. . .
تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
21bd_گیتار_عشق.gif

عنوان: گیتار عشق
نویسنده: نیلوفر آبی (قسم همدم)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
طراح: نفس (nfs_nm) @nfs_nm
ناظر: @ansel
*این اثر اختصاصی رمانیک است*

Negar__8b60bd3437d50067.png

خلاصه: داستان از جايى شروع می‌شه كه يه دختر جوون بیست ساله، مي‌شه طرفدار يه خواننده‌ى جوون و تازه‌كار به اسم تيرداد جام! خواننده‌اى كه ساز حرفه‌ايش گيتاره و همين باعث ميشه دختر قصه‌مون كه از قضا گيتاريست هم هست، با اين آقا آشنا بشه و بشه طرفدارش؛ اما همه چيز از اون‌جايى تغيير می‌کنه كه يه گيتار، باعث می‌شه كه آقاى تيرداد جام هم دخترک ما رو بشناسه. و اين تازه شروع ماجراست...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #31
پارت بیست و نهم:
حسابی تعجب کردم. می‌خواست من رو ببینه؟! با چت کردن باهاش مشکلی نداشتم؛ ولی این که برم و ببینمش دیوونگی بود! من تا حالا به کنسرتش هم نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودمش. دوست داشتم ببینمش؛ اما این که خودش از من درخواست کنه...
ناگهان فکری به ذهنم رسید. نکنه این اصلا تیرداد جام نبود؟! بلکه یه آدم کلاهبردار بود که با همین روش افراد زیادی رو دزدیده بود!
باید ازش میخواستم که بهم ثابت کنه که تیرداد جامه. بعد اگه واقعا همین سلبریتی بود، اون وقت تصمیم می‌گرفتم که برم ببینمش یا نه؟ پس نوشتم:
- ببخشید که جسارت می‌کنم؛ اما الان فکری به خاطرم رسید که تا مسئله برام روشن نشه، نمی‌تونم به درخواستتون پاسخی بدم. ممکنه برام ثابت کنید که تیرداد جام هستین؟
انتظار داشتم منظورم رو نفهمه یا دیوونه نثارم کنه، ولی جواب نداد. یا حدسم درست بود و حالا که دستش رو شده بود، عقب می‌کشید، یا این‌که جا خورده بود.
بالاخره بعد از چند دقیقه نوشت:
- خب، احتیاط شما کاملا به جاست! یک‌بار دیگه اعتراف می‌کنم که خیلی باهوشین؛ اما شما درخواست من رو بپذیرین، وقتی اومدین و من رو دیدین متوجه می‌شین که من واقعا تیرداد جام هستم!
اخم کردم و سرم رو به طرفین تکون دادم.
- احتیاط شرط عقله. اگر من اومدم و جای تیرداد جام یه دزدی، قاتلی ، چیزی منتظرم بود اون وقت چی؟ دیگه فرصتی ندارم که به عقب برگردم! اتفاق یک‌بار می‌افته!
یک دقیقه گذشت و جوابی نداد. نمی‌دونم چرا؛ اما حس می‌کردم خنده‌ش گرفته!
- کاملا درست می‌فرمایین؛ ولی از اون‌جایی که واقعا برام مهمه که ببینمتون، مجبورم که ثابت کنم دروغ نمی‌گم و یه قاتل زنجیره‌ای نیستم! نظر خودتون چیه؟ چطوری ثابت کنم؟
سرخ شدم. واقعا حرفم زیاد درست نبود؛ اما با یادآوری احتمالات، دوباره خجالت از سرم پرید و پررو بازی ذاتیم جای اون رو گرفت.
- این مشکلیه که شما باید حلش کنید. شما باید ثابت کنید، نه من!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #32
پارت سی‌ام:
- خب، مثلاً می‌تونم یه صدا از خودم براتون بفرستم. تاریخ امروز و اسم شما رو می‌گم. چطوره؟
نفسم رو با حرص بیرون و سرم رو به طرفین تکون دادم.
- نه ایده‌ی خوبی نیست. من هم می‌تونم صدای تیرداد جام رو به راحتی بازسازی کنم. فقط کافیه چیزی رو که می‌خوام ضبط کنم و بعد صدای خودم و یک نمونه از صدای تیرداد جام رو به یک برنامه بدم. بقیه‌ش هم که دیگه با من نیست. برنامه چیزی رو که ضبط کردم تحویلم می‌ده، منتها با صدای تیرداد جام!
_ چه جالب! راست می‌گین، من می‌تونم صدا رو بازسازی کنم؛ اما چهره رو که نمی‌تونم! چند لحظه صبر کنید، الان براتون ثابت می‌کنم که من تیرداد جام هستم.
تعجب کردم. خب معلومه که می‌شه چهره رو هم فتوشاپ کرد. پس منظورش چی بود؟ طولی نکشید که جوابم رو گرفتم. تیرداد فیلمی برام فرستاد و نوشت:
- این فیلم رو ببینید.
فیلم رو باز کردم. تیرداد بود که داشت از خودش فیلم می‌گرفت. اول اسمش رو گفت، بعد تاریخ اون روز رو و بعد با ذکر اسم من، درخواستش رو یک بار دیگه مطرح کرد. در آخر هم گفت:
- حالا باور کردین من واقعا تیرداد جام هستم؟
هم خنده‌م گرفته بود و هم خجالت کشیدم. نباید بهش شک می‌کردم. اگه طرف یه دزد بود که خیلی زودتر از این‌ها تلاش می‌کرد من رو ببینه. تازه من از اینستاگرام باهاش آشنا شدم. خود تیرداد هم بارها توی مصاحبه‌ها اعلام کرده بود که اون صفحه، صفحه‌ی اصلی خودشه. پس من چرا شک کردم؟
- بله، الان باور کردم. معذرت می‌خوام که شک کردم جناب جام.
می‌تونستم حس کنم که لبخند زده.
- خواهش می‌کنم خانوم، مشکلی نیست. اتفاقاً کار خوبی کردین که احتیاط کردین. اگه تعداد افراد دیگه‌ای که این احتیاط رو می‌کردن بیشتر بود، الان خیلی تعداد آدم ربایی‌ها کمتر می‌شد.
- بله، درست می‌فرمایین. در هر صورت، امیدوارم ناراحت نشده باشین.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #33
پارت سی و یکم:
- نه، اصلاً ناراحت نشدم. حالا ممکنه یک‌بار دیگه خواهش کنم که حضوری ببینمتون؟
کمی فکر کردم و بعد نوشتم:
- خب، راستش من الان نمی‌تونم جواب بدم؛ ولی به زودی بهتون خبر می‌دم.
- هر جور که راحتین. من مجبورتون نمی‌کنم، فقط مشتاقم که از نزدیک ببینمتون. امیدوارم که خبر خوبی بهم بدین. بیشتر از این مزاحمتون نمی‌شم. روزتون خوش.
نفس عمیقی کشیدم.
- خواهش می‌کنم. تلاش می‌کنم خبر خوبی بهتون برسونم؛ ولی قول نمی‌دم. روز شما هم به خیر و خوشی.
و بعد آفلاین شدم. هنوز هم خیلی برام عجیب بود که تیرداد می‌خواست من رو ببینه. با عقل جور در نمی‌اومد. کافی بود یک نفر ما رو با هم ببینه‌ و کلی حرف براش دربیاره. اون وقت هم برای او بد میشد و هم برای من. از طرفی دیگه هم خودم خیلی دوست داشتم تیرداد رو از نزدیک ببینم و باهاش صحبت کنم. این درگیری‌ها تا یه مدت ادامه داشت تا بالاخره بعد از سه روز، اشتیاق دیدن تیرداد از نزدیک، به حس مخالفم پیروز شد؛ پس صبر کردم تا اون آنلاین بشه و بعد بهش پیام دادم.
- سلام آقای جام. خوب هستین؟
طولی نکشید که پیامم رو دید.
- سلام جانان خانوم. متشکرم، شما خوبین؟
قبل از این‌که جواب بدم، سریع نوشت:
- به درخواستم فکر کردین؟
خنده‌م گرفت.
- ممنونم. بله به درخواستتون هم فکر کردم و به جواب هم رسیدم.
- و جوابتون چیه؟ امیدوارم خبر خوبی باشه!
- نگران نباشین، خبر خوبیه. درخواستتون رو می‌پذیرم و میام تا حضوری ببینمتون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #34
پارت سی و دوم:
چند دقیقه‌ای هیچی نگفت. بعد ناگهان یک عالمه شکلک و پیام پشت سر هم فرستاد، طوری که انگار که لحظه‌ی اول شوکه شده بوده و حالا تازه به خودش اومده.
- شوخی می‌کنید! یعنی جداً میاید؟
از این ناباوری‌ش خنده‌م گرفت.
- بله، واقعاً میام. خیلی عجیبه؟
به سرعت نوشت:
- نه، عجیب نیست. فقط خوشحال شدم.
لحظه‌ای مکث کرد؛ اما قبل از این‌که من چیزی بنویسم، ادامه داد:
- کی می‌تونید تشریف بیارین؟
فکری کردم و گفتم:
- اول مهم اینه که کجا بیام؟
- خب، توی پارک یا یه همچین جایی که نمی‌شه. شما هم که احتمالاً قبول نمی‌کنین خونه‌ی من بیاین. خب پس استودیویی که آهنگ‌هام رو اون‌جا ضبط می‌کنم چطوره؟
لبخند بزرگی روی صورتم نشست.
- خیلی هم خوبه! آدرس رو بفرستین، همون‌جا میام.
- دوشنبه وقتتون خالیه؟
نگاهی به تقویم روی دیوار انداختم و با محاسبه‌ی روزها گفتم:
- یعنی سه روز دیگه؟ آره ، می‌تونم اون روز بیام. چه ساعتی؟
و با خودم فکر کردم که آیا اون روز کار خاصی دارم؟ تا وقتی که جواب بده، فکر کردم و فهمیدم اون روز هیچ کار خاصی نداشتم. دوشنبه بهترین روز برای قرار بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #35
پارت سی و سوم:
- من از ساعت دوی ظهر تا ده شب اون‌جا هستم. شما در این مدت هر وقت دوست داشتین تشریف بیارین، قدمتون سر چشم.
- حتما! پس فقط آدرس رو بفرستید. منم احتمالا حدود ساعت چهار بعد از ظهر بیام.
آدرس رو فرستاد و زیرش نوشت:
- پس می‌بینمتون! راستی یادتون نره حتما ماهور رو هم با خودتون بیارین، دوست دارم ببینمش.
- حتما میارمش.
- پس تا دیدار بعدی، فعلا. روزتون خوش.
- روز شما هم به خیر.
گوشیم رو کنار گذاشتم. خودم باورم نمی‌شد داشتم چی‌کار می‌کردم. خانواده‌م خبر نداشتن من اصلاً با تیرداد جام حرف می‌زنم، حالا چطوری باید بهشون بگم که می‌خوام برم ببینمش؟! اصلا اگه مخالفت کردن و نذاشتن برم چی؟
من واقعا دلم می‌خواست تیرداد رو از نزدیک ببینم. راستی باید این ماجرا رو برای طلا تعریف کنم یا نه؟ ترمه هم هنوز هیچ چیزی نمی‌دونست. وای خدایا چه‌قدر کار دارم!
فکرهای مختلفی توی ذهنم وول می‌خورد. نیاز داشتم که با یکی صحبت کنم تا آروم‌تر بشم. به طلایه و ترمه زنگ زدم و باهاشون قرار گذاشتم تا برای مدتی هم که شده، ذهنم رو آروم کنم.
اون شب همه چیز رو هم برای مادرم تعریف کردم. از همون موقعی که اسم گیتار تیرداد رو پرسیدم تا امروز که ازم خواسته بود که برم و ببینمش. مامانم اولش ناراحت شد که چرا از همون موقع همه چیز رو براش تعریف نکردم؛ اما چیزی نگفت. وقتی بهش گفتم که می‌خوام برم و ببینمش، مخالفتی نکرد؛ ولی گفت که تنها نرم. خودش هم آدرس رو ازم گرفت تا اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد، یه نشونه‌ای ازم داشته باشه.
فردای اون روز رفقای دیوونه‌م به خونمون اومدن. من و طلا همه چیز رو برای ترمه تعریف کردیم. ترمه هم بیشتر از خود من خوشحال شد و ذوق کرد. آخرش هم قرار شد فردا اون‌ها من رو به استودیو ببرن.
اون شب به سختی خوابم برد. مدام توی فکر فردا بودم. یعنی تیردادکار خاصی با من داشت؟ یا چی؟ اصلا برای چی همون بار اول بعد از این‌که اسم گیتارش رو پرسیدم من رو فراموش نکرده بود؟ توی همین فکرها بودم که آروم آروم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #36
پارت سی و چهارم:
فردای اون روز حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر، طلا و ترمه با ماشین طلا جلوی در خونه‌مون بودن. من رو تا دم در استودیو رسوندن و خودشون رفتن. وقتی از ماشین پیاده شدم، یه ساختمون دو طبقه رو جلوم دیدم. پلاک درست بود؛ اما ساختمون هیچ تابلویی نداشت. حدس زدم احتمالا استودیو شخصیه که تابلویی نداره. این‌جوری بهتر بود، حداقل تنها کسایی که اون‌جا حضور داشتن تیرداد و تیم خودش بودن.
جلوی در ایستادم. چشم‌هام رو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم. ماهور رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم و سرانجام زنگ زدم. صدای یک مرد توی گوشم پیچید:
- بله؟
لبخند زدم و سعی کردم هول نشم.
- من جوانی هستم، جانان جوانی. با آقای جام قرار داشتم.
- چند لحظه صبر کنید بپرسم.
و صدای گذاشتن آیفون اومد. اضطراب عجیبی توی وجودم پیچید. زیر لب صلوات می‌فرستادم. دیدن تیرداد از نزدیک، اونم به طور خصوصی برام عجیب بود. ماه‌ها آرزو داشتم از نزدیک ببینمش؛ اما حالا که این‌جا بودم، حس عجیبی داشتم. صدای همون مرد، دوباره از پشت ایفون به گوش رسید و رشته‌ی افکارم رو قطع کرد:
- بفرمایید داخل خانم جوانی.
و در رو زد. در رو هل دادم و وارد ساختمون شدم. یه راهرو جلوم بود و از همون‌جا راه پله‌ای به طبقه‌ی بالا میرفت. آخر راهرو یه در بود. مونده بودم الان باید برم طبقه بالا یا نه که در آخر راهرو باز شد. یک مرد لاغر اندام جلوی در ایستاده بود. وقتی شروع به صحبت کرد فهمیدم همون مردیه که پشت آیفون بود.
- خانم جوانی، بفرمایید از این طرف.
به سمتش رفتم. وقتی داخل شدم، همون‌جا جلوی در منتظر موندم تا مرد راهنماییم کنه و نگاهی به اطرافم انداختم. یه راهروی خیلی طولانی بود که بعد از مدتی به سمت راست می‌پیچید. سمت چپ فقط دیوار بود. رنگ دیوارها خاکستری بود و چراغ‌ها نور مهتاب داشتن. دو تا اتاق در طول راهرو وجود داشت. در کل اون فضا، بهم ارامش می‌داد و ناخوداگاه، مقدار زیادی از استرسم رو کم کرد.
@ansel
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #37
پارت سی و پنجم:
اون مرد جلوتر از من در راهرو جلو رفت و در همون حین گفت:
- من علی عدالت هستم. تیرداد الان داره یکی از آهنگ‌هاش رو ضبط می‌کنه باید مدتی منتظر بمونید.
دهنم باز شد و قبل از این‌که بفهمم چی می‌گم، کلمات از دهنم بیرون پریدن:
- ممکنه اتاق ضبط رو ببینم؟
علی برگشت و با تعجب نگاهم کرد. تردید داشت؛ ولی گفت:
- خب، هر طور میلتونه. اتاق ضبط این‌جاست، بفرمایید.
و در دومین اتاق راهرو رو باز کرد. داخل شدم. علی هم پشت سرم وارد شد و در رو بست. اتاق بزرگی بود و به اتاق ضبط اصلی که تیرداد اون‌جا آهنگ رو ‌می‌خوند راه داشت.
تیرداد توی اتاق دوم بود و طبق گفته‌ی علی داشت آهنگ جدیدش رو می‌خوند. صداش از دستگاه‌هایی که توی این اتاق بودن و من ازشون سر در نمی‌آوردم، پخش می‌شد. دو مرد هم پشت دستگاه‌ها نشسته بودن.
دوباره به تیرداد نگاه کردم. چشم‌هاش بسته بود و با تمام وجود می‌خوند. صداش مثل همیشه گوش‌نواز و دلنشین بود.
همون‌طور می‌خوند که ناگهان چشمش رو باز کرد و به دو مردی که پشت سیستم بودن نگاه کرد و سرش رو تکون داد. یکی از اون دو نفر هم دستش رو به علامت تایید بالا برد. سریع خودم رو از جلوی شیشه‌ای که بین دو تا اتاق بود کنار کشیدم و پشت یک ستون ایستادم. علی با تعجب به کارم نگاه می‌کرد.
بعد از چند لحظه آروم سرک کشیدم و از شانسم، دقیقا همون لحظه تیرداد هم به من نگاه کرد. نگاهامون در هم گره خورد. چشم‌های تیرداد برق زد و لبخندی روی لبش نشست. از این فاصله هم می‌تونستم چال لپش رو ببینم.
دوباره خودم رو عقب کشیدم و روبه علی گفتم:
- ممنونم! گفتین کجا باید منتظر بمونم؟
حس می‌کردم سرخ شدم، گوش‌هام داغ شده بودن.
- دنبالم بیاین.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #38
پارت سی و ششم:
و از اتاق بیرون رفتیم. علی من رو به اتاق کناری برد. اتاق یه کاناپه دو نفره و یه کاناپه یه نفره داشت. جلوی کاناپه‌ها یه میز بود و یک میز و صندلی اداری هم کنار کاناپه‌ها بود. کاناپه دو نفره پشت به در بود و میز اداری روبه در بود. روی مبل دو نفره نشستم. ماهور رو کنار پام به کاناپه تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. حوصله‌م سر رفته بود، پس آروم برای خودم آهنگ سایبان رو خوندم. نیمه‌های آهنگ بود که صدای تیرداد تو گوشم طنین انداز شد:
- همیشه از این عادت‌ها دارید جانان خانوم؟
تیرداد جلوی در ایستاده بود و دستش رو توی جیبش فرو کرده بود. ناخودآگاه شروع به آنالیز کردنش کردم.
یه تیشرت سفید رنگ و روی اون یه پیراهن چهارخونه با خط‌های قرمز پوشیده و دکمه‌های اون رو باز گذاشته بود. شلوار جین هم تیپش رو کامل می‌کرد. مثل همیشه موهای بلندش که تا روی شونه‌ش می‌رسیدن رو پشت سرش گوجه‌ای بسته بود. قد بلندی هم داشت و هیکلش همون‌طور که از عکس و فیلم‌ها هم معلوم بود، کاملا ورزشکاری بود.
وقتی به سمتش برگشتم سلام کرد و لبخند زد. منم لبخند زدم و گفتم:
- سلام! کدوم عادت‌ها؟
به سمت مبل‌ها اومد و جلوی مبل تک نفره ایستاد. گفت:
- بفرمایید بشینید.
هر دو نشستیم و تیرداد جواب سوالم رو داد:
- مثلاً بدون خداحافظی رفتن.
گوش‌هام داغ شدن. گفتم:
- نه! این بار کلاً نرفتم که خداحافظی کنم، فقط اومدم توی یه اتاق دیگه.
خندید و گفت:
- کاملاً درست می‌گین! و این‌که همیشه وقتی بیکار می‌شید آهنگ می‌خونید؟ چند دقیقه‌ای بود داشتم نگاهتون می‌کردم. طوری غرق آهنگ خوندن بودین که اصلاً متوجه نشدین اومدم توی اتاق.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #39
پارت سی و هفتم:
حس کردم هر لحظه بیشتر سرخ می‌شم.
- آره، این عادت رو دارم و واقعاً هم خوندن رو دوست دارم.
- صدای بسیار زیبایی هم دارین!
لبخند خجولی زدم و چیزی نگفتم. تیرداد هم لبخند زد و گفت:
- خب، در هر صورت خیلی هم خوش اومدین.
- ممنون!
چند لحظه‌ای سکوت شد. بعد تیرداد به کیف ماهور اشاره کرد که کنارم بود و گفت:
- چه خوب که ماهور رو هم آوردین.
- خب، خودتون تأکید کردین که بیارمش.
- آره، خب هم دوست داشتم ببینمش و هم یه کار دیگه داشتم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- چه کاری؟
جذاب و مردونه خندید.
- اول بذارین چیزی بیارم تا گلویی تازه کنید.
و بیرون رفت. وقتی برگشت تا یکی دو ساعت فقط با هم حرف زدیم. علایق مشترکی داشتیم و موضوع کم نمی‌آوردیم. حتی از خواهرش و خاطرات بچگیش برام تعریف کرد و منم راجع به طاها حرف زدم.
وقتی که من حرف می‌زدم، تیرداد با شیفتگی بهم خیره می‌شد و با اشتیاق به حرف‌هام گوش می‌داد. وقتی از شیطنت‌هام براش تعریف می‌کردم، ذوق می‌کرد و با انگشت شست و اشاره، چشم‌هاش رو فشار می‌داد و یا از ته دل می‌خندید.
حرف‌هاش جالب بود. شخصيتش شبيه من بود. حس می‌كردم به شدت بهش جذب شدم. من اين آدم رو خيلی دوست داشتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #40
پارت سی و هشتم:
دست آخر، بعد از چندین ساعت صحبت متوالی گفت:
- خب، وقت برای صحبت بازم هست. به نظرم حرف‌های بین من و شما تمومی نداره! فعلا ماهور رو بردارین و با من بیاین.
و جلوتر از من از اتاق بیرون رفت. منم کیف ماهور رو روی دوشم انداختم و دنبالش رفتم. تیرداد وارد اتاقی شد که سیستم‌ها اون‌جا بودن و به اتاق ضبط وصل می‌شد. اول من رو به علی و مرد دیگه معرفی کرد. بعد وقتی اون‌جا ازم خواست تا گیتار بزنم، حسابی جا خوردم و پرسیدم:
- خب، چی بزنم؟
- هر چی که خودتون دوست دارین! می‌خوام آزمایشی صداش رو ضبط کنم.
چشم‌هام از شدت تعجب گرد شد. تیرداد با دست اشاره کرد که وارد اتاق ضبط بشم. در رو باز کردم و داخل شدم. هنوز هم گیج و حیرون بودم. آروم روی صندلی نشستم و ماهور رو روی پام گذاشتم.
- من آماده‌م آقای جام.
علی هم توی اتاق بود پشت سیستم کنار مردی نشسته بود که قبلا هم پشت سیستم بود. تیرداد، به طرف اون مرد برگشت و گفت:
- آمادست عرفان؟
مرد، که تازه فهمیده بودم اسمش عرفانه، سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- حله!
تیرداد به من نگاه کرد:
- خب پس با شمارش من شروع کنید. یک، دو، سه، بفرمایید.
هنوز هم نمی‌دونستم چی بزنم؛ چون اصلا بهش فکر نکرده و براش آماده نبودم! فقط چشم‌هام رو بستم، انگشت‌هام رو روی ماهور گذاشتم و گذاشتم اولین چیزی رو که به یاد میارم بنوازند. نتیجه‌ش آهنگ سایه‌بان بود که تک تک نت‌هاش در ذهنم غوغا می‌کرد و در وجودم می‌پیچید.
@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین