. . .

متروکه رمان هفت‌تیر | یگانه123

تالار تایپ رمان
نام رمان :هفت‌تیر
نام نویسنده: یگانه ۱۲۳
ژانر: انتقامی_ عاشقانه
ناظر
: @فاطره

خلاصه: از روزی که دزدیده شدم، یک روز خوش هم ندیدم... فقط تاریکی بود و تاریکی و ظلمت ... اما چشمان او کورسوی امید من بود... و چه کس می‌داند که عاقبت من چه خواهد شد؟

مقدمه: اسیر می‌شویم در جنگی شرکت نکرده،
مجازات می‌شویم برای جرم مرتکب نشده،
تنها می‌مانیم برای عهدی شکسته شده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,356
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #3
پارت اول

یگانه:
با دردی که از شونه‌هایم بود بیدار شدم.شونه درد بدی داشتم،
همه جا
تاریک بود، سرم درد می‌کرد، نگاهی به اطرافم انداختم،دستانم از پشت به یک ستون بسته شده بود،می‌خواستم فریاد بزنم اما حال داد کشیدن رو هم نداشتم، برای همین علی رغم میل باطنی، چشم‌هایم رو بستم و سرم رو به همون ستون تکیه دادم.
با نوازش دستی بر روی موهام چشم باز کردم، سرم رو به سمت صاحب دست نوازش کننده بردم، با دیدن مردی که نمیشناختمش حرصم گرفت و گفتم:
- به من دست نزن!
مرد که بهش می خورد سی و چهار سالش باشه، پوزخندی زد و با دستش زیر چونم رو گرفت و گفت:
- بزار از راه برسی بعد زبون درازی کن عزیزم.

عزیزم رو با حالت کشیده و مسخره گفت، دوباره بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- من اینجا چکار می‌کنم؟
مرد پوزخندی زد و به سینی جلوم اشاره کرد و گفت:
- بهتره غذا ت نمونده باشه چون سلطان بدش میاد...
دوباره سوالم رو تکرار کردم:
- من اینجا...
نگذاشت سوالم رو تکمیل کنم و با دستش جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
- هیش! حرف نزن.
سرم رو تکون دادم که دستش رو آروم از روی دهنم برداشت و از اتاق خارج شد.من موندم و دنیایی از سوال! اون مرد کی بود؟ من چرا اینجام؟ سلطان کیه ؟چرا نباید سلطان بدش بیاد؟نکنه آدم خوارن؟ شاید هم نه قاچاقچی انسان اند؛ با این فکر موهای تنم سیخ شد، توی همین فکرها بودم که در اتاق باز شد و دوتا پسر و یک دختر به داخل اتاق با دستان بسته شده پرتاب شدن...
***
پارسا:
سمت پنجره بزرگ اتاقم نشسته بودم، مثل همیشه چای به دست از پنجره در حال دیدن بادیگاردها و کارگران بودم، هر کدوم به سمتی می‌رفتند و وظایف خود رو انجام می‌دادن، سیگار رو روشن کردم و پک عمیقی از آن گرفتم،آرش رو دیدم که هندونه ها رو در حوضچه داخل حیاط انداخت و عفت خانم در حال آب و جاروی حیاط بود.
با زنگ خوردن گوشی از حس و حال خودم بیرون اومدم، تلفن رو جواب دادم، کیارش بود:
اداش مبارکه...
متعجب پرسیدم:
- چی مبارکه؟
با خنده گفت:
- سور پرایز، دختره الان تو عمارتته.
- چی! عمارت من؟
- آره پارسا خان، مشتی حساب ما فراموش نشه.
لبخندی زدم و گفتم:
- حله، الان کجاست؟
کیارش با همون اشتیاق قبل ادامه داد:
- توی انباری زندانیش کردم.
چند دقیقه سکوت کردم که کیارش گفت:
- آلو پارسا؛ پارسا؟
خیلی آروم گفتم:
- کیا؟
صداش اومد:
- جانم.
ادامه دادم:
- مراقبش باش، اون برای ما مثل گنج می‌مونه.
- چشم.
پک بعدی رو عمیق‌تر به سیگارم زدم، دودش رو حلقه وار بیرون فرستادم، پوزخندی زدم و با خیال آسوده روی تخت دراز کشیدم.

***
یگانه:
به اون دختر و پسر گفتم:
- شما رو چرا آوردن اینجا؟
پسر لبخندی زد و گفت:
- ما سالهاست که اینجاییم.
متعجب نگاهش کردم که قهقهه زد و گفت:
- دختر! چرا آنقدر تو زود باوری؟
با قهر ازش رو برگردوندم، که پیشم اومد و گفت:
- ما اینجاییم چون دیشب تصمیم گرفته بودیم که این آرش ع×و×ض×ی رو بکشیم اما اون دست ما رو خوند.
با اشک برگشتم سمتش و گفتم:
- آرش کیه؟
پسر پوزخندی زد و گفت:
- همون که داشتی داد می‌زدی بهش که دست به من نزن!
سری تکون دادم و گفتم:
- آهان.
پسر خنده‌ای کرد و گفت:
- خودت چرا اینجایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #4
پارت دوم

شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم!
خیلی لاتی گفت:
- نه دیگه، نشد آبجی، واسه ما دیگه زیر آبی نرو، ما خودمون سر این و اون رو زیر آب می‌کنم.

خیلی آروم و با خجالت گفتم :
- نه جدی میگم، دیشب چشم‌هایم رو باز کردم دیدم اینجام، دست و پام بسته است، حتی حال داد کشیدن هم نداشتم. صبح متوجه شدم که یکی داره دست رو سرم میکشه، از جا پریدم و این پسره که میگی اسمش کیارشه رو دیدم، و غذا رو گذاشت جلوم و گفت بهتره بخوری وگرنه سلطان عصبی میشه.
پسر نزدیک من اومد و گفت:
- من اسمم حسامه!
بعد به دختر و پسر روبه‌روش اشاره کرد و گفت:
- این دختر خانم که چشم رنگی داره اسمش ترانه است، این پسره هم که کنارشه اسمش کامرانه.
ترانه یک دختر کمی قد کوتاه بود که چشمانش سبز بود و پوست سفیدی داشت. موهای طلایی از روسری بر اثر پرت شدن به اتاق بیرون زده بود. کامران یک پسر فوق العاده قد بلند و ورزشکار بود که بازوهایی ورزیده و پوست سفید داشت. چشم و ابرو مشکی هم بود.
حسام قدبلند بود و چهارشونه، چهره شادی داشت. کمی گندمی بود و چشم و ابروی اون هم مشکی بود.
رو به حسام کردم و گفتم:
- اسم من هم یگانه است.
کامران خندید و گفت:
- چه جالب...
قبل از گفتن ادامه حرفش در باز شد و کیارش داخل اتاق شد، نگاهی به سینی و محتویات داخل اون انداخت و گفت:
- جالب تر هم میشه وقتی سلطان عصبی بشه.
نزدیکم اومد و با دستش زیر چونم رو گرفت وچونم رو بالا آورد، توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- مگه نگفتم غذات رو بخور؟
جرئت حرف زدن نداشتم، فقط نفس نفس می‌زدم، انگار خودش هم فهمید که زیر چونه‌ام رو ناگهانی ول کرد.
دستانم رو باز کرد و من رو بلند کرد که از شدت ضعف خوردم زمین، دوباره بلندم کرد که دوباره خوردم زمین.
این بار زیر بغلم رو گرفت که گفتم:
- من رو کجا میبری؟
بی توجه به سوالم من رو به بیرون برد، اما نمی‌دونم چرا جلوی چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
***
پارسا:
از دوربین‌ها کیارش و دختره رو دیدم، وقتی آوردش بیرون دختره سرش گیج رفت و زمین خورد.
گوشی رو برداشتم و شماره سپهر رو گرفتم:
- الو سپهر؟
سپهر بی حوصله جواب داد:
- بگو ببینم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پاشو بیا که مریض اورژانسی داری.
نفسی کلافه کشید و گفت:
- خیلی خب! هوف!
گوشی قطع کردم، چند تقه به در خورد که گفتم:
- بله؟
کیارش جواب داد:
- اجازه هست؟
- بیا تو!
کیارش درحالی که دختر روی دستش بود و اون رو روی تخت من می‌خوابوند گفت:
- این دختره خیلی زپرتیه، قبل از اینکه تو باهاش کاری کنی خودش نابود میشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- تو نگران نباش!
کیارش دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت:
- چشم‌.
رفتم کنار تختی که دختره خوابیده بود و دستش رو گرفتم توی دستم, دستش یخ بود،نبضش تند تند می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #5
پارت سوم

دستای نرم و لطیفی داشت، این دست‌ها برای شکسته شدن زیادی نرم بود.
به کیارش نگاه کردم و گفتم:

- زنگ بزن امیرسام و لاوین رو هم برای مراسم دعوت کن.
کیارش چشمی زیر لب گفت.
سپهر با زدن دو تقه به در وارد اتاق شد، با دیدن دختر روی تخت به سمتش پرواز کرد، گوشی را روی قلب اون گذاشت.
رو به کیارش گفتم:
- کیارش؟
- بله؟
- اسم این دختره چیه؟
با دست سرش رو خاروند و گفت:
- نمی‌دونم ریحانه ای الهه‌ای چیزیه...
سپهر با توپ پر رو به کیارش توپید:
- این چندساعته که بیهوشه؟ چند وقته که این طفل معصوم هیچ چیزی نخورده هان؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اولا که به تو چه؟ ثانیاً فکر کن هجده ساعته؟
سپهر مات و مبهوت به من نگاه کرد و ادامه داد:
- با این همه فعلا بیهوشه، برای خوب شدن نیاز به زمان داره، یک پرستار میخواد که با ملایمت باهاش رفتار کنه و بهش غذا بده. چون بیهوشه...
نگذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:
- خودت و سه روز!
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- چی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- خودت پرستار میشی و سه روز وقت داری که هرطور میتونی حالش رو خوب کنی وگرنه خودت و خواهرت و این دختر رو می‌فرستم اونور.
لبخندی حرصی زد که دوباره گفتم:
- زمانت از الان شروع میشه.
بعد. سیگاری به لبم گذاشتم و دودش رو توی صورتش بیرون دادم و با کیارش بیرون رفتیم.
***
سپهر:

با رفتن کیارش و پارسا حرصی شدم و وسایل روی میز رو پرت کردم وسط اتاق. گوشی رو برداشتم و شماره کیارش رو گرفتم جواب داد:
- هان؟
حرصی گفتم:
- به خدمتکار بسپار غذای مفصل هر وعده برام بیاره.
با مسخره بازی گفت:
- خوب شد گفتی من نمیدونستم، بهش سپردیم که بیست و چهار ساعت در خدمتت باشه فعلا.
نگاهی به دختر رو به روم انداختم، دستش رو توی دستم گرفتم، نمی‌دونستم این جا چکار می‌کنه اما مطمئن بودم، از دخترهایی که هرشب پارسا و کیارش میارن نیست.
چشم‌های معصومی داشت، موهای فرفری مشکی رنگش از
روسری بیرون زده بود. روسریش رو از سرش برداشتم و پرتش کردم اونور.
خدمتکار بالا اومد و غذا رو گذاشت جلوم، با اخم گفتم:
- دخترجون! بیا و چند دست لباس
بعد دوباره ولش کردم و گفتم:
- بیا اینجا...
نزدیک اومد که گفتم:
- مانتو و روسریش رو ببر ، نمیخواد بشوری بنداز دور.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- آقا؟
همچنان با اخم نگاهش کردم که گفت:
- من دیگه نمی‌خوام اینجا کار کنم... میشه به پارسا؟
دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:
- باشه... برو!
جعبه ابزار رو باز کردم، سرم تقویتی بهش زدم تا حالش بهتر بشه، لوله تغذیه رو بیرون آوردم و سوپ رو بهش دادم.
گوشی موبایل رو برداشتم و به الینا زنگ زدم:
- الو الی؟
جواب داد:
- جانم داداش؟
- یک چند دست لباس دخترونه خوشگل و رنگ روشن، البته پوشیده بردار بیار خونه پارسا.
- چرا داداش؟

کلافه گفتم:
- الی کاری که میگم رو انجام بده.
- چشم.
- الی؟
- جانم!
-شال و روسری هم بیار، بعد اینکه برو توی اتاق من، سر کمد لباس ها خب؟
- یکم صبر کن، خب خب رفتم.
نفسی کشیدم و ادامه دادم:
- ببین در کمد لباس ها رو باز کن، یک کت قهوه‌ای هست دیدی؟
یکم مکث کرد و گفت:
- خب دیدم داداش.

- از توی جیب سمت راستی یک کیف چرمی هست، بردار بیار.
- خب دیدمم.باشه.
- الی.
- جانم؟
- به بقیه حرفی نزن خب؟
- چشم داداش.
 
آخرین ویرایش:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #6
پارت چهارم
گوشی رو قطع کردم و نگاهم رو به این دختر زیبا و معصوم دوختم‌.
***
پارسا:
نگاهی به ترانه، کامران و حسام که جلوی پام افتاده بودن کردم، سمت ترانه رفتم و رو به روش زانو زدم، نگاهش به من بود که گفتم:
- ترانه جون، می‌خواستی خیانت کنی اونم به من؟
مثل ماهی دهنش باز و بسته شد که با یک ضربه وسط سالن پرتش کردم. خواست بلند شه که پایم رو روی کمرش گذاشتم و گفتم:
- کجا؟
حسام و کامران هم، خونی شده بود لباسشون، توان حرف زدن نداشتن، با لبخندی تمسخرآمیز نگاهشون کردم و با داد گفتم:
- من خیانت کارها رو زنده نمی‌زارم، حتی اگه اون شخص
نگاهی دوباره به ترانه انداختم و گفتم:
- دخترخاله من باشه. اما می‌خوام یک فرصت به همتون بدم.
ترانه با همون حال زارش داشت پوزخند می‌زد.
با پا محکم کوبیدم وسط شکمش که دوباره روی زمین افتاد.
این‌بار من پوزخند زدم و از کنارشون گذشتم. ترانه همونجا کاملاً بیهوش شد، حسام و کامران هم انقدر زخمی بودن که چشم بستن و کنار ترانه بی‌حال افتادن.
بی هوا سمت اتاقی که عشق مسعود توش بود رفتم که سپهر و الینا با دیدن من از جا پریدن.
کتم رو برداشتم و زهرم رو بهشون ریختم.
-ببینم سپهر میتونی کاری کنی که مثل الینا بتونه من رو راضی کنه؟
سپهر از جا بلند شد که مچ دستش رو گرفتم و زدمش زمین.
***
سپهر:
الینا با چند دست لباس اومد، هم دیگر رو بغل کردیم که بهش گفتم:
- الی جون، من می‌رم اونور تو لباس این دختر رو عوض کن.
حرفی نزد، پشتم رو بهشون کردم، الینا مشغول عوض کردن لباس‌ها شد. بعد از چند دقیقه پارسا داخل اتاق شد، کتش رو برداشت و زهرش رو ریخت :
- ببینم سپهر میتونی کاری کنی که مثل الینا بتونه من رو راضی کنه؟
حتی نگذاشت بلند شم و با مچ دست من رو پرت کرد روی زمین.
الینا بهش توجه نکرد و بعد از اتمام کارش گفت:
- تموم شد.
با دیدن اون دختر واقعا توی اون لباس شگفت زده شدم، یک پیراهن دامنی گل‌دار قرمز با شال سفیدی که الینا تنش کرده بود واقعا معرکه بود.
ظرف غذا رو دوباره جلو آوردم و این‌بار چند پره از مرغ رو ریز ریز کردم و داخل سوپ ریختم، این سوپ رو با لوله تغذیه دوباره بهش تزریق کردم.
سرم هم تموم شده بود، سرمش رو قطع کردم و سرنگ رو از رگش بیرون کشیدم.
دیدم با همین یکم غذا خوردن روح به صورتش برگشت، رنگش مثل گچ بود و یکم سرخ و سفید شد.
دیگه از حالت بیهوشی مطلق دراومده بود و فقط باید یکم بیشتر بهش می‌رسیدم.
چند بار پلک‌هایش بهم خورد، فهمیدم به هوش اومده و فقط به خاطر ضعف نمیتونه حرکتی از خودش نشون بده.
در زده شد، با گفتن بفرمایید من خدمتکار وارد اتاق شد.
سینی غذا جدید که شامل چلو کباب، چلو گوشت، سوپ شیر، بود رو گذاشت جلوی من و سینی غذای قبلی رو که تقریباً نصفش دست نخورده بود رو برداشت، با کنجکاوی رو به من گفت:
- آقا پس چرا...
- بیرون.
- چشم.
دمق شده در رو بست و از اتاق بیرون رفت.

از چلو کباب شروع کردم و آروم آروم به خوردش دادم که بدنش تکون خورد و روی تخت نشست و دستش رو گذاشت زیر چونش و به من خیره شد.
الینا زد زیر خنده که دختر چشماش رو مالید و با خواب آلودگی گفت:
- سلام.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- سلام به تو یکی.
یکم که گذشت به خودش اومد و از جا پرید و گفت:
- هی من چرا لباسم عوض شده نکنه شما به من...
الینا خندید و گفت:
- من لباست رو عوض کردم وای.
انگشتش رو تکون داد و سمت پنجره رفت که عقب کشیدمش و گفتم:
- چکار میکنی؟ تو هنوز خوب نشدی کامل ؟
پکر شده گفت:
- می‌خوام فرار کنم.
الینا با تعجب پرسید:
- چرا؟
یک دفعه زد زیر گریه و گفت:
- به خدا هیچی یادم نمیاد، من ومسعود بیرون بودیم، اما نصفه شب چشم باز کردم و دیدم اینجام و دست و پاهام بسته شده، خیلی بی‌حال بودم، حوصله حرف زدن نداشتم، صبح که پاشدم این پسره کیارش...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- از کجا می‌دونی اسمش کیارشه...؟
بدون تغییر حالتی گفت:
یک چندتا دختر و پسر...
به سرفه افتاد، دستم رو به نشونه کافیه جلوش گرفتم و ظرف غذا رو بهش دادم و گفتم:
- بخور که زود خوب شی‌. بعدا حرف می‌زنیم.
همون‌طور که گریه می‌کرد غذا رو از دستم گرفت که الینا با دلسوزی کنارش رفت، با دستش اشک چشمانش رو پاک کرد و بهش گفت:
- گریه نکن قربونت بشم.
 
آخرین ویرایش:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #7
پارت پنجم

یگانه:
از بودن دختر مهربون کناریم و دکتر جوون راضی بودم. دختر بهم گفت:
- من الینا هستم، خواهر سپهر.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم یگانه هستم.
دکتر یا همون سپهر اشاره به غذای داخل سینی کرد و گفت:
- باید همش رو بخوری.
اخم کردم و گفتم:
- آخه نمیتونم....
با جذبه‌ای که من رو می‌ترسوند گفت:
- تو باید سه روزه خوب بشی، برای مقاومت دربرابر پارسا و کیارش خیلی ضعیفی خب، پس باید جون داشته باشی. بعدشم تو هجده ساعته هیچی نخوردی، به زور لوله تغذیه وسرم و آمپول به هوش آوردمت.
ظرف غذا رو برداشتم و سوپ رو کامل خوردم، اما نتونستم که برنج بخورم بجاش کباب خوردم.
سرم درد گرفت و با کمک دکتر و خواهرش روی تخت خوابیدم.
یک هفته بعد
پارسا:
بی صبرانه منتظرم ببینم مسعود واکنشش به این قضیه چیه، سریع به کیارش اشاره کردم دختره رو بیار، کیارش هم آوردش و پرتش کرد رو بروی من، با زانو جلوی من افتاد، با گریه گفت:
- ولم کنین تو رو خدا، آخه من که نمیشناسمتون، چرا اینجام؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- دوست داری از اینجا بری کوچولو؟
سر تکون داد که گوشیش رو بهش دادم و گفتم:
- خب زنگ بزن به مسعود جونت بیاد کمکت.
گوشی رو از من گرفت که زنگ بزنه، مچ دستش رو گرفتم و گفتم:

- خیلی طبیعی گریه می‌کنی، بهش میگی کمک میخوای و ما داریم شکنجت میکنیم اوکی؟
سر تکون داد که صورتش رو توی دستام مچاله کردم و گفتم:
- نشد؛ چشم نشنیدم.
آروم گفت:
- چشم.
شماره رو گرفت‌‌، بعد از خوردن دوتا بوق جواب داد:
- الو یگانه؟
با شنیدن صداش زیر گریه زد و گفت:
- مسعود به دادم برس.
صدای مسعود متعجب شد و گفت:
- چی‌شده؟
- بیچاره شدم، من رو دزدیدن، همش کتکم میزنن.

مسعود نگران تر گفت:
_کیا؟
خواست جواب بده که گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:
- به آقا مسعود گل.
عصبی داد کشید:
- بی‌شرف با اون بچه چی‌‌کار داری؟
خونسرد گفتم:
- کلیدها کجاست؟ اگر نگی می‌کشمش.
قهقهه زد و گفت:
- چیه فکر کردی با گروگان گرفتن یگانه، به کلیدا میرسی؟
- یعنی مهم نیست برات؟
خندید و گفت:
- چرا؛ ولی نمیتونم جای کلیدهارو بگم.
دوباره گفتم:
- کلیدها کجاست؟

صدایی نیومد، به کیارش اشاره کردم؛محکم با پا زد وسط کمر یگانه، صدای جیغ یگانه همه جا رو برداشت، مسعود حرصی گفت:
- بابا ولش کن اون رو، اون دختر یتیمه.
دوباره زدیمش که مسعود گفت:
- به خدا با ارزش تر از یگانه تو زندگیم ندارم؛ اما نمیتونم، نمیتونم بهت بگم کجاست.

صدای قطع شدن تلفن هر سه ما رو متعجب کرد.
یگانه بیچاره ماتش برد، جلوش زانو زدم و گفتم:
- اشکال نداره، منم می‌دونم چکارکنم.
رنگش پرید، مثل گچ سفید شد، بی صدا اشک ریخت و گفت:
- چ چ چکار؟
نزدیک تر شدم، طوری که هرم نفس‌هاش به صورتم میخورد و گفتم:
- از امروز تمام خدمتکارها رو مرخص می‌کنم، تو میشی تنها خدمتکار این عمارت. برخلاف قوانین عمل کنی بدبختت میکنم، پوست سرت رو میکنم، زنده زنده خوراک سگ‌هام میشی
 
آخرین ویرایش:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #8
پارت ششم
از ترس آب دهنش رو قورت داد، اشک ریخت، چونش رو گرفتم و گفتم:
- البته یک راه بهتری هم داری؟
نگاهم کرد و گفت:
- چه راهی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- این که شب‌ها با من...
نگذاشت حرف بزنم و گفت:
- نه نمی‌خوام....
ادامه دادم:
-خب پس! ببین دخترجون، مسعود نخواستت پس به درد منم نمیخوری، پس دارم لطف میکنم بهت. از صبح تا شب باید کارکنی، خونه تمیز کنی، بچه‌ها رو مدرسه ببری، کارای من و کیارش انجام بدی، مهمونی های هر ماه رو مدیریت کنی و...
و اما قوانین من...
با بغض و اشک داشت نگاهم می‌کرد که ادامه دادم:
- از دروغ، سرپیچی از دستورم وخیانت متنفرم.
یعنی اگر ببینم هر کدوم این ها رو انجام دادی، خونت حلاله.
***
یگانه:
من فقط اشک می‌ریختم، مسعود... مسعود... نخواست من رو. پارسا که قدبلند و چشم و ابرو مشکی بود، خدمتکار ها رو صدا زد، بهشون گفت که تا آخر شب با همشون تسویه می‌کنه و از فردا آزادن که هرجا می‌خوان برن.
با کمال تعجب همه خوشحال بودند، هیچ کس نگفت چرا، هیچ کس نخواست که بمونه.
خدمتکارها یکی یکی انباری رفتن و وسایلشون رو جمع کردن و رفتن. در عرض نیم ساعت تمام خدمتکارها رفتن.
پارسا رو کرد به من و گفت:
- دارم میرم بیرون، شب که برگشتم استخر تمیز شده باشه، غذا هم حاضر باشه. وسایل حموم هم آماده شده باشه.
گفتم:
- من که آخه بلد نیستم.
شونه بالا انداخت و با قهقهه از خونه با کیارش خارج شد.
یکم مکث کردم، دیدم اگر الان کارهام رو انجام بدم بهتره، وسایل ماکارونی رو بیرون گذاشتم، خواستم سمت استخر برم که تازه یاد اون دختر پسرا که روز اول دیدمشون افتادم، سمت اتاق‌های طبقه پایین رفتم، اتاق اول از سمت چپ رو نگاه کردم، با استرس دستم رو به دستگیره در گذاشتم و آن را باز کردم.
دقیقا ترانه و حسام و کامران رو دیدم، همشون با دیدن من به سمتم هجوم آوردند و گفتند:
- خوبی؟ تو رو از اینجا بردن چکارت کردن؟
آهی کشیدم و گفتم:
- من که بیهوش شدم بعدش، دکتر احیام کرد و الان هم اینجام.
این بار سوالی پرسیدم:
- بچه‌ها یک سوال؟
حسام با خنده نگاه کرد و گفت:
- تو جون بخواه.
خیلی سنگین ادامه دادم:
- پارسا گفته استخر تمیز کنم، چطوری این کار رو کنم؟
کامران در فکر فرو رفت و گفت:
- تنهایی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که گفت:
- یک شلنگ توی استخر بازه خب؟
- خب!
- اون شلنگ رو اول کامل میبندی، یک دریچه هم داخل استخره باید اون رو باز کنی تا آب ازش رد بشه، وقتی آب خالی شد دوباره استخر رو با شلنگ پر آب می‌کنی.
- فقط اینکه چطوری دریچه رو بازکنم؟ خیس میشم که...
کامران خندید و گفت:
- طبیعیه خب، این‌بار رو میام کمکت.
بلند شدم که کامران هم به تبع از من بلند شد، ترانه دستم رو گرفت و گفت:
- می‌موندی حالا؟
- نه مرسی کاردارم.
کامران با یک جهش دریچه رو کند و به من گفت آب رو ببند. آب رو بستم.تمام آب‌ها وارد فضای فاضلاب استخر شد، بعد کامران دریچه رو گذاشت و از استخر بیرون اومد.
منم طبق گفته اش شلنگ رو باز کردم و تا گذاشتم استخر پر آب بشه.
بعد سمت غذا رفتم و شروع کردم به پخت غذا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #9
پارت هفتم:
بعد از اینکه غذا پخته شد، غذا رو کور کردم همونجا کف آشپزخونه ولو شدم.
***
پارسا:
داشتم پرونده ها رو بررسی می‌کردم که تلفن اتاقم زنگ خورد، جواب دادم:
- بله خانم ایزدی؟
...
- بفرستش داخل.
...
مسعود موهاش رو مثل همیشه بسته بود و فقط یک تار مو توی صورتش انداخته بود، کت سبز و شلوار مشکی رو پوشیده بود و وارد اتاق شد.
با دیدنش پوزخندی زدم و گفتم:
- به به آقا مسعود از این طرفا!
خندید و گفت:
- تعارف نمیکنی بشینم؟
با دست بهش اشاره کردم که روی مبل بنشینه، یکم مکث کرد و گفت:
- یگانه خوبه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- شاید نه... نگرانشی؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- پارسا اون دختر کسی رو نداره که بخوان دنبالش بگردن، بهم برش گردون.
خندیدم و گفتم:
- کلیدها رو بده ببرش.
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- میگم نمیتونم، تو امانت دار خوبی نیستی.
شونه بالا انداختم و حرفی نزدم که دوباره گفت:
- حداقل بزار ببینمش.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نچ! اون دختر رو دیگه بهت نمیدم. کاری می‌کنم از دوریش زجر بکشی.
مسعود خیلی عصبی از جا بلند شد و اتاق رو ترک کرد.

کم کم کارهای شرکتم انجام دادم و با کیارش از شرکت بیرون زدیم.
بین راه به این فکر کردم که چطور با این دختر برخورد کنم.
بالآخره ماشین ایستاد، راننده پیاده شد و در رو برای من و کیارش بازکرد. با غرور از ماشین پیاده شدم، سمت پنت‌هاوس رفتم و با کلید در رو باز کردم.
وارد پنت هاوس که شدم دختر رو دیدم که روی زمین افتاده، پشت سرمن کیارش وارد شد، با پاشنه پا برگشتم سمتش و گفتم:
- بلندش کن، بیارش اتاق من، باهاش حرف دارم.
سمت اتاقم رفتم و دورا دور کیارش رو دیدم که با حرص بلندش کرد و سمت اتاق آوردش.
***
یگانه: با احساس سنگینی روی کمرم چشم باز کردم کیارش رو دیدم که با پا محکم به کمرم ضربه میزنه، با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
- چیکار میکنی؟
پوزخندی زد و گفت:
- زر نزن بابا، پاشو بریم سلطان کارت داره.
بی حرف پشتش راه افتادم، از پله‌ها بالا رفتیم، پله‌های طلایی رنگ با نرده‌های سفید، ویو رو به طبیعت، همه جا پر از گل و گلدون، آنقدر حواسم پرت خونه شد که نزدیک بود از پله‌ها بیوفتم پایین، کیارش با چنگ لباسم رو کشید و گفت:
- حواست رو جمع کن!
سرم رو پایین انداختم و طبق عادت گفتم:
- چشم.
با شنیدن این جمله از دهن من ابروهایش بالا پرید و خندید.
وارد اتاق سلطان یا همون پارسا شدیم، یک پسر قدبلند، ورزشکار، چشم و ابرو مشکی با استایل خفن مردونه.
پارسا روی صندلی نشسته بود، بهم اشاره کرد که روی نزدیک ترین صندلی بهش بشینم. با تردید به کیارش نگاه کردم که با چشم تایید کرد. روی صندلی نشستم که شروع کرد که پارسا شروع کرد:
- خب خب نامزد مسعود، اول بگو اسمت چیه ؟ و چه هنرهایی بلدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- اسمم یگانه است، هنرهامم، آشپزی و بچه داری، تدوین، نویسندگی و فیلمنامه‌نویسی، تدریس و این که سال آخر لیسانس ادبیات هستم و تا قبل از اینکه بیام اینجا میخواستم تا دکتری برم.
لبخندی زد و گفت:
- خوبه! اما یگانه اگر بخوای به اهدافت برسی و یک زندگی راحت اینجا داشته باشی باید طبق قوانین من عمل کنی...

قانون اول وقت و زمان برام مهمه، با دانشگاه رفتنت اصلا مشکلی ندارم، تا دکتری، پسا دکتری هم برو ولی طبق ساعت میری ومیای، اگر قراره ۷صبح بری تا ۵ عصر تا ۵ باید اونجا باشی، سر ۵ راننده میاد دنبالت.
من همیشه ساعت ۲:۴۵ دقیقه خونم، تو باید راس ساعت ۳:۱۰ نه کم تر و نه بیشتر میز رو چیده باشی. سر ساعت ۴:۰۰ حموم من باید آماده باشه، ساعت ۱۰صبح و ۱۰شب قهوه‌ی تلخ من باید آماده باشه. ساعت ۱۰:۳۰ شب میای اتاقم؛
برام کتاب می‌خونی تا ۱۱:۱۵بعدش میتونی بخوابی.
 
آخرین ویرایش:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #10
پارت هشتم:
بعد از گفتن این حرف خنده‌‌ای کرد و گفت:
اما قانون دوم، روزهای چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه که دانشگاه نمیری، من هم اوج ساعت کاری رو گذروندم، سه بار در روز باید ماساژ بدی من رو؛ صبح و ظهر و شب که البته هربار هم به مدت دو ساعت.
این چقدر نامرد بود با چشم اشکی نگاهش کردم که گفت:
قانون سوم تمیزی مهمه به اندازه زمان، سنگ فرش ها همیشه باید تمیز باشه، شیشه‌ها برق بزنه، میزها و دیوارها گردگیری بشه، هرروز ساعت ۷میرم سرکار، باید بیای جلوی پام زانو بزنی و کفش‌هام رو واکس بزنی، لباس های من و کیارش باید اتو کشیده باشه ، هرروز اونم با خط اتو.
زمانی که صدات زدم سریعاً میای پیشم و دستوراتم رو بی‌چون و چرا اجرا میکنی، حرف زدن، جزوه دادن و گرفتن توی دانشگاه چه با دخترا و چه پسرا ممنوعه‌.
نمره زیر ۱۹حق نداری بگیری. حرف کیارش حرف منه، اجرا می‌کنی.
سه تا خط قرمز دارم؛ دروغ، نافرمانی،خیانت.
فهمیدی؟
سری تکون دادم که جدی گفت:
- نشنیدم...
بلند گفتم:
- بله فهمیدم آقا.
سری تکون داد و گفت:
- با اجازه من وارد اتاق میشی و با اجازه منم خارج میشی، اتاقت هم این بغل کنار اتاق منه.
نیشخندی زد و گفت:
- حالا هم میز شام رو بچین. بدو برو!
- چشم!
سریع پایین رفتم و میز رو چیدم.
یک دیس ماکارونی گذاشتم که شکل کیک در آورده بودم، دوغ و نوشابه هم دو طرف میز گذاشتم،بعد ظرف سالاد و پیاله ها و بشقاب ها رو چیدم و کنارش قاشق چنگال گذاشتم.
پارسا و کیارش وقتی پایین اومدن، نگاهی به میز انداختن و پشت میز نشستن؛ پارسا خنده‌ای کرد و گفت:
- ماکارونی؟ با مزه است، سوپ هم فراموش نکن دیگه.
- چشم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- می‌تونی بری!
راهم رو کشیدم و رفتم گوشه‌ای نشستم، از دوری مسعود زار زدم به حال خودم، متنفر بودم از خودم. سرم رو روی پام گذاشتم و اشک ریختم.
خیلی گشنم بود ولی حرفی نزدم.
***
سپهر:
با الینا و الهه و سامان و سجاد داشتیم بازی می‌کردیم اما من حواسم به اون دختر مظلوم پرت بود، دختری که پارسا و کیارش نزدیک به هجده ساعت گشنه نگهش داشته بودن. همینجوری توی فکر بودم که سجاد جلوی چشمم دست تکون داد و گفت:
- اووف، کجایی؟
از سر میز بلند شدم و گفتم:
- من بازی نمی‌کنم، باید یک سر برم جایی.
سریع سمت اتاق رفتم، کتم رو پوشیدم و از در جلوی چشمان متعجب اونها بیرون اومدم.
سوار لامبورگینی آخرین سیستمم شدم، قبل از اینکه برم خونه پارسا، جلوی یک ساندویچی ایستادم و دوتا فلافل گرفتم و گذاشتم توی پاکت و دوباره سمت خونه پارسا حرکت کردم.
نگاهی به پاکت فلافل کنارم انداختم و تصویر اون دختر رو به یاد آوردم،خیلی معصوم‌ و مظلوم بود. مطمئن بودم یا غذا نیست یا اگر هم باشه پارسا و کیارش نمیزارن بخوره.
پشت در پنت‌هاوس پارسا رسیدم، در بسته بود، شماره کیارش رو گرفتم، بعداز خوردن سه بوق جواب داد:
- هان چیه؟
- در رو بازکن!
- این جا چی‌کار داری تو؟
- بیکار نیستم که بیام، لابد کار مهم دارم.
گوشی رو قطع کرد، حرصی شدم، با مشت محکم روی فرمون زدم.
- لعنتی!
یک دفعه دیدم در بازشد، مش رحیم که پیرمرد باحال و پایه‌ای بود و منم دوست داشت اومد به شیشه زد و گفت:
- بیا باباجان، شمارم رو بزن هر موقع کار داشتی منت این‌ها رو نکش، ولی مزاحمم نشیا؟
خندیدم و پیشونی مش رحیم رو بوسیدم و شمارش رو سیو کردم و داخل حیاط شدم.
با سرعت توی اون هوای سرد سمت خونه دویدم، باد کتم رو به بالا می‌برد.
کیارش و پارسا سر میز بودن و داشتن شام میخوردن، کیارش خندید و گفت:
- واسه چی اومدی آقای مشغول؟
با عصبانیت گفتم:
- یگانه کجاست؟
شونه‌ای بالا انداخت، سمت اتاق رفتم که دیدم جلوی در اتاق بیهوش افتاده، چندبار با دست به صورتش ضربه زدم که کمی چشمش رو باز کرد.
دست زیر کمرش انداختم و نشوندمش.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین