. . .

متروکه رمان هور و ماهی | Niloofar_ N

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
به نام خدا

نام رمان: هور و ماهی

نام نویسنده: Niloofar_n

ژانر اثر: اجتماعی، حماسی، تراژدی، تاریخی، عاشقانه
ناظر: @ستاره صورتی سفره

خلاصه:

گاهی مدار زندگی برعکس می‌چرخد،
گاهی انسانیت کمرنگ می‌گردد،
گاهی در لابه‌لای کاغذ تاریخ
مردمی مظلوم چون شمع آب می‌گردند.
و این تکرار مداوم تاریخ است،
که قدرت می‌آید و پاره‌ای از آتش انتقام خود را به جان شمع بی‌جانی می‌افروزد.
و این تکرار مداوم تاریخ است،
که نسل‌ها می‌سوزند از جوشیدن قدرتی بیگانه در خاکستر زنده و امیدوار این میهن.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_bapj.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,083
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #2
ابرقدرت‌ترین چشم جهان را داشتی در سر
طمع کردی به نفت قرمز این قلب پهناور!


برای من که مردی پارسی هستم کمی زشت است،
شروع سومین جنگ جهان با چشم یک دختر!

به روی پلک‌هایش لشکر سرباز مشکی پوش
که هر یک توی دستش یک سلاح سرد یک خنجر

درون پیرهن عطری که اشکم را درآورده‌ست
خودم هم مانده‌ام عطر است این یا گاز اشک‌آور؟

برای جنگ باید سمت دشمن رفت پس هرچه
به من نزدیکتر... نزدیکتر... نزدیکتر... بهتر!

و من تنها سلاحم طبع شعرم بود و او فهمید،
وحالا اضطراب افتاده قطعاً بین آن لشکر.

غزل برداشتم شلیک کردم بیت پشت بیت
اَدِر چشمان نازت را الا یا ایها الدلبر... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,083
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #3
صدای کوبیده شدن در بر روی آرامشم خدشه انداخت.
با اضطراب عجیبی چشمان گشاد شده‌ام را به پدر دوختم و به سمتش دویدم. آرام رو به او گفتم:

- پدر خواهش می‌کنم به من فکر نکنین اون‌ها نمی‌تونن با من کاری کنن ولی شما همین الآن از بام فرار کنین. اگر شما رو بگیرن زنده نمیذارنتون خواهش می‌کنم.

- مه بانو تا زمانی که خیالم از بابت تو راحت نباشه هیچ جایی نمی‌تونم فرار کنم من می‌مونم تو فوری از اینجا دور شو دخترم.

- پدر بجنبین تا نریختن داخل و جفتمون رو نگرفتن شما باید فرار کنین اون‌ها هیچ کاری با من ندارن و فقط شما رو می‌خوان اگر الان فرار کنین به بهانه رسیدن به شما من رو آزاد می‌ذارن و اون زمان من هم می‌تونم بیام پیشتون.

با گفتن این حرف از کنارش دور شدم و با دست به پدر اشاره کردم که فرار کند، به سمت حوض رفتم و لباس و کلاه سرم را خیس کردم، آهسته به سمت در رفتم و داد زدم.

- کیه؟ چرا سر آوردی واسه خودت؟ الان در رو از جا می‌کنی.

نگاه پر از اطمینانی به او هدیه دادم و زمانی که خیالم از بابت رفتن پدر راحت شد در را باز کردم.

با دیدن آجان‌های همیشگی پوفی کشیدم و گفتم:

- جناب کمیسر، از هفته گذشته تا الآن از پدرم خبری نشده، اگر شد بهتون اطلاع می‌دم، خدانگهدارتون.

بدون هیچ حرفی همان‌طور که در را هل می‌داد و با چشمان آبی دریده‌اش حیاط را از سر می‌گذراند، گفت:

- سلام عرض شد بانو.

و بعد اسلحه سیاه رنگ‌اش را در دست گرفت و همان‌طور که به او نگاه می‌کرد با لحن آرام و تصنعی گفت:

- بانو زند یا شاید بهتر بگم مه بانو، نایس تو میت یو (از دیدارتون خوشوقتم).
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,083
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #4
نگاه بدی به ظاهر خیس از آب من انداخت و حرفش را ادامه داد.

- تبریک می‌گم شما نسبت به سنتون خیلی زیرک هستین؛ اما خدایی نکرده نکنه گمان کردین با خیس کردن لباستون می‌تونین کمیسر انگلیسی رو گول بزنین که علت دیر باز کردن در به بهانه لباس شستن بود؟! هوم؟ اما در جوابتون باید بگم که بانو این جور کارهای زیرکانه برای فراری دادن پدرتون رو فقط یک مشت ابله که از جنس خودتون هستن باور می‌کنن، باید بدونین که امثال شما نمی‌تونین ما انگلیسی‌ها رو گول بزنین؛ اگر می‌تونستین که این وضع کشورتون نبود.

پوزخند بدی را مهمان صورتش کرد و با حالت سرخوشی نگاهم انداخت.

از شدت حرص ناخن‌هایم را کف دستم فشار دادم، چیزی نمانده بود با مشت بر روی صورت بور و شیربرنجی لک دارش بکوبم. تحمل آن لهجه‌ی انگلیسی‌اش حرصم می‌داد و در دل از خدا می‌خواستم کاش فارسی بلد نبود تا برای آرام گرفتنم چند فحش آبدار نثارش می‌کردم.

از عمق چشمانم حرص آشکار را خواند و قهقه‌ای سر داد و گفت:

- شما ایرانی‌ها فقط ادعای غیرت دارین و وقتی که پای ثابت کردن خودتون بشه هیچ کاری از پستون بر نمیاد.

با تمام توان دستم را بالا بردم تا سیلی محکمی بر گوشش بزنم که میان راه دستم را گرفت و آن را فوت کرد.

- دوست دارم اجازه بدم دستت به صورتم بخوره تا اون زمان به این جرم بندازمت پشت میله‌های زندان و هرروز بیام چشم‌های وحشی زیبات رو ببینم.

دستم رو محکم از دستش کشیدم و خواستم در را به هم بکوبم که پایش را لای در گذاشت و در همان‌ حال با لحن کشیده و سرخوشی گفت:

- اما فعلا بیرون آزاد میذارمت تا من رو به اهدافم برسونی. میس زند منتظر من باش می‌خوام ببینم، توهم داستان‌های گردآفرید و چرت‌آفرینی‌های حماسیتون تا کجا بهت اجازه جولان می‌ده.

با داد گفتم:

-J'espère que tu meurs (امیدوارم بمیری)

-Mme Zand, ma mère est française(خانم زند، مادر من فرانسوی است)

و بعد در را کوبید و داد زد:
- انقدر چلمنگین که باز هم نتونستین این مرتیکه رو گیرش بندازین، به وجودم قسم می‌گیرمش و درس بزرگی به این بی‌خاصیت‌ها میدم!

پشت در روی زمین نشستم و به اشک‌هایی که پشت غرورم پنهان کرده بودم، اجازه ریختن دادم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,083
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #5
با غم پلک‌هایم را بستم و خودم را گوشه‌ی تخت مچاله کردم. احساس بدی داشتم. دو روز گذشته بود و خبری از پدر نداشتم. دیروز یکی از دوستانش با سختی و کلی پنهان کاری در نامه‌ای کاملاً سربسته خبر داده بود که جای پدر امن است و من هم هرچه سریع‌تر باید خانه را ترک کنم. گیج و منگ بودم باور نداشتم اوضاع تا این حد خراب شود. حالا من باید از خانه‌ای که از در و دیوارهایش خاطرات خوش چکه می‌کرد دور می‌شدم. زمان می‌گذشت و من بیش‌تر از قبل در خود فرو می‌رفتم. عموجان اطلاع داده بود شب از پشت بام منتظر است تا فرار کنم. جلوی در آجان‌های همیشگی انتظار می‌کشیدند و دیگر راهی جز فرار نداشتم.
کیف نسبتاً بزرگی را برداشتم تمام چیزهایی که به ذهنم مهم میامد را داخلش جا دادم لباس‌هایی پسرانه پوشیده بودم و کلاه لبه‌دار خاکستری رنگی بر سر گذاشته بودم. به سختی موهای بلندم را بافتم و داخلش چپاندم. یقه‌ی لباسم را بالا کشیدم تا چیزی از گریبانم مشخص نباشد.
با استرس و هیجان با پاهایم روی زمین ضرب گرفته بودم صدای ساعت ایستاده‌ی قدیمی ساعت یازده شب را نشان می‌داد. با صدایش مانند جن‌زده‌ها از جا برخاستم آهسته از پشت پرده نگاهی به حیاط انداختم. دست‌هایم یخ بسته بود. نگاهی غمگین و اشک‌آلود به خانه انداختم، خاطرات امانم را بریده بود. به سختی از خانه دل کندم و در را گشودم و به آرام‌ترین حالت ممکن بستم. آهسته به سمت گوشه‌ی حیاط رفتم نردبان خیلی قدیمی و بلندی داشتیم و حالا من باید بر ترسی که از بچگی همواره داشتم غلبه می‌کردم و این ارتفاع را بالا می‌رفتم.
روی پله‌ی اول ایستادم قلبم مانند گنجشک می‌زد. دستانم از شدت سرما و استرس بی‌حس شده بودند. توکلی بر خدا کردم و پله‌های دیگر را هم بالا رفتم. صدای پدر در گوشم زمزمه می‌شد همیشه می‌گفت:
- مه‌بانو، هروقت از این نردبون می‌خوای بری بالا پایین رو نگاه نکن.
تمام تمرکزم را گذاشتم تا پایین را نبینم. یکی یکی پله‌ها را بالا می‌رفتم. دیگر چیزی به بالا رسیدنم نمانده بود که با صدای محکم کوبیده شدن در کم مانده بود از ترس به پایین پرت شوم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,083
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #6
به دیوار بالای سرم چنگ زدم، خودم را محکم گرفتم و با عجله چند پله‌ی باقی مانده را هم بالا رفتم. حالا روی پشت بام بودم؛ با تمام توانم سعی می‌کردم نردبان چوبی را بالا بکشم، اگر پایین می‌ماند آجان‌ها قطعاً بعد از من به دنبالم می‌آمدند و کارم تمام بود. از این سو من با تمام وجود نردبان را به سمت بالا می‌کشیدم و از آن سو صدای کوبیده شدن وحشیانه در به دلم چنگ می‌انداخت. دو سه قدم به عقب رفتم و نردبان را حدود نیم‌متر بالا برده بودم که تعادلم را از دست دادم و داشتم به همراه نردبان به پایین می‌افتادم که دست نجاتی از پشت مرا گرفت. با خوشحالی برگشتم و دیدم عموجان است که مرا از افتادن و مرگ حتمی نجات داده.
با عصبانیت نگاهم کرد و با صدایی که سعی می‌کرد پایین نگه‌اش دارد گفت:
- معلومه داری چیکار می‌کنی؟ داشتی خودتو به کشتن می‌دادی!
- عمو الآن وقت این حرف‌ها نیست نردبون رو بکشین بالا تا نتونستن بیان داخل.
با یک ضرب نردبان چوبی سنگین را بالا کشید و آن را روی پشت‌بام مخفی کرد.
با سرعت زیادی از روی خانه‌ها می‌دویدیم. عمو دستم را گرفته بود و به دنبال خود می‌کشید. در این بین به سوال‌هایی که می‌پرسیدم هم جواب می‌داد.
- عمو بابام کجاست؟
- جاش امنه.
- خب کجاست؟
- به نفعت نیست بدونی.
- یعنی چی؟ از من نزدیک‌تر به پدر کی هست؟ یعنی نباید بدونم کجا رفته؟
از دویدن ایستاد و نگاهم کرد. چشمان مشکی رنگ‌اش از خشم می‌درخشیدند. نفسم بند آمد.
- اگه بخوای همین‌طوری به سوال پرسیدن ادامه بدی و عجول باشی مه‌بانو من نمی‌تونم تضمین بدم که تحملت کنم. به پدرت هم گفتم تو کم سن و سال‌تر از این حرف‌ها هستی که بفهمی چه‌طور باید رفتار کنی. پس پشیمونم نکن از قولی که بهش دادم. بهت نمیگم کجاست چون به نفعته. چون اگه بدونی کجاست جونت به خطر می‌افته. باید آمادگی هر چیزی رو داشته باشی، حتی اگه بلایی سر من یا حتی پدرت اومد باید از خودت محافظت کنی فهمیدی؟
با تکان محکمی که به شانه‌ام داد، چشمانم به اشک نشست. انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی می‌بردم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
42
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
225
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین