پارت چهل و سوم:
اون روز گذشت و دست آخر اسم هر دونفر ما روی کاور رفت. اون روز گذشت؛ اما رفت و آمدهای من به استودیو تمومی نداشت. من با همه صمیمی شده بودم و انگار دیگه عضو غیر رسمی تیم به حساب میاومدم. تیرداد و من، آروم آروم صمیمیتر از قبل میشدیم و به خاطر علایق مشترکمون، خوب حرف همدیگه رو میفهمیدیم.
رفتارهای تیرداد، روز به روز برام شیرینتر و دلنشینتر میشد و من همه چیز رو مدیون اون روز برفی و علاقهی طلا به این آدم بودم. کمکم، تیرداد داشت به یکی از مهمترین و قابل اعتمادترین آدمهای زندگی من تبدیل میشد و من فقط خودم رو به دست سرنوشت سپرده بودم.
***
- جانان بانو؟ پاشو دیگه دختر!
سرم رو بلند کردم و نگاهم رو با گیجی بین تیرداد و جزوهی روی پام جابهجا کردم.
- واسه چی پاشم؟
لبهاش به لبخندی از هم باز شد و لپهاش فرو رفتن.
- میخوایم بریم واسه ضبط موزیک ویدیو دیگه!
با بیچارگی به جزوه خیره شدم و نالیدم:
- وای نه، نمیتونم! امتحان دارم فردا!
تیرداد خم شد و تقریبا کنار مبلی که روش نشسته بودم چندک زد. جزوه رو آروم از روی پام برداشت و نگاهی بهش انداخت. دست آخر نگاهش رو از جزوه به چشمهام کشوند.
- خیلی امتحان مهمیه؟
لب ورچیدم و با غصه سر تکون دادم.
- درس سختی هم هست، خیلیش هم مونده.
نگاهش روی صورتم دور زد و نفسهاش تند شد. یه لحظه چشم بست و نفس عمیقی کشید. از جا بلند شد و جزوه رو به دستم داد. لبخند کمرنگی زد و گفت:
- الان میام.
با تعجب به مسیر رفتنش خیره شدم. گیج از این تغییر حالت ناگهانیش، از جا بلند شدم و دنبالش رفتم. از راهرو گذشتم تا تیرداد رو پیدا کنم که یک دفعه از توی یکی از اتاقها با صدای نیمه بسته، صدای طلبکار علی رو شنیدم:
- چی میگی تیرداد؟! این همه هماهنگ کردیم، هیچ جوره راه نداره.
و صدای آروم تیرداد که جوابش رو میداد:
- علی یه کاریش بکن. امروز نباید بریم! بندازش واسه فردا.
@ansel