. . .

در دست اقدام رمان نیلوفر کاغذی | ابراهیم نجم آبادی

تالار تایپ رمان
نام رمان: نيلوفر کاغذی
ژانر: تراژدی،جنايي_پلیسی،عاشقانه
نویسنده: ابراهیم نجم آبادی
ناظر: @nafas.shahpori
خلاصه:
گل؛ گل نيلوفر، اولین چیزی که به ذهنمون میاد زیبایی و بوی خوش؛ ولی گل داستان ما کاغذیه، نيلوفر کاغذی که فقط بوی خون میده!
السا مامور تحقیقات قتل‌های زنجیره‌ای میشه، قتل‌های بی رحمانه‌ای که قوی‌ترین آدم با دیدن یا شنیدنش لرز به اندامش میفته!
السا باید با استدلال و تحلیل‌های درست و منطقی پرونده‌ای رو پیش ببره و به سرانجام‌ برسونه که تنها سرنخش امضای قاتل است، نيلوفر کاغذی!
یه بازی شطرنج خونین با سه استاد بزرگ، السا، قاتل و .... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #3
*مقدمه*

یک شب عادی به معنای تاریکی، سکوت و چشمک ستارگان و بس .
ولی این شب‌های داستان، شب های عادی نیست؛ یعنی یک نفر نمی‌خواد این شب‌ها عادی باشه، کسی که نه انسان نه حیوان!
یه گذشته خشن، دوران کودکی بد و سال‌ها عذاب، باعث ایجاد مشکلات ذهنی میشه!
عجز، ناتوانی و خشم بیشتر و بیشتر میشه و بعدش بوم، آزاد میشه و قتل.
اون‌ها توی صورت قربانی‌های خودشون کسایی رو می‌بینن که زجرشون دادن، برای اون کشتن مثل یک بیماری می‌مونه و هم‌زمان نیز درمان محسوب میشه، حس می‌کنه که برای کشتن قربانی‌هاش یک دلیل خوب داره، برای عدالت می‌کشه.
مثل رستم و آرش، اون‌ها قهرمان‌های داستان خودشون بودن، این‌جا همین‌طور، هر تبهکاری قهرمان داستان خودشه، فقط فرقشون این‌که همه داستان قهرمان رو می‌دونیم؛ ولی هیچکس داستان تبهکار رو نمی‌دونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #4
پارت یک
*السا *
اگه از تموم آدم‌های دنیا این سوال رو بکنی که سخت ترین کار دنیا چیه؟ اکثریت آدم‌ها جوابشون خودکشیه؛ ولی من جزو اقلیت هستم، قتل! سخت تر از کشتن خودت، کشتن یک شخص دیگه است، خیلی سخته با اراده و اختیار مرتکب به قتل هم‌نوعت بشی.
خمیازه‌ای کشیدم، وارد اتوبان شدم و باتوجه به موقعیت مکانی‌ای که برام فرستاده بودن حرکت می‌کردم، موقعیت مکانی محل پیدا شدن یه جنازه که هنوز اطلاعاتی ازش نداشتم. همه روزشون با یه صبحونه درست و حسابی شروع می‌کنند؛ ولی من با قتل و خون و از این چیزا.
سرعتم رو بیشتر کردم، باید زودتر می‌رسیدم به اون‌جا، این اولین پرونده‌ بزرگ من به عنوان شخص اول پرونده است، باید با موفقیت به سرانجام‌ برسونمش.
تو اتوبان رانندگی می‌کردم، به موقعیت مکانی نگاهی انداختم، فاصله زیادی با محل قتل نداشتم. بعد برنامه ازم خواست بپیچم سمت راست که یک جاده خاکی بود که به سمت بیابون و تپه‌ها می‌رفت. بعداز اتوبان خارج شدم، وارد یک جاده خاکی شدم، مسیر خیلی داغون بود، دویست شش نازم توی این مسیر داغون میشه، حالا خوبه رنگش سفید گرد و خاک بشینه روش زیاد نشون نمیده.
