. . .

متروکه رمان هفت‌تیر | یگانه123

تالار تایپ رمان
نام رمان :هفت‌تیر
نام نویسنده: یگانه ۱۲۳
ژانر: انتقامی_ عاشقانه
ناظر
: @فاطره

خلاصه: از روزی که دزدیده شدم، یک روز خوش هم ندیدم... فقط تاریکی بود و تاریکی و ظلمت ... اما چشمان او کورسوی امید من بود... و چه کس می‌داند که عاقبت من چه خواهد شد؟

مقدمه: اسیر می‌شویم در جنگی شرکت نکرده،
مجازات می‌شویم برای جرم مرتکب نشده،
تنها می‌مانیم برای عهدی شکسته شده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #11
پارت نهم:
با دست زیر چونش رو گرفتم که دوباره چشمش رو باز کرد، فلافل رو بهش دادم که یک مقدار ازش خورد ولی چون بی‌حال بود خودم اون یک فلافل رو بهش دادم.
کمی روح به صورتش اومد. دستش رو گذاشت زمین که بلند بشه اما تعادلش بهم خورد و افتاد روی پای من.
کلی خجالت کشید و بلندشد، از پشت مچ دستش رو گرفتم و گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟ باید استراحت کنی تو!
لبخند کم‌جونی زد و گفت:
- نمیشه آقا سپهر.
از نحوه صدا زدن اسمم خندم گرفت.
بلند شد، یک سینی آورد و ظرفها رو جمع کرد، بعد هم کیارش و پارسا رو راهنمایی کرد به اتاقشون.
مشغول شستن ظرف ها شد که به طرفش رفتم، آستین‌هام رو بالا زدم و گفتم:
- منم هستم.
یگانه خندید و گفت:
- نه بابا؟ برین نمیخواد ظرف بشورین، الان همه میگن ازتون کار کشیدم.
دوباره نگاهم کرد و گفت:
- راستی خانومتون خوشگل بود.
اخم کردم و گفتم:
- اون خانومم نبود، خواهرم بود.
هیچی نگفت و باهم مشغول شستن ظرفها شدیم.
***
پارسا:
از پنجره اتاقم یگانه و سپهر رو دیدم، سپهر داشت بیش از حد به یگانه نزدیک می‌شد.
روی تخت خوابیدم و به فردا فکر کردم.
صبح با صدای نرم و لطیفی از خواب پاشدم:
- آقا؟ آقا پارسا؟
دلم نمی‌خواست که چشم باز کنم، آروم تکونم داد و گفت:
- آقا؟ آقا پارسا؟
گوشه‌ی پلکم رو باز کردم و گفتم:
- هان ؟
با نرمی گفت:
- بلند بشین، حموم رو براتون آماده کردم.
با خشونت گفتم:
- باشه برو بیرون.
با صدای بسته شدن در از جا بلندشدم و دوش گرفتم، تمام حموم برق می‌زد، حتی سر دوش برق می‌زد، بوی گل وگلاب توی حموم پیچیده بود، آب کاملا گرم بود.
با حس خیلی خوبی دوش گرفتم، از حموم که بیرون اومدم، حوله من و سشوار هم به همراه چند دست لباس جلوی در بود.
حوله رو تن زدم، موهام رو سشوار کشیدم، نگاهی به لباس‌ها کردم، یک شلوار و تی‌شرت سبز رنگ برام گذاشته بود، یک سویشرت هم گذاشته بود، لباس‌ها رو هم پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم، با دیدن میز صبحانه اصلا حیرت زده شدم، توی دلم گفتم:
- خاک تو سرت مسعود که این دختر رو به خاطر پول فروختی.
میز صبحانه مفصلی چیده بود، به جای لیوان یک پارچ آب پرتقال درست کرده بود و دوتا لیوان گذاشته بود که نی داخلش بود. بعد تخم مرغ آبپز کرده با کره وپنیر هم سر سفره بود.
صندلی رو عقب کشیدم و روی صندلی نشستم و گفتم:
- اون سویشرت برای چی بود؟
- گذاشتم سرما نخورید.
لبخند کمرنگی روی لبم نشست و حرفی نزدم. کیارش هم سر میز اومد و با خشم به یگانه توپید:
- هی ببینم چرا من رو بیدار نکردی؟
یگانه به من نگاه کرد و گفت:
- آقا پارسا حرفی از شما نزدن که.
کیارش با دست محکم روی میز کوبید و گفت:
- من داداش پارسام، پس هیچ فرقی، تاکید میکنم هیچ فرقی بین ما نیست.
یگانه دستش رو مشت کرد و گفت:
- ولی من فکر می‌کردم زیر دستشی چون تو اومدی بالاسرم وقتی تازه دزدیده شده بودم، اما چشم. از این به بعد کارهای شما رو هم انجام میدم.
***
یگانه:
کیارش با شنیدن حرفام پوزخندی زد و تهدید آمیز گفت:
- حواست باشه به عواقب حرفات کوچولو.
یک لحظه ترسیدم، احساس کردم اگر ادامه بدم برام گرون تموم میشه.
سکوت کردم که کیارش با بدجنسی گفت:
- میز صبحانه رو جمع کردی میای حموم رو آماده می‌کنی برام، از حموم هم که بیرون اومدم موهام رو سشوار می‌کشی.
پارسا هم از میز بلند شد و گفت:
- امشب حدودا ۸۰ تا مهمون داریم، لیست غذا رو کیارش بهت میده، نگاه کن هرچی نداریم و بگو مش‌رحیم بخره.
با عجز و ناله نگاه کردم و گفتم:
- ۸۰تا؟ آخه من چجوری ۸۰ تا برنج درست کنم؟ وای نه!
کیارش و پارسا از ناتوانی من لبخند بدجنسی زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #12
پارت دهم
پارسا بلند شد و سمت اتاقش رفت، کیارش اومد دور من چرخید و خودش رو خم کرد و در گوشم گفت:
- فکر نکنی یک وقت از این حاضر جوابیت میگذرما؟ دارم برات، البته به وقتش.
بعد هم راهش رو کشید که بره اما دوباره برگشت و گفت:
- راستی تا نیم ساعت دیگه حمومم آماده باشه، برای نهارهم سوپ شیر و خورشت قیمه درست کن!
- چشم.
پوزخندی زد و از پله‌ها بالا رفت. من هم بعد از رفتنش آماده شدم و در اتاقش رو زدم، کمی که گذشت گفت:
- بیا تو.
رفتم داخل و گفتم:
- اومدم حمومتون رو آماده کنم.
جوابی نداد و با دست اشاره کرد گمشو!
من هم رفتم داخل حموم، شیر آب رو باز کردم و صبر کردم تا وان حموم پربشه، بعد یکم خوش‌بو کننده توی فضا زدم. عطر هم به وان آبش زدم و عصاره گل رز رو تو حموم پخش کردم. از حموم بیرون اومدم که گفت:
- همین‌جا صبر می‌کنی تا بیام لباس و حولم رو مثل مترسگ نگه می‌داری. فهمیدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بله آقا. فهمیدم.
حوله رو براش نگهداشتم ولباس هاش روهم توی این دستم گذاشتم، نیم ساعت گذشت که حوله رو گرفت و از حموم بیرون اومد، لباسش رو پوشید، روی صندلی نشست و سشوار رو از من گرفت و خودش موهاش رو سشوار کرد.
همونجا ایستاده بودم که بالاخره گفت:
- گمشو بیرون! دیگه هم تکرار نشه؟
- چشم.
از اتاق بیرون رفتم و وسایل قیمه رو آماده کردم، طی رو با آب و کف برداشتم و به جون سنگ فرش‌ها افتادم.
با دیدن ساعت۱۰:۰۰ سراغ قهوه ساز رفتم و دوتا قهوه آماده کردم، یکی برای پارسا و یکی کیارش.
اول قهوه پارسا رو براش بردم، خوشش نیومد، لیوان قهوه رو ازم گرفت و محتویاتش رو روی لباسم خالی کرد و گفت:
- این چی بود دیگه؟ خاک تو سرت نمیتونی قهوه بسازی؟
با دست لباس رو جلو گرفتم که آستین لباسم رو گرفت و گفت:
- از این به بعد همینه، خودت رو جمع کن!
با اشک نگاهش کردم و به اتاق کیارش رفتم، قهوه رو براش بردم که با یک نفس قهوه رو سرکشید و گفت:
- خوبه! داری آدم میشی. گمشو بیرون حالا.
از اتاقش بیرون اومدم و مشغول پخت غذا شدم.
حدودا دو ساعتی میشد که غذا میپختم، بعد سمت جاکفشی جلوی در رفتم و تمام کفش‌ها رو واکس زدم.
پ یک لیوان آب هم بیار.
- چشم.
سریع از پله‌ها بالا رفتم که اومد جلوی در و من رو هول داد توی اتاق، در رو قفل کرد و گفت:
- امروز به کی گفتی زیر دست؟
چشمام رو بستم و هیچ چیزی نگفتم که پرتم کرد روی زمین، کمربندش رو برداشت و محکم به کمرم زد.
از دردش جیغ بلندی کشیدم که ضربه بعدی رو محکم‌تر زد، همین‌طور جیغ می‌کشیدم که با بدجنسی گفت:
- میخوای نزنمت؟
با درد نالیدم:
- آره.
رفت روی تختش نشست و گفت:
- پس جلوم زانو بزن و بهم التماس کن نزنمت.
به غرورم برخورد برای همین سر تکون دادم و گفتم:
- من رو بزنی بهتره.
پوزخندی زد و گفت:
- باشه.
آب رو برداشت، کمی نمک داخلش ریخت و روی بدنم خالی کرد، به اندازه‌ای ازش کتک خوردم که نمی‌تونستم پاشم. همونجا موندم و از حال رفتم.
***
سپهر:
توی مطب نشسته بودم و یکی یکی بیماران رو ویزیت می‌کردم، خانم مسن و میانسالی که جنوبی بود داخل اتاق شد، بازحمت روی صندلی کنار من نشست و گفت:
- آقوی دکتر، من پول عملوی دخترم رو ندارم، اگر میشه لطفی کنید.ما عملوی رو...
نگاهش کردم و گفتم:
- اسم دخترتون؟
- مینا آقوی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #13
پارت یازدهم
- برید برای عملش نوبت بزنید، بحث هزینه بماند.
- ممنون آقوی دکتر.
همون لحظه برای گوشیم پیامک اومد، نگاهی به گوشی انداختم، دیدم الینا نوشته :
« یگانه حالش خوب نیست، کیارش درحد مرگ زدتش، اگر خودت رو نرسونی کیارش مسبب مرگش میشه داداش»
سریع از جا بلندشدم، کتم رو از جا لباسی اتاق برداشتم و سوئیچ رو از روی میز چنگ زدم، شماره‌ی آرمان رو گرفتم، جواب داد:
- الو؟
- الو آرمان گوش کن ببین چی میگم، یک بیمار اورژانسی دارم، آماده باش که شاید نیاز باشه بیارمش بیمارستان خودت یا خودت رو برسونی.
- باشه داداش، خیالت تخت.
توی ماشین نشستم و با سرعت هزارتا رانندگی کردم.
پشت پنت‌هاوس که رسیدم توقف کردم، در باز بود و مش رحیم ایستاده بود، سلامی با عجله بهش کردم و خودم رو به داخل رسوندم، حسام روی مبل بود، زدم روی شونش و گفتم:
- یگانه کجاست؟
شونه ای بالا انداخت، که یقه اش رو گرفتم و داد زدم:
- حسام کیارش درحد مرگ زدتش، بهم بگو کجاست؟
حسام متعجب نگاهم کرد و گفت:
- واقعا؟ آخرین باری که دیدمش آب برد برای کیارش.
به سرعت از پله‌ها بالا رفتم و خودم رو به اتاق کیارش رسوندم.
نمی‌دونم چرا ولی دلم برای این دختر می‌سوخت. دوست نداشتم که اذیت بشه.
کیارش خیلی خونسرد کنار پنجره بزرگ اتاقش نشسته بود، اصلا اهمیتی برای این دختر قائل نبود، سیگارش رو روشن کرده بود و دودش رو حلقه وار بیرون می‌داد.
کنار یگانه نشستم، یک سرم به دستش وصل کردم، فقط خدا خدا کردم چشمهاش رو باز کنه. شدت و تعداد ضربات زیاد بود، خون زیادی ازش رفته بود. شماره آرمان رو گرفتم:
- جانم؟
- آرمان داداش می‌تونی سریع یک برانکارد بفرستی؟ مریضم خون زیادی ازش رفته.
- نگران نباش! خودمم الان میام.
بعد یک ربع آرمان با برانکارد اومد و یگانه رو گذاشتن روی تخت و بعد اتاق رو ترک کردیم، ولی اصلا چیزی نپرسید.
بین راه کنار یگانه نشسته بودم و دستش رو توی دستم گرفته بودم، دستش سرد بود، آنقدر سرد که احساس می‌کردم خیلی وقته که روح از تنش جدا شده.
با عجله یگانه رو بردیم داخل اورژانس، دکتر رحمانی شانسی شیفت بود، می‌خواست بره که باعجله سمتش رفتم و گفتم:
- دکتر دکتر نرو! مریضمون خیلی بدحاله!
دکتر با حرص گفت:
- اما سپهرجان من...
دستش رو گرفتم و بوسیدم، گفتم:
- آقای رحمانی برادری کن... حالش بده... میمیره‌ها؟
دکتر با اکراه سمت رختکن رفت و دوباره لباسش رو عوض کرد. از رختکن بیرون اومد و به من گفت:
- کجاست این مریض؟
لبخندی زدم و بردمش سمت اورژانس، دکتر داخل اتاق شد و با دیدن صورت پر از خون و جسم بی‌حال یگانه با عصبانیت گفت:
- کی این دختر رو به این حال درآورده؟
شونه بالا انداختم و حرفی نزدم. دکتر همه رو بیرون کرد و خودش مشغول بررسی شد.
از پشت شیشه دیدم که دکتر رحمانی دست روی قفس سینه یگانه گذاشت، عصابم بهم ریخت. نمی‌دونم چرا روی این دختر حساس شده بودم. دکتر رحمانی دوباره دستگاه رو آورد و از یگانه آزمایش گرفت. لعنت به من‌که با سهل‌انگاری جواز پزشکیم برای شش ماه باطل شد.
آرمان که حال من رو دید، دستم رو گرفت و گوشه‌ای برد و روی صندلی بیمارستان نشوند و خودش کنارم نشست و گفت:
- نبینم ناخوشی؟
دستم رو بالا بردم که مثل همیشه که عصبی می‌شدم خودم رو بزنم که دستم رو گرفت و گفت:
- نکن سپهر! چته تو؟
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- آرمان این دختر که اونجاست نامزد مسعوده.
آرمان متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:
- اما مثل مسعود نیست، اون خیلی تنهاست، یک هفته بیشتر نیست که پارسا و کیارش زندانیش کردن، اما توی این یک هفته فقط هجده ساعت گشنه نگهش داشتن، بعدشم شده خدمتکار اونا، حالا هم که از بس از کیارش کتک خورده خونریزی داخلی کرده.
آرمان دست گذاشت روی شونم و گفت:
- این که بخوای بگی اون با مسعود فرق داره هنوز زوده اما این همه سختی برای یک هفته هم زیاده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #14
پارت دوازدهم
اعصابم بدجوری بهم ریخته بود و اگر آرمان نبود، خودم رو درحد مرگ می‌زدم. من عصبی بودم و هیچ دختری حتی الینا و الهه که خواهرام بودن، بیش‌از یک هفته نمی‌تونستند تحملم کنند.
سرم رو بین دستام گرفته بودم که دکتر رحمانی از اورژانس بیرون اومد، من و آرمان با استرس بلند شدیم که آرمان پرسید:
- چی‌شد دکتر؟
دکتر رحمانی به آرمان توجهی نکرد، نگاهش رو به من دوخت و با مهربانی گفت:
- سپهرجان! این دختر بر اثر گرسنگی بیش از حد و ضربات سنگینی که به قفسه سینه‌اش و ناحیه کمرش خورده و مسئله‌ی دخترونه‌ای ...حرفش رو قطع کرد و دوباره ادامه داد:
- خونریزی داخلی داشته، اما خوشبختانه زود رسوندینش و خونریزی عمیق نشده.
جلوی خونریزی گرفته شد اما نزارید گرسنه بخوابه چون ممکنه دفعه‌ی بعدی زنده نمونه.
بعد گفتن حرفهایش از کنار ما گذشت، که دوباره عقب گرد کرد و گفت:
- راستی زیاد می‌گفت سپهر، آقا سپهر، احتمالا دوستت داره.
با رفتن دکتر آرمان عصبی داد کشید:
- آخه من نمی‌دونم که چی در خودش دیده که توی بیمارستان من به من محل نمیزاره.
***
پارسا
سمت کیارش رفتم و با حرص گفتم:
- آخه این چه غلطی بود کردی؟ دختره بیچاره رو کتک زدی؟ اونم نه یکی و دوتا، چیزی حدود صدتا ضربه. اونم با سگک کمربند.
کیارش پوزخندی زد و گفت:
- دلیل داشتم پارسا.
با خشم گفتم:
- می‌شنوم!
کیارش که تا اون موقع روی تخت نشسته بود، خودش رو روی تخت ولو کرد و گفت:
- ببین پارسا اون دختر ضعیفه، خیلی ضعیف و ناامید. تو یکبار تهدیدش کردی اما حتی بهت حاضر جوابی هم نکرد، وقتی میتونی طعمه رو به شیوه خودت تربیت کنی که نفس کشیدنش هم به میل تو باشه چرا نکنی؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- چه ربطی به زدن تو داره؟
قهقهه بلندی زد و گفت:
- اون دیگه مخالفت نمی‌کنه، اون دختری که ترس تو وجودشه، هرچی ترسش رو قوی‌تر کنیم مالکیت بیشتری داریم روش. اون دختر باید مثل یک عروسک توی دستت باشه.
لبخندی از فکرش روی لبم اومد، یک نفر رو بیمارستان آرمان فرستادم تا بیارن دختر رو اینجا.
نیم ساعت بعد یگانه اینجا بود، روی تخت خوابوندمش و از بالا دست‌هایش رو با دستبند به تخت بستم.
با خنده به چهره معصومش خیره شدم و گفتم:
- حق با کیارشه، خودم ادبت می‌کنم، کاری می‌کنم آب خوردنت هم با اجازه من باشه.
***
یگانه:
با درد چشمم رو باز کردم، چندبار پلک زدم تا چشمم به نور عادت کنه، خواستم از جا پاشم دیدم نمیشه، عمیق تر که دیدم دست و پاهام به دوطرفه تخت بسته شده بود.
با دیدن این صحنه جیغ و داد کردم:
- کمک کمک من رو به تخت بستن؟ کی من رو به تخت بسته؟
در اتاق بازشد و کیارش در چهارچوب در نمایان شد،کیارش یک تی‌شرت نارنجی با شلوار مشکی پوشیده بود که باعث شده بود تا بازوهای مردونه‌اش بهتر در دسترس دید باشه.
با دیدن کیارش تمام جسارتم برای جیغ زدن دود شد رفت هوا.
کنار تختم نشست و دستش روی دست‌هایم که بسته شده بود گذاشت و با حالت مسخره کردن گفت:
- حتما خیلی اذیت میشی نه؟
چشم‌هام رو از ترس بستم و با پته پته گفتم:
- ت...تو...تو رو خدا، کار...کارم نداشته باش.
لبخندی زد و گفت:
- ولی من باهات کار دارم.
گریه کردم، اشک از چشمم می‌اومد، کیارش با بدجنسی لبخندی زد و گفت:
- عزیزم... اگر می‌خوای کاری بهت نداشته باشم شرط داره. می‌دونی من آدم معامله‌ام؟
با ترس به صورتش خیره شدم و گفتم:
- چی؟
پوزخندی زد و گفت:
- وظایفت که سرجاشه اما اگر می‌خوای آسیبی به جسم و روحت نرسه باید برای آب خوردنت هم از من و پارسا اجازه بگیری وگرنه تضمین نمیکنم سالم بمونی.
بقیه رو پارسا برات توضیح میده.
پارسا وارد اتاق شد، نمی‌دونم چرا من از چهره‌‌ی این دوبرادر میترسم. پارسا کنار کیارش روی تخت نشست، تیشرت آبی کاربنی پوشیده بود با شلوار جین مشکی، بازوهای مردونه‌اش به خوبی نشون داده می‌شد. پارسا قد بلندتری نسبت به کیارش داشت و اندام و چهرش بیشتر به مدل‌ها می‌خورد.
نگاهش کردم که گفت:
- از این به بعد تو باید برای هرکاریت از ما اجازه بگیری وگرنه زبونت که برای اجازه به کار نرفته رو از حلقومت بیرون می‌کشم. فهمیدی؟
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه 123

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6758
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-24
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
32
پسندها
95
امتیازها
78

  • #15
پارت سیزدهم
دلم می‌خواست برن از اتاقم بیرون اما جرات نداشتم چیزی بگم، خواستم چشمم رو ببندم که پارسا با خنده گفت:
- مگه قرار نبود برای هرکاری از ما اجازه بگیری؟ الان داری بی‌اجازه می‌خوابی؟
فقط نگاهش کردم و با ترس گفتم:
- ببخشید آقا پارسا، میشه بخوابم؟

- باشه ولی خودت رو برای مهمونی شب آماده کن.
- چشم.
با نگاه کیارش دستم لرزید و بهش گفتم:
- آقا کیارش میشه من بخوابم؟
- نه نمیشه!
همچنان دست و پام می‌لرزید که ادامه داد:
- چون دارن غذاتو میارن.
همون لحظه در بازشد و دکتر سپهر و الینا جون داخل اتاق شدن و یک ظرف غذا آوردن. پارسا و کیارش با ورود آنها از روی تخت بلند شدن و از اتاق خارج شدن. دکتر و الینا روی تخت نشستن، دکتر نگاهی بهم کرد و گفت:
- چی گفتن بهت؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- گفتن برای مهمونی شب آماده بشم.
سپهر باشه‌ای گفت و الینا مشغول غذا دادن به من شد.
اولین قاشق رو بالا آورد و بهم داد که رو کردم سمت دکتر و با خجالت گفتم:
- این بار چرا از حال رفتم؟
دکتر جدی گفت:
- چون خون ریزی داخلی کرده بودی؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا؟
یک دفعه الینا خندید و گفت:
- آخه مثل اسب از کیارش کتک خورده بودی.
سپهر سمتش اخم کرد، الینا هم آروم زیر لب گفت:
- ببخشید .
درحالی که دستانم رو تکون می‌دادم گفتم:
- چرا باز نمی‌کنید دستم رو؟
الینا آروم و خجالت زده گفت:
- چون اجازه نداریم.
کمی غذا خوردم که صورتم رو کنار کشیدم و گفتم:
- نمی‌خوام.
دکتر سپهر عصبی شد و گفت:
- چی رو نمی‌خوام؟ این‌که نمیزارن دستت رو باز کنیم تقصیر ماست؟ احمق خونریزی داخلی داشتی تو بعد میگی نمی‌خوام. می‌میری بدبخت!
بعد جلوی چشمان متعجب من ظرف غذا رو از الینا گرفت و خودش مشغول غذا دادن به من شد.
***
پارسا:
به حرف‌های کیارش فکر کردم، دیدم تربیت به نفع خودمونه. شب بود و هوا تاریک، از پنجره بیرون رو نگاه کردم، بارون میومد، بارون من رو یاد باران مینداخت، کسی که گذاشت و رفت.
با قدم‌های محکم و استوار سمت اتاقی رفتم که یگانه توش زندانی بود.
در اتاق رو باز کردم که ترسید، اما چون دست و پاهاش بسته بود نمی‌تونست واکنش نشون بده. کنارش روی تخت نشستم، دست و پاهاش رو باز کردم، سمت کمد سفید رنگ داخل اتاق رفتم، کلید رو داخلش چرخوندم، یک کت و دامن آبی کاربنی از اون کمد بیرون آوردم، یک شال حریر سفید هم بهش دادم و گفتم:
- بپوش! مهمونا میان.
اخم کرد و گفت:
- من نمیپوشم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس خودم بهت میپوشونم.
ترسیده گفت:
- باشه میپوشمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین