پارت سی و چهارم:
فردای اون روز حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر، طلا و ترمه با ماشین طلا جلوی در خونهمون بودن. من رو تا دم در استودیو رسوندن و خودشون رفتن. وقتی از ماشین پیاده شدم، یه ساختمون دو طبقه رو جلوم دیدم. پلاک درست بود؛ اما ساختمون هیچ تابلویی نداشت. حدس زدم احتمالا استودیو شخصیه که تابلویی نداره. اینجوری بهتر بود، حداقل تنها کسایی که اونجا حضور داشتن تیرداد و تیم خودش بودن.
جلوی در ایستادم. چشمهام رو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم. ماهور رو روی شونهم جابهجا کردم و سرانجام زنگ زدم. صدای یک مرد توی گوشم پیچید:
- بله؟
لبخند زدم و سعی کردم هول نشم.
- من جوانی هستم، جانان جوانی. با آقای جام قرار داشتم.
- چند لحظه صبر کنید بپرسم.
و صدای گذاشتن آیفون اومد. اضطراب عجیبی توی وجودم پیچید. زیر لب صلوات میفرستادم. دیدن تیرداد از نزدیک، اونم به طور خصوصی برام عجیب بود. ماهها آرزو داشتم از نزدیک ببینمش؛ اما حالا که اینجا بودم، حس عجیبی داشتم. صدای همون مرد، دوباره از پشت ایفون به گوش رسید و رشتهی افکارم رو قطع کرد:
- بفرمایید داخل خانم جوانی.
و در رو زد. در رو هل دادم و وارد ساختمون شدم. یه راهرو جلوم بود و از همونجا راه پلهای به طبقهی بالا میرفت. آخر راهرو یه در بود. مونده بودم الان باید برم طبقه بالا یا نه که در آخر راهرو باز شد. یک مرد لاغر اندام جلوی در ایستاده بود. وقتی شروع به صحبت کرد فهمیدم همون مردیه که پشت آیفون بود.
- خانم جوانی، بفرمایید از این طرف.
به سمتش رفتم. وقتی داخل شدم، همونجا جلوی در منتظر موندم تا مرد راهنماییم کنه و نگاهی به اطرافم انداختم. یه راهروی خیلی طولانی بود که بعد از مدتی به سمت راست میپیچید. سمت چپ فقط دیوار بود. رنگ دیوارها خاکستری بود و چراغها نور مهتاب داشتن. دو تا اتاق در طول راهرو وجود داشت. در کل اون فضا، بهم ارامش میداد و ناخوداگاه، مقدار زیادی از استرسم رو کم کرد.
@ansel