پارت دوم
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم!
خیلی لاتی گفت:
- نه دیگه، نشد آبجی، واسه ما دیگه زیر آبی نرو، ما خودمون سر این و اون رو زیر آب میکنم.
خیلی آروم و با خجالت گفتم :
- نه جدی میگم، دیشب چشمهایم رو باز کردم دیدم اینجام، دست و پام بسته است، حتی حال داد کشیدن هم نداشتم. صبح متوجه شدم که یکی داره دست رو سرم میکشه، از جا پریدم و این پسره که میگی اسمش کیارشه رو دیدم، و غذا رو گذاشت جلوم و گفت بهتره بخوری وگرنه سلطان عصبی میشه.
پسر نزدیک من اومد و گفت:
- من اسمم حسامه!
بعد به دختر و پسر روبهروش اشاره کرد و گفت:
- این دختر خانم که چشم رنگی داره اسمش ترانه است، این پسره هم که کنارشه اسمش کامرانه.
ترانه یک دختر کمی قد کوتاه بود که چشمانش سبز بود و پوست سفیدی داشت. موهای طلایی از روسری بر اثر پرت شدن به اتاق بیرون زده بود. کامران یک پسر فوق العاده قد بلند و ورزشکار بود که بازوهایی ورزیده و پوست سفید داشت. چشم و ابرو مشکی هم بود.
حسام قدبلند بود و چهارشونه، چهره شادی داشت. کمی گندمی بود و چشم و ابروی اون هم مشکی بود.
رو به حسام کردم و گفتم:
- اسم من هم یگانه است.
کامران خندید و گفت:
- چه جالب...
قبل از گفتن ادامه حرفش در باز شد و کیارش داخل اتاق شد، نگاهی به سینی و محتویات داخل اون انداخت و گفت:
- جالب تر هم میشه وقتی سلطان عصبی بشه.
نزدیکم اومد و با دستش زیر چونم رو گرفت وچونم رو بالا آورد، توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- مگه نگفتم غذات رو بخور؟
جرئت حرف زدن نداشتم، فقط نفس نفس میزدم، انگار خودش هم فهمید که زیر چونهام رو ناگهانی ول کرد.
دستانم رو باز کرد و من رو بلند کرد که از شدت ضعف خوردم زمین، دوباره بلندم کرد که دوباره خوردم زمین.
این بار زیر بغلم رو گرفت که گفتم:
- من رو کجا میبری؟
بی توجه به سوالم من رو به بیرون برد، اما نمیدونم چرا جلوی چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
***
پارسا:
از دوربینها کیارش و دختره رو دیدم، وقتی آوردش بیرون دختره سرش گیج رفت و زمین خورد.
گوشی رو برداشتم و شماره سپهر رو گرفتم:
- الو سپهر؟
سپهر بی حوصله جواب داد:
- بگو ببینم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پاشو بیا که مریض اورژانسی داری.
نفسی کلافه کشید و گفت:
- خیلی خب! هوف!
گوشی قطع کردم، چند تقه به در خورد که گفتم:
- بله؟
کیارش جواب داد:
- اجازه هست؟
- بیا تو!
کیارش درحالی که دختر روی دستش بود و اون رو روی تخت من میخوابوند گفت:
- این دختره خیلی زپرتیه، قبل از اینکه تو باهاش کاری کنی خودش نابود میشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- تو نگران نباش!
کیارش دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت:
- چشم.
رفتم کنار تختی که دختره خوابیده بود و دستش رو گرفتم توی دستم, دستش یخ بود،نبضش تند تند میزد.