از دور ماشین‌های همکارها معلوم بود، یکم سرعتم رو بیشتر کردم تا زودتر برسیم. بعد از رسیدن به اون‌جا ماشینم رو کنار ماشین بقیه پارک کردم، از ماشینم پیاده شدم و در ماشینم رو بستم، به خاطر درجه‌ام (سرگرد) بهم احترام گذاشتن. بچه‌ها داشتن انگشت‌نگاری و کارهای معمول در مورد قتل رو انجام می‌دادن تا سرنخی پیدا کنن.
با قدم‌های بلند به سمت سروان احمدی حرکت کردم، احترام گذاشت، منم بهش نگاه کردم و ازش پرسیدم.
- سلام، شناسایی شده؟
احمدی با سر تایید کرد و گفت:
_سلام، آره، طبق لباس‌هایی که توی نایلون کنار جنازه عریان بود فهمیدیم که کیه.
به احمدی خیره شدم.
_ خب؟
احمدی با دست راستش دستی به سیبیلش کشید و جواب داد.
_ آرمیتا کریمی؛ یک دختر بيست ساله، پدرش معلم بازنشسته، ديروز ساعت چهار بعدازظهر از خونه خارج شده و بعد ناپدید شده، تا این‌که امروز جنازش نایلون پیچ، پیداشد!
به اطراف نگاه کردم، یک منطقه بیابونی با تپه‌های کوچیک و بوته‌های صحرایی که از اتوبان فاصله چندانی نداشت و کنار شهر بود. بدون نگاه به احمدی پرسیدم:
- پس جنازه کو؟!
_ ببخشید دیر رسیدید بردنش پزشک قانونی، داداشش هویت رو تایید کرد.
سرم رو تکون دادم و به احمدی نگاه کردم، تقریبا هم قد بودیم؛ شاید دو سانت بزرگ‌تر باشه، همون صد و هفتاد و چهار بیشتر نیست. مغزم هنوز نتونسته بود قضیه رو تحلیل کنه که الان باید چی‌کار کنم؟ اولین سؤالی که توی ذهنم اومد رو پرسیدم:
- جنازه دقیقاً کجا بود؟
احمدی دستش را دراز کرد و با انگشتش به یک نقطه اشاره کرد، من هم به جایی که احمدی اشاره کرد رفتم، به اطراف نگاه کردم، به جایی که جنازه اون‌جا بوده؛ ولی هیچ اثری از خون نبود.
افکارم رو بلند گفتم:
- هیچ خونی تو محل نیست؛ پس قتل این‌جا نبوده، فقط جنازه رو آوردن.
به احمدی خیره شدم، حالش زیاد خوب به نظر نمی‌رسید؛ پوست سفیدش قرمز شده بود، با صدایی که یکم خشم توش بود گفت:
- خانوم به شکل بی‌رحمانه‌ای به قتل رسیده بود و یک کاردستی روی جنازه بود.
بهش خیره شدم، با تعجب ازش پرسیدم.
- کار دستی؟!
احمدی با سر تایید کرد.
- کاردستی گل نيلوفر، که با مقوای آبی درست شده بود، روی گلبرگ‌هاش نوشته شده بود، نيلوفر کاغذی!
چند قدم به سمتم برداشت، گوشیش رو سمت من گرفت. من هم ازش گرفتم و نگاهی به تصویر اون کاردستی نيلوفر کردم، روش زوم کردم؛ ولی هیچی نبود جزء یک کاردستی، اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون آوردم.
- احمدی اگه حدسم درست باشه با یه بیمار روانی طرفیم.
بعد گوشی رو سمت احمدی گرفتم، اون هم دستش رو دراز کرد و گوشی رو ازم گرفت، بعد بهم نگاه کرد.
- شاید یک تسويه حساب شخصی بوده.
شونه‌ای بالا انداختم:
- امیدوارم، بریم پزشک قانونی باید خودم جنازه رو ببینم!
احمدی با سر تایید کرد.
- باشه خانوم جهانی!
احمدی از قتل بی‌رحمانه گفت، باید ببینم قاتل با مقتول چی‌کار کرده که تونسته حال یک مامور پلیس رو بد کنه، برای بدست آوردن جواب این سؤال باید خودم جنازه رو ببینم.
چه دلیل و داستانی پشت این دو کلمه هست؛ نيلوفر کاغذی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #5
پارت دو
احمدی به‌خاطر جنسیت مقتول پشت در ایستاد، من هم با پوشیدن لباس مخصوص اون‌جا وارد شدم. یک اتاق با متراژ صد و بیست متری که یک میز وسطش بود و جنازه روی اون میز قرار داشت.
خانوم میانسالی به سمتم اومد، وقتی نزدیک شد از حالت چهره بهم ریخته‌اش مشخص بود؛ انگار از چیزی ناراحته، بهش خیره شدم و گفتم:
- سلام، مقتولی که... .
دکتر با غم تو چشم‌هاش بهم خیره شد. پوست سفید اون هم قرمز شده بود عین احمدی، مگه چی دیدن که این‌جوری عصبانی و بهم ریخته میشن؟ دکتر با صدایی بغض آلود گفت:
_ من تو این سال‌هایی که این‌جا کار کردم هیچ‌وقت همچین موردی ندیدم.
به جنازه خیره شدم از دور و بدون نگاه به دکتر پرسیدم:
- مگه چی‌شده؟!
_اون ع×و×ض×ی یک حیوون پست فطرت، یک ع×و×ض×ی به تمام معناست، چجوری تونسته با هم نوع خودش این‌کار رو بکنه؟!
به دکتر خیره شدم، اشک تو چشم‌هاش حلقه زده بود، بدجوری بهم ریخته بود، مگه اون قاتل با مقتول چی‌کار کرده بود که این‌جوری باعث بهم ریختن روان دکتر شده بود، با قدم‌های بلند به سمت جنازه رفتم، روپوش سفید رو کامل کنار زدم و با دیدن جنازه شوکه شدم، زبونم بند اومد و به اون خیره شدم، حتی حیوون‌ها هم این‌جوری هم رو نمی‌دریدن، روی زمین زانو زدم، نفسم از صحنه‌ای که دیدم بند اومد، دو تا چشم‌هاش رو در آورده بود، موهاش قیچی رو زده بود. نفسم رو رها کردم، صدای دکتر از پشت سرم اومد.
- بطری شیشه‌ای رو توی دهنش شکسته؛ اون هم نه یکی، چند تا، لبش و دهنش پر از خورده شیشه هست.
با دیدن جنازه زانوهام رمقشون رو از دست داد، بدجوری تو شوک فرو رفتم، زیر لب و آروم گفتم:
- حرومزاده!
دکتر با صدای لرزونی گفت:
- می‌دونی وقتی داشته شیشه‌ها رو تو دهنش خورد می‌کرده مقتول زنده بوده؟
بلندشدم، قدرتم رو جمع کردم و نزدیک‌تر رفتم. به قلبش نگاه کردم، به صورت بی‌رحمانه‌ای با یک سلاح سرد مورد حمله قرار گرفته بود. هر ده تا از انگشتان دستش رو بریده بود. قاتل هرچی خشم توی وجودش بود رو روی مقتول خالی کرده بود!
دکتر کنارم ایستاد و به قلب مقتول خیره شد و گفت:
- یک چاقو به طول سی و قطر پنج سانت، اون‌قدر ضرباتش زیاد بوده حتی مشخص نیست چند تا بوده!
آروم پرسیدم:
- ت×جـ×ـا×و×ز×؟!
دکتر نگاهش رو پایین انداخت.
_ بله. قبل از مرگ و بعد از مرگ.
بدجوری نفس کم آوردم، این صحنه حتی دختر محکمی مثل من رو هم از پا در آورد، حالت تهوع گرفتم. از دکتر آروم پرسیدم:
_ دستشویی؟
دکتر به یکی از پرستارها نگاه کرد و گفت:
_ همراهی‌شون کن!
با پرستار از اون اتاق خارج شدیم، تا احمدی سمتم اومد با دست اشاره کردم فعلاً نزدیکم نیاد، با کمک پرستار دستشویی رو پیدا کردم و داخل رفتم. شروع به بالا آوردن کردم، حالم خیلی بد بود. چجوری انسان به این حد از بی‌رحمی میرسه؟!
بعد شیر آب رو باز کردم و دست و صورتم رو شستم. چشم‌هام رو بستم و سرم رو بالا آوردم، تا چشم‌هام رو باز کردم نگاهم توی آیینه به خودم افتاد، زیر لب آروم گفتم:
- می‌کشمت!
از دستشویی بیرون اومدم. احمدی و دکتر بهم نزدیک شدن، احمدی یک سن‌ایچ کوچیک هلو به سمتم گرفت، من هم ازش گرفتم.
- ممنون.
دکتر با خشم گفت:
_ اون ع×و×ض×ی رو بگیر و به سزای اعمالش برسونش، لعنتی یک ذره انسانیت توی وجودش نبوده که همچین بلایی سر دختر مردم آورده!
سرم رو بلند کردم و به دکتر نگاه کردم.
- هیچ سرنخی پیدا نکردی؟!
دکتر با درماندگی گفت:
_ نه، ع×و×ض×ی هیچ سرنخی از خودش به جا نذاشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #6
پارت سه
با احمدی دوباره برگشتیم محلی که جنازه پیدا شده بود. چند تا مأمور هنوز اون‌جا در حال تحقیقات میدانی بودن، احمدی یک مأمور فرستاده بود تا چوپانی که خبر پيدا شدن جنازه رو داده بود بیارن، دستم رو به کمرم زده بودم و به اطراف نگاه می‌کردم. بعد رو به احمدی پرسیدم:
- توی این بیابون چی‌کار می‌کرده؟
احمدی دستش رو روی صورتش کشید.
- گوسفندهاش رو آورده بوده این‌جا.
احمدی عادت داشت بعضی وقت‌ها موقع حرف زدن دستی به صورت و سبیلش یا سرش بکشه. بعد متوجه یک ماشین شدم که داره بهمون نزدیک میشه؛ اون مأمور بود که با چوپانی که جنازه رو پیدا کرده بود اومد، از ماشین پیاده شدند و به سمت ما اومدن. مردی قد بلند به همراه مأمور اومد، مأمور احترام گذاشت و بعد مرد بهمون سلام کرد.
- سلام.
بهش خیره شدم، صورتش توی آفتاب سوخته بود. بهش می‌خورد چهل ساله باشه، جواب سلامش رو دادم.
- سلام.
یکم استرس میشد توی چهره‌اش دید که با قرار گرفتن توی همچین شرایطی طبیعی بود، نگاهم رو بهش دوختم.
- تعریف کن.
اون هم با فشار دادن دست‌هاش توی هم شروع به تعریف کرد.
- خانوم من گوسفندهام رو همیشه میارم این‌جا، امروز صبح وقتی رسیدم این‌جا گوسفندها ترسیدن، من هم رفتم و جنازه رو دیدم؛ همین خانوم.
سر تکون دادم.
- هیچ آدمی یا ماشینی این اطراف ندیدی؟
سرش رو به معنای نه تکون داد.
- نه خانوم.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- می‌تونی بری.
داشتم کلافه می‌شدم از این همه بن‌بستی که توی این پرونده وجود داره. مرد بعد از خداحافظی، با مأمور سمت ماشین رفتن، احمدی بهم نگاه کرد و گفت:
- خانوم جهانی با خانوادش حرف بزنیم؟ شاید سرنخی پیدا کردیم.
بدون نگاه به احمدی سر تکون دادم.
- الان زمان خوبی برای حرف زدن باهاشون نیست، بذارید پس فردا.
ظهر شده بود، آفتاب اردیبهشتی بدجوری داشت می‌تابید. این‌جا موندن دیگه کمکی نمی‌کنه، باید برگردیم اداره و تحقیقات حرفه‌ای‌تری رو شروع کنیم تا بتونیم هر چه زودتر یک سرنخی پیدا کنیم؛ برای این‌که اون قاتل نيلوفر کاغذی رو پیدا کنیم.
بعد از این‌که به اداره رسیدم، تیم تحقیقاتی چهارنفره‌ای تشکیل دادم؛ با حضور احمدی، همسرش صبا و سیما. توی اتاقم نشسته بودم که طبق معمول سیما بدون در زدن‌ و احترام خودش رو داخل انداخت.
دوست صمیمی بودیم، من هم زیاد توجهی به احترام نظامی و این‌چیزها ندارم، اون هم بی‌توجه‌تر از من. سیما روی مبل نشست و بهم خیره شد،من هم با اخم ساختگی بهش خیره شدم.
- ستوان سهیلی یاد نگرفتی احترام بذاری؟
سیما لبخند زد و گفت:
- برو بابا!
قبل از این‌که من جوابش رو بدم احمدی و صبا وارد اتاق شدن. سیما در رو باز گذاشته بود، وگرنه صبا همیشه رعایت این‌چیزها رو می‌کرد. حداقل در میزد؛ ولی اون هم احترام نمی‌ذاشت. احمدی احترام گذاشت، صبا هم سلامی کرد و بدون احترام اومد روی مبل نشست، احمدی هم اومد کنار صبا نشست؛ احمدی و صبا زن و شوهر بودن. سیما بدون هیچ مقدمه‌ای سر اصل مطلب رفت:
- هیچ مدرکی نیست، در مورد چی تحقیق کنیم؟!
توی چشم‌های قهوه‌ای سیما نگاه کردم.
- باید مدرک پیدا کنیم.
احمدی صدایی صاف کرد و رو به من گفت:
- اول ببینیم چی داریم.
صبا رو به احمدی کرد.
- هیچی جز یک نيلوفر کاغذی.
به صبا نگاه کردم، پنج سالی از من بزرگ‌تره؛ ولی توی سی و پنج سالگی هنوز هم چهره‌ی خوبی داره.
- نيلوفر کاغذی امضاش.
سیما با تعجب پرسید:
- امضا!
احمق، مأمورِ بعد این‌چیزها رو نمی‌دونه.
- یک روش بین قاتل‌های زنجیره‌ای که از خودشون یک چیزی به جا می‌ذارن، عین زورو، تابه همه بگن اين قتل‌ها کار کیه.
صبا نگاهش به من دوخت.
- پس معلوم ترسی از دستگیر شدن نداره و دوست داره توی دید و توجه باشه؛ می‌خواد درحالی‌که پنهانِ همه ازش حرف بزنند و ازش بترسن.
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
- آره اون نوع قتل فقط می‌تونه کار یک روانی باشه که پر از عقده است.
احمدی دست‌هاش رو توی هم فشار داد‌.
- تنها چیزی که معلومِ این‌که اون یک مردِ، همین!
چشم‌هام رو به نشونه‌ی تایید باز و بسته کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #7
پارت چهار
پرونده عجیبی بود، نيلوفر کاغذی، گل نيلوفر با پس‌وند کاغذی، چه معنا و داستانی پشتش می‌تونه باشه. صدای سیما رشته‌ی افکارم رو پاره کرد.
- تا پس فردا بشینیم دست روی دست بذاریم تا مراسم تموم بشه؟!
توی جوابش بی‌حوصله گفتم:
- چی‌کار کنیم، من دیگه مغزم نمی‌کشه، هر طرف این پرونده بن‌بست.
سیما یک‌دفعه غیر منتظره گفت:
- بریم ناهارمون رو بخوریم بعدش یک کاریش می‌کنیم.
با تعجب بهش خیره شدم، ما رو باش با کی تیم تشکیل دادیم در مورد پرونده حرف بزنیم!
من هم بدون‌ فکر جلوی احمدی و صبا گفتم:
- حالا هی بگو چرا شوهر گیرم نمیاد؟ از بس می‌خوری چاق شدی دیگه.
سیما یک‌دفعه رنگش پرید. با این حرفم خجالت زده به احمدی نگاه کرد، صبا بهم‌ نگاه کرد و خواست بحث رو عوض کنه.
- فعلاً بریم ناهارمون بخوریم بعداً در مورد پرونده حرف می‌زنیم.
من هم با سرتایید کردم و به سیما نگاه کردم، احمدی و صبا بیرون رفتن، سیما بهم‌ خیره شد و حالت چهره‌اش چیزی نشون نمی‌داد. دست‌هام رو توی هم گره کردم و بهش خیره شدم.
- ببخشید حواسم به احمدی نبود.
سیما لبخند بی‌جونی زد.
- پاشو بریم ناهار.
- من میل ندارم تو برو!
سیما بلند شد و بهم نگاه کرد.
- با گرسنه موندن تو، پرونده حل نمیشه.
بعد رفت سمت در و از اتاق خارج شد. با دیدن اون صحنه اشتهایی برام نمونده بود، چشم‌هام رو بستم.
یک دختر کجای این دنیا در امان؟ چرا زن منفور زمان؟! چرا تبديل شده به یک وسيله، مگه همین زن، مردها رو به دنیا نمیاره؟! پس چرا وقتی بزرگ‌تر میشن تبديل میشن به یک مشت خودپرست احمق؟!
چجوری این پازل گیج کننده رو کامل کنم؟چجوری اون حرومزاده رو به تله بندازم؟ سوال زیاد بود؛ ولی دریغ از جواب.
اون روز لعنتی بلأخره شب شد، من هم خسته و کوفته به خونه برگشتم، پدر و مادرم به مهمونی خانوادگی عموم رفته بودن، من هم یک دوش گرفتم و بعد از شام خوردن، توی اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم. اتاقم فاقد هر رنگی بود، فقط سفیدی گچ، بدون پوستر و قاب عکس؛ فقط تخت، کمد دیواری، از جای شلوغ متنفرم.
افکارم دوباره به سمت پرونده‌ کشیده شد، نباید زیاد احساساتی بشم، فقط باید تمرکز کنم و به صورت حرفه‌ای موضوع رو تحلیل کنم.
خب از دوربین مدار بسته‌ای نمی‌شه استفاده کنیم، انگشت‌نگاری و این‌چیزها هم سرنخی در پی نداشتیم، اون‌جا یک جاده خلوت و خاکیه خیلی کم رفت و آمد توش صورت می‌گیره، ‌بعدش هم شب بوده کسی نتونسته ماشین رو ببینه، اون نزدیکی هم دوربین نیست که مشخص کنه چه ماشینی وارد اون جاده شده یا خارج شده.
ساعت پنج بعدازظهر یک ساعت بعد از خروجش از خونه دزدیده شده، دلیل این‌که ساعت پنج گوشیش خاموش شده، خانواده‌اش دیشب که فرم گم‌شدن دخترشون پر کردن، ذکر کرده بودن که اون می‌خواسته آرایشگاه بره؛ ولی جایی که گوشیش خاموش شده بود، اصلاً توی مسیر آرایشگاه نبوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6993
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
60
امتیازها
33

  • #8
پارت پنج
اون آرایشگاه هم تایید کرد که ساعت پنج آرمیتا وقت گرفته، پس خودش اون مسیر انتخاب نکرده. حتماً یک‌جایی وقتی در مسیر آرایشگاه بوده دزدیده شده، بعد برای این‌که محل دزديده شدن مشخص نباشه، گوشیش رو یک‌جای دیگه غیرفعال کرده!
این احتمال وجود داره، آرمیتا اون شخص رو می‌شناخته، خودش سوار ماشین شده و باهاش رفته، بعد اون منطقه... .
نه این احتمال خیلی ضعیفِ، چون هیچ دختری از وقت آرایشگاهش نمی‌زنه، هرکسی هم بود بعد از وقت آرایشگاهش اون رو می‌دید؛ پس یک‌جایی تو مسیر دزدیده شده، از خونه تا آرایشگاه نیم ساعت راه بوده، کوچه پس کوچه‌های زیادی داشت. مسیر خیلی خلوت بوده، نه دوربینی نه مغازه‌ای، پس دزدیدن یک دختر خیلی آسون بوده؛ ولی نباید باهاش درگیر می‌شده.
سرم درد گرفت از این همه احتمالی که وجود داشت، نمی‌تونستم این پرونده رو با حدس و گمان پیش ببرم. نشستم روی تختم و دستم رو توی موهام بردم، هوف دیگه دارم دیوونه میشم، اون ع×و×ض×ی خیلی باهوش، هیچ جا گاف نداده بود.
سرم رو روی بالشت گذاشتم، سعی کردم بخوابم. فردا توی مراسم باید حواسم به تمام اون‌هایی که حضور دارن باشه؛ شاید سرنخی پیدا کنم، اگه طرف آشنا باشه حتما تو مراسم شرکت می‌کنه تا کسی بهش شک نکنه، با همین فکرها خوابم برد.
با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم و سریع توی جام نشستم. چشم‌هام بسته بود و موهام روی صورتم ریخته بود، با چشم‌های بسته موهام رو کنار زدم. چشم‌هام رو مالیدم و باز کردم، از تخت بیرون اومدم و دستشویی رفتم. از اون‌جا بیرون اومدم، صورتم رو با حوله خشک کردم‌ و برای صبحونه پایین رفتم.
با پدر و مادرم سر میز صبحونه نشسته بودم، پدرم حدوداً پنجاه و هفت سالش بود؛ سرهنگ بازنشسته، چهره‌ی من شبیه پدرمه، به مادرم نگاه کردم؛ اون هم فقط چشم‌هاش با من فرق داره، چشم‌های قهوه‌ای درشت‌تر!
صبحونه رو بدون گفت‌و‌گوی خاصی خوردم، بعد آماده شدم و از خونه بیرون زدم.
مراسم تشییع جنازه آرمیتا بود، من یک گوشه ایستاده بودم و به صورت افرادی که اومده بودن نگاه می‌کردم. سیما یک گوشه ایستاده بود، احمدی و صبا هم یک گوشه‌ی دیگه بودند. تا همه رو زیر نظر داشته باشیم، من از جمع فاصله گرفتم و یک نگاهی به اطراف کردم.
شاید قاتل دور از بقیه ایستاده باشه، آدم‌هایی که اون اطراف می‌چرخیدن هیچ‌کدوم حواسشون به مراسم آرمیتا نبود.
مراسم تموم شد، بعد همه همراه خانواده مقتول رفتن. احمدی و صبا و سیما اومدن.
سیما تا رسید با صورتی خسته گفت:
_ ما هم بریم!
کلافه رو به احمدی و صبا گفتم:
- نه داریم وقت هدر می‌دیم این‌جوری نمی‌شه کار رو پیش برد.
صبا بهم نگاه کرد.
_ من تو مراسم با معاون آموزشی سابق آرمیتا آشنا شدم که دختر خاله پدر آرمیتاس.
به صبا نگاه کردم.
- خب چرا نگفتی برای تحقیقات بیاد؟!
_ گفتم بعدازظهر میاد!
- آها باشه.
احمدی در حالی‌که دستش رو زده بود به درختی که نزدیکش ایستاده بودیم گفت:
_ دوست صمیمی آرمیتا رو هم میاره، سحر دختر خانوم عطایی.
با تعجب پرسیدم!
_ خانوم عطایی کیه؟
صبا سریع جواب داد.
_ همون معاون آموزشی.
بهشون خیره شدم.
- راستی، چیز مشکوکی... .
سیما وسط حرفم پرید.
_هیچی!
صبا هم سر تکون داد.
_ نه چیز مشکوکی دیده نشد.
سرتکون دادم.
_ خب پس برگردیم اداره.
بعد سوار ماشین من شدیم و سمت ادراه رفتیم، من رانندگی می‌کردم. سیما جلو نشسته بود، صبا و احمدی صندلی عقب نشسته بودن، همه توی حال خودشون بودن.
پرونده‌‌ی پیچیده‌ای به نظر میرسه، معلوم قتل با برنامه انجام داده و هیچ‌جا خطایی نکرده.
کارمون برای پیدا کردن اون وحشی خیلی سخته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
180

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین