. . .
تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
21bd_گیتار_عشق.gif

عنوان: گیتار عشق
نویسنده: نیلوفر آبی (قسم همدم)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
طراح: نفس (nfs_nm) @nfs_nm
ناظر: @ansel
*این اثر اختصاصی رمانیک است*

Negar__8b60bd3437d50067.png

خلاصه: داستان از جايى شروع می‌شه كه يه دختر جوون بیست ساله، مي‌شه طرفدار يه خواننده‌ى جوون و تازه‌كار به اسم تيرداد جام! خواننده‌اى كه ساز حرفه‌ايش گيتاره و همين باعث ميشه دختر قصه‌مون كه از قضا گيتاريست هم هست، با اين آقا آشنا بشه و بشه طرفدارش؛ اما همه چيز از اون‌جايى تغيير می‌کنه كه يه گيتار، باعث می‌شه كه آقاى تيرداد جام هم دخترک ما رو بشناسه. و اين تازه شروع ماجراست...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #41
پارت سی و نهم:
وقتی بالاخره آهنگ تموم شد، چشمم رو باز کردم. نگاهم ناخودآگاه دنبال تیرداد گشت و با پیدا کردنش روش ثابت موند. تیرداد خیره به من مونده بود و چشم‌هاش گرد شده بود. سکوت سنگینی هر صدایی رو از اتاق ربوده بود. سرانجام، صدای دست زدن تیرداد بود که این سکوت رو شکست.
- عالی بود! نمی‌دونستم تا این حد استعداد دارین!
و از روی صندلیش بلند شد. علی هم همراهیش کرد و شروع به تشویق من کرد. خونی رو که به گونه‌هام رنگ سرخ می‌زد حس کردم. آروم و با لبخند، از اتاق ضبط بیرون اومدم. عرفان در حالی که می‌خندید، روبه تیرداد کرد.
- تیرداد برو یه دور سایه‌بان رو بخون تا با صدای گیتار زدن خانم جوانی ترکیبش کنم.
لب‌های تیرداد از هم باز شد و با شوق، با انگشت شست و اشاره، چشم‌هاش رو فشار داد. سریع به طرف اتاق ضبط قدم برداشت و وارد شد. و تا چند لحظه‌ی بعد، صدای خوش‌آهنگش توی اتاق می‌پیچید.
به محض تموم شدن آهنگ، به ما پیوست و با ذوقی که مثل ذوق کردن یه پسربچه بود، به عرفان گفت:
- عرفان بدو انجامش بده.
عرفان سری تکون داد و به این کارهای تیرداد خندید و دست به کار شد. مدتی گذشت و بالاخره صدای عرفان همه رو توی اون اتاق به شوق آورد.
- تموم شد. بیاین گوش بدیم.
و دکمه‌ای رو زد و یه صدای دلنشین پخش شد و روح و گوش‌مون رو نوازش داد. واقعاً ترکیب فوق العاده‌ای شده بود. صدا کاملاً روی نت‌ها می‌نشست و اون آهنگ پر از حس خوب بود.
لبخندی از ته دل لب‌هام رو آرایش داد. چشمم رو به سمت فرزاتیرداد چرخوندم. حواسش اصلاً به من نبود. به جایی نامعلوم نگاه می‌کرد و چشم‌هاش برق می‌زد. یه لبخند به پهنای صورتش، صورتش رو زیباتر و چال لپش رو نمایان کرده بود.
ساعت‌ها پشت سر هم گذشتن و بالاخره وقت رفتن شد. اون روز قبل از این‌که به خونه برگردم تیرداد با مِن و مِن کردنش جلوم رو گرفت.
- ممکنه باز هم... ببینمتون؟ هر وقت تونستین به همین‌ استودیو بیاین. من روزهای شنبه، دوشنبه و سه‌شنبه این‌جا هستم. اگه بیاین... هم صحبت می‌کنیم و هم... شما می‌تونید گیتار بزنید و در کل خوش می‌گذره!
خنده‌م گرفت. داشت تمام تلاشش رو برای راضی کردن منی می‌کرد که از خدام بود هر روز به این‌جا بیام! گفتم:
- البته! هر وقت بتونم میام. فقط امیدوارم مزاحم نباشم!
@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #42
پارت چهلم:
با عجله و تند به حرف اومد تا این ذهنیت رو از من دور کنه.
- نه اصلا! همگی ما از صحبت با شما لذت می‌بریم!
این کارهاش خیلی بانمک بود و باعث شد لبخند بزنم. چیزی نگفتم، فقط سری تکون دادم و از استودیو بیرون رفتم. طلا طبق قرار دنبالم اومده بود. تمام اون چند ساعت رو براش تعریف کردم و با واکنش‌های خاصش هم رو به رو شدم.
- پس می‌خوای بازم بیای؟
لبخند زدم. من واقعا این فضای صمیمی رو دوست داشتم.
- شک نکن!
و این به نظرم یه اتفاق عادی بود، تا این‌که اتفاقی افتاد که باعث شد رابطه‌ی من و تیرداد راه دیگه‌ی رو در پیش بگیره. چیزی که اتفاق بزرگی نبود؛ اما ما بی‌خبر بودیم که سرنوشت چه بازی‌هایی برامون چیده و چه اتفاقات دیگه‌ای رو برامون رقم زده...
***
بند کوله‌م رو توی مشتم گرفتم و آیفون رو زدم.چند لحظه‌ای گذشت تا این‌که صدای علی از آیفون پخش شد:
- به‌به، جانان خانم! بفرمایید.
و در با صدای تقی باز شد. داخل شدم و در رو پشت سرم بستم و از راهروی بلند گذشتم. وارد استودیو شدم و مستقیم به طرف اتاق ضبط رفتم. بی سر و صدا در رو باز کردم و سرم رو یکم داخل بردم. تیرداد و عرفان، هر دو پشت سیستم‌ها نشسته بوده و مشغول آماده کردن آهنگ جدید بودن. لبخندی زدم و آروم در رو بستم. وارد اتاق دیگه‌ای شدم. آسا و شوهرش، امیر، پشت کامپیوترها نشسته بودن. با شنیدن صدای سلام من، هر دو با خنده از جا بلند شدن و مشغول سلام و احوال‌پرسی شدیم. بعد از گذشت یک ماه و رفت و آمد مداوم من به استودیو، دیگه همه‌ی تیم من رو می‌شناختن.
صندلی‌ای کنار صندلی آسا گذاشتم و نشستم.

- خب، خانم و آقای عکاس! چه می‌کنین؟
آسا به عکس‌هایی که روی صفحه‌ی نمایش بودن اشاره کرد.
- عکس‌ها رو گلچین می‌کنیم واسه عکس کاور آهنگ بعدی. دیروز واسه عکاسی رفته بودیم.
با ذوق دست‌هام رو به هم کوبیدم.
-وای پس الان می‌خواین کاور رو طراحی کنین؟
امیر با خنده سری تکون داد.
- آره!
@ansel
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #43
پارت چهل و یکم:
یک ساعتی گذشت و امیر مشغول طراحی کاور بود. من و آسا هم عکس‌ها رو گلچین و ویرایش می‌کردیم. بالاخره صدای امیر بلند شد.
- تموم شد! بیاین نظر بدین.
با ذوق به طرف نمایشگر امیر نگاه کردم. عکس زیبایی شده بود؛ ولی جای بهتر شدن هم داشت. با دقت به عکس خیره شده بودم که صدای آسا با لحنی طنزآمیز توی گوشم پیچید:
- خب چطوره خانم؟ خیلی با دقت نگاهش می‌کنی!
خنده‌م گرفت. سر تکون داد و گفتم:
- خیلی خوب شده ها؛ ولی بهتر از این هم می‌تونه باشه.
آسا چشم گرد کرد و دست به کمر زد. با لحنی بامزه و تهدیدآمیز گفت:
- بله بله؟! به کار شوهر من اشکال می‌گیری؟!
از ته دل خنده‌ای کردم.
- آسا!
امیر هم که داشت می‌خندید، رو به من کرد.
- خب چی‌کار کنیم که بهتر شه؟ نظری داری؟
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و از جا بلند شدم. پشت سیستم امیر خم شدم و موس رو در دست گرفتم.
- ببین، به نظرم این‌جا اگر به جای این فونت، از یه فونت دیگه استفاده کنی...
نگاهی به لیست فونت‌ها کردم و یکیشون چشمم رو گرفت.
- مثلا این! و حروف رو هم بیشتر از هم فاصله بدی، قشنگ‌تر می‌شه. از طرف دیگه، می‌تونی اسم فارسی و انگلیسی رو ترکیب کنی. یعنی با تایپوگرافی، اسم فارسی رو توی دل اسم انگلیسی جا بدی.
امیر از جا بلند شد و به کامپیوتر و صندلی اشاره کرد.
- بفرمایید! این گوی و این میدان، انجامش بده ببینم چه می‌کنی؟

@ansel
 
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #44
پارت چهل و دوم:
با خنده سر جای امیر نشستم و مشغول شدم. بعد از مدتی آسا و امیر رو صدا زدم.
- چه‌طور شد؟
آسا هیجان‌زده جیغی کشید.
- وای جانان، خیلی قشنگ شد! چه‌طور این‌قدر قشنگ انجامش دادی؟
لبخندی مهربون به روی آسا پاشیدم.
- گرافیک خوندم دختر خوب!
آسا با هیجان خندید. برق تحسین رو توی چشم‌ها امیر می‌دیدم؛ ولی کوتاه نیومد.
- کجاش قشنگه؟ طراحی من خیلی بهتر بود!
طراحی امیر و خودم رو کنار هم گذاشتم و با تعجب به هر دو اشاره کردم.
- خدایی این قشنگ‌تر نیست؟!
صدای تیرداد، مانع از جواب دادن امیر شد.
- امیر داداش، به نظرم تسلیم شو. خدایی کار جانان خانم حرف نداره!

از جا بلند شدم و سلام کردم.
- خب کاری نکردم، فقط پیشنهادمه!
تیرداد جلو اومد و طراحی من رو بررسی کرد. و بعد با لبخند روبه من کرد و گفت:
- به نظرم طرح نهایی باید همین باشه. فکر کنم به جای امیر باید اسم شما رو به عنوان طراح بزنیم!
سرخ شدم و لبخند خجولی زدم.
- کاری نکردم، کار اصلی رو دوش آقا امیر بود. من فقط یه تغییرات کوچیک دادم.
آسا خندید و پیشنهادی داد.
- کار گروهی چه‌طوره؟ اسم هر دو نفر رو می‌زنیم!
تیرداد از ته دل خندید و به سمت آسا برگشت. در حالی که با انگشت شست و اشاره، دو چشمش رو فشار می‌داد گفت:
- بله دیگه، از شوهرت دفاع نکنی چی‌کار کنی؟!
ایشی کرد و با ادا سرش رو چرخوند.
- بشکنه این دست که نمک نداره! اصلا به من چه، فقط اسم جانان رو بزنین!
اتاق از صدای خنده‌هامون پر شد.
@ansel
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #45
پارت چهل و سوم:
اون روز گذشت و دست آخر اسم هر دونفر ما روی کاور رفت. اون روز گذشت؛ اما رفت و آمدهای من به استودیو تمومی نداشت. من با همه صمیمی شده بودم و انگار دیگه عضو غیر رسمی تیم به حساب می‌اومدم. تیرداد و من، آروم آروم صمیمی‌تر از قبل می‌شدیم و به خاطر علایق مشترکمون، خوب حرف همدیگه رو می‌فهمیدیم.
رفتارهای تیرداد، روز به روز برام شیرین‌تر و دلنشین‌تر می‌شد و من همه چیز رو مدیون اون روز برفی و علاقه‌ی طلا به این آدم بودم. کم‌کم، تیرداد داشت به یکی از مهم‌ترین و قابل اعتمادترین آدم‌های زندگی من تبدیل می‌شد و من فقط خودم رو به دست سرنوشت سپرده بودم.
***
- جانان بانو؟ پاشو دیگه دختر!
سرم رو بلند کردم و نگاهم رو با گیجی بین تیرداد و جزوه‌ی روی پام جابه‌جا کردم.
- واسه چی پاشم؟
لب‌هاش به لبخندی از هم باز شد و لپ‌هاش فرو رفتن.
- می‌خوایم بریم واسه ضبط موزیک ویدیو دیگه!
با بیچارگی به جزوه خیره شدم و نالیدم:
- وای نه، نمی‌تونم! امتحان دارم فردا!
تیرداد خم شد و تقریبا کنار مبلی که روش نشسته بودم چندک زد. جزوه رو آروم از روی پام برداشت و نگاهی بهش انداخت. دست آخر نگاهش رو از جزوه به چشم‌هام کشوند.
- خیلی امتحان مهمیه؟
لب ورچیدم و با غصه سر تکون دادم.
- درس سختی هم هست، خیلیش هم مونده.
نگاهش روی صورتم دور زد و نفس‌هاش تند شد. یه لحظه چشم بست و نفس عمیقی کشید. از جا بلند شد و جزوه رو به دستم داد. لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- الان میام.
با تعجب به مسیر رفتنش خیره شدم. گیج از این تغییر حالت ناگهانیش، از جا بلند شدم و دنبالش رفتم. از راهرو گذشتم تا تیرداد رو پیدا کنم که یک دفعه از توی یکی از اتاق‌ها با صدای نیمه بسته، صدای طلب‌کار علی رو شنیدم:
- چی می‌گی تیرداد؟! این همه هماهنگ کردیم، هیچ جوره راه نداره.
و صدای آروم تیرداد که جوابش رو می‌داد:
- علی یه کاریش بکن. امروز نباید بریم! بندازش واسه فردا.
@ansel
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #46
پارت چهل و چهارم:
- تیرداد یه عالمه آدم هستن که باهاشون هماهنگ شده. لوکیشن رو هماهنگ کردیم، گروه فیلم‌بردار، گریمور... . وای تیرداد اصلا واسه چی باید بندازیمش فردا؟
تیرداد نفس عمیقی کشید و با لحنی خاص گفت:
- جانان فردا یه امتحان مهم داره، داره درس می‌خونه و نمی‌تونه باهامون بیاد!
نفس من توی سینه حبس و سکوت برقرار شد. واقعا تیرداد فقط به خاطر من می‌خواست ضبط امروز رو کنسل کنه؟ آخه چرا؟! یعنی من از اون همه آدم و برنامه‌های خودش مهم‌تر بودم؟!
آشفته از حرف تیرداد و متعجب از سکوتی که بین تیرداد و علی بود، آروم از لای در داخل اتاق رو نگاه کردم. علی با لبخندی خیره به تیرداد مونده بود و تیرداد با خواهش به علی نگاه می‌کرد. دست آخر، علی دست به سینه شد و سر تکون داد.
- از دست تو و احساساتت! خیلی خب، احتمالاً خیلی شاکی بشن؛ ولی درستش می‌کنم. ما امروز می‌ریم صحنه‌هایی که تو توی اون‌ها نیستی رو می‌گیریم؛ اما فردا باید بیای!
لبخند بزرگی روی صورت تیرداد نقاشی شد.
- دمت گرم داداش!
صبر نکردم تا جواب علی رو بشنوم. با عجله به اتاق قبلی برگشتم و سرجام نشستم. یک دقیقه‌ی بعد، تیرداد هم با همون لبخند بزرگش وارد اتاق شد. کنار مبل ایستاد و با شادی گفت:
- بسیار خب، حدس بزن چی شده؟
خودم رو به ندونستن زدم. ابرو بالا انداختم و گفتم:
- چی شده؟
تیرداد با خنده خودش رو روی مبل کناری انداخت.
- چیز خاصی نشده، فقط من امروز با تیم نمیرم واسه ضبط، می‌مونم همین‌جا.
با تعجبی ساختگی گفتم:
- ها؟ مگه میشه؟!
تیرداد نگاهی به چهره‌ی من انداخت و خندید. جزوه رو از دستم گرفت و گفت:
- چرا نشه؟! وقتی جانان خانوم بخواد همه چی میشه!

@ansel
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #47
پارت چهل و پنجم:
اخم کردم و دست به سینه شدم.
- من چنین چیزی خواستم آقا تیرداد؟!
تیرداد با گوشه‌ی جزوه به نوک بینی‌ام زد و گفت:
- غیر مستقیم، بله!
ابرو بالا انداختم و چشم‌هام رو گرد کردم:
- عه عه عه، من کی چنین چیزی گفتم؟!
خنده‌ی تیرداد به لبخند تبدیل و آروم آروم کم‌رنگ‌تر شد.
- همون موقع که لب ورچیدی و گفتی امتحانت سخته و خیلیش مونده!
- اون وقت این یعنی تو با تیم نرو؟!
نگاهش رو از من گرفت و به زمین دوخت. جزوه رو روی میز شیشه‌ای گذاشت و گفت:
- این یعنی من نمی‌تونم بی‌خیالت بشم، برم ویدیو ضبط کنم، باید بمونم پیشت.
و آروم نگاهش رو بالا آورد و به صورت سرخ شده‌ی من خیره شد. چیزی نگفتم، یعنی اون‌قدر خجالت کشیده بودم که نتونستم چیزی بگم. تیرداد بعد از حدود یک دقیقه بالاخره نگاهش رو از صورتم جدا کرد و از جا بلند شد. آروم گفت:
- من برم بچه‌ها رو بدرقه کنم، بعدش میام با هم درس بخونیم.
با لبخند، چشمکی زد.
- منم قبلا این درس رو گذروندم!
و بدون مکث از اتاق بیرون رفت. لبخند کوچیکی به لبم اومد. زیر لب زمزمه کردم:
- رفتارت عجیبه؛ ولی دلنشینه!
و جزوه رو از روی میز برداشتم و با نفسی عمیق مشغول خوندن شدم.

@ansel
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #48
پارت چهل و ششم:
کلید انداختم و در استودیو رو باز کردم و وارد شدم. مدتی بود که به خواسته‌ی تیرداد، من هم یه کلید از در استودیو داشتن و کارم راحت‌تر شده بود. ماهور رو توی دستم جا‌به‌جا کردم و صدایی سازهای در حال نواخته شدن رو دنبال کردم تا به اتاقی رسیدم که همه‌ی نوازنده‌های گروه و تیرداد، برای تمرین اون‌جا جمع بودن. با سلامی که کردم، توجه همه به من جلب شد و جواب سلام‌ها داده شد.
- خوش اومدی جانان بانو! بشین.
کیف ماهور رو که توی دستم دید، چشم‌هاش برق زد.
- ماهور هم که همراهته!
خندیدم و گفتم:
- راستش یکم مشکل داشتم، کمک می‌خواستم.
- هر کمکی بتونم بکنم، در خدمتت هستم؛ اما فعلا...
نگاهی به نوازنده‌ها که مشغول حرف زدن با همدیگه شده بودن انداخت و گفت:
- نظرت چیه یکم با گروه تمرین کنی؟
- من؟!
تیرداد با تکون سر تایید کرد. خیلی دلم می‌خواست؛ ولی من هنوز حتی نت‌ها رو ندیده بودم. اگه خراب ‌می‌کردم چی؟!
- راستش بدم نمیاد؛ ولی...
تیرداد اجازه نداد ادامه بدم. رو به گروه موسیقی کرد و گفت:
- بچه‌ها موافقین جانان خانم هم یکم باهامون تمرین کنه؟
همه موافقت کردن و گیتاریست اصلی گروه هم گفت:
- این‌جوری عالی می‌شه! می‌تونن بیان به جای من و من هم یکم استراحت می‌کنم.
و قبل از این‌که فرصت مخالفت پیدا کنم، در حالی که ماهور توی دستم بود، جای گیتاریست اصلی گروه، روی صندلی و روبه‌روی نت‌ها نشستم. با ضربه‌های چوب درامر گروه شروع کردیم. یکی دو جا، نت از دستم در رفت و کمی خراب کردم؛ ولی در نهایت موفق شدم آهنگ رو به پایان برسونم.
@ansel
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #49
پارت چهل و هفتم:
با تموم شدن آهنگ، همه‌ی اعضای تیم تشویقم کردن و بهم آفرین گفتن؛ اما واکنش تیرداد کمی با بقیه متفاوت بود.
- محشر بودی دختر!
در حالی که از جا بلند می‌شدم تا دوباره گیتاریست اصلی سر جای خودش بشینه، خندیدم و گفتم:
- ممنون؛ ولی بی نقص نبود.
نزدیکم اومد و با صدایی که فقط خودمون دو نفر می‌تونستیم بشنویم، گفت:
- اما من نقصی نشنیدم!
تعجب کردم و خواستم اشتباهاتم و بگم که ادامه داد:
- چشم‌های خوش‌رنگت حواسم رو پرت کرد، نذاشت چیزی جز زیبایی بشنوم!
جا خوردم. نفسم توی سینه حبس شد و ضربان قلبم بالا رفت و به دنبال اون، خون زیر پوستم دوید. تیرداد، با اشتیاقی
وصف نشدنی نگاهم می‌کرد. با دیدن سرخ شدنم، با لبخند عمیقی مدتی خیره به من موند. بعد خندید و با لحنی خاص گفت:
- سرخ شدنش رو ببین!
چیزی نگفتم که با همون لحن پر از شیفتگی گفت:
- برو یه چیزی بخور تا منم بیام پیشت.
و رو به گروه ندازنده‌ها کرد.
- بچه‌ها یکم استراحت کنید، بعدا ادامه می‌دیم.
سریع ماهور رو توی کیفش گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. وارد آشپزخونه شدم و دستم رو روی گونه‌های داغم گذاشتم. گرمای گونه‌هام، آروم آروم به دستم منتقل شد و من هم آروم‌تر شدم. این رفتارهای نوظهور تیرداد خیلی شیرین و دلنشین بود؛ ولی تا کی قرار بود ادامه پیدا کنه و هر بار من رو پر از شرم و خجالت کنه؟! این احساس و اشتیاقی که با هر بار دیدنش در من به وجود می‌اومد، تا کی قرار بود هر روز شدیدتر بشه؟!
*تیرداد*
با کلافگی دوباره لباسم رو توی تنم صاف کردم. پس جانان کجا مونده بود؟! قول داده بودم برای قرار عکاسی امروز خودش رو برسونه. نفسم رو با حرص فوت کردم. با نگاهی به چهره‌های کلافه‌ی آسا و امیر، دودلی رو کنار گذاشتم و اسمش رو لمس کردم.
@ansel
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #50
پارت چهل و هشتم:
چند بوقی خورد تا این که جواب داد و بدون اینکه فرصت حرف زدن به من بده، مسلسل وار به حرف اومد:
_ من واقعا شرمنده‌م، گیر کردم توی ترافیک، خیلی ترافیک سنگینی بود. تازه از دست ترافیک خلاص شدم، من تا ۵ دقیقه‌ی دیگه اونجام، فعلا!
و تلفن را قطع کرد. با تعجب نگاهی به صفحه‌ی تلفن انداختم. خنده‌ام رو رها کردم و سری به نشانه‌ی تاسف تکون دادم. به سمت آسا و امیر رفتم:
_ بچه ها وسایل رو بچینید، تا پنج دقیقه‌ی دیگه شروع می کنیم.
علی با حرص نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چه عجب!
با بیخیالی لبخند دندون نمایی زدم.
_ اسیر ترافیک شده بود.
امیر در حالی که داشت وسایل خودش رو می‌چید، یک ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_ اگه من بفهمم دلیل این علافی ها چی بوده، خودم...
حرفش رو با صدای زنگ در و بعد سلام کردن پر انرژی جانان قطع شد. نگاهی به جانان انداخت و لبخند مرموزی زد.
_آهان!
دست هام رو دو طرف کمرم؛ روی محل کمربند گذاشتم.
_ خب می‌گفتی، اگه دلیل علافی رو ببینی چیکار می‌کنی؟
امیر خندید و گفت:
_ خیلی مودبانه بهش سلام می کنم!
و سلام بلند بالایی رو تقدیم جانان که به ما نزدیک می شد کرد. خندیدم و درحالی که سر تکون می دادم، به طرف جانان رفتم.
_ سلام خانوم!
_ سلام، من شرمنده‌ام این همه دیر کردم.
با لبخند، چشم به چشم های خوش حالتش دوختم. این دختر که حتی فکر کردن بهش حالم رو خوب می کرد، بدجوری زندگیم رو تغییر داده بود.
_ دشمنت شرمنده. نذاشتم عکاسی رو شروع کنن تا بیای.
@ansel
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین