت فشار بود و من اصلاً مهم نبودم؟ دستم را کشیدم و گفتم:
- تو اصلاً درکم... نمیکنی. من نمی‌خوام با اون ازدواج کنم. نمی‌خوام با هیچ کس دیگه ازدواج کنم.
به صورت تلویحی گفت:
- منم نمی‌خوام. فکر کردی آسونه هر روز تن و بدنم بلرزه که فردا آیا تو رو دارم یا نه؟ من الان چی دارم که پا پیش بذارم آخه؟ نه یه خونه، نه یه ماشین. بابا هم همش میگه زوده واسه ازدواج، عمو هم که اصلاً قبولم نداره. میگی چی کار کنم؟ باید صبر کنم تا دو ماه دیگه یه پولی به دستم می‌رسه می‌تونم باهاش خونه بگیرم.
آب دهانم را قورت دادم. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد، راست می‌گفت. بی‌اخیار لب زدم:
- بابام چرا قبولت... نداره؟
رنگ پریدگی‌اش را به وضوح دیدم. انگار قرار نبود این را از دهانم بشنود. کمی مِن و مِن کرد و گفت:
- سر همین چیزایی که گفتم دیگه. ولش کن حرف نزنیم راجبش، مثلاً اولین قرارمونه‌ها.
از پیچاندن موضوع فهمیدم چیزی بیش از این مسئله هست که نمی‌تواند بگوید. دیگر پاپیچش نشدم؛ چون به دروغ ختم می‌شد و این به نفعمان نبود.
از روی تخته سنگ بلندم کرد و خندان، طوری که چال لپش نمایان شد، گفت:
- دلبر خانوم پاشو ببینم.
خندیدم و ایستادم.
- چه خوشگل می‌خندی! همیشه بخند برام.
***
به جرعت می‌توانم بگویم آن‌ روز یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام بود که در صفحه‌ی کتاب کوچک خوشحالی‌هایم ثبتش کردم.
حالا فقط یک چیز می‌خواستم، رسیدن به پسرعموی دوست‌داشتنی‌ام. این‌بار با ذوق بیشتری می‌خواستم
فردای آن روز همه‌ی بند و بساطمان را جمع کردیم و راهی مشهد شدیم. دو روز بعد از برگشتمان سام به خانه آمد در مسئله‌ها کمکم کرد و از آن پس سام هفته‌ای دوبار دربست مهمان خانه‌ی ما بود. من هم به کل قضیه‌ی خواستگاری را فراموش کرده بودم. بابا هم زیاد کاری به کارم نداشت. این وسط فقط مامان بود که انگار چیز‌های زیادی توی سرش می‌چرخید و عرشیا هم انگار بی‌اطلاع نبود!
به بهانه‌ی کلاس زبان و کنکور، با امیرسام به گشت و گذار می‌رفتیم. حس می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر روی زمینم، حسی که سال‌ها از من دریغ شده بود در این چند هفته خودش را جلویم آب و تاب می‌داد.
دو هفته تا کنکورم باقی مانده بود و امروز آخرین روزی بود که به کلاس کنکور می‌رفتم. عرشیا من را رساند و گفت:
- آنیسا.
- بله؟
توی آینه نگاهی به خودش انداخت.
- امروز بابا باهام کار داره نمی‌تونم بیام دنبالت. زنگ بزن آژانس.
از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم.
- باشه داداش... مرسی.
اشکالاتم را از استاد پرسیدم و او هم همه را به بهترین وجه ممکن پاسخ داد.
خیلی خوشحال بودم، امروز بار دیگر می‌توانستم سام را ببینم. شماره‌اش را گرفتم به دو بوق نرسیده جواب داد.
- سلام خوشگل خانوم. چخبرا، یادی از ما کردی؟
خندیدم و آرام و با شرم گفتم:
- سلام... دلم برات، تنگ شده!
صدایش را پایین‌تر آورد و گفت:
- منم همین‌طور کجایی؟ امروز مگه کلاس نداشتی؟
- چرا کلاسم تموم شده منتظر آژانسم.
از عمد این را گفتم تا ببینم واکنشش چیست.
- آژانس چرا، مگه من مردم؟ زنگ بزن کنسلش کن، خودم میام دنبالت.
- باشه.
می‌دانستم محل کارش نزدیک آموزشگاه است. فقط می‌خواستم سر به سرش بگذارم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #28
#قسمت_25

ده دقیقه‌ای منتظرش ماندم تا سر و کله‌اش پیدا شد. ماشین عمو را دیدم. روی صندلی شاگرد نشستم و گفتم:
- سلام.
لبخند خبیثی زد و ابروهای پهن و پسرانه‌اش را بالا انداخت.
- که دلت برام تنگ شده؟
چهره‌ام را ناراحت کردم و گفتم:
- آره خب... حق دارم. امروز آخرین روزیه... که می‌تونیم خوش باشیم.
بعد نگاهم را به روبه‌رو دادم. لپم را کشید و گفت:
- اون‌وقت چرا؟!
در همان حال گفتم:
- چون امروز آخرین جلسه‌ی کلاسم بود.
ماشین را روشن کرد و با بی‌خیالی گفت:
- این که نگرانی نداره، کلاس زبانت که هست.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.
- اون‌جا دوره، بابا اجازه نمیده یه لحظه هم معطل بشم، سر وقته.
برای ماشین جلویی بوقی زد و گفت:
- تا اون موقع دیگه مال خودمی، نگرانی نداره.
خجالت‌زده لبم را گاز گرفتم و به چشمان برق گرفته‌اش زل زدم، تازگی‌ها صورتش لاغر شده بود.
- پولت جور شد؟
لبخند آرامش‌بخشی زد و گفت:
- آره، نصف دیگشم تا هفته‌ی دیگه جوره.
- خوشحالم.
جلوی کافه‌ی مجللی ایستاد و هر دو پیاده شدیم. تیشرت یشمی رنگ با شلوار و کتانی‌های مشکی پوشیده بود.
فضای این کافه را دوست داشتم. طرح چوبی که برایش استفاده کرده بودند بسیار زیبا بود. کنار پنجره که با گلدان گل‌یخی تزئین شده بود نشستیم.
موزیک لایت و آرامش‌بخشی هم طنین‌انداز شده بود.
هر دو قهوه ترک سفارش دادیم، به جز ما چند نفر دیگر هم بودند.
- امیرسام من نمی‌تونم زیاد بمونم.
به ساعتش نگاهی کرد و گفت:
- می‌دونم، خودم عمو رو می‌شناسم. هنوز که هنوزه می‌ترسم راجع به تو باهاش حرف بزنم؛ ولی نگران نباش با خیال راحت به کنکورت برس همه‌چیز رو بسپار دست من.
لبخند آرامش‌بخشم را به چشمان سیاهش هدیه کردم که همان موقع سفارشمان را آوردند. امیرسام کمی از قهوه‌اش خورد و جعبه‌ی کوچک صورتی روی میز گذاشت. آرام لب زدم:
- این چیه؟
دستی به ته‌ریشش کشید و لب‌های خوش فرم صورتی‌اش را تکان داد:
- بازش کن برای توئه.
جعبه را از روی میز برداشته و بازش کردم. با دیدن گردنبند لاریات زیبایی که پلاک نگینی درخشانی داشت، ذوق‌زده گفتم:
- خیلی خوشگله، مرسی امیر.
- قابل خانومم رو نداره.
انگار که یاد چیزی افتاده باشم گفتم:
- امیر پولش؟! واسه خرید خونه بهش نیاز داری... نمی‌تونم قبول کنم، گرونه!
لبخندی به رویم پاشید که دلم برای نیم‌چه چال لپ‌هایش که در حصار ته‌ریشش بود، رفت. یک دور کامل صورتم را از نظر گذراند.
- تو نگران این چیزاش نباش. بده واست ببندم.
برخاست و بعد از گرفتن گردنبند ظریف، پشتم ایستاد و گردنبند را از زیر شالم رد کرده و برایم بست. روی سرم را بوسید. دستی به گردنبند کشیدم.
- باز هم مرسی، بهترین هدیه‌ایه که گرفتم.
- می‌خوام همیشه گردنت باشه.
با عشق به او چند تار مو روی پیشانی‌اش افتاده بود نگاه انداختم و چشمی گفتم.
- بخور بریم تا به فنا نرفتیم!
***
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #29
#قسمت_26

«دو هفته بعد»
- آنیسا بیا دیگه.
بار دیگر به خودم نگاهی انداختم و از اتاق خارج شدم. استرسم قابل وصف نبود!
عرشیا پایین آمدنم را از پله‌ها تماشا کرد، روبه‌رویش که ایستادم، پرسیدم:
- خوبم؟
بی‌حوصله گفت:
- آره خوبی.
عرشیا مغموم شروع به رانندگی کرد. جلوی حوضه‌ی انتخابیه ایستاد و من دستانم را در هم قلاب کرده و گفتم:
- خب... عرشیا برام دعا کن.
لبخند محوی زد و گفت:
- استرس نگیری ها! چشم برات دعا می‌کنم.
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. هنوز از ماشین دور نشده بودم که یاد چیزی افتادم و فوراً برگشتم.
عرشیا شیشه ماشین را پایین داد. لبم را تر کردم و سرم را پایین انداختم.
- بگو چیه؟
فرصت نکرده بودم به حرم بروم و آن‌جا از خدا و امام‌رضا «؏» کمک بخواهم؛ بخاطر همین گفتم:
- میشه زنگ بزنی به مامان؟! بهش بگو برام... برام دعا کنه. آخه... دعاهای مادرها نرو نداره!
عرشیا همان‌طور که نگاهش خیره‌ام بود، گوشی موبایلش را از روی داشبورد برداشت و گفت:
- باشه حتماً بهش زنگ میزنم.
لبخند خجولی زدم و به راهم ادامه دادم. آخرین تست شیمی را با زحمت زدم، به ساعت سالن نگاه کردم. همه‌ی بچه‌ها سرشان توی دفترچه سوالات بود. هنوز ربع‌ساعت دیگر وقت داشتم؛ پس درس‌های دیگر را برسی کردم.
نفسی گرفته و پاسخنامه را تحویل مراقب که بالای سرم ایستاده بود، دادم. با خوشحالی که از صورتم هویدا بود از ساختمان بیرون آمدم. عرشیا از ماشین پیاده شد و دستی برایم تکان داد. به محض دیدنش خودم را به او رساندم.
- چطور بود؟
- نمی‌دونم... ولی یه حسی میگه... قبولم!
عرشیا لبخندی زد و گفت:
- آفرین تو مستحقشی؛ گمونم یه نفر دیگه هم مشتاقه بشنوه!
سوالی به ماشین نگاه کردم.
- نترس سوار شو. امیرسامِه! مگه خودت بهش خبر ندادی؟
متعجب شدم! کی به او خبر داده بودم که خودم نمی‌دانستم؟! به سختی گفتم:
- من... من به اون چیزی نگفتم! باور کن.
عرشیا چشمانش را ریز کرد و با لب‌های فشرده شده گفت:
- آره منم تعجب کردم. کارد و پنیر بودید یه مدتی. فقط خدا این مارمولک رو می‌شناسه!
می‌خواست حتی شده فقط کمی لبخند به لبانم بیاورد، هر وقت بی‌مورد با کسی شوخی می‌کرد این را در می‌یافتم. با لحن شیطنت‌آمیز بی‌سابقه‌ای گفتم:
- بریم این مارمولک رو منتظر... نذاریم!
عرشیا با نیش باز به سمت ماشین رفت و من هم به دنبالش روی صندلی عقب نشستم.
امیرسام سرش را به سویم برگرداند و ابرویی بالا انداخت.
- سلام آنیسا خانوم چه خبرا؟ آزمون خوب بود؟
با استرس لب باز کردم:
- سلام... آره خوب بود.
جان کندم تا توانستم همین دو کلام را بگویم؛ البته فقط جلوی عرشیا! سام لبخندی نثارم کرد و شیدا به چشمانم خیره شد، به سختی نگاهش را گرفت و به روبه‌رو دوخت. عرشیا خندید و گفت:
- برات خوشحالم! خستگی این چند ماه از تنت بیرون میره. آنیسا جات بودم تا نتایج فقط فیلم نگاه می‌کردم.
 

zeinabrostami

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
4912
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-25
موضوعات
4
نوشته‌ها
97
پسندها
1,251
امتیازها
93
سن
19
محل سکونت
فارس؛ قیروکارزین

  • #30
#قسمت_27

چشمانم را بستم و لبخند زدم.
- ممنونم؛ ولی اون‌طوری دیگه چشم برام نمی‌مونه؛ ولی شادی سه روز قبل و می‌تونم هر جور بخوام تخلیه کنم، دیگه کنکوری هم نیست که مطالب از مغزم بپره!
سه روز قبل شادی تماس گرفت و مادرم جواب منفی را به خانواده رضایی داد.
پدر اول کمی سرسنگین رفتار می‌کرد اما دیشب قبل از خواب برایم آرزوی موفقیت کرد.
امیرسام انگار که کلافه شده باشد، گفت:
- آتیش کن داداش.
انگار او هم فهمید از چه صحبت می‌کنم که این چنین تلخ شد.
***
بعد از اینکه دست امیر‌سام بخاطر دروغ شاخ‌دارش، بخاطر خبر کردنش توسط من رو شد، خودم را روی تخت رها کردم.
عجیب اینکه چشم امیرسام مدام به دنبالم می‌چرخید، طوری که مامان هم متوجه‌ی تعییر رفتار ناگهانی‌اش شده بود! می‌ترسیدم همه‌چیز لو برود و همان یک‌ذره امید باهم بودنمان هم بر باد رود.
حالا که چیزی برای خواندن نداشتم احساس کسل بودن می‌کردم؛ اما خب خر کاری هم می‌خواستم می‌توانستم انجام دهم. ناگهان در اتاق به صدا در آمد.
- بفرمائید.
امیرسام سلانه‌سلانه داخل شد، کلافه چندبار دستش را توی موهای به رنگ شبش فرو کرد و بدون تعارف روی تخت نشست. حالا فقط چند اینچ فاصله داشتیم. نتوانستم نگاه تب‌دار امیرسام را نادیده بگیرم. انگار یک نفر مرا درون کوره انداخته و در حال ذوب شدن بودم!
آب دهنم را قورت دادم:
- امیر داری... مشکوکشون میکنی!
بی‌مقدمه روی تخت دراز کشید لب زد:
- که چی؟! بالاخره که می‌فهمن، نترس هیچی نمیشه. تا آخرش مال خودمی، کم‌کم به مامانم میگم واسم آستین بالا بزنه دختر عموی خجالتی و آفتاب مهتاب ندیدم رو واسم بگیره!
ته دلم از این حرفش قنج رفت و گونه‌هایم از شرم رنگ گرفت. ناگهان بلند شد و در حالت قبلی‌اش نشست.
- بهتره برم نمی‌خوام همه‌چیز خراب شه و از دستت بدم. میدونی که؛ داری جونم میشی!
بماند که چقدر ذوق کردم. قطعاً اگر بیشتر از این ادامه می‌داد آدرنالین خونم از هیجان بیشتر می‌شد و از دست می‌رفتم.
از جایش بلند شد و مثل باد از اتاق صورتی‌ام بیرون زد.
***
روی تخت دراز کشیده بودم و به سرنوشتم فکر می‌کردم. از اینکه امیرسام را از دست بدهم می‌ترسیدم. درست بود که روابطمان سالم و در هارچوب است اما این‌همه جیک تو جیک بودن هم خوب نیست؛ فساد می‌آورد که این برای من افسردگی و گوشه‌گیری مضاعف را در پی دارد. نمی‌دانم چرا برای گفتن حرفش به پدر دل‌دل می‌کند!
در اتاقم زده شد، خودم را به خواب زدم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم.
الان اصلاً حوصله نداشتم. صدای عرشیا بلند شد:
- خدایی که این موقعه روز می‌خوابه که تو خوابیدی؟
حرکتی نکردم که آرام پتو را از سرم کشید. ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:
- وا کن اون چشمای آهوییت رو، داداشی منتظره. از دیروز صبح تا حالا ندیدمت، دلم تنگ شده‌ ها!
من هم دلم برایش تنگ شده بود. اگر محبت‌های هر چند کم عرشیا نبود تا الان حتماً اختلال روانی پیدا کرده بودم!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